🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستوهفت
شب بخیری گفتم و چشام و بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد
طوریکه کامران بیدار نشه با هزار مکافات چرخیذم طرفش تکه ای از موهاشو که رو صورتش ریخته بود کنار زدم خیلی جذاب بود باید سعی میکردم دوسش داشته باشم درسته از خانوادم جدام کرد ولی بابای بچم که بود شوهر خودمم که بود *صورت*و بوسیدم تو فکر فرو رفتم
دلم برای بابا و باران و بهرام و بهراد حسابی تنگ شده بود با یادشون اشک تو چشام جمع شد ولی سریع خودمو کنترل کردم یعنی الان زندگیمون چطور بود کی واسشون غذا درست میکرد لباساشون و میشست
اهی کشیدم و سرمو رو سینه کامران گذاشتم تا صبح خوابم نبرد نزدیکای صبح بود که چشامو رو هم گذاشتم
با سرو صدایی که از طبقه پایین میومد بیدار شدم و از اتاق کامران زدم بیرون
رفتم حموم و دوش گرفتم
و یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم
نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد
بلند سلام کردم
با اخم برگش طرفم و گفت
-علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها
-خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟
-دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم
بعدم مثلا خجالت کشیده لبشو گاز گرفت
با صدا زدم زیر خنده
-دختره دیوونه
با حالت تهاجمی گفت
-خوب راس میگم دیگه ...
-خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟
با لحن تلبکاری گفت
-بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم
واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم
-برو بابا،چه خبر؟
اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت
-هیچی بابا خیرم کجا بود
-حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟
-هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم
-اوه اوه،حالا واسه چی؟
-حرف مفت میزنه خوب
همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم
-چی میگه مگه؟
دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت
-حالمو بهم زدی ببند اون اشغالی رو،هیچی بابا میگه تا وقتی عروسی کنیم باید بیای خونه من
لبخند بد*خصوصی* زدمو گفتم
-اوه اوه بچم خیلی هوله
-زهرمار
-جوووووووون؟
-بادمجون
-بیخیال باهم اشتی کنید نکن اینکارو با بابام
-مردشور تو بابات و باهم ببرن
-به من چه؟
-حالا زود کوفت کن دیگه
اخرین لقمه رو خوردم و گفتم
-بفرمایید کوفت کردم
-خوب بلد شو بریم لباسای نی نی و با اونایی که دیروز خریدی بهم نشون بده
-اوکی پاشو بریم بالا
-بریم
رفتیم تو اتاق من با ذوق لباسارو در میاوردم و بهش نشون میدادم نوشینم کلی قربون صدقه نی نی میرفت
-خوب خیلی خوشگلن مبارک جوجو جون باشه حالا پاشو لباسای خودتو بپوش ببینم
لباسارو پوشیدم اونم فقط ازم تعریف میکرد
دستش رفت سمت نایلون مشکیه که داد زدم
-اون نه
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت
-زهرمار روانی ترسیدم
بعدم نایلون و برداشت و توشو نگاه کرد
بعدم با چشایی که ازش شیطنت میبارید گفت
-خوب میگفتی چیز ناموسی توش داری لعنتی چیکار میکنی با کامران
بعدم لباسمو از توش در اورد و گفت
-اوففففففففففف اونم قرمززززززززززززز
سریع لباسو ازش گرفتم و یکی زدم تو سرش
-پررررررررررررررووو
-عروسک از همینام واسه کامران میپوشی؟
-نوشیییییییییییییییییییییی ن
-خوب بابا حالا چرا میزنی!
رفتم سمت کمدم و تمام نایلونارو گذاشتم توش
نوشین دستمو گرفت و گفت
-بیا بشین یکم باهم حرف بزنیم
-وای نوشین میتونی یکاری واسم بکنی؟
-چی؟
-میخوام برم باران و ببینم میتونی از کامران واسم اجازه بگیری؟تورو خدا
سرشو تکون داد
-نه بهار اینکارو نکن کامران باهات لج میوفته
با التماس گفتم
-خواهش میکنم نوشین
با دیدن قطره اشکی که از چشم افتاد پایین بغلم کردو گفت
-دیوونه گریه میکنی؟باشه بابا دختره لوس باهاش حرف میزنم
با خوشحالی سرمو بلند کردمو گفتم
-راست میگی؟
-اوهوم،ولی من یه راه بهتری سراغ دارم،مطمئنم جواب میده
-چی؟
از جاش بلند شدو به طرف در حرکت کرد
-یه دونه ازهمون لباس خوشگلات و واسش بپوشی و یکم عشوه بیای حله
بعدم بلند زد زیر خنده و در رفت
دنبالش دوییدم و گفتم
-میکشمت نوشیییییییییییییییییییننن ننننننن
دنباله هم کرده بودیم بعد چند دقیقه حالم بد شد اصلا حواشم نبود که نباید بدویم
با حال بدی نشستم رو مبل و زدم زیر گریه
نوشین با نگرانی اومد طرفم و گفت
-چی شدی بهار؟تورو خدا چی شدی؟
-حالم......بده.....دارم میمیرم
اخراش دیگه داد میزدم
نوشین سریع رفت بالا و لباسام و اوردم و کمک کرد بپوشم
بعدم زنگ زد به کامران و گفت حالم بد شده داره میبرتم بیمارستان
اینقده سرعتش بالا بود که ترسیدم بزنه بکشتمون
-بهار ببخشید همش تقصیر من بود
اصلا حوصله نداشتم داشتم از درد میمردم
تا رسیدیم بیمارستان سریع یه دکتر اومد بالا سرم وقتی فهمید حالم سریع پزشک مخصوص و پیجش کردن
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستوهفت
دادگر- خواهش می گنم بعدا بهت می گم….برای من یه دوساعتی مرخصی رد کن ….من تا ۲ ساعت دیگه بر می گردم- باشهاین چرا تازگیا انقدر عجیب شده راستش یکم از دستش عصبانی شدم همه کار براش می کردم ولی نمی گفت داره چیکار می کنهدو ساعت هم بیشتر طول کشید و نیومد تا اینکه ساعت ۴ امدمن داشتم بر چسبای جدیدو برای زونکنا اماده می کردم دادگر- سلامسرم پایین بود ….سلام دادگر- نتونستم زودتر بیام-خوب به من چه………… برای چی به من می گید دادگر- کارت خیلی مونده -نهدادگر- پس اخر وقت وایستاد تا برسونمت – نه خودم میرمدادگر- اخه کارت دارم که می گم برسونمت عینکو جابه جا کردم با اخم گفتم چیکارم دارید؟دادگر- حالا چرا اخم کردی بهت گفتم می گم ………..ولی الان نه- اصلا به من چه…. دیگه برام مهم نیست…. دیگه هم نمی خوام چیزی بگیددادگر- دباغ خیلی لجبازی می د ونی تو …بین حرفاش از جام بلند شدمهول کرد دادگر- کجا؟- چایی می خوری؟دادگر- اوه…… من هیچ وقت نتونستم اخلاقات پیش بینی کنمنه ممنون می شم برام یه لیوان اب خنک بیاریاز ابدارخونه در حالی که یه لیوان اب و یه لیوان چایی دستم بود خارج شد از بغل اتاق مژی رد شدم چشمش بهم افتادسرخ شد و سرشو انداخت پایین خدا خیرت بده دادگر منو از دست این یکی راحت کردی لیوانو به طرفش دراز کردم- چیکارم دارید همین جا بگید دیگه مزاحم نمی شمدادگر- از کی تا به حال تعارفی شدی پشت میز خودم نشستم و لیوان چای رو به لبام نزدیک کردم*****-کجا می ری خونمون از این طرفهدادگر- دباغ می دونم یه لحظه دندون رو جیگر بذار می فهمی به ساختمونا و خیابونا که نگاه کردم متوجه شدم امدیم بالای شهر بعد از اینکه چندتا کوچه رد شد ماشینو جلوی ساختمون بزرگ و قشنگی نگه داشتدادگر- پیاده شو- اینجا کجاست؟دادگر- بیا می فهمی- تا نگی پیاده نمی شمدادگر- دباغ نترس بخدا جای بدی نیست- ببین گفتم پدر و مادر ندارم ولی معنیش این نیست تو هر کاری دلت خواست باهام بکنیدادگر- دباغ می فهمی چی می گی من باهات چیکار دارم بکنم دختر….بخدا من از اون ادما نیستم درو برام باز کردخوب تو این چند وقت چیز بدی ازش ندیده بودم که نخوام بهش اعتماد کنم پیاده شدم با هم وارد ساختمون شدیم سوار اسانسور شدیم عینکو از روی چشام برداشتم و تو دستم نگهش داشتمدادگر- چرا عینکتو برداشتی روم نشد بهش بگم اینجا خیلی شیکه منم دوست ندارم با این قیافه بیام مخصوصا بااین عینک که ده من روش چسب چوبه به طبقه ۱۰ رسیدیمبه زور به دنبال سایه ای که از دادگر می دیدم راه افتادم فکر کنم فهمید برای همین اروم به طرفم برگشتدادگر- اونو بزن به چشمت- هان؟دادگر- از کی خجالت می کشی -من؟کی گفته من خجالت می کشم دادگر- پس بزن به چشمت می دونم که بدون عینک هیجا رو درست و حسابی نمی بینی- اخه اخهعینکو از دستم گرفت و گذاشت رو صورتمسرمو از خجالت گرفتم پائین پشت دری وایستاد کنار در یه تابلو زده شده بود دقت کردمدکتر پرهام پور اهر جراح و متخصص چشمدادگر زنگو فشار داد بهش خیره شدمبعد از چند ثانیه در باز شد و منو دادگر وارد شدیمبه محض ورود چند نفرو دیدم که رو صندلی نشستن و با ورود ما سرشونو به طرف ما بر گردوندن کمی این طرف تر هم میز منشی بود که دختری ریز نقش وبا نمکی پشتش نشسته بود منشی- سلام اقای ….دادگر سریع تو حرف دختره پرید سلام خانوم طاهری دیر که نیومدیم نه دادگر- پرهام مریض دارهمنشی- بله الان مریض دارن بعد از اینکه مریض امدبیرون شما می تونید برید تودادگر- ممنونو دختر با یه لبخند گفت بفرماید بشینیدمنو و دادگر نشستیم دوباره عینکو از چشام برداشتم و تو دستم نگهش داشتم چون بقیه یه جوری نگام می کردن که خجالت کشیدم انقدر محو مطب شده بودم که اصلا یادم رفته بود بپرسم برای چی امدیم اینجارومو کردم طرف دادگر ….هی صبر کن ببینمدادگر – ببین خوشت میاد کسی بهت بگه هی – خوب نه دادگر – پس چرا به من می گی هی-ببخشید از دهنم پرید دادگر – مهم نیست حرفتو بزن-برای چی امدیم اینجادادگر – برای چشمای تو- چرا؟دادگر – چون دکتر چشماتو معاینه کنه یه لحظه ازش بدم امد و از جام بلند شدم و به طرف در خروجی رفتمبلند شدو دنبالم امد دادگر – کجا؟صبر کن ببینم باز که قاطی کردی دختر-قاطی نکنم اینکارات چه معنی می ده دادگر – چی شد مگه – ببین من چند ساله به هر جون کندنی هست دارم زندگیمو می چرخونم ولی معنی اینکارتو نمی فهمم – من صدقه بگیر و بد بخت بیچاره نیستم که تو بخوای از این محبتا در حقم بکنیدادگر – صدقه چیه دختر خوب…این در عوض کمکیه که به من کردی-چه کمکی ؟دادگر – تو نبودی که من نمی تونستم اون اطلاعاتو به دست بیارمتو حتی بهم نمی گی کی هستی و قصدت از این کارا چیه؟دادگر – یواشتر بذار دکتر چشاتو ببینه بعد از اون باهم صحبت می کنیم قول می دمنه من بازیچه شما نیستم دادگر- بازیچه چیه دباغ …
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @D