🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستویک
-کامرااااااااااااااااااااا ان لوس
-بچته
-بچه توم هست
-هویییییییییییییییی
-تو کلات بی ادب
-بهار میام میخورمت ها
-من وامیستام نگات میکنم
صدایی ازش نیومد یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و فشارم داد
-اخ اخ ولم کن کامران آییی
-چی گفتی؟بگو غلط کردم
دلم درد گرفته بود داشت خیلی بهم فشار میاورد
با بغض گفتم
-کامران دلم درد گرفت تورو خدا ولم کن
با صدای بغض الودم سریع ولم کردو برم گردوند
با نگرانی گفت
-خوبی بهار؟طئئریت شد میخوای بریم دکتر
رفتم رو صندلی نشستم
-نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی
-واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت
سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد
با خوشحالی رفتم طرفش و گفتم
-چی گفتی؟
با تعجب گفت
-هان؟
-الان چی گفتی
-هیچی به خدا
-اه کامران بگوووو دیگه
-اگه میدونستم اینقد خوشحالی میشی خیلی وقت پیش میگفتم
توم دوسش داری؟
با گنگی گفت
-کیو؟
-کامراننننننننننننننننن
-همینی که الان گفتیو بچه رو میگم
یهو گفت
-اهاااااااااااااااااااان
-خنگگگگگگگگگگگگگ
-بچته
-باباشه
-مامانشه
-برو بابا اگه گذاشتی یه چیزی ما درست کنیم
-ما رفتیم
-برووووووو
بعد ناهار کامران رفت استراحت کنه منم رفتم دوش گرفتم قرار بود شب باهم بریم خرید اولین باری بود که با کامران میرفتم خرید واسه همین خیلی هیجان داشتم
از ساعت 6 داشتم اماده میشدم
یه مانتو قهوه ای بلند تا روی زانو پوشیدم با شلوار تنگ کرم رنگم شال کرم قهوه ایمم روی سرم انداختم با صندلای قهوه ای جلو بازم که پاشنه دار بود و خیلی شیک پام کردم رز لب قرمز و برداشتم و روی لبم کشیدم دور چشامم سیاه کردم باکمی رزگونه تو پ بودم
شالمم سرم کرده بودم طوری که فقط یه دره از فرق کجم معلوم بود
همون موقع در زدن
-بیا تو
کامران اومد تو و خواست چیزی بگه که با دیدن لبام اخماش رفت توهم
-کامران چیه؟
-رزلبت و پاک کن
-چرا؟من دوست دارم خیلی خوشگله
-بهار پاکش کن وگرنه خودم پاکش میکنم
-نییییخوام
کامران اومد جلو و یهو صورتمو بین دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن لبام نفس کم اورده بود
وقتی گند زد تو لبام بالاخره دست کشید و سرش و اورد عقب
-اومممممممممم چه خوشمزه بود
-خیلیییییییییییی خری
-به من چه خودت پاک نکردی ازاین به بعدم رز قرمز بزنی همینه
-غلط کردی
با قهر نشستم رو تخت و رومو ازش برگردوندم
جلوی پام زانو زد و سرمو با دستش برگردوند طرف خوذش
-خانومی شما خوشت میاد بری بیرون هر اشغال بی سرو پایی بهت زل بزنه؟من واسه خودت میگم چون نمیخوام اذیت بشی
هیچی نگفتم و از جلوم کنارش زدم و بلند شدم
-برو اماده شد و دیگه دیر شد
چشم بلند بالایی گفت و رفت تا اماده بشه
رفتم پایین و منتظرش نشستم
وقتی اومد لبخندی زد تیپش و بامن هماهنگ کرده بود
یه بلوز مردونه اسپرت ب رنگ قهوه ای که استیناش و زده بود بالا،باشلوار کرم رنگ موهاشم مدروز زده بود بالا،کالجای قهوا ایشم پاش کرده بود
-پاشو خانومی که دیر شد بدو بدو
بلند شدم و دنبالش راه افتادم
وقتی به مرکز رسیدیم دستمو گرفت و رفتیم بعضیا با لبخند نگامون میکردن بعضیام با حسرت
قرار گذاشته بودیم که اول واسه من خرید کنیم
بعد گشت و گذار زیاذ اخرشم یه لباس مجلسی کرم رنگ که دورگردن بسته میشد و از زیر سینم و گشاد میشد و به صورت حریر بود رو قسمت سینشم سنگ کاری شده بود
بعد ازون رفتیم یه کیف شب کرمی با کفشای پاشنه 10 سانتی کرمی گرفتم
حالا نوبت کامران بود که واسش لباس بخریم بعد مشورت زیاد قرار شد کامران یه کت شلوار نسکافه ای برداره با کروات قهوه
تو مغازه واستاده بودم و منتظر کامران بودم که رفته بود اتاق پرو
با کارتی که جلوم قرار گرفت با تعجب سرمو بالا گرفتم
مغازه داره که پسر جوونی بود کارتشو جلوم گرفته بود
-بگیر خوشحال میشم بهم زنگ بزنی
کارتو ازش گرفتم و جلوی روش پاره کردم
پسره بیشور بعدم رفتم به کامران گفتم یکم سریعتر
وقتی درو باز کرد خیره شدم بهش خیلی شیک و خوشگل شده بود با لبخند گفتم
-عالیه
-مطمینی؟
-اره
-پس واستا بیام
وقتی کامران داشت حساب میکرد با اخم به کامران چسبیده بودم و بیرون مغازه رو نگاه میکردم
-بریم عزیزم
با صدای کامران به خودم اومدم دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون
بعد خرید رفتیم یه رستوران و تا تونستیم این خستگیمون ورفع کردیم
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_بیستم نوبت من فرا رسید جان یه لحظه ولم نمیکرد وسایلمو جمع کردم و به
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_بیستویک
سرمو با خشونت از سرش گذاشت اونور و گفت: شما زنا همتون فقط پول میخواید پولتو میدم بری نیازی به یه هفته نیست :نه اونجوری خیلی ضایست ..... باید این یه هفته رو باهم بمونیم :خیلی خب...... مجبورم وگرنه من اصلا دلم نمیخواد به دست خورده دیگران نگاه کنم :منم همینطور... اونم دست خورده دوستمو. دنیل با لگد سنگی رو شوت کرد و زیر لب گفت: به جهنم بعد از رفتنش بود که بغض تموم وجودمو گرفت، توی گریه گم شده بودم، خیلی خسته شده بودم حسابی گند زده بودم امیدی به آینده نبود باید با شرایط کنار میومدم ضربه بدی خورده بودم دیگه طاقت نداشتم به سمت اتاق کار دنیل رفتم و طبق معمول بدون در زدن رفتم تو خیلی عصبانی شد محکم مشتاش رو کوبید رو میز: برای چی بدون در زدن میای تو؟ :برای اینکه منم دیگه نمیخوام این بازی رو ادامه بدم دستشو روی پیشونیش کشید و هوفی کرد آرومتر گفت: خب منظور؟ :با نظرت موافقم لازم نیست یه هفته باهم باشیم سریعتر نتیجه رو اعلام کن :نه به نظر منم ضایست. رفتم روی صندلی روبروش نشستم: خیلی خب ... اما من پیشت نمیمونم فقط فیلم برداری چند صحنه رو میکنیم و بعدش منم میرم سمت خونه : باشه اینجوری خوبه منم موافقم. فیلم برداری ها خیلی سریع و بصورت سوری اتفاق افتاد کار من دیگه تموم شده بود مگی رو توی باغ دیدم اشک تو چشمام جمع شده بود مگی بوسیدم و گفت : ممنون که کمکم کردی عزیزم میدونستم تو دوست خوبی هستی تو دلم گفتم لعنت به تو صورتشو بوسیدم و با گریه از کنارش رد شدم به سمت اتاقم راه افتادم وسایلمو کاملا جمع کردم دیگه جا جای من نبود ولگا هم در حال جمع کردن وسایلش بود :دیدی انتخاب نه من بودم نه تو واقعا که ...... حتی فکرم به الیشیا و می می هم میرفت اما این دختره احمق کک مکی زشت نه. آروم گفتم : خوشبخت شن .... :تو اینو میگی چون داری از حسودی میترکی :نه .... مگی بهترین دوست منه ..... داشت از حرص میمرد از کنارش رد شدم .... ساک رو گذاشتم تو صندوق تا وقت رفتن درش بیارم دنیل و مگی با هم دیگه قدم میزدن و من از پشت همون درخت که دنیل وعده شو داده بود نگاهشون میکردم و اشک میریختم کاغذ و قلمی رو که با خودم آورده بودم پهن کردم و شروع به نوشتن کردم:
« دنیل عزیز سلام
حدس بزن الان کجام؟ الان که واست این نامه رو مینویسم پشت همون درختیام که بهم گفته بودی یروز از پشتش نگات خواهم کرد و اشک خواهم ریخت، حق داشتی دلم رو بردی و ولم کردی. به هرحال تو بردی ..... یاد اولین روزای که همش مسخره بازی درمیاوردیم میفتم کاش یکم اونروزا رو باهم بودیم و مثل الان تو و مگی با همدیگه دست تو دست هم راه میرفتیم تو بردی .... به هرحال من از اول به مگی قول داده بودم تو رو بهش برسونم ..... تو انتقام شیدا رو گرفتی و من تویی دیگر هستم در زمان شیداییت .... همهی اون چیزا رو هم دروغ گفتم خدا همیشه جفت ما رو بهمون نشون میده ولی اونا رو به ما نمیده...
دوستت دارم تا زمان مرگ
شنبه هفته دیگه ساعت ۵ مراسم ازدواجمه...
خداحافظ...»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستویک
آن روز ابرام بیش از روزهای دیگر عصبانی بود. وقتی نام جاوید را شنید، حالش دگرگون شد. از خانه بیرون نمیرفت. جواب مشتریهای خمارش را نمیداد. میگفت ندارم. قوری و قندان را به سوی در و دیوار پرت میکرد. حوالی غروب عربدهای کشید و زنش را به دیوار چسباند و گریبانش را گرفت.
– آدرس این پسره رو بده. زود باش سلیطه!
– رحم کن ابرام آقا! آدرس دستِ خانم مدیره. امروز نذر کردم وقتی مریم پیداش شد، با عظیمه سادات بریم قم. خفهم کردی ابرام آقا! ای خدا!
ابرام از لحظهای که نام جاوید را شنید، تعادلش را از دست داد. سیلی محکمی به صورت زن زد و مشتی محکم به دیوار. انگار نه انگار این مرد تا ساعاتی پیش اهل بخیه بود و حتی دستشویی رفتن برایش مجازات به حساب میآمد!
– تا بود خودمان رو بازرسی کرد و سوراخ سنبههامون رو گشت و حالا هم که رفته، دخترمان رو دزدیده. آخه بچه کونیِ ابنهای، تو خودت شوهر میخوای. با اون بدن صاف و سفیدت! با اون بازوهای گوشتینت که جای دندان ابرام رو کم داشت… تو چی میگی خر ننه؟ ببند اون گاله رو. شاشیدم توی اشک چشمات.
ابرام از گریههای زنش عصبی شد و او را از خانه بیرون فرستاد.
– هر وقت که مریم برگشت تو هم بر میگردی. اگه مادر بودی کار به این جا نمیکشید.
مادر مریم نالید و خواهش کرد اما فایدهای نداشت. ابرام قندان را توی مشتش گرفت و بالای سر زن ایستاد.
– میری یا نه؟
– کجا برم ابرام آقا؟ من که کس و کاری ندارم. برم پیش برادرم؟ برم پیش پدرم؟ کجا برم مَرد؟
– الان برو نبینمت. فقط از جلو چشمام دور شو. گور ننهی بی همه چیزت. برو شب برگرد. فقط الان برو نبینمت. شب بیا همین جا بمیر. الان برو.
زنش با چشمانی اشکبار چادرش را به سر کرد و از اتاق بیرون رفت. جایی برای رفتن نداشت. کنار حوض حیاط بزرگ ایستاده بود. خواست به امام زاده یحیی برود اما پشیمان شد. درِ اتاق عظیمه سادات را زد و وارد شد.
ابرام به حیاط آمد. مانند دیوانهها دور حوض چرخید. شیر آب را باز کرد و کلّهاش را زیر شیر گرفت. آب تا گردن و یقهاش پایین رفت و پیراهن چرکینش به بدن استخوانیش چسبید. مهرهها و دندههایش از زیر پیراهن بیرون زد. گویی سالها در زندان یک دانشمند سنگدل گیر افتاده است و به جای موش آزمایشگاهی از او استفاده کردهاند. معصومه با یک سطل خالی به کنار حوض آمد. ابرام خودش را کنار کشید. معصومه بی آن که حرفی بزند، شیر آب را باز کرد و سطل را زیرش گذاشت. ابرام برخاست که به اتاقش برود.
– بگو آخه من از چیه تو خوش آمده؟ نفرین شدهم ابرام خان. نفرین شدهم!
ابرام درنگی کرد و سرش را چرخاند و اتاقکهای حیاط بزرگ را زیر نظر گرفت. بی آن که حرفی بزند، ناگهان دست معصومه را گرفت و او را دنبال خود کشاند. معصومه با دست دیگر شیر آب را بست و زیر لب غرّید.
– کسی نیست. رفته.
– این جاست بابا! خودم دیدمش. رفت پیش عظیمه. با توام…
– خفه شو دیگه!
ابرام معصومه را به درون اتاقش کشید و در را بست. پس از چند گفتگوی مبهم، خاموش شدند و تنها نالههای آرام معصومه به حیاط میرسید.
عظیمه سادات برای بهبودی مریم و مرخص شدنش از بیمارستان، دعا کرد. به تعداد دانههای تسبیح صلوات فرستاد. مادر مریم گوشهی اتاق کز کرده بود. عظیمه سادات دلداریش داد که این دعواها نمک زندگی است و روابط زن و شوهر، مثل هوای بهاری، گاهی ابری و گاهی آفتابی میشود. عظیمه سادات این حرفها را میزد اما آن قدر جهان دیده و با تجربه بود که بداند ساز و کار و پیوند ساکنین حیاط بزرگ، از گونهای دیگر است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستویک
ولی بازم گفتم نه …… حالا تو چی… تو چی می گی بریم نریم بی خیالش شیم نشیم حالشو بگیریم نگیریم خلاصه نمی دونم هرچی تو بگی بازم داشتم ناخونامو می جویدمدادگر – علیک سلام خانومهمونطورکه ناخونامو می جویدم به طرفش برگشتموای خدا جون…………. این کیه ؟ چه شیش تیغی کرده …. صورتش از سفیدی داشت برق می زد موهای مشکیشو به سمت بالا شونه کرده بود و کمی از موهاشو رو پیشونیش ریخته بود کت وشلوار طوسی رنگ خوش دوختی پوشیده بود که خیلی خوش هیکل و خوشتیپش کرده بودبوی ادکلشو که نگید من یکی رو مست کرده بود (وای چقدر من ندید بدیدم وای وای وای)- اوه اوه جلل الخالق خودتی دادگر ؟ بابا چه جیگری شد ی ها وای بازم هر چی به ذهنم رسیده بود به زبون اورده بودم سریع دوتا دستمو گذاشتم رو دهنم- وای ببخشید خندش گرفته بود دادگر – بریم ؟سرمو اروم تکون دادم و گفتم بریم دادگر – پس پیش به سوی حال گیری***به جلوی کافی شاب مورد نظر رسیدم دادگر – خوب پیاده شو -نه من دیگه نمیامدادگر – چرا؟- اخه می ترسمدادگر – دباغ تمام مزش به اینه که تو از نزدیک ببینی چطور حالش گرفته میشه – یعنی باید بیامدادگر – خودت می دونی – باشهدادگر – فقط یه جایی بشین که دیده نشی تو زودتر برو یه جای دنج پیدا کن- دادگر بیا برگردیمدادگر – چرا انقدر تو می ترسی خوبه قرار نیست تو کاری کنی ………. برو انقدرم نترس دختر… یکم دل و جرات بد نیستا-باشه موفق باشی دادگر – ممنون تو برو بشین و حالشو ببر کافی شاب نسبتا خلوتی بود نه اینکه جای با کلاسی بود سریع دستمو گذاشتم پشت لبم که از کلاس اینجا چیزی کم نشه . چشم چرخوندم و یه جای خوب پیدا کردم به اطراف خوب نگاه کردم هنوز مژی نیومده بودبازم ترسیده بودم و ناخونامو می جویدم که مژی وارد کافی شاپ شد.ای خدا بد سلیقه تر از این دختر هم کسی پیدا میشه…. چی پوشیده بود …..چطور دکمه های مانتوشو بهم رسونده بودوای وای تو رو خدا راه رفتنشو ببین مثل پژو ۲۰۶ صندوق دار داره راه میرهفکر کنم هرچی رژ لب تو خونه داشته ریخته رو اون لبای باد کردش به در خیر شدم که دادگر با یه شاخه گل رز قرمز داشت به در وردی نزدیک میشد. منو رو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم در و که باز کرد سری چرخوند اول چشمش به من خورد و چشمکی برام زد …..دوباره چشم چرخوند و به مژی رسید مژی مثل این اسکولا از دیدنش از جاش پرید و براش دست تکون دادخر خدا انگار ادم ندیده…. ببین چطور دار ه برای دادگر له له می زنه خوشم میاد تا چند دقیقه دیگه حالش اساسی گرفته میشه دادگر به سمت میزش رفت و برای احترام کمی خم شد و گلو به مژی دادمژی هم که انگار بهش دنیا رو داده باشن از خوشی رو پاش بند نبود گونه هاش قرمز شده بود و به قول ما افتاب مهتاب ندیده ها گل انداخته بود بی شرف با چه ذوقی هم به دادگر خیره شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓