🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سوم_۲
.....
کنارهم که نشستیم بعد از چند لحظه گفت:
+فاطمه؟تو حرفی نداری؟
با خنده گفتم :
+چرا،ولی نمیدونم چجوری باید بگم....😂
چشم درشت کرد و گفت :
+خُب راحت بگو، اگر خجالت میکشی پیامک بده من میخونم اینجا،😂😂😂
زدم زیره خنده گفتم:
+این خُل بازیا چیه؟ خب میگم....
یکم فکر کردم و تغییر زاویه دادم و روبه روی صورتش نشستم گفتم:
+امیر تو برای اینکه حالت خوب بشه وقتی بی قراری چیکار میکنی؟
یکم مکث کرد، شانه بالا انداخت گفت:
+نمیدونم، بستگی به حالم داره،میرم سینما،امامزاده،هیئت، با دوستام میرم بیرون، کارای مختلفی میشه انجام داد😕
بدون معطلی گفتم:
+اگر من حالم بد باشه،برای من چیکار میکنی که حالم خوب بشه؟
خند گفت:
+بیست سوالیه😂😂
با جدیت گفتم :
+شوخی نداریما،باید جواب بدی.... 😕
گفت:
+خُب اول دلیل ناراحتیت رو پیدا میکنم،بعد تلاش میکنم به هر نحوی شده برطرفش کنم، وظیفه مرد همینه که تکیه گاه باشه دیگه... 😊😊
از این حرفاش خیلی راضی بودم و خوش حال.....😊
حدودا دو ساعت داشتیم باهم صحبت میکردیم، از آینده، کار، برنامه های شخصی،اخلاقمون و......
ظهر شده بود و صدای اذان به گوش میرسید، امیر به ساعتش نگاه کرد گفت:
+ببین چه زود گذشت،پاشو بریم نماز.....
با کنایه گفتم:
+من ناهار نخوردم گشنه ام،😕😕😕😒
خندید و گفت :باشه بابا حواسن هست،حالا اول بریم نماز بخونیم،دیگر يه نون و ماست این حرف هارو نداره 😊
جفتمون خندیدیم و رفتیم سمت صحم اصلی و وضو کرفتیم،با هم قرار بیست دقیقه ای از هم جدا شدیم که نماز بخوانیم،برگشت از نماز و گفت :
قبول باشه. حالا نان لواش با ماست بخوریم یا بربری؟
چپ چپ نگاه کردم گفتم:
+بچه میترسونی آقا،هرچی تو دوس داری منم همون رو دوس دارم😊😊
گفت پس اول بریم طبقه پایین بازار......
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓