eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 ۲ توی همین گیر و دار،فهیمه اومد داخل اتاق،قبلا صحبت کرده بود با خانواده امیر انگار،ولی افشین تا وارد اتاق شد بدون هیچ معطلی گفت: +فاطمه خانم، دکتره امیر گفت موضوع بد حالیش به موضوع سرطان ربط نداره،مرخص بشه تا صبح بیاد بیمارستان خودمون...😊 مادره امیر تا شنید فوری با تعجب جواب داد : +سرطااان؟؟؟ چی میگه آقا افشین؟😳 پدر امیر هم مات بود و فقط نگاه میکرد، افشین یه نگاهی به من و فهیمه کرد و گفت: +نباید میگفتم،؟😕😕 فهیمه با طعنه جواب داد : +شما برو به امور ترخیص برس سنگین تری،،،😒 با ابرو اشاره داد بهش که از اتاق برو بیرون،افشین هم از اتاق رفت بیرون، خُب در جریان نبود، حرفی رو که من میخواستم با کلی مقدمه چینی بگم،افشین یهو گفت.....😔 سریع به مادره امیر جواب دادم: +مادرجون،به خدا چیزی نشده،آقا افشین شلوغش کرد،شما آروم باش من برات توضیح میدم،😔 ناگهان امیر با صدای بلند تر از جمع گفت: +همه برید بیرون، فقط مامان بمونه،خودم براشون توضیح میدم، از دستم ناراحت هم نشید،لطفا..😔 روبه فهیمه گفت: آبجی، فاطمه رو پیش خودت نگه دار،... 😔 ما همه از اتاق خارج شدیم، پدر امیر کنار وایسادن، دستشون رو گرفتم، گفتم: +آقاجون، شما بیا بشین اینجا، خسته میشین وایسید اینجا، من همه چیز رو توضیح میدم براتون...😔 فهیمه هم کنار من روی صندلی های نقره ای رنگ بیمارستان، نزدیک اتاق امیر، نشستیم، من رو به پدر امیر تمام ماجرا رو شرح دادم، پدر امیر هیچ حرفی نزد، فقط سرش رو پایین کرد و آروم گفت: +خدایا پسرم رو میسپارم به خودت و حسین 😔😔😔 بلند شدم و یک لیوان آب،از آب سردکن راهرو آوردم و به آقاجون دادم و گفتم: +آقاجون آروم باشین،مطمئنم همه چیز درست میشه 😔.. لیوان رو از دستم گرفتن و با لحن خسته گفتن: +دستت درد نکنه بابا،انشاءالله 😔 افشین از ته سالن سمت ما میومد،با کاغذ هايی که دستش بود، روبه روی صندلی ما وایساد و گفت: +میتونیم مرخص کنیم امیر رو، فقط یه سوال؟ من گند زدم؟ 🤔 رو به من ادامه داد: +به خدا من نمیدونستم که مادرش هم در جریان نیستن،حالا حاج عباس و مادرت میدونن؟ فهیمه سریع رو به من جواب داد: +اوه اوه، فاطمه به مامان اینا چجوری بگیم؟ مامان توی این چند وقتی خیلی به امیر وابسته شده،یه سره میگه پسرمه نه دامادم،حالا چجوری بگیم؟🤔😔 یکم مکث کردم جواب دادم : +حالا میگیم،تو فقط به خانم جون زنگ بزن بگو شب میام خونه شما، ولی میرم خونه امیر اینا،،نمیخوام بی خود نگران بشن....😔 فهیمه یکم فکر کرد جواب داد: +دروغ نمیگیم فاطمه، زنگ بزن بگو میری خونه امیر اینا، باهم جزوهای دانشگاه رو هماهنگ کنید،این بهتره...🤔 گفتم: +باشه،پس من میرم زنگ بزنم...😕 بلند شدم و همونجوری که راه میرفتم به خانم جون زنگ زدم و هماهنگ کردم،خانم جون هم موافقت کردن،..😊 خلاصه، امیر رو مرخص کردیم،ماشین امیر داخل پارکینگ بیمارستان موند،چون من رانندگی بلد نبودم، از آقا افشین نهایت تشکر رو کردم و گفتم : +انشاءالله جبران کنم برات،😊 امیر صورتش رو بوسید و زیره گوشش گفت: +دمت گرم، مشتی گری کردی، تو شادی هات برات جبران کنم داداش😊 افشین با لبخند جواب داد: +کاری نکردم که وظیفه بود 😊 جبران شده اس داداش 😊😊 با ماشین پدره امیر به منزلشون رفتیم، امیر روی تخت دراز کشید، حالش میزون بود، من هم کنارش نشستم،پدر مادرش هم بعد از اینکه نسبت به حالش اطمینان به دست آوردن از اتاق خارج شدن،. اتاق مرتب بود، سه تار امیر هم کناره میزه تحریر بود، نگاهی انداختم گفتم: +نامرد خان خیلی وقته برام ساز نزدیاااا،فردا صبح برام بزن،قول میدی؟ لبخند زد گفت: +شما جون بخواه، چشم😊 نماز قضا شده بود، ولی بلند شدم و وضو گرفتم،گرفتم، امیر خوابش برده بود، اثر داروها هنوز از بدنش خارج نشده بود، وسط اتاق شروع به نماز خوندن کردم و بعد از چند دقیقه من هم کنار امیر روی تخت دارز کشیدم، سرم روی سینه اش بود، تخت یک نفره بود ولی جا میشدیم دونفری، دستش رو پشتم قرار داد و کم کم خوابم برد..... 😔😔 آرامش خاصی داشت،این آرامش با این مریضی بیشتر حالم رو میگرفت، ولی همین که کنارش بودم کلی ارزش داشت برام....😊 *صبح روز بعد، بیمارستان، ساعت حدودا شش و نیم صبح: با موتور رفته بودیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم: ...... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓