eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
چند ثانیه ای به سکوت گذشت اما در نهایت صدای اون سکوت رو شکست -تو مگه نرفته بودی ؟ دوباره حق به جانب سوال میکرد سرم رو بالا کردم و گفتم : رفته بودم اما به خاطر موبایلم که جا مونده بود مجبور شدم تنها بر گردم که اینجوری شد . -آخه دختر تو چقدر سر به هوایی . با عصبانیت گفتم : من هیچ هم سر به هوا نیستم .با اون کاری که کردی برای من اعصاب نذاشته بودی .... . لبم رو گاز گرفتم .تازه یادم اومد چه سیلی از این خوردم .اخمهام رفت تو هم و سرم رو پایین انداختم . آهسته گفت : دستم بشکنه ....وقتی اون حرف رو زدی یه لحظه کنترلم رو از دست دادم .ببخش خانومی با تعجب سرم رو بالا آوردم خانومی !!!! لبخند زد و گفت : بخشیدی ؟ چشمم رو ریز کردم و گفتم : این دفعه سومه که طلب مغفرت میکنی .این آخری بخشیدنی نیست اما از اونجا که چوب خدا صدا نداره و شما چوبش رو خوردی باشه میبخشم .دست حسن آقا درد نکنه .... لبخند زد و گفت : دلت میاد -چرا که نه .مگه تو دلت اومد که اونجوری زدی اخمهاش رفت تو هم : باز تو بخشیدی اما فراموش نکردی . شونه هام رو انداختم بالا. خندید و سرش رو تکون داد . سعی کردم بلند شم .زانوهام داشت داغون میشد .اما سخت بود..به حالت قورباغه ای رفتم طرف راستش نشستم . فاصله ام خیلی کم بود .وقتی بهش نزدیک بودم احساس امنیت بیشتری میکردم . گفتم : امیر ..به نظر تو چی میشه ؟ بعد به صورتش نگاه کردم -نمیدونم .اصلا نمیفهمم چرا مهندس وحدت و حسن آقا این کار رو کردن . بعد لبخند زد و گفت : یه چیزی رو میدونستی ...توی این مدت هیچ وقت من رو به اسم کوچیک صدا نکرده بودی . -خب چون همیشه برای من همون مهندس رادمنش بودی -حالا چی ...حالا برای تو چی هستم . به چشمهاش نگاه کردم .من این نگاه رو میشناختم . گفتم : امیر اون کیه ؟ با تعجب پرسید ؟اون .... -همون دیگه ... با صدای آهسته گفتم :همون دختره. با صدای بلند خندید و گفت : حسود کوچولو .. لبهام رو جمع کردم و گفتم : من حسود نیستم الان هم برام مهم نیست که اون کیه .فقط به عنوان یه آشنا کنجکاو شدم .همین . با همون حالت خنده گفت : همین . رویم رو اونطرف کردم و گفتم همین . یکدفعه در به شدت باز شد .نگاه من و امیر به اون سمت کشیده شد .وحدت با قدمهای بلند داخل شد و رو به حسن گفت : برو پایین هر وقت رویا اومد خبرم کن . امیر داد زد : این مسخره بازیها چیه وحدت با لبخند کج به ما نزدیک شد و گفت : به ,آقای مهندس رادمنش .اون دستمال رو کی از دهنت باز کرد . و به من نگاه کرد .اخمهام رو تو هم کردم .امیر گفت : کار سختی نبود .از این به بعد باید به اون حسن یاد بدی شل نبنده تا خودش بیوفته . وحدت به ما نزدیکتر شد امیر پرسید : نمیخوای این کار احمقانت رو توضیح بدی ؟ ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••