🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم_۲
....
ولی تو باید با پدرش صحبت کنی و اجازه بخوای که من با مادرش صحبت کنم،و موضوع رو خانواده ها پیگیری کنن،
بعد با جدیت گفت:
+اصلا نمیخوام مزاحم این دختر بشی و بخوای توی دانشگاه و این فضاهایی که هستین باهم کلام بشین،😡
سریع جواب دادم :
+نه حاج خانم😊 قول میدم بهت😊
من زدم زیره خنده گفتم،:
+امیر از همون اول هم مادرت با من هماهنگ بود و هوای من رو داشت😂😂
قیافه اش درهم رفت و با دهن کجی گفت:
+آره،معلوم نیست مادره ما هستن،یا مادره شما😕 طرفداره تو هستن همه،این وسط امیر بیچاره بی یار و یاور مونده😊
دستش رو گرفتم توی دستم و فشار دادم،گفتم:
+تمومه دنیا هم اگر پشته من باشن،هیچکس برای من امیر نمیشه😊 شما آقایی بنده هستین،😊
خندید،
+بنده هم طبق معمول باید مخملی بشم دیگه 😂😂😂
همونجوری که دستم توی دستش بود،سرم رو روی شانه اش گذاشتم گفتم:
+خوشم میاد خودت منظوره حرف رو میفهمی، نیاز به توجیح نداری😄😄
خلاصه موضوع رو برای من مو به مو شرح داد، حتی از صحبت حاج حمید با خودش هم برای من گفت، بیشتر از قبل بهش وابستگی و تعلق خاطر پیدا کردم انگار،چند ساعتی بود داخل امام زاده بودیم، حالش مساعد نبود انگار ولی به روی خودش نمی آورد،بلند شدیم و رفتیم بیرون، متوجه بودم حالش خوب نیست،چند بار گفتم برگردیم، ولی میگفت :
+قول دادم تا شب بچرخیم دیگه خانم گل😊
بعد از کلی خوراکی خوردن و خوش گذرونی امیر داخل اتوبان حالش بهم ریخت و باز هم بدنش لمس شد، به هر زحمتی بود، ماشین رو کنار اتوبان نگه داشت،....
*اتوبان مدرس،تقریبا ساعت ۹ شب:
+امیر؟امیر حالت خوبه؟ 😢
ترسیده بودم، چون اصلا همچین حالتی از یک نفر ندیده بودم،...😢
به زور و با نفس نفس فقط گفت:
+فاطمه،من اصلا حال درستی ندارم،زنگ بزن افشین یا امین (برادر بزرگترش)، بیان،از ماشینم پیاده نشو، خطر داره کنار اتوبان😣
سریع زنگ زدم به افشین که فهیمه هم در جریان باشه،...
افشین با صدای خسته جواب داد:
+سلام، جانم امیر، بهتری داداش؟
بغضم ترکید، با اشک و صدای گرفته جواب دادم:
+آقا افشین؟ فاطمه ام،امیر حالش بد شده، کنار اتوبان وایسادیم، من دارم سکته میکنم توروخدا با فائزه سریع بیاین...😢😢
افشین معلوم بود،که حول شده، سریع گفت :
+فاطمه کجایین آبجی؟ امیر چی شده، آدرس رو بفرست سریع با فهیمه میایم،آروم باش اومدیم.😔 قطع کرد
پیامک فرستادم :
+اتوبان مدرس،قبل از خروجی ولیعصر، زیره پل پارک وی، داشتیم میرفتیم من رو برسونه خونه😞
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که با آب معدنی که توی ماشین بود، پیشونیش رو خیس میکردم،دستش توی دست من بود ولی بی جون😔 فقط میگفتم:
+امیر،جونه فاطمه تحمل کن الان افشین میاد، به خدا نمیدونم چیکار کنم،😢
فقط لبخند میزد، با دست بی جون سعی میکرد دستم رو محکم نگه داره😢
بعد از حدودا هفت دقیقه افشین رسید، سریع و بدون معطلی امیر رو داخل ماشین خودش،روی صندلی عقب گذاشت و به فهیمه گفت:
+من و امیر میریم بیمارستان نزدیک، تو با فاطمه هم پشت سره ما بیاین...😔
معلوم بود افشین هم خودش حول کرده، راه افتادن سمت بیمارستان و سریع حرکت میکرد، ما هم پشت سرش،هیچی نمیگفتم فقط تنها چیزی که توی ذهنم میگذشت، خاطرات خوش امروز بود که چقدر بد داشت تمام می شد...😢
رسیدیم بیمارستان و دکترای اورژانس سریع، کاره خودشون رو شروع کردن،صندلی های نقره ای رنگ و سوراخ سوراخ، چراغ مهتابی های سفید روی سقف و راه رفتن دکترها از جلوی چشمم حالم رو بد تر میکرد 😢😢
فهیمه دستم رو گرفت گفت؛
+فاطی،بیا بشین اینجا، افشین هست کارهارو دنبال میکنه،....😔
خودش هم کنار من نشست و همونجوری که سرم روی سینه اش بود به پشتم دست میکشید هعی میگفت:
یا من اسمه دوا و ذکره شفا.. 😢
مضطرب بودم و نگران، آروم و قرار نداشتم فقط فهیمه بود که آرومم میکرد، آقا افشین بعد از نیم ساعت با دستی پر از کاغذ اومد سمته ما،منو صدا میزد...
+فاطمه؟ فاطمه خانم؟ آبجی امیر بیماری خاصی که نداره...میخوان دارو تزریق کنن باید بدونن،خداروشکر حالش داره بهتر میشه... 😊
به فهیمه نگاه کردم و بعد از یکم مکث گفتم :
+چرا...داره،مریضی خاص داره،،، امیر...امیر، سرطان داره،سرطان خون 😔😔
افشین با تعجب گفت:
+از کی تا حالا که ما نمیدونیم، دیشب که حرفه دیگه ای زدی توی جمع😕😕😕
لال بودم فقط گفتم:
+آقا افشین، توضیح میدم بهت حالا،الآن برو به دکترا بگو لطفا 😢 امیر چیزیش نشه...😢
در همین حین گوشی امیر زنگ خورد، تا به صفحه گوشی نگاه کردم،تمام وجودم رو عرق گرفت.، مضطرب تر شدم، مادره امیر پشت خط بود, اصلا نمیدونستم چی باید بگم،خلاصه با هر زوری که بود یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم :.....
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓