#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادوهفتم
دیشب تا حالا از دل پیچه نخوابیدم .در شرکت رو باز کردم امیر رو دیدم با یه بغل پرونده جلوی میز منشی وایساده
خدا از مردونگی بندازاتت که دیشب تا حالا نتونستم بخوابم
سلام کردم و در رو بستم.
-سلام خانوم صداقت .امروز خیلی کار داریم. من باید بجای نیما برم برای سرکشی تا ظهر بر میگردم .
پرونده ها رو روی میز گذاشت .نگاهم روی پرونده ها ثابت موند.
امیر : بخدا شرمنده ،اما به کمک شما خیلی احتیاج دارم .بازم مرسی
خیلی جدی گفتم : خواهش میکنم .
بعد هم پشت میز نشستم .
یه ساعتی با پرونده ها در گیر بودم که باز این مهندس وحدت سر و کله اش پیدا شد
-به سلام ،حالت چطوره
خیلی سرد جواب دادم :سلام .ممنون خوبم
یه کم دست به دست کرد و گفت : میشه اون پرونده شرکت ...رو بدید چک کنم
با تعجب بهش نگاه کردم.
گفت:فقط برای چند دقیقه .میخوام مطمئن بشم محاسبات درست بوده .
-متاسفم مهندس وحدت ,نمیتونم این کار رو بکنم .مهندس رادمنش حرفی در این باره نزدن .
-موردی نداره .من این اجازه رو دارم که به پرونده ها دسترسی داشته باشم .
مردد بودم چکار کنم ....
یه لبخند زشتی زد و گفت : از خجالت شما هم در میاییم
به تندی گفتم: متوجه منظورتون نشدم .
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:منظوری نداشتم فقط میخواستم بگم که میتونم در مورد پرونده های دیگه هم کمکتون کنم .
-من احتیاجی به کمک ندارم .این پرونده رو هم نمیتونم بدم .باید اول با مهندس رادمنش صحبت کنم .
سگرمه هاش رفت تو هم .یه نفسی بیرون داد و گفت : خودم با مهندس صحبت میکنم
بعد هم زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم
هر چی بود به خودت برگرده ...کرگدن خال خالی ..
بعد از بیست دقیقه شیوا همراه با نیما امدن شرکت .شیوا بد جور قاطی بود .
گفتم:دیگه چی شده ؟
-این امیر ول کن که نیست از صبح کله سحر داره همینطور زنگ میزنه بیاییم اینجا به کارهای عقب افتاده برسیم .تو هم که از پس یه کار بر نمیایی
بجای من نیما جواب داد : شیوا جان عزیزم یادت باشه ،مستانه خانوم داره بجا ی شما کار میکنه
با ابرو اشاره به شیوا کردم یعنی بفرما .
شیوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:خوبه حالا مرخصی گرفتم ها . چند روز دیگه عقده ,ما هنوز به کارهامون نرسیدیم .همینه دیگه برای فامیل کار کردن این چیزها رو هم داره .
نیما یه لبخند زد و رفت به اتاقش .رو به شیوا گفتم :شیوا تازگیها خیلی بلبل شدی .نیما هر روز بهت تخم کفتر میده اینطوری زبون باز کردی .
خیلی قاطی بود حرفی نزد .یه دسته پرونده جلوش گذاشتم و گفتم .همه اینها رو چک کن ببین چی لازم داره .بعدش هم باید به همشون زنگ بزنی و قرار ها رو چک کنی .این برگه رو ببین امیر توش یه چیزهایی نوشته .حالا هم مثل آینه دق نشین من رو نگاه کن الان اون جبار سینگ میاد دستور شلیک میده ها .
-مستانه من یه روز تلافی این کار هات رو میکنم .تازگیها خیلی اذیت میکنی
-باشه من منتظر میشینم تا تو تلافی کنی حالا به کارت برس .
ساعت از یک هم گذشته بود و ما هنوز برای نهار نرفته بودیم .بقیه هم یه نیمساعتی میشد که برای ناهار رفته بودن .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••