eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمناي_وجودم #قسمت_هفتادوسوم وا...راست میگی ؟! عجب !اما عیب نداره عزیزم .با یه کت و یا شال قضیه حل
اینقدر عقب و جلو رفت که اگه تا یه دقیقه دیگه دست بر نمیداشت یکی میزدم توسرش .لباسش رو درآورد با دقت تا زد گفتم :تا نزن .به یه چوب لباسی آویزون کن -باز هم میدم اتو شویی . بعد هم لباس من رو از تو پلاستیک در آورد و گفت:تو هم بپوش ،ببینم چه کار کرده . -نه شیوا .من که از همون روز پروو خورد تو ذوقم .همون توی جشن میپوشم .الان حالش رو ندارم . -بپوش دیگه .دوست دارم الان ببینم . خاله شیوا از اون پایین داد زد : شیوا جان موبایلت داره مدام زنگ میزنه لباسم رو روی تخت انداخت و گفت : حتما نیما س .تا تو بپوشی من امدم لباسم رو توی دستم گرفتم از سنگ دوزیهاش خیلی خوشم اومد .هنوز لباسم توی دستم بود که شیوا اومد تو . -تو که هنوز نپوشیدی -تو یاد نگرفتی قبل از وارد شدن به جایی باید در بزنی . -نچ، بپوش دیگه -حالا نمیشه رضایت بدی ،بخدا اصلا حوصله اش رو ندارم . -نه نمیشه .توی جشن اینقدر آدم دور و برم ریخته که تو توش گمی .مستانه من برم پایین ببینم خاله چه کارم داره .امدم پوشیده باشی ها . -من رو اینجا نکاری . -نه زود بر میگردم . در رو پشت سرش بستم و مانتو و شلوارم رو در آوردم .همون پشت در لباسم رو پوشیدم . مطمئنا کیپ تنم بود چون کمی سخت به تنم رفت . از پشت در کنار امدم و به سمت آینه که سمت راست اتاق بود رفتم .دستم رو بردم پشت و زیپم رو یه کم کشیدم بالا .اما فقط چند سانتی. فکر کنم توی این چند روز چاق شده بودم .چون زیپ بالا نمیرفت . قدم اول یه رژیم درست و حسابی در حد مرگ . کج ایستادم تا بتونم از آینه ببینم و زیپش رو بالا بکشم .همون موقع در باز شد .همونطور که پشتم به شیوا بود گفتم : تو دوباره مثل گاو سرت رو انداختی پایین و در نزده اومدی تو . موهای بلندم رو که دم اسبی کرده بودم و پشتم بود با دست جلوم آوردم و گفتم : حالا بجای دید زدن بیا این زیپ رو بکش بالا .....شیوا زود باش ... در رو بست . گفتم :فکر نکنم مامانم رضایت بده این لباس رو بپوشم . برگشتم طرفش وا ...این دیوونه کم داره ....پس کجا رفت . لباسم رو به طرف جلو چرخوندم و زیپش رو دادم بالا و به زور چرخوندمش . چند ضرب به در خورد و در باز شد .شیوا دستش رو بهم کوبید و گفت : وای مستانه عجب چیزی شدی -مرض مثلا که چی رفتی دوباره اومدی -خب خاله کارم داشت . -حالا اگه همون موقع زیپ من رو میبستی ،دیرت میشد -اون موقع که تو لباس تنت نکرده بودی که من زیپش رو بالا بکشم -ا ا ا ....مگه تو همین پنج دقیقه پیش بر بر من رو نگاه نکردی بعد مثل جن ها غیبت زد . شیوا جلو تر امد و گفت : چی میگی مستانه ..! من از همون موقع که تو رو لباس به دست دیدم تا حالا نیومدم بالا . حالا هم امدم بگم زودتر لباست رو بپوش چون امیر اومد خونه . مثل یه یخ آب شده وا رفتم .محکم کوبیدم رو صورتم . شیوا : چته تو .هنوز که نیومده بالا .چند لحظه پیش اومد تو آشپزخونه پیش ما . بعد لباسم رو دستم داد و گفت :زود باش عوض کن . مثل اونهایی که زبون باز کرده باشن گفتم : کی....اومد ،،تو آشپزخونه ؟ -همین الان که میومدم بالا ....حالا تو چرا مثل این جن زده ها شدی . -شیوا ، مطمئنی چند لحظه پیش تو نبودی ک امدی داخل اتاق؟ -چی میگی تو ،خواب زده شدی -آخه پشتم به در بود ،من خر فکر کردم تویی گفتم زیپم رو ببندی .اما وقتی در بسته شد دیدم کسی نیست . شیوا چشمهای گرد شده ا ش کم کم جمع شد و بعد مثل این دیوانه ها زد زیر خنده . -شیوا ساکت شو صدات میره بیرون . دستش رو گذاشت جلوی دهنش و در حالیکه سعی میکرد به خودش مسلط باشه ریز میخندید. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌