eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر کنم از ذوق شلوارش رو خیس کرد . رفتم به طرفش و گفتم :این شماره شیوا س . همون موقع امیر از دفترش اومد بیرون . به ،آقای رابین هود ،چه عجب ! یه نگاه به من ،یه نگاه به نیما کرد و بعد خط نگاهش رو امتداد داد به تکه کاغذی که هنوز دستم بود و به طرف نیما گرفته بودم . نیما شماره رو از دستم گرفت و گفت: باشه ،حتما زنگ میزنم . بعد هم رو به امیر گفت:بریم ؟ امیر بدون این که حرفی بزنه از شرکت خارج شد .یه نگاه به نیما انداختم فهمیدم انتظار این حرکت امیر رو نداشته .قصد خارج شدن از شرکت رو داشت که گفتم:آقا نیما ،مهندس رادمنش از علاقه شما به شیوا چیزی میدونه ؟ سرش رو تکون داد و گفت:هیچ کس جز شما خبر نداره . سرم رو به حالت فهمیدن تکون دادم .اون هم یه لبخند زد و در رو باز کرد . آروم زمزمه کردم :ای کاش اون هم میدونست. انقدر خسته بودم که همونطور روی مبل خونمون ولو شدم. میدونستم کسی خونه نیست .مادرم و هستی برای کمک به یکی از همسایه ها که فردا نذری داشت ،رفته بودن .نگاهم به تلفن افتاد .نمی دونستم آیا هنوز نیما به شیوا زنگ زده یا نه ؟!وقتی هم ظهر از ناهار با امیر برگشتن ،روم نشد دوباره فضولی کنم و ازش چیزی بپرسم یعنی فکر کردم اگه دلش میخواست بهم میگفت. دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:یعنی شیوا برای اینکه مطمئن نبود ،نیما دوستش داره میخواست اون تصمیم احمقانه رو بگیره ؟اصلا چرا خودش با نیما حرف نزد .یعنی حتما نیما باید به زبون میاورد تا باور کنه ؟ به مبل تکیه دادم گفتم:یعنی من هم اگه روزی عاشق بشم منتظر میمونم تا خودش اظهار علاقه کنه ؟من تا چند وقت میتونم تحمل کنم ،یک ماه ،دو ما ه ،یک سال ،دو سال ...وای چقدر سخته .من اصلا تحمل ندارم .....اما من اگه عاشق کسی بشم تا ابد عشقش رو تو سینم نگه میدارم ،حتی اگه اون به من علاقه ای نداشته باشه . باز چهره امیر اومد جلو چشمم . ....اه ... این اینجام ول کن من نیست . سریع بلند شدم و در حالیکه دگمه های مانتو ام رو باز میکردم به طبقه بالا رفتم ،عجیب این که این دفه مثل همیشه به امیر فحش ندادم !!!! فردای اون روز وقتی رسیدم شرکت با کمال تعجب شیو ارو دیدم که پشت میزش نشسته بود .اول متوجه حضورم نشد .سرش پایین بود و داشت چیزی می نوشت .به چهره اش دقیق شدم .میخواستم از روی چهره اش به حالت درونی اش پی ببرم.در رو که بستم متوجه شد و سرش رو بلند کرد.لبخند کمرنگی زد .جلو رفتم . -سلام شیوا -سلام دوباره مشغول کارش شد -شیوا ،دیشب میخواستم باهات حرف بزنم .اما فکر میکردم خودت زنگ میزنی بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:چرا باید بهت زنگ میزدم . نگران شدم .چرا اینطوری حرف میزنه ؟!نکنه این نیما بهش زنگ نزده ؟ با تردید پرسیدم :بلاخره دیشب چکار کردی؟ یه نگاه به من کرد و گفت:قرار بود چکار کنم کلافه کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم:دیروز گفتی شب میخوای تکلیفت رو روشن کنی ورقه کاغذ رو کنار گذشت و با کلید های کیبورد ور رفت دیگه داشت اعصابم رو خط خطی میکرد . گفت:تکلیفم رو روشن کردم -خب ؟ -همون کاری رو کردم که دیروز گفتم. یه لحظه شوکه شدم .نکنه خریت کرده -شیوا ،به خواستگارت چی جواب دادی؟ خیلی بی تفاوت گفت:دیروز که بهت گفتم ،نگفتم با تندی گفتم :نمیخوای بگی که بهش جواب مثبت دادی ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🚩 پسره دیس رو گذاشت و رفت بیرون و ماهام ساکت شدیم که باباهه با همون لهجه محلی همون جور که سرش پایین بود و مثلا خجالت میکشید اروم گفت:اگه این تخم مائه دیگه کسی روش رو نمیبینه!هنوز این حرف تو دهنش بود که از بیرون یه صدای تیر اومد!همه ریختیم بیرون که دیدیم طفل معصوم تو خون خودش داره بال بال میزنه!نفس همه مون بند اومده بود!حالا فکر میکنی باباش چیکار کرد؟!سرش رو بالا گرفت و رفت جلو پسره که دیگه داشت تموم میکرد!اروم دولا شد و پیشونیش رو ماچ کرد و با همون لهجه و با افتخار گفت:حقا که پسر خودمی بوآ! فقط نگاه کن ببین خنده ت نمیگیره؟!هر چند باید اول زار زار گریه کرد و بعدشم خندید!باید به این جهل خندید!باید به این عقیده خندید!باید به این مرام خندید! حالا گیرم یه صدایی از یه آدم در اومد!خب یه چیز طبیعیه!بالاخره ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!بخاطر یه صدا یه جوون خودشو کشت!اِاِاِاِ....!ترو خدا ببین تعصب بیمنطق چه بلایی سر آدم می آره! سیگارش رو خاموش کرد و گفت:خسته شدی یا بازم بگم؟ -اصلا خسته نیستم. عمه-خب پس گوش کن!وقتی این اتفاق برای مادر بزرگم می افته مادرم تقریبا دو سالش بوده پدربزرگم تموم خدمتکارا رو رد میکنه و اون خونه رو میفرشوه و میره به شهر دیگه و سعی میکنه همه چیز رو فراموش کنه و در واقع دوباره زندگی رو شروع کنه!یعنی یه کار عاقلانه! اونجا یه خونه بزرگ و خیلی قشنگ میخره و پرستار و خدمتکار و این چیزا رو استخدام میکنه و شروع میکنه به تربیت مادرم!چون مارگزیده بوده دیگه سعی میکنه مادرم کمتر وارد مسائل مذهبی و خرافی و این چیزا بشه!در نتیجه یه دختر خوب و منطقی تربیت میکنه! یه دختر که تحصیل کرده بود و به یه زبون خارجی غیر از روسی تسلط داشته و با موسیقی بزرگ شده بود و خودش دو تا ساز میزده و رقص و تاتر و چی و چی و چی!از نظر مالی م که وضعشون عالی بوده! گویا تو همین شهر و تو همین سالها بوده که با پدرپدربزرگ تو یعنی جدت اشنا میشه!در واقع پدربزرگت که سن و سالم نداشته با پدرش به اون شهر رفت و آمد داشتن و تجارت میکردن!یه سال که اونا از ایران اومده بودن روسیه با مادرم و پدربزرگم آشنا میشن و باب دوستی وا میشه و اینا اجناسی رو که از ایران آورده بودن میدن به اون بفروشه و اونم متقابلا به اینا اعتماد میکنه و بهشون جنس میده که ببرن ایران بفروشن و سال بعد پولش رو بیارن و بدن به اون! همینجوری دوستی شون محکم و محکمتر میشه و بعد از چند سال دیگه سری از هم سوا بودن!اینطور که شنیدم پدرپدربزرگت مرد بسیار خوب و قابل اعتمادی بوده و در دوستی محکم!طوری اینا با همدیگه جور میشن که انگار چهل ساله همدیگه رو میشناسن!از همینجام بوده که پدربزرگت مادر منو میبینه و عاشقش میشه اما از ترس بابام صداشو در نمیاره! خلاصه این جریان بوده بوده بوده تا کی؟!انقلاب روسیه!حتما تو کتابا خوندی که جریان انقلاب روسیه چی بوده!تموم پولدارا تا بوی انقلاب به دماغشون میخوره و سعی میکنن خونه زندگی و زمین و هر چی دارن بفروشن و از روسیه فرار کنن!پدربزرگ منم که یکی از ملاکها و پولدارا بوده همینکارو میکنه!یعنی بگیر و ببند شروع شده بوده و اونم مجبوری هر چی داشته تبدیل به طلا میکنه و راه می افته طرف ایران!حالا چرا ایران؟!چون هم پدربزرگ تو براش مثل برادر بود و هم قبلا یکی دوبار اومده بود ایران و هم با ایران داد و ستد داشته! القرض!پدربزرگم دست مادرم رو میگیره و میاد تهران و میاد خونه پدرپدربزرگ تو که اونم قدم مهمونش رو میذاره رو چشمش و مشغول پذیرایی از اونا میشه!حالا مادر من اون موقع چند سالش بوده!شونزه هیفده سالش!یه دختر سفید و خوشگل و موبور و شیک پوش و باسواد و با هنر روسی! دیگه داریم کم کم نزدیک میشیم به داستان زندگی خود من!تو این موقعم چه وقت از تاریخ ایرانه؟آخرای قاجاریه!حالا حساب کن که تهران اون موقع چه وضع و حال و روزی داشته!اینو اینجا داشته باش تا بریم سر پدرپدربزرگ تو! آقایی که شما باشین گویا چند وقت قبلش پدر پدربزرگت یه کاروان بزرگ جنس فرستاده بوده روسیه بدون اینکه به پدربزرگ من قبلا خبر داده باشه!اونم بیخبر اومده بوده ایران!یعنی د رواقع جونش رو ورداشته بوده و فرار کرده بوده!این میاد ایران و جنسهایی که از ایران می اومده میره به روسیه!اونجام که اوضاع شیر تو شیر شده بود مردم میریزن و تمام مال التجاره پدر پدربزرگت رو که به اسم پدربزرگ من فرستاده شده بوده غارت میکنن! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓