eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
#تمنای_وجودم #قسمت_پنجاهوششم رو به شیوا گفتم:حالا فکر کرده من قبول میکردم اون پول کلینینگ رو بده -ب
امیر نگاهی به شیوا کرد و گفت:بنده حرفی ندارم ،شما چی شیوا جان؟ شیوا هم موافقت کردو هردو وارد شدن... (روز بعد...‌) چشم هاش رو بست و گفت :خوب اون حق انتخاب داره.حق داره خوشبخت بشه بغض تو گلوم رو قورت دادم و گفتم :اما اون با شما خوشبخت میشه -اما من..نمیتونم خوشبختش کنم ..من، توی حرفش پریدم وگفتم :برای چی ؟به خاطر این که اندازه بابایی اون پول ندارید ،مگه پول خوشبختی میاره به طرفم نگاه کرد و گفت:خانوم صداقت خود شما اگه یه نفر مثل شرایط من ,ازشما تقاضای ازدواج کنه ،قبول میکنید . -شرایط من فرق میکنه -دیدید ،حتی خود شما هم حاضر نیستید با این شرایط ازدواج کنید -منظورم اینه که من عاشق نیستم ،ولی شیوا هست. یه لبخند تلخ زد -تازگیها یه آپارتمان ۲ طبقه طرفهای آزادی خریدم اون هم با قرض .یه طبقه اش رو خودمون نشستیم یه طبقه اش هم خالیه ،یعنی مادرم نذاشت مستاجر بیارم .میگه اونجا خالی میمونه تا عروست رو بیاری.حالا به نظر شما پدر شیوا یا اصلا خودش قبول میکنه بیاد انجا توی آپارتمان ۷۵ متری زندگی کنه . -من اشکالی نمیبینم -خانوم صداقت ،نمیخواین بگید که من تاحالا داشتم برای خودم حرف میزدم .من و خانواده ام با شرایط فعلی ام کجا و خانواده اونها کجا -اما این دلیل نمیشه حتی برای یه بار هم که شده ،قدم پیش نزارید . -وقتی میدونم نتیجه اش چی میشه چرا باید این کار رو بکنم شیطونه میگه بزنم پس کله اش ها ... -شما وقتی گرسنه میشد چه کار میکنید با تعجب برگشت طرفم ،حتما پیش خودش میگفت ،این مثل این که کم داره ،اصلا چه ربطی به این موضوع داره ؟ گفتم :چکار میکنید . طوری که میخواست لبخند ش رو کنترل کنه گفت :خب غذا میخورم -چرا؟ لبخندش پررنگ تر شد -چرا غذا میخورد وقتی بعدا به این نتیجه میرسید که دوباره گرسنه میشد .... خندید . نذاشتم بیشتر به این نتیجه برسه که من واقا یه تختم کمه ،برای همین ادامه دادم :این دقیقا مثل همون نتیجه ای میمونه که جلو ی شما رو از ابراز پیشنهادتون برای ازدواج با شیوا گرفته .یعنی ...تقریبا ،یعنی خیلی کم ,مثل اون میمونه ...اصلا منظورم اینه که،اگه ما بخوایم قبل از انجام کاری به نتیجه و فرضیه های خودمون برسیم هیچ وقت کاری رو انجام نمیدیم .حق با من نیست ؟ -خب شاید با حالت حق به جانب گفتم ،شاید ؟! -نه منظورم اینکه حق با شماس .. بعد با لبخند گفت :همیشه حق با خانوم ها س از اول هم معلوم بود خیلی فهمیده اس -شما باید با شیوا صحبت کنید به زور میخواستم شیوا رو به ریشش ببندم . گفت:اما شما گفتید که ایشون تصمیمش رو گرفته -اما این رو هم گفتم برای چی میخواد اینکار رو بکنه ..اگه مطمئن بشه شما بهش علاقه دارید اینکار رو نمیکنه . -اما این نظر شما س -نه نیست .خودش از علاقه اش به شما با من حرف زده.قرار بود فقط پیش خودمون بمونه اما وقتی فهمیدم میخواد بر خلاف میلش رفتار کنه ،تصمیم گرفتم با شما حرف بزنم .نذارید اشتباه تصمیم بگیره من مطمئنم شیوا منتظر حرفهای شما س . -یعنی شما میگید من با هاش حرف بزنم یه جور نگاش کردم که فهمید میگم ،یکی بزنم تو سرت, پس من از اون موقع تا حالا گل میسابم . لبخند زد.از روی صندلی بلند شدم و یه تیکه کاغذ برداشتم و شماره موبایل شیوا رو روش نوشتم .گفتم:باید باهاش حرف بزنید .اون هم مثل شما ۳ ساله که منتظره .از همون شب عروسی . ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🚩 فلان زن بعد از سی سال زندگی،شوهرش سرش هوو می اره یا طلاقش می ده و چندغاز مهریه ش رو میندازه کف دستش و بیرونش می کنه!یا بعد از بیست سال خون دل خوردن زنش و با نداری ش ساختن،تا وضع ش خوب می شه،می ره دنبال یه زن جوون!زن بدبخت شم که کاری از دستش بر نمی اد و قانونم ازش حمایت نمی کنه،می ره طرف این خرافات و هزار تا بلای دیگه سرش می اد!یا مثلا تو مملکت کار نیس و پسر جوون خونواده از بدبختی و بلاتکلیفی،داره رو می اره به مواد مخدر!پدرو مادرشم که پول و قدرتی ندارن که براش یه کاری جور کنن!وقتی از همه جا ناامید می شن و می بینن که جوون شون داره جلوشون پر پر می شه،می رن سراغ جادو جنبل و این چیزا که مثلا قفل زندگیش رو وا کنن! از این چیزا انقدر زیاده که نگو!دخترای دم بخت تو خونه موندن چون پسرا نه کار درست حسابی دارن و نه خونه زندگی که بیان زن بگیرن!اون وقت مادر دختر فکر می کنه که بخت دخترش رو بستن!زود می ره پیش یکی از این کلاه بردارا که یه دعایی چیزی بهش بدن بخت دخترش وا بشه! اینا همه از جهل و بی فرهنگی آدماس!یکی نیس به اینا بگه اخه آدمای حسابی،این دعا نویسا اگه کارشون درست بود و راست می گفتن و می تونستن گره از کار مردم وا کنن که یه بیل تو باغچه ی خودشون می زدن و کارشون به دعا نویسی نمی کشید و می شدن یه پولدار مثل اوناسیس! به جون خودت من یه خانمی رو میشناختم که یکی از این دعا نویسا بلایی سرش اورد که داشت زندگیش نابود می شد!طرف یه پسر داشت که مونده بود تو خونه!یعنی لیسانس گرفته بود و خدمتش رو رفته بود و برگشته بود و باید میرفت سرکار اما کو کار؟البته کار بود اما چه کاری؟!نه حقوق درستی میدادن و نه اصلا ربطی به تخصص اون طفلک داشت!خب بالاخره وقتی یه جوون میره دنبال کار توقع داره انقدر بهش بدن که بتونه یه آلونک رو بگیره و بتونه شیکمشم سیر کنه!حقوقم که قربونش برم انقدر نیس که آدم بتونه باهاش یه هفته رو سر کنه! خلاصه پسر روانی شده بود!تو خونه با همه دعوا داشت!همه ش به پدرش میگفت شماها گفتین برم درس بخونم!اگه میذاشتین از همون اول میرفتم بازار تا حالا راه دزدی و پدرسوختگی رو یاد گرفته بودم و الان حداقل یه خونه واسه خودم داشتم! سر تو درد نیارم!مادره از بس رفت پیش این دعا نویسها و کلاهبردارا و چیز گرفت و به خورد این پسر داد که بیچاره نزدیک بود با اون همه بدبختی کلیه هاشم از بین بره!آخرش یه روز اومد اینجا مثلا برای دیدن من و سردردلش وا شد!بهش گفتم زن کم عقل جای اینهمه پول که ریختی تو جیب این آدمها میرفتی و یه فکر حسابی میکردی!گفت دیگه چیکار کنم؟!گفتم بفرستش خارج!گفت بفرستمش که عملی بشه و برگرده؟گفتم این چند وقت دیگه بگذره هم عملی میشه و هم دیوونه و بعدشم خودکشی میکنه!حداقل بفرستش خارج که فقط عملی بشه! رفت تو فکر و چیزی نگفت.بعدش شنیدم که باباهه ماشینش رو فروخته و قرض و قوله م کرده و پسره رو فرستاده ژاپن!باور کن سه چهار سال بعد زندگیشون از این رو به اون رو شد!پسره عملی که نشد که هیچی کلی م اونجا پول در آورد و اینجا برای پدر و مادرش یه آپارتمان خرید و یه زنم اونجا گرفت و الانم شکر خدا وضعش خوبه!یعنی میخوام بهت بگم الانم خرافات و خریت داره بیداد میکنه! یه سیگار روشن کرد و گفت:اینم از داستان زندگی مادربزرگ ما! -داستان عجیبی بود! عمه-نه زیاد عجیب!حالا هی حرف تو حرف می آد!بذار یه چیزی بهت برات تعریف کنم که خنده ت بگیره!ما یه سال با یه خونواده دعوت شده بودیم به یه ده یه ده خیلی قشنگی بود. خلاصه یه روز کدخدای ده ما رو دعوت کرد واسه ناهار.همگی رفتیم خونه ش.بیچاره چقدر تدارک دیده بود!سفره انداخته بود از کجا تا کجا!مهمون نوازی میکردن دیگه!خلاصه داشتن غذا رو میکشیدن و پسراش می آوردن میذاشتن سر سفره.تو همین رفت و امد و دولا راست شدن اون طفل معصوما یه مرتبه یکی از پسراش وقتی داشت دیس برنج رو میذاشت وسط سفره خلاف ادب یه بادی ازش خارج شد و یه صدایی در اومد!تا اینطوری شد همه شروع کردیم حرف زدن و سر و صدا کردن که مثلا قضیه ماست مالی بشه و طرف خجالت نکشه! ادامه دارد...