eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) امشب شب خواستگاریمه ولی نه مثل دخترای دیگه هول شدم نه ذوق دارم، بارها این شبو تو ذهنم مرور کرده بودم و هربار قرار بود فرزاد داماد باشه و من دسته گلو از دست اون بگیرم ولی امشب همه چیز یه شکل دیگست، قراره بله رو به امیر بگم، کسی که 3 سال چپ و راست هی بهش گفتم: نه نه تا قبل از این اتفاقاً خیلی به بازی زندگی اعتقاد نداشتم فکر می‌کردم آدم هرچی که بخواد همون میشه اما حالا دارم می‌بینم که زندگی چقدر باهامون بازی، میکنه فقط کاش گاهی نظر ما همبازیاشم بپرسه، خدایا من دارم چیکار می‌کنم؟ امشب قراره چه اتفاقی بیفته؟! بابا صابرو مامانی‌ام اینجان، دیشب بابا زنگ زد و دعوتشون کرد من خیلی دلم می‌خواست سامانم باشه اما بابا گفت اگه به سامان بگیم عمو جهانو عمه ناهید دلخور میشن منم دیدم حق با باباست و دیگه اصرار نکردم. سامان همون دیشب که خبرو از مامانی شنیده بود بهم زنگ زد، خیلی عصبانی بود، بهم گفت: میدونم داری با فرزاد لجبازی می‌کنی، داری بخاطر اون ازدواج می‌کنی اما بدون ازدواج تو هیچ تاثیری به حال اون نداره پس بهتره زندگیتوبه بازی نگیری، منم برا آروم کردنش گفتم: امیر پسر خیلی خوبیه، یادته برات تعریف می‌کردم چیکارا میکنه تو کلاس حالا واقعاً گذشته از شوخیوشیطنتاش تا حالا چندین بار بهم ثابت کرده که دوسم داره الانم که من دیگه منتظر کسی نیستم پس حق دارم خیلی جدی‌تر به خواستگارم فکر کنمو بخوام به زندگیم برسم، خلاصه با هزار تا حرفو حدیث سامانوقانع کردم. خانواده‌ی آقای اصلانی اومدن، امیر به همراه پدرو مادرش و خواهرشو شوهر خواهرش. مراسم خیلی صمیمی وخودمونی برگزار شد بخاطر آشنایی منوامیر تو دانشگاه خونواده ها خیلی سخت نگرفتنومعتقد بودن همه چی زودتر انجام بشه بهتره چون ما به اندازه کافی از هم شناخت داشتیم، به خواست بابابزرگم و بابای امیر منو امیر صیغه‌ی محرمیت خوندیم تا تو دوران نامزدی ارتباطمون مشکلی نداشته باشه، وقتی رفتم کنار امیر نشستم،یه لحظه از ته دلم ازش خوشم اومده بود، اولین بار بود امیرو با تیپ رسمی می‌دیدم واقعاً جذاب شده بود توی اون کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن طوسی. حالا دیگه من نامزدش شده بودم، نامزد پسری که مطمئن بودم دوسم داره اما من به اون شکل حسی بهش نداشتم، درسته گاهی اوقات بخاطر خوشتیپ شدنش، نگاهای شیطونش، حرفای،بامزش ازش خوشم میومد ولی اینا چیزی نبود که بشه اسمشو دوست داشتنو عشق گذاشت. وقتی امیر اینا رفتن به بهونه ی خوابیدن رفتم تو اتاقموکلی گریه کردم، گریه بخاطر تموم رویاهایی که خراب شده بود، بخاطر تقدیری که خودم داشتم به خودم تحمیل می‌کردم بخاطرلجبازی، حتی بخاطر امیرم گریه می‌کردم، چون پسر خیلی خوبی بود و من داشتم اونم بازی می‌دادم. نیم ساعت بعد از رفتنشون امیر یه پیام فرستاد: عزیزم مامان اینا خیلی از تو و خونوادت خوششون اومده بود، کلی تشویق شدم برا انتخابم جوابشو ندادم چند دقیقه بعد باز پیام داد: فک کنم خوابی خوب بخابی عشق من. گوشیو با حرص انداختم گوشه‌ی تختو انقد هق هق کردم که نمیدونم کی خوابم برد، صبح که بیدار شدم تنها بودم، بابا که مثل همیشه سرکار بود، مامانی و بابایی هم حتماً برگشته بودن کرج،صبحونمو که خوردم رفتم سراغ گوشیم یه پیام تبریک از آوا داشتم یه تماس از دست رفته از عمه ناهید، حدس می‌زدم که همه باخبر شده باشن، جواب پیام آوا رو دادمو به عمه زنگ زدم، از لحنش فهمیدم که خیلی خوشحال نبود، دلیلشو خوب میدونستم، اون دوست داشت من با هومن ازدواج کنم هیچوقت به زبون نمی‌گفت ولی از رفتارش می‌شد فهمید، با همون لحن دلخورش بهم تبریک گفتو برام آرزوی خوشبختی کرد. من عمه ناهیدو واقعاً مثل مامانم دوست دارم، تا وقتی،از آب و گل دربیام همیشه ترو خشکم میکردو هوامو داشت. گاهی وقتا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم من به تک تک آدمای دوروبرم مدیونم. خلاصه اونقد صمیمی با عمه حرف زدم که موقع خداحافظی لحنش به سردی اون اول نبود، میدونستم مهربونه و خیلی زود یادش میره وسط حرفام گفتم ایشالا عروسی هومن بالاخره یه داداش که بیشتر نداریم اینجوری می‌خواستم یادآوری کنم که منوهومن مثل خواهر برادریم، هرچند از وقتی که خودم این جمله رو از فرزاد شنیده بودم از همه رابطه‌هایی که شبیه خواهر برادریه بدم اومده بود. @dastanvpand ادامه دارد.... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸