🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#قسمت_سیزدهم
......
گفت:
+خُب بریم، منم یکم خرید دارم واسه امشب....😌
با تعجب پرسیدم:امشب؟ امشب چه خبره مگه؟...🙄🤔
گفت:خبری نیس،خالت اینا شب میان اینجا....😕
+آها،باشه پس من برم آماده بشم؟
+برو،ولی زیاد طول نده که منم برسم برگردم شام بپزم... 😊
+چشم،خانم جان....😊
رفتم توی اتاقم و لباس تنم کردم،یه چادر قجری هم داشتم تصمیم گرفتم اون چادر رو سرم کنم از اتاق اومدم بیرون،رفتم سمته پذیرایی تا بریم با خانم جون....
خانم جانم آماده شده بودن و منتظر من بودن...😊
رو بهم کرد گفت:
+بریم فاطمه؟
+بریم خانم جون من آمادم...☺️
راه افتادیم سمته مرکز خرید، پارچه سیاه و بیرق هارو که توی خیابون میدیدم دلم قرص میشد که حسین(ع) تنهام نمیزاره، خانم جان چیزی نمیگفت تا اینکه رسیدیم، دمه در بهم گفت:
+فاطمه تو چی میخوای بخری؟
+نمیدونم خانم جون،بی هدف اومدم...
یکم مکث کرد گفت:
+پس اول بریم من خریدام رو انجام بدم،بزاریم توی ماشین بعد بریم تو گشت بزن تو پاساژ.... 😄
+باشه خانم جون عالیه...😊
خریداشو انجام داد و یه چرخ پر از خوراکی شده بود،اونارو گذاشتیم توی ماشین و خانم جون گفت:
+فاطمه بریم حالا نوبته تو شده
با خنده گفتم:
+بریم مامان که کلی میخوام خستت کنم
شروع کردیم به گشتن و نگاه کردن مغازه به مغازه، توی این گیر و دار خرید توجه من رفت سمته یه سری دخترا که به اصطلاح با دوست پسرشون اومدن بچرخن، از طرز رفتاراشون میشد متوجه شد که دوستن باهم....
توی دلم میگفتم:
+اینا،چه راحت باهم میان بیرون، بهم ابراز علاقه میکنن،قدم میزنن و فلان و بیسار...😕
باز وجدان جان بیدار شدن و گفتن:
+ببین کدومتون مهدی(عج) روشاد میکنید تو که داری خودتو ازگناه نگه میداری یا اون که آشکار گناه میکنه....؟
این حرفا تو ذهنم دلم رو قرص میکرد، بعضی وقتا هم میگفتم:
+نه بابا اینا دارن از اوج جوونیشون لذت میبرن کنار هم،راحته راحتن....😕
باز وجدان جان شروع کردن :
+فاطمه؟ این حرفا چیه تو ذهنت؟
همین چادر که سرته تمام لذت دنیا و آخرتته...این حرفا لایق دختر شیعه نیست،
توی همین گیر و دار دیدم شونه هام سنگین شد،
+فاطمه؟فاطمه خانم؟ کجایی؟
به خودم اومدم یهو دیدم خانم جان داره صدام میکنه سریع جواب دادم:
+جانم مامان؟
+دختر کجایی؟ حواست نیست،میگم این روسریه قشنگه؟
+آره خانم جون خوشگله ولی به سنه شما نمیخوره که...😂
چپ چپ نگاه کرد گفت:
+میدونم، واسه تو گفتم بخرم....😏
در این لحظه بود که خوشحالی درونی فوران کرد...😂
+برای من که عالیه،مخصوصا اون گلای قشنگ روی زمینه سفیدش...😊
زیر چشمی نگاه کرد گفت:
+خیله خُب،بریم بخریم،بترکی تو آنقدر پر رویی😂😂
خلاصه....
خریدمون تموم شد، برگشتیم خونه...
وقتی اومدیم آقاجان هنوز از سره کار برنگشته بودن ساعت حدودا پنج عصر بود....ولی معمولا همین ساعتا میمودن خونه....😌
کمک کردم وسایل رو گذاشتم توی آشپزخونه و گفتم :
+خانم جون من برم تو اتاقم ببینم این روسریه به کدوم لباسم میاد....😊
+برو،ولی باز بیا که کمکم کنی واسه شب،خواهرات هم تو راهن دارن میان اینجا
+چشم خانم جان،بابته روسری هم ممنون عاشقتم....😘
رفتم تو اتاقم سرگرم ست کردن روسری با لباسام بودم که فکرم یهو رفت سمت امروز پاساژ و چیزایی که دیدم،همونجوری نشستم روی تخت،یادم اومد که یکی از آشناهمون که با پسر دوست شده بود چه بلایی سرش اومد و چقدر از زندگی نا امید شد،چقدر شبا گریه میکرد و حالش بد می شد بیخیال شدم.... 😕
با لحن عصبی به خودم گفتم: +دختر،زندگی به این آرومی داری،خداروشکر کن زیره سایه اهل بیتی و این خانواده.... 😒😔
خلاصه....
درگیره همین حرفا با خودم بودم شنیدم صدای سلام و احوال پرسی میاد از بیرون، از جا پریدم و رفتم بیرون دیدم دو خواهر گران قدر تشریف آوردن، فائزه خانم و فهیمه خانم، دامادا هم رفتن بیرون باهم یه چرخی بزنن....فهمیه خواهر بزرگه بود ولی از فائزه مهربون تر بود...😊😊
تا دیدمشون با ذوق گفتم:
+سلام بر خواهران اعظم،خوش اومدین حاج خانم هااااا
فائزه صداشو صاف کرد و مثله آدمای عصا قورت داده گفت:
+سلام بر فاطی خانواده...
فهیمه هم بغلم کرد و گفت:
+سلام نیم وجبی،نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود....😔
حدودا سه ماهی بود خواهرم رو ندیده بودم به خاطر مسائل کاری آقا افشین شوهرش....😔
بهش با بغض گفتم:
+منم دلم برات یه ذره شده بود،نامرد خانم😔😔
مادرم صدا زد:
+بسه بابا حالا وقت زیاده بیاین کمک شب مهمون دارم
سه تایی به اتفاق گفتیم:چشم و خندیدیم، رفتیم و توی آشپزخونه مشغول صحبت و غذا پختن و آماده کردن میز با وسایل پذیرایی شدیم....
ساعت حدودا هفت شده بود،آقا جان هم اومده بودن دیگه و توی اتاقشون مشغول عوض کردن لباس و نوشتن کارایی که باید فردا انجام بدن....
صدای زنگ در اومد....
🌸🌸
#پایان_بخش_اول_قسمت_سیزدهم
......👇👇👇👇👇🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمای