eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 ...... گفت: +خُب بریم، منم یکم خرید دارم واسه امشب....😌 با تعجب پرسیدم:امشب؟ امشب چه خبره مگه؟...🙄🤔 گفت:خبری نیس،خالت اینا شب میان اینجا....😕 +آها،باشه پس من برم آماده بشم؟ +برو،ولی زیاد طول نده که منم برسم برگردم شام بپزم... 😊 +چشم،خانم جان....😊 رفتم توی اتاقم و لباس تنم کردم،یه چادر قجری هم داشتم تصمیم گرفتم اون چادر رو سرم کنم از اتاق اومدم بیرون،رفتم سمته پذیرایی تا بریم با خانم جون.... خانم جانم آماده شده بودن و منتظر من بودن...😊 رو بهم کرد گفت: +بریم فاطمه؟ +بریم خانم جون من آمادم...☺️ راه افتادیم سمته مرکز خرید، پارچه سیاه و بیرق هارو که توی خیابون میدیدم دلم قرص میشد که حسین(ع) تنهام نمیزاره، خانم جان چیزی نمیگفت تا اینکه رسیدیم، دمه در بهم گفت: +فاطمه تو چی میخوای بخری؟ +نمیدونم خانم جون،بی هدف اومدم... یکم مکث کرد گفت: +پس اول بریم من خریدام رو انجام بدم،بزاریم توی ماشین بعد بریم تو گشت بزن تو پاساژ.... 😄 +باشه خانم جون عالیه...😊 خریداشو انجام داد و یه چرخ پر از خوراکی شده بود،اونارو گذاشتیم توی ماشین و خانم جون گفت: +فاطمه بریم حالا نوبته تو شده با خنده گفتم: +بریم مامان که کلی میخوام خستت کنم شروع کردیم به گشتن و نگاه کردن مغازه به مغازه، توی این گیر و دار خرید توجه من رفت سمته یه سری دخترا که به اصطلاح با دوست پسرشون اومدن بچرخن، از طرز رفتاراشون میشد متوجه شد که دوستن باهم.... توی دلم میگفتم: +اینا،چه راحت باهم میان بیرون، بهم ابراز علاقه میکنن،قدم میزنن و فلان و بیسار...😕 باز وجدان جان بیدار شدن و گفتن: +ببین کدومتون مهدی(عج) روشاد میکنید تو که داری خودتو ازگناه نگه میداری یا اون که آشکار گناه میکنه....؟ این حرفا تو ذهنم دلم رو قرص میکرد، بعضی وقتا هم میگفتم: +نه بابا اینا دارن از اوج جوونیشون لذت میبرن کنار هم،راحته راحتن....😕 باز وجدان جان شروع کردن : +فاطمه؟ این حرفا چیه تو ذهنت؟ همین چادر که سرته تمام لذت دنیا و آخرتته...این حرفا لایق دختر شیعه نیست، توی همین گیر و دار دیدم شونه هام سنگین شد، +فاطمه؟فاطمه خانم؟ کجایی؟ به خودم اومدم یهو دیدم خانم جان داره صدام میکنه سریع جواب دادم: +جانم مامان؟ +دختر کجایی؟ حواست نیست،میگم این روسریه قشنگه؟ +آره خانم جون خوشگله ولی به سنه شما نمیخوره که...😂 چپ چپ نگاه کرد گفت: +میدونم، واسه تو گفتم بخرم....😏 در این لحظه بود که خوشحالی درونی فوران کرد...😂 +برای من که عالیه،مخصوصا اون گلای قشنگ روی زمینه سفیدش...😊 زیر چشمی نگاه کرد گفت: +خیله خُب،بریم بخریم،بترکی تو آنقدر پر رویی😂😂 خلاصه.... خریدمون تموم شد، برگشتیم خونه... وقتی اومدیم آقاجان هنوز از سره کار برنگشته بودن ساعت حدودا پنج عصر بود....ولی معمولا همین ساعتا میمودن خونه....😌 کمک کردم وسایل رو گذاشتم توی آشپزخونه و گفتم : +خانم جون من برم تو اتاقم ببینم این روسریه به کدوم لباسم میاد....😊 +برو،ولی باز بیا که کمکم کنی واسه شب،خواهرات هم تو راهن دارن میان اینجا +چشم خانم جان،بابته روسری هم ممنون عاشقتم....😘 رفتم تو اتاقم سرگرم ست کردن روسری با لباسام بودم که فکرم یهو رفت سمت امروز پاساژ و چیزایی که دیدم،همونجوری نشستم روی تخت،یادم اومد که یکی از آشناهمون که با پسر دوست شده بود چه بلایی سرش اومد و چقدر از زندگی نا امید شد،چقدر شبا گریه میکرد و حالش بد می شد بیخیال شدم.... 😕 با لحن عصبی به خودم گفتم: +دختر،زندگی به این آرومی داری،خداروشکر کن زیره سایه اهل بیتی و این خانواده.... 😒😔 خلاصه.... درگیره همین حرفا با خودم بودم شنیدم صدای سلام و احوال پرسی میاد از بیرون، از جا پریدم و رفتم بیرون دیدم دو خواهر گران قدر تشریف آوردن، فائزه خانم و فهیمه خانم، دامادا هم رفتن بیرون باهم یه چرخی بزنن....فهمیه خواهر بزرگه بود ولی از فائزه مهربون تر بود...😊😊 تا دیدمشون با ذوق گفتم: +سلام بر خواهران اعظم،خوش اومدین حاج خانم هااااا فائزه صداشو صاف کرد و مثله آدمای عصا قورت داده گفت: +سلام بر فاطی خانواده... فهیمه هم بغلم کرد و گفت: +سلام نیم وجبی،نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود....😔 حدودا سه ماهی بود خواهرم رو ندیده بودم به خاطر مسائل کاری آقا افشین شوهرش....😔 بهش با بغض گفتم: +منم دلم برات یه ذره شده بود،نامرد خانم😔😔 مادرم صدا زد: +بسه بابا حالا وقت زیاده بیاین کمک شب مهمون دارم سه تایی به اتفاق گفتیم:چشم و خندیدیم، رفتیم و توی آشپزخونه مشغول صحبت و غذا پختن و آماده کردن میز با وسایل پذیرایی شدیم.... ساعت حدودا هفت شده بود،آقا جان هم اومده بودن دیگه و توی اتاقشون مشغول عوض کردن لباس و نوشتن کارایی که باید فردا انجام بدن.... صدای زنگ در اومد.... 🌸🌸 ......👇👇👇👇👇🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما