داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#قسمت_دوم #نامه_شماره_سی «عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
نامه شماره ٣١- شوهر بي منت
از اين ميترسيدم به من هم بخواهد بگويد «بانو!» آن وقت بود که ديگر دنيا روي سرم خراب ميشد. منتظر بودم که شعله پاهايش را بکوبد زمين و بساط آه و گريه راه بيندازد. گوشهايم را منقبض کردم -آنشکلي نگاه نکن! مادرت بلد گوشهايش را منقبض کند- اما شعله دستي زير موهايش کشيد و آخرين جفت جوراب را به دست سامان داد و درحاليکه از اتاق خارج ميشد، گفت: «مبارکه پس، مسواکتم لب سينک آشپزخونس» بابا هم هميشه ميگفت در زندگي شل کنيد که هم عضلاتتان الکي در راه سفتي هرز نرود هم زندگي شيرينتر شود؛ اما اين مادر و پسر ديگر شل نگرفته بودند، کلا از دنيا بريده بودند انداخته بودند دور! سامان چمدانش را برداشت و روبرويمان ايستاد. بازويش را جلو آورد تا بگيرمش که اميد کنارم زد و دستش را در بازوي سامان قلاب کرد.
به خانه که رسيديم سامان جلوتر قدم برداشت و در را زد. بابا با همان عرقگير هميشگياش، درحاليکه لقمهاي هم گوشه دهانش ماسيده بود، در را باز کرد. سامان چمدانش را روي زمين انداخت و خودش را در بغل بابا انداخت و گفت: «بابا جون!» اميد از همديگر جدايشان کرد و گفت: «خب حالا، وا بديد!» سامان از بابا جدا شد و وارد خانه شد و بدون اينکه حرفي بزنيم وارد آشپزخانه شد و داد زد « مامان اتاق من کجاست؟مامان؟» بابا و اميد پشت سر سامان دويدند و گرفتنش. دلم پيچ رفت. ازدواج با اين سرعت و صميميت پرزهاي معده آدم را نابود ميکند. دلم را گرفتم و به سامان گفتم: «همسر آيندهام حالا ميخواي متانتتو بيشتر کني؟ ما يه حلقه نداريم هنوز اينطوري جو ميدي!» سامان يکجور گشادي بدون اينکه دندانهايش معلوم شود خنديد. دستش را توي يکي از جيبهاي شلوار شش جيبش کرد و گفت: «اتفاقا يه حلقه واسه اين موقعها داشتم. پيداش کردم. بفرماييد» جعبهاي از جيبش در آورد و بازش کرد. واقعا يک حلقه بود. بدبخت از من آمادهتر بود. اميد جعبه را از دستش قاپيد و گفت: «يعني از ۵ سالگي که گازش گرفتي تو حالت آماده باش بودي با اين حلقه؟» احساس ميکردم همين الان است که از شدت نگنجيدن در پوستم رباطهاي صليبي بدنم از جا در بروند. به سامان گفتم: «يعني ازدواج کنيم؟» سرش را کج کرد و گفت: «هرچي شما بگيد» يک قدم نزديکتر شدم و ادامه دادم «يعني ازدواج کنيم بعد سه تا بچه بياريم و پيش مامانم اينام زندگي کنيم؟» با سرش تأييد کرد و جواب داد« بله باز هر چي تو صلاح ميدوني» چند قدم ديگر نزديک شدم و گفتم«يعني ازدواج کنيم بعد سه تا بچه بياريم، پيش مامانم اينام زندگي کنيم و تو از عشقت به من سه دنگ آرايشگاه مامانتو به نام من بزني؟» لبخند مليحي تحويلم داد و گفت: «باشه چشم» بابا با انگشتش لاي دندانش را پاک کرد و از پشت سر سامان اشاره داد مغزش خالي است. سامان حلقه را جلويم گرفت و گفت: «بفرماييد» باز دلم پيچ رفت و گفتم: «دوستم داري؟» جعبه را کف دستم گذاشت و گفت: «باشه اگه شما ميگيد دوستتون دارم!» همه چيز براي يک ازدواج آسان آماده بود؛ اما تو ميداني سامان پدرت نيست، پس چه شد؟! حال ميکني چطور دورت ميزنم؟ تا تو باشي اين سوال را نپرسي که چگونه با پدرت آشنا شدم! صبر کن تا هفته بعد برايت بگويم….
تا بعد_ مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره ۳۲- همه مردا همينن!
قرار بود امروز آخرين نامهاي باشد که برايت ميفرستم. من و سامان ميخواستيم با هم ازدواج کنيم اما اتفاقي افتاد که همه چيز عوض شد. از صبح همان روزي شروع شد که مثل امروز پنجشنبه بود. دست و پاهايم را از زير پتويم بيرون کشيدم و خودم را کشوقوس دادم. يادم افتاد ديگر شوهر دارم و سامان در اتاق بغلي خوابيده است. از ذوقم شانههايم را لرزاندم. هنوز کلهام زير پتو بود که نگاه سنگيني را روي خودم از همان زير حس کردم. پتو را کنار زدم و شيوا با تابلويي مقوايي که به چوب وصل کرده بود بالاي سرم ايستاده بود. شيوا دخترخاله مامان بود که وقتي به سن بلوغ رسيد و متوجه فرق بين زن و مرد شد، سه روز از خانه فرار کرده بود. وقتي هم برگشت کت و شلوار تنش ميکرد و موهايش را آلماني ميزد. از زير پتو بيرون آمدم و دستي روي چشمهايم کشيدم و گفتم: «به به شيوا مَردي شدي واسه خودت» تابلويش را کوباند توي سرم و گفت: «يعني خاک تو سر بدبختت!» هميشهاش همين بود. از تختم بيرون آمدم. شيوا با آن چشمهاي گود رفتهاش به من خيره شده بود و آنچنان دندانهايش را روي هم فشار ميداد که دور لبهايش چروک شده بود. از گوشه تختم آدامس جويده شدهام را کندم و دوباره گذاشتم در دهانم و گفتم: «چه خبر؟ نسل مردارو منقرض نکردي هنوز؟» تابلويش را روبرويم چرخاند. رويش نوشته بود: «وابستگيات را از مردان برهان اي زنِ ضد زن» به تابلو نزديکتر شدم و آدامسم را ترکاندم و گفتم: « وابستگيام را چيکار کنم؟!» در عرض دو ثانيه، بيست و پنج بار پلک زد و گفت: «احمق بِرَهان. يعني جدا کن. تو داري آبروي ما زنهارو ميبري» پيژامهام را بالا کشيدم و درحاليکه داشتم از اتاقم بيرون ميرفتم، گفتم: «ديگه من فردا پس فردا دارم ازدواج ميکنم. نميتونم برهانم! شرمنده» شيوا دسته تابلويش را به زمين کوبيد و شبيه بختکي که خودش را زور چپون کرده باشد، روي زندگيات گفت: «ديگه نميتوني. انداختيمش بيرون» کلهام خورد به در اتاق. شيوا از جيش يه طومار چند متري بيرون کشيد که نميدانستم تهش دقيقا به کجايش وصل بود که مثل دستمال توالت به بيرون ميکشدش. دنبال نوشتهاي گشت و با صداي بلند شروع به خواندن بيانيهاش کرد. «بهدليل کوچک شمردن عزت زن و نشان دادن وابستگيات به مردها و درخواستت جهت ازدواج که مبني بر ضعيف و بدبخت بودنت ميباشد که همه محله و فاميل را از قصد پوچ و سطحيات با خبر کردي و غرورت را لگد مال نمودي، ما مدافعين حقوق زنان تو را لکه ننگي در جامعه ميبينيم و وظيفه داريم از لجني که در آن در حال کرال زدن هستي، بيرونت بکشيم. باشد که آدم شوي.» يک مشت آبي که در دهانم طي اين سخنراني جمع شده بود قورت دادم و به طرف اتاقي که سامان در آن خوابيده بود، دويدم. سامان در اتاقش نبود. به طرف شيوا برگشتم و دستم را دور گلويش انداختم که سنگي به شيشه اتاقم خورد. شيوا من را از خودش جدا کرد و داد زد: «همشون اومدن» باورم نميشد اما يک مشت زن به علاوه دايي اميدت و پدربزرگت با تابلوهايي شبيه تابلوي شيوا در کوچه ايستاده بودند و شعار ميدادند. شيوا در کمدم را باز کرد و درحاليکه وسايلم را وارسي ميکرد، گفت: «قانون اول؛ زن نبايد راه به راه بگه شوهر ميخوام.» جعبه آدامسهاي بادکنکيام را از جا جورابي پيدا کرد و پرت کرد توي سطل آشغال «قانون دوم؛ آدامس جويدن و به اين شکل باد کردنش در شأن يک زن نيست» يقه شيوا را از پشت سرش گرفتم به زور بلندش کردم. پاهايش را به زمين ميکوباند که جيغ زدم «شوهرم کجاست؟» شيوا خندهاش گرفت و گفت: «بهش گفتم بايد تا آخر عمرت مامانتو فقط دوست داشته باشي؛ اونم گفت باشه هرچي شما صلاح ميدونيد. ديوانه بود!» به محض اينکه شيوا را ول کردم، دستهايش را مشت کرد و گارد گرفت. روي صندلي گوشه اتاقم نشستم و گفتم: «راست ميگي حالا؟ زشته يعني؟» شيوا روبرويم در هوا چند مشت زد و گفت: «غرورت کجا رفته الاغ؟» دمپاييام را به طرفش پرت کردم و گفتم: «در توانت هست حالا اينقدر فحش ندي؟» شيوا به حريف خيالياش که حتما مرد بود در هوا دو مشت ديگر زد و گفت: «قانون سوم؛ مردها عاشق زنهاي مغرور گنداخلاقن.» برايم عجيب بود که با وجود قانون سومش هنوز ازدواج نکرده بود. لنگ دوم دمپاييام را طرفش پرت کردم و گفتم:
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
نامه شماره -٣٢ همه مردا همينن!
«مردا که عاشق زنهاي پوست سفيدِ بشاش با يه پرده گوشت روي استخوناشون بودن تا دو روز پيش! چي شد؟!» اين بار شيوا مشتش را واقعا توي صورتم کوباند و نعرهاي زد. از زير مشت و لگدش ليز خوردم و در خانه داد زدم «يکي اينو بندازه بيرون.» تلفن خانه زنگ خورد و شيوا از آنطرف خانه و من طرف ديگر به سمت تلفن دويديم و شيوا زودتر تلفن را برداشت. گوشم را چسباندم به تلفن و شيوا پسم زد. عين خيالش هم نبود زندگيام را به هم زده. گوشي تلفن را جلوي دهانش گرفت و داد زد: «آقاي محترم ايشون قصد ازدواج ندارن و نيازي هم نميبينن براي رشد خودشون تن به ازدواج با امثال شما بدن که با نگاه هرزهتان معلوم نيست کجا ايشون رو ديديد.» گوشي را کوبيد روي زمين و به يک نقطهاي در روبرويش خيره شد و نفس عميقي کشيد. بعد ۳۰ نفر يک خواستگار داشتم که پراند! نفسم بند آمده بود و نميدانستم صلاح هست نفس بعدي را بکشم يا بهتر است بميرم که از اين مصيبت خلاص شوم. تلفن را از دستش کشيدم و شماره خانه سامان را گرفتم تا برگردد. سامان گوشي را برداشت و با صداي کمرنگش گفت: «بفرماييد اگه صلاحه؟» شيوا روي کمرم پريده بود و تلاش ميکرد گوشي را از دستم بيرون بکشد که گفتم: «سامان ول کن اينارو. کي ازدواج کنيم؟» سامان سرفهاي کرد و صدايش را صاف شد و گفت: «ذرهاي غرور، اندکي خانمي؟ به کجا داريم ميريم ما؟ يکم اقتدار زنانه هم بد نيست. قطع ميکنم. خدافظ!»
شيوا به شانهام زد و انگشتش را تا نزديکي چشمم آورد و گفت: «مردا همينن!» آدامسم را يک بار ديگر ترکاندم و شوتش کردم بيرون. نميدانم تا به حال دهانت دوخته شده يا نه اما سرويس که شده! همان حس و حال را تصور کن در آن موقعيت من چون حال ندارم توصيفش کنم. همان روز بود که همه چيز عوض شد. خيلي خيلي عوض شد…
فعلا- مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره ۳۳- ازدواج شفاف!
بعد از آمدن شيوا و رفتن سامان، ۷ صبح يک روز جمعه بود که از خواب بيدار شدم و ديدم از مردها بدم ميآيد. يعني يک هفته طول کشيد تا اين احساس را پيدا کنم. در آن يک هفته هم شيوا دستهايم را به تخت بسته بود و آنقدر غذاي گياهي و بدون هورمون به خوردم داده بودند که وقتي صبح جمعه بيدار شدم ديگر مردها و اشيا برايم فرق چنداني با هم نداشتند. شايد ميتوان گفت تنها تفاوتشان نهايتا اين بود که اشيا هيز نيستند و خب اين يک درجه اشيا را برايم ارزشمندتر از مردها کرده بود. مثلا گاز و يخچال براي مو بلوندها به همان اندازه کار ميکنند که براي سبزهها و دماغ کوفتههايي مثل من و اين يعني انصاف و مشتريمداري بين اشيا بيشتر حکمفرماست تا مردها. اولين کاري که بايد ميکردم اين بود که به همه قبليها حالي کنم خوشحالم جواهري مثل من از دستشان رفته. فقط نميدانستم از کدام شروع کنم. نصفشان زن گرفته بودند، نصف ديگرشان کلا غريبه و توي راهي بودند و يکي دوتايشان هم که مرده بودند. از جايم پريدم و گوشي موبايلم را وسط خرت و پرتهاي اتاقم پيدا کردم و شماره تلفن همه آنهايي را که داشتم انتخاب کردم و نوشتم «از همتون بدم مياد. قصد ازدواجم ندارم.» هنوز پيغامم را نفرستاده بودم که چيزي کوبيده شد به در خانه. به طرف در رفتم که شيوا از انتهاي خانه با پتويي که دورش بود دويد و پاهايش را روي سراميکها ليز داد تا جلوتر از من به در برسد. يک هفتهاي بود در خانه ما چنبره زده بود و ميگفت آمده تا من را اصلاح کند اما گندش درآمد بهخاطر دست بزنش که يکسره ناپدرياش را چک و لگد ميزده از خانه انداخته بودنش بيرون. پايم را زير پايش گرفتم تا به در نرسد و در را باز کردم. پسري پشت در ايستاده بود که با دسته گلي در دستش، يک کت طوسي رنگ همراه با شال گردن طوسي و شلوار طوسي تنش بود. اينهايي که همه هنرشان از لباس ست کردن اين است که هرچه همرنگ هم پيدا کردند کنار هم بچينند و شبيه روپوش مدرسه تنشان کنند، آدمهاي صاف و سادهاي هستند. دسته گل را جلويم گرفت و گفت: «آرمين ۶۲». شيوا از روي زمين بلند شد. دسته گل را قاپيد و شبيه نارنجکي که هر لحظه ممکن است بترکد انداخت دورترين نقطه خانه. آرمين، شيوا را نگاه هم نکرد و وارد خانه شد. روبهرويم ايستاد و دستهايش را شبيه قلب کرد و گفت: «بابا آرمين ۶۲. تو ياهو مسنجر چت کرديم! مگه تو ايديت دختر شيشهاي نيست؟ اومدم بگيرمت.» آنقدر غذاي بدون ادويه خورده بودم که شور و شعفي من را نگيرد اما شيوا يقه آرمين را گرفت و داد زد: «آدمها همديگهرو نميگيرن! با هم ازدواج ميکنن. اون سگه که ميگيرن احمق!» هفت ستون بدن آرمين داشت ميلرزيد که جدايشان کردم و گفتم: «آقاي محترم من قصد ازدواج ندارم.» اين جمله را وقتي با آن طنين خاص پر از نجابت و غرور ميگفتم، خودم خندهام ميگرفت اما دست خودم نبود. آرمين مشتش را به قلبش کوبيد و گفت: «يا تو يا هيچکس ديگه. ما يه عمره با هم چت کرديم. الکي که نيست.» اصلا انصاف نبود درست زماني که مردها دلم را زده بودند يک آدمي اشتباهي بيايد و مشتش را يکسره برايم بکوبد روي قلبش. مبل گوشه خانه را نشانش دادم. چشمکي زد و روي مبل نشست و دوباره دستش را روي قلبش کشيد. مردک دست کم ۳۰سال داشت اما هنوز فکر ميکرد ماساژ قلبش ميتواند خيلي اغواکننده و تاثيرگذار باشد. هرچند اگر چند هفته قبل فقط راجع به رگهاي قلبش حرف ميزد، عاشقش ميشدم. من و شيوا روبهرويش ايستاده بوديم که شيوا دستم را کشيد و به داخل اتاق هل داد. قبل از اينکه چيزي بگويد گفتم: «واقعا مردارو نميشه تحمل کرد!» شيوا موهايش را در انگشتش چرخاند و گفت: «ببين من دختر شيشهايام.» در زندگي با دو واقعيت تلخ روبهرو شده بودم، يکي اينکه بابا اول ميخواسته خاله را بگيرد اما بهخاطر گوش سنگين بابابزرگم اشتباهي مامان را بهش دادند و دومياش اينکه شيوا ضد مرد نبود و دلش شوهر ميخواست! کوباندم توي گوشش و گفتم: «بيشعور پس چرا منو چيزخور کردي؟!» از لاي در آرمين را نگاه کرد و گفت: « عزيز من همش کار هورموناست. هورمونام از دهنم داشت ميزد بيرون اينقدر سرکوبشون کرده بودم.» لجم گرفت و از کمدم آدامسم را درآوردم و انداختم توي دهانم. آرمين داد ميزد «دختر شيشهايِ من کي واسم صداي ماهي درمياره؟!» شيوا دستش را جلوي دهانش گرفت و ضعف رفت و من با سومين و چهارمين واقعيت تلخ زندگيام هم روبهرو شدم. يکي اينکه شيوا با آن ضمختياش براي عشقش صداي ماهي درميآورد و ديگري اينکه ماهي صدا دارد!
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت اول
https://eitaa.com/Dastanvpand/12361
#قسمت_دوم
نامه شماره ٣٣-ازدواج شفاف
تلفنم را برداشتم تا پيغامهايي که ميخواستم بفرستم کنسل کنم که ديدم پيغامها همگي رسيدند که هيچ، همهشان هم جواب داده بودند «اوکي!» شيوا جلوي آينه ايستاده بود و چپ و راست خودش را نگاه ميکرد و تمرين سلام کردن ميکرد. دختره ديوانه هم من را ديوانه کرده بود هم خودش داشت با چه وضع جلفي شوهر ميکرد.
دستم را کوباندم تا بيحسيام نسبت به مردها از بين برود و انگيزه پيدا کنم بروم آرمين ۶۲ را از چنگ شيوا بيرون بکشم. شيوا در کمدم را باز کرد و زير لب گفت: «لباس صورتي چيزي نداري برق بزنه؟» حقش بود با يکي از همين لباس صورتيها خفهاش ميکردم. تا کمر در کمدم فرو رفته بود که آرمين در اتاق را باز کرد و دوباره دسته گلش را جلو گرفت و گفت: «شيشهاي و شفاف من کيه؟!» شيوا در جايش پريد و نيشش را تا انتها باز کرد و گفت: «من، من» آرمين دسته گلش را پايين آورد و به شيوا نگاه کرد و گفت: «واقعا؟!» شيوا کش و قوسي آمد که دهان هر جنبده و موجود روي زمين را آويزان ميکرد و گفت: «آره ديگه. ماهي کوچولوت.» آرمين لب و لوچه آويزانش را جمع کرد و دسته گلش را انداخت روي ميز و گفت: «نه بابا! بعد سيبيل نزدهات شفافيتت رو لکهدار نميکنه؟» همينجا بود که آن يک هفته به تخت بستنم اثر خودش را کرد و آرمين را با شال گردنش روي پلههاي خانه کشيدم و از خانه بيرون انداختم. جلوي در خانه نفس عميقي کشيدم چون هم شيوا را بيشوهر کرده بودم هم حقوق زنان با سيبيل را حفظ کرده بودم. اما وقتي خواستم به خانه برگردم کاغذي روي در چسبانده شده بود و رويش نوشته بود: «لااقل تيکه کتم رو پس بده!» خودت ميداني ادامه دارد، پس تا هفته بعد عزيزم...
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
«نامه شماره ۳۴» سيندرلا
آدميزاد اگر هم ميخواهد سيندرلا بازي در بياورد بايد ظرفيتش را داشته باشد که پدر تو متاسفانه نداشت. يعني احتمالا به کلهاش زده بوده مرموز باشد؛ اما فکرش را نکرده بود سيندرلا اگر کفشش را جا گذاشت، يک داف مکش مرگ ما بود که ساعت ۱۲ شب آن کالسکه مزخرفش تبديل به کدو ميشد و چارهاي جز فرار نداشت. نه تو مرد گنده که ادعاي عقل سالم هم داري و هيچ ساعت از شبانهروز قرار نيست اينورا آونورت تبديل به چيز ديگري شود! بههرحال پدرت انگار مال دنيا برايش ارزش بيشتري داشت تا عشق و روي در خانهمان کاغذي چسبانده بود که نوشته بود؛حداقل تيکه کتمو پس بده
کاغذ را از روي در کندم و يادم افتاد تکه کتي که از يک مرد دستم مانده بود در خانهمان به جاي دستگيره کتري استفاده ميشود و مامان دور تا دورش را تور صورتي دوخته است. اطراف خانه را نگاه کردم و جز آقاي اکبري که هميشه با هيکل لختش تا کمر بيرون از پنجره بود و ته سيگارهايش را روي کله ملت ميانداخت، کسي توي کوچه نبودهر چند از شانس من بعيد نبود که همين آقاي اکبري برايم اطوار بريزد و شکم لخت چند کيلويياش را وقتي از پنجره آويزان ميکند تصور کند جذابيتهاي بصري دنيا را روي سرم خراب کرده و دلم را برده است. کاغذ را مچاله کردم و انداختم توي پيادهرو که کسي کوباند به پشت کمرم و گفت: «فالتو بگيرم؟» قبل از اينکه بخواهم نگاهش کنم حدس زدم يکي از اينهايي که دستمال دورسرشان بستهاند و زير چانهشان را بز کوهي کشيدهاند پشت سرم ايستاده که خب مثل هميشه غلط حدس ميزدم. زن قد بلندي پشت سرم ايستاده بود که اگر ميخواستي سرتا پايش را ديد بزني يک ربعي وقتت را ميگرفت تا از سرش به تهش برسي عينک دودياش را روي فوکول طلايي رنگش بالا داد و روسرياش را انداخت پشت گوشش و گفت: «هنوز نتونستي شوهر پيدا کني؟» آب گلويم را قورت دادم و گفتم: شما مادرشي؟آدامسش را زير دندانش ترکاند و گفت: نه جيگر، مادر کي؟ سرنوشتت دست منه از اينکه سرنوشتم دست يک زن دو متري هشتاد کيلويي با يک فوکول کله قندي افتاده بود، اولش دهانم کج شد و وا رفتم که چشمم به آقاي اکبري افتاد که سهميه اَخ و تف بعد از ظهرش را نثار کوچه کرد و در پنجره را کوباند. زن فالگير دستش را نزديک صورتم آورد و دور کلهام چرخاند و گفت: «جادو جمبلت کردن از مردا بدت بياد!» بشکني زدم و داد زدم: شيوا! کف دستم را به طرف خودش کشيد و قيافهاش را در هم کرد و ادامه داد: طالعت ميگه شوهر ميکني ولي قبلش بايد چشم بدو باطل کني
بدبخت نميدانست سي و خردهاي آدم از زير دستم در رفتند و چشم بد بايد ديگر خيلي بيکار و فلکزده باشد که دنبال من راه بيفتد. از ته کيفش تکهاي نبات در آورد و گذاشت کف دستم و دستانم را تکان داد. چشمهايش را درشت و خودش را لرزاند و هر لحظه منتظر بودم يا بترکد يا از يک جايش دود بيرون بزند که گفت: «موي مرد پخته و اصيل ميخواي!همين يکي را کم داشتم که گفتم: جان؟! پشت پلکش را نازک کرد و دوباره با آدامسش صدايي در آورد و گفت:ببين عزيزم ميري يه مرد اصيل و درشت پيدا ميکني که مردونگيش به دنيا ثابت شده باشه، بعدش يه مو ازش ميکني با اين نبات ميندازي تو چاييت ميخوري. هم شوهرت پيدا ميشه هم از مردا خوشت مياد!وضعيتم به آنجا رسيده بود که ديگر قرتي بازيهاي معمولي جوابم را نميداد و کار به گندکاري کشيده بود. عينکش را روي چشمش گذاشت و کوباند پشت کمرم و اشاره کرد، بروم. داشتم فکر ميکردم که يک مرد اصيل و درشت را شايد بشود پيدا کرد اما چرا سازماني نيست که بشود فهميد کدامشان مردانگيشان ثبت و ضبط شده و در سطح دنيا پذيرفته شده؟! نبات را انداختم در جيبم و دنبال يک مرد درست حسابي خيابانها را راه ميرفتم که مخزنشان را پيدا کردم. آنقدر زياد بودند که ميشد بينشان شرطبندي راه انداخت. قهوهخانه شوکتخان، تشکيلشده از ۲۵ عدد مردِ درشت ضخيم بود که به هرکدامشان يک چنگ مختصر هم ميزدي يک مشت مو دستت ميآمد که همه دخترهاي محل را کفايت ميکرد. وارد قهوهخانه شدم و سرفهاي کردم. انگار که قهوهخانهشان رنگ زن تا آن روز به خودش نديده بود. همه ساکت شدند و راديو خاموش شد. يک لبخند مليح و انساندوستانه تحويلشان دادم و گفتم:آقايون کي اينجا از همه مردتره؟! هر ۲۵ نفرشان از سرجايشان بلند شدند. شصتم را روبرويشان گرفتم و گفتم: «دم شما گرم. کي حالا مردترتره عزيزان؟خيلي مرد ديگه!» يک نفر از ته قهوهخانه داد زد آقا قباد! همهمهاي از تأييد همه جا را گرفت و کف دستانم را به هم کوبيدم و گفتم: «به به آقا قباد دستشونو بالا بگيرن» پيدايش نميکردم که چند نفري کنار رفتند و قباد پشت سرشان ايستاده بود. پسري با قد نسبتا کوتاه و گردن باريک که وقتي پشت ميز مينشست فقط کلهاش از ميز بيرون زده بود. حدس زدم تعريفم از مردانگي با زمیگردد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســ
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
قسمت اول
35سيندرلا بازميگردد!
بيمقدمه برويم سر اصل مطلب چون هم من مچ دستم ورم کرده است هم تو آنقدر گستاخي که در نامه پاسخت اصرار کردي هرچه زودتر تهش را بگويم تا دق نکردهاي. بهتر است بروي خدايت را هم شکر کني که ميخواهم آخرش را برايت بگويم چون پدر روشنفکرت عقيده دارد تهش را برايت باز بگذاريم تا تصوراتت را خراب نکنيم و حواسش نيست ته داستان ما آنقدر بسته است که تو الان بچه ما هستي! به هرحال برگرديم به آن روز که در قهوهخانه سيبيل قباد را با تکه نباتي که از آن زن فالگير گرفته بودم، ريختم توي چاي و سر کشيدم. همه چيز دور سرم چرخيد و وقتي چشمم راباز کردم، دلم پيچ ميخورد. قباد کنارم نشسته بود و دود قليونش را توي صورتم فوت کرد. از سرجايم بلند شدم و روي صندليام ايستادم و داد زدم: «آقايوني که تمايل به ازدواج دارن دستا بالا. با در دست داشتن شناسنامه ساعت ۳ جلو در خونه ما باشن. هرکي متمايلتر بود، يک دستگاه شورلت دسته دو تميز درحد کار نکرده ميبره. اين ديگه آخرين شانستونه من زنتون شم.»
از روي صندلي پايين آمدم و لباسهايم را تکاندنم و از قهوهخانه بيرون آمدم. ۱۰سالي بود که بابا شورلتش را در پارکينگ گذاشته بود تا يک مشتري دست به نقد درست حسابي گيرش بيايد و تنها مشترياش دايي منوچهر بود که فقط حاضر بود شورلت بابا را با بند ناف فريز شده، يکي از بچههايش تعويض کند. به هرحال هرکسي هم داماد خانواده ميشد، وقتي خودرو را ميديد بيخيالش که نميشد هيچ، يک پولي هم دستي ميداد به بابا تا وا بدهد. نزديک خانه شدم تا خودم را براي تجمع مردان آماده کنم که ديدم پسري درحال چسباندن کاغذي روي در خانهمان بود. راستش را بخواهي اين يک قانون است که هميشه اگر محل نگذاري، سيندرلاها خودشان به محل لوس بازيشان برميگردند. پشت سرش ايستادم و منتظر شدم کاغذ را بچسباند که يقهاش را محکم از پشت سرش گرفتم و سوت زدم. بابا تا کمر از پنجره بيرون آمد و موقعيتم را پيدا کرد. چشمکي زد و يک گوني از بالا انداخت و افتاد روي سر شکارمان. سوت دوم را بابا زد و مامان در خانه را باز کرد و طنابي را دور پاهايش حلقه کرد و من هم هلش دادم داخل حياط. مانده بودم در اين وضع چطور به مامان بگويم مرسي که با آن جذبه و متانتت برايم شوهر شکار ميکني، اما قبل از اينکه واکنشي نشان بدهم سوت سوم را مامان زد و اميد درحالي که يک صداي غوداي ممتد از خودش درميآورد، از راه پلهها قل خورد و زير پاي آقاي سيندرلا را گرفت تا از جا بلندش کند و از پلهها بالا رفت. هرکار در زندگيام نکرده باشم، يک همدلي و همراهي خاصي درخانوادهام ايجاد کرده بودم و ميتوانستم بگويم آن روزها ديگر ما يک تيم بوديم که اول و آخر همهمان آرزوي تأهل و بالندگي من بود. پشت سر اميد به داخل خانه رفتيم و اميد انداختش وسط خانه. بابا گلدان روي ميز را برداشت و خيز برداشت طرفش که جيغ زدم «نزن مخش عيب ميکنه بابا! هدفمون شوهر سالمه» بابا يک قدم عقب کشيد و شستش را بالا برد و گفت: «نه حواسم هست. برو دارمت» نزديکتر شدم و گوني را از کلهاش بيرون کشيدم. موهايش هوا رفته بود و تند نفس ميکشيد. چندبار چشمانش را باز و بسته کرد و چند نخ گوني از دهانش به بيرون تف کرد که مامان گفت: «امير وزوزو؟!» مامان را با طنابي که در دستش بود، ديدي زد و گفت: «خانم مظفريِ بازرس؟» مامان به پهناي همه جايش پفي کرد و با سر تأييد کرد. من و بابا و اميد هم همديگر را نگاه کرديم چون اين داستان تکراري را 10سالي بود ميديديم. آدمها در خيابان مامان را ميديدند و رنگ و رويشان سفيد يخچالي ميشد و ياد دوران مدرسهشان ميافتادند که مامان بهعنوان بازرس ميرفت سر و تهشان را يکي ميکرد و تا چند معلم و شاگرد خودشان را نخيسانده بودند، مدرسه را ول نميکرد. هربار هم هرکدام از آن شاگردهاي تنبان خيس شده، مامان را ميديدند، بياختيار زانو ميزدند و براي مامان يکجورهايي حس و حال ميتي کومان در فضا زنده ميشد. امير با آن تهريش و هيکل نره غولش شروع به لرزيدن کرد. مامان چند قدم به امير نزديک شد و امير درحالي که خودش را روي زمين به عقب ميکشيد، گفت: «خانم مظفري غلط کردم. 10سال گذشته از اون قضيه..ديگه اونکارو نميکنم.. بخدا فقط اومده بودم کتمو بگيرم» مامان نزديکتر شد.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
قسمت اول
نامه شماره ۳۶ وفور نعمت!
تابهحال يک تجمع بالاتر از ۴۰ مرد را از نزديک ديدهاي؟ يک حس و حال خاصي ميانشان پر ميکشد که ممکن است هر لحظه يک آسي براي هم از جيبشان دربياورند و تقديم به پاچههاي يکديگر کنند و سرعت و شدت اين نقلوانتقالات آنقدر زياد است که با چشم غيرمسلح ديده نميشود. بهخصوص وقتي پاي دو چيز درميان باشد؛ ماشين و زن! آنوقت تصور کن من گندي زده بودم به اين حجم که ماشين و زن را يکجا وعده داده بودم. در خانه هنوز بسته بود که يک نفرشان خودش را به لبه ديوار رساند و مشتش را به هوا برد و داد زد: «اول! شورلت قرمز حق منه» يک نفر پاچهاش را گرفت و کشاندش پايين و کلهاش را از لبه ديوار بالا آورد و انگشتش را به سمتم گرفت و گفت: «کيا ناصري هستم وکيل پايه يک. خودم ميگيرمت!» شستم را برايش به احتزاز درآوردم و گفتم: «دمت گرم ولي آروم باش!» در خانه را باز کردم تا آن يکي سيندرلا را پيدا کنم که سيلي از مردها ريختند توي حياط. بابا به لبه پنجره آمد و فرياد زد: «آقايون به صف شيد حداقل» از بين جمعيت يکي نعره زد: «فقط خودتو ميخوام نه شورلت قرمزتو!» همه چيز زير سر جادوي سبيل قباد بود. بالاي پلهها ايستادم و داد زدم: «دوستان رعايت کنيد. اولويت با اوناييه که شناسنامه دارن.» صداي هوکردني بلند شد و بابا که کاغذ لولهشدهاي جلوي دهانش گرفته بود تا صدايش بپيچد از بالاي پنجره گفت: «آقايون توجه کنيد انتخاب سخت شده. حجم شما زياده ماشالا ولي ما الان يه داماد رزروي داريم» بابا امير را از يقهاش گرفت و به بيرون پنجره کشيد تا نشان بقيه بدهد و ادامه داد: «ايناهاش. وقت هم نيست، تا قبل از ناهار ايشالا ميخوايم دخترمونو بديم بره» با دستم به بابا اشاره دادم طبق معمول جوگير نشود و در حفظ سمتش بهعنوان پدري غيرتي باقي بماند. چون پدربزرگت فقط عاشق يک چيز بود و هست؛ بازي و مسابقه. حالا چه سر بستني بازي کند چه سر من برايش فرقي نداشت، فقط هيجان بازي را خريدار بود. از پلهها بالا رفتم به داخل خانه دويدم. مامان درحالي که با يک دستش برنج ميگذاشت، در دهان طوطي روي شانهاش و با شانه ديگرش تلفن را چسبانده بود به گوشش، يقهام را کشيد داخل خانه و در را بست. از نگاهش معلوم بود آينده دو نفره زيبايي ميانمان برقرار نيست و هر لحظه منفجر ميشود. پشت تلفن گفت: «حالا بگيد آقا پسرتون بياد شايد کت ايشونه. مطمئنيد قهوهاي بوده؟ باشه پس بيان تا قبل ظهر چون اين با وضع تا قبل از غروب پاتختيشه!» تلفن را قطع کرد و پرتش کرد در بغلم و گفت: «خانم مظاهري ميگه کت پسر منه!» معلوم نبود دقيقا چه چيزي توي سيبيل آن مردک بود که شوهر توليد ميکرد. بابا همچنان لولهاش را جلوي دهانش گرفته بود و از خاطرات شمال رفتنش با شورلت قرمزش براي ملت ميگفت. امير هم پايين پنجره نشسته بود و لباس بابا را ميکشيد و غر ميزد اول از همه به او قول ماشين را داده بوديم که لوله را از دست بابا گرفتم و داد زدم: «آقايون اينجا کسي بين جمعيت هست که دنبال تيکه کت پارهشدهاش اومده باشه؟» نزديک به ۸۰نفر دستشان را بالا بردند. امير صورتش را چسبانده بود به شيشه و ميشمردشان که دوباره داد زدم: «کتتون چه رنگي بوده؟» با صداي يکدستي گفتند: «قهوهاي!» يک جاي معادله به هم ريخته بود. با انگشتم به اولين پسري که چشمم خورد و دستش بالا بود، اشاره کردم بيايد توي خانه. ميداني که تعداد زياد بود و وقت ما هم کم. همراه بابا و اميد نشستيم پشت ميز ناهارخوري. امير هم مجبور بود کنار دستش بنشيند و معيار و شاقولمان باشد براي انتخاب. نفر اول وارد خانه شد و روبهرويمان نشست. موهايش را آب قند زده بود و بوي شيريني کلهاش تا زير زبانت هم ميرفت. بابا که ايندفعه جو هيأت ژوري را گرفته بود، بدون اينکه نگاهي کند، گفت: «نام و نامخانوادگي و ميزان اهميت دختر من در زندگي خودتان را شرح دهيد!» خودش را صاف کرد و گفت: «جابر سبزآرا هستم. توي مجالس ميخونم. اينجانب قول ميدهم دخترتونو هميشه و در هرشرايطي صندلي جلوي شورلت بنشانم.» اميد از روي صندلي خيز برداشت تا بکوباند توي دهانش که لباسش را گرفتم و گفتم: «تيکه کت شما کجا جر خورد؟» سرش را بالا آورد و با يک ناز و غمزه عميقي گفت: «هرجا شما بگي! هرجا شما بخواي!»
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت اول ۳۶
https://eitaa.com/Dastanvpand/12446
قسمت دوم
نامه شماره ٣٦ وفور نعمت!
اميد با زانو رفت روي ميز که بابا کوباند پس کلهاش و اشاره کرد سرجايش بنشيند. با سرم جواب منفي دادم تا برود بيرون. نميداني چه لذت وصفنشدني دارد که ۱۵۰ تا مورد ازدواج بيرون ريخته باشند و تو با خيال راحت آب پرتقالت را بخوري و به هر که عشقت نکشيد، جواب رد بدهي چون تازه بدون اين يکي شدند ۱۴۹نفر! از لذت وفور نعمت يک آبي زير پوستت ميرود که تا آخر عمر خشک نميشوي. مامان از پنجره بيرون را نگاه کرد و گفت نفر بعدي. پسري با عينکگردي روي صورتش و چند روزنامه در دستش روبهرويمان نشست و گفت: «سلام ميکنم خدمت هيأت ژوري. بندهدر تاريخ ۷ شهريور از منزل خارج شدم و اما در يکي از کوچه پس کوچههاي تهران لختم کردن و جيب و کتمو زدن» بابا سرش را بالا آورد و گفت: «به ما مياد شما رو لخت کنيم بعدش اطلاعيه بديم بيا بپوشونيمت؟! برو بيرون جانم» خوشم ميآمد بابا را چنان جوي گرفته بود که اگر من ديگر شوهر نميخواستم اما بابا مرد کنارکشيدن نبود. پسر هنوز از جايش بلند نشده بود که يک نفر ديگر وارد خانه شد و از روي صندلي بلندش کرد و روي صندلي نشست. کلاهي چهارخانه روي سرش بود و سايهاي تا روي بينياش انداخته بود. کت قهوهاي رنگي را روي ميز انداخت و گفت: «توي تاکسي نشسته بودم که موقع پياده شدن کتم لاي در گير کرد و پاره شد» آب دهانم را قورت دادم و به امير نگاه کردم و گفتم: «تو چي؟» امير صدايش را صاف کرد و گفت: «به نام خدا. توي تاکسي در يک ظهر تابستان کتم گير کرد لاي در ماشين و جر خورد» خودم را هل دادم نوک صندلي و گفتم: «چه تاريخي؟» هر دو نفرشان همزمان گفتند: «اوايل شهريور» اميد خنده بلندي کرد و گفت: «داداش يه رخ بده حالا» کلاهش را برداشت و از روي صندلي به زمين کوبيده شدم. يک آشنا برگشته بود و روبهرويم نشسته بود! حتما تو تا الان همه چيز را فهميدهاي اما خيلي به خودت مطمئن نباش. پدرت الان کنار دستم نشسته و درحالي که کدو پوست ميکند، نق ميزند که ليلي و مجنون هم اينقدر ادا اصول نداشتند که ما دونفر تو را اينطور سرکار گذاشتيم اما مجبوري فقط کمي ديگر تحملمان کني تا هم آستانه صبرت بالا برود هم جادوي عشق ما را کشف کني. پدر بيادبت هم اين قسمتش را شيشکي زد! واقعا که!
فعلا- مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره ۳۷ عشق اول
قضيه عشق اول را شنيدهاي؟! اينکه همه آدمها در اوايل جواني يک روزي وقتي هوا ابري ميشد، وظيفه انساني خودشان ميدانستند عاشق يک نفر شوند. حالا بستگي به شانسشان داشت که آن موقع کجا بودند و چه کسي روبرويشان بود که عاشقش ميشدند. همان حوالي ۱۶ سالگي را ميگويم که قيافه آدم آنقدر پف ميکند که آن هالهها و سايههايي که جلوي چشمهايت ميبيني و فکر ميکني نگاه متفاوتت به زندگي است؛ در واقع سايه دماغ پهنت جلوي چشمهايت است. دقيقا همان دوران است که هواي ابري در تو يک احساس تکليف ايجاد ميکند که عاشق شوي. خب بس است ديگر! خواستم خيلي فضاي خاص و عبرتانگيزي برايت بسازم اما حوصله ندارم! سريال مورد علاقهام الان شروع ميشود و ميخواهم زود بگويم و بروم. تا آنجا برايت گفتم که نصف محله جلوي در خانه بودند و ادعا ميکردند کت قهوهايشان گم شده. اما دو نفرشان روبرويم نشسته بودند که نشانههايشان و حتي اسمشان با هم مو نميزد؛ يکيشان امير وزوزو بود و خب آن يکي عشق اولم امير! کلاهش را برداشت و سايه روي صورتش کنار رفت و ديدمش. اولينبار که ديدمش ۱۷ساله بودم و ترکيب اپل پفدار مانتوي مدرسه با چتريهاي آبشاريام چيز هيجانانگيزي شده بود که دل هر پسري را در آن زمان ميبرد. امير هم لباس جوجه ميپوشيد و براي چلوکبابي سر کوچهمان تبليغ ميکرد. من هم عاشق سيبيل تازه سبز شدهاش که از توي دهان جوجه پيدا بود و پرانتزي راه رفتنش شده بودم. ميداني، آدميزاد در آن سن معمولا عاشق بيربطترين خصوصيت طرف ميشود چون ميخواهد متفاوت باشد. مثلا سيما همکلاسيام عاشق يک نفر شد که بلد بود گوشش را تکان بدهد و زبانش را لوله کند. الان هم يک بچه دارند و خوشبختند. عشق من و امير از آن شکلهايي بود که به درجهاي از عرفان رسيده بوديم که امير ديوارهاي کل محلهها را با اسپري پر از قلبهايي کرده بود که از وسط يک کفتر زخمي بيرون پريده و زيرش مخفف اسمهايمان را مينوشت. من هم برايش کم نميگذاشتم و تمام نيمکتهاي مدرسه را بينصيب نگذاشتم. نقاشيهاي مفهومي و عميقي از عشق که نظير نداشت. نميدانم يک چشم خليجي خمار دقيقا کدام قسمت عشق را نشان ميدهد اما روي همه نيمکتها يک چشم ميکشيدم که پشت يک نخل خرما در غروب محو شده و زيرش با خط نستعليق مينوشتم «امير». آن زمان براي خودش مفاهيم عميقي را ميرساند. آنقدر که از مدرسه اخراجم کردند و از آن محل رفتيم. اما آن روز بعد از چند سال عشق اولم روبرويم نشسته بود و ادعا ميکرد تکه کتش دست من است. مثل همان موقعها يک پوزخند بيربط و بيمناسبت زد و گفت: «قلب رو ديوارا يادته کفتر من؟» نيشم تا جايي که جا داشت باز شد و کلمه رمز آن زمانمان را که امير روي ديوار خانهمان نوشته بود، گفتم: «يار يکي دلدار يکي» امير دستش را مشت کرد و به قلبش کوبيد و بعدش به من اشاره کرد. امير وزوزو با همان لحن خستهاش زير لب گفت: «پس من کيام؟» بابا به جفتشان نگاه کرد و چند بار تند و پشت سر هم پلک زد و از سرجايش بلند شد. دستش را روي کله جفتشان گذاشت و کوباند روي ميز و گفت: «پشت کله کدومشون شبيهتره؟» عجيب بود که نهتنها نشانههايشان درست بود و اسمشان هم يکي بود بلکه پشت کلهشان هم با هم مو نميزد. امير سرش را زير دست بابا سراند و از جايش بلند شد و گفت: «من شورلت نميخوام آقا. من عشقمو به شورلت نميفروشم. دختر شما حق منه، سهم منه، عشق منه!» دهانم شروع به لرزيدن کرد. يعني هر بار اگر کسي بهم ابراز عشق ميکرد يک صرع خفيف به سراغم ميآمد و يادم ميانداخت مال اين صحبتها نيستم. امير وزوزو هم از روي صندلي پريد و داد زد: «من خودم کت پاره شدمو آوردم دادم همسايتون بدوزه واسم! کت من اينجاست. زن من اينجاست. حق من اينجاست. سهم من....» امير کوباند روي سينه امير وزوزو و گفت:
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
نامه ٣٧ عشق اول
«ادا منو در نيارا!» داشتم فکر ميکردم هيچ چيز عشق اول نميشود و حالا که همه چيز دم دست است و اين حالت خواستني بودنم بين مردها دعوا راه انداخته، دوست دارم سهم کدامشان باشم؟ حق کدامشان باشم؟ نميداني چه شعفي دارد! آدم دلش ميخواهد در اوج بميرد و به هيچکدامشان نرسد. به لبه پنجره رفتم تا اوضاع بقيه مردهايي که براي ماشين و من آمده بودند، ببينم که ديدم پسر دايي منوچ هم جلوي صف ايستاده و داد ميزند: «کت منم گم شده!» داشتم به دلهبازي پسر دايي عزيزم براي آن شورلت دوزاري غبطه ميخوردم که مامان وارد خانه شد و جيغ زد «شورلت نيست!» دو تا اميرها چنان کوبيدند توي سرشان که چند لحظه همه ساکت شديم و خيرهشان مانديم. بابا قلبش را گرفت و به طرف پارکينگ دويد.
امير، عشق اولم چند قدمي نزديکم شد و يک لبخند خاطرهانگيز تحويلم داد و زير لب گفت: «من خيلي وقت دنبالت گشتم.» يکجوري صدايم را نازک کردم که فضا رمانتيکتر شود و گفتم: «منم حدود ۳۵تا مرد رو گشتم جات خالي» مامان پشت سرمان سرفهاي کرد و اشاره داد به طرف پارکينگ بروم. شورلت سر جايش نبود و بابا وسط پارکينگ چمباتمه زده بود و دستش را روي سرش گرفته بود و زير لب اسم پسردايي منوچ را ميگفت. چشمم به رد روغن روي زمين افتاد. دنبالش را گرفتم که در سرايداري کنار پارکينگ به هم کوبيده شد و سرجايم ايستادم. سرايدار ساختمانمان يک پيرزن ۹۰ساله بود که تنها کاري که براي ساختمان ميکرد اين بود که بهخاطر قيافه کريهالمنظرش همه را ميترساند و هيچ انساني را مادر نزاييده بود که با ديدن اين پيرزن از ترس، يک دور نجاست به خودش و هيکلش نديده باشد و جرأت کند پايش را به ساختمان بگذارد. در اتاقش را باز کردم تا ببينم دراکولاي ۹۰ساله ما هنوز قيد حيات را سفت چسبيده يا نه که يک مشت نامه پرت شد توي صورتم. يکي از نامهها را برداشتم و پشتش را خواندم. نوشته بود «نامه شماره ۳۷» حالا ديگر فکر کنم وقتش رسيده که بفهمي چگونه با پدرت آشنا شدم! پس منتظرم باش.
سريالم شروع شد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_سوم
نامه شماره آخر ٣٨
حدس میزدم مادرت همان شب رگش را بزند اما شنیدم فردایش زن عمویش را به کشتن داده. یاغیگری همه وجودش را گرفته بود و عزمش را جزم کرده بود یا آدمها را به کشتن بدهد یا شوهر کند. نامزد ملیحه بودن سخت بود چون از همان شب اول، حجتخان زیرشلواری دامادیاش را که نسل به نسل به دامادهایشان میدهند با شمایبی که لابهلایش گل مریم پرپر شده ریخته بود بلکه عطر بگیرد، توی سینی گذاشت و روبهرویم تعارف کرد.
از آن رسمها که مو لای درزش نمیرود و تعهدش از حلقه ازدواج بیشتر است.از فردای آن روز ۳۷ هفته از خانه حجتخان برای مادرت نامه مینوشتم و هر ۳۷ هفته همان روز اول را برایش توضیح میدادم که دوستش دارم و اینجا گیر کردهام، اما هر ۳۷ هفته، نامههایم به جای اینکه برود طبقه اول میرفت خانه سرایداری و خب من کف دستم را بو نکرده بودم که مادرتاینها از آن خانوادههایش نیستند که به طبقهای که پله نخورد بگویند همکف و از همان دم در به پارکینگ هم میگویند طبقه اول. به هرحال میخواهم بگویم ریاضیات را قوی کن. همه آن ۳۷ هفته را میترسیدم به مادرت نزدیک شوم چون شنیده بودم چند کشته و یکی، دو مورد فلج و دیوانه پس داده. همین بود که تنها جرأت کردم یکی از نامهها را توی جیبم بیندازم و جیب کتم را لای در تاکسی جا بگذارم. اما مادرت کلا به جز شوهر هیچ چشمداشت مالی به دنیا نداشت و بدون اینکه توی جیب را نگاه کند، درزش را دوخت و دستگیره آشپزخانهاش کردند. خبرهایش را میشنیدم که دنبال صاحب کت میگردد، همین شد که دوتا امیرها را فرستادم تا نشانههای یکجور بدهند و گیجش کنند. گیج هم نمیشد لامصب! خیلی سریع بین بد و بدتر انتخابش را میکرد و اگر دیرتر میرسیدم زن یکیشان شده بود. اما خلاص شدن از ملیحه در آن ۳۷ هفته پروژه عظیمی بود. ملیحه از آن دخترها بود که نمیشد از دستشان به راحتی خلاص شد چون خوشگل بود. آدمیزاد دلش نمیآید خوشگلها را همینطور بیبهانه از خودش خلاص کند چون بدجوری ضربه میخورند و اگر بفهمند خوشگلیشان اثری در بختشان نداشته دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند و هر آن ممکن است دخلت را دربیاورند. اما آن روز برای ملیحه اتفاق عجیبی افتاد. یک روز صبح ملیحه از خواب بیدار شد و صبحانه را درست کرد و گفت: besser ein ende mit schrecken als ein schrecken ohne ende اگر آلمانی بدانی یعنی «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بیپایانه» ملیحه آلمانی بلد نبود اما فیلم زیاد میدید. یکی دیگر از ویژگی خوشگلها این است که اگر خودشان تمام کنند یکجوری تمام میکنند که یادشان همیشه گرامی بماند. همین شد که شستم را بالا بردم و تاییدش کردم و عقبعقب از خانهشان بیرون آمدم تا پشیمان نشده و با همان زیرشلواری حجتخان تا خانه مادرت دویدم که دیدم مادرت هنوز نامه را باز نکرده. هرچند بعد از ازدواجمان مادرت میگفت آن شب اول توی عروسی اصلا صحنه خواستگاری من از ملیحه را ندیده و هیکل گنده زن عمویش جلوی دیدش را گرفته بوده و تنها چیزی که از آن لحظه یادش است هیکل بزرگ و عریض زن عمو و خفه شدنش بر اثر چپاندن ناپلئونی تو دهانش است. نمیدانم چقدر حرفش راست است اما مادرت همیشه فارغ از تمام اینها فقط میگوید؛ آن روز تنها یک اتفاق افتاد که همه آن ماجراها رقم بخورد. آن هم اینکه عشق ما وقتش نرسیده بود و ۳۷ هفته باید صبر میکردیم تا وقتش برسد. همین!
زود برگرد – خداحافظ - پدرت
پايان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662