eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،.. میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان نمیشد، حرفش را زده بود، را کرده بود،ولی پدر و مادرش کارخودشان را میکردند!!! بهترین جا برایش خانه آقابزرگ بود... خیلی با آنها نزدیک بود و مانوس.خودش هم دلیلش را نمیدانست!! از حیاط مسجد به طرف ماشین میرفت، و با گوشی اش شماره گرفت، _سلام آقابزرگ _سلام باباجان. خوبی. چه خبرا! ؟ _سلامتی. مهمون نمیخاین؟!😅 _خیلی هم عالی. چی از این بهتر. زود بیا که هنوز ما ناهار نخوردیم.😊 _مزاحم که نیستم از آنطرف خط صدای خانم بزرگ می آمد که میگفت، بگوحتما بیاد _این چه حرفیه باباجان، زودتر بیا، خاتون جان هم، سلام میرسونه میگه بهت بگم حتما بیای😊 _چشم. پس تا یه ربع دیگه من اونجام.☺️چیزی نمیخاین، بخرم؟! _نه باباجان، _پس میبینمتون. یاعلی _یاعلی چند ساعتی که پیش آقابزرگ و خانم بزرگ گذرانده بود،او را شاد و سرحال کرده بود،مثل همیشه.☺️ ساعت کمی به ٧ مانده بود.. که کناری توقف کرد و به عمومحمد زنگ زد که تا میرسد آماده باشند.بوق سوم بود..خواست قطع کند که صدای دخترانه ای اما رسمی پاسخش داد: _الو بفرمایید. +سلام.خوب هسین. عمو محمد هستن!؟ _ممنون. بله. چند لحظه گوشی.. بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد. _به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟😊 +سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم.😊 _نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟ +دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم😎 _نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم +نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم..😎 خیلی دوستش میداشت..😍 همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای و را داشت. عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود. عمومحمد با خنده گفت: _باشه عموجون. وارد کوچه شان شد. از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.😍✋کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه. چشمهایش را رساند. با حجب و ، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد. فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس🌸 بود و محجوب و زهرایی.🌸 عمو محمد جلو نشست. طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت: _راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم.😊 +اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟☺️ عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد. تا به خانه برسند،.. باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق.👌 رسیدند.... درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد. عمارتی 🏯به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای🏡 ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد. خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال. دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده. ماشین را پارک کرد... باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد. وارد سالن پذیرایی شدند... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💞فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟ کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد. مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟ کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند. مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟! کشاورز گفت: هیچ‌چيز، خیالم راحت است! همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمی‌زنند. @dastanvpand
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر می دهند… اما دو تکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند! پس هرچه سخت تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشکل تر است @dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شروع هفتہ تون مثل گل زیبا 🌸 الهے قشنگترین لحظہ ها در انتظارتون باشہ🌸 الهے هرگز لبخند از رو لباتون نیفتہ الهے خوشبختی💖 مثل سایہ همراهتون باشہ الهے بهترین خبرها رو در این هفتہ بشنوید🌸 خدایا🙏 برای دوستانم رقم بزن 🌸 هفت روز حال خوب هفت روز آرامش هفت روز موفقیت و هفت روز خیر و برکت #آمین🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
4_5900141967748105753.mp3
9.57M
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا می کنم🙏 به غیر از خدا محتاج کسی نشوید... صبحتون خدایی🍃🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
لینک قسمت چهل هفت https://eitaa.com/Dastanvpand/12045 بعد از چند لحظه با سینی و یه فنجان چایی به اتاق خودش رفت. فنجان چایی رو به طرف صورتم نزدیک کردم و اون رو استشمام کردم. عجب بویی داره .چه رنگی.معلومه کار بلده .اگه دختر میشد و من پسر, شاید به خواستگاریش میرفتم. در باز شد و نیما اومد تو -سلام -سلام ،عجب هوای سردی شده .یه چایی تو این هوا میچسبه از جام بلند شدم و گفتم :من براتون میارم -اصلا منظورم به شما نبود لبخند زدم و گفتم میدونم. نیما به سمت اتاق امیر رفت و گفت:راستی شما امروز بجای شیوا خانوم کار میکنید همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:فقط تا ساعت ۲. با فنجان چایی به اتاق امیر رفتم .نیما روی یکی از مبلها نشسته بود و امیر هم کنار پنجره ایستاده بود .چای فنجان رو به نیما دادم و گفتم:بفرمایید نیما:ممنون .این چایی خیلی میچسبه امیر :حتما همینطوره و بعد به سمت پنجره چرخید نیما:امیر هوا خیلی سرد شده ،این دفه من رو بدون ماشین جایی نفرست به فنجان خالی امیر نگاه کردم و گفتم:شما باز هم چایی میخورید براتون بیارم بدون اینکه برگرده فقط سرش رو تکون داد. فنجان امیر رو که خالی شده بود از رومیز برداشتم و به آشپز خونه بردم . آقا زورش میاد یه تشکر کنه .تا همین چند دقیقه پیش مهربون شده بود .فکر کنم این هم یه قرصی چیزی میخوره که بعد از هر چند دقیقه اثرش از بین میره .طفلک جوون به این خوش قد و بالایی ،حیف نیست...... به فنجان امیر که توی دستم بود نگاه کردم .انگشتم رو روی لبه فنجان کشیدم .انگار فنجان جادو کرد ,آروم شدم ،حالا خب شد یه قول چراغ ازش نیومد بیرون. با تبسم زمزمه کردم :بد اخلاق شیوا با چهره خسته وارد شرکت شد . -سلام ببخشید دیر شد ترافیک بود -سلام عیب نداره ...خسته ای ؟ -دارم هلاک میشم .هم از خستگی هم از گرسنگی -چرا ناهار نخوردی -گفتم زود بیام ،به کارم برسم -به کارت یا به یارت خندید شیوا: تو ناهار چی خوردی -هنوز نرفتم -ساعت ۲:۳۰ تو هنوز نرفتی برای نهار -اشتها نداشتم .حالا چی میخوری برم بگیرم -یه همبرگر. -باشه ،من برم خبر بدم میرم بیرون .بعدا حوصله اخم و تخم ندارم. -پس بذار من هم بیام یه احوال پرسی کنم -باشه ،فکر کنم هردوشون تو اتاق نیما باشن با هم به اونجا رفتیم .شیوا یه سلام گفت ،آقا نیما شروع کرد از حال خودش و خانواده اش و خاله و عمو گرفته تا بقال سر محل داشت میپرسید . دیدم ول کن نیست رو به امیر گفتم :من میتونم برای یه لحظه برم بیرون ؟ الحمد الله نیما ساکت شد . امیر :خواهش میکنم ،بفرمایید ....اتفاقی که نیوفتاده ؟ شیوا گفت :نه میخواد بره برای من و خودش نهار بگیره نیما گفت:اجازه بدید من میرم میدونستم میخواد برای شیوا خوش دستی کنه .عاشق بود دیگه . یه لبخند زدم و گفتم ممنون میشیم سریع کتش رو برداشت ورفت .امیر یه نگاه به شیوا انداخت وگفت:کاش میشد یکی هم برای ما خوش دستی کنه شیوا هم فکر کرد امیر منظور ش به اونه دستپاچه شد .برای اینکه شیوا رو از تو اون وضعیت نجات بدم گفتم:آقا نیما خیلی با محبته .حتما این به شما هم ثابت شده. یه ابروش رو داد بالا و گفت :از اینکه اون با محبته شکی نیست .اما موندم چرا موقع ناهار بخاطر سرما بیرون نرفت ،اما حالا با کله قبول زحمت کرد . حرفش با گوشه و کنایه بود .نمیدونم چرا به این بدبخت حساس شده بود ؟نکنه از احساس اون به شیوا بویی برده باشه .آخه نیما خیلی تابلو رفتار میکرد . درجواب کنایه اش گفتم:خب شاید چون کس دیگه ای جز ایشون داوطلب نبودن . نیشخندی زد و گفت:شاید هم اگر کس دیگه ای این کار رو میکرد مورد قبول شما قرار نمیگرفت. بعد هم از اتاق نیما رفت بیرون. این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
رو به شیوا گفتم:منظورش چی بود ؟این به من چه ربطی داشت ؟ -نمیدونم به نظرم خیلی عصبانی شد .وای نکنه به نیما حرفی بزنه میونشون شکر آب شه . -برای چی اینطور بشه ؟ تو و نیما که کاری نکردید. -وای مستانه دلم شور میزنه. -اه ،شیوا تو هم با این فامیلت . اگه این بین همه پسر خاله هات و پسر دایی هات خوش اخلاقه ،اونها دیگه چی هستن. شیوا به طرف در رفت و گفت:وقت آوردی واسه شوخی کردن. -حالا کجا میری؟ -برم با هاش حرف بزنم ببینم چی شده ؟ -مواظب باش کتکت نزنه -مستانه به جای این که دلداریم بدی ،داری تو دلم و خالی میکنی ؟! چشمام رو درشت کردم و گفتم :پس معلوم شد دست بزن هم داره . یه فحش ترکی داد که معنیش رو نفهمیدم .در حالیکه با اون از اتاق میومدم بیرون گفتم:خودتی ،با اون شوهر درازت. دید حریف نمیشه بی خیال من شد ،رفت به اتاق امیر . هی بگی نگی من هم بخاطر شیوا دلشوره داشتم .روی صندلی نشستم ،دستم رو به پاهام تکیه دادم و سرم رو روی دستم گذاشتم .نمیدونم چه وقت گذاشته بود که صدای پای شخصی رو شنیدم . فکر کردم نیما س. کی دیگه اشتها داره چیزی بخوره ؟ سرم رو بلندکردم .با دیدن استاد تعجب کردم و گفتم -سلام استاد .اینجا چکار میکنید؟ -سلام. امروز امدم اینجا هم به کار شما سرکشی کنم و هم اینکه راد منش رو ببینم. نیما در حالیکه کیسه ساندویچ دستش بود وارد شد .لحظه ای هر دو بهم نگاه کردند و بعد نیما به طرف استاد اومد و گفت:استادصدیق ! استاد در حالی که با لبخند دست اون رو میفشرد گفت:وحیدی تو هم اینجا مشغولی ؟ -بله استاد .من و امیر رادمنش یک سالی هست که با هم کاری رو شروع کردیم .البته سرمایه اصلی رو رادمنش گذاشته ،من فقط با اون همکارم. -خیلی خوبه .با پشتکاری که از شما دوتا جوون سراغ دارم مطمئنم موفق خواهید شد ....راستی رادمنش امروز هست .میخوام ببینمش . گفتم:هستند استاد .شما تشریف داشته باشید،من میرم خبرشون کنم . خوب شد استاد وقتی نیومد که من پشت میز منشی بودم .وگرنه گوشم و میگرفت و میفرستادم خونه و میگفت برو با اولیات بیا...... چند ضربه زدم و وارد شدم .قبل از هرچیز به قیافه شیوا خیره شدم . پای چشمش که سیاه نیست .موهای جلوی سرش هم که کنده نشده .دست و پاش هم که سالمه . امیر : کاری داشتید ؟ به طرفش نگاه کردم .هنوز اخمهاش تو هم بود .به خودم جرات دادم و گفتم:یکنفر اومده میخواد شما رو ببینه . بی اعتنا به حرفم خودش را مشغول کردو گفت:بگید یه روز دیگه بیاد. چرا این اینجوری میکرد ....مثلا میخواست ثابت کنه رییس اینجاست... گفتم :پس میگم رییس خیلی سرش شلوغه و با خودش جلسه داره ؟ شیوا یه خنده کرد که با چشم غره امیر ،ساکت شد .در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم : بدون شک اگر استاد صدیق از این که بشنوه شاگرد قدیمیش اینقدر موفق و مهم شده ،خوشحال میشه. بعد زود زدم بیرون که احیانا چیزی نخوره تو سرم . هنوز در رو کاملا نبسته بودم که امیر بیرون اومد و با اشتیاق بطرف استاد رفت . شیواکنارم اومد و گفت این کیه؟ -استاد فعلی من و استاد قبلی نیما و جناب رییس یه نگاه بهم انداخت .گفتم : حالا چش شده بود ...رییس رو میگم -چرا اینطوری میگی -چجوری گفتم .میگم این جناب رییس چش بود . قری به گردنش اومد و به سمت اونها نگاه کرد و گفت: خودش که گفت،فقط شوخی بود -اا ا ...پس ایشون عادت دارن از این شوخی های مسخره و ناراحت کننده ،داشته باشن قبل از این که شیوا حرفی بزنه استاد گفت:صداقت ،الان از رادمنش شنیدم که تو این مدت کوتاه خیلی موثر بودید لبخند زدم . نه بابا این امیر انقدرها که من فکر میکردم بی چشم رو نیست .....شاید هم این نیما حرفی زده اون هم نتونسته منکر بشه . استاد:خوشحالم از این که ۳ تا از دانشجوهای موفقم رو اینجا در کنار هم میبینم.مطمئنم با همکاری هم میتونید خیلی پیشرفت کنید . گفتم:البته من که اینجا موقت هستم. یعنی اگر روم میشد میگفتم ، استاد محترم ،حیف که با این شرطی که معلوم نیست از کجای تونبونت در آوردی مجبورم این چند ماه رو بیگاری بکشم،وگرنه حاضر نبودم یه دقیقه هم قیافه این کوه غرور روتحمل نمیکردم .چه برسه با هاش همکار هم بشم . استاد با لحن خاصی گفت :نکنه خبرایه؟ فقط همین و کم داشتم که استاد هم طالب شوهر دادن ما باشه -خبر که خبر سلامتی .اما منظورم این بود همونطور که مستحضرید من بخاطر این ترم اینجا مشغول هستم. استاد گفت:خوب بعد از این ۶ ماه هم میتونید اینجا مشغول باشید . ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
یه چپ نگاهش کردم و گفتم :استاد من تصمیم دارم بعد از این ۶ ماه تا یه مدتی کار نکنم . استاد :چرا؟ امیر به حالت تمسخر گفت:حتما به خاطر همون خبرا. با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:کدوم خبرا .چرا حرف بی خود میزنید. امیر دستش رو با حالت تسلیم بالا برد .خواستم یه چیزدیگه بگم که استاد خیلی جدی گفت:بسه دیگه .من اینجا نیومدم که به جر و بحث های شما گوش بدم . سرم رو پایین انداختم و همزمان با امیر گفتم :ببخشید استاد اما در آخر سرم رو بالا کردم و به امیر یه اخم کردم و روم و به طرف استاد کردم. استاد در حالی که یه ورق از تو کیفش در میاورد گفت:من باید برم.رادمنش این رو امضا کن بده من . امیر اون رو از دستش گرفت و گفت:چقدر زود میخواین تشریف ببرید .حداقل یه پذیرای بشید بعد . خب شد من اون چایی رو خریدم .وگرنه با چی میخواستی پذیرایی کنی آقای خود شیرین. -باشه برای یدفعه دیگه .من امروز فرصت ندارم . امیر :پس لطفا این دعوت رو قبول کنید .۵ شنبه همین هفته بخاطر موفقیت درمورد همون پروژه که چند لحظه پیش خدمتتون گفتم ،با همکارها یه جشن کوچیک گرفتیم .خوشحال میشیم شما هم افتخار بدید و تشریف بیارید . -اگر تونستم حتما میام . -پس من تا قبل از ۵ شنبه جاش رو مشخص میکنم و به شما اطلاع میدم.فقط لطف کنید شماره تماستون رو بدید. استاد از توی جیب کتش کارتی رو در آورد و به امیر داد وبعد از این که استاد برگه مربوط رو از امیر گرفت خداحافظی کرد ورفت. به طرف میز رفتم تا کیفم رو بردارم که نیما گفت:بفرمایید این هم ناهار .فقط یادم رفت بپرسم چی میخورید اینه که همبرگر گرفتم . شیوا نیم نگاهی به امیر کرد ،دیدم قصد نداره حرفی بزنه ،حالا یا از خجالت یا بخاطر قیافه اخمالو امیر .برای همین رو به نیما گفتم:اتفاقا قرار بود همبرگر سفارش بدیم .از لطفتون هم ممنون. بعد کیفم رو برداشتم و مبلغی رو از توش در آوردم و به طرف نیما گرفتم :بفرمایید . نیما اخمی کرد وگفت:اصلا قبول نمیکنم خواستم حرفی بزنم که نیما سرش رو تکون داد و گفت:لطفا دیگه اصرار نکنید. دستم رو عقب کشیدم و گفتم:به هر صورت ممنون . یه چشم غره به شیوا رفتم تا یه حرفی بزنه .اما حرفی نزد فقط چشمش متوجه امیر بود. امیر رو به نیما گفت:بهتر نیست به کارمون برسیم نیما. و خودش زودتر به اتاق نیما رفت .من هم رفتم به اتاق های خانوم رستگار و نیکویی سر زدم تا اگه کاری داشتن بهشون کمک کنم. کارمون تموم شده بود و مشغول صحبت با خانوم رستگار بودم که شیوا خبر داد ،هستی اومده و توی سالن منتظرمه .با هم به سراغ هستی رفتیم .آبجی کوچولو ما هم مشغول فضولی بود و همه جا رو داشت سرک میکشد .یه تک سرفه کردم هستی :وای آبجی عجب جای شیکی کار میکنی....سلام -میذاشتی یه دو ساعت دیگه سلام میکردی . متوجه کنایه ام نشد و گفت:اینجا خیلی باحاله -خیل خب ....نیم ساعت زود امدی ،باید صبر کنی تا ساعت ۵ بعدا میریم -ا.. مستانه معلوم نیست خرید من چقدر طول بکشه .همین نیم ساعت هم غنیمته . دیر بریم خونه مامان غر میزنه ها. -میگی چکار کنم .تو که میدونستی من ساعت ۵ تعطیل میشم . -خب به رئیستون بگو نیم ساعت زودتر بریم -اصلا حرفش رو هم نزن شیوا گفت:میخوای من به امیر بگم هستی :آره ،تو رو خدا میشه تو بهش بگی گفتم:شیوا جون ،من مطمئنم ایشون این اجازه رو نمیدن .تو که خوب میشناسیش هستی روی یکی از صندلی ها نشست و مثل بچه ها گفت:حالا باید نیم ساعت الکی اینجا بشینیم -تا چشم به هم بزاری این نیمساعت تموم شده خدایی این نیم ساعت هستی یک دقیقه هم نشست از بس مثل مرغ راه رفت دیگه داشتم سر گیجه میگرفتم. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
سر ساعت ۵ گفت:بریم دیگه ساعت ۵ شد. خیل خوب مثل این بچه ها نباش .اینجا باش برم کیفم رو بیارم . -از اون موقع تا حالا نمیتونستی این کار رو بکنی بی اعتنا به حرفش به اتاق خانوم رستگار رفتم و کیفم رو برداشتم و ازشون خداحافظی کردم. همزمان با من امیر و نیما هم بیرون امدن .هستی اومد طرفم و گفت:بریم؟ دیگه کلافه ام کرده بود .آروم گفتم :خیلی خب ،بریم نیما گفت:خانوم صداقت معرفی نمیکنید گفتم :خواهر کوچکترم .... هستی نگذاشت ادامه بدم و گفت:سلام .هستی هستم .هستی صداقت .از ملاقات شما خوشوقتم از این طرز حرف زدنش خندم گرفت .آبجی کوچولوی شیطون من ،چه لفظ قلم حرف میزد .انگار با ریس جمهور داره حرف میزنه نیما :من هم نیما وحیدی هستم امیر:بنده هم امیر رادمنش هستم ،پسر خاله شیوا .ما هم از ملاقات شما خیلی خوشوقتیم رو به هستی گفتم:بریم هستی تازه یادش افتاد دیر شده گفت:اخ ،اصلا حواسم نبود .با اجازه همگی خداحافظ و بدون هیچ معطلی رفت بیرون .در حالی که به سمت در میرفتم خداحافظی کردم و خودم رو به هستی که دم در آسانسور بود رسوندم -نمیتونی مثل یه خانوم رفتار کنی ؟ -مگه چکار کردم ! -یه ثانیه صبر میکردی جواب خداحافظیت رو میدادن بعد مثل این بچه ها میومدی بیرون . روش رو برگردند وزیر لب غر زد به محض این که وارد خیابون شدیم هستی گفت:راستی آبجی ،پسر خاله شیوا همون رئیس شرکته دیگه همه زورش همین بود که به تو حالی کنه رئیس اونه جواب دادم :آره -اصلا فکر نمیکردم این شکلی باشه -مگه چه شکلی بود -اونطور که تو میگفتی ،یه نفر اخمالو ی سیبیل کلفت در نظرم بود -اخمالو که هست البته بی سبیلش . -کجا اخمالو بود . خیلی هم جنتلمن بود .جای برداری خوب چیزی بود با تشر بهش نگاه کردم و گفتم:این چه طرز حرف زدنه -گفتم جای برداری -خوب چیزی بود یعنی چی ؟ -تو چرا این روزا اینقدر گیر میدی .خب یه حرفی زدم .غلط کردم خب شد راست میگفت تازگیها خیلی سگ شده بودم -هستی ببخشید خسته ام ،اعصابم به هم ریخته اصلا تو دل آبجی ما چیزی نمیموند .سریع گفت:اون یکی هم خوب بود .اما پسر خاله شیوا یه چیز دیگه بود ،نه .. لبخند زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم .چند لحظه بعد گفت:میگم تاحالا ازت خواستگاری نکرده باتعجب پرسیدم :کی؟! -این رئیستون دیگه ،یا اون یکی .چی بود اسمش ...آهان ،نیما آروم زدم پشتش و گفتم:این چه حرفیه تو میزنی؟ -خوب دیدم تو هر جا میری همه خاطرخوات میشن، میان خواستگاریت ،اینه که در مورد اینها هم کنجکاو شدم از این حرفش با این برداشت بچگانه اش خندم گرفت . -نخیر .محض اطلاع جنابعالی باید بگم نیما که خودش کسی رو دوست داره ،پسر خاله شیوا هم حرفی نزده در حالی که یه آدامس میگذاشت دهنش گفت:پس حتما اون هم یکی رو دوست داره .وگرنه کور نیست این آبجی خانوم ما رو ببینه و دم نزنه . نمیدونم چرا از این که گفت شاید اون هم کسی رو دوست داره، عصبانی شدم و گفتم:به جای این چرت و پرتها تند تر راه برو. اون لنگه کفش هم از اون دهنت بنداز بیرون . آدامس رو در آورد و زیر لب چیزی گفت.گفتم:چی گفتی؟ -هیچی بابا.تو چرا اینطوری میکنی -حرف نزن زود خریدت رو بکن حوصله ندارم ،خسته ام . از موقعی که هستی این حرف رو زد الکی الکی اعصابم به هم ریخت .اصلا یادم نمیاد هستی چی خرید شب هم از بس دنده به دنده شدم که کلافه شدم و رو تختم نشتم .دستهام رو قالب سرم کردم و چشمم رو بستم .اما قیافه امیر میومد جلو ی چشمم ..چراغ خواب رو روشن کردم و به ساعت نگاه کردم .ساعت ۱۰ اومده بودم تو تختم ،اما حالا نزدیک به یک بود و من هنوز خوابم نبرده بود . بد جور احساس گرما و خفگی میکردم .دست رو پیشونیم گذاشتم تب نداشتم .اما داشتم ازگرما میسوختم . لباسهام رو در آوردم و رفتم به حمامی که داخل اتاقم بود.شیر آب سرد رو باز کردم و رفتم زیر دوش .اونقدر اون زیر موندم تا یه کم احساس گرما از بین رفت .لباس حوله ایم رو پوشیدم و بدون این که موهام رو خشک کنم همونجور خودم رو تخت انداختم. با این که صدای باد لابلای درختها میپیچید و خبر از سوز سرما ی بیرون میداد و بخاری اتاقم از موقعی که اومده بودم خاموش بود ،اما هنوز گرمم بود . یه نفس بلند کشیدم و به سقف خیره شدم .صدای هستی تو گوشم میپیچید :حتما اون هم کسی رو دوست داره ...... دیگه از دست خودم هم کلافه شده بودم . ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
داستان دوست داره که داره ...بجهنم ....مستانه قاط زدی ...نه اینکه هرکس از قیافه و شکل و شمایلت تعریف کرده ،اینه که توقعت زیاد شده...آخه اون چرا باید فکر تو رو مشغول کنه ....مگه جز اعصاب خورد کردن تو ,کاری هم بلده .با اون شوخی های بیمزه و مسخره ش ....به خودت بیا ....آفرین دختر خوب . دوباره چشمم رو بستم .دوباره تصویر امیر جلوی چشمم نمایان شد .چشمم رو باز کردم ای تو روحت امیر. چراغ خواب رو خاموش کردم و چشمم رو بستم و انقدر شعر ( خوشا به حالت ای روستایی) رو برای خودم تکرار کردم تا خوابم برد صبح از صدای زنگ ساعت بیدار شدم .چشمم رو به زور باز کردم .اما قادر به حرکت نبودم .انگار یه وزنه سنگین بهم وصل شده بود .این ساعت هم که همینجور تو سر خودش میزد . یادم باشه ایندفه یه چکشی ،چیزی برای خفه کردن این ساعت بالای سرم بزارم . بلاخره به خودم یه تکونی دادم و از رو تخت بلند شدم .سرم سنگین بود و کمی گلوم میسوخت .لباس حوله ایم رو از تنم در آوردم و موهام روکه هنوز کمی نم داشت،شونه کردم و با کش بستم . از اتاقم امدم بیرون .اما پاهام کمی ضعف میرفت .دستم رو به نرده ها گرفتم و رفتم پایین . آقام و مادر و هستی سر میز صبحانه مشغول صحبت بودن .سلام کردم و نشستم مادرم نگاهی به صورتم کرد و گفت:چرا اینقدر رنگت پریده مادر؟ یه چایی برای خودم ریختم و سر میز نشستم . آقام گفت :چرا زود بلند شدی بابا .ساعت ۶:۳۰ .مگه نباید ۹ شرکت باشی با سر حرفش رو تایید کردم و یه جرعه از چایی رو سر کشیدم .اما از گلوم پایین نرفت . چاییم رو همونطور رو میز گذاشتم و گفتم:آقا جون میشه امروز من رو برسونی هستی با دهن پر گفت:نخیر, آقا جون قرار من رو برسونه . از رو صندلی بلند شدم و گفتم:تو که مدرست همین بغله. -خوب باشه .امروز نوبت منه ،مگه نه آقا جون آقاجون رو به هستی گفت :خیل خوب اول تو رو میرسونم بعد مستانه رو گفتم:پس من میرم حاضر شم . مادرم اخمهاش رو توهم کرد و گفت:تو که هنوز چیزی نخوردی -اشتها ندارم ،مامان -اشتها ندارم یعنی چی.رنگ به صورت نداری .بیا یه لقمه بخور .دیشب هم که فقط با غذات بازی کردی -میرم تو شرکت یه چیزی میخورم بعد از آشپزخونه امدم بیرون .اما هنوز غرغر های مامانم رو میشنیدم. سرم رو که کمی گیج میرفت به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم آقاجون گفت:مستانه جان حالت خوب نیست بابا -یه کم احساس ضعف دارم و کمی سرم گیج میره -خب اگه اینطوریه نرو شرکت -نه آقا جون انقدر ها هم حالم بد نیست .میرم شرکت یه چیزی میخورم حالم جا میاد... آقا جون همینجا پیاده میشم —---------------- شیوا مشغول صحبت با امیر بود که من وارد شرکت شدم .سلام کردم .هر دو به طرف من برگشتن و سلامم رو جواب گفتن.یه لحظه احساس کردم الانه که کله پا شم .بنابرین سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و رو یه صندلی نشستم . لحظه ای بعد شیو ا اومد تو و گفت:مستانه حالت خوبه -اره فقط یه دفه سرم گیج رفت -رنگت پریده ... -فکر کنم سرما خوردم .دیشب اصلا خوابم نمیبرد یه ساعت رفتم زیر آب سرد دوش گرفتم. -زیر آب سرد ؟! زده بود به سرت تو این هوا ....اونجوری که بد تر خواب هم از سرت میپره -آخه دیشب داشتم از گرما خفه میشدم -خب سرما خوردی دیگه .بدنت هم درد میکنه ؟ -نه فقط یه کم ضعف دارم .صبحانه هم نخوردم فکر کنم برای همینه سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:میخوای یه چیزی برم برات بخرم -نه تا نهار صبر میکنم ،الان اصلا اشتها ندارم ..برو به کارت برس ،تلفن داره زنگ میزنه این رییس دوباره قاطی میکنه ها. -تو ,تو این موقعیت هم ول کن اون نیستی این رو گفت و رفت بیرون میخواستم سرم رو روی میز بزارم که ضربی به در خورد و در اتاقم باز شد امیر:خانوم صداقت امروز میتونید با مهندس رضایی همکاری کنید اصلا حوصلش رو نداشتم . از جام بلند شدم و گفتم:بله میتونم سرش رو تکون داد و آروم گفت:ممنون مهندس رضایی خیلی متین و باوقار بود .اصلا احساس ناراحتی نمیکردم که تنها با اون تو یه اتاق مشغول کار باشم .یک ساعتی توی محاسبات و کار نقشه مورد نظرش کمکش کردم . هر چند که حالم تعریفی نداشت اما سعی میکردم تمام حواسم رو به کار بدم . مهندس رضایی پشت میز کارش نشسته بود .برای پرسیدن سوالی به سمتش رفتم و گفتم:مهندس رضایی ببینید این قسمت رو درست انجام دادم یا باید مثل همون یکی باشه . نقشه رو از دستم گرفت وروی میز گذاشت .چشمم افتاد به یه قاب عکس روی میزش .عکس یه زن زیبا بود که لبخند ملایمی به لب داشت .محو تماشای زن بودم که با صدای مهندس رضایی به خودم امدم . این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
سر بلند کردم .چشمهاش غمگین بود .گفت:تو هم جذب ملاحت و زیبایی اون شدی گفتم :همسرتون هستن نفسی بیرون داد که بی شباهت با آه نبود .با سر حرفم رو تایید کرد گفتم :خیلی زیبا هستن -آره.اما حیف که اون همه زیبایی زیر خر وارها خاک دفن شده تمام موهای تنم سیخ شد ...به چشمهای مهندس رضایی نگاه کردم .پر از اشک بود .آهسته گفتم : معذرت میخوام قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم . لبخند تلخی زد و گفت:تقصیر تو نبود دخترم .هر وقت به اون فکر میکنم یا عکسش رو میبینم همینطوری میشم ....ترانه دخترم همیشه ازم گله داره .اما دست خودم نیست ،من عاشق کیانا بودم .اون همه زندگی من بود ...انصاف نبود به این زودیها بره.اما اون سرطان لعنتی خیلی ریشه دونده بود ....وقتی اون رفت حس و روح من هم با خودش برد .اگه بخاطر ترانه نبود یه لحظه هم طاقت نمیآوردم .حالا هم منتظرم ترانه به سر و سامون برسه و بره دنبال زندگی خودش .اونوقت من هم میرم یه جایی که بتونم هر وقت دلم خواست با کیانا راحت حرف بزنم و عقده این چند سال رو خالی کنم .جایی که هر وقت خواستم گریه کنم ,نگن مرد که گریه نمیکنه .صبور باش .صبور قطره اشکی که از گوشه چشمش قصد فرو ریختن داشت و با دستش پاک کرد و گفت : ببخشید دخترم .نمی دونم چرا یه دفه این حرفها رو به تو زدم .حتما تو هم میگی مرد به این گندگی چرا مثل بچه ها میمونه . سرم رو تکون دادم و گفتم:نه اینطور نیست .با حرفاتون به من ثابت کردید که عاشق واقعی فقط تو قصه ها نیست ،وجود داره ....متاسفم که همسرتون رو از دست دادید .اما مطمئن باشید یه روزی تا ابد در کنارش خواهید بود ...به این که اعتقاد دارید حرفام رو با سر تایید کرد و گفت:حرفهات خیلی به دل میشینه دخترم.... ممنون که اجازه دادی حرفهام رو بهت بزنم .انگار یه عمر بود این حرفها رو دلم سنگینی میکرد . -من هم خوشحالم که بهم اعتماد کردید . لبخند زد ونقشه رو از روی میز برداشت و گفت :همین خوبه . نقسه رو گرفتم و رفتم تا تکمیلش کنم .اما دیگه واقعا حالم داشت بدتر میشد.اگه شیوا نیومده بود و خبر نداده بود که همگی توی اتاق جلسات باید جمع بشیم ،حتما اون و سط ولو میشدم. قبل از این که به بقیه بپیوندم ،رفتم دستشویی و ابی به صورتم زدم تا شاید حالم جا بیاد .همراه شیوا به اتاق جلسات رفتم .اولین باری بود که به انجا میرفتم.یه میز بزرگ مستطیل شکل بود با تعداد زیادی صندلی که دورش بود .روی اولین صندلی نشستم .امیر اون بالای منبر نشسته بود و شروع به صحبت کرد . از چی حرف میزد یادم نیست .انقدر حالت ضعف به من دست داده بود که حال نداشتم رو همون صندلی بنشینم .احساس میکردم خیلی سردمه و میلرزم .فقط خدا خدا میکردم این جلسه که معلوم نبود برای چی هست زودتر تموم بشه .اما سعی میکردم کسی به حالتم پی نبره .دوست نداشتم دورم جمع بشن و سوال پیچم کنن. دائم به امیر تو دلم بد و بیراه میگفتم .هم بخاطر این جلسه مسخره ,که جو گرفته بودش و هم بخاطر این که دیشب مزاحم افکارم شد ه بود و این بلا رو سرم آورده بود. با کاغذ و خودکاری که جلوم بود بازی میکردم که دستی رو روی شونه ام احساس کردم.شیوا یه فنجان چایی جلوم گرفته بود . شیوا : بیا بخور .... حالت خوب نیست ؟ به اطرافم نگاه کردم .اصلا متوجه نشدم کی حرفهای این ناطق پر حرف تموم شده بود . گفتم : تو چایی آوردی ؟ -آره من و مهندس نیکویی چایی آوردیم ....یعنی تو نفهمیدی ؟...مستانه حواست با منه ...میگم حالت خوبه ؟ -آره .حالا چرا اینقدر شلوغش میکنی ؟ -اصلا تقصیر منه که اینقدر حواسم با تو هستش بعد هم چایی رو جلوم گذاشت و کنارم نشست .به طرفش نگاه کردم .میخواستم بگم قند بده که با حالت قهر رویش رو اون طرف کرد و مشغول صحبت با خانوم نیکویی شد . چاییم رو دست گرفتم و بدون قند خوردم.خانوم رستگار بالای سرم اومد و آهسته پرسید :خانوم صداقت حالت خوبه ؟ -خوبم -ظاهرت که اینطور نشون نمیده -صبحانه نخوردم اینه که یه کم ضعف دارم به صورتم دقیق شد و گفت :چرا عرق کردی ؟ به پیشونیم دست زدم .نمناک بود .اصلا متوجه نشده بودم . گفتم:هوای اینجا یه کم گرمه .برای اونه -بیا این آبنبات رو بگیر .کمی فشارت رو بالا میاره ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌