〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاهم
❈◉🍁🌹
از حال رفتم ...
مامانم ترسید بغلم کرد خاک بر سرم
چی شدی فرزااانه😱
هی میزد به صورتمو اب میریخت
فایده ای نداشت از هوش رفته بودم زنگ زد اورژانس اومد
منو بردن بیمارستان
زینب اینا که خبر دار شده بودن با دیدن من ناراحت شدن
زینب به مامانم گفت خاله جوون غصه نخور امشب که
نگهش میدارن چون شکه عصبی بهش وارد شده فردا
که مرخصش کردن اگه اجازه
بدی من پیشش بمونم
باشه دخترم ...فقط زینب جان
مراقبش باش ...اگه کاری داشتی خبرم کن
چشم خاله .
عباس ۳ساعت بعد از رفتنش به زینب زنگ زده بود
بهش چندتا ادرس خانواده ی مدافع داد و ازش خواسته بود که حتما فرزانه رو به اونجا ببره
بلکه از این طریق بتونه فرزانه رو با حقایقی اشنا کنه که ازش بی خبره ... اینجوری شاید غصه خوردنش کم بشه .
از بیمارستان مرخص شدم
زینب اومد پیشم
خب فرزانه من قراره اینجا بمونم ... حالا از امروز به بعد
برای اینکه حوصله دوتامونم سر نره یه برنامه های چیدم
فرزانه ـ چه برنامه ای؟؟.
زینب ـ حالا بهت میگم ...
فردای اون روز اماده شدیمو رفتیم به ادرس یه خونه
وارد خونه شدیم
یه خانم جوانی بود تو سن ما یا شایدم یکی دو سال بزرگتر ...
ازمون پذرایی کردو نشست
یه بچه ۱/۵ساله هم داشت
خیلی شیرین بود...
عکس شوهرشم زده بود به دیوار ...
پرسیدم شوهرتونه ؟؟.
گفت بله ...عمرشونو دادن به شما...
اخی خدا رحمتشون کنه چقدر
دخترتون شبیه باباشه
اره خیلی شبیهه...
علت فوتشون چی بود ...
اهی کشیدو گفت : دفاع از حرم ...
یعنی مدافع بودن شوهرتون ؟؟؟
بله عزیزم مدافع بودن ۷ماهی میشه که شهید شدن دقیقا یه هفته بعد اعزامش 😔😔
زینب ـ زهرا خانم میشه از زندگیتون بگین و لحظه شهادت همسرتون و اینکه چه حالی داشتین ....
شروع کرد به حرف زدن و من هم با دقت گوش میکردم ...
برام جالب بود حرفاش...
از خونه خارج شدیم زینب گفت
میبینی فرزانه با این حال که سنش پایینه و یه بچه هم داره اما بیوه شده ...
اما خیلی صبوره...
فقط این نیست جاهای دیگه هم هست اگه بخوای اونجا هم سر بزنیم ...
با اشتیاق قبول کردم ...
به خیلی جاها سرزدیم و پای حرفه همه خانمای مدافع نشستم
این دیدارها حسابی ارومم کرد خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم
همشون تو حرفایی که میزدن یه وجه اشتراکی داشتن اونم حضرت زینب بود ...
صبر زینبی رو الگوی زندگیشون قرار داده بودن ...
تو خونه یاد خوابم افتادم برای زینب تعریفش کردم
با گریه گفتم پس اون بانوی نورانی حضرت زینب بود😭
که تو خوابم اومده تا بهم کمک کنه درس صبرو شکیبایی بده
😭😭😭😭
واقعا بعد این دیدارها از این رو به اون رو شده بودم
دیگه ناراحت نبودم بلکه حس غرور و افتخار داشتم که همسر یه مدافعم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاهم
#شهدا_راه_نجات
اسمو برای سفر کربلا دانشجویی نوشتم
هرچند که میدونم لایق زیارت سیدالشهدا نیستم 😔😔
این بین با هماهنگی شهرداری بنرهای یادواره تو سطح شهر نصب شد
اواخر کار بودیم که پدرم پیشنهاد داد چون دهه فجر حتما از خانواده شهدای انقلاب هم دعوت بشه
برای همین با خانواده شهدای که تو حیاط امامزاده حسین دفن بودن صحبت کردیم و بعنوان مهمان ویژه ازشون دعوت کردیم
این شهدا عبارت از
افسر عباسی
کبری وحیدی
برادران محمودیان
الحمدالله برنامه ها خوب داشت پیش میرفت
فردا ده بهمن ماهه بچه ها دارن از سوریه میان
بازم کاروان خاندان صالحی راهی فرودگاه شدن
آقامرتضی یه گلوله به دستش خورده بود
اما علی آقا تازه از فردا باید تحت نظر دکترا باشه
امشب بابا براشون گوسفند زد زمین
شامم همه دورهم بودیم
-اوضاع سوریه چطور بود؟
محمد:آجی من رفتم با خود جان کری ۵+۱ حرف زدم آقا یه گلوله به من بزنید
اونم این آقا مرتضی مال خودش کرد 😁😁😁😂😂
فاطمه :محمد😡😡😡
محمد: بجان خودم شوخی کردم ببخشید
-ما ۱۵بهمن برنامه داریم
بعدشم که راهیان نوره
آقامرتضی: زهرا خانم اسم مارو بنویس
پاسدارشم خودم هستم
محمد :آجی مارو هم بنویس
علی :زهرا خانم لطفا اسم منم بنویسید
اونشب فهمیدیم گلوله ای که به علی خورده
نمیشه درآورد و در دراز مدت از ناحیه کمر قطع نخاع میشه
همین یه ذره علی را سست کرده بود برای ازدواج
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهم
یه چپ نگاهش کردم و گفتم :استاد من تصمیم دارم بعد از این ۶ ماه تا یه مدتی کار نکنم .
استاد :چرا؟
امیر به حالت تمسخر گفت:حتما به خاطر همون خبرا.
با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:کدوم خبرا .چرا حرف بی خود میزنید.
امیر دستش رو با حالت تسلیم بالا برد .خواستم یه چیزدیگه بگم که استاد خیلی جدی گفت:بسه دیگه .من اینجا نیومدم که به جر و بحث های شما گوش بدم .
سرم رو پایین انداختم و همزمان با امیر گفتم :ببخشید استاد
اما در آخر سرم رو بالا کردم و به امیر یه اخم کردم و روم و به طرف استاد کردم.
استاد در حالی که یه ورق از تو کیفش در میاورد گفت:من باید برم.رادمنش این رو امضا کن بده من .
امیر اون رو از دستش گرفت و گفت:چقدر زود میخواین تشریف ببرید .حداقل یه پذیرای بشید بعد .
خب شد من اون چایی رو خریدم .وگرنه با چی میخواستی پذیرایی کنی آقای خود شیرین.
-باشه برای یدفعه دیگه .من امروز فرصت ندارم .
امیر :پس لطفا این دعوت رو قبول کنید .۵ شنبه همین هفته بخاطر موفقیت درمورد همون پروژه که چند لحظه پیش خدمتتون گفتم ،با همکارها یه جشن کوچیک گرفتیم .خوشحال میشیم شما هم افتخار بدید و تشریف بیارید .
-اگر تونستم حتما میام .
-پس من تا قبل از ۵ شنبه جاش رو مشخص میکنم و به شما اطلاع میدم.فقط لطف کنید شماره تماستون رو بدید.
استاد از توی جیب کتش کارتی رو در آورد و به امیر داد وبعد از این که استاد برگه مربوط رو از امیر گرفت خداحافظی کرد ورفت.
به طرف میز رفتم تا کیفم رو بردارم که نیما گفت:بفرمایید این هم ناهار .فقط یادم رفت بپرسم چی میخورید اینه که همبرگر گرفتم .
شیوا نیم نگاهی به امیر کرد ،دیدم قصد نداره حرفی بزنه ،حالا یا از خجالت یا بخاطر قیافه اخمالو امیر .برای همین رو به نیما گفتم:اتفاقا قرار بود همبرگر سفارش بدیم .از لطفتون هم ممنون.
بعد کیفم رو برداشتم و مبلغی رو از توش در آوردم و به طرف نیما گرفتم :بفرمایید .
نیما اخمی کرد وگفت:اصلا قبول نمیکنم
خواستم حرفی بزنم که نیما سرش رو تکون داد و گفت:لطفا دیگه اصرار نکنید.
دستم رو عقب کشیدم و گفتم:به هر صورت ممنون .
یه چشم غره به شیوا رفتم تا یه حرفی بزنه .اما حرفی نزد فقط چشمش متوجه امیر بود.
امیر رو به نیما گفت:بهتر نیست به کارمون برسیم نیما.
و خودش زودتر به اتاق نیما رفت .من هم رفتم به اتاق های خانوم رستگار و نیکویی سر زدم تا اگه کاری داشتن بهشون کمک کنم.
کارمون تموم شده بود و مشغول صحبت با خانوم رستگار بودم که شیوا خبر داد ،هستی اومده و توی سالن منتظرمه .با هم به سراغ هستی رفتیم .آبجی کوچولو ما هم مشغول فضولی بود و همه جا رو داشت سرک میکشد .یه تک سرفه کردم
هستی :وای آبجی عجب جای شیکی کار میکنی....سلام
-میذاشتی یه دو ساعت دیگه سلام میکردی .
متوجه کنایه ام نشد و گفت:اینجا خیلی باحاله
-خیل خب ....نیم ساعت زود امدی ،باید صبر کنی تا ساعت ۵ بعدا میریم
-ا.. مستانه معلوم نیست خرید من چقدر طول بکشه .همین نیم ساعت هم غنیمته . دیر بریم خونه مامان غر میزنه ها.
-میگی چکار کنم .تو که میدونستی من ساعت ۵ تعطیل میشم .
-خب به رئیستون بگو نیم ساعت زودتر بریم
-اصلا حرفش رو هم نزن
شیوا گفت:میخوای من به امیر بگم
هستی :آره ،تو رو خدا میشه تو بهش بگی
گفتم:شیوا جون ،من مطمئنم ایشون این اجازه رو نمیدن .تو که خوب میشناسیش
هستی روی یکی از صندلی ها نشست و مثل بچه ها گفت:حالا باید نیم ساعت الکی اینجا بشینیم
-تا چشم به هم بزاری این نیمساعت تموم شده
خدایی این نیم ساعت هستی یک دقیقه هم نشست از بس مثل مرغ راه رفت دیگه داشتم سر گیجه میگرفتم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#رکسانا #قسمت_چهلونهم مانی چشم رفتم به نظر تو جوراب نایلونی ش بهتره یا نخی ش؟ واقعا که بیچاره ای
🚩#رکسانا
#قسمت_پنجاهم
دوباره نگاهش کردم که بهم خندید منم بهش خندیدم که گفت
دفعه قبل م بهم خندیدین و من فکر کردم که کمی با همدیگه خودمونی شدیم اما باز این دفعه که اومدین همونجور سرد و غیر قابل نفوذ شدین
یه سیگار دیگه روشن کردم دلم میخواست راحت باهاش حرف بزنم دلم میخواست میتونستم مثل مانی با همه ارتباط برقرار کنم اما اینطوری نبودم دست خودم نبود
یه پک دیگه به سیگارم زدم و با سختی گفتم
شما درست میگین اما من بد اخلاق نیستم
رکسانا آدم احساس میکنه خودتون و میگیرین حالا یا به خاطر وضع مالی خوب تونه یا به خاطر اینکه شاید زیادی خوشتیپ و خوش قیافه هستین
من
رکسانا اوهوم
خندیدم و سرم وانداختم پایین که گفت
میشه یه سیگار به من بدین
رکسانا روزی ۳ یا ۴ تا اما جلو عمه خانم نمیکشم
بعدش یه مرتبه گفت
اگه ناراخت میشین نکشم
بهش یه سیگار تعارف کردم و براش روشن کردم که گفت
حالا شما سوال تو نو بکنین
چه سوالی
رکسانا همونو که میخواستین بپرسین
آروم گفتم
شمام خیلی دختر چیزی هستین
جای کلمه چیز باید چه واژه ای بذارم
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و آروم گفتم
قشنگ
رکسانا اینو میدونم دیگه چی
فقط همینو بلدم بگم اگه مانی الان اینجا بوده ده تا کلمه دیگه م میگفت اما من نمی تونم
رکسانا برام سخته که باور کنم
شونه هامو انداختم بالا و گفتم
پس عمه کی میان
رکسانا باز غریبگی کردین
یه لبخند زدم که گفت
اونی که گفتین سوال نبود حالا سوالتونو بپرسین
سیگارم رو خاموش کردم وگفتم
اون گل آرو برای چی درست کرده بودین اصلا شما کی هستین تو این خونه چیکار میکنین پدر مادرتون کجان
رکسانا اینا سواله یا اعتراض
سوال دلم میخواد همه اینارو بدونم
قهوهاش رو ورداشت و گفت
قهوه تون یخ کرد
فنجونم رو ورداشتم و شروع کردم به خوردن که گفت
اون گل آرو برای این درست میکنم ومیفروشم زندگیمو باهاشون میگذرونم
چرا
رکسانا چرا عجب سوالی
معذرت میخوام یعنی درآمد دیگه ای ندارین
رکسانا نه متاسفانه یعنی تا حالا چندین بار رفتم و دنبال یهکار سالام گشتم اما نشده
برای چی
بهم خندید و گفت
شما اینجا زندگی نمیکنین
خب چرا
رکسانا شما به خاطر وضعیت خوب مالیتون از جامعه بی خبرین
میشه بیشتر توضیح بدین
رکسانا تا حالا هرجا که رفتم بلافاصله استخدام شدم اما چند وقت بعد اخراج
اومدم یه چیزی بگم که خودش زود گفت
ازم توقعات دیگه داشتن متوجه این
تازه فهمیدم چی میگه خیلی ناراحت شدم
رکسانا تازه این گلارو هم دو سه بار یه جا میبرم میفروشم یعنی یه چند بار که یه مغازه رفتم و فروختمشون صاحب مغازه پیشنهادهای ناجوری میکنه که مجبور میشم دیگه اونجا نرم خب میدونین خیلی ها هستن که دارن از این چیزا درست میکنن
فروش آنچنانی م که نداره اینه که چند بار اول رو ازم میخرن شاید بتونن به نتیجه دیگه ای برسن
خیلی ناراحت شده بودم و نمیدونستم باید چی بهش بگم قهوه م رو خوردم و فنجونش رو گذاشتم تو نعلبکیش که گفت
میشه یه خواهش ازتون بکنم
نگاهش کردم که با خنده گفت
بهم نه نمگین
سرم رو تکون دادم که گفت
یه نیت بکنین و فنجون تون ر برگردونین تو نعلبکی
به این چیزا اعتقاد ندارم دروغه
یه لبخند بهم زد و گفت
پس چرا قبول کردین بهم نه نگین
یه لحظه نگاهش کردم و بعد تو دلم یه نیت کردم و فنجون رو برگردوندم که گفت
مرسی
یه سیگار دیگه روشن کردم
رکسانا خیلی سیگار میکشین
سوال هامو جواب نمیدین
سیگارش رو خاموش کرد وگفت
پدر و مادرم از همدیگه جدا شدن
چرا
رکسانا همه زندگی منو میخواین خلاصه کنین تو چند دقیقه اون وقت فکر نمیکنین دیگه زنده بودن برام پوچ میشه
چرا
رکسانا وقتی آدم بتونه تموم سختی ها و خوشی ها و روزهایی که ثانیه به ثانیه حس کرده و زندگیشون کرده بعد از گذشت بیست سال فشرده شون کنه و همشونو در عرض چند دقیقه برای یه نفر تعریف کنه خود به خود براش پوچ میشن یعنی یه زندگی پوچ میشه یه زندگی بیست و خرده ای ساله جمع و کوچیک بشه اندازه چند دقیقه مسخره نیس
چرا هس
بعد خندید و فنجون منو ورداشت و توش رو نگاه کرد شاید حدود پنج دقیقه همینجوری تو فنجون رو نگاه میکرد بعدش چشماشو بست من یه سیگار دیگه روشن کردم و هیچی نگفتم که چشماشو واکرد و بهم خندید اومدم بگم که تو اون فنجون دنبال چیزی نگردین که گفت:
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاهم
*به روایت زینب*
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر درست یکماه بعد روزیکه ....
#خاطره_نوشت
با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و روبه ترلان میگم آره آرمانه.
ترلان:خب جواب بده دیگه زود باش.
دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم :جونم؟
آرمان:سلام عزیزم خوبی؟
_مرسی تو خوبی؟
آرمان:تو خوب باشی منم خوبم.تانیا من....
_تو چی آرمان؟
آرمان:من دارم بر میگردم ترکیه.
تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید تانی چی شده؟
واقعا داشت میرفت کسیکه منو عاشق خودش کرده بود یا شایدم عشق نبود ولی....
تا به یه هفته کارم شده بود اشک و گریه.به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازیهای مردونش.
یکماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این حرص خودناشو درک نمیکردم.
با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان.که فهمیدم ادمه دوستیش با من فقط بخاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه ها و تیکه هاشو انداخت و رفت.
و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن چون در کنار همه آزادیهایی که داشتم این مورد تو خونه ما کاملا ممنوع بود و همه این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓