🍃🌸🍃
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت!!
#زود_قضاوت_نکنیم❗️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسیار_زیبا
از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برايم بگويد.
پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه كارت آيد؟
گفتم: دنبال گلي می گردم. ميشناسياش؟؟؟
گفت: كدامين گل تو را اينچنين بيتب و تاب كرده است؟
گفتم: به دنبال زيباترينم.
گفت: گل سرخ را ميگويي؟
گفتم: سرختر از آن سراغ ندارم.
گفت: به عطر كدامين گل شبيه است؟
گفتم: خوشتر از آن بوي ديگري نميشناسم.
گفت: از ياس ميگويي؟
گفتم: سپيدتر از آن نيز نميدانم.
گفت: در كدامين گلستان ميرويد؟
گفتم: در گلستاني كه از شرم ديدگانش هيچ گل ديگري نميرويا
به ناگاه ديدم پروانه،
مستانه بيقرار شده است.
بيتابتر از من ناآرامي ميكند ....
از اين گل و آن بوته، سراغش را ميجويد ....
گفت: اسمش چيست كه اينگونه از آدميان دل برده است؟
گفتم به زيبايي نامش نديدم.
گل نرگس را ميگويم. ميشناسياش؟؟؟
به ناگاه ديدم پروانه، توان سخن گفتن ندارد.
بالهايش به روشني شمع ميدرخشيد.
گويي شعله از درون، وجودش را به التهاب درآورده بود.
توان رفتن نداشت ...
به سختي خود را به روي باد نشاند و از مقابل ديدگانم دور شد ....
آري....
او گل نرگس را يافته بود. شرارههاي وجودش خبر از آن گل زيبا ميداد ....
اينك دوباره من ماندم و اين نام آشنا و غريب ....
در صحراهاي غربت, تا آدينهاي ديگر, به انتظار نشستهام،
تا شايد به همراه پروانهاي, به ديار آشنايت قدم گذارم ....
مهدي جان ....
پروانهوارم كن كه ديگر تحمل دوريت ندارم ....
مولاي من ميدانم كه لحظه ديدار نزديك است اما ديگر توان ثانيهها را ندارم ....
ميدانم كه چيزي به پايان راه نمانده است اما ديگر توان رفتن ندارم ....
ميدانم كه تا سپيدهدم وصال، طلوع و غروبي چند, باقي نمانده است، اما ديگر تاب سرخي غروب را ندارم ....
از اين رنگ رنگ پروانههاي دروغين خسته شدهام.......
از آدينههاي سراب گونهي بي وصال به ستوه آمدهام........
ديگر توان رفتن ندارم.......
زودتر بيا
گل نرگس بيا
🌺العجل العجل يا مولاي يا صاحب الزمان🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#آموزنده
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#بسیار_زیبا_و_امیدبخش
💢امام صادق(ع):
خداوند بندگانی دارد که روز قیامت پروندۀ اعمالشان کاملاً خالی و سفید است. ملائکه از پروردگار میپرسند:
چرا هیچ چیزی در پروندۀ اعمال اینها ثبت نشده است؟
خداوند میفرماید:
اینها برخی از بندگان #مخلص من هستند که آنقدر خلوصشان بالا بوده که وقتی کار خوبی انجام میدادند حتی دوست نداشتند ملائکهای
که اعمال را #ثبت میکنندهم ببینند، فقط دوست داشتند خدا ببیند! لذا هر وقت اینها میخواستند کار خوب انجام دهند، خدا اجازه نمیداد ملائکه ببینند و ثبت کنند. اینها حسابشان با خودخداوند است
📚عدة الداعی و نجاح الساعی/ص207
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍊داستان کوتاه
فیلسوف یونانی با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد:
آیا كسی سؤالی دارد؟
“رابرت فولگام” نویســنده ی مشهور در بین حضار بود و پرسید:
جناب آقای دڪتر پاپادروس،
معنی زنـدگی چیست؟
همهی حضار خندیدند!
پاپادروس مردم را به سڪوت دعوت ڪرد،
سپس ڪیف بغلی خود را از جیبش درآورد،
داخل آن را گشت و آینهی گرد و ڪوچڪی را بیرون آورد و گفت:
موقعی ڪه بچه بودم جنگ بود، ما بسیار فقیر بودیم
و در یڪ روستای دورافتاده زندگی میڪردیم.
🔸
روزی در ڪنار جاده چند تڪه آینهی شڪسته از لاشه یڪ موتورسـیڪلت آلمانی پیدا ڪردم. بزرگترین تڪه آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ،
گِردش ڪردم. همین آینهای ڪه حالا در دست من است و ملاحظه میڪنید.
سپس به عنوان یڪ اسباببازی شروع ڪردم به بازی با آن و بازتاباندن نور خورشید به هر سوراخ و سنبه و درز و شڪاف ڪمد و صندوقخانه و تاریڪترین جاهایی ڪه نور خورشید به آنها نمی رسید.
از اینڪه با ڪمڪ این آینه میتوانستم ظلمانی ترین نقاط دنیا را نورانی ڪنم به قدری شیفته و مجذوب شده بودم ڪه وصفش مشڪل است.
در واقع، بازتاباندن نور به تاریڪترین نقاط اطرافم، بازی روزانهی من شده بود
.
آینه را نگه داشتم و در دوران بعدی زندگی نیز هروقت ڪه بیڪار میشدم آن را از جیبم درمیآوردم
و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم.
بــزرگ ك
ڪه شدم دریافتم این ڪار یڪ بازی ڪودڪانه نبود،
🔸
بلــــڪه اســـــتعارهای بر ڪارهایی بود ڪه احتمال داشت بتوانم با زندگی خود انجام دهم.
بعدها دریافتم ڪه من،
خود نور و یا منبع آن نیستم، بلڪه نور و به عبارت دیگر، حقیقت، درڪ و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریڪترین نقاط عالم را نورانی خواهد ڪرد ڪه مّّن بازتابش دهم.⇨
🔸
من تڪه ای از آینه ای هستم
ڪـه
از طرح و شڪل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم. با وجود این، هرچه ڪه هستم، میتوانم نور را به تاریڪترین نقاط عالم، به سیاهترین نقاط قلوب انسانها منعڪس ڪنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسانها گردم.
شــاید دیگران نیز متوجه این ڪار شوند و همین ڪار را انجام دهند.
به طور دقیق این همان چیزی است ڪه من به دنبال آن هستم. این معنی زندگی من است.
بعد از پایان درس،
🔸
آینه را به دقت دوباره بر دست گرفت و به ڪمڪ ستونی از نور آفتاب ڪه از پنجره به داخل سالن میتابید،
پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم ڪه روی بازوی صندلی به هم گره خورده بودند، تاباند…
به جایی ڪه تاریڪ و ظلمانی است، نــــــــور ببریم.
به جایی ڪه امید نیست، امـــــید.
به جایی ڪه دروغ هست، راسـتی
و …
معـنی زندگـی این است.☘
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_چهار
قبل از اینکه حرفى بزنم، سهیل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده و شادى شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مکید و چشمانش بسته بود. با دقت به صورت کوچکش خیره شدم. سر کوچکش را انبوهى از موهاى نرم و سیاه پوشانده بود. ابروهایش پرپشت و صورتش هم پر از کرك نرم و سیاه بود. پوست دستش چین خورده و ناخن هاى کوچکش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون کارت، وزنش سه کیلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چیزش طبیعى و نرمال بود. با ملایمت لمسش کردم. قلبم براى موجود کوچکى که در آغوشم بود، مى لرزید. دلم ازمحبت این کوچولو که نقطه ارتباط من و حسین بود، پر شد. خم شدم و سر کوچک و نرمش را بوسیدم. حسین کنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت.- مهتاب خیلى ازت ممنونم...با تعجب پرسیدم: براى چى؟- براى این دسته گل! دیگه چى از این بهتر؟خندیدم: خواهش مى کنم!
دو سه روز بعد، لیلا و شادى براى دیدن بچه، به خانه مان آمدند. لیلا کمى چاق تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتربود. بعد از اینکه بچه را دیدند، روى پتویش گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شیرینى از لیلا پرسیدم: اوضاع شما چطوره؟ کارتون به کجا کشید؟لیلا خندید: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد با طلاق، موافقت کرد و چند روز پیش به طوررسمى از هم جدا شدیم.متعجب پرسیدم: اصلا قابل باور نیست. مهرداد که اینهمه اصرار داشت با تو ازدواج کنه، پس چى شد به این راحتى حاضرشد طلاقت بده؟لیلا نفس عمیقى کشید و گفت: خودش هم تو این ازدواج مونده بود، یک هوسى کرده بود و بعدش هم پشیمون شد.نصف مهریه ام را داد و خلاص! انگار یک نفر رو پیدا کرده و قراره به زودى ازدواج کنه! یک هوس جدید! خدارو شکرمى کنم که زود فهمیدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شکر مى کنم که بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى یافت.شادى شیرینى را برداشت و پرسید: حالا مى خواى چه کار کنى؟لیلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر کار مى رم تا بعد هم خدا بزرگه!بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى کرد و در سکوت انگشتش را مى مکید. همزمان با باز شدن در،تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به سلام حسین جواب دادم.
صداى ضعیف مادرم در گوشى پیچید: مهتاب جون، قربونت برم... چطورى؟با خوشحالى فریاد کشیدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟- همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهیل یک ذره شده، از وقتى تو و گلرخ بچه دار شدین، همه اش دلم ایران پیش شماست. هر شب خواب مى بینم نوه هامو بغل کرده ام و مى بوسم.صداى مادرم از بغض مى لرزید: دارم دق مى کنم، مهتاب. دلم براى همه چیز انقدر تنگ شده که ساعتها اینجا زار مى زنم و به عکسهاى شما زل مى زنم.غمگین گفتم: مامان بى تابى نکن، بابا هم دلش به تو خوشه!پس از چند لحظه مادرم که معلوم بود گریه مى کند، پرسید: پسرت چطوره؟ حسین چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتین؟- حسین خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سیر و خشک داره براى خودش دست و پا تکون مى ده، هنوزاسمش قطعی نشده...مادرم دوباره نالید: واى که قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شکل کیه؟ معلومه؟با خنده گفتم: بیشتر شکل حسینه، البته حسین مى گه لب و دهنش شکل منه، حالا که خیلى زشته، تا بعد هم خدا مى دونه شکل کى مى شه.بعد با پدرم صحبت کردم و گوشى را به حسین دادم تا با پدر و مادرم صحبت کند. وقتى گوشى را گذاشت، من مشغول شیر دادن به بچه بودم که حریصانه سینه ام را به دهان گرفته بود و همه انرژى اش را صرف شیر خوردن مى کرد. حسین آهسته کنارم نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى کرد. با خنده پرسیدم:- آقاى پدر، این پسر شما بالاخره اسمش چیه؟ ما تا کى باید بگیم بچه، نى نى، کوچولو؟حسین لبخند زد: خوب تو چه پیشنهادى دارى؟فکرى کردم و گفتم: واله چه عرض کنم! نمى دونم چرا همش فکر مى کردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پیدا کرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟حسین فکرى کرد و با دودلى گفت: راستش یک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم!با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب کنى.حسین نگاهى به بچه که خیس عرق، شیر مى خورد انداخت و گفت: علیرضا چطوره؟فورى به یاد دوستانش افتادم و دلیل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عالیه!علیرضا دو ماهه بود که سحر به دیدنش آمد. سراپا مشکى پوشیده بود و ابروهاى ظریفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود.آویز « الله» زیبایى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صمیمیت و دلتنگى صورتش را بوسیدم و گفتم: چرا بى خبر آمدي؟ مى گفتى حسین مى آمد دنبالت...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا در این آشفته✨
بازار کمک کن تا
دلم بلرزد به نگاهی🌹
که بیـارزدو ای کاش
آن نگاه، نگاه تـو باشد ✨
#شبتون_آرام 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da466
🎓🎓🎓🎓🎓🎓
به رسم ادب و ارادت هرروزسلام میدهیم به ارباب بی کفن:🌷🎓🌷
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ.✨✨✨✨✨✨
🌹التماس دعا
🏴🏴🏴🏴🏴
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da466
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_پنج
- نه، مخصوصا وقتى آمدم که حسین آقا خونه نباشن، البته از قول من تبریک بگو، اما دلم نخواست با دیدن من یاد... ساکت شد و من دلم برایش آتش گرفت. چاى و شیرینى را روى میز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم که شباهت عجیبى به حسین پیدا کرده بود، خیره شد. آهسته گفت: علیرضا... علیرضا جون!بعد اشک هایش به آرامى روى گونه هایش سرازیر شد. بدون آنکه حرفى بزنم، نگاهش کردم. گذاشتم تا راحت باشد وغم دلش را خالى کند. وقتى بچه را که به گریه افتاده بود به بغلم داد، پرسیدم:- چه کار مى کنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟سرى تکان داد و دماغش را بالا کشید: هیچى، دارم سعى مى کنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بیست سال پیرتر شده اند، منزوى و گوشه گیر تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود. برادر کوچیکه هم که اصلارفته و سراغى ازشون نمى گیره... چى بگم؟ دوباره سر کارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى کنم.
با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خیلى سخته...- نه نمى دونى! تو از حسین آقا یک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه کنى یاد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بیست ساله بشه و علیرضا رو داماد کنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم که چرا یک بچه ندارم؟ بچه اى که با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على یک رویا نبوده، خواب نبوده...واقعیت داشته! اما هیچى نیست، مثل یک خواب و یک رویا، همه چى تموم شده و من تنها و بى کس برجا موندم! با یک دنیا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته!
وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهایش فکر مى کردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى کس ماندن! بدون هیچ نشانه اى از زندگى که روزى واقعیت داشته است. بعد از شام، حسین مشغول بازى با علیرضا بود که سهیل و گلرخ از راه رسیدند. سایه کوچک را که حالا لبخند مى زد و تقریبا چاق و بى نهایت شبیه گلرخ شده بود کنار علیرضا خواباندند.وقتى سایه شروع به قان و قون کرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهیل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شدیدشان،معتقد بود به همین زودى ها برمى گردند. حسین با لحنى معتقد به نظر سهیل گفت: خدا کنه! حیفه که حالا از ایران دورباشن، نوه خیلى شیرین تر از بچه است...سهیل با خنده گفت: آره آخه خود حسین چهار تا نوه داره، خوب مى دونه...من و گلرخ خندیدیم و حسین گفت: اینطورى مى گن جناب سهیل خان!بعد از کمى صحبت، سهیل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟بى آنکه کسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پیش دایى رو دیدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار کفرگفتم، سر درد دلش باز شد! این دختر انگار خون دایى و زن دایی رو حسابى کرده تو شیشه، پرهام هم به غلط کردن افتاده است، اما این دختره چنان سیاستمداره که خونه و ماشین رو همون اول کارى به اسم خودش کرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره کم کم عذر دایى و زرى جون هم مى خواد.
سهیل زد زیر خنده، اما هیچکس نخندید. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا کنه زندگى شون درست بشه...سهیل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا!حتى حسین هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسید:- مهتاب، درست هم که تموم شده، نمى خواى برى سر کار؟فورى گفتم: خودت چى؟در جایش چرخید و گفت: چرا، شاید تو یک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست که سایه رو نگه داره، اما کسى نیست علیرضا رو نگه داره. ولى یک کم که بزرگترشد و تونست بره مهد کودك، شاید برم سر کار...سهیل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آینده حرف نمى زنیم ها!خندیدم: حالا کار سراغ دارى؟سهیل مردد گفت: آره، مى خوام یک نفر کارهاى تبلیغاتى شرکت رو به عهده بگیره، تو هم که اون روز گفتى به برنامه نویسى علاقه ندارى و بیشتر دوست دارى تو کار تبلیغات و گرافیک کامپیوترى باشى...حسین به آرامى پرسید: یعنى مهتاب بیاد شرکت؟ اون وقت تکلیف علیرضا چى...سهیل با خنده وسط حرفش پرید: حالا تو غیرتى نشو! کسى نخواست مهتاب بیاد شرکت، تو خونه کامپیوتر داره، همین جا کار مى کنه و به ما تحویل مى ده. چطوره؟قبل از اینکه حسین حرفى بزنه، گفتم: عالیه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت هــفـدهــم
ماشین سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم:ممنون خدافظ!
دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم!
_فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟
بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون.
_با،بابا میرم باے!
مثل بچہ ها گفت:دلم تنگ میشہ خب!
حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم!
بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم!
بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند دستش رو برد بالا و رفت!
آخیشے گفتم،با دستمال ڪاغذے برق لبم رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ،جدے رو بہ روم،رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!
مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد،نگاهم ڪرد،با لبخند گفت:سلام هانیہ خوبے؟
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:سلام ممنون تو خوبے؟
همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت:قربونت.
سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت:امین اومد من برم!
دیگہ برام مهم نبود،دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد،فقط رد زخم حماقتم بودن،ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو می شست آروم سلام ڪردم و وارد پذیرایے شدم!
مادرم پشت سرم اومد داخل
_هانیہ!
برگشتم سمتش.
_بلہ مامان!
نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.
_بیا بشین!
بے حرف ڪنارش نشستم.
با غصہ نگاهم ڪرد.
_قرارہ برات خواستگار بیاد!
پام رو انداختم رو پام.
_مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟
با اخم نگاهم ڪرد:نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟
بے حوصلہ گفتم:نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ!
با عصبانیت نگاهم ڪرد:بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟!دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا!
از رو مبل بلند شدم.
_چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام!
همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم!
_شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟!
با تعجب برگشتم سمتش!
_مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟!
جدے نگاهم ڪرد.
_شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو....
نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم:میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار!
در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم،دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت هــجـدهــم
وارد ڪافے شاپ شدم،بنیامین از دور برام دست تڪون داد،هم ڪلاسے دانشگاهم حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،رفتم سمتش،بلند شد ایستاد.
_سلام خانم خانما!
دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد،باهاش دست دادم و نشستم.
_چے میخورے؟
نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم:فعلا هیچے!
_چہ عجب حرف زدے!
بے حوصلہ گفتم:ڪش ندہ باید زود برم!
بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت:دوتا قهوہ ترڪ لطفا!
دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد!
دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون.
_صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟!
_نخوردمت ڪہ!
با عصبانیت گفتم:نہ بیا بخور!
لبخند دندون نمایے زد و گفت:اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن!
پوزخند زدم و بلند شدم.
_دیگہ بہ من زنگ نزن!
سریع بلند شد!
_هانیہ!خب توام شوخے ڪردم.
ڪیفم رو انداختم روے دوشم.
_برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن!
با اخم نگاهم ڪرد.
_گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ!
همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم:برو بابا دیگہ دور و بر من نباش!
_حرف آخرتہ دیگہ؟!
_حرف اول و آخر!
با لبخند بدے نگاهم ڪرد
_باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن!
آب دهنم رو قورت دادم ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم،حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم،بنیامین بود.
_شنیدے چے گفتم؟!
بیخیال گفتم:آرہ،ڪر ڪہ نیستم!
دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت:خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ،خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم:چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم!
انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت:ببین من دست بردار نیستم.
نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت:چیزے ڪہ ازت بهم نرسید!
دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد!
چندتا از طلبہ هاے دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن،بہ سمتمون اومدن،حتما ڪار دخترها بود!یڪے شون با لحن ملایمے گفت:سلام اتفاقے افتادہ؟
بنیامین با عصبانیت گفت:بہ تو چہ ریشو؟!
با لبخند زل زد بہ بنیامین:چہ دل پرے از ریش من دارے!
سریع گفتم:این آقا مزاحمم شدہ!
پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:شما بفرمایید ما حلش میڪنیم!
توقع داشتم اخم ڪنہ و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟!
با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ،پشت سرم رو نگاہ ڪردم،داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت نـوزدهــم
با عجلہ وارد دانشگاہ شدم،در ڪلاس رو زدم و وارد شدم. پسرے ڪہ پاے تختہ بود برگشت بہ سمتم،با دیدنش رنگم پرید ڪمے استرس گرفتم!همون پسرے بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بے اختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ م،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت:بفرمایید بشینید!
آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے هاے خالے،بنیامین با اخم نگاهم مے ڪرد توجهے نڪردم!نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪارے ڪنہ یا بہ دوست هاے حراستیش بگہ؟!
محمدے،یڪے از پسرهاے ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت:ببخشید برادر،بہ خانم هدایتے نذرے ندادین!
با تعجب نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت:بعداز ڪلاس بدید!
محمدے با پررویے گفت:اول وقتش فضلیت خاصے دارہ!
بیشتر بچہ هاے ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است!
پسر لبخندے زد و گفت:مگہ نمازہ؟
محمدے شونہ اے بالا انداخت و گفت:نمیدونم والا!ما از ایناش نیستیم!
و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد،پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ اے مشڪے با پیرهن یقہ آخوندے سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهاے قهوہ ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدے دندون هاش مشخص میشد!
ملایم اما جدے گفت:ما حق سلیقہ داریم درستہ؟سلیقہ اے ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ ڪسے چیزے نگفت!
یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت:همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم!یقہ پیرهن من براے شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟من حق انتخاب ندارم؟
دیس خرما رو از روے میز برداشت و اومد بہ سمتم،همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت:مطمئن باشید من اینطورے استخر نمیرم نگرانم نباشید!
همہ باهم گفتن اووووو،
خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم.
یڪے از دخترها با خندہ گفت:برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟
بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن!
برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت:شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من!
با تعجب نگاهش ڪردم،این رفتار،رفتارے نبود ڪہ من از طلبہ ها میدونستم!
یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت:خرما ڪار بچہ هاست!مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن!
مثل بقیہ نبود!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـتـم
همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم!
زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد،دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:صبر ڪن!
با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم ڪلیدے بہ سمتم گرفت و گفت:خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت!
ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم،عاطفہ با ڪنجڪاوے بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت:بهار هستم،دوست هانیہ!
عاطفہ دست بهار رو گرفت.
_منم عاطفہ ام دوست صمیمے هانیہ!
خندہ م گرفت،بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود!
خواستم حرفے بزنم ڪہ صداے بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!
برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!
دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدے نگاهم میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ!
سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت:خبریہ ڪلڪ؟!بنیامین رو دیدم!
با حرص گفتم:خبر ڪدومہ؟!دیونہ م ڪردہ!
بهار از پشت بغلم ڪرد و گفت:الهے!عاشق شدہ خب!
_عاشق ڪدومہ؟!دنبال چیزے ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن!
خواست چیزے بگہ ڪہ دست هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم:نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ!
با تعجب نگاهم ڪرد:دروغ میگے؟!
همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:دروغم ڪجا بود؟!بیا تو!
یااللہ گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:آخہ تو مردے؟!یا ڪسے خونہ ست؟!
بے تعارف نشست رو مبل.
_محض اطمینان گفتم!
همونطور ڪہ مقنعہ م رو در مے آوردم وارد آشپزخونہ شدم _چے میخورے؟
_چیزے نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟
ڪترے رو پر از آب ڪردم.
_جانم!
_خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟!
ڪترے رو گذاشتم روے گاز و برگشتم پیش بهار!
_نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!
با حرص گفت:بے جا ڪردے،باید بہ خانوادت اطلاع بدے!
بہ دروغ باشہ اے گفتم،از خانوادم نمیترسیدم خجالت مے ڪشیدم!
_براے اردوے مشهد ثبت نام ڪردے؟!
سردرگم گفتم:اردوے مشهد؟!
_اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت نام ڪنیم تا پر نشدہ!
با تعجب گفتم:سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
چشم هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت:حالت خوب نیستا!بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ!امیرحسین سهیلے!
سلول هاے مغز خستہ م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب!
_من نمیام تو ثبت نام ڪن!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان کوتاه
مرد جوانی کنار "نهر آب" نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود.
"استادی از آنجا می گذشت."
او را ديد و متوجه "حالت پريشانش" شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را ديد بی اختيار گفت:
عجيب "آشفته ام" و همه چيز زندگی ام به هم ريخته است. به شدت "نيازمند آرامش" هستم و نمی دانم اين آرامش را کجا پيدا کنم؟
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت:
به اين "برگ" نگاه کن وقتی داخل آب
می افتد خود را به جريان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد "سنگی بزرگ" را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در "عمق" آن کنار بقيه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: اين سنگ را هم که ديدى،
به خاطر سنگینی اش توانست بر نيروی جريان آب "غلبه" کند و در عمق نهر قرار گيرد.
حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را
می خواهی يا آرامش برگ را؟!
مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه کرد و گفت:
"اما برگ که آرام نيست."
او با هر "افت و خيز" آب نهر بالا و پائين می رود و الان معلوم نيست کجاست!
لااقل سنگ می داند کجا ايستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محکم ايستاده و تکان
نمی خورد.
من آرامش سنگ را "ترجيح" می دهم!
استاد لبخندی زد و گفت:
پس چرا از جريان های مخالف و "ناملايمات" جاری زندگی ات می نالی؟!
اگر آرامش سنگ را برگزيده ای
پس، تاب "ناملايمات" را هم داشته باش و "محکم" هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.
استاد اين را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که "آرام" شده بود نفس عميقی کشيد و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقيقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسيد:
"شما اگر جای من بوديد آرامش سنگ را انتخاب می کرديد يا آرامش برگ را؟!"
استاد لبخندی زد و گفت:
من "تمام زندگی ام" خودم را با اطمينان به "خالق" رودخانه "هستی" و به جريان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز "دل آشوب" نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم…
*خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواظب توست.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
╭✹••••••••••••••••••🌸
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
🔴چگونه پیامبران حتی در کودکی هم دچار خطا و گناه نمیشدند و معصوم بودند؟
✅در محضر آیت الله بهجت ره:
✨یکی از بزرگان نجف میفرمود: من در دوران بچگی خود هرگاه میخواستم کاری که برای افراد مکلف گناه است انجام بدهم،
💥بی درنگ مانعی پیش می آمد و مرا از انجام آن کار باز میداشت.
به این ترتیب من در زمان کوچکی خود کاملا به صورت قهری نه اختیاری،مصون و محفوظ بودم.
🌟اما اینکه چرا پیامبران باید حتما معصوم باشند دلیلش این است که:
اگر مردم ببینند کسی مدام اشتباه میکند،دروغ میگوید و ... خوب کم کم از او فاصله میگیرند و اعتماد نمیکنند.
♦️آن اقا آدم خوبی بود،یکدفعه آمده و پشت سر هم دروغ میگوید!
پرسیدند: این که خوب بود چرا یکدفعه اینطور شد؟
🔷گفتند به حصبه مبتلا شد و حافظه اش را از دست داد!
الان راست و دروغ را تشخیص نمیدهد همینجوری حرف میزند.
⛔️سرانجام این اشتباهات باعث کناره گیری مردم از نبی و وصی میشود.
اگر مردم ببینند که این معصوم الی ماشاالله فراموشی دارد،گناه میکند و خطا میرود خوب از او دور میشوند!
💐بهمین خاطر از بچگی پیامبران و ائمه اطهار ما دچار عصمت و دوری از هر گناه،اشتباه،خطا و ..بودند.
📙کتاب پرسش و پاسخ با آیت الله بهجت ره،حامد اسلام جو
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃
🍃🌺
🌺
بناى مسجدى بر روى دو قبر
امام جعفر صادق صلوات الله عليه حكايت فرمايد:
در زمان حكومت ابوبكر، عدّه اى در ساحل درياى عدن تصميم گرفتند تا مسجدى بسازند؛ و چون مشغول شدند، هرچه ديوار آن را مى چيدند، فرو مى ريخت و تخريب مى گشت .
نزد ابوبكر آمدند و علّت آن را جويا شدند؛ و چون جواب آن را نمى دانست در جمع مردم سخنرانى كرد و از آنها تقاضاى كمك نمود.
اميرالمؤ منين امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام كه در آن جمع حضور داشت ، فرمود: سمت راست و سمت چپ مسجد را حفر كنيد، دو قبر آشكار خواهد شد كه بر روى آن ها نوشته شده است : من رضوى و خواهرم حبا هستيم ، كه با ايمان به خدا مرده ايم .
سپس افزود: آن دو جنازه برهنه و عريان هستند، آن ها را از قبر خارج كنيد، غسل دهيد و كفن كنيد و بر آن ها نماز بخوانيد و دفنشان كنيد، آن گاه مسجد را شروع نمائيد كه پس از آن خراب نخواهد شد.
امام صادق عليه السلام فرمود: به پيشنهاد و دستور حضرت امير صلوات اللّه عليه عمل كردند و سپس ديوارهاى مسجد را بالا بردند و هيچ آسيبى به آن وارد نشد.
📚سلونى قبل أ ن تفقدونى : ج 2، ص 203.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃
{ #حکایت }
{ #مرد_بی_نیاز }
🍃شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن میدانی؟
او گفت: نمیدانم و نیاموختهام.
🍂خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.
🍃مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقهی خود، به آموختن قرآن پرداخت.
مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
🍂پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید:
«چه شد كه دیگر سراغی از ما نمیگیری؟»
🍃آن آزادمرد پاسخ داد:
«چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بینیاز گشتم».
🍂خلیفه پرسید:
«كدام آیه تو را این گونه بینیاز كرد؟»
مرد پاسخ داد:
❣هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید میآورد و از جایی كه تصور نمیكند، به او روزی میرساند و نیازهای زندگیاش را برطرف میسازد».
📓(سوره طلاق، آیات 2 و 3)
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖❤🌼💖❤🌼💖
🌺دعاى روز پنجشنبه
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ اللَّيْلَ مُظْلِماً بِقُدْرَتِهِ وَ جَاءَ بِالنَّهَارِ مُبْصِراً بِرَحْمَتِه ِوَ كَسَانِي ضِيَاءَهُ وَ أَنَا فِي نِعْمَتِه اللَّهُمَّ فَكَمَا أَبْقَيْتَنِي لَهُ فَأَبْقِنِي
لِأَمْثَالِه ِوَ صَلِّ عَلَى النَّبِيِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
🌺وَ لاَ تَفْجَعْنِي فِيهِ وَ فِي غَيْرِهِ مِنَ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّام بِارْتِكَابِ الْمَحَارِم ِوَ اكْتِسَابِ الْمَآثِمِ وَ ارْزُقْنِي خَيْرَه ُوَ خَيْرَ مَا فِيهِ وَ خَيْرَ مَا بَعْدَهُ
وَ اصْرِفْ عَنِّي شَرَّهُ وَ شَرَّ مَا فِيهِ وَ شَرَّ مَا بَعْدَه
🌺اللَّهُمَّ إِنِّي بِذِمَّةِ الْإِسْلاَمِ أَتَوَسَّلُ إِلَيْك َوَ بِحُرْمَةِ الْقُرْآنِ أَعْتَمِدُ عَلَيْك َوَ بِمُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِه اسْتَشْفِعُ لَدَيْكَ فَاعْرِفِ اللَّهُم ذِمَّتِي لَّتِي رَجَوْتُ بِهَا قَضَاءَ حَاجَتِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين
َ🌺اللَّهُمَّ اقْضِ لِي فِي الْخَمِيسِ خَمْساًلاَ يَتَّسِعُ لَهَا إِلاَّ كَرَمُكَ وَ لاَ يُطِيقُهَا الاَّ نِعَمُكَ سَلاَمَةً أَقْوَى بِهَاعَلَى طَاعَتِك َوَ عِبَادَةً أَسْتَحِقُّ بِهَا جَزِيلَ مَثُوبَتِكَ وَ سَعَةً فِي الْحَالِ مِنَ الرِّزْقِ الْحَلاَل ِوَ أَنْ تُؤْمِنَنِي فِي مَوَاقِفِ الْخَوْف
ِبِأَمْنِكَ وَ تَجْعَلَنِي مِنْ طَوَارِقِ الْهُمُومِ وَ الْغُمُومِ فِي حِصْنِكَ
🌺وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد ٍوَ اجْعَلْ تَوَسُّلِي بِهِ شَافِعاً يَوْمَ الْقِيَامَةِ نَافِعاً إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ.التماس دعای فرج
🌺کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤
💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌺🍃دعای پنجشنبه حضرت فاطمه(س)
🌺🍃"خداوندا!من از تو هدایت و تقوا و عفت و بی نیازی و عمل به آنچه را که تو دوست می داری و بدان رضایت می دهی، می خواهم.
🌺🍃پروردگارا! ازتو مسألت دارم که ما را قدرتی دهی تا ضعف و نیستی مان را بهبود بخشیم،و ازصبر و علمت بهره ای دهی تا جهلمان را درمان کنیم .
🌺🍃خداوندگارا ! بر محمد و آل محمد درود فرست، و ما را بر شکر و ذکر و فرمانبرداری و عبادتت یاری فرما،به رحمتت سوگند ای مهربانترین مهربانان."
التماس دعا...
🌺🍃کانال حضرت زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
ا. مام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
آمین یارب العالمین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
💎 گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.
*وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی*
دنیا پر از تباهی است نه بخاطر آدمهای بد بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅معجـزه لبـخنـد
🌺لبخند بزن وقتی در کنار یکی از عزیزانت هستی …خیلی ها آرزوی یک لحظه اش را دارند
🌼لبخند بزن وقتی سر کار میروی حتی اگر ناراحتی حتی اگر حقوق ناچیزی داری یا کار سختی داری خیلی ها در به در دنبال کار و شغل هستند
🌺لبخند بزن چون تو سالم هستی خیلی ها به خاطر برگرداندن سلامتیشان دارند ملیون ها خرج میکنند
🌼لبخند بزن: چون تو زنده ای وروزی داده میشوی وهنوزفرصت برای جبران زمان داری
🌺لبخندبزن: چون تو"خدا"را داری و اورا می پرستی وازاو طلب کمک میکنی...
🌼لبخندبزن: چون "تو"خودت هستی..
🌺و خیلیها آرزو دارند که چون"تو"باشند.
🌼لبخندبزن..وهمیشه لبخند بر لبانت داشته باش و خدا راشاکرباش وقناعت پیشه کن وبر تقدیر و مقدرات راضی و تسلیم باش..وهمیشه فرهنگ لبخند را درمحیط زندگی خودت منتشرکن
☘🌼🌺🌼☘
#زیباترین_و_خاصترین_متنها👆👆👆
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ده نكته فوق العاده
🌺 ترسناك ترين جاي جهان ذهن شماست...
🌼 عمل باشيد نه عكس العمل ، صدا باشيد نه انعكاس صدا ...
🌺 مراقب بدن خود باشيد ، زيرا تنها جايي است كه تا آخر عمر در آن زندگي مي كنيد ...
🌼 اجازه ندهيد رفتار ديگران آرامش دروني شما را بهم بزند ...
🌺 آرزو كردن براي اينكه جاي شخص ديگري باشيد ، يعني ناديده گرفتن خودتان...
🌼 ارزش شما با رفتار ديگران با شما، تعيين نميشود...
🌺 اگر كسي كار اشتباهي انجام داد، همه خوبي هايش را فراموش نكنين...
🌼 قهرمان بودن يعني ايمان به خود، وقتي ديگران به شما اعتقادي ندارند...
🌺 كساني كه در گذشته زندگي مي كنند، آينده خود را محدود مي كنند...
🌼 هيچ يك از ما برنده يا بازنده به دنيا نيامدهايم ، انتخاب كننده به دنيا آمده ايم.
☘🌼🌺🌼☘
#زیباترین_و_خاصترین_متنها👆👆👆
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 شاهد همان حاکم است
✨مردی از اهل حبشه نزد رسول خدا - صلوات الله علیه و آله - آمد وگفت:
یا رسول الله! گناهان من بسیار است، آیا در توبه به روی من نیز باز است؟
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
آری، راه توبه بر همگان، هموار است
تو نیز از آن محروم نیستی .
😱 مرد حبشی از نزد پیامبر رفت.
مدتی نگذشت که بازگشت و گفت:یا رسول الله!آن هنگام که معصیت می کردم، خداوند، مرا می دید؟
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
آری، می دید
😢مرد حبشی، آهی سرد از سینه بیرون داد و گفت: توبه، جرم گناه را می پوشاند؛ چه کنم با شرم آن؟
در دم نعره ای زد و جان بداد
وَ قَالَ علی عليه السلام :
اتَّقُوا مَعَاصِيَ اللَّهِ فِي الْخَلَوَاتِ فَإِنَّ الشَّاهِدَ هُوَ الْحَاكِمُ
از معصيت ورزيدن به خدا در خلوتها تقوي بورزيد و اجتناب كنيد، زيرا شاهد خود حاكم است .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
🌷20جمله کوتاه و ناب , حتما بخونيد🌷
🌼خوشبختی خانه در خدا پرستی است.
🌸عزت خانه در دوستی است.
🌼ثروت خانه در شادی است.
🌸زیبایی خانه در پاکیزگی است.
🌼پاکی خانه در تقوا است.
🌸نیاز خانه در معنویات است.
🌼استحکام خانه در تربیت است.
🌸گرمی خانه در محبت است.
🌼صفای خانه درمحبت است.
🌸پیشرفت خانه در قناعت است.
🌼لذت خانه در سازگاری است.
🌸سعادت خانه در امنیت است.
🌼روشنایی خانه در آرامش است.
🌸رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
🌼ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.
🌸سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
🌼صفت خانه در انصاف و گذشت است.
🌸شرافت خانه در لقمه حلال است.
🌼زینت خانه در ساده بودن است.
🌸آسایش خانه در انجام وظیفه است.
☘🌸🌼🌸☘
#زیباترین_و_خاصترین_متنها👆👆👆
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_شش
حسین لبخند زد: اِى تنبل!آن شب تا دیر وقت صحبت کردیم و قرار شد تا یکى دو روز آینده، سهیل کارها را برایم به خانه بیاورد. بعد از رفتن سهیل و گلرخ، به علیرضا شیر دادم و جایش را عوض کردم، کنار حسین روى تخت نشستم. حسین مشغول خواندن مفاتیح بود،بعد از مدتى کتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت:- خوب خانم خودم چطوره؟- حسین، نظرت راجع به پیشنهاد سهیل چیه؟صورتم را بوسید: کار تو خونه؟- اوهوم!- به نظرم خیلى خوبه، تو باید بتونى روى پاهاى خودت وایستى، ممکنه یک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بیارى...مى دانستم در فکرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از این حرفها نزن...همانطور که نوازشم مى کرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم یک روزى مى میرم، تو باید یاد بگیرى که مستقل باشى،محتاج کسى به غیر از خدا نباشى...بغض گلویم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر کرد. حریصانه حسین را در بازوانم فشردم.آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى که تو نباشى رو نبینم.صداى حسین، در گوشم زمزمه کرد: هیس س! این حرفها رو نزن، پس تکلیف علیرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگیر، اما اگه من هم نباشم تو باید باشى، باید شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعریف کنى...
آهسته پرسیدم: کدوم داستان؟صداى زمزمۀ حسین، سکوت اتاق را شکست: داستان سروهایى که ایستاده مى میرند...علیرضا، تقریبا سه ساله بود که طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ایران را کردند. نزدیک به شش ماهى مى شد که علیرضا را به مهد کودك برده و ثبت نامش کرده بودم و به طور مرتب سر کار مى رفتم. حسین با اینکه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسید، اما فاصله دکتر رفتن ها و بسترى شدن هایش کمتر شده بود. آن روز با عجله علیرضا را به مهد کودك رساندم و خودم راهى شرکت شدم. به محض رسیدن، سهیل در اتاق را باز کرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم:- چى شده؟ حتما سایه امروز بهت گفته بابا جون؟سهیل خندید: نه خیر، بابا جون خودت امروز زنگ زد.- خوب؟ - هیچى، مى گفت کى اجازه داده تو رو استخدام کنم...با حرص گفتم: سهیل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم.سهیل پشت میز نشست: باز چى شده؟غمگین گفتم: دیشب دوباره حسین خون بالا آورد، امروز صبح رفت بیمارستان پیش دکتر احدى، خیلى نگرانم!سهیل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شرکت؟ مى رفتى بیمارستان...پوزخند زدم: چه فایده؟ حسین خودش لجبازى مى کنه و زیر بار نمى ره... دکتر احدى مى گه باید چند روزى در بیمارستان بسترى بشه، اما خودش تا یک کمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته.
- علیرضا چطوره؟ امروز گریه نکرد؟- نه، کم کم به مهد کودك عادت مى کنه، امروز مى گفت عمو موسیقى میاد مهدشون، خوشحال بود.به سهیل که به دستانش خیره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟سهیل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن!در جایم نیم خیز شدم: چى؟- همین که شنیدى، مامان دیگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح کنه که اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فیلش یاد هندستون نکنه. مامان هم عکس هاى جدید علیرضا و سایه رو که دیده، دیگه با گریه و زارى خواسته برگردن.ناباورانه پرسیدم: حالا کى برمى گردن؟ سهیل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نیست، باید کاراى ناتمومش رو تموم کنه، وسایل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصمیم قطعى گرفته بودند.
با خوشحالى در فکر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عکس بچه ها را براى مامان مى فرستادیم، یک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شکلات و لباس برایشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ دیدن نوه هایش است و به عشق آنها خرید مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه کار مى کرد و در یک کلینیک، مشاورة تغذیه و رژیم غذایى، انجام مى داد. لیلا و شادى مشترکا یک شرکت خدمات اینترنت و طراحى سایت راه انداخته بودند که به قول شادى هنوز اول کار بود و فقط براى پشه و مگس ها سایت طراحى مى کردند. هر از گاهى از حال سحر هم باخبر مى شدم. یک خانه خریده بود و فعالیت شبانه روزى در یک گروه حمایت از بیماریهاى خاص و سرطان داشت و بیشتر وقتش را صرف کمک کردن به این افراد مى کرد. من و حسین هم همچنان عاشقانه کنار هم بودیم. چند ماهى بود که تک سرفه ها و نفس تنگى هاى حسین،بیشتر شده بود و نگرانم مى کرد. با دکتر احدى صحبت کرده بودم، او اعتقاد داشت، حسین باید تحت نظر دایم باشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت ویـکـم
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت:مطمئنى نمیخواے بیاے؟
گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:میخواستم مے اومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت:باشہ خیلے دعات میڪنم!
چیزے نگفتم و لبخند زدم!
مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت:هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزے بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت:آقاے سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون!
_بلہ در خدمتم،فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید.
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد:گوش هام سنگین نیست!
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طورے نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود!
حتے بهار حساس،بہ جاے اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت:عذر میخوام!
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت:مثل اینڪہ ڪارم داشتید!
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت:جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت:بلہ اتفاقا یہ جاے خالے موندہ!
بهار با خوشحالے نگاهم ڪرد و گفت:ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم،سرم رو تڪون دادم و گفتم:من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدے بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش "بے لیاقت ڪافر" باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبرے از تعجب یا حالت دیگہ اے تو چهرہ ش نبود! آروم گفت:من دیگہ برم،شما هم سریع بیاید جا نمونید!
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها و مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت:دیدے چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟!بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم:مبارڪہ!
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت:چرا نمیاے تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روے پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم:خیرہ سرت زائرى!پیچوندے!
با ناراحتے نگاهم ڪرد. _نپیچوندم،زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست ندارے بیاے درستہ؟
_این ڪہ از اول مشخص بود!
_باشہ،پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد!
از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم!
شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت:هانیہ بیا صدام بهت برسہ!
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن!
صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت:هانیہ هنوز یہ جاے خالے موندہ!جالے خالیت پر نشدہ!ببین چقدر براے آقا عزیزے ڪہ جایگزین برات نذاشتہ!خیلے دعات میڪنم خدافظ!
قطار رفت و من با حال عجیبے بہ قطارے ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود خیرہ شدم!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت ودوم
از پلہ هاے دانشگاه آروم رفتم پایین،بهار و بچہ ها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ براے استراحت از فردا بیان دانشگاہ!
_سلام عشقم!
صداے بنیامین بود،با حرص چشم هام رو بستم و نفس عمیقے ڪشیدم،چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم:بچہ بودے جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟!
با اخم نگاهم ڪرد.
_ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم!
همونطور ڪہ مے اومد سمتم گفت:منتظر زنگ بچہ ها باش! میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ!
خودم رو حس نمے ڪردم!ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین!نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ!
چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روے بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے براے پرواز نداشتم،خون بہ صورتم هجوم آورد رگ هام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد،مثل یہ نور تو تاریڪے محض! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم!احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد!
با تمام توان گفتم:آقاے سهیلے!
اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہ اے نشون بدم،همہ با تعجب برگشتن سمتم!
سهیلے با تعجب نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست!
سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزے گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے!
بدون توجہ بہ نگاہ هاے بقیہ اومد سمتم،رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مے اومد گفتم:ڪمڪم ڪنید!
زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت:بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد!
بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم:دست از سرم برنمیدارہ!آبروم....
و بہ بنیامین اشارہ ڪردم! سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد،حالت صورتش جدے بود.
_فهمیدم!
رفت سمت بنیامین،بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد،سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزے بهش گفت!
بہ جایے اشارہ ڪرد و بنیامین رفت بہ اون سمت!
همونطور ڪہ دنبال بنیامین میرفت گفت:من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟
حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662