🍄داستان ارسالی از #اعضای کانال داستان و #پند
🍄نوع داستان: #واقعی
🌸 @Dastanvpand
🍄عنوان: #زندگی_برپایه_توکل
🍄قسمت آخر
هرموقع خودش شارژنداشت ازگوشی من استفاده میکرد هم توتلگرام هم پیامک....
یه روز یکی ازخواهرزاده های شوهرم که یه پسر20سالست بهم زنگ زد گفت زندایی میدونی فلانی بایه پسرفرارکرده (همون دختره)
🌸 @Dastanvpand
من شوکه شدم😳😳 گفتم نه کی رفته کجارفته, گفت نمیدونم فقط هرچی میدونی بهم بگو که ابرومون رفته,، گفتم من چیزی نمیدونم بگردیدپیداش کنید بلایی سرش نیاره...
دختره پیداشد حالا چطوری وچی شده بودنمیدونم ولی فقط سه ساعت نبودش...
شوهرم ازسرکاراومدومتوجه شدکه خواهرزادش فرارکرده رفت خونشون کلی کتک کاری ودعواکرده بود دختره ام گفته بود برو زن خودتو جمع کن از خطش پرینت بگیر بفهمی وقتی سه ماه اینجانبودی نتونست دوام بیاره سریع خیانت کرده بهت...
🌸 @Dastanvpand
شوهرم قاطی کرده اومدو گوشیمو گرفت رفت پیرینت گرفت ودید 500تا پیامک و300دقیقه مکالمه بایه خط ناشناس داشتم هرچی قسم خوردم که مال من نیست همشون مال خواهرزادته باورنکرد از خونه بیرونم کرد رفتم دنبال کارای طلاق توافقی وچون خودش هم موافق بودخیلی سریع همه چی واسه طلاق درست شد فقط خطبه مونده بود که زد زیر همه چی و رفت کمپ وقتی اومد بیرون با پدرم حرف زد گفت من اونموقع شیشه مصرف میکردم توهم زدم حالیم نشده چکار کردم حق طلاق وحضانت دخترم رومیدم فقط برگرده منم گفتم فقط بخاطر اینکه اینده دخترم خراب نشه برمیگردم وگرنه تا دنیا دنیاست میگن مامانش فلان کارو کرد طلاقش دادن اینم مثل اونه ...
🌸 @Dastanvpand
وقتی اومدم اخلاقش کاملا عوض شده بود نمازمیخوندو.... من باورم شد تغییر کرده گول خوردم وباز بچه دار شدم وقتی سه ماه بود حامله بودم باز شروع کرد اذیتم میکنه مرتب میگه خوشم ازت نمیاد...
دوس دارم بمیرم ...ازاین زندگی سیرم...
میگم بهم شک داری? میگه نه
ولی این اخلاقاش نشون میده که همینطوره باورنکرده که من خیانت نکردم...
یه بارم باز رفتم خونه پدرم که جداشم ولی کلی وسیله شکوند و بازبرگشتم بهم میگه اگه بری همه خانوادت ومیکشم عزادارت میکنم...
حالا از شما دوستان خواهش میکنم شما راهنماییم کنیدچکارکنم بسازم یا برم ایا ممکنه بازخوب بشه یانه؟؟؟ اصلا راهی نمیبینم که روشن باشه راهنمایی کنیدممنونم.
🍄پایان
🌸داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🌸
🔻کپی داستان بدون حذف اسم داستان و پند از محتوای داستان
🌸 @Dastanvpand
💥 ماجرای حاملگی زن نازا درست شب عروسی همسرش بایک زن مطلقه...👇
یه ماه بود بخاطر نازاییم برای شوهرم به اجباره خودش خاستگاری میرفتم
تااینکه بلاخره شوهرم از یک خانم مطلقه خوش بر و رو خوشش اومد و خانم هم موافقت کرد که با وجود من زنه همسرم بشه
شب عروسی همسرم به اجبارشون رفتم شهرستان خونه مادرم برای یک ماه
اما در کمال ناباوری اونشب تاصبح بالا می اوردم
اولش فکر کردم مسموم شدم آخه اصلا باهمسرم رابطه نداشتم که بخواد حاملگی باشه اما بعد فهمیدم....
ادامه داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🌴حكایت حاج محمدعلى یزدى درباره زیارت عاشورا
محدث نورى در كتاب "دارالسلام" از ثقة الدین حاج محمدعلى یزدى كه مرد فاضل صالحى در یزد بود حكایتى نقل میكند.
حاج محمدعلى دائما مشغول كارهاى آخرتى خود بود و شبها در مقبرهاى كه جماعتى از صلحا در آن مدفونند به سر میبرد این مقبره خارج شهر یزد بود كه به مزار معروف است .
همسایهاى داشت كه از كودكى با هم بودند و نزد یك معلم میرفتند تا آن كه بزرگ شدند و او شغل عشارى پیش گرفت. پس از آن كه مرد او را نزدیك همان جایى كه دوست صالح وى شبها در آن بیتوته مىكرد، دفن كردند.
یك ماهى از فوت او نگذشته بود كه حاج محمدعلى او را در خواب دید كه در هیئت نیكویى است نزد او رفت و گفت من مبداء و منتهاى كار تو را میدانم . تو از كسانى نیستى كه احتمال نیكى درباره او رود. شغل تو هم مقتضى عذاب سختى بود پس به كدام عملت به این مقام رسیدى ؟
گفت همین طور است كه میگویى . من گرفتار عذاب سختى بودم تا دیروز كه زوجه استاد اشرف آهنگر در این مكان دفن كردند (اشاره به مکانی كرد كه نزدیك به صد متر از او دور بود) در شب وفات او حضرت امام حسین(علیهالسلام) سه مرتبه به زیارت وى آمدند و در مرتبه سوم امر فرمودند كه عذاب از این مقبره رفع شود و حالت ما نیكو شد و در وسعت و نعمت افتادیم .
از خواب بیدار شدم در حالی كه متحیر بودم آن شخص آهنگر را نمىشناختم. در بازار آهنگران به جستجو پرداختم و او را پیدا كردم . پرسیدم آیا زوجهاى داشتى؟ گفت آرى داشتم، دیروز فوت كرد و او را در فلان (مكان همان موضع را نام برد) دفن كردم . پرسیدم آیا به زیارت حضرت ابا عبدالله علیهالسلام رفته بود؟ گفت: نه. گفتم ذكر مصائب او میكرد. گفت نه. گفتم مجلس عزادارى داشت گفت نه. آنگاه پرسید چه میخواهى؟ خواب خود را نقل كردم و گفت او فقط مواظبت بر خواندن زیارت عاشورا داشت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
👌بخونین قشنگه♥️
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت ۱۵درهم خرید و قرار شد کدخدا الاغ را فردا به او تحویل دهد.
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا, ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!"
ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
"ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ."
كدخدا ﮔﻔﺖ : «ﻧﻤﻲﺷﻪ !ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!»
ملا ﮔﻔﺖ: « ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣالا ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ الاﻍ ﻣﺮﺩﻩ.»
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: "ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟"
ملا ﮔﻔﺖ:
"به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت 2درهم در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يك الاغ شوید.
به پانصد نفر بلیت ۲درهمی فروختم و ۹۹۸ درهم سود کردم."
كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
من هم ۲درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.
و این شد كه آزمون های استخدامی در ایران مد شد و همراه اول و ايرانسل جریان پیامک های شرکت در مسابقات رو راه انداختن.....!!
کانال داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 134
خوب می دانست که چطور حرف بزند و رفتار کند که طرف مقابلش را قانع و خلع سلاح کند ولی قبولش برایم سخت بود هر چقدر هم که می گفت محرم شدنمان به معنای ازدواج نیست ولی باز همان روند بود باید بله میدادم و صیغه میشدم نیت مهم نبود اصل قضیه این بود که با بله گفتن زنش می شدم و این ترسی ناشناخته را در وجودم به قلیان می انداخت؛ از طرفی به حرف های احمد راجع به دید شرعی وضعیتمان که نگاه می کردم کاملا قانع میشدم، اینکه من و فرهاد روزی ده بار دلمان برای هم می لرزید و چه بد بود که این لرزیدن پر لذت دل خدا را جور دیگر می لرزاند... هرگز از این زاویه نگاهش نکرده بودم. جداشدن از فرهاد هم سخت بود. می دانستم او هم به هیچ وجه فرهاد رهایم نمیکرد، شده داد و بیداد راه می انداخت و حرف های احمد را به باد نفی می گرفت ولی نمی گذاشت از خانه اش بروم مخصوصا حالا که حالم هم رو به راه نبود نمیگذاشت. از طرفی هم خودم دل رفتن نداشتم فقط زمان می خواستم که با حال خوش همراهش شوم. همین!
-چی شد؟ نظرت چیه؟
از فکر بیرون آمدم و نگاهش کردم.
- فرهاد چی میگه؟
-میگه دلم نمی خواد عسل رو تو فشار بزاری، خیلی حرف هام رو قبول نداره و میگه وقتی کاری نمی کنم که خلاف دین و شرع باشه پس ایرادی به باهم بودنمون با همین وضعیت نیست ولی من خودم همین امشب دیدم که فرهاد چطور پا به پات درد کشید و تنت رو برای آروم کردنت لمس کرد. این که تو کتاب قصه ها خوندی و دهن به دهن شتیدی عاشقا به هم محرم اند و این جور افسانه ها رو من قبول ندارم. گناه گناهه و نامحرم نامحرم. وقتی دستت یا بدنت یا موهات توسط فرهاد حالا به هر دلیلی لمس بشه، گناهه من خودم و موظف می دونم که بهتون بگم. می دونم که داری به این فکر می کنی که خونه ت رو جدا کنی حالا بگذریم که راضی کردن فرهاد کار حضرت فیله ولی یه نصیحت برادرانه دیگه ام می کنمت؛ اینکه پل های پشت سرت رو خراب نکن خیلی هم فکر نکن کار سخت و شاخیه! یه محرمیت ساده است که گناهی شکل نگیره همین! بعد از اتمام مدت محرمیت و روبهراه شدنت خودت تصمیم میگیری که به خواستگاری فرهاد جواب مثبت بدی یا اینکه راهت روجدا کنی و هر کدومتون برید سراغ زندگی خودتون.
چقدر راحت از محرمیتمان حرف می زد، پس چرا برای من این قدر سخت می آمد انجامش!
نگاهی به ساعت انداخت.
-نیم ساعتم تموم شد من باید برم نظرت رو بگو.
سرم رو به انفجار بود و نمی توانستم موقعیت را بسنجم و به درستی جواب دهم
با دیدن نگاه منتظرش کلافه شدم.
- بزار فکر کنم احمد. باور کن هنگ هنگم.
لبخندی زد و از جایش بلند شد. فنجان قهوه ی نیم خورده اش را روی میز گذاشت.
- عسل؟
به نگاه نافذش خیره شدم.
- اگه بهم اعتماد داری قبول کن.
سری تکان دادم.
- روش فکر می کنم. در ضمن تا فردا شب وقت داری فکر کنی همین الانم که دارم میرم نگاهم دور تا دور خونه است که یه تف بندازم تو صورت شیطون بعد برم.
حرف حساب آخرش را هم با لودگی زد ولی حالی ام کرد که نفر سوم میانمان شیطان است.
از فرهاد خبری نبود. احمد را بدرقه کردم و به سالن بازگشتم، سینی حاوی فنجان های قهوه را برداشتم و سمت آشپزخانه رفتم از کنار تراس که رد می شدم بوی تند سیگار در بینی ام پیچید و ناخودآگاه اخم را مهمان صورتم کرد و قلبم فشرده شد، با اعصابیخورد و داغان سینی را در سینک رها کردم و از آنجا که دستم در باند پیچیده شده بود شستن شان را بی خیال شدم و به اتاقم رفتم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 137
قبل از اینکه اشکم بیرون بریزد و بیش از این غم دارش کند گره نگاهم را از چشم هایش باز کردم. برعکس فرهاد احمد لبخندی از رضایت روی لب هایش بود.
-پس آماده بشید بریم امامزاده که سید براتون صیغه محرمیت رو بخونه.
مریم دستم را که معذب روی مبل نشینه بودم گرفت و با خودش کشان کشان به اتاق برد.
غر زدم: مریم دستم رو کندی ولم کن زشته.
دستم را رها کرد.
- چته الان تو؟
-نمی دونم هنگم مریم.
شال آبی رنگ را از روی سرم برداشت. لبخندی زد و گفت: مبارکت باشه خوشگلم. لبخند بزن و سخت نگیر بهترین تصمیم رو گرفتی.
حق با مریم بود. من با توکل به خدا این تصمیم را گرفته بودم. فکرهای خفقان اور و ترس ها را کنار گذاشتم و لبخند زدم. خندید و محکمتر به آغوشم کشید.
- وای نمی دونی چه ذوقی دارم.
بوسه ای سفت و با صدا از صورتم گرفت و جدا شد. خنده ام گرفته بود از ذوقش، من را هم به هیجان آورد. دستم را گرفت و سمت کمد کشید.
-مانتو سفید جلو بازه ت اینجاست یا اون خونه؟
دست بردم و کاورمانتو را بیرون کشیدم. با دیدنش چشم هایش برقی زد.
- ای ول بپوشش.
- زشت نیست بپوشمش؟ رنگش سفیده آخه.
- زشت چیه؟! عروسی دیگه.
خنده ام گرفت از حرکات پر حرصش و گفتم: مریم من و تو عروسی گرفتیم پسرا که نمی دونن ما دیوونه ایم! احمد میگه این محرمیت فقط و فقط برای اینه که زیر یه سقف بودنمون ایراد نداشته باشه.
چشمهایش را در کاسه چرخاند.
- ایش. احمد رو ول کن، بدو بپوششون ببینم.
زیپ کاور را پایین کشید و مانتو و تیشرت طلایی اش را بیرون آورد. با تردید از دستش گرفتم و تن زدم؛ با شلوار جین یخی تنم بود، شال طلایش را هم روی سرم انداختم و جلوی آینه ایستادم. لبخندی به تیپ بی نقص و عروسانه ام زدم. پشت سرم قرار گرفت. از داخل آینه نگاهش کردم انگشت اشاره و سبابه را به هم چفت کرد و نشانم داد.
- بی نظیری عسل. فقط یه آرایش کوچولو تکمیلت می کنه.
اخمی کردم.
-زشته مریم بیخیال.
- چه زشتی آخه؟ سخت میگیری ها!
- الان احمد و مجید نمیگن چه از خداشم بوده!
-وا! توکلا دیدت خرابه. احمد و مجید تو رو می شناسن و حرف مفت نمی زنن برات. یاد بگیر آدما رو الکی قضاوت نکنی خانم!
راست می گفت این اخلاقم خیلی بد و ناپسند بود.
دو مرتبه به آینه نگاه کردم.
- چه آرایشی کنم خب؟
لبخندی زد و گفت: قربون خدا برم سر ریمل و سفید کن کم نزاشته برات. یه خط چشم و یه رژ به اون لبای توپرت بزنی حلی.
از حرفی که می خواستم بزنم خنده ام گرفت. میدانم با زدنش کتکی می خوردم!
میان خنده گفتم: مریم من لوازم آرایش ندارم.
کف دستش را روی سرم پرتاب کرد.
- یعنی خاک عالم تو سرت. تو زنی مثلا؟! به خدا شاهکار خلقت تویی! بقیه ی شاهکارها اداتو در میارن!
هنوز می خندیدم، حرص خوردن مریم دیدنی بود.
- ببند دهنت رو.
سمت کیفش رفت و با لوازم آرایش اش برگشت. رژ قرمز ملایمی بیرون آورد. نگاهم به لب های خودش کشیده شد خوشرنگ بود! اول یک دور کامل روی لب های خودش کشید و سپس لب هایش را روی هم مالید. رژ را دستم داد و با حرص گفت: استفاده ازش رو که بلدی انسان اولیه؟
لبخندی زدم، میدانستم چشمهایم قهقهه می زنند، نگاهم را که دید ادایی درآورد.
- مرده شور چشماتو ببره.
سمت آینه برگشتم و رژ را روی لب هایم کشیدم، یادم به حرف فرهاد در تبریز افتاد راجع به علاقه ی آقایون! و باعث شد لبم را زیر دندان ببرم.
مریم معترض مشتی به بازویم زد.
-نکن دندونت رژ لبی میشه.
بازویم را ماساژی دادم و فحشی زیر لب نثار زور دستش کردم.
خط چشم را سمتم گرفت.
-بشین برات بکشم.
جدی شدم.
- نیازی نیست مریم همین کافیه.
تقه ای به در خورد. سر هردومان سمت در چرخید. صدای فرهاد آمد: عسل؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥 ماجرای حاملگی زن نازا درست شب عروسی همسرش بایک زن مطلقه...👇
یه ماه بود بخاطر نازاییم برای شوهرم به اجباره خودش خاستگاری میرفتم
تااینکه بلاخره شوهرم از یک خانم مطلقه خوش بر و رو خوشش اومد و خانم هم موافقت کرد که با وجود من زنه همسرم بشه
شب عروسی همسرم به اجبارشون رفتم شهرستان خونه مادرم برای یک ماه
اما در کمال ناباوری اونشب تاصبح بالا می اوردم
اولش فکر کردم مسموم شدم آخه اصلا باهمسرم رابطه نداشتم که بخواد حاملگی باشه اما بعد فهمیدم....
ادامه داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 138
مریم رژ را روی میز گذاشت و گفت: برای خودت لازمت میشه تا برم برات یه سری بخرم انسان اولیه.
- دارم دیوونه. خونه بابا جا مونده. انقدرها هم شوت نیستم.
زیرلب شب بخیری گفتم و به اتاقم پناه بردم. به تاج تخت تکیه زدم، خبری از خواب نبود. بی قرار بودم. بیقرار مردی که پشت همین دیوار در اتاق کناری ام ساکن بود. از خودم خجالت می کشیدم از این بی تابی...
پتو را کنار زدم و از تخت پایین رفتم. دستم را روی دل لرزانم گذاشتم شاید کمی آرام بگیرد. سمت در قدم برداشتم و آرام بازش کردم. در اتاقش باز بود، با دلهره نگاهی داخلش انداختم. تای ابرویم از ندیدنش بالا پرید. صدای ضعیف تلویزیون میآمد، بی اختیار سمت سالن قدم برداشتم. دود غلیظ سیگار سالن را پر کرده بود. نگاهم را از آهویی که توسط شیر شکار شد گرفتم و به فرهاد که لبه ی مبل نشسته بود و مستند تماشا می کرد و سیگار میکشید دادم. اخم هایم از ناراحتی در هم شد. وقتش بود ترکش دهم با حرص نامش را صدا زدم: فرهاد؟!
انگار که از خواب بپرد سریع سرش سمتم چرخید. شماتت گر نگاهش می کردم. بدون اینکه ارتباط چشمی ام را قطع کنم سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم، سیگار را از بین انگشت هایش بیرون کشیدم، کف دست باندپیچی ام را جلوی چشم هایش گرفتم و سر قرمز و سوزان سیگار را به دستم نزدیک کردم. با ترس مچ دستم را گرفت.
- چیکار می کنی؟
جدی و پر بغض گفتم: به خدا فرهاد اگه یک بار دیگه لب به این کوفتی ها بزنی تو کف دستم خاموشش می کنم دونه به دونه اشون رو.
رنگ نگاهش تغییر کرد و مهربانترین نگاهش را هدیه ام کرد. سیگار را از بین انگشت هایم بیرون کشید و در جاسیگاری بلوری اش که پر از ته سیگار بود خاموش کرد. اشک هایم روی گونه ام باریدن گرفته بودند. هنوز مچ دستم در دستش بود. چرا نمی توانستم آرامش کنم که برای تسکین بی قراری هایش سمت این کوفتی نرود!
به التماس افتادم: فرهاد قول بده بهم!
دستم را کشید و نرم در آغوشم گرفت. آرام شدم وای خدا این همه مدت احمد دنبال چه راه هایی بود؟! تنها راه آرامشم همین بود؛ داشتن آغوش گرم فرهاد... سرم روی سینه اش قرار گرفت و دست های قوی اش دورم پیچید، لب هایش روی موهایم نشست و زمزمه کرد: قول میدم خوشگلم قول میدم.
بوسه ی نرمش تنم را گرم کرد و حسی مطبوع تر از باغ فصل بهاری در جانم پخش شد. چشم هایم را بستم و گوش به صدای آرام قلبش سپردم. نفس های آرام و حصار نرم آغوش فرهاد و چشم های بسته من نشان از آرامش هردویمان را داشت. با حسی این که هم آغوشی مان طولانی شده تکانی به بدنم دادم و فاصله گرفتم و نگاهم را با شرم به چشم هایش دادم، لبخندش فدایی داشت و آن فدایی کسی جز من نبود.
- پاشو برو بخواب دیر وقته.
در دلم هوای رفتن نبود، دلم ماندن و غرق شدن در نگاه آرام شده اش را می خواست ولی پررویی بود و نشد که خواسته ی دلم را به زبان بیاورم، بلند شدم و آرام شب بخیری زمزمه کردم. پلکی زد و با لبخند گفت: خوب بخوابی.
***
تصمیم گرفته بودم به بیمارستان باز گردم. شب قبل به احمد پیامک زدم و تصمیمم را مطرح کردمو او هم استقبال و موافقت کرد.
بدون اینکه دیگر فکری آزارم دهد نوزاد را دنیا آوردم و لبخندی از آرامش زدم. در تمام این سالها اولین باری بود که این طور با تمرکز فقط دغدغه ام سالم به دنیا آوردن نوزاد بود و حبه ذهنم را به بازی نگرفته بود و این حسابی سرحالم آورد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 139
روزها از پی هم می گذشتند می دیدم که فرهاد با خود و دلش در نبرد است این را به خوبی حس و درک می کردم خط قرمزی که احمد برایمان ناخودآگاه رسم کرده بود هردویمان را معذب کرده بود. قصد فرهاد پا فرا نگذاشتن به اعتماد و نگه داشتن حرمت مهمان بودنم در نزد اش بود ولی قصد من از این دوری و خودداری کردن چه بود؟!
گله داشتم از فرهادی که با قلدری دم به دقیقه اش خود و علاقه اش را گوشزد می کرد و گاه حتی تحمیل...
دلم همان فرهاد را می خواست! دلم میخواست موقع نیاز در آغوشم بکشد و اگر مانع شدم بگوید: هیس محرمتم دوستت دارم، مال منی.
این تغییر را دوست نداشتم. اصلا دلم نمیخواست ملاحظه ام را کند، ناراحت بودم از احمد که محرم شدنمان را اینقدر شوخی تلقی کرد که حالا فرهاد جدی اش نگیرد. همه حواس فرهاد به آرام شدن و فکر نکردنم به گذشته بود ولی خبر نداشت که من با آن واقعیت کنار آمده ام ولی نمی توانم با این واقعیت که محرمش هستم و دلم بی تابی پیشه کرده ولی یارم ملاحظه کار شده کنار بیایم. گریه هایم را از بیقراری به چه تعبیر میکرد که پا پس می کشید حتی فکرش را هم نمی کردم با محرم شدنم به فرهاد نیازهایم این طور علنی سر باز کنند و دوری اش را تاب نیاورم. بله، تاب فاصله ی میانمان را نداشتم. دلم جایی میان بازوانش را می خواست تا آرام شود دلم بوسه هایش را می خواست تا به اوج برسد دلم زمزمه های عاشقانه اش را می خواست تا غوغا کند دلم بی قراری هایش را می خواست تا فدا شود... ولی عقب گرد کرده و فقط به فکر آب و غذایم بود.
بی حوصله در حالی که با حوله آب موهایم را می گرفتم داخل سالن شدم، کنترل را برداشتم و روی مبل ولو شدم هنوز دکمه روشن را فشار نداده بودم که متوجه جر و بحث فرهاد با کسی که صدایش را نمی شنیدم شدم و گوش تیز کردم ولی چیزی عایدم نشد. کنترل را روی مبل گذاشتم و حوله را از روی موهایم باز کردم و همانجا رها کردم. صدا از آشپزخانه بود هرچه نزدیکتر میرفتم صدایش واضح تر می آمد.
- احمد به خدا مدیونتم خودت می دونی چقدر قبولت دارم ولی می ترسم باز به هم بریزه. به خدا تازه یکم آروم شده.
سکوت فرهاد و نشنیدن صدای احمد نشان از پشت خط تلفن بودنش می داد.
-نه نمیگم جلوی پدرش میایستم نذارم ببینتش! فقط حرفم اینه الان نه!
پاهایم بیحس و ناتوان شدند کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم فکر این جایش را نکرده بودم صابر آمده بود و طالب دیدارم بود. قلبم به تپش افتاده و بیقرار خودش را به دیواره ی سینه ام می کوبید. اصلا نمیدانستم دلم دیدارش را می خواهد یا نه! خنثی بودم و هیچ حسی به این مرد به ظاهر پدر نداشتم. احمد یادم داده بود که هیچ کس را قضاوت نکنم و من تمام تلاشم همین بود که شنیده هایم را راجع به او به یاد نیاورم و قضاوتش نکنم...
صدای فرهاد نزدیک شد.
- خیلی خوب هرچی تو بگی. فقط پاشو بیا اینجا خودت هم باش.
سریع از جایم بلند شدم و قبل از اینکه فرهاد مرا در این وضعیت ببیند به اتاقم رفتم.
احمد یادم داده بود که گاهی برای فرار و پرت کردن حواس در مواقع ناراحتی کارهایی انجام دهم که دوست ندارم؛ این طوری انزجار از آن کار تلخی حادثه بد را در نظرم کمتر می کرد.
جلوی آینه ایستادم و سشوار را به برق زدم، از خشک کردن موهایم که زمان زیادی میبرد متنفر بودم تا آمدن احمد کارم طول کشید راست می گفت جواب داد؛ بیشتر با موهایم کلنجار رفتم تا افکارم! سشوار را خاموش کردم و موهایم را تاب داده و بالای سرم با کلیپس مهار کردم نفسم را با آه بیرون فرستادم، کی قرار بود زندگی روی خوشش را نشانم دهد خدا می دانست. دلم به طور عاجزانه ای از خدا طلب آرامش می کرد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 140
به آشپزخانه رفتم و با سینی چای داخل سالن شدم. فرهاد کلافه بود و احمد سعی در مجاب کردنش داشت. با ورودم هر دو ساکت شدند.
احمد با روی باز همیشگی اش نگاهم کرد.
-به به عسل خانوم، سلام.
لبخندی به رویش زدم.
- سلام خوش اومدی.
پیش رفتم و چای تعارفش کردم، فنجانی برداشت و تشکر کرد. سینی را جلوی فرهاد گرفتم. آرام با دست پسش زد.
-نمی خورم مرسی.
نگاه دلخورم را به چشم های بیقرارش دوختم. لبخندی زورکی زد، دستش را پیش آورد تا چای بردارد که سینی را عقب کشیدم ابروهایش بالا پریدند، با حرص سینی را روی میز گذاشتم و بر روی دور ترین مبل به فرهاد نشستم. از دستش دلخور بودم چرا اینقدر من را ضعیف می دید و رفتارش را تغییر داده بود. دلم تنبیهش را میخواست.
احمد لبخند معناداری زد و رو به فرهاد گفت: خانم ها با هیچ کس شوخی ندارند از ناز کشیدن هم خوششون نمیاد همان اول چایت رو برمیداشتی و کوفت می کردی که اینجوری گرفتار خشم اژدها نشی.
چشم غره ای به احمد رفتم ولی حرفی نزدم.
فرهاد تک خنده ای زد و چایش را برداشت و رو به من کرد.
- خیلی خوب معذرت می خوام. حالا چرا قهر کردی رفتی اونجا نشستی؟
با سرد ترین لحن ممکن گفتم: جام خوبه. قهر هم نکردم، مگه بچه ام. می خوری بخور نمی خوری نخور به من چه! ولی رفتارت رو باهام درست کن!
تای ابرویش بالا پرید. بلند شد و به کنارم آمد و نشست. نفسم را فوت کردم و سعی کردم به حضورش بیتفاوت باشم.
- چه رفتاری قربونت برم؟ مگه من چیکار کردم؟
به احمد نگاه کردم گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و مصلحتی مشغولش شد. بدون اینکه نگاهم را به فرهاد دهم گفتم: چرا اومدن صابر رو ازم مخفی کردی؟!
سر احمد سریع بالا آمد! مثلا سرش به کار خودش بود!
فرهاد دستپاچه پرسید: تو از کجا فهمیدی اومد سراغت؟
نگاه سردم را به صورتش دادم.
- نه خیر از مکالماتت با احمد متوجه شدم. چرا جای من تصمیم گیری می کنی فرهاد؟
ناراحت شد.
- من؟ من کی غلط خوردم جای تو تصمیم گرفتم!؟
لحنم طلبکارانه شد.
- گرفتی فرهاد، گرفتی! نگو نه!
- من فقط نگران حالتم همین. نمی خوام دیدن صابر باز حالت رو بد کنه.
به خودم اشاره کردم و از روی ناراحتی، دلخور گفتم:
- فرهاد من خوبم. یه شوک بود، یه بحران که با کمک های شما رد کردم الان خوبه خوبم. چرا مثل روانی ها باهام رفتار می کنید؟! حالا چون یه مدت حالم خوب نبود باید تو همه ی کارهام دخالت کنید؟! صبح تا شب حواسم هست که سلام اول صبحت تا شب بخیر آخر شبت با ملاحظه و ترسه! از چی می ترسی؟! میترسی باز قاطی کنم؟! بابا به خدا من خوبم منم آدمم! من حق ندارم گاهی گریه کنم؟! گاهی دلگیر بشم؟! گاهی بی حوصله بشم؟! حالا چون چند وقت حالم خوب نبود و تحت روانکاوی بودم نباید از دیدن پدری که تا به حال ندیدم دچار استرس بشم؟! تو خودت الان یه نفر رو بیارن بگن این مرد باباته، چه حالی میشی؟! بابا منم آدمم سنگ که نیستم تا یه ذره چشم هام قرمز میشه غم عالم میریزه تو دلت، فکر می کنی دیگه نفس های آخرمه! سه شبه قرص هام رو دور ریختم. می دونم دیگه نیازی بهشون ندارم. خودت بهم گفتی بجنگم با مشکلات! یادته؟ حالا خودم دارم می جنگم، دیگه هم دلم نمی خواد حرفی از گذشته بشنوم. من شیرین کریمی هستم که بنا به بد روزگار شدم عسل رادمهر همین... من دیگه به تلخی هاش فکر نمی کنم دلم میخواد آینده رو شیرین بسازم. به تصمیمم احترام بزارید لطفاً. از دلسوزی و نگرانیهای زیادی متنفرم منم یکی ام مثل شماها. شادی و غم به هم وصل اند. توقع نکنید که همه ش بخندم.
صدایم از بغض می لرزید ادامه ندادم و از جایم بلند شدم. احمد شروع به دست زدن کرد. با حرص نگاهش کردم که با خنده دست هایش را تسلیم وار بالا گرفت.
-عسل می دونی چند وقته منتظرم این جوری منفجر بشی برای فرهاد؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662