📚⚫️باز شدن غل و زنجیر از دست و پا امام موسی کاظم ع
البزاز نقل کرده است: هارون الرشید، امام کاظم علیه السلام را به زندان بغداد برد و تصمیم گرفت که ایشان را به شهادت برساند. دو شب پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام، مسیب که از یاران وفادار حضرت بود، نگهبانی زندان را بر عهده داشت.
راوی می گوید: شبی امام به مسیب فرمود: امشب می خواهم از زندان بیرون بروم و باید به جانشین پس از خود وصیت کنم و ارث و میراث امامت را به ایشان تحویل دهم، سپس به زندان باز خواهم گشت.
مسیب عرض کرد: سرورم چگونه در را برای شما باز کنم در حالی که نگهبانان نزدیک در ایستاده اند؟ امام فرمود: نترس، سپس با انگشت خویش به دیوارها و قصرها اشاره کرد و به اذن خداوند تمام آنها با زمین یکسان شدند. سپس به مسیب فرمود در این جا بمان تا زمانی که من بازگردم
مسیب عرض کرد سرورم چگونه این غل و زنجیرها را از شما باز کنم؟
ناگهان دید که امام علیه السلام برخاست و تمام غل و زنجیرها از ایشان باز شد و یک قدم برداشت و از نظرم پنهان شد.
مسیب می گوید من همچنان ایستاده بودم؛ ساعتی نگذشته بود که ناگهان قصرها و دیوارها روی زمین سجده کردند. همان وقت سرورم به زندان بازگشت و آن غل و زنجیرها را روی گردن و دست و پای خویش قرار داد...
عرض کردم: ای سرورم در این ساعت به کجا رفتید؟
فرمود: از تمام فرشتگان، انسان ها و اجنه که از دوستان شیعیان ما هستند دیدن کردم و در مورد حجت خدا پس از خودم به آنها سفارش کردم و بازگشتم.
(بحرانی، 1389: 49 ـ 50)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان 👇
💠سقّا و خرش
در زمان های قدیم سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت.
سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟
سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم.
میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد.
سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.
میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید.
با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم.
سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسب ها دارم؟
چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده ام؟ در حالی که این اسب ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟!
مرد سقّا و خرش
خر همین طور با خود از این حرف ها می زد و حسرت می خورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند.
فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب ها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب ها زخمی شده و تیر خورده اند و عده ای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آن ها بیرون می کشند تا آن ها را پس از بهبودی دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده نمایند.
خر وقتی این صحنه های وحشتناک را دید و شیهه های دردناک اسبان را شنید، با خود گفت: درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه ای که داشتم، راضیم!
زندگی آرام و راحت این اسب ها، فقط ظاهر گول زننده ای دارد، بی خود نیست که به آن ها یونجه تازه می دهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسب های بیچاره است. من دوست دارم هر چه زودتر به نزد صاحب خود باز گردم. این را گفت و در گوشه ای از طویله منتظر ماند تا هر چه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد.
✍مثنوی معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حوله هاتو اینجوری تا کن😍
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت_شیخ_جعفر_امین_و_گناه_زبان
در زمان آیت الله بهبهانی تاجری اصفهانی وتهرانی وشیرازی هر سه باهم به نیت مکه راهی عراق شدند و بعد از زیارت اماکن مقدس عراق قصد کعبه داشتند و مقداری پول داشتند و می خواستند به دست انسانی امین بسپارند نزد آیت الله بهبهانی رفتند.
آن بزرگوار آدرس شیخ جعفر امین را به آنها دادند. سه تاجر ایرانی نزد شیخ جعفر امین رفتند وپول ها را به امانت سپردند.
شیخ جعفر امین مردی بسیار مومن بود که معرف به شیخ جعفر امین شده بود. سه تاجر ایرانی بعد از تمام شدن زیارت مکه به عراق رفتند وسراغ شیخ جعفر امین را گرفتند.
فهمیدند که شیخ فوت کرده است پسر شیخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان و آدرس پولشان را دید ولی از تاجر سوم خبری نبود! آن تاجر بی چاره پولش را می خواست ولی پسرش خبری از پول او نداشت مجبور شد تا پیش آیت الله بهبهانی برود .
آیت الله بهبهانی گفت باید امشب با چند تن از انسانهای درستکار سر قبرشیخ جعفر امین بروید و دعا کنید شاید فرجی شود شب اول خبری نشد تا شب سوم که سر قبر شیخ بودند و دعا می کردند صدایی از قبر شنیده شد و آدرس پول را شیخ گفت ولی شنیدند که شیخ آه و ناله می کند و می گوید هرچه می کشم از دست قصاب است. خبر به آقای بهبهانی رسید و فکر چاره ای بودند. بعد از خانواده شیخ سوال کرد؛ شیخ با کدام قصاب داد و ستد داشته است. قصاب را یافت و به قصاب گفت چرا از دست شیخ جعفر امین ناراحتی؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زیادتر کند.
از قصاب خواهش کرد تا علت ناراحتی اش را بگوید. قصاب گفت من دختری داشتم که دم بخت بود و مردی کوفی که چوپان بود وبرای من گوسفند می آورد و به من پیشنهاد کرد تا دخترم را برای پسرش بگیرد و قرار شد من به کوفه بروم و در مورد خانواده ی آنها تحقیق کنم و او نیز درباره ما تحقیق نماید بعد که من تحقیق کردم فهمیدم خانواده ی خوبی هستند به او گفتم از نظر من ازدواج اشکالی ندارد و مرد کوفی نزد شیخ جعفر امین رفته بود و سوال کرده بود قصاب وخانواده ی او چگونه هستند شیخ که قصد داشته دختر قصاب را برای پسرش بگیرد.
فکر می کند: میگوید چه بگویم که هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را برای پسر خودم بگیرم شیخ فقط در یک کلمه به مرد کوفی می گوید: (من نمی دانم)
مرد کوفی با خودش فکر می کند و می گوید حتما طوری هست که شیخ این حرف را زد و مرد کوفی به یک نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش و دخترت را شوهر بده و آن مرد فراموش می کند و قصاب هم منتظر می ماند ولی روزها می گذرد و سال ها ولی از مرد کوفی خبری نمی شود تا این که دختر قصاب سنش بالا می رود و دیگر خواستگاری نداشته و شیخ جعفر امین هم که به پسرش می گوید: دختر قصاب را می خواهم برایت خواستگاری کنم قبول نمی کند. تا این که بعد از سالها مرد کوفی را می بیند وسراغ پسرش را از او می گیرد مرد کوفی می گوید من که چند سال پیش برایت سفارش فرستادم و علت انصراف خودش را حرف شیخ جعفر امین مطرح می نماید. و از همان روز قصاب شروع به نفرین می کند.
آیت الله بهبهانی به قصاب می گوید اگر من یک داماد خوب برای دخترت پیدا کنم. آیا راضی می شوی؟ آیت الله بهبهانی رو به یکی از شاگردانش می کند که تا کنون ازدواج نکرده بوده و از او می خواهد با دختر قصاب ازدواج کند ازدواج صورت می گیرد و قصاب راضی می شود.
و شیخ از عذاب قبر نجات می یابد.
منبع؛ کتاب کرامات و حکایات عاشقان خدا جلد دوم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
شاهزادهای به شهری در قلمرو پدر خویش سفر کرد. او تصمیم گرفت ناشناخته سفر کند تا کسی او را نشناسد. چون به دروازهی شهر رسید، نگهبانان شهر با او تندی کردند. شاهزاده وارد شهر شد و به سمتِ نانوایی رفت تا نانی تهیه کند، نانوا چون او را غریب دید تحقیرش کرد. به کنج بنایی رفت تا استراحت کند از آنجا نیز دورش کردند.
به ناگاه جوان همسن و سالی او را دید و با او دوست شد. هر دو مدتی با هم همسفر شدند، جوان را تاب تحقیر او نیامد و گفت: در این شهر غریب چه میکنی؟ به شهر خود برگرد! شاهزاده گفت: بیا با هم چند روزی به شهر ما سفر کنیم. جوان پذیرفت و با او همراه شد. چون به دروازهی شهر رسیدند بسی دید او را تکریم و احترام میکنند و با مکنت به سراغش آمدند و او را به دربار پادشاه بردند. جوان فهمید او شاهزاده است و در تعجب شد. از او سؤال کرد چگونه در شهر غربت این همه رنج و بیاحترامی را تحمّل کردی و سکوت نمودی در حالی که شهر ما نیز مُلکاش برای پدر شماست و همه تحت امر او هستند؟
شاهزاده گفت: وقتی کسی به من اهانت میکرد همیشه با خودم میگفتم این بنده، مرا و جایگاه مرا نمیشناسد اگر میدانست چنین توهین نمیکرد و اگر جایی ترس از گرفتارشدن داشتم، با خود میگفتم این سرزمین برای پدر من است کسی قدرتِ زندانیکردن مرا در این شهر ندارد، بگذار بترسانندم. اگر کسی مرا از جایِ خوابم دور میکرد، میگفتم خدایا! این سرزمین مُلکاش به دست پدر من است، اگر او میدانست مرا نمیتوانست بیرونم کند. چنین بود که صبرم هرگز تمام نشد تا با سربلندی و بدون اینکه رنجی در آن شهر تحمل کنم به شهر خویش و دربار فرمانروایی برگشتم.
آری مَثَل دنیا هم چنین است، اگر ما قدرت و پشتوانهی خدا را پشت سر خود حس کنیم و با اعمال نیکمان محبت خداوند را جلب کنیم و بدانیم خداوند دوستمان دارد، تمام این دنیا مُلک ما میشود، دیگر از سخن کسی نمیرنجیم و از کسی متوقع نمیشویم و صبوری میکنیم تا به سلامتی این دنیایِ غریب را به شهر و موطنِ اصلی خود که از آن به این شهر غریب آمدهایم با استقبالِ فرشتگان وارد شویم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای بیچاره 😰😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳
خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! 😱😱
☑️👈ادامه داستان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت پنجاهوسوم
پیش بندمو کامل در اوورد.
هول کرده بودم.
_ارباب خواهش میکنم،من غلط کردم،شما ببخش ارباب، ارباب گوه خوردم.
ارباب:ساکت میشی یا یه جوره دیگه ساکتت کنم؟
دکمه اولو باز کرد.
شدت گریه ام بیشتر شد.
_ارباب تو رو خدا...ارباب من یه کلفتم،یه خدمتکار و شما یه ارباب... من ارزش ندارم، اربا...
ارباب:زیاد تقال نکن امشبو اینجا هستی بهت که گفتم خدمتکاره شخصیمی، از صب تا شب و از شب تا صب باید در خدمتم باشی.
بجز خدا پناهی نداشتم و فقط خدارو صدا میکردم.
اخرین دکمم باز کرد دیگه امیدی نداشتم، دیگه همه ی دخترونه هامو نداشتم
ارباب دوباره سرشو خم کرد و نزدیک صورتم شد که تلفن اتاق زنگ خورد
ارباب یکمی ازم فاصله گرفت و به چشمام زل زد دودلی رو تو چشماش میدیم اما ارباب بیشتر از این عقب نرفت بدون هیچ حرکتی
داشت نگاهم میکرد که تلفن رفت روی پیغام گیر کیان بود
کیان:ارباب.....ارباب خواهش میکنم اگه صدامو میشنوین جواب بدن یه کاره خیلی فوری دارم ......ارباب....... یه مشکلی پیش
اومده
ارباب گیج بود از ترس سکسکه م گرفته بود دوباره تلفن زنگ خورد دوباره کیان بود.
کیان:ارباب......ارباب.....پس کجاس هرجا زنگ میزنم جواب نمیده
از یه ادم مست نمیشه انتضاری داشت تو دلم فقط خدا خدا میکردم که کیان از راه برسه ارباب ازم فاصله گرفت یه نفس راحتی کشیدم
رفت سمت تلفن فکر کردم میخواد زنگ بزنه به کیان اما در کمال ناباوری سیمشو کشید و برکشت سمتم
اومد نزدیکم راه رفتنش درست نبود معلوم بود که خیلی مسته باید یه کاری میکردم حاضر بودم بمیرم اما دخترونه هام زیر دست
ارباب نابود نشه فوری خودمو از دیوار جدا کردم و رفتم طرف دیگه ی دیوار که چشمم به یه پارچ اب خورد درسته ریختن اب
مستی رو کامل از سرش نمیبره اما یکمی هوشیارش میکرد
فوری رفتم سمت پارچه اب که ارباب گفت
ارباب:فرار نکن از دستم نمیتونی فرار کنی
پارچ اب و برداشتم و بدون هیچ مکسی خالی کردم رو صورتش ارباب از حرکت وایساد و بعد از چند ثانیه داد زد
ارباب:چه غلطی کردی؟؟
خواست بیاد طرفم که یکی با ضرب دره اتاقو باز کرد و اومد تو کیان بود تو دلم صد بارخدا رو شکر کردم
کیان:اینجا چه خبره چرا ارباب خیسه؟؟؟
_اقا کیان ارباب مستن
ارباب:یه مستی نشونت بدم که اون سرش ناپیدا
حجوم اورد سمتم که از زیر دستش فرار کردم
کیان:ارباب.....ارباب اونو ول کنین
ارباب:برو بیرون کیان،برو بیرون
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت پنجاهوسوم
کیان:اخ ارباب......امروز وقت مست کردن بود !!!!!
بعد از حرف کیان صدای شلیک اومد
کیان:بی پدر کار خودشو کرد
ارباب:کیان برو بیرون من با این کار دارم
کیان رو به من داد زد
کیان:برو بیرون
ارباب:اون نه تو برو
کیان:مگه کری میگم برو بیرون
دوباره صدای شلیک اومد انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم حرکت کنم از یه طرف صدای شلیک از یه طرف ارباب
کیان گوشیشو از جیبش در اورد بیرون و به یکی زنگ زد اربابم گیج و بی حال خودشو تکون میداد تا از دسته کیان راحت بشه
کیان:الو.......صمد.......صمد.... مگه نگفتم مواظب باش این صداها چیه داره میاد خفه کن تا نیومدم خفت کنم
بعد از قطع کردن تلفن از جیبش یه چیزی در اورد گرفت جلوی بینی ارباب
کیان:ارباب شرمنده هیچ راهی برام نزاشتین
ارباب یکمی تقلا کرد ولی بعد از هوش رفت
کیان:حداقل تن لشتو تکون بده بیا کمکم کن تا ارباب و ببریم تو اتاقش
بعد از گذاشتن ارباب تو اتاقش کیان فوری از اتاق رفت بیرون از ترس زود از اتاق در اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین همه اونجا
جمع بودن هم خدمه هم ملوک السلطنه با رسیدن کیان به طبقه پایین ملوک السلطنه با عجله پرسید
ملوک السلطنه:کیان.....کیان این سو صداها چیه؟؟اینجا چه خبره؟؟ارباب کجاس؟؟
کیان:چیزی نیس خانم الان حل میشه اربابم یکمی حالشون خوش نیست تو اتاقشونن
بعد بلند داد زد
کیان:همه تو اتاقاشون برن وهیچ کس هم بیرون نیاد زود
بازم صدای شلیک اومد که همه فوری رفتن تو اتاقاشون تو اتاق که رسیدم هم میترسیدم هم خیالم راحت بود که از دست ارباب نجات
پیدا کردم بعد از نیم ساعت صدای شلیکم به کل قطع شد اما من هنوز میلرزیدم از ترس زهرا اومد سمتم
زهرا:سوگل چته؟؟ تموم شد اروم باش
تمام اتفاقای بالا میومد جلوی چشمم اگه کیان نمیومد ارباب بد بختم میکرد دخترونه هامو نخواسته به تاراج میبرد اگه کیان
نمیومد......زدم زیر گریه
زهرا:سوگل......چرا گریه میکنی دیونه......تموم شد.... کیان اروم کرد اوضاع رو نگا دیگه هیچ صدایی نیست اصلا الان تو اتاقیم و
یه جای امن اروم باش عزیزم گریه نکن
_زهرا......اگه.......کیان.......نیومد......من......
زهرا:چی میگی سوگل من که چیزی نمیفهمم یکمی اروم باش و با ارامش صحبت کن ببینم چی شده اخه کیان چیکارت کرده
_کیان کاری نکرده ارباب.......
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت پنجاهوچهارم
وبلند زدم زیر گریه زهرا بغلم کرد و پشتمو اروم ماساژ داد
زهرا:باشه باشه اروم باش اروم باش بگو چی شده
_زهرا اگه کیان نمیومد ارباب بد بختم میکرد
زهرا:خدا نکنه چرا؟؟؟؟
با گریه شرو کردم به تعریف کردن
زهرا:الهی بمیرم حالا انقدر گریه نکن حالک شدی خب
_زهرا چرا گریه نکنم ارباب همه چیزمو گرفت خانوادمو زندگیمو ازادیمو امروز میخواست دختر بودنموبگیره برا اینا نباید گریه
کنم؟؟؟
زهرا:حق باتوئه
_زهرا چرت نمیمیرم راحت شم
زهرا:زبونتو گاز بگیر دیگه ام از این حرفا نزن
اونشب انقدر تو بغل زهرا گریه کردم تا بالاخره خوابم برد صبح با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا:سوگل......سوگل بلند شو پاشو دیر شده
_سرم درد میکنه زهرا میخوام بخوابم
زهرا:پاشو ببینم الان ارباب پامیشه ها
با اسم ارباب مثله فنر از جام پریدم
زهرا:چته؟؟؟
_زهرا من چطور میخوام با ارباب رو به رو بشم
زهرا:مگه تو کار بدی کردی ارباب بزور تو رو بوسیده
_زهرا خوبی؟؟ بالاخره ادم خجالت میکشه استرس داره میترسه
زهرا یکمی فکر کرد
زهرا:آره خب راست میگی اما نمی تونی کاری کنی باید بری سر کارت
زهرا راست میگفت نمیتونستم کاری بکنم باید میرفتم سر کارم
پشت دره اتاقه ارباب بودم. هر کاری میکردم دلم راضی نمیشد برم تو، از اون طرفم دیر شده بود و ساعت نزدیک 7بود.
زهرا میگفت:ارباب دیشب مست بوده و احتمالا چیزی یادش نیس. اما اگه یادش باشه چی؟؟؟!!
به ساعت نگاه کردم ۱۰دیقه به هفت بود. خیلی دیر شده بود، مجبور بودم که برم تا کی میتونستم فرار کنم؟؟؟!! بالاخره باید با ارباب
رو برو میشدم.
نفسه عمیقی کشیدم و بسم ا... گفتم و رفتم تو. ارباب هنوز خواب بود.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662