eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
در زمان آیت الله بهبهانی تاجری اصفهانی وتهرانی وشیرازی هر سه باهم به نیت مکه راهی عراق شدند و بعد از زیارت اماکن مقدس عراق قصد کعبه داشتند و مقداری پول داشتند و می خواستند به دست انسانی امین بسپارند نزد آیت الله بهبهانی رفتند. آن بزرگوار آدرس شیخ جعفر امین را به آنها دادند. سه تاجر ایرانی نزد شیخ جعفر امین رفتند وپول ها را به امانت سپردند. شیخ جعفر امین مردی بسیار مومن بود که معرف به شیخ جعفر امین شده بود. سه تاجر ایرانی بعد از تمام شدن زیارت مکه به عراق رفتند وسراغ شیخ جعفر امین را گرفتند. فهمیدند که شیخ فوت کرده است پسر شیخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان و آدرس پولشان را دید ولی از تاجر سوم خبری نبود! آن تاجر بی چاره پولش را می خواست ولی پسرش خبری از پول او نداشت مجبور شد تا پیش آیت الله بهبهانی برود . آیت الله بهبهانی گفت باید امشب با چند تن از انسانهای درستکار سر قبرشیخ جعفر امین بروید و دعا کنید شاید فرجی شود شب اول خبری نشد تا شب سوم که سر قبر شیخ بودند و دعا می کردند صدایی از قبر شنیده شد و آدرس پول را شیخ گفت ولی شنیدند که شیخ آه و ناله می کند و می گوید هرچه می کشم از دست قصاب است. خبر به آقای بهبهانی رسید و فکر چاره ای بودند. بعد از خانواده شیخ سوال کرد؛ شیخ با کدام قصاب داد و ستد داشته است. قصاب را یافت و به قصاب گفت چرا از دست شیخ جعفر امین ناراحتی؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زیادتر کند. از قصاب خواهش کرد تا علت ناراحتی اش را بگوید. قصاب گفت من دختری داشتم که دم بخت بود و مردی کوفی که چوپان بود وبرای من گوسفند می آورد و به من پیشنهاد کرد تا دخترم را برای پسرش بگیرد و قرار شد من به کوفه بروم و در مورد خانواده ی آنها تحقیق کنم و او نیز درباره ما تحقیق نماید بعد که من تحقیق کردم فهمیدم خانواده ی خوبی هستند به او گفتم از نظر من ازدواج اشکالی ندارد و مرد کوفی نزد شیخ جعفر امین رفته بود و سوال کرده بود قصاب وخانواده ی او چگونه هستند شیخ که قصد داشته دختر قصاب را برای پسرش بگیرد. فکر می کند: میگوید چه بگویم که هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را برای پسر خودم بگیرم شیخ فقط در یک کلمه به مرد کوفی می گوید: (من نمی دانم) مرد کوفی با خودش فکر می کند و می گوید حتما طوری هست که شیخ این حرف را زد و مرد کوفی به یک نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش و دخترت را شوهر بده و آن مرد فراموش می کند و قصاب هم منتظر می ماند ولی روزها می گذرد و سال ها ولی از مرد کوفی خبری نمی شود تا این که دختر قصاب سنش بالا می رود و دیگر خواستگاری نداشته و شیخ جعفر امین هم که به پسرش می گوید: دختر قصاب را می خواهم برایت خواستگاری کنم قبول نمی کند. تا این که بعد از سالها مرد کوفی را می بیند وسراغ پسرش را از او می گیرد مرد کوفی می گوید من که چند سال پیش برایت سفارش فرستادم و علت انصراف خودش را حرف شیخ جعفر امین مطرح می نماید. و از همان روز قصاب شروع به نفرین می کند. آیت الله بهبهانی به قصاب می گوید اگر من یک داماد خوب برای دخترت پیدا کنم. آیا راضی می شوی؟ آیت الله بهبهانی رو به یکی از شاگردانش می کند که تا کنون ازدواج نکرده بوده و از او می خواهد با دختر قصاب ازدواج کند ازدواج صورت می گیرد و قصاب راضی می شود. و شیخ از عذاب قبر نجات می یابد. منبع؛ کتاب کرامات و حکایات عاشقان خدا جلد دوم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 شاهزاده‌ای به شهری در قلمرو پدر خویش سفر کرد. او تصمیم گرفت ناشناخته سفر کند تا کسی او را نشناسد. چون به دروازه‌ی شهر رسید، نگهبانان شهر با او تندی کردند. شاهزاده وارد شهر شد و به سمتِ نانوایی رفت تا نانی تهیه کند، نانوا چون او را غریب دید تحقیرش کرد. به کنج بنایی رفت تا استراحت کند از آنجا نیز دورش کردند. به ناگاه جوان هم‌سن و سالی او را دید و با او دوست شد. هر دو مدتی با هم همسفر شدند، جوان را تاب تحقیر او نیامد و گفت: در این شهر غریب چه می‌کنی؟ به شهر خود برگرد! شاهزاده گفت: بیا با هم چند روزی به شهر ما سفر کنیم. جوان پذیرفت و با او همراه شد. چون به دروازه‌ی شهر رسیدند بسی دید او را تکریم و احترام می‌کنند و با مکنت به سراغش آمدند و او را به دربار پادشاه بردند. جوان فهمید او شاهزاده است و در تعجب شد. از او سؤال کرد چگونه در شهر غربت این همه رنج و بی‌احترامی را تحمّل کردی و سکوت نمودی در حالی که شهر ما نیز مُلک‌اش برای پدر شماست و همه تحت امر او هستند؟ شاهزاده گفت: وقتی کسی به من اهانت می‌کرد همیشه با خودم می‌گفتم این بنده، مرا و جایگاه مرا نمی‌شناسد اگر می‌دانست چنین توهین نمی‌کرد و اگر جایی ترس از گرفتارشدن داشتم، با خود می‌گفتم این سرزمین برای پدر من است کسی قدرتِ زندانی‌کردن مرا در این شهر ندارد، بگذار بترسانندم. اگر کسی مرا از جایِ خوابم دور می‌کرد، می‌گفتم خدایا! این سرزمین مُلک‌اش به دست پدر من است، اگر او می‌دانست مرا نمی‌توانست بیرونم کند. چنین بود که صبرم هرگز تمام نشد تا با سربلندی و بدون این‌که رنجی در آن شهر تحمل کنم به شهر خویش و دربار فرمانروایی برگشتم. آری مَثَل دنیا هم چنین است، اگر ما قدرت و پشتوانه‌ی خدا را پشت سر خود حس کنیم و با اعمال نیک‌مان محبت خداوند را جلب کنیم و بدانیم خداوند دوست‌مان دارد، تمام این دنیا مُلک ما می‌شود، دیگر از سخن کسی نمی‌رنجیم و از کسی متوقع نمی‌شویم و صبوری می‌کنیم تا به سلامتی این دنیایِ غریب را به شهر و موطنِ اصلی خود که از آن به این شهر غریب آمده‌ایم با استقبالِ فرشتگان وارد شویم. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳 خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! 😱😱 ☑️👈ادامه داستان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت پنجاهوسوم پیش بندمو کامل در اوورد. هول کرده بودم. _ارباب خواهش میکنم،من غلط کردم،شما ببخش ارباب، ارباب گوه خوردم. ارباب:ساکت میشی یا یه جوره دیگه ساکتت کنم؟ دکمه اولو باز کرد. شدت گریه ام بیشتر شد. _ارباب تو رو خدا...ارباب من یه کلفتم،یه خدمتکار و شما یه ارباب... من ارزش ندارم، اربا... ارباب:زیاد تقال نکن امشبو اینجا هستی بهت که گفتم خدمتکاره شخصیمی، از صب تا شب و از شب تا صب باید در خدمتم باشی. بجز خدا پناهی نداشتم و فقط خدارو صدا میکردم. اخرین دکمم باز کرد دیگه امیدی نداشتم، دیگه همه ی دخترونه هامو نداشتم ارباب دوباره سرشو خم کرد و نزدیک صورتم شد که تلفن اتاق زنگ خورد ارباب یکمی ازم فاصله گرفت و به چشمام زل زد دودلی رو تو چشماش میدیم اما ارباب بیشتر از این عقب نرفت بدون هیچ حرکتی داشت نگاهم میکرد که تلفن رفت روی پیغام گیر کیان بود کیان:ارباب.....ارباب خواهش میکنم اگه صدامو میشنوین جواب بدن یه کاره خیلی فوری دارم ......ارباب....... یه مشکلی پیش اومده ارباب گیج بود از ترس سکسکه م گرفته بود دوباره تلفن زنگ خورد دوباره کیان بود. کیان:ارباب......ارباب.....پس کجاس هرجا زنگ میزنم جواب نمیده از یه ادم مست نمیشه انتضاری داشت تو دلم فقط خدا خدا میکردم که کیان از راه برسه ارباب ازم فاصله گرفت یه نفس راحتی کشیدم رفت سمت تلفن فکر کردم میخواد زنگ بزنه به کیان اما در کمال ناباوری سیمشو کشید و برکشت سمتم اومد نزدیکم راه رفتنش درست نبود معلوم بود که خیلی مسته باید یه کاری میکردم حاضر بودم بمیرم اما دخترونه هام زیر دست ارباب نابود نشه فوری خودمو از دیوار جدا کردم و رفتم طرف دیگه ی دیوار که چشمم به یه پارچ اب خورد درسته ریختن اب مستی رو کامل از سرش نمیبره اما یکمی هوشیارش میکرد فوری رفتم سمت پارچه اب که ارباب گفت ارباب:فرار نکن از دستم نمیتونی فرار کنی پارچ اب و برداشتم و بدون هیچ مکسی خالی کردم رو صورتش ارباب از حرکت وایساد و بعد از چند ثانیه داد زد ارباب:چه غلطی کردی؟؟ خواست بیاد طرفم که یکی با ضرب دره اتاقو باز کرد و اومد تو کیان بود تو دلم صد بارخدا رو شکر کردم کیان:اینجا چه خبره چرا ارباب خیسه؟؟؟ _اقا کیان ارباب مستن ارباب:یه مستی نشونت بدم که اون سرش ناپیدا حجوم اورد سمتم که از زیر دستش فرار کردم کیان:ارباب.....ارباب اونو ول کنین ارباب:برو بیرون کیان،برو بیرون ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پنجاهوسوم کیان:اخ ارباب......امروز وقت مست کردن بود !!!!! بعد از حرف کیان صدای شلیک اومد کیان:بی پدر کار خودشو کرد ارباب:کیان برو بیرون من با این کار دارم کیان رو به من داد زد کیان:برو بیرون ارباب:اون نه تو برو کیان:مگه کری میگم برو بیرون دوباره صدای شلیک اومد انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم حرکت کنم از یه طرف صدای شلیک از یه طرف ارباب کیان گوشیشو از جیبش در اورد بیرون و به یکی زنگ زد اربابم گیج و بی حال خودشو تکون میداد تا از دسته کیان راحت بشه کیان:الو.......صمد.......صمد.... مگه نگفتم مواظب باش این صداها چیه داره میاد خفه کن تا نیومدم خفت کنم بعد از قطع کردن تلفن از جیبش یه چیزی در اورد گرفت جلوی بینی ارباب کیان:ارباب شرمنده هیچ راهی برام نزاشتین ارباب یکمی تقلا کرد ولی بعد از هوش رفت کیان:حداقل تن لشتو تکون بده بیا کمکم کن تا ارباب و ببریم تو اتاقش بعد از گذاشتن ارباب تو اتاقش کیان فوری از اتاق رفت بیرون از ترس زود از اتاق در اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین همه اونجا جمع بودن هم خدمه هم ملوک السلطنه با رسیدن کیان به طبقه پایین ملوک السلطنه با عجله پرسید ملوک السلطنه:کیان.....کیان این سو صداها چیه؟؟اینجا چه خبره؟؟ارباب کجاس؟؟ کیان:چیزی نیس خانم الان حل میشه اربابم یکمی حالشون خوش نیست تو اتاقشونن بعد بلند داد زد کیان:همه تو اتاقاشون برن وهیچ کس هم بیرون نیاد زود بازم صدای شلیک اومد که همه فوری رفتن تو اتاقاشون تو اتاق که رسیدم هم میترسیدم هم خیالم راحت بود که از دست ارباب نجات پیدا کردم بعد از نیم ساعت صدای شلیکم به کل قطع شد اما من هنوز میلرزیدم از ترس زهرا اومد سمتم زهرا:سوگل چته؟؟ تموم شد اروم باش تمام اتفاقای بالا میومد جلوی چشمم اگه کیان نمیومد ارباب بد بختم میکرد دخترونه هامو نخواسته به تاراج میبرد اگه کیان نمیومد......زدم زیر گریه زهرا:سوگل......چرا گریه میکنی دیونه......تموم شد.... کیان اروم کرد اوضاع رو نگا دیگه هیچ صدایی نیست اصلا الان تو اتاقیم و یه جای امن اروم باش عزیزم گریه نکن _زهرا......اگه.......کیان.......نیومد......من...... زهرا:چی میگی سوگل من که چیزی نمیفهمم یکمی اروم باش و با ارامش صحبت کن ببینم چی شده اخه کیان چیکارت کرده _کیان کاری نکرده ارباب....... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت پنجاهوچهارم وبلند زدم زیر گریه زهرا بغلم کرد و پشتمو اروم ماساژ داد زهرا:باشه باشه اروم باش اروم باش بگو چی شده _زهرا اگه کیان نمیومد ارباب بد بختم میکرد زهرا:خدا نکنه چرا؟؟؟؟ با گریه شرو کردم به تعریف کردن زهرا:الهی بمیرم حالا انقدر گریه نکن حالک شدی خب _زهرا چرا گریه نکنم ارباب همه چیزمو گرفت خانوادمو زندگیمو ازادیمو امروز میخواست دختر بودنموبگیره برا اینا نباید گریه کنم؟؟؟ زهرا:حق باتوئه _زهرا چرت نمیمیرم راحت شم زهرا:زبونتو گاز بگیر دیگه ام از این حرفا نزن اونشب انقدر تو بغل زهرا گریه کردم تا بالاخره خوابم برد صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا:سوگل......سوگل بلند شو پاشو دیر شده _سرم درد میکنه زهرا میخوام بخوابم زهرا:پاشو ببینم الان ارباب پامیشه ها با اسم ارباب مثله فنر از جام پریدم زهرا:چته؟؟؟ _زهرا من چطور میخوام با ارباب رو به رو بشم زهرا:مگه تو کار بدی کردی ارباب بزور تو رو بوسیده _زهرا خوبی؟؟ بالاخره ادم خجالت میکشه استرس داره میترسه زهرا یکمی فکر کرد زهرا:آره خب راست میگی اما نمی تونی کاری کنی باید بری سر کارت زهرا راست میگفت نمیتونستم کاری بکنم باید میرفتم سر کارم پشت دره اتاقه ارباب بودم. هر کاری میکردم دلم راضی نمیشد برم تو، از اون طرفم دیر شده بود و ساعت نزدیک 7بود. زهرا میگفت:ارباب دیشب مست بوده و احتمالا چیزی یادش نیس. اما اگه یادش باشه چی؟؟؟!! به ساعت نگاه کردم ۱۰دیقه به هفت بود. خیلی دیر شده بود، مجبور بودم که برم تا کی میتونستم فرار کنم؟؟؟!! بالاخره باید با ارباب رو برو میشدم. نفسه عمیقی کشیدم و بسم ا... گفتم و رفتم تو. ارباب هنوز خواب بود. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ رمان جدید پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد شدم... رو بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان قسمت پنجاهوپنجم فوری رفتم سمته حموم و تا وان پر بشه لباساشم اماده کردم. پنج دیقه دیر شده بود. رفتم سمتشو صداش کردم. _ارباب...ارباب...ارباااااب بعد از چند بار صدا کردن بالاخره بیدار شد. ارباب:سرم درد میکنه،برو یه مسکن بیار _چشم از اتاق زدم بیرون یعنی چیزی یادش نمیاد؟؟از اشپزخونه یه مسکن برداشتمو بردم وارد اتاق که شدم نبود رفته بود حموم شرو کردم اتاق رو جمع کردن که بعد از نیم ساعت از حموم در اومد لباساشو پوشید نشست رو صندلی _ارباب قرص قرص رو بردم و دادم دستش بعد از اینکه قرص رو خورد گفت ارباب:گوشیمو بده گوشیشو دادم دستش که شرو کرد به ور رفتن با گوشی انگار میخواست به کسی زنگ بزنه گوشی رو گذاشت کنار گوشش ارباب:کیان بیا اتاقم بعد گوشی رو قطع کرد ارباب:سشوار بکش خب خدا رو شکر مثل اینکه چیزی یادش نیست سشوارو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن بعد از اینکه کارم تموم شد ارباب:شقیقمو ماساژ بده شرو کردم به ماساژ دادن شقیقش که کیان وارد اتاق شد کیان:سلام صبح بخیر ارباب سرشو تکون داد ینی صبح بخیر زبون نداره کلا این رفتار خوبشم مخصوص کیان بود بقیه رو اصلا ادم حساب نمیکرد ارباب:کیان دیشب یه اتفاقایی افتاده مست بودم یه چیزای خیلی گنگی یادمه دستم از حرکت وایسادم نکنه یادشه دیشب ....... ارباب:گفتم دیگه ماساژ نده که دیگه ماساژ نمیدی؟؟ _ببخشید ارباب کیان:راستش ارباب پسره نعمتی رو که بخاطر دارین؟؟ ارباب:خب همین نعمتی ماله روستای پایین که دوماه پیش پسره بزرگش مرد رو میگی؟؟ کیان:بله ارباب پسر کوچیکه اومد اینجا با هفت هشت نفر که همه هم سلاح بدست بودن و دور عمارتو محاصره کرده بودن ارباب:چه غلطا,خب؟؟ کیان:میگفت ارباب گفته نمیذارم خون برادرت رو زمین بمونه و قصاص میکنم اون پسر رو.خلاصه یکمی سروصدا کرد و بعدشم دید حریف ما نمیشه دمشو گذاشت رو کولشو رفت..... ارباب:مگه عروس خون بس نبورده؟؟ کیان:چرا ارباب برده ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت پنجاهوچهارم وبلند زدم زیر گریه زهرا بغلم کرد و پشتمو اروم ماساژ داد زهرا:باشه باشه اروم باش اروم باش بگو چی شده _زهرا اگه کیان نمیومد ارباب بد بختم میکرد زهرا:خدا نکنه چرا؟؟؟؟ با گریه شرو کردم به تعریف کردن زهرا:الهی بمیرم حالا انقدر گریه نکن حالک شدی خب _زهرا چرا گریه نکنم ارباب همه چیزمو گرفت خانوادمو زندگیمو ازادیمو امروز میخواست دختر بودنموبگیره برا اینا نباید گریه کنم؟؟؟ زهرا:حق باتوئه _زهرا چرت نمیمیرم راحت شم زهرا:زبونتو گاز بگیر دیگه ام از این حرفا نزن اونشب انقدر تو بغل زهرا گریه کردم تا بالاخره خوابم برد صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا:سوگل......سوگل بلند شو پاشو دیر شده _سرم درد میکنه زهرا میخوام بخوابم زهرا:پاشو ببینم الان ارباب پامیشه ها با اسم ارباب مثله فنر از جام پریدم زهرا:چته؟؟؟ _زهرا من چطور میخوام با ارباب رو به رو بشم زهرا:مگه تو کار بدی کردی ارباب بزور تو رو بوسیده _زهرا خوبی؟؟ بالاخره ادم خجالت میکشه استرس داره میترسه زهرا یکمی فکر کرد زهرا:آره خب راست میگی اما نمی تونی کاری کنی باید بری سر کارت زهرا راست میگفت نمیتونستم کاری بکنم باید میرفتم سر کارم پشت دره اتاقه ارباب بودم. هر کاری میکردم دلم راضی نمیشد برم تو، از اون طرفم دیر شده بود و ساعت نزدیک 7بود. زهرا میگفت:ارباب دیشب مست بوده و احتمالا چیزی یادش نیس. اما اگه یادش باشه چی؟؟؟!! به ساعت نگاه کردم ۱۰دیقه به هفت بود. خیلی دیر شده بود، مجبور بودم که برم تا کی میتونستم فرار کنم؟؟؟!! بالاخره باید با ارباب رو برو میشدم. نفسه عمیقی کشیدم و بسم ا... گفتم و رفتم تو. ارباب هنوز خواب بود. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت پنجاهوششم ارباب:پس دیگه چی قد قد میکنه گفتم در صورتی قصاص میکنم که عروس به خون بس نبره وقتی که خون بس بردن دیگه چی میخواد کیان:منم همه ی اینارو گفتم که رفت ارباب:احضارش کن ببینم به چه جرعتی تو عمارت من سرو صدا راه انداخته عروس خون بس یعنی چی؟؟!!!اینا چی میگن؟؟مگه ارباب قاضی بود که بخواد قصاص کنه؟!!!داشتم به همینا فکر میکردم که ارباب گفت ارباب:بسه دست از ماساژ دادن کشیدم و کنار وایسادم تا ببینم دستور بعدی چیه ارباب:این پسر رو امروز حتما میخوام ببینمش کیان کیان:چشم ارباب ارباب:برو کیان هم از اتاق رفت بیرون بعد از رفتن کیان یکمی استرس داشتم و مثله همیشه داشتم لبامو میجویدم که ارباب رو به روم وایساد ارباب:نگام کن سرم رو باالا گرفتم نگاهش کردم ارباب:اسمتو بخاطر ندارم اسمت چیه؟؟ _سوگل ارباب ارباب:هوا برت نداره سوگل یه چیزایی از دیشب یادمه اما همون طور که به کیان گفتم مست بودمو چیزی حالیم نبود تو در حدی نیستی که بخوام نزدیک شم پس یادشه سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ارباب:نمیخواد برا من تریپ خجالت بیای یه اتفاق بوده و تموم شده فراموشش کن بازم چیزی نگفتم که ارباب بلند گفت ارباب:افتاد؟؟ _بله ارباب ارباب:شاید از همه ی چیزایی که دیشب اتفاق افتاده یه تصویر گنگ داشته باشم اما اینو خوب یادمه که به محیطی رفتی که بهت گفته بودم ممنوعس با ترس بهش نگاه کردم ارباب:به زودی جزای کار تو میبینی و بعد از اتاق رفت بیرون و منو با یه دنیا ترس و وحشت تنها گذاشت با استرس و دلشوره اتاق و اتاق کار تمیز کردم و رفتم اشپزخونه زهرا:چته،دوباره؟؟؟ _اربا... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💯سخنان واقعی👇 📿? جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ، در کسری از ثانیه انجام میشود. این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند. یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم می‌باشد. یه حس سبک شدن و معلق بودن. بعد از مرگ اولین اتفاقی که می‌افتد این است که روح ما شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر به صورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود. شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است. زمان در واقع قرارداد ما انسان‌هاست. این ما هستیم که هردقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم. اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است. با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد. میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است. روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند. این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی. مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود ولی به هرحال وابستگی ست. این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد. اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد. چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند. به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد. فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است. این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند. پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد. این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد. یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد. بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود. وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد. بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند. به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم: دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپيچ. 💠بیاییم واقعا، صادقانه زندگی کنیم ✍استاد الهی قمشه‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍حوصله ی ما از خانه نشینی سررفته! کافیست تخت بیمارستان را مجسم کنیم که میتوانستیم هم اکنون روی آن از ناراحتی جسمی و روانی کلافه باشیم! کدام ترجیح دارد؟ خانه یا بیمارستان؟ میتوانستیم جای پزشکی باشیم که بیماران توی صورتش عطسه و سرفه میکنند و هر آن ممکن است به کام ویروس کشیده شود. کدام راحت تر است مبل کسل کننده ی خانه یا جایگاه او؟ میتوانستیم جای پرستاری باشیم که روزهاست فرزندانش را به دیگران سپرده از ترس اینکه موقع بازگشتن از بیمارستان آنها را آلوده کند! کدام سختتر است ندیدن فرزندان یا کنارشان وقت گذراندن کنج خانه؟ خانه هر چقدر هم کسل کننده باشد، راحت است! خودخواه نباشیم! تاوان سرگرمی و حوصله سرنرفتن خودمان را از دیگران نگیریم!👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم. : يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 یک روز عید، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) به حجره جدشان حضرت رسول الله (ص) وارد شدند و فرمودند یا جداّه، امروز روز عید است و فرزندان عرب همه با لباس های رنگارنگ خود را آراسته اند و لباس های نو پوشیده اند و ما لباس نو نداریم و برای همین کار هم خدمت شما آمده ایم که فکری به حال ما کنید. حضرت حال آنها را بررسی کرد و گریه ای نمود تا آنجا که دو قطعه لباس از بهشت که به کمک جبرئیل یکی برای امام حسن (ع) لباس سبز و دیگری برای امام حسین (ع) لباس سرخ آورد و آنها پوشیدند و خوشحال شدند. جبرئیل وقتی این حالات را مشاهده نمود گریه کرد. حضرت رسول (ص) فرمود ای جبرئیل، امروز که فرزندان من شاد و خرسند هستند، تو چرا گریه می کنی و مهموم و مغموم و محزون هستی؟! تو را به خدا قسم می دهم که اگر خبری هست، به من بگو و مرا از این ناراحتی برهان. جبرئیل فرمود ای رسول خدا، بدان اینکه برای دو فرزندت دو رنگ مختلف اختیار گردید، یکی امام حسن ( ع) ناچار است زهر بنوشد و از شدت زهر رنگش سبز می شود و امام حسین (ع) را ذبح می کنند و بدنش را با خونش خضاب می کنند. در اینجا پیامبر (ص) خیلی گریه کرد. ۴۴ص۲۴۵ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پنجاهوهفتم زهرا:میدونستم دوباره بحثه اربابه. چیه نکنه بازم بوسیدتت؟؟؟ _خفه بابا،نخیر نبوسیدتتم،اما گفت یه چیزایی از دیشب یادشه و اصلا منو در حده این چیزا نمیدیده. زهرا:نه پس میخواستی بگه از رو عشق بوسیدتت حتما!!!! _زهرا میشه دودیقه الل بشی؟؟ بهم گفت یادمه رفتی جایی که ممنوعه بوده و به زودی تنبیهتو میببنی. زهرا:پس برا اینه که دوباره رنگ و نداریو افتادی جونه لبات. _خب چیکار کنم،دارم از استرس و دلشوره میمیرم. زهرا:چی بگم والا...تو هر چی میکشی مقصرش خودتی. _میدونم. مشغوله سبزی پاک کردن بودیم که مهین اومد تو. مهین:کبری نمیدونی بیرون چه خبره؟؟؟ کبری:چه خبره؟؟؟ مهین:چند ماه پیش یکی از روستای پایینو کشتنو که یادته؟؟؟ کبری:خب اره. مهین:داداش کوچیکه ی طرفی که مرده بود خیلی جلز ولز کرد و با بردنه خون بس قضیه تموم شد،اما مثله اینکه داداشش دوباره شرو کرده، دیشبم اینا بودن سمته عمارت شلیک میکردن. کبری:واااا چه ربطی به ارباب داره؟؟ مهین:میگه ارباب قول داده قصاص کنه. بی بی:دیگه چی!!!هم خون بس برده هم قصاص میخواد؟؟؟ مهین:اره والا، خلاصه الان تو حیاته عمارته و اربابم تا پسررو دید دو تا خوابوند تو گوشش. بی بی:حقشه. _بی بی خون بس چیه؟؟؟ بی بی:وقتی بینه دوتا قبیله یا خانواده دعوا میشه و خون میوفته،برا اینکه دعوا تموم شه و یه خونه دیگه نیوفته یکی از پسرای خونواده ای که حق داره، یکی از دخترای خونواد ای رو که محکومه رو میگیره وباهاش ازدواج میکنه، به این میگن خون بس. _این کار که خیلی ظالمانس!!! بی بی:درسته ظالمانس اما بهتر از خون و خون ریزیه. _اره اینم حرفیه یک هفته ای از قضیه ی اون شب میگذره و من همچنان منتظره تنبیه اربابم اینو مطمئن بودم که ارباب رو هوا یه حرفی رو نمیزنه داشتم لباسای ارباب رو اتو میکردم که مهین اومد اتاقه ارباب دنبالم مهین:بیا پایین برا پذیرایی _اولا مثله اینکه یادت رفته دیگه خدمتکار شخصی ارباب نیستی و برا وارد شدن به اتاق باید در بزنی دوما یاد اوری میکنم که پذیرایی به من ربطی نداره مهین:جقله برا من اولا و دوما راه ننداز ارباب گفتن بری پایین و شخصا پذیرایی کنی ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پنجاهوهشتم رفتم تو فکر چرا من شخصا پذیرایی کنم؟؟؟ بی بی میگفت خدمتکار شخصی ارباب به هیچ وجه بجز خدمتکاری برای ارباب رو نداره اما الان...... شونه ای بالا انداختم و رفتم تو آشپزخونه _بی بی باید چی ببرم بی بی:اول سینی رو که اونجاس رو حاضر کردم تا ببری سالن _باشه الان میبرم سینی رو برداشتم و داشتم میبردم که مهین با مسخرگی گفت مهین:چقدر بهت میاد _فعلا که شغل شریف توئه مهین با حرص نگاهم کرد و چیزی نگفت بی بی:برو دخترم برو که دیر بری ارباب عصبانی میشه رفتم پشت در سالن ایستادم و در زدم تا اجازه ی ورود بدن ارباب:بیا تو در سالن و با ارنج باز کردمو رفتم تو ولی همین که مهمونای ارباب و دیدم نفسم دیگه بالا نیومد به چشمام شک کرده بودم یعنی دارم درست میبینم؟؟؟ چقدر دلم براشون تنگ شده بود مامانم بود مامانه قشنگم بابام،فرزاد،دایی،عمو محمود نمیدونستم باور کنم که بعد از پنج ماه دارم میبینمشون نا خدا آگاه اشکم دراومد ارباب:سوگل پذیرایی یادت رفته تازه به خودم اودم یادمه ارباب میگفت میخوام تنبیهت کنم یادمه میگفت میخوام بابای بی غیرتتو بکشونم و بندازم رو پاهام یادمه.... که صدای مامانمو شنیدم مامان:مادر فدات بشه سوگل مامان ما که جا نموند دنبالت نگردیم این چه کاری بود که کردی؟؟ وبعد از جاش بلند شد و خواست بیاد نزدیکم که ارباب بلند گفت ارباب:خانم پناهی لطفا بشینین سر جاتون مامان انگار اصلا صداشو نمیشنوه مامان رو به روم وایساد از سر تا پامو نگاه کرد منم سینی بدست بدونه هیچ حرکتی وایساده بودم جلوش مامان داشت گریه میکرد خشکم زده مامان سینی رو از دستم گرفت و گذاشت زمین و بغلم کرد مامان:خدایا شکرت شکرت کع دخترم پیدا شد خدایا شکرت که اه و ناله هامو بی جواب نذاشتی خدایا شکرت تازه از بهت در اومدم من بلند بلند زدم زیر گریه با مامان دوتایی داشتیم با دست کسی که رو پشتم احساس کردم سرم رو از رو سینه ی مامان بلند کردم که بابا رو دیدم بابا:خیلی بزرگی، سوگل، خیلی و بعد بغلم کرد باورم نمیشه این بابا بود تا زمانی که یادم میومد از بابا مهری ندیدم اما حالا...... تو بغل مامان بابا بودم و داشتیم گریه میکردیم که.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود؛ پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟ همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! ازطرف پدر زنت».😂 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 📕در کتاب "امدادهای غیبی در زندگی بشر" نوشته شهید مطهری صفحات 153 تا 155 راجع به گوجه فرنگی چنین آمده است: یکی از آقایان نقل می‌کردند که در یکی از شهرستان‌ها مردی از کسبه که خیلی مقدس بود، خدا به او فرزندی نداده بود جز یک پسر، آن پسر برایش خیلی عزیز بود، طبعاً لوس و ننر و حاکم بر پدر و مادر بار آمده بود. این پسر کم کم جوانی برومند شد. جوانی، فراغت، پولداری، لوسی و ننری دست به دست هم داده بود و او را جوانی هرزه بار آورده بود. پدر بیچاره خیلی ناراحت بود و بچه به سخنانش گوش نمی‌داد، و از طرفی چون یگانه فرزند پدر بود پدر حاضر نمی‌شد طردش کند، می‌سوخت و می‌ساخت. کار هرزگی فرزند به جایی رسید که کم کم در خانه پدر که هیچ وقت جز مجالس مذهبی مجلسی تشکیل نمی‌شد بساط مشروب پهن می‌کرد. تدریجاً زنان هر جایی را می‌آورد. پدر بیچاره دندان به جگر می‌گذاشت و چیزی نمی‌گفت. در آن اوقات، تازه «گوجه فرنگی» به ایران آمده بود. عده‌ای علیه این گوجه ملعون فرنگی! تبلیغ می‌کردند به عنوان اینکه فرنگی است و از فرنگ آمده حرام است، و مردم هم نمی‌خوردند و تدریجاً مردم آن شهر حساسیت شدیدی درباره گوجه فرنگی پیدا کرده بودند و از هر حرامی در نظرشان حرام‌تر بود. در آن شهر به این گوجه «ارمنی بادمجان» می‌گفتند. این لقب از لقب «گوجه فرنگی» حادتر و تندتر بود، زیرا کلمه «گوجه فرنگی» فقط وطن این گوجه را مشخص می‌کرد؛ ولی کلمه «ارمنی بادمجان» مذهب و دین آن را معین کرد! قهراً در آن شهر تعصب و حساسیت مردم علیه این تازه وارد بیشتر بود. روزی به آن حاجی که پسرش هرزه و لاابالی شده بود و خودش خون می‌خورد و خاموش بود، اهل خانه خبر دادند که امروز آقا پسر کار تازه‌ای کرده است، یک دستمال «ارمنی بادمجان» با خود به خانه آورده است. پدر وقتی که این خبر را شنید دیگر تاب و توان را از دست داد، آمد پسر را صدا زد و گفت: پسر! شراب خوردی صبر کردم، دنبال فحشاء رفتی صبر کردم، قمار کردی صبر کردم، خانه‌ام را مرکز شراب و فحشاء کردی صبر کردم، حالا کار را به جایی رسانده‌ای که «ارمنی بادمجان» به خانه من آورده‌ای، این دیگر برای من قابل تحمل نیست، دیگر من از تو پسر گذشتم، باید از خانه من به هر گوری که می‌خواهی بروی. این نمونه‌ای بود از حساسیت‌هایی که در مورد هیچ و پوچ و یا در مورد امور جزئی پیدا می‌شود؛ صد برابر حساسیتی است که در مورد امور اساسی پیدا می‌شود؛ کار حساسیت به جایی می‌رسد که تحمل «ارمنی بادمجان» از تحمل شراب و قمار و فحشا دشوارتر می‌گردد. حالا حکایت ما است. بر باد دادن مملکت، بی امید و آینده کردن جوانان، بیکاری، اعتیاد، فحشا، اختلاس، فسادِ سیستماتیکِ فراگیر، سیاست منطقه ای، بین المللی و روابط با جهان اسلام درب و داغون، سقوط پول ملی به عمق دره بی ارزشی، حاشیه نشین شدن یک پنجم جمعیت کشور، میلیون ها کودک کار، کودک گدا و... و... و... همه اینها به کنار، زنها می خواهند به ورزشگاه ها بروند. این دیگر قابل تحمل نیست!! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان ، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس ، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است ، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم ، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت. یک سال قحطی شد و بسیاری از روستائیان از مرد و زن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آنها کمک کرد ، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد : « تا وقتی از پولهای من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود ! » مردم از زن تشکر کردند و گفتند: که پولها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت ، اما مردم اصرار میکردند که پول او را باز گردانند.. زن گفت : « اگر میخواهید پول را پس بدهید ، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید » این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت : « میدانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!» مرد ، به فکر فرو رفت. سپس از همسرش پرسید : « چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟» زن جواب داد : « مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو میکنند که زودتر بمیری اما حالا بجای آنکه مرگ تو را آرزو کنند ، از خداوند میخواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند میخواهم که سالهای زیادی زنده بمانی. کسی چه میداند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» 🌟 مرد از تیز هوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
Ali Lohrasbi _ Aroom Begir (320).mp3
8.74M
بامن بمون...اگه یه برگ خسته دست بادم حتی اگه کسی نمونده که بیفته یادم بازم خدا بدترین لحظه میرسه به دادم... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❌ رمان جدید پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد شدم... رو بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان قسمت پنجاهونهم ارباب:خانم پناهی لطفا بشینین سر جاتون مامان انگار اصلا صداشو نمیشنوه مامان رو به روم وایساد از سر تا پامو نگاه کرد منم سینی بدست بدونه هیچ حرکتی وایساده بودم جلوش مامان داشت گریه میکرد خشکم زده مامان سینی رو از دستم گرفت و گذاشت زمین و بغلم کرد مامان:خدایا شکرت شکرت کع دخترم پیدا شد خدایا شکرت که اه و ناله هامو بی جواب نذاشتی خدایا شکرت تازه از بهت در اومدم من بلند بلند زدم زیر گریه با مامان دوتایی داشتیم با دست کسی که رو پشتم احساس کردم سرم رو از رو سینه ی مامان بلند کردم که بابا رو دیدم بابا:خیلی بزرگی، سوگل، خیلی و بعد بغلم کرد باورم نمیشه این بابا بود تا زمانی که یادم میومد از بابا مهری ندیدم اما حاالا...... تو بغل مامان بابا بودم و داشتیم گریه میکردیم که.... ارباب:سوگل اگه گریه کردنات تموم شد پذیرایی رو شروع کن خیلی نفهم بود مامانمیا رو آورده بود اینجا تا با چشم حقارته منو ببینن نمیتونستم چیزی بگم تحدیدم کرده بود گفته بود تمام اعضای خانوادمو میکشه شاید اگه میگفتم این مرد، ارباب هیچ نسبتی با شهرام نداشت به نظر بهترین کار بود اما مگه بابا میتونست مقابله ارباب چیکار کنه؟؟ ارباب راحت خیلی کارا میکرد و هیچ احدی با خبر نمیشد میتونست خیلی راحت به قول خودش همه ی ما رو قتل عام کنه و کسی هم نفهمه نباید چیزی میگفتم اگه چیزی میگفتم همه چیز بدتر میشه که بهتر نمیشه ارباب:سوگل نمیشنوی چی میگم؟ _ببخشید ارباب خواستم خم شم سینی رو از زمین بردارم و ببرم برا پذیرایی که بابا از دستم گرفت و رو به ارباب گفت بابا:مگه من مرده باشم دخترم اینجا خدمتکار باشه و حالوروزش اینجوری بشه ،حاضرم برگردم زندان و اعدام بشم اما دخترم اینجا نباشه. ارباب:اقای پناهی خیلی دیر جنبیدی، من حدودا پنج ماهی هست که رضایت دادم و پنج ماه که دخترت عوضه کارت خدمتکاره منه و از صب تا شب و شب تا صب داره برا من خدمتکاری میکنه. عوضی از قصد روی ازشب تا صبح تاکید کرد. فرزاد از جاش بلند شد و داد زد. فرزاد:تو غلط کردی،فکر کردی چون پول داری هر غلطی که بخوای میتونی بکنی؟؟!! ارباب:مواظبه حرف زدنت باش. من اگه شما هارو مطلع کردمو بعدشم اجازه دادم وارده عمارتم شید بخاطر این بود که فهمیدم سوگل از اینجا اومدن به شما چیزی نگفته و شما هم خیلی پیش میگردین، در حقتون لطف کردم اما شما بحای تشکر... فرزاد پرید وسطه حرفه ارباب. فرزاد:تو لطف کردی؟؟؟!!! تو... و بعد به من اشاره کرد. فرزاد:نگاش کن، مگه بجز دوتا استخونم چیزی ازش مونده؟؟تو به این میگی لطف؟؟!!!دختره بیچاررو کردی کلفت،نوکر،ما از چی باید تشکر کنیم؟؟؟ ارباب:اگر فقط یک باره دیگه، فقط یک باره دیگه صداتو تو عمارت من، روی من بلند کنی از بدنیا اومدنت پشیمونت میکنم. ترسیده بودم،ارباب عصبانی بود،هیچ کس هم جلوی فرزاد رو نمیگرفت. فکر میکردن داره خوبی میکنه، اما من این خوبیی رو که پشتش خطررو نمیخوام. فرزاد:مثال چه غلطی میخوای بکنی؟؟؟؟ ارباب پوزخند زد. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌