eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت شصتم ارباب:وایسا و نگا کن. گوشیشو از جیبش دراوورد. همه ی بدنم شرو کرده بود به لرزیدن، اینا که ارباب و نمیشناختن من باید میرفتم جلو و نمیذاشتم کاری کنه. ارباب:کیان بیا سالن و بعد گوشیش رو قط کرد. با عجله رفتم سمتش. _ارباب،ارباب فرزاد چیزی نگفت، ارباب فقط یمکی عصبانیه ارباب:عصبانیتش به من ربطی نداره، باید بفهمه با کی داره صحبت میکنه. رفتم جلو و از بازو ی ارباب گرفتم. _ارباب شمارو نمیشناسه،عف کنید ارباب خواهش میکنم. ارباب زل زده بود تو چشمام و هیچ حرفی نمیزد. دایی:سوگل دایی،چرا انقدر میترسی؟!! فرزاد حقو میگه و ما همه پشتشیم. ارباب:اینجا فقط حق بایه نفره که اونم منم. عمو محمود خواست حرفی بزنه که فوری گفتم. _بله،بله ارباب مشخصه حق با شماس. فرزاد الان عصبانیه و یه حرفی میزنه،اصلا نه فرزاد همشون عصبانین،شما به بزرگیه خودتون ببخش. ارباب بازوش رو از دستم کشید بیرون. ارباب:حرف نباشه،قانونه عمارتو خوب میدونی،هر کی خطایی ازش سر بزنه باید جزاشو ببینه. _درسته ارباب من میدونم،اینا که نمیدونن. فرزاد:روانی!ما چه خطایی ازمون سر زده؟؟!!ما فقط سوگلو میخواییم. رفتم کناره فرزاد. _فرزاد خواهش میکنم تمومش کنین،دیگه ادامش ندین. خوااااهش میکنم. بابت:سوگل تو چرا انقدر از این مرد میترسی بابا؟؟!!! نیازی نیست دیگه از چیزی بترسی،من برمیگردم زندان و سپهر تاجم تو رو ول میکنه تا برگردی خونه. تو از این عمارت نجات پیدا میکنی. ارباب:اقای پناهی،از خودتون حکم صادر نکنین،سوگل طبق قانون، اینجا میمونه و اینو خودشم قبول کرد بابا:کدوم قانون؟؟؟چرا مهمل میبافی؟؟!!! فرزاد:حتما طبقه قانونه خودشو این عمارته مسخرش!!!! ارباب:نه...من از سوگل یه رضایت نامه ی قانونی دارم که با رضایته خودش تا اخره عمر خدمتکاره من میمونه ودر عوض باباش ازاد میشه. مامان:مسخرس،دروغه،امکان نداره این اتفاق بیوفته. ارباب:هرچند که من نیازی به اثبات ندارم،اما یه برگه رو میز هست که میتونین برش دارین و مطالعش کنین و ببینین که هیچی دروغ نیست. عمو محمود برگرو برداشت و نگاه کرد. عمو محمود:چرا اینکارو کردی دخترم؟؟چرا با هیچ کدومه ما هیچ مشورتی نکردی؟؟؟؟ فرزاد:از بس که خودخواه و مغروره. میدونست اگه به ما بگه هیچ کس نمیذاره این کارو بکنه. عمو محمود:بسه فرزاد الان سکته میکنی. فرزاد:بهتر. ادامه دارد...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم. تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم. آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم. او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم. من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم. خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم. وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی. خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید. بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم. یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند. به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت. بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی. گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش. گفتم: شاهد داری؟ گفت: نه گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟ گفت: زنم زود از خانه فرار کرد. گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند. گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟ گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته. آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم. گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم. و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم. 👈به در هر خانه‌ای بزنی فردا در خانه‌ات را میزنند 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 📕داستان عُزیر پیامبر یکی از پیامبران بنی اسرائیل حضرت عُزیر(ع) بود که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده است و نامش در لغت یهود،عذرا گفته می شود.پدر و مادرش در منطقە بیت المقدس زندگی می کردند.خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد که نام یکی را عزیر و نام دیگری را عُذره گذاشتند.عزیر و عذره با هم بزرگ شدند تا به سی سالگی رسیدند.عزیر(ع) پس از آنکه ازدواج کرد به قصد سفر از خانه بیرون آمد.پس از خداحافظی با بستگانش،اندکی انجیر و آب و میوە تازه با خود برداشت تا در سفر از آن بهره بگیرد.در بین راه به آبادی رسید که به طور وحشتناکی درهم ریخته و ویران شده بود و حتی استخوان های ساکنان آنجا نیز پوسیده شده بود. هنگامی که عزیر(ع)با دیدن این منظره وحشتناک به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و با خود گفت:چگونه خداوند این مردگان را زنده می کند؟البته او این سخن را از روی انکار نگفت بلکه از روی تعجب گفت: او در این فکر بود که خداوند جانش را گرفت و در ردیف مردگان قرار داد.پس از صد سال،خداوند عزیر(ع) را زنده کرد.فرشته ای از جانب خدا آمد و از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده ای؟ او که گمان می کرد ساعاتی بیش در آنجا استراحت کرده باشد در جواب گفت:یک روز یا کمتر! فرشته به او گفت:تو صد سال در اینجا بوده ای.اکنون به غذا و آشامیدنی خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در تمام این مدت سالم مانده و هیچ آسیبی ندیده است.اما برای اینکه باور کنی به الاغ خود بنگر و ببین که چگونه با مرگ ،اعضای آن از هم متلاشی شده است و اینک ببین که خداوند چگونه اجزای پراکنده و متلاشی شده آن را دوباره جمع آوری کرده و زنده می کند.با دیدن این منظره عزیر گفت:می دانم که خداوند بر هر چیزی توانا است.اینک مطمئن شدم و مسأله معاد را با تمام وجودم حس کردم و قلبم سرشار از یقین شد. آنگاه عزیر سوار بر الاغ خود شد و به سوی خانه اش حرکت کرد در مسیر راه می دید که همه چیز تغییر کرده است.وقتی به زادگاه خود رسید دید که خانه ها و آدمها تغییر کرده اند با دقت به اطراف خود نگاه کرد تا مسیر خانه خود را یافت و به نزدیک منزل خود آمد.در آنجا پیرزنی لاغر اندام و خمیده قامت و نابینا را دید از او پرسید:آیا منزل عزیر همین جا است؟ پیرزن گفت:آری همین جا است.سپس به دنبال این سخن گریه کرد و گفت:دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند چطور تو نام عزیر را به زبان آوردی؟ عزیر گفت:من خود عزیر هستم.خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان در آورد و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است. آن پیرزن مادر عزیر بود که با شنیدن این سخن پریشان شد و گفت:صد سال قبل عزیر گم شد.اگر تو واقعا عزیر هستی و راست می گویی(او مردی صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا شوم و ضعف پیری از من برود.عزیر دعا کرد.پیرزن بینا شد و سلامتی خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود پسرش را شناخت و دست و پای پسرش را بوسید و سپس او را نزد بنی اسراییل برد.بزرگ قوم بنی اسراییل به عزیر گفت:ما شنیدیم هنگامی که بخت النصر،بیت المقدس را ویران کرد و تورات را سوزاند فقط چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند.یکی از آنها عزیر(ع) بود. اگر تو همان عزیر هستی تورات را از حفظ بخوان.عزیر تورات را بدون کم و کاست و از حفظ خواند.آنگاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند و با او پیمان وفاداری به دین خدا بستند. در روایتی دیگر گفته شده عزیر و عذره هر دو از یک مادر؛دوقلو بدنیا آمدند.عزیر در سی سالگی از آنها جدا شد و صد سال به مردگان پیوست و سپس زنده شد و نزد خاندانش بازگشت.او بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس باهم از دنیا رفتند در نتیجه عزیر پنجاه سال و عذره صد و پنجاه سال عمر کردند. 📚 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 شفیق بلخی نقل می کند: در سال صد و چهل و نُه، عزم رفتن به مکه کردم. هنگامی که به قادسیه رسیدم، جوانی خوش سیما دیدم که از قافله کناره گیری کرده بود. با خود اندیشیدم: حتماً این جوان از فرقه صوفیه است و می خواهد از توشه قافله استفاده کند و سپس بگریزد. می روم و او را سرزنش می کنم؛ شاید که پشیمان شود. هنگامی که به او نزدیک شدم نگاهی به من کرد و گفت: ای شفیق، نشنیده ای که خدا فرموده است: «اجتناب کنید از بسیاری از گمان ها که گناه است؟»این سخن را گفت و از نظر ناپدید شد. با خود گفتم: این شخص نام مرا گفت و به آنچه در خاطر من گذشته بود آگاه بود؛ حتماً از صالحان است. هرچه جست وجو کردم او را نیافتم. در منزلی به نام «واقصه» دیدم به نماز ایستاده است؛ در حالی که اشک از چشمانش فرو می ریزد. با خود گفتم می روم و از او طلب عفو می کنم. بازهم قبل از آنکه صحبتی کرده باشم، رو به من کرد و گفت: ای شفیق، خداوند فرموده است: «من بخشنده ام کسی را که توبه کند و ایمان آورد و عمل نیکو انجام دهد.» سپس برخاست و من را تنها گذاشت. با خود گفتم او از اَبدال است؛ به سبب آنکه دو بار از آنچه در ذهن من گذشت خبر داد. به منزل «زباله» که رسیدیم دیدم که در کنار چاهی ایستاده است و ظرفی در دست دارد و می خواهد از چاه آب بردارد. ناگهان ظرفی که در دستش بود به چاه افتاد. در آن هنگام رو به سوی آسمان کرد و گفت: تویی سیرابی من هرگاه تشنه شوم و تویی سیری طعام من هرگاه گرسنه شوم بارالها جز این ظرف ندارم. ناگهان دیدم که آب چاه آن قدر بالا آمد که او دستش را دراز کرد و ظرف را برداشت و از آب پر کرد و مشغول گرفتن وضو شد. سپس چهار رکعت نماز به جای آورد. هنگامی که از نماز فارغ شد از ریگ هایی که در صحرا بود مشتی برداشت و در ظرف ریخت و از آن آشامید. پیش رفتم و سلام کردم و گفتم از نعمتی که حق تعالی به تو عطا کرده به من نیز بچشان. فرمود نعمت الهی ظاهر و باطن ما را فراگرفته است و انعام او همیشگی است و تنها با نیت و اخلاص پاک می توان از آن بهره مند شد سپس کوزه را به من داد. هنگامی که نوشیدم هرگز شربتی به آن گوارایی ننوشیده بودم. دیگر تا مکه ایشان را ندیدم. در مکه هنگام طواف آن جوان را دیدم که مشغول انجام دادن طواف است در حالی که افراد بسیاری پیرامون او جمع شده بودند از شخصی پرسیدم این فرد چه کسی است؟ گفت او موسی بن جعفر است. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱اعمال مشترکه ماه شعبان.... ماه خوبان ماه شعـــبان میرسد موسم گل های بستان میرسد شاخ طوبی سر زد از خلـد برین مژده اینک ماه غفــران میرسد مولد بوالفضل و سجاد و حسین یاورانی بهــــر قرآن میرسد زادروز مهـــدی صاحب زمان سروری بر اهــــل ایــمان می رسد 🍃🌺آغاز ماه مبارک شعبان، ماه رسول خدا (ص) و اعیاد شعبانیه را به همه مؤمنان و مسلمانان شاد باش و تهنیت می‏ گوییم ... 🌹 " اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج " ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ @Dastan1224
🌸🍃🌸🍃 پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت. در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم. براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم. ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت شصتویکم بعد برگشت سمته من فرزاد:تو میدونی تو این پنج ماه چی کشیدیم؟؟؟ کجاها دنبالت نگشتیم؟چرا به کسی چیزی نگفتی؟؟چرا حتی به منم یک کلمه نگفتی هااااا؟؟؟؟ خواستم حرفی بزنم. که کیان اومد سالن. کیان:امر بفرمایید ارباب. ارباب فرزاد و با دست نشون داد. ارباب:این پسره،زیاد حرف میزنه. زیادی از خود گذشته و نترسه و طرز صحبت کردن با بزرگترشم بلد نیست. کیان:یادش میدم ارباب. خواست بره سمته فرزاد که رفتم جلو فرزاد وایسادم _اقا...اقا کیان،خواهش میکنم، فقط عصبانیه،نمیفهمه چی میگه،من بجاش عذر خواهی میکنم. برگشتم سمته ارباب. _ارباب من که گفتم نفهمی کرده،من که گفتم خامی کرده شما به بزرگیت ببخش کیان:برو کنار...وگرنه هم اینو میبرم تا جایی که داره میزنمش هم تو رو مثله سریه پیش فلکت میکنم...برو کنار. از کیان ناامید شدمو رفتم سمته ارباب و افتادم به پاش _ارباب تو رو خدا،ارباب من که گفتم تا اخره عمر کلفتتم،خدمتکارتم، با اینا کاری نداشته باش،اربا... ارباب:بسه...کیان همرو بفرست بیرونو این پسررو هم ادب کن ودیگه هیچ وقت اینارو داخله عمارت راه نده. کیان:چشم ارباب. بابا:کجا برم من جایی نمیرم منو بنداز زندان و دخترمو ول کن تا بره کیان:اقای پناهی تا ارباب عصبانی نشدن برین _بابا من به خواسته ی خودم اومدم خواهش میکنم برین دایی:سوگل دایی چی میگی؟؟ ما تورو چطور اینجا ول کنیم بریم؟؟اصلا مگه میشه؟؟ _چرا نمیشه دایی بخدا میشه خوبم میشه خواهش میکنم دایی برین مامان:سوگلم ما بدونه تو هیچ جایی نمیریم ارباب:کیان بیرونشون کن وبعد اومد دسته منو گرفت و خواست ببره بیرون که فرزاد از اون یکی دستم گرفت فرزاد:کجا؟؟کری میگم نمیریم نمیشنوی میگم اگه سوگل و ندی از اینجا تکون نمیخوریم ارباب برگشت سمت فرزاد و یکی زد تو گوشش ارباب:کیان همرو بیرون کن و به این پسره هم یه درسه حسابی بده. دسته منو کشید و کشون، کشون برد بیرونه سالن. _ارباب توروخدا،خواهش میکنم کاریش نداشته باشین،اربا... ارباب:یک کلمه دیگه حرف بزنی میگم همرو باهم گوش مالی بدن، اما اگه همین الان ببری بجز عشقت کسی طوریش نمیشه. عشقم کیه؟؟!!نکنه فرزادو میگه!!!! ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت شصتو دوم ارباب:این جزای کارت بود، امیدوارم دیگه هیچ خطایی ازت سر نزنه. _ارباب... ارباب:گفتم ببرو برو کارتو انجام بده و اصلا پایین نبینمت همین جوری تو جام وایساده بودمو از جام تکون نمیخوردم که ارباب هولم داد. ارباب:مگه نمیگم برو فوری رفتم بالا و چپیدم تو اتاقش. رفتم سمته تراس که از کنار دقیقا رو بروی ورودیه عمارت بودو به ورودی نگا کردم که چجوری خونوادمو بیرون کردنو اشک ریختم، نگا میکردم که چجوری فرزاد و کتک میزدنو بازم اشک میریختم. یه ساعتی میشد تو تراس نشسته بودمو گریه میکردم. دیگه فرزاد تو دیدم نبود، نمیدونستم باهاش چیکار کردن؟؟ تا فکر میکردم که ارباب میتونه چه بالهایی سرش بیاره بیشتر گریم میگرفت. کم کم صدای هق هقم رفته بود باالا که صدای در اومد که باز شد. زود ازجام بلند شدمو اشکامو پاک کردم و از تراس رفتم بیرون. ار باب بود.رفتم سمته اتو و دوباره شرو کردم به اتو کشیدن. بغض داشت خفم میکرد. دلنگرانه فرزاد بودمو میترسیدم چیزی بپرسم. خیلی باخودم کلنجار رفتم تا چیزی نپرسم اما نمیشد. ارباب رو تخت دراز کشیده بودو چشماشو بسته بود. بابغض گفتم. _ارباب جواب نداد. _اربااااب ارباب:چیه؟؟؟ اب دهنم وقورت دادم. _ارباب،با خانوادمو...فرزاد چیکار کردین؟؟؟؟ ارباب چشماشو باز کردو بهم نگاه کرد. ارباب:نگرانشونی؟؟؟ _خیلییی ارباب:نباش، اونا وضعیتشون خیلی بهتر از توئه،خونوادتو که از عمارت فرستادم بیرون و اپن پسره هم بد از جزاش پرت شد بیرون.،تو نگرانه خودت باش. _ارباب... ارباب:دیگه داری زیادی حرف میزنی، برو بیرون حوصلتو ندارم،نمیخوام با پر حرفیات خوشیمو از بین ببری. یک ماهه دیگه ام گذشت و شد شیش ماه که اومدم تو عمارت تو این یک ماه بابا و دایی و فرزاد و عمو محمود و مامان هر روز میومدن جلو عمارت و التماس میکردن، تحدید میکردن، خواهش میکردن اما ارباب اصلا اجازه ی ورود نمیدادن و وقتی هم دید بابا تحدیدش میکنه که میره ازش شکایت میکنه ارباب خیلی راحت و با اسایش گفت برو هر غلطی میخوای بکنی بکن هیچ کاری نمیتونی بکنی من همه ی کارام قانونیه اون لحظه به چشم خورد شدنه مامان و بابا رو دیدم خم شدن کمر شونو دیدم مامان همش التماس میکرد تا منو برگردونن اما ارباب اصلا توجهی نمیکرد و دیشب تیره خلاص و زد تو اشپزخونه نشسته بودم و مثله همیشه زانوی غم بغل گرفته بودم که زهرا گفت زهرا:سوگل ارباب تو سالن منتظرته و کارت داره از جام بلند شدم رفتم سمت سالن تو این مدت که تو حال خودم نبودم نه زیاد حرف میزدم نه زیاد از چیزی خبر داشتم تنها چیزایی که خبر داشتم ،تنها چیزایی که میدونستم رفت و امدای مامانمینا بود که توسط زهرا و بی بی بهم میرسید و اینم میدونستم که زهرا جاشو با مهین عوض شده و پذیرایی به عهده ی زهراس. رسیدم به در سالن و در زدم ارباب:بیا تو رفتم تو و در کمال تعجب فرزاد هم تو سالن بود ارباب و کیان،فرزاد نشسته بودن رفتم رو به روشون _امرتون ارباب ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🛀 ! 💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه ! شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 ..... خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 کودک فقیری ظرفی در دست داشت وازاین مغازه به اون مغازه دنبال کمی روغن می گشت چون پولی نداشت کسی به او روغن نمی داد رفت تابه درمغازه ای دیگررسید صاحب مغازه ظرفش رابرداشت وکمی ازتفاله ی گاو درون آن ریخت وظرف رابه کودک داد ولی آن کودک چیزی نگفت ظرف رابرداشت ورفت وآن تفاله ی درون آن رابرای مدتی درخانه نگهداری کرد روزی ازجلوهمان مغازه می گذشت که صاحب مغازه آه وناله می کرد که دندان درد دارم کودک جلو رفت وگفت داروی آن پیش من است رفت ومقداری ازخشک شده همان تفاله رالای کاغذی پیچید وبه مغازه دارگفت آن را بردندانت بگذار مغازه دارهم آن رابرداشت وبردندانش گذاشت بعدازکودک سوال کرداین چه دارویی بودکه به من دادی کودک گفت این باقی مانده ی همان روغن(تفاله ی گاوی) است که به من دادی . تاتوانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمی باشد 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی . سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری . اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! حکمت این داستان : خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 حکایت می کنند جوانی داشت نماز می‌خواند، پیرمردی رد شد و گفت: احسنت! چه جوان خوبی، داره نماز می‌خونه! ... جوان سر ذوق آمد و همانطور که توی قنوت بود، برگشت پیرمرد را نگاه کرد و گفت: تازه! روزه هم هستم!! دو سال پیش توی مترو کرج پشت سر زن جوانی که دست پسر چهار، پنج ساله‌اش را سفت گرفته بود از گیت رد شدم. بلیط را روی زمین انداخت. فاصله‌اش تا سطل زباله کمتر از دو متر بود. خم شدم، بلیط را برداشتم و انداختم توی سطل زباله. حتی سرم را بلند نکردم نگاهش کنم که یک وقت خجالت نکشد، یا مثل آن جوان رو به دوربین نگفتم « تازه! من فعال محیط زیست هم هستم»! چند قدم جلوتر روی پله برقی بیخ گوشم گفت: یعنی می‌خوای بگی تو خوبی؟ باشه تو خوبی! من سکوت... من نگاه... هنوز هم هستند شهروندانی که دم از تمیزی خیابان‌های دُبی و تایلند می‌زنند و همان لحظه بطری آب معدنی یا چیپس و پفک‌شان را پرت می‌کنند کف خیابان! هستند عزیزانی که با دقت و وسواس تمام زباله‌های داخل ماشین‌شان را جمع می کنند، توی مشما می‌ریزند و با یک پرتاب سه امتیازی از شیشه ماشین می‌اندازند بیرون و ...! فارغ از تحلیل‌های محیط‌زیستی به نظرم یکی از دلایل اصلی این کار، عدم تعلق به سرزمین است. اگر کسی برای آب و خاک کشورش ارزش قائل باشد آن را با زباله آلوده نمی‌کند، پوشک بچه‌اش را نمی‌اندازد توی خلیج همیشه فارسش! دوست داشتن ایران فقط کورش، کورش گفتن و گردنبند فروهر به گردن انداختن نیست، آب و خاک و هوایش را هم باید حرمت نگه داشت. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔🤔🤔🤔 🔺️ مگر کار دختر جعفر را کردی. هر كس یك كاری كه كسی نكرده بكند كه بخواهند خیلی از او تعریف كنند می‌گویند: «‌ها! فلانی كار دختر جعفر را كرد». یا اگر كسی به خاطر كاری خیلی خودنمایی بكند و بخواهند مذمتش كنند می‌گویند: «چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردی؟» می‌گویند در گذشته و در روستایی یك ارباب زندگی می‌كرد كه خیلی ظالم و بی‌رحم بود و اسمش هم «قلی خان» بود. یكی از ظلم‌هاش این بود كه از مردم بیگاری می‌گرفت. مثلاً وقتی می‌خواست خانه‌ای بسازد یا دیواری بكشد مردم را به زور سر كار می‌برد. تا اینكه یك شب عروسی یك پسری بوده. فردا كه می‌شود داماد را به زور می‌برد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توی خانه بوده، فكر و خیال به سرش می‌زند و دلش هوای شوهرش را می‌كند. می‌آید سر كار، پیش مردها كه كار می‌كرده‌اند و چادرش را از سرش برمی‌دارد و بنا می‌كند گل لگد كردن. مردها می‌گویند: «تو جلو این همه مرد خجالت نمی‌كشی چادرت را زمین گذاشتی و گل لگد می‌كنی؟» عروس می‌گوید: «طوری نیست اگر می‌دانستم عیب دارد این كار را نمی‌كردم» همینطور كه كار می‌كردند قلی خان پیدایش می‌شود؛ وقتی كه خوب نزدیك می‌شود زن چادرش را به سرش می‌كشد و رویش را تنگ می‌گیرد و كناری می‌نشیند. مردها موقعی كه رفتار او را می‌بینند می‌گویند: «ما چند نفر مرد، اینجا كار می‌كردیم روبه ‌روی ما اصلاً رو نگرفتی حالا از قلی خان اینطوری رو گرفتی و كناری نشستی!» زن جواب می‌دهد: «قلی خان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بودید و از شما رو نگرفتم!» مردها می‌گویند: «چطور است كه قلی خان مرد هست و ما زنیم؟» زن جواب می‌دهد: «او مرد هست كه شماها را به زور به بیگاری می کشد، شماها اگر مرد هستید او را بگیرید بگذارید لای دیوار.» مردها كه این سرزنش و سركوفت را می‌شنوند خونشان به جوش می‌آید و قلی خان را می‌گیرند و می‌گذارند لای دیوار اما یك تكه از لباسش را بیرون از دیوار نگه می‌دارند كه باقی بماند و عبرت ظالم‌های دیگر بشود و این قصه به یادگار بماند. چون اسم پدر این دختر جعفر بوده می‌گویند: «مگر كار دختر جعفر را كردی؟» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ رمان جدید پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد شدم... رو بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
بخشندگی را از گل بیاموز، زیرا حتی ته کفشی را که لگدمالش میکند خوشبو میسازد.. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت شصتوسوم ارباب:بشین نشستم ارباب:این پسر خالت یه خواسته ای داره میخواستم خودتم در جریان خواستش باشی با تعجب اول به فرزاد نگاه کردم و بعد به ارباب چه خواسته ای بود که ارباب از من نظر میخواست و منو اورده بود اینجا؟؟ _خواسته......از من؟؟ ارباب :بگو پسر فرزاد:سوگل تو خودت میدونی من از همون اول هم باتو جدا از بقیه رفتار میکردم چون دوستت داشتم اما نه مثله یه دختر خاله..... هااااا این چی میگه؟؟ _چی میگی؟؟ فرزاد:اومدم تو رو از ارباب خواستگار کنم اینو میدونی که یه خدمتکار میتونه خواستگار داشته باشه و ازدواج کنه شوکه شده بودم اینجا چه خبر بود؟؟فرزاد چی میگفت؟؟ ارباب:خب پسر خواستت تو گفتی و اما جواب...... چشم چرخید سمت ارباب ارباب:اینجا فقط یه نفره که تصمیم گیرندس و اونم منم متاسفانه مجبورم به این احساس پاکت جوابه رد بدم و بعد صداش رو بلند کرد ارباب:سوگل تا اخر عمرش اینجا میمونه و حقه هیچ کاری رو نداره حتی ازدواج فرزاد:تو چرا چرت و پرت میگی این قضیه به تو ربطی نداره این قضیه کاملا شخصیه ارباب پوزخند زد ارباب :نه دیگه اشتباه میکنی اینجا همه چیز به من ربط داره مخصوصا سوگل فرزاد: ببن درسته مقامت بالاس حرفت همه جا برو داره، اما... ارباب: زبان حرف میزنی، اصلاتو یه سیب گاز زده رو میخوای چیکار؟؟؟! فرزاد:سیبه گاز زده چیه؟؟چی میگی؟؟؟؟ ارباب:خب اینجا عمارته منه و هیچ کس حقه سرپیچی از منو نداره. فرزاد:خب که چی!!! چه ربطی داره؟؟؟ ارباب :احمق سوگل دست خورده منه،تو یه دست خورده رو میخوای چیکار؟؟ با تعجب سرمو اووردم بالا، این چی میگفت؟؟؟؟ دست خورد چبه!!!!! من دستاورده نبودم. دستخورده!!!!!! من دستخورده نبودم،من... ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت شصتوچهارم ارباب داد زد. ارباب:کیان انقدر ولی و اما نکن،برو کارتو انجام بده. کیان:چشم ارباب، با اجازه. و بعد داشت از اتاق میرفت بیرون که ارباب گفت. ارباب:کیان اون عمادیه بی پدرم صداش کن تا بیاد عمارت کارش دارم. نمیدونم چی شده بود اما هر چی شده بود ارباب و خیلی عصبانی کرده بود و احساسه خطر میکرد. ارباب:اونجا وانیسا بیا شقیقمو ماساژ بده. -چشم ارباب رفتم سمتشو شرو کردم به ماساژ دادنه شقیقش. ارباب:بابات زیادی خودشو به این درواون در میزنه تا بتونه تو رو از اینجا ببره اما کور خونده من به هیچ وجه چیزیو که بدست اووردمو از دست نمیدم. _ارباب،شما که میدونین دستش به جایی بند نیست چرا انقدر عذابش میدین؟؟ چرا کاری کردین که بفهمه من اینجامو دارم خدمتکاری میکنم؟؟؟!! ارباب دستمو که روشقیقش بود و گرفت و کشید جلوش. ارباب:از زجر کشیدنه بابات خوشم میاد،لذت میبرم. _چرااااا؟؟؟چرا ارباب. ارباب:به تو ربطی نداره. اشکه جم شده تو چشمام ریخت. ارباب:خسته نشدی از این همه اشک ریختن؟؟ _اگه همه دنیا جم بشه و اشک بشن برا چشمای من بازم در برابره غمای من کمه. ارباب:برو بیرون. بدونه هیچ حرفه دیگه ای از اتاق اومدم بیرون، نگاه اخره ارباب یه جوری بود؟!!! حس کردم ته نگاش ترحم دیدم!!! اما فقط حس کردم. صبح با صدای زهرا از خواب بیدارشدم. زهرا:سوگل پاشو که بد بخت شدی ساعت هفته و نیمه. مثله فنر از جام بلند شدمو به ساعت نگاه کردم،راس میگفت ساعت هفت و نیم بود. ازجام پریدمو از اتاق اومدم بیرونو یه راست رفتم سمته اتاقه ارباب. تا خواستم در و باز کنم در باز شدو ارباب جلو در وایساد و با تعجب نگام کرد. _ارباب...ببخشید،خواب موندم،شرمنده...دیگه تکرار نمیشه ارباب. ارباب:این چه سرو وضعیه؟؟؟!! _چی؟؟؟ ارباب: از من میپرسی؟؟یه نگا به خودت بنداز. و بد پوزخند زد. ارباب:چیزه قشنگی نداری که خرت شم. سرم و انداختم پایین و تا چششم به شلوارکم افتاد دودستی زدم تو سرم. _خاک برسرم. از استرس همون جوری که از خواب بیدار شده بودم اومده بودم. یه تیشرته سفید با یه عکسه خرس که وسطش بود و یه شلوارکه صورتی و موهامم که عجق وجق دورم ریخته بود. خواستم از جلو چشماش جیم شم که از دستم گرفت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛀 ! 💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه ! شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 ..... خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود! یه ملانصرالدینی بود که خیلی فقیر بود تنها داراییش زبون دو متریش بود و حیله های عجیب و غریب که تو سرش بود! و البته و صد البته یه زن خوشکل که تو شهر لنگه نداشت! ملا که فقر بهش خیلی فشار آورده بود باز شروع کرد به فکرای شیطانی کردن. به زنش گفت: می بینی که وضع خرابه. آه در بساط نداریم. برو یه شکاری بزن! تا شیرشو بدوشیم! چون سلاحت هست، رو صیدی بگیر تا بدوشانیم، از صید تو شیر قوس ابرو، تیر غمزه، دام کید بهر چه دادت خدا؟ از بهر صید! کام بنما و، کن او را تلخ کام کی خورد دانه، چو شد در حبس، دام! خدا برای چی بهت ابروی کمونی داده؟ برای چی اون چشای خوشکل و نگاه آتشین رو داده؟ برای اینکه ملت رو خر کنی و سوارشون بشی! ناز کن براش و یه خودی بهش نشون بده و عاشقش کن، بعدش داغ این عشق رو به دلش بذار! خلاصه خانم خوشکل قصه ما خودشو درست کرد، ابرو کمون ، چشم عسلی! لپ قرمزی رفت سراغ آقا مجید قاضی که یکی از پولدارترین افراد شهر بود. شد زن او ، نزد قاضی در گله که مرا افغان(=ناله، آه)، ز شوی(=شوهر) ده دله(=هوسباز) رفت پیش قاضی مجید و شروع کرد از شوهر هوسبازش بد گفتن و دل قاضی مجید رو بردن آقا مجید که یک دل نه صد دل عاشق شده بود گفت: اینجا شلوغه و نمی تونم به کار تو برسم، بعد کارم بیا خونه، سر قرصت بشینیم به اموراتت رسیدگی کنم! گفت: اندر محکمه است این غلغله من نتانم(=نتوانم) فهم کردن این گله گر به خلوت آیی، ای سرو سهی(=خوش اندام) از ستمکاری شو، شرحم دهی خانم خشکله گفت: خونه تو همه جور آدمی رفت و اومد می کنه، شلوغ پلوغه.هر روز آدامای ناجور میان اونجا. نمی ذارن راحت با هم صحبت کنیم! هر لحظه ممکنه یکی در بزنه. قاضی مجید گفت: پس چی کار کنیم جیگر! - خونه کنیزتون خالیه اگه قدم رنجه فرمایید! امشب شوهرم نیست و برای گفتگو جای مناسبیه!اگر امکان داره بیا اونجا. خلاصه هر چی می تونس مخش رو زد و قاضی مجید رو جادوش کرد. همین طور صحبت می کرد و شکری بود که از لبش می ریخت! قاضی مجید هم چشاش رو برق عشق گرفته بود و حرفای شیرین دختر کورش کرده بود!از خدا خواسته قبول کرد. گفت: قاضی، ای صنم(=زیبا رخسار) ، معمول چیست؟ گفت: خانه این کنیزک بس تهی است خصم در ده(=روستا) رفت و حارس(نگهبان) نیز نیست بهر خلوت، سخت نیکو مسکنی است امشب ار(=اگر) امکان بود آنجا بیا کار شب بی سمعه(=کسی که گوش بایستد) و بی ریا! جمله جاسوسان ز خمر خواب(=شراب خواب)، مست زنگی شب(غلام سیاه شب) جمله(=همگی) را گردن زدست(یعنی همه خوابند و مرده به حساب می آیند!) خواند بر قاضی، فسونهای عجیب آن شکر لب، و آن مه شیرین فریب ببین اینجا مولانا چی می گه اقا مجید! من که از خود بی خود شدم. چه کرده این مولانا! الکی نیست که میگن چو راز می طلبی در میان مستان رو که راز را ، سر سرمست بی حیا گوید اگر همین یه نکته رو از سر سرمست بی حیای مولانا یاد بگیریم زندگی مون عوض می شه و قدرتمند می شیم و گول هیچ کس رو نمی خوریم. اونم گول خوردنی به قدمت تاریخ بشریت! از زمان حضرت آدم! چند با آدم، بلیس افسانه کرد؟ چون حوا گفتش بخور، آنگاه خورد! اولین خون، در جهان ظلم و داد از کف قابیل، بهر زن فتاد! شیطان چقدر تلاش کرد که حضرت آدم (س) از اون گندم بهشتی بخوره، نخورد! همین که حوا بهش گفت: بخور، خورد! اولین خون بشریت توی دعوا بر سر زن ریخته شد! جلل خالق! وقتی که قابیل هابیل رو کشت! و زن حضرت نوح و زن حضرت لوط و هزاران زن خشکل و خوش اندام دیگه!....... داستان های حیله های زنان تمومی نداره، برگردیم به داستان قاضی مجید؛ که شب رفت خونه خانم خشکله! زنه میز شام رو چید و دو تا شمع شاعرانه گذاشت سرسفره. لباس شبشو پوشید و با یه شیشه شامپاین اومد سر سفره! به قاضی گفت: ما شراب نخورده مستیم! مکر زن پایان ندارد، رفت شب قاضی زیرک(=آقا مجید) سوی زن بهر دب(=همبستر شدن) زن دو شمع و نقل، مجلس راست کرد گفت ما مستیم بی این آب خورد اینجا بود که ملانصرالدین با هماهنگی قبلی وارد خونه شد! مجید که دنبال یه راه فرار می گشت یه صندوق پیدا کرد و رفت توش. ملا به زنش گفت: من چی ازت دریغ کردم که دائما پیش این و اون از من شکایت می کنی و را به را به من فحش می دی؟ هی می گی شوهرم فقیره، بی غیرته. چه کنم که یکیش تقصیر توی هوسبازه و اون یکیش داده خدا! من چی دارم غیر این صندوق خالی! که مردم بهم تهمت می زنن و می گن پر از طلاست. بس صندوق خوشکلیه مردم فکر میکنن توش سکه و طلاست! مثل آدمای خشکل و باکلاس، که با اون ظاهر جذاب آدم رو فریب می دن! همین فردا صبح می رم وسط بازار آتیشش می زنم! زن گفت: نکن اینکارو ما همین یه صندوقو که بیشتر نداریم. هی قسمش داد فایده نداشت! اندر آن دم جوحی(=ملا نصرالدین) آمد، در بزد جست قاضی(=مجید) مهربی(=گریزگاهی) تا در خزد غیر صندوقی ندید او خلوتی رفت در صن
داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی (اینجا) از امام صادق (ع) منقولست که حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود: پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت و آن دو با مرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله صالحه ای داشت و خودش از ندیمان پادشاه بود . روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه مسافرت شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند که احوال زن او را بپرسند.روزی چشمشان به آن زن افتاد و به او علاقمند شدند و او را تکلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم که مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار کند. ان زن صالحه گفت هر چه خواهید بکنید من به این عمل راضی نمی شوم. پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهی دادند که آن زن عابده زنا کرده است این امر به پادشاه بسیار گران آمد و غمی عظیم بر او عارض شد چون به پاکی آن زن معتقد بود و از طرفی شهادت قاضیان را نیز نمی توانست رد کند. به آنها گفت شهادت شما را قبول دارم اما بعد از سه روزدیگر او را سنگسار نمایید و در شهر ابلاغ کردند که مردم در فلان روز حاضر شوید برای کشتن فلان عابده که زنا کرده و دو قاضی به زنای او شهادت داده اند و مردم در این باب گفتگو بسیار کردند. پادشاه به وزیرش گفت آیا در این باب چاره ای به خاطرت نمی رسد که باعث نجات عابده گردد؟ گفت فرصتی دهید. چون روز سوم شد وزیر از خانه خود روانه منزل پادشاه گردید ناگاه در اثنای راه رسید به چند کودک که بازی می کردند و حضرت دانیال نبی (ع) کودکی بود در میان آنها و وزیر آن حضرت را نمی شناخت. چون وزیر به آنها رسید دانیال گفت: ای بچه ها بیایید که من پادشاه شوم و فلان طفل عابده و این دو نفر قاضی شوند. پس خاکی نزد خود جمع کرد و شمشیری از نی برای خود بساخت و به اطفال دیگر حکم کرد بگیرید دست یکی از این دو قاضی را به فلان موضع ببرید و دست دیگری را بگیرید و در موضع دیگر نگه دارید. پس یکی از آن دو را طلبید و گفت آنچه حق است بگو و اگر حق نگویی تو را می کشم و وزیر این منظره را مشاهده می کرد و سخنان دانیال را می شنید و آن طفلی که قاضی بود گفت عابده زنا کرد پرسید چه وقت مرتکب زنا شد ؟گفت روز فلان پرسید ؟با کی گفت :با فلان پسر. پرسید ؟در کجا زنا کرد گفت فلان جا. سپس دانیال فرمود :ببرید این را به جای خود و دیگری را بیاورید. او را به جای خود بردند و دیگری را آوردند . دانیال فرمود به چه چیز شهادت می دهی؟ گفت شهادت می دهم که عابده زنا کرده است. پرسید در چه وقت؟ گفت در فلان وقت . پرسید: با کی ؟ گفت: با فلان پسر. پرسید:در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع و هر یک مخالف دیگری سخن گفت. دانیال گفت :الله اکبر اینها به ناحق گواهی داده بودند. ای فلان ندا کن در میان مردم که اینها به ناحق شهادت داده اند؛ مردم حاضر شوند تا ایشان را بکشیم. چون وزیر این قصه شگفت انگیز را از آن کودک مشاهده نمود بسرعت تمام به نزد پادشاه رفت و آنچه از دانیال (ع)دیده و شنیده بود به اطلاع رسانید. پادشاه فرستاد و دو قاضی را طلبید و ایشانرا از یکدیگر جدا کرد و هر یک را به تنهایی از خصوصیات زنای عابده سؤال نمود و هر یک خلاف دیگری سخن گفتند پس پادشاه دستور داد ندا کردند در میان مردم که حاضر شوید برای کشتن دو قاضی که به زن مؤمنه عفیفه ای افترا بسته بودند و هر دو را دستور کشتن داد. حیاة القلوب جلد اول صفحه448 وکتاب صله رحم تألیف سید کاظم صدر السادات دزفولی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است : شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. (توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند.) این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پیش فرو رفته بود . دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش ، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود ! اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت ، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده ! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر ، با غذایی در دهانش ظاهر شد ! مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت . واقعا که چه عشق قشنگی ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات ، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود ! اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی را از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از اینها می توانیم چرا که باید به خود آییم و بخواهیم و بدانیم ، ‏که انسان باشیم .. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.» درویش خنده ای کرد و گفت : «من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.» با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: «من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.» صوفی خندید و گفت: «دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.» در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید می شود به آن وارستگی میگویند... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 . همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه. تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟ آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟ حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود . صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟ خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وقتی خدا بخاد در دل سنگ هم رشد میکنی😍👌 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662