eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💓💫💓💫💓💫💓💫💓 💜🌸 🌸💜 قسمت لبخندی رو لبم نشست از این احساسات سرشارش😊  گفت: _ولی دیگه دل غمدیده ام شاد شد😉 لبخندم عمیق تر شد☺️🙈 اونم لبخندی زد و گفت: _آخه تو چرا انقدر خوبی؟!😍 در جواب حرفش فقط سرمو انداختم پایین که گفت: _اگه اجازه بدی رفع زحمت کنم، دوستان منتظرن☺️👈👥 به جایی اشاره کرد تازه متوجه دوستاش و محمد شدم که گوشه ای ایستاده بودن،  بلند شد ایستاد... که یاد 💙انگشترش💙 افتادم و سریع گرفتم جلوش - این دیشب اومده بود تو وسایلام😊 گرفتش و گفت: _چقدر دنبالش گشتم نگاه شیطنت باری بهم انداخت وگفت: _پس این کوچولو تو رو کشونده تا اینجا😍☺️ خندیدم که گفت: _آخ آخ یادم باشه اینو بازم جا بزارم .. معجزه میکنه ها😉 فقط به حرفاش میخندیدم، این لحظات آخر چه قدر سعی داشت خوشحالم کنه - خب معصومه جان حلالم کن، برام زیاد دعا کن، مراقب خودتم باش،یاعلی😊✋ خواست بره که یهو مردد شد و برگشت سمتم، دست انداخت پشت گردنش و پلاکی رو از گردنش دراورد و گرفت جلوم - روش” و ان یکاد” نوشته😊 خیره به 💫پلاک “وان یکاد” 💫تو دستش بودم که ادامه داد: _یه یادگاری از طرفِ من😉 اروم گرفتمش،.. باز اشک بود که سعی داشت خودشو تو جشمام جا کنه😢 لبخندی زد😊 و خداحافظی کرد …و رفت … چه ساده رفت … مگه قرارمون از همون اول رفتنش نبود… پس این همه بیقراری از کجا میومد … به رفتنش نگاه میکردم و فقط زیر لب می گفتم … “برگرد عباس …😢 برگرد …  تو باید برگردی …  باید زنده برگردی …  باید …  من تازه دارم عشق رو تجربه میکنم… اصلا مگه ما چند وقته که کنار همیم … برگرد … “😢🙏 .... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگس حرام_است 💓💫💓💫💓💫💓💫💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳💫🌳💫🌳💫🌳💫🌳 💜🌸 🌸💜 قسمت روزها برام به سختی میگذشت،😣 همش مثل یه آدمی که منتظره کسیه چشمم به ساعت بود،👀😥 گاهی وقتا تا چند دقیقه فقط به ساعت زل میزدم،👀🕓 که شاید چند ساعت بگذره و عباس زنگ بزنه ..📞 خیلی کم زنگ میزد، وقتی هم که زنگ میزد خیلی کوتاه حرف میزد و خداحافظی میکرد،😒 انقدر دلتنگ بودم که سمیرا هم از حال و روزم میفهمید دلتنگی رو،😕 همش منو به بهونه های مختلف میبرد این ور اون ور تا حالم بهتر بشه و انقدر تو خودم نباشم، دست خودم نبود، گاهی حس میکردم زندگی ایستاده،😣  گاهی از دلتنگی انقدر خسته میشدم که فقط تنها پناهم 🌷گلزار شهدا🌷 بود و بس… تو اتاقم نشسته بودم و کتابی رو که دوست داشتم ورق میزدم،  اسمش📖 “خدا بود و دیگر هیچ نبود“  بود، دلنوشته های شهید چمران، خیلی کتاب رو دوست داشتم،  حساس ارامش میکردم وقتی می خوندمش، خیلی از عباراتشو حفظ بودم ولی بازم میخوندم و لذت میبردم از خوندنشون،😊 هر از چند گاهی نگاهم از روی نوشته های کتاب سُر می خورد  و به ساعت روی دیوار خیره میشد که شاید چند ساعت بگذره و بتونم صدای عباس رو بشنوم،😢 آه که چقدر سخت بود دوری و … کتاب رو بستم،📙 تمام تمرکزم رو از دست داده بودم،😕 اگه اینجوری پیش میرفت خودمو از بین میبردم، نباید انقدر بی تابی میکردم، بلند شدم که برم پیش مامان،به مهسا قول داده بودم که درمورد دانشگاهش با مامان صحبت کنم…😊👌 نگاهی به مهسا انداختم که خودشو با گوشیش مشغول کرده بود .. بلند شدم رفتم پیش مامان، جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنج پاک میکرد،😊 کنارش نشستم و کمی درمورد مهسا باهاش صحبت کردم، مامان با چند تا از حرفای منطقی که زدم قانع شد به اینکه مهسا رشته ای رو بخونه که دوست داره،😍😊 بالاخره قبول کرد و من خوشحال از اینکه تونستم برای خواهرم کاری کنم،  بلند شدم تا برم بهش بگم.. از جلوی در اتاق محمد که رد میشدم تصمیم گرفتم به محمد هم یه سری بزنم، چند وقت بود با داداشم نتونسته بودم درست حرف بزنم از بس تو خودم بودم این چند روز،😅 در اتاقشو زدم و رفتم داخل رو تختش نشسته بود و داشت با چند تا برگه ور میرفت، نشستم کنارشو گفتم: _چیکار میکنی برادرِ من؟!!😊 .... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌳💫🌳💫🌳💫🌳💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌐💫🌐💫🌐💫🌐💫🌐 🌸💜 💜🌸 قسمت سرشو از برگه ها بیرون اورد و نگاهم کرد: _هیچی بابا، استادمون چند تا برگه داده تصحیح کنم، پدرم دراومده، چقدرسخته... به چهره آشفته اش نگاه کردم و خندیدم: _آخی، داداشم داره از دست چند تا برگه میناله😁 روشو برگردوند و گفت: _دعا میکنم همچین بلایی سر خودت بیاد تا دیگه منو مسخره نکنی، استادت بیاد چند تا برگه بده دستت با دستخطای عجیب و غریب بعد ببینم چجوری کنار میایی با این بلای آسمانی😐 بازم خندیدم و گفتم: _برگه که چیزی نیست عزیز من، فردا پس فردا برات زن گرفتیم اونوقت میفهمی که بلای آسمانی یعنی چی!! 😉😁 ایندفعه اونم خندید😃 و گفت: _خوبه، پس بالاخره یه نفر قبول کرد که شما خانوما بلای آسمونی هستین😉 سریع دست گذاشتم رو دهنم و گفتم: _ببخشید جمله ام رو تصحیح میکنم، منظورم رحمت آسمانی بود😅😁 بعدم مکثی کردم و گفتم: _رحمتم مثل بارونه، ما خانوما مثل بارون با رحمت و بابرکتیم، اگه نباشیم که شماها تو  بی رحمتی زنده نمی مونین که... 😁😌 بعدم لبخند پر افتخاری بهش تحویل دادم چشماشو تو کاسه ی چشمش گردوند وگفت: _خب باشه قبول، الان میشه برام یه دونه از این رحمتا پیدا کنی؟!!☺️🙈 لبخند معنا داری زدم و گفتم: _خب پس، آقا محمد ما بزرگ شدن، وقت زن گرفتنشونه😁😉 خندید😃 و باز خودشو مشغول کرد با برگه های توی دستش، فقط با لبخند نگاهش میکردم، داداشم چقدر نجیب بود، چه با حیا،😊  من که خواهرشم باید زودتر از اینا بهش توجه میکردم که دیگه مثلا داره واسه خودش یه مرد کاملی میشه، بیست و چهار سالشه،  باید دنبال یه دختر خوب براش بگردم، دختری که مثل محمد پر از پاکی و نجابت باشه،😊👌 .... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگس حرام_است 🌐💫🌐💫🌐💫🌐💫🌐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃 🌸 هرروز صبح پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی: 🌷سلام بر محمد(ص) علی(ع) فاطمه(ع) حسن (ع) حسین(ع ) پنج گل باغ نبی، 🌷سلام بر سجاد(ع) باقر(ع) صادق (ع) گلهای خوشبوی بقیع، 🌷سلام بر رضا(ع) قلب ایران و ایران 🌷سلام بر کاظم(ع) تقی (ع) خورشیدهای کاظمین 🌷سلام بر نقی (ع) عسکری(ع ) خورشید های سامراء 🌷و سلام بر مهدی (عج) قطب عالم امکان، امام عصر وزمان 🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد. 🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان 🌸 آمین یارب العالمین 🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت : _چرا چشمات انقدر پف کرده ؟ شانه ای بالا انداخت و آب پرتقال را درون لیوان ریخت _سردرد داشتم _چرا؟مگه عصبی شدی؟ از ارشیا بعید بود این کنجکاوی و سوال و جواب کردن ! _خب ... تمام این هفته عصبی بودم ،بخاطر تو _حتما دیشب تا صبحم گریه کردی ، بخاطر من ،نه ؟! یعنی رادمنش چیزی گفته بود ؟! شک کرد ... _اوهوم... جات تو خونه خالی بود _گفتی پیش ترانه بودی که _ترانه پیش من بود ، بازجویی می کنی _از دروغ گفتن متنفرم پس فهمیده بود ...نفسش را فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد: _خدا بخیر کنه ! بلند گفت: _چه دروغی ارشیا؟ _یعنی فکر کردی چون موقتا علیل شدم و این گوشه روی این تخت لعنتی گرفتارم، دیگه حواسم به چیزی نیست؟ عصبانی شده بود و این اصلا‌ به نفع ریحانه نبود! _آروم باش ،اتفاقی نیفتاده که،بخدا من فقط ... _بس کن خانوم!قسم نخور، دروغ گفتنم حدی داره شاید بهتر بود سکوت کند ... نشست و مستاصل نگاهش کرد! _خودت می دونی که هیچ وقت دوست نداشتم زن و زندگیم رو با شرکت و کارم قاطی بکنم ،چون یه بار ضربه خوردم و تاوان دادم! پس با چه اجازه ای راه افتادی دنبال وکیلم و قرار ملاقات گذاشتی؟ یعنی رادمنش انقدر دهن لق بود؟جواب سوال ذهنیش را ارشیا داد : _اینم که من از کجا فهمیدم مهم نیست ، این که تو چرا فهمیدی مهم تره . هر چند مطمئنم زیر سر ترانه ست نه خودت _من غریبه ام؟ توقع داری وقتی به این حال و روز افتادی مثل همیشه کور و کر بمونم؟ حالا صدای جفتشان بلند شده و صورت هر دو گلگون از عصبانبت بود ... _تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟ چرا بدبخت شدنم رو جار زدی؟چرا خواهرت باید از ورشکست شدنم با خبر بشه؟ هان؟ _ترانه که ... _بس کن ... نمی خوام چیزی بشنوم ، هیچ می فهمی که با این دوره افتادن و سرک کشیدنت فقط منو خُرد کردی؟شما زنها آخه چی می فهمین از دنیای ما مردا _ببین ارشیا ... _توقع نداشتم ریحانه،از تو توقع این دزد و پلیس بازیا رو نداشتم احساس می کرد بی گناه ترین متهم روی زمین است،چه آدم کم اقبالی بود!برای آخرین بار دهن باز کرد تا توضیح دهد: _ببین من ... _بسه،دلیل بیخودی نمی خوام، فقط از اینجا برو ...برو لطفا‌! عصبانی شده بود و تحمل داد و بیدادهای او را نداشت ،دوباره اشک ها راه گرفته بودند .چادرش را برداشت و با‌‌ سرعت بیرون رفت ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 حوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت داشتم به همین فکر میکردم که یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم:😊 _محمد! سمیرا رو که میشناسی؟؟ نگاهم کرد، سرشو تکون داد و گفت: _دوستته دیگه، همین که سرکوچه مون میشینن لبخندی رو لبم نشست☺️ - خب پس میشناسیش، خواستم بگم دختر خوبیه ها😉 سریع با دست به سمت در اشاره کرد و  گفت: _شما بفرمایین بیرون، بزارین من تمرکز کنم رو برگه ها، رحمت هم نخواستم😃 خندیدم 😁و گفتم: _عه خب بزار مواردم رو بگم +لا اله الا الله، بیا برو دختر حواس منو پرت نکن😃 شیطون خندیدم و گفتم: _پس داری فکر میکنی، خوبه، نتایج فکر تو اطلاع بده بهم😉😜 سرشو به نشانه تاسف تکون داد و خندید، 😃باز زیر لب لا اله الا الله ای گفت،  منم بلند شدم و سرخوش از اتاقش اومدم بیرون، یه لحظه فکر کردم، چرا سمیرا رو انتخاب کرده بودم، خودمم نمیدونم …😟😊 سمیرا با محمد تفاوت داشت، اون آزادی میخواست،  آزادی از دین و حجاب، همیشه آرایش میکرد میرفت بیرون،😐 موهاش بیرون بود، نمازاش آخر وقت بود، علاقه و کشش خاصی به شهدا نداشت،  اون تو دنیای دیگه ای بود و محمد هم تو دنیای دیگه …😑 یه لحظه واقعا گیج شدم، هنوزم نمی فهمیدم چرا سمیرا رو به محمد معرفی کردم …😬😐 من سمیرا رو با همه تفاوتایی که با خودم داشت دوستش داشتم  اما نمیدونم چرا حس میکردم با همه شیطنتاش بازم یه صداقت و حیایی درونش بود که انگار داشت مقاوت میکرد که ظهور پیدا کنه،😕 دست از فکر کردن به سمیرا و محمد برداشتم، اما تا خودم رو از فکرشون کشیدم بیرون، 🌷یاد عباس🌷 باز دلتنگی رو به دلم سرازیر کرد .. .... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس حرام_است 🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 🌸💜 💜🌸 قسمت دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم: _میدونی قهرمان! دلم خیلی برای عباس تنگ شده!😒 نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:🙁 _یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟!! نگاهمو به سنگ سردی کشوندم که چند سال بود شده بود همدرد من با بغض گفتم:😢 _بابا جونم! برای عباس دعا کن، دعا کن که سالم … نتونستم جمله ام رو کامل کنم، سرمو گذاشتم رو زانوهام و آروم آروم اشک ریختم، دیگه روم نمیشد اینو بخوام،😭😣  ،  که و خیلی وقته ،  اونوقت من تو این دوسه هفته اینجوری بی تابی میکردم…😣 ان شاالله که عباس من برمیگرده، ان شاالله برمیگرده، من هنوز برای نفس کشیدن به 🌸عطر یاسش 🌸احتیاج دارم … . . . از اتوبوس🚌 پیاده شدم،  احساس سبکی میکردم، همیشه همینجوری بود،  شهدا خوب پذیرایی میکردن ازم،جوری که تا چند وقت حالم خوبِ خوب بود😊 .... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس حرام_است 🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳 💜🌸 💜🌸 قسمت از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم، هوا یه کمی گرم☀️ بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد، به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم،  نگاهم به ماشینا بود به آدما، به بچه هایی که درحال بازی بودن،  وقتی ببینی همه در یک روز دارن زندگی میکنن، دیگه نیست که بریزه ،  دیگه اثری از و نیست، همه چیز داره پیش میره … با سرخوشی قدم میزدم و افکارای عجیبی تو ذهنم میساختم،😇  یه دفعه سر کوچه نگاهم افتاده به سه نفر 👤👥که باهم درگیر شده بودن، دو نفر با یه نفر گلاویز شده بودن، به اون پسره که داشتن میزدنش نگاه کردم،  کمی دقت کردم، یه لحظه احساس کردم خیلی گرمم شد،  وای نه …😳😧 امکان نداره … قدمامو تند تر کردم و تقریبا با حالت بدو رفتم سمتشون،  در همین حین یه آقایی از مغازه اومد بیرون و رفت تا جداشون کنه که اون دو تا سوار ماشینشون شدن و در رفتن،💨🚗 خودمو رسوندم بهش،  نفس نفس میزدم، با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳 _چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! .... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس حرام_است 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓 💜🌸 💜🌸 قسمت با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! نگاهم کرد تا خواست چیزی بگه، صدای سمیرا پیچید تو گوشم - ای وای آقا محمد ببخشید همش تقصیر من شد😔😓 سرمو بلند کردم و با دیدن سمیرا تعجبم چندین برابر شد😳😧 تا منو دید گفت: _معصومه تویی!!  اومد کنارم نشست و گفت:😰 _معصومه جونم کجا بودی!! نگرانی رو به وضوح میشد تو صورتش دید یه کم گیج شده بودم محمد بلند شد و گفت: 😠 _بهتره بریم خونه، وسط خیابون خوب نیست هردومون بدون هیچ حرفی بلند شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم نگاهم به محمد بود که شلوار مشکی اش حسابی خاکی شده بود و موهاش پریشون، خداروشکر زخمی برنداشته بود،  درگیری شون چند دقیقه بیشتر نبود،  وگرنه معلوم نبود اون دو تا چه بلایی سرش میاوردند، آخه داداش بیچاره من نمیدونه دعوا چیه که میان یقه شو میگیرن …😕 سمیرا با نگرانی دستمو گرفت و گفت: _معصومه نبودی ببینی اون دو تا پسر مزاحم چجوری پیچیدن جلوم، وای داشتم از ترس میمردم😥😔 نگاهش کردم وگفتم: 😊 _آروم باش، خداروشکر چیزی نشد، درست توضیح بده دقیقا چیشده؟؟  .... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 💜🌸 💜🌸 قسمت نگاهی به محمد که جلومون راه میرفت انداخت و گفت:😔 _اون دو تا پسر اومدنو مزاحم شدن که یه دفعه داداشت رو دیدم صداش زدم اونم اومد کمک..به خدا اگه داداشت نبود، بدبخت میشدم، داشتم از ترس سکته میکردم، پسرای عوضی😥😞 بعدم شروع کرد تند تند حرف زدن: _از همون اول هم میدونستم که اون شال قرمزه با رژ قرمز خیلی تو دیده، عجب اشتباهی کردم، 😞لعنت به هرچی مزاحمه تو این دنیا، آسایش رو از آدم سلب میکنن .. رسیدیم جلوی خونشون، محمد همچنان به سمت خونه حرکت میکرد، دم خونه ی سمیرا اینا ایستادم و در حالی که سمیرا هنوز هم بانگرانی😥 درحال حرف زدن بود بهش خیره شده بودم، اصلا نمی فهمیدم چی میگه،  فقط داشتم به محمد و سمیرا فکر میکردم،  وای یعنی امکان داشت سمیرا زنداداشم بشه!! از فکرش لبخندی عمیق روی لبم نشست☺️😁 که با نیشگونی که سمیرا از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم: _عه چیه!! با حرص گفت: _من داشتم از استرس میمردم، اون داداش بدبختتم که کتک خورده، اونوقت تو داری میخندی😬 - به تو نخندیدم که... 😅 - بس به کی میخندیدی دقیقا؟؟؟؟🙁😬 باز با تصور اونچه که تو ذهنم بود نزدیک بود خنده ام بگیره، سریع باهاش خداحافظی کردم و گفتم: _من فعلا برم، میبینمت بعدا😁👋 وای که چقدر داشت خنده ام میگرفت، تصور سمیرا کنار محمد خیلی جالب بود ..😁 سریع خودمو رسوندم خونه، محمد تو حیاط کنار حوض نشسته بود و داشت دست و صورتشو میشست،  با لبخندی که رو لبم بود😁گفتم: _بابا جنتلمن، بت من، اصلا زورو .. .... 💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس حرام_است 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قرار صبح🌹 ✅ سلام بر سیدالشهدا ابا عبدالله الحسین علیه السلام🌹🍃 🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ  اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ  🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✅ دعای سلامتی امام زمان (عج)🌸🍃 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >> 🌸🍃🌸🍃🌸 ✅دعای فرج امام زمان (عج):🌹🍃 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ >> 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 التماس دعاhttp://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662