eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💓💥💓💥💓💥💓💥💓💔 ۲۵🍃 نویسنده: ☺ حالم بد شد.. انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خیار نیم رسیده.. منتظر بودم.. منتظر یه کلمه حرف که فقط بپرسم اون خانمه کی بوده.. شاید مامانش.. شاید خواهرش.. شاید هرکسی کلی میخوام بپرسم.. میخوام بدونم.. بدونم جایگاهم کجاست.. بدونم چیکار کنم.. گوشیو برداشتم و زنگ زدم سحر.. +جانم سها؟ -سلام سحری خوبی! +خوبم تو چطوری چخبر؟ -خوبم ممنونم..دلم برات تنگ شده بود! +فدا دلت مهربونم!! داشتم فکر میکردم چطور بحث رو منحرف کنم سمت استاد تا بتونم اطلاعاتی ازش بدست بیارم.. مثلا بهم بگه، استاد خواهر داره.. که خودش زودتر گفت: این روزا من بیشتر وقتمو با سپهر میگذرونم! -چطور مگه؟! +اخه اون دستمو گرفت تو حال بدیم الان من دارم کمکش میکنم! -چیشده مگه سحر استاد چطوره؟! +خوبه حالش چیزیش نشده که نترس! یکم اوضاع روحیش خوب نیست فقط! تو پیامش گفته بود "تورو انتخاب کردم برای حال بدیام" پس واقعا یه اتفاقی افتاده بود!! -کمکی از من بر میاد سحر؟! +نه دورت بگردم چیکار کنی تو!! بنده خدا خانوادش که همه خارجن داییم و زن داییم از،وقتی این سپهر بدبخت دنیا اومد گذاشتن پیش مامانبزرگم و رفتن کانادا.. همیشه تو غم و شادیاش ما پیشش بودیم و تا حالا..... هعی من چرا اینارو به تو میگم اصلا، ببخشید توروخدا.. نمیخواستن فرصت رو از دست بدم و فورا پرسیدم؛ -سحر مگه استاد خواهر نداره که همیشه تو رو انتخاب میکنه؟! برای اینکه شک نکنه هم یه تک خنده ای گڋاشتم اخر حرفم! +نه بیچاره کیو داره اینجا اون اصلا تک فرزنده! -آهان.. یک ساعتی با سحر حرف زدم اما ذهنم حوالیه صدای نازکی میگذشت که گفت "اشتباه شده" کی بود که انقدر به استاد نزدیک بود که گوشیشم دستش بود.. دعا میکردم دوباره امشب پیام بده که بتونم یه جوری بپرسم! که انگار خدا صدامو شنید و دقیقا راس همون ساعت دیشب پیام داد.. +سلام!! چند دقیقه تعلل کردم و جواب دادم.. -سلام استاد.. زنگ زد.. اما با تجربه ی تلخ قبلیم فقط تونستم رد بدم.. +چرا رد میدی سها خانوم!! -نمیدونم! زنگ زد و اینبار جواب دادم! +یعنی چی دختر خوب بچه شدی؟ -نه! +پس؟؟؟؟؟ دلو زدم به دریا منکه آب از سرم گذشته رود و مطمئن بودم استاد فهمیده یه حسی بهش دارم! -امروز یه خانوم زنگ زد گوشیم از شماره شما.. +چیییییی؟! کِی؟؟ +عصر!! انگاری نفسشو عمیق بیرون داد و من از صدای پوفش متوجه شدم! -مهم نیست بهش فکر نکن! +نمیشه که! -میشه چرا نشه! +باشه استاد من فقط کنجکاو شدم بدونم کی بودن همین،میتونید نگید!! خندید.. اول آروم.. بعد بلند بلند.. -باشه که خانوم منم فهمیدم شما اصلا در حال حرص خوردن نیستین! +نه استاد واقعا.... نذاشت ادامه بدم پرید بین حرفام و گفت: میشه بمن نگی استاد؟؟ -یعنی چی؟! +یعنی اینکه من میدونم حس شمارو :) ته دلم خالی شد.. بجای خوشحال شدن، حس بازنده بودن داشتم.. سپهر صادقی، آدم عاشق شدن نبود، نبود که نبود.. اما عجیب توانایی تحقیر داشت.. که طرف مقابلشو له کنه.. چون قدرت طلب بود تحسین طلب بود و مهمتر از همه بود.. فقط تونستم در جوابش بگم: خبط نکردم که از حسم بترسم!! خدانگهدار!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💓💥💓💥💓💥💓💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✍ارزش تا آخر خوندن و داره ✅ پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد. ✅ زیباترین منش انسان راستگویی است💯 ‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ __________________ 🌏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🍁 در وضو چه اسراری نهفته است؟🍁 ✅پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی می فرمایند : شستن صورت ها و دست ها و مسح سر و پاها در وضو، رازی دارد. ◆ شستن صورت در وضو، یعنی خدایا! هر گناهی که با این صورت انجام دادم، آن را شست وشو می کنم تا با صورت پاک به جانب تو بایستم و عبادت کنم و با پیشانی پاک سر بر خاک بگذارم. ◆ شستن دست ها در وضو، یعنی خدایا! از گناه دست شستم و به واسطه گناهانی که با دستم مرتکب شده ام، دستم را تطهیر می کنم. ◆ مسح سر در وضو، یعنی خدایا! از هر خیال باطل و هوس خام که در سر پرورانده ام، سرم را تطهیر می کنم و آن خیال های باطل را از سر به دور می اندازم. ◆ مسح پا، یعنی خدایا! من از رفتن به مکان زشت پا می کشم و این پا را از هر گناهی که با آن انجام داده ام، تطهیر می کنم. 📚 من لایحضره الفقیه، ج ۲، ص ۳۰۲ 👇 ‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین... _این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا می خوای به بچه بازیت ادامه بدی!؟ ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم. _بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه داشت صبوری می کرد، با کلافگی نشست و گفت: _خیلی خب. هرچند هنوز نمی دونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد: _اما به روی جفت چشمام. رازداری می کنم، بفرمایید جونم به لبم رسید تا گفتم: _من... من نمی تونم با شما... یعنی زنعمو خواستگاری... خب... زنعمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمی تونم یعنی ما نمی تونیم باهم ازدواج کنیم! سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده! منم وقیح نبودم ولی خب. _آخی، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟ _طاها متعجب بود دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟" خندم گرفته بود از تصور اشتباهش! _یا علاقه نداری که ... نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی می کرد، صدام می لرزید وقتی گفتم: _بحث این چیزا نیست پسرعمو! مشکل از منه... _یعنی چی؟ چه مشکلی؟ _گفتنی نیست اما ازتون می خوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت می کنه شما باشین نه من! باور کن ترانه، هر ثانیه که می گذشت چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر می شد. بنده خدا هنوزم دلم برای حال اون روزش می سوزه! _پای کسی دیگه در میونه؟ _نه! انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم. _با دلیل قانعم کن ریحانه دوباره گوشه ی چادر مشکیم تو مشتم مچاله می شد. صورتم می سوخت و تنم یخ کرده بود، از شرم هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم! _من... بچه دار نمیشم... هیچ وقت! و زدم زیر گریه. نمی دونم چقدر گذشت، چند دقیقه و چند ثانیه اما فقط صدای هق هق خودمو می شنیدم. سکوت سنگینش نشون می داد که چه بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه، مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش... هنوز دستم روی صورتم بود و دل دل می کردم برای اینکه بدونم خب حالا چی میشه؟! که تمام فرضیه هام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون! اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه ی تار شده ی روبه روم نگاه کردم. عمو مبهوت اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو می زد. و طاها! انگار هیچ وقت انقدر درمونده نبود! حس مرگ داشتم... دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه و یا فکرش به جاهای دیگه نره! نمی تونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام امام و پیغمبرها وصل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی! سکوت که شکسته شد انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگ تر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز گوشی رو برداشت انگار فقط می خواست یه فرصتی به ما بده! با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم: _تو رو خدا پسرعمو... قول دادی! هیچ وقت نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد: _ریحانه... راست بود؟ _بخدا _قسم... _قسم خوردم که باورت بشه. و سوال دومش این بود: _اگه من قبول کنم؟ آب رو آتیش بود همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی از روی احساسم اگر می گفت اما نامرد نبود که دو دقیقه ای پسم بزنه! ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه... پچ پچ ها و نصیحت های خانوم جون توی گوشم پیچ و تاب می خورد و آینده ای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش می کردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم: _نمی خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم! حواسمون پرت عمو شد... _چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشک هام رو پاک کردم و واقعیت این بود که نمی دونستم باید چی بگم! عمو جلومون ایستاد، چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بی اعصابی، بی هدف دونه هاش رو بالا و پایین می کرد. حالا چی می شد؟ _تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟! _نه آقاجون _خب. بسم الله... پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر وسط مغازه ی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه می کنه؟ انقدر از استرس لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس می کردم. طاها شاید خیلی از من بی چاره تر بود! نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت: _ما... خب درسته که بدون اجازه ی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف می زدیم. _معلومه که باید حرف می زدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بی خبرین؟ وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد: _بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه ی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمی کرد که بیاد تو بازار کلومش رو پچ پچ کنه به دختر مردم! وای از تهمتایی که داشت به طاها زده می شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده! مجبور بود که جواب بده... _آقاجون حق با شماست ولی ریحانه که غریبه نیست _د چون از یه ریشه ایم میگم عاقل تر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی، حالا خواسته باشه یا ناخواسته! _ما که گناهی نکردیم فقط... قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت. _مگه چه گناهی قراره.... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها. _حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده. عمو سعی می کرد آروم باشه چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت! با مهر نگاه به من کرد، دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید. _به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟ هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق می کرد! عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت: _نه! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
امشب شب میلاد حضرت محمد (ص) و امام صادق ( ع ) است باز امشب عــشق مــــهمان دل هاست ♥ یارب العالمین🙏 امیدوارم اين عید زیبا و نــورانی آغازی باشد برای شـــادی و لبخند و گشايش در كليہ امورِ مادی و معنوی دوستان و عـــزیزانم #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_چهل_و_دوم: ✍نمی
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 :✍ قول شرف . 💐تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …. – هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … . 💐و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … . – اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … . – امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم … 💐همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … . از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … . 💐– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن … 💐– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم … سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه ✍ادامه دارد.. 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍مسیر آتش 💐مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … . اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه … 💐تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … . درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد … . 💐اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم … 💐از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم … 💐توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من … . ادامه دارد.. 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠 خواب بر هفت قسم است: ❶ «خواب غفلت» که آن خواب در مجالس پند و اخلاق است. ❷ «خواب لعنت» خواب به هنگام نماز صبح است. ❸ «خواب رخصت» خواب بعد از نماز عشاء ❹ «خواب بدبختی» خواب در وقت هر نماز است ❺ «خواب عذاب» خواب بعد از نماز صبح و زدن سپیده ❻ «خواب راحت» خواب هنگام ظهر است ❼ «خواب حسرت» خوابیدن در شب جمعه 🌹"پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله"🌹 📚 دارالسلام نوری 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹ولادت پیغمبر ص بر شما تهنیت باد🌹 نورعترت آمد از آیینه ام کیست در غار حرای سینه ام رگ رگم پیغام احمد می دهد سینه ام بوی محمد می دهد 💕نثار روح پاک پیامبر پنج صلوات و ارسال به پنج نفر💕 #حتمانشردهید #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم کیک به مناسبت عید بزرگ امروز👏😉 ❣✨ ولادت ✨❣ 🌹✨حضرت محمد✨🌹 🌹✨ مصطفی صلی الله ✨🌹 ❣✨ علیه و آله و سلم ✨❣ ❣✨ پيامبر اكرم ✨❣ 🌹✨ خاتم الانبياء ✨🌹 🌹✨ و امام جعفر صادق (ع)✨🌹 🌹✨ بر همگي ✨🌹 ❣✨ مبارك باد ✨❣ ⛅️✨انا مجنون الرقیه س ✨ #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✳️منتظران ظهور ای ز تو قیل و قال؛ ما همه هیچ🍃🌷 فهم و وهم و خیال؛ ما همه هیچ مالک‌الملک کائنات تویی دعوی مُلک و مال؛ ما همه هیچ🍃🌷 ✨مهربانترین! ... با نام تو آغاز می کنم🍃🌷 که آغاز و پایان تویی ✨خدایا.... در اولین روز هفته،هفته ای با میلاد بهترین بنده مهربانت (رسول اکرم ص)و فرزند عزیزش(امام جعفر صادق علیه السلام)آغاز می‌شود دل دوستانم را ازمهربانی لبریزکن چو دیوار مهربانی🌷🍃 امیدرا در رخسارشان نمایان کن بخشندگی را، لبخندرا ،چندین برابرکن 🌷🍃 " امین" 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 فوردوارد یادت نشه