eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💕داستان کوتاه عارف و نانوا عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! @dastanvpand🍃🍃🍃
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 رسیدیم در خونه احسان.. در زدیم احسان آمد در رو باز کرد به عموم پدرم و من نگاه کرد... گفت چرا آوردیشون برو دیگه با تو هم کاری ندارم... درو بست عموم در زد گفت پسرم احسان درو باز کن باهات کار دارم ولی چراغ رو خاموش کرد... پدرم من و عموم هر کاری می‌کردیم درو باز نکرد تا مادرم آمد از دور گفت کو پسرم کجاست؟ احسانم کجاست؟ پدرم گفت در رو بسته باز نمی‌کنه... ☺مادرم در زد گفت احسان پسرم منم درو باز کن نمی‌خوای رو مادرت درو باز کنی..؟ احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم😢 مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمی‌تونستن حرف بزنن فقط گریه می‌کردن... عموم گفت زن داداش بسه برات خوب نیست ولی توجه نمی‌کرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک می‌کرد ولی خودش داشت گریه می‌کرد نمی‌تونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن داداشم سرش رو گذاشت رو پای مادرم گریه می‌کرد مادرم از اون بدتر بود.... با خواهر بزرگم بغلشون کردم گریه امونموم رو بریده بود احسان داشت اروم تر می‌شد گفت مادر جان بخدا دلم برات یه ذره شده قوربونت برم بسه گریه نکن... براش چایی و خرما گذاشت ولی بازم مادرم اروم نمی‌شد گفت مادر دوست داری برم دیگه هیچ وقت منو نبینی...؟ مادرم گفت نه بخدا گفت پس قوربونت برم بسه دیگه گریه نکن.... عموم رو پتو نشسته بود بلند شد محکم پتو رو از زیر عموم کشید گفت مادر جان بلند شو روی این بشین گفت نه پسرم نمی‌خوام... گفت نه بخدا می‌دونم که به فرش چندصد شانه خونت نمی‌رسه ولی باید رو این بشینی ؛ برای مادرم خرما آورد دانه‌هاش رو در می‌آورد به زور می‌داد به مادرم که بخوره... مادرم گفت چرا پشتت رو کردی به مردا گفت مادر مردی نمی‌بینم... همه به هم نگاه می‌کردن عموم گفت احسان پسرم حالت خوبه ؟ همه بهش سلام کردن مادرم گفت چرا جواب شون رو نمیدی زشته؟ گفت و علیکم سلام عموم گفت پاشو بریم خونه.... ولی هیچ جوابی نمی‌داد مادرم گفت بیا بریم خونه ؛ گفت مادر جان خونم اینجاست خوشت نمیاد کوچیکه؟ مادر جان بخدا هر شب مهمون دارم مادرم گفت الهی قوربون خودت و مهمونات برم چیزی براش میزاری بخورن؟ خندید گفت نه مادر جان چیزی نمی‌خورن من قرآن می‌خونم اونا هم گوش میدن خدا برام مهمون می‌فرسته تا دیر وقت من خوابم می‌بره اونا هم میرن..... زن عموم گفت احسان بیا بریم خونه‌ی ما گفت هیچ جا نمیام همه اصرار کردن ولی با هیچ کس حرف نمیزد... زن عموم به عموم گفت امشب بزارید بمونه منم پیششون می‌مونم بهش فشار نیارید گفت آخه اینجا که چیزی نیست شب برای سرما چیکار می‌کنید؟ گفت هرچی تونستید برامون بیارید همه رفتن منو زن عموم خواهر با مادرم پیشش موندیم برادرم گفت مادر جان پاهات رو دراز کن شروع کرد به ماساژ مادرم بعد عموم با پدرم اومدن و برامون پتو و غذا آوردن، برادر کوچیکم باهاشون اومد تا احسان رو دید پرید تو بغلش باهام شوخی می‌کردن پدرم کنارش نشست گریه کرد گفت احسان پسرم ببخش بیا بریم خونه بخدا هرچی دارم همه رو به نامت میزنم..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 پدرم گفت احسان پسرم ببخش بیا بریم خونه بخدا هرچی دارم همه رو به نامت میزنم. ولی بهش توجه‌ای نکرد پدرم بوسیدش ولی پشتش رو کرد به پدرم دلم داشت از سینه در می‌آمد... احسان به منو زن عموم گفت شما هم برید می‌خوام با مادرم تنها باشم ولی من نرفتم گفتم از خونه‌ت بیرونم می‌کنی؟ من نمیرم... بزور موندم با برادر کوچیکم مادرم گفت اینا چیه؟؟؟ گفت مادر جان خدا بهم لطف کرده درگاه رحمتش رو به رویم باز کرده با یکی تو شهر آشنا شدم از لطف خدا بهم جنس میده منم می‌فروشم به مغازه داران.... 🔸مادرم گفت قوربونت برم آخه چطوری برام بگو؟ تو که کسی رو نمی‌شناسی؟ عین یه بچه ای که تازه روز اول مدرسه شه برای مادرم داشت تعریف می‌کرد.... دیر وقت بود برادر کوچیکم خوابش برد به مادرم گفت مادر جان بخواب دیر وقته گفت تو چیکار می‌کنی باهم خوابیدن بعد بلند شد پاهای مادرم رو ماساژ می‌داد مادرم گفت بسه قوربونت برم دستاد خسته میشن... گفت مادر جان این دست ها رو برای تو خسته نکنم به چه دردم میخورن...؟ ☺️امشب هیچ شاهزاده‌ای اندازی من خوشحال نیست از هر شاهی پر قدرت تر و خوشحال ترم ؛ می‌خوام از خدا سپاس تشکر کنم که زنده‌م گذاشته تا باز تو رو ببینم.... گفت مادر جان روم سیاه پسر خوبی برات نبودم حلالم میکنی...؟ مادرم گریه می‌کرد گفت بخدا همیشه ازت راضی بودم و هستم... حلالت می‌کنم برادرم گفت خدایا خودت شاهدی که ازم راضی است حلالم کرد.... تا صبح نخوابیدم مادرم و احسان فقط دعا می‌کردن... صبح پدرم و عموهام آمدن گفتن احسان باید برگردی با هیچ کدومشون حرف نمی‌زد مادرم گفت بیا بریم خونه... گفت مادر قسم خوردم دیگه پام رو تو اون خونه نزارم آنقدر بهش فشار آوردن گفت فقط یه سوال دارم جوابش رو می‌خوام وگرنه برید بیرون..... گفت سر چه کاری منو با اون وضعیت بیرون کردید؟ مگه من چیکار کرده بودم...؟ عموم گفت هرچی بوده تمام شده رفته... گفت نه باید جواب منو بدید عموم گفت به من ببخشون هر چی بوده تمام شده.... داداشم عصبانی شد گفت تمام شده رفت؟ فقط همین؟ می‌دانید چه به من گذشته تو این مدت، چه بر سر مادرم آمده.. من مثل گداها تو این شهر این کوچه آن کوچه می‌گشتم از اینا ناراحت نیستم فقط همیشه یه چیز منو ناراحت می‌کرد اونم اینکه اون موقع که کفر خدا رو می‌کردم اینا چرا چیزی بهم نگفتن منو نزدن بیرونم نکردن...!؟! تا جواب منو ندید دیگه هیچ حرفی باهاتون ندارم .. عموم هر کاری کرد باهاشون نرفت بعد از ظهر عموم و پدرم با یه عالم مسجد آمدن داداشم عصبانی شد گفت مگه من زنم قهر کرده باشم رفتید ریش سفید آوردید ؟ عالم شروع کرد به حرف زدن برادرم گفت من یه سوال پرسیدم جوابش رو می‌خوام...... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 هر حرفی زدن گفت نمیام ، شبش مادرم گفت باید باهام بیای خونه گفت مادر جان ببخش ولی نمیام ، مادرم گفت اگر تو نیای منم دیگه نمیرم خونه و صبح از اینجا میرم خونه سالمندان... 😳گفت مادر این چه حرفیه مگه من مُردم؟ مادرم اصرار کرد ولی گفت نمیام. صبحش باز پدرم و عموم با یه ریش سفید دیگه آمدن ازش خواستن که برگرده ولی قبول نکرد خیلی اصرار کردن مادرم به پدرم گفت باید طلاقم بدی پدرم گفت این چه حرفی که میزنی؟؟؟ برادرم گفت استغفرالله مادر داری چی میگی این حلال ترین چیزی که خدا دوست نداره... گفت من تصمیم خودم رو گرفتم... عموم گفت هرگز نمی‌زارم زن داداش مگه چی شده؟ گفت می‌خوام پیش احسان بمونم دیگه بر نمی‌گردم... داداشم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونه‌ت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمی‌کنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق می‌خوام.... داداشم گفت مادر جان توروخدا بس کن... زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره می‌خواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم می‌خندید از خوشحالی... رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمی‌دونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت می‌خوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عمو می‌خوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی... گفت برای چه کاری شهادت بدم؟ گفت می‌خوام پدرم تو محضر سند بزنه که از ارث محرومم و منم راضی هستم... گفت نمی‌شه این چه کاریه؟ گفت باید برام انجام بدی؛ رفتم به مادرم گفتم که احسان چی به عموم گفته مادرم اومد گریه کرد مادرم به عموم گفت حرفش رو دلم سنگینی می‌کنه نمی‌خوام هیچ چیزی رو ازش بگیرم... گفت اگر قبول نکنید بخدا میرم دیگه هیچ وقت منو نمی‌بینید زن عموم مادرم رو راضی کرد که احسان از ارث چیزی نگیره... برای نهار مادرم مثل پروانه دور برادرم می‌چرخید گفت مادر جان خودت رو اذیت نکن چیزی نمی‌خوام روزه هستم... وقت نماز ظهر گفت میرم مسجد مادرم گفت نمی‌زارم جایی بری باید همین جا نمازت رو بخونی... همه عموهام بودن رفت وضو گرفت اومد ایستاد برای نماز عموم گفت بلند شید برای نماز... همه پشت سرش ایستادن به خودم گفتم خدایا اون شب با اون وضع بیرونش کردن حالا پشت سرش دارن نماز می‌خونن.... سه روز خونه عموم بودیم هر سه روز روزه بود می‌گفت کفاره‌ی قسمی است که خوردم‌... بعد از سه روز اومدیم خونه هر روز یک عموم می‌اومد برای معذرت خواهی ولی باهمشون خوش و بش می‌کرد میگفت حلالتون کردم چیزی نیست... 🤔بهش گفتم داداش جان چرا اولش آنقدر تند بودی و حالا داری حلالشون می‌کنی...؟ گفت اگر بخوای یه خونه درست کنی باید براش خاک برداری کنی و پایه هاش رو خوب و محکم درست کنی وگرنه می‌ریزه روسرت من خواستم تا دیگه هیچ وقت بهم گیر ندن.... مادرم نمی‌گذاشت از خونه بره بیرون گفت مادر جان چند روزه تو خونه هستم آخه امانت مردم دستمه باید بفروشم پول رو بهشون بدم گفت نمی‌زارم کار کنی؛ باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمی‌گردی...... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
اومدم خونه عمم ....... مامانم زنگ زده میگه: یه سوال میپرسم تابلو نکن فقط با آره یا نه جواب بده باشه؟؟؟؟؟ میگم باشه. میگه اونجا چه خبره؟؟ به نظر شما بگم اره یا نه؟🤔😂😂 @dastanvpand ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
💕صبـح است و خورشیدتابستانی با انگشتان طلایی می کوبد بر پنجره ات بیـدار شو بگـذار زنـدگی از دریچـه ی چشمـان تو آغـاز شـود سلام صبح تابستونی تون زیبـا @dastanvpand
💕داستان کوتاه عارف و نانوا عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! @dastanvpand🍃🍃🍃
📕 📚برگرفته از مثنوی معنوی یک مرد لاف زن, پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می‌کرد و به مجلس ثروتمندان می‌رفت و چنین وانمود می‌کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می‌کشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شکمش از گرسنگی ناله می‌کرد که‌ ای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش می‌زند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمی‌زدی, لااقل یک نفر رحم می‌کرد و چیزی به ما می‌داد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می‌کند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می‌کرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربه‌ای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبه‌ای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می‌کردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مرد فقیری پسری کم سن و سال داشت... روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند در پای درخت ایستاد... پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت: «هو الله الّذی یری کلّ احد و یعلم کلّ شیء؛ او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد. @Dastanvpand 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
بخشندگی را از گل بیاموز، زیرا حتی ته کفشی را که لگدمالش میکند خوشبو میسازد.. @dastanvpand
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمی‌گردی... گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بر می‌گردم من دیگه درس نمی‌خونم می‌خوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن.... اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه می‌کرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟ رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه می‌کرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین می‌زنی پیرمرد؟ حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون.... ☺️آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟ دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط می‌گفت خدایا شکرت و گریه می‌کرد؛ یه روز گفت دوست داری باهام تا یه جایی بریم گفتم کجا ؟ گفت دوست داری یا نه؟ گفتم آره باتو دوست دارم هر جا برم... باهم رفتیم بیرون رفت یه کم خرما و آب گرفت سوار تاکسی شدیم گفت می‌ریم قبرستان ترسیدم گفتم خدایا چرا قبرستان وقتی رسیدیم...... اول قبرستان از تاکسی پیاده شدیم رفتیم میان قبرها سلام کرد یه چیزای گفت... گفتم داداش چرا اومدیم اینجا...؟ گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونه‌ی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار می‌خوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا می‌کردم می‌اومدم تو اینجا تو یکی از این قبر می‌خوابیدم؟ 😰گفتم داداش نمی‌ترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر می‌ترسم تا اینجا... گفتم چطور؟ 😔گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بی‌حجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب می‌خورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر، خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر می‌کنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف می‌کنه.... از اینا باید ترسید از اینا..... گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن... رفت بالای یه قبر خالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار می‌کنی؟ گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم می‌خرم... گفت این قبر رو چند می‌خری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم می‌خوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم می‌خوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون می‌خری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق می‌کنه اینجا بایدعمل صالح داشته باشی تو دنیا ظلم نکرده باشه،مهربان بوده باشی.. به جای فرش یخچال و وسایل خونه بایدبه اینا اینجا رو آباد کنی... گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟... چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمی خونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا می‌خونم گفت کی گفتم خوب بعدا... گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصله‌م سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو... ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه می‌کردم و راه می‌رفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بی‌هوش شدم... داداشم گریش گرفت از شدت گریه نمی‌دونست خوب حرف بزنه گفت بی‌هوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمی‌دیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت می‌جوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست... 😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمی‌تونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود... بخدا نمی‌تونم با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری می‌کردم آروم نمی‌شد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری... بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره... چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ می‌ترسیدم ولی رفتم... خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و می‌تونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت می‌کنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا.... گریه کردم گفتم داداش جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه می‌کردم ترسیده بودم نمی‌تونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن.... چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت گفت دستتو بده از قبر بیرون آمدم بیرون از قبر گریه می‌کرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش.... کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی می‌رسه که منو هیچ کس نمی‌تونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت کاری کنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باهم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش... رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم دوستت دارم نمی‌خوام چیزی که دیدم رو تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه... طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار می‌کرد تو دستگاه مُرده بود و به شدت بدنش خورد شده بود پدرم زنگ زد گفت بیاید پیش زن و مادرش تو غسالخانه... وقتی آوردنش شب بود چند تا مرد رفتن که غُسلش بدن ولی هر سه نفرشون اومدن بیرون گفتن که ما نمی‌تونیم غسلش بدیم از بس که بدنش خورد شده... یکی رفت با صدای بلند گفت رحمت خدا بر کسی بیاد غسل این مُرده رو بده؛ کسی نمی‌اومد تا اینکه احسان از یه گوشه رفت تو و در رو بست بعد یه پیرمرد رفت در زد گفت درو باز کن باهم غسلش دادن مادرم نگران بود می‌گفت آخه چرا رفت تو ،مگه کسی نمونده بود؟ زن عموم گفت نگران نباش چیزی نیست تا احسان اومد بیرون مادرم از نگرانی داشت می‌افتاد.... وقتی آوردنش بیرون مادرم دلش آروم شد بعد از نماز میت زنها رفتن خونه و احسان با پدرم رفتن برای خاکسپاری... پدرم خیلی دیر آمد خونه گفت احسان کجاست؟ بعد خاک سپاری گفت شما برید من میام تا ساعت 2 نیومد مادرم خیلی نگران بود... وقتی آمد مادرم گریه کرد گفت کجا بودی؟ آخه چرا به فکر من نیستی؟ گفت ببخش مادر جان شرمنده بخدا تو قبرستان بودم اصلا هواسم نبود که چقدر دیر وقته... چشماش قرمزِ قرمز بود رفت تو اتاقش... گفتم داداش کجا بودی چرا چشمات قرمز شده؟ گفت چیزی نیست برو بخواب ولی گیر دادم که باید بهم بگی گفت یاد اون شب افتاده بودم که خدا راهش رو بهم نشون داد اگه توبه نمی‌کردم میمردم دیگه پشیمونی چه فایده؟ هزار بار خدارو شکر می‌کنم که نجاتم داد از گمراهی گفتم داداش از میت نترسیدی؟ گفت نه باید از زنده ها ترسید مُرده که ترس نداره گفتم چرا زندها گفت مرده باعث عذاب و خشم خدا نمیشن ولی زنده رها باعث میشن با گناه و معصیتی که میکنن... این موضوع پدرم رو خیلی خوشحال کرده بود میگفت همه میگن که احسان عجب شجاعتی داره که تنهایی توانسته بود اون جنازه رو با اون وضع وحشتناک غسل بده عموهام میگفتن مایه افتحار ما شده.... هر رو‌ز از حجاب برام حرف میزد یه شب گفت بیا کارت دارم... شروع کرد از حجاب گفتن اینقدر حرفاش به دلم نشست بعد آخر حرفاش گفت از این نترس که بهت بگن پیرزن یا چیز دیگه خوب بدون که تو بهشت خدا هیچ پیرزنی نیست و توی جهنم خدا هیچ کسی نیست که به حجاب بخندد مگر اینکه آرزوی دنیا را می‌کند که حجاب بپوشن... گفت من دوست ندارم به زور بگم باید حجاب کنی می‌خوام خودت از ته دلت بخوای ، چطور وقتی باران می‌بارد و یه چتر نمیزاره که خیس این حجاب هم تورو از هر نامردی که چشمش به ناموس مردمه حفاظت می‌کند...... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 داستان کوتاه ... در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ "فروشنده" با بی حوصله‌گی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت: ""نمیشه کمتر حساب کنی؟!"" توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد! درونم چیزی فروریخت... "هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!" "پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم." پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!" * چه حس قشنگی بود...* اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ "با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..." _اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ... اما؛ یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... . "همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌 ""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ..."" ◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن @dastanvpand
✨﷽✨ ⚠️ ✍🏻اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش ، برای او کنجد بکارد. ولی او جُو کاشت. وقتِ درو ، ارباب گفت : چرا جُو کاشتی؟ لقمان گفت : از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند. اربابش گفت : مگر این ممکن است؟! لقمان گفت : تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت ✍🏻هر كس خوبى بكارد، خشنودى درو میكند و هر كس بدى بكارد،پشيمانى می چيند، هر كس هر چه بكارد، همان را دِرو مى كند @dastanvpand
✨﷽✨ ✍🏻 گویند: ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند. 🔹به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند. 🔹ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟ 🔹گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت. ⛔️ دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم. @dastanvpand
فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. ✍بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌ڪنی، یا نمی‌بینی که خدا تو را می‌بیند، پس کافری. یا می‌بینی که تو را می‌بیند و گناه می‌کنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و کوچک می‌شماری. پس بدان شهادت به الله‌اڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمی‌ڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌ڪند. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍀یه جوری درباره آدمها قضاوت کنید که اگه یه روزی خلافش بهتون ثابت شد شرمنده خودتون نشید....🍀          @Dastanvpand •┈••✾~🍃🌺🍃~✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐بیایید برای هم دعا کنیم 💚برای،بی گناهان در بند ، 🌸قرض دارانِ آبرومند، 💚جوانانِ بیکار، وباشرافت 🌸بیمارانِ اسیر درد ، 💚مادرانِ چشم به راه... 🌸و پدرانِ زحمتکش ... 💚خدایا شدنی ها را انجام 🌸می دهیم و نشدنی ها را 💚به تومی سپاریم.🌺🍃 💚یاریمان کن که تو بهترین 🌸یاری رسانی.🙏💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 #دلتنگ_کربلا👇🌷 🚩 @Karbala_official0
Babak-Mafi-Fereshteh-320.mp3
8.8M
‌💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ ☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️ ✨ امروز یکشنبه 👈 9 تیر 1398 هجرے شمسى🗓 👈 26 شوال 1440 هجری قمرے🗓 👈 30 ژوئن 2019 ميلادى🗓 ذکر روز یکشنبه صد مرتبه: 🌷 به رسم هرروز اولین سلام صبحگاهی به ساحت مقدس ولی عصر (عج) السلام علیک یامنجی عالم بشریت✋ ✨دعای برکت روز: 🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو: (الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ. 📘بحار الأنوارج87/ص356 طرح دوستی با امام زمان عج❤️ بجای زمان به صاحب الزمان دل ببندید 💐❣اللهـم‌عجـل‌لـولیک‌الفـرج❣️💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💧کسی از حکمت خدا خبر ندارد👇 مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟ معلم گفت: یک ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ. ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭ ﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ. ﺍﻟﻠﻪ می‌داند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ. به ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ،ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ کنی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍حکایت بسیار زیبا و خواندنی 🌟بعد از نماز ملا در بلندگو ميگه: ميخوام كسے را به شما معرفى كنم كه قبلا دزد بوده، مشروب و مواد مخدرمصرف ميكرده و هر كثافتكارى ميكرده ولى اكنون خدا او را هدايت كرده و همه چيز را كنار گذاشته... بعد گفت: بيا احمد جان بلندگو را بگير و خودت تعريف كن كه چطور توبه كردى! احمد آمد و گفت:من يك عمر دزدى ميكردم،معصيت ميكردم خدا آبرويم را نبرد!!! اما از وقتى كه توبه كردم اين ملا برأيم آبرو نگذاشته است...! (گاهی بی خردی آبروی افراد را میبرد لطفا با تفکر کاری را انجام دهید) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💕 دزد زيرک سه دزد زيرک خواستند گوسفند چاقي را از چنگ مرد ساده اي بيرون آورده و به سيخ بکشند. با هم نقشهاي ريختند و در فواصل مختلف(3مرحله) به انتظار مرد ساده لوح نشستند. 1. دزد اول با رسيدن مرد ساده لوح به پيش آمده و گفت: سلام، آيا ميترسي سگت فرار کند که طناب به گردنش بسته اي؟ اين سگ بدون طناب هم به دنبال تو خواهد آمد. مرد ساده لوح با تعجب گفت: چه ميگويي؟ اين گوسفند است نه سگ. مرد دزد گفت: انگار اشتباه نکرده ام، تو عقلت را از دست داده اي. اين را گفت و رفت. مرد ساده لوح به راه افتاد. 2. بعد از مدتي دزد ديگر بر سر راهش ايستاد و با ديدن او گفت: به به، عجب سگي، اي مرد، آيا سگت را به من ميفروشي؟ من گله دارم و نياز به چنين سگي دارم. مرد ساده لوح گفت: چه ميگويي؟ اين که سگ نيست. اگر تو گله داري بايد بداني که اين گوسفند است نه سگ. مرد دزد گفت: حال اگر سگت را هم بفروشي نخواهم خريد، زيرا فهميدم که تو عقل نداري و با مجانين نميتوان معامله کرد. مرد ساده لوح به فکر فرو رفت و باز به راه افتاد. 3. دزد سوم به او رسيد و گفت: اي مرد، تو که آثار ديانت داري، چرا اين حيوان نجس را به همراه خود ميبري؟ مگر نماز نميخواني؟ نميترسي بدن و لباست نجس شود؟ اين را گفت و رفت. مرد ساده لوح ديگر باورش شده بود که گوسفندش سگ است، طناب آن را رها کرده و گفت: اي سگ دور شو از من، و دوان دوان فرار کرد. دزدان زيرک با ديدن اين صحنه به دنبال گوسفند رفته و کبابي مهيا کردند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان شنیدنی تاجری که ۴ همسر داشت.. آموزنده بود.. گوش کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 (پایانی) مادرم گفت خب احسان این رسمه جامعه ست . 😏گفت مادر این چه رسمیه که آدم جلو چشماش به ناموسش نگاه کنن بهش نظر بد کنن مگه آدم بیغیرت باشه اینو بیبینه و چیزی نگه... اصلا مادر تو دوست داری منو یا خواهرام رو جلوی گرگ ها بندازی و از هر طرف بهمون حمله کنن مادرم گفت هیچ مادری دوست نداره.... گفت پس چرا وقتی میرن عروسی و پایکوبی بچه هاشون رو جلو مردای گرگ صفت و پسران هوس‌باز چشم‌چران می‌ندازن ؟؟!! علی دامادمون را تحریک کرد اونم گفت اری والا حق داری منم راضی نیستم دیگه این طوری باشی، گفت من ازخدامه منم غیرت دارم دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه کنه ، 💥دوسال بعد💥 به لطف خدا کار و بار داداشم خوب شد به پدرم گفت می‌خوام ماشین بخرم ؛ خرید و منم گفتم داداش نمی‌خوای یه شیرنی بهمون بدی رفتیم بیرون چرخی بزنیم... وقتی برمی‌گشتیم تو راه یه لحظه پشت سر یه ماشین بوق زد گفت برو دیگه ازش جلو زد و بعدش ایستاد... گفت من چیکار کردم؟ انگار از یه چیزی ترسید گفتم داداش چی‌شد...؟ چیزی نگفت رفتیم بیرون شهر یه جایی که آشغال های شهر رو می‌بردن از ماشین پیاده شد گفت تو نیا پایین... رفت خیلی منتظر شدم تا اومد وقتی اومد چشماش سرخ شده بود انگار گریه کرده بود...گفتم کجا رفتی تو این بوی بد آشغال دونی؟؟؟ چیزی نگفت به آینه نگاه کرد گفت خاک برسرت گفتم چی‌شده؟!؟ ولی جوابم رو نمی‌داد.... رفتیم خونه از اتاقش بیرون نیومد حتی شام هم نخورد همه خوابیدن ولی می‌دونستم نخوابیده ؛ منم خوابم نمی‌برد وقتی رفتم تو آشپزخانه بود یواشکی نگاه کردم یه قاشق گزاشته بود روی اجاق گاز داشت داغ میشد.... ☹️گفتم داری چیکار می‌کنی؟ قاشق رو قایم کرد؛ گفت چرا نخوابیدی؟ برو بخواب... گفتم داری چیکار می‌کنی گفت هیچی برو تو اتاقت... گفتم اون چیه تو دستت برای چی داغش کردی گفت برو بخواب گفتم توروخدا داری چیکار می‌کنی.... گفت خودم رو تنبیه میکنم گفتم چرا خودت را تنبیه میکنی...؟!؟ نشست و گریه کرد گفت امروز به یه تیکه آهنی که زیر پام بود مغرور شدم رفتم آشغال دونی که یادم بیاد یه روزی کفش و کت نداشتم ولی خدا الان بهم چیا که داده ؛ نذاشتم کاری بکنه و خودش رو تنبیه کند... صبحش گفت مادر سند ماشین رو می‌خوام رفت و اون ماشین رو فروخت و یه پیکان خریده بود... شبش رفتیم خونه داییم تو راه خراب شد رفت پایین هُل می‌داد ، می‌گفت خاک برسرت مغرور میشی؟ حالا هُل بده 👌این گوشه‌ای از بود از زندگی برادرم احسان که براتون نوشتم و چشمان شما رو اذیت کردم حلالم کنید.... 💥خواهران و برادران اگه کسی رو دیدید که لباس پاره داره؛ اگر فقیره ؛ اگر گرسنه است ؛ اگر دست فروشی می‌کنه ؛ اگر مریض و بی‌کس و تنهاست و یا اگر غریبی سر سفرمان نشست به خودمان مغرور نشیم و نگوییم ما از این بهتریم شاید احسانی باشه برای خودش.... ✍امیدوارم در تمام لحظات زندگیتون سربلند باشید و از شما بزرگواران تقاضای دعای خیر برای مادرم را دارم ناراحتی قلبی دارن.... ✍خواهر کوچکتان شیون ⬅️ پایان... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 داداشم به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله... بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم‌... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی می‌ترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون... یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون می‌ترسیدم تو هال همه بهم نگاه می‌کردن احسان گفت عمو روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر می‌پوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچ‌پچ می‌کنید دیگه احترام نگه نمیدارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه از هیچ کس قبول نمی‌کنم بهش بی‌حرمتی کنه امشب هم به خاطر این دعوتتون کردیم تمام... 😊همه ساکت بودن چیزی نمی‌گفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم... چادرم رو ازم می‌گرفتن به خودشون می‌انداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود... به خودم افتخار کردم کهاحسان برادرمه شکر خدا...... بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی می‌شنیدم ولی وقتی به احسان فکر می‌کردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت می‌گفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم..... وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت می‌خوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه داداش جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمی‌دونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت داداش بگو دیگه حاضرم جونمم بدم به خاطر تو... گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم می‌خوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟ منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت می‌کشم..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓