eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💫💐💫💐💫💐💫💐 *رمانی عالی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم ساعت ۵بود منو مامانو محدثه فنقل رفتید خونه زن عمو اینا خانمها همه بودن آقایون نبودن مائده :زهرا بیا بریم اتاقم -باشه وارد اتاق شدم مائده چی شده ؟ - زهرا علی عاشق شده -وای واقعا حالا کی هست این خانم ؟ مائده:زینب محمدی -😳😳😳😳واقعا مائده:آره دیشب گفت از خانم میخام محجبه بشه طعم عشق به حجاب بکشه از سوریه بیام میرم خواستگاریش -وای خدا 😍😍😍❤️❤️❤️ مائده :به زینب هیچی نگیا کم کم همه اومدن بحث داغ بود مرتضی :ایول الله فاطمه خانم مرام زینبی گذاشتی تو عشقت فاطمه سرش انداخت پایین مرتضی :دخترعمو خجالت نداره که ما بهت افتخار میکنیم آباجی همه خندیدیم محمد :آقامرتضی خانمم شیرزنه از قدیم گفتن شیر زن و مرد نداره مرتضی :اون که صدالبته راستی زهراخانم دیروز خانم رحیمی تو سپاه از من چندنفر خانم رو برای کار تو معراج گفتن معرفی کنم منم شماره شما رو دادم -ممنونم داداش مرتضی :رفتی جمکران التماس دعای شهادت _به شرط لیاقت چشم اون شب عالی بود ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💫💐💫💐💫💐💫💐💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم امروز میخوام جواب خواستگاری بدم رفتار فاطمه خیلی جالب بود وقتی پیام دادم گفتم فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟ فاطمه :با داداش بیام ؟ -هرجور دوست داری ؟ فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه جلوی آینه قدی اتاقم یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟ -آره مادر مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم دعاکنم مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم -مادر من رفتم یاعلی مادر:یاعلی یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا وقتی رسیدم دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن با دیدن من از ماشین پیدا شدن مرتضی سربه زیر سلام داد منم سر به زیر گفتم سلام فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم ‌-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم فاطمه:باشه عزیزم با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم آقامرتضی من جوابم مثبته اما آقامرتضی: اما چی 😔😔😔😳😳 -زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟ اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم اگهـ نه میریم کربلا -نه نیاز به عروسی نیست مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون نام نویسنده :بانو.....ش ادامهـ دارد 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ سید:ده آخه بی انصاف اون نامردی ک حلقه اش الان دستته خودش مثلا مدافع است ازش بپرس شیمیایی جنگی یعنی چی ؟ -هه آره منو مثل آشغال انداختی بیرون بعد الان فقط چرت پرت بگو سید:حلما به جدمون قسم نمیذارم، نمیذارم اسم این پسرعموت بره تو شناسنامه ات -باشه اگه تونستی نذار دیدار به قیامت نشستم تو ماشین،شماره داداشمو گرفتم -سلام داداش میای فرودگاه مهرآباد داداش:سلام خواهر قشنگم بله میام -فقط ماشین نیار داداش: باشه فقط چرا صدات میلرزه -بیا بهت میگم تا محمد بیاد یکی دوساعت طول کشید تانشست کنارم چشمش افتاد به حلقم دستمو گرفت تو دستش با تعجب گفت :چرا حلقت عوض شده؟😳😳 گویا منتظر حرفی بودم تا اشکام جاری بشه با گریه گفتم: حلقه سید هادی را پس دادم 😭😭 فکرمیکنه باتو نامزد کردم 😭😭 داداش: الان کجا داری میری؟ حلما من مردم و درک میکنم شرایط سید رو، کاراش بخاطر خودته و گرنه اون روز بعداز رفتنت حال هادی خیلی بد شد اون نمیخاد به پاش بسوزی بفهم اینو -میرم خونه دخترخالم هه سوختن اون ازدواج میکنه ولی منو نخواست من نخواست نامرد داداش :نمیذارم به زندگیتون آتیش بزنید دارن شماره پروازتو میگن برو به سلامت همه چیز بسپار به من ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 رسیدیم در خونه احسان.. در زدیم احسان آمد در رو باز کرد به عموم پدرم و من نگاه کرد... گفت چرا آوردیشون برو دیگه با تو هم کاری ندارم... درو بست عموم در زد گفت پسرم احسان درو باز کن باهات کار دارم ولی چراغ رو خاموش کرد... پدرم من و عموم هر کاری می‌کردیم درو باز نکرد تا مادرم آمد از دور گفت کو پسرم کجاست؟ احسانم کجاست؟ پدرم گفت در رو بسته باز نمی‌کنه... ☺مادرم در زد گفت احسان پسرم منم درو باز کن نمی‌خوای رو مادرت درو باز کنی..؟ احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم😢 مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمی‌تونستن حرف بزنن فقط گریه می‌کردن... عموم گفت زن داداش بسه برات خوب نیست ولی توجه نمی‌کرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک می‌کرد ولی خودش داشت گریه می‌کرد نمی‌تونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن داداشم سرش رو گذاشت رو پای مادرم گریه می‌کرد مادرم از اون بدتر بود.... با خواهر بزرگم بغلشون کردم گریه امونموم رو بریده بود احسان داشت اروم تر می‌شد گفت مادر جان بخدا دلم برات یه ذره شده قوربونت برم بسه گریه نکن... براش چایی و خرما گذاشت ولی بازم مادرم اروم نمی‌شد گفت مادر دوست داری برم دیگه هیچ وقت منو نبینی...؟ مادرم گفت نه بخدا گفت پس قوربونت برم بسه دیگه گریه نکن.... عموم رو پتو نشسته بود بلند شد محکم پتو رو از زیر عموم کشید گفت مادر جان بلند شو روی این بشین گفت نه پسرم نمی‌خوام... گفت نه بخدا می‌دونم که به فرش چندصد شانه خونت نمی‌رسه ولی باید رو این بشینی ؛ برای مادرم خرما آورد دانه‌هاش رو در می‌آورد به زور می‌داد به مادرم که بخوره... مادرم گفت چرا پشتت رو کردی به مردا گفت مادر مردی نمی‌بینم... همه به هم نگاه می‌کردن عموم گفت احسان پسرم حالت خوبه ؟ همه بهش سلام کردن مادرم گفت چرا جواب شون رو نمیدی زشته؟ گفت و علیکم سلام عموم گفت پاشو بریم خونه.... ولی هیچ جوابی نمی‌داد مادرم گفت بیا بریم خونه ؛ گفت مادر جان خونم اینجاست خوشت نمیاد کوچیکه؟ مادر جان بخدا هر شب مهمون دارم مادرم گفت الهی قوربون خودت و مهمونات برم چیزی براش میزاری بخورن؟ خندید گفت نه مادر جان چیزی نمی‌خورن من قرآن می‌خونم اونا هم گوش میدن خدا برام مهمون می‌فرسته تا دیر وقت من خوابم می‌بره اونا هم میرن..... زن عموم گفت احسان بیا بریم خونه‌ی ما گفت هیچ جا نمیام همه اصرار کردن ولی با هیچ کس حرف نمیزد... زن عموم به عموم گفت امشب بزارید بمونه منم پیششون می‌مونم بهش فشار نیارید گفت آخه اینجا که چیزی نیست شب برای سرما چیکار می‌کنید؟ گفت هرچی تونستید برامون بیارید همه رفتن منو زن عموم خواهر با مادرم پیشش موندیم برادرم گفت مادر جان پاهات رو دراز کن شروع کرد به ماساژ مادرم بعد عموم با پدرم اومدن و برامون پتو و غذا آوردن، برادر کوچیکم باهاشون اومد تا احسان رو دید پرید تو بغلش باهام شوخی می‌کردن پدرم کنارش نشست گریه کرد گفت احسان پسرم ببخش بیا بریم خونه بخدا هرچی دارم همه رو به نامت میزنم..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
مهندس رضایی گفت:یه برج مسکونیه .که البته هر ۲ طبقه ،نقشه هاش باید متفاوت باشه .هر طبقه هم ۴ واحد داره که باز هر واحد نقشه و اندازه های متفاوتی داره . من که گیج شده بودم گفتم:حالا چند طبقه هست؟ امیر :۱۲ طبقه -۱۲ طبقه ؟!اونوقت میخواین ۳ روزه نقشه ها رو تحویل بدید -۳ روزه نه ،این نقشها باید تا فردا تموم بشه .چون من فردا با هزار مکافات از شهرداری وقت گرفتم تا ساعت ۱۲ برای تایید اون رو به شهرداری بدم. -فردا !شوخی میکنید . یه طوری نگاهم کرد که یعنی ,بچه من با تو شوخی ندارم . -اگه نمیتونید همکاری کنید از همین الان بگید .چون دوست ندارم بعدا بهانه ای بیارید. ابرویم رو بالا انداختم وگفتم اگه شما میتونید یکروزه اینکاررو بکنید مطمئن باشد که من هم میتونم . این رو گفتم و کیفم رو روی میز کناری گذاشتم و برگشتم سر جام . یعنی اون موقع دلم میخواست با یه چیزی بزنم تو سراین جوجه مهندس . امیر یه طرحی رو با خودکار رو کاغذی کشید و گرفت طرف من -این طرحی که میخوام روی نقشه پیاده کنید.البته اندازه و محاسباتش هم با شما . -کی باید شروع کنم -از همین حالا کاغذ رو گرفتم و به طرف کیفم رفتم تا بیرون برم که گفت:کجا خانوم صداقت؟ میرم سر قبرم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا حرصم خالی بشه. -میرم کارم رو شروع کنم -همه ما همینجا کار میکنیم. بعد به یک میز از ۴ تا میز نقشه کشی اشاره کرد و گفت :شما میتونید اینجا مشغول بشید . -چرا نمیتونم تو همون اتاق قبلی کار کنم؟ -بخاطر اینکه من گهگاهی باید ناظر کارتون باشم .من که نمیتونم هر چند دقیقه یکبار دست از کارم بکشم و برای نظارت اون نقشه ها به اون اتاق بیام . بعد هم رو به بقیه گفت:از همین الان باید کار رو شروع کنیم...نیما تو به اضافه اون نقشه یکی دیگه هم داری.مهندس رضایی طراحی نمای ساختمون با شما ، بعلاوه طراحی پارکینگ . مهندس رضایی گفت:با این حساب دو تا نقشه دیگه میمونه .اون رو کی طراحی میکنه امیر :من خودم سعی میکنم امشب روش کار کنم . مهندس رضایی گفت:با مهارتی که خانوم صداقت دفعه پیش از خودشون نشون دادن ،فکر نمیکنید طراحی پارکینگ رو به ایشون واگذار کنیم.بنده هم به طراحی اون نقشه به شما کمک میکنم. امیر:همونطور که میدونید این نقشه ها هنوز محاسبه و اندازه گیری نشده و این وقت زیادی میبره .برای همین خانوم صداقت همون یه نقشه رو طراحی کنن کافیه .فردا باید همه نقشه ها آماده باشن .نمیخوام بخاطر یه نقشه نیمه کاره ،زحمات همه به هدر بره . بعد هم رفت طرف میزی که کمی اونطرف تر از میز من ،که سمت راست بود ,نشست و مشغول شد. ای خدا جون ،صد تا صلوات نذر میکنم ،کاری کن این چلقوز نتونه اون نقشه رو تموم کنه ... همگی مشغول شدیم .بعضی وقتها امیر از همون سر جاش یه نگاه به کارم میانداخت..منم خودم رو مینداختم رو نقشه که هیچی معلوم نباشه .اون هم مجبور میشد بیاد بالای سرم تا بهتر ببینه .اما من همونطور از جام تکون نمی خوردم .چند بار هم مجبور شد ازم بخواد که برم کنار تا کارم رو ببینه . .................................................. .................................................. ....................................... داشتم زیر چشمی دید میزدمش .کمی رو میز خم شده بود و دسته ای از موهای پر پشت و مشکیش رو پیشونیش ریخته شده بود و اون رو جذابتر کرده بود هر دفه انگار بیشتر دوست داشتم نگاهش کنم .تماشایی بود مثل یه تابلو نقاشی .اما واقعا به همون درد نقاشی میخورد .چون اینطوری دهنش بسته بود . یه دفعه سرش رو برگردند طرفم .دستپاچه شدم و گفتم : چیزه ... میشه بیاین کارم رو ببینید. بدون این که تکونی بخوره گفت:بعدا میبینم . این دفعه دیگه به خودم فحش دادم و مشغول کارم شدم و تا وقت نهار سرم رو هم بلند نکردم. موقع ناهارداشتم وسایلم رو جمع میکردم برم بیرون که شیوا اومد پیشم و گفت:مستانه من امروز ناهار اوردم نمیخواد بری بیرون امیر امد کنار شیوا وایساد و گفت :پس من چی ؟ -به اندازه تو هم هست .ماما ن به اندازه ۴ نفرغذا گذاشته گفتم :و نفر چهارم کیه؟ یه چشم غره بهم رفت و گفت:مامان میدونه امیر و آقا نیما همیشه با هم هستن اینه که برای ایشون هم غذا گذاشتن .حالا هم بهتره بیایی تو آشپز خونه بهم کمک کنی . با یه لبخند بلند شدم و همراهش رفتم .تنها ما چهار نفر برای ناهار تو شرکت مونده بودیم .بشقابهایی رو که شیوا اورده بود با قاشق و چنگال بردم به اتاق جلسات و مهمانها.همونجا که مبلمانش ابی فیروزه ای با سفید بود.اونها رو گذاشتم رو میز ی که وسط مبلها بود .شیوا هم با یه پارچ آب و چندتا لیوان اومد تو.بعد هم رفت غذا رو تو یه دیس کشید و آورد. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : صدور حکم مرگ برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. . . در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... . خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد ... . . مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... . . هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... . . با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ... . . ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... . چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... . خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 ترمه تا حالا کسی بهت گفته قیافت شبیه ایرنه پاپاش در نقش هند جیگرخوره ترمه بیا سوارشو دیرمون میشه مانی سوار میشم اما بدون که با تو ازدواج جز مشاغل سخت حساب میشه و باید در هفته حداقل ۳ روز تعطیلی داشته باشم ترمه حالا کی خواست با تو ازدواج کنه اصلا من خیال ازدواج ندارم من فعلا با شغلم ازدواج کردم مانی ا....؟! خدا به پای همدیگه پیرتون کنه عین عجوزه پس لطفا تشریف بیارین پایین و دست شغلتون و بگیرین و دوتایی با همدیگه برین سر فیلم برداری ترمه خودتو لوس نکن مانی دیرم میشه مانی صدا نمیاد ترمه خواهش میکنم سوار شو مانی این یعنی غلط کردم ترمه خندید و گفت زهرمار مانی صدا نمیاد ترمه بابا الان دیر میشه کارگردان یه چیزی بهم میگه مانی ببخشین خان ترمه لوپز هواتاریکه چهرتون معلوم نیس ترمه جون من سوار شو مانی مانی خوب حالا این یه حرفی اینو گفت و سوار شد و حرکت کرد ترمه گفت بیچاره اون دختری که زن تو بشه مانی خدا از ته دلت بشنوه اینو که مانی گفت ترمه روش رو کرد اون طرف و خندید که من گفتم امشب جریان فیلمبرداری چیه ترمه اول باید همون صحنه دیشب رو بگیرم داستان چی هس ترمه به زنه که با شوهرش اختلاف پیدا میکنه و میخواد ازش جدا بشه مانی چه زن فهمیده ای و چه شوهر خوش اقبالی دست راست و چپ شوهره زیر سرما ترمه گم شو اول ببین کسی میخواد با تو ازدواج کنه بعد فکر جدایی باش مانی حالا کجا بریم همون جای دیشبی ترمه آره فقط جلو نرو ماشین رو کمی دورتر پارک کن ۱۰ دقیقه یه ربع بعد رسیدیم و مانی ماشین رو کمی دورتر پارک کرد و پیاده شدیم باز مثل دیشب مردم جمع شده بودن مانی یه نگاه به جمعیت کرد و بعد به ترمه گفت ما همینجا هستیم تو برو ترمه برای چی مانی برو راحت به کارت برس ترمه اصلا شماها باید حتما پیشم باشین بعد یه نگاه به مانی کرد وخندید و گفت حالا اگه هامون خان براشون سخته عیبی نداره اما تو باید هرجا من میرم باهام بیای مانی قرعه فال به نام من دیوانه زدن ترمه دوباره خندید و گفت مگه نمی باهام ازدواج کنی مانی احتمالش ۵٪ بیشتر نیس ترمه پس باید دنبالم بیای اینو گفت و یه نگاه دیگه به مانی کرد و با یه خنده به راه افتاد که مانیم با ریموت در ماشین و قفل کرد و گفت آی به چشم بعد دست منو گرفت و کشید سه تایی رفتیم طرف جمعیت که حواسشون به صحنه فیلم برداری بود یه خورد بعد رسیدیم بهشون و آروم از وسطشون رد شدیم و رفتیم جلو تا رسیدیم به همون جایی که دیشب جلومون و گرفته بودن نگهبانه که تاچشمش افتاد به ما خندید و سلام واحوالپرسی کرد و زود حفاظ و برداشت و تا مردم بخوان بفهمن که ترمه اومده و مثلا ازش امضا بگیرن ۳تایی وارد شدیم و نگهبان دوباره حفاظ رو گذاشت و در همین موقع کارگردان اومد جلو و با همدیگه سلام واحوالپرسی کردیم و به ترمه گفت که بره زودتر آماده بشه و بدشم به یه نفر گفت که برای ما دوتا صندلی و چایی بیاره من و مانی ازش تشکر کردیم و رفتیم یه گوشه وایستادیم یه خرده بعد برامون ۲ تا صندلب و چای وکیک اوردن مام نشستیم و منتظر ترمه شدیم تا خواستیم چایمون رو بخوریم که همون هنرپیشه که نقش شوهر ترمه رو بازی میکرد اومد جلو و سلام کرد دوتایی بلند شدیم و باهاش سلام و احوالپرسی کردیم که گفت : ببخشین رفتار دیشبم خیلی بد بود مانی اختیار دارین شما باید منو ببخشین کار منم خیلی بد بود اما فقط یه شوخی بود پسره خندید و گفت : اما نظر کارگردان چییز دیگه ایه مانی - یعنی چی یه بسته سیگار از جیبش در اورد و بهمون تعارف کرد ماهام یکی یه دونه ورداشتیم مانی با فندک برامون روشن کرد دو تا پک زد که گفت حتما میدونین که من تازه معروف شدم قراردادم تو این فیلم مشروطه راستش دستمزد این فیلم خیلی خوبه سناریوشم عالیه یعنی برام خیلی مهمه که تو این فیلم بازی کنم متوجه میشین کخ مانی حتما بازی میکنین آخه الان مسله شما پیش اومده منم دیشب یه خورده زیاد روی کردم و پریدم به گارگردان اونم ازم دلخور شده و ممکنه که....... مانی نذاشت حرفش تموم بشه و گفت این حرفارو بذار کنار برادر فکرتو بده به بازیت خندید و گفت : آخه راستش شما دیشب خیلی خوب بازی کردین خیلیم خوش تیپ و خوش چهره این هردوتون دوباره خندید وگفت : انگار کارگردان میخواد به شما یه پیشنهادی بده مانی پیشنهاد و دیشب داد... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لیموترش ها درون پیش دستے مدام غلت میخورندو تا لب ظرف مے ایند. ارام قدم برمیدارم تا روے زمین نیفتند. بہ میز ڪوچڪ تلفن ڪہ میرسم هوفے میڪنم و روے صندلے تڪ نفره چوبے ڪنارش مے نشینم.زیرچشمے ساعت را دید میزنم.ڪمے از ظهرگذشتہ.نتوانستہ بودم نهاربخورم.دل اشوبہ ڪلافہ ام ڪرده.حتم دارم از استرس و نگرانے است. یڪ هفتہ است ڪہ براے یڪ تماس یڪ دقیقہ اے ازیحیے دل دل میڪنم! حالم بداست...بدترازچیزے ڪہ قابل وصف باشد. همانطور ڪہ یڪ چشم بہ تلفن دارم و یڪ چشم بہ چندلیموے خوش رنگ ،چاقو را برمیدارم و قاچ میڪنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرڪدامشان را بة چهار قسمت تقسیم میڪنم.یڪ قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بے اراده یڪے از چشمانم را میبندم و ازطعم ترش و تیزش بہ خود میلرزم. سعے دارم دل اشوبہ ام را با اینها خوب ڪنم...مادرم همیشہ میگفت: حالت تهوع ڪہ داری یڪ تڪہ لواشڪ یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است ڪہ هربار بہ نسخہ اش عمل ڪردم تا دوساعت دردستشویے عق میزدم! امیدوارم این بار انطور نشوم!...باسرزبان لبم را پاڪ میڪنم و دست چپم را روے تلفن میگذارم. گویے زیر دستم نبض میگیرد و دلم راارام میڪند.سرم رابہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و برشے دیگر از لیمو رادردهانم میمڪم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود.پیش دستے را روے میز میگذارم و بادست راست جلوے دهانم را میگیرم... چیزے از شئمم تا دم گلویم بالا مے اید.اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم. کاررا بہ تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تڪرار میڪنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.... اما یڪ دفعہ ان چیز بہ دهانم میجهد...بہ سمت دستشویے میدوم و سرم را در روشویے اش خم میڪنم...یڪ بار دوبار...سہ بار...ده بار..پشت هم عق میزنم...انقدر ڪہ چشمانم ازاشڪ پرمیشود.دستهایم میلرزند...حس میڪنم هرلحظہ ممڪن است هرچہ دردرونم است بیرون بریزد...هربارڪہ عق میزنم...ازتجسمش بعدے هم مے اید...ازدهانم چیزے جز اب سفید بیرون نمے اید...چم شده!؟..شیراب را باز میڪنم. دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمیڪنم از خنڪے اش!...دهانم راخالے میڪنم و صاف مے ایستم..دراینہ بہ خودم نگاه میڪنم...زیرچشمانم ڪبود ورگہ هاے خون اززیر پوست نازڪ و سفیدم پدیدار شده... دستم را روے شڪمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صداے عق زدنم درگوشم زنگ میزند....موهایم را بالاے سرم جمع ڪرده ام و تنها دستہ اے راروے شانہ ریختہ ام. یحیے ڪہ بیاید باید رهایشان ڪنم..میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفہ ڪنے؟! .... باید باز باشن تاهروقت دلت اب شد با دست بہ جانشان بیفتے ... و پشت بندش مردانہ میخندد.دلم ضعف میرود....زن بودن شیرین است اگر یڪ مرد درسینہ ات نفس بڪشد! باسراستینم خیسے لبم را میگیرم و با بے حالے ازدستشویے بیرون مے ایم...معده ام میسوزد...خالے است!شاید هم زخم شده...سعی میڪنم ڪل شڪمم را درمشت بگیرم ...لبهایم میلرزد...سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تانمرده ام اقا! ❀✿ فنجان چاے و عسل رانزدیڪ لبم مے اورم و درمانده بہ حال خرابم فڪر میڪنم. نفسم راحبس میڪنم و چاے را سرمیڪشم...باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یڪ دامن و تے شرت عروسڪے تنم ڪردم. ڪمے ڪہ گذشت پوست تنم ازسرما ڪبودشد!...نمیدانم تب و لرز ڪرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم ڪاپشن یحیے را تنم ڪنم ڪہ درونش گم میشوم!استین هایش برایم بلند است و وقتے میشینم سرم در یقه اش فرو میرود...باوجود قدبلندم نسبت بہ جثہ ے یحیے ریز ترم.درمبل راحتے فرو رفتہ ام و با دهان باز نفس میڪشم.موهاے ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحڪ ڪرده..اماچاره چیست..دستم توان بالا امدن و شانہ ڪشیدن را ندارد!!...سرم رابیشتر دریقہ اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش میڪنم. چشمانم گرم میشوند...خوابم مے اید!اما دلم شوردلتنگے میزند! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نگاه تب دارم را بہ ساعتم میدوزم..تیڪ تاڪ...تیڪ تاڪ..روے اعصاب است!...مخم راتیلیت ڪرده!...پشت هم وراجے میڪند: زنگ...نزد....زنگ...نزد..زنگ.... مثل بچہ ها همانطور ڪہ روے مبل نشستہ ام پایم رادرون شڪمم جمع و دستانم رادورش حلقہ میڪنم...چشمانم را میبندم...دلم عطرش را میطلبد! ❀✿ چیزے روے موهایم حرڪت میڪند...ارام و یڪنواخت...چشم راستم رانیمہ باز میڪنم و دوباره میبندم.پوست صورتم میسوزد...بہ سختے اینبارهردوچشمم راباز میڪنم...مقابلم تاراست و فضاےتاریڪ دیدم راضعیف تر میڪند...سرم تیرمیڪشد و درونم میسوزد...تب دارم!...اب دهانم رااز گلوے خشڪم پایین میدهم و یڪباردیگر براے دیدن اطراف تقلا میڪنم...دوتیلہ ے عسلي مقابلم برق میزنند. گرم ..مثل همان فنجان چاے و عسلے...گرچہ طعمش را نفهمیدم!صدایے درسرم میپیچد: محیام؟....محیا... لبمهایم بهم میخورند:...چ...ی... گیج و منگ چشمانم را میبندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد...یحیے است!...ڪے امده!؟...سرم را ڪمے تڪان میدهم...بدنم گرم شده...چندباری پلڪ میزنم... هالہ ے لبخند لبهایش را پوشانده. گردن ڪشیده اش در یقہ ے بستہ ے لباس نظامے تنها چیزے است ڪہ بعداز چهره اش درتاریڪ قابل تشخیص است.حرڪت انگشتانش روے صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهاے تنم سیخ میشوند...بزور لبخند میزنم...دوست دارم ازخوشحالے جیغ بڪشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریہ ڪنم ولے تنها بہ یڪ سوال افاقہ میڪنم: سلام ...ڪے اومدے؟... باپشت دست موهایم رااز جلوے چشمانم عقب میزند _ تقریبادوساعت پیش... بہ خودم ڪہ می ایم می بینم روی تخت دراز ڪشیده ام...دستم راروے پیشانے ام میگذارم _ اینجا چیئار...میڪنم؟ _ خواب بودے...رسیدم...اوردمت تواتاق! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _ خستھ بودی...ببخشید! _ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا! و دستے بھ یقھ ی ڪاپشن میڪشد.لبخند میزنم و لبم را جمع میڪنم _ یوخ زنگ نزنے ها! عیبھ! میخندد.. _ شرمنده.دست خودم نیس،بگیر نگیر داره! _ ڪلا گفتم یاداوری ڪنم . _ چیو یاداوری ڪنے؟! اینڪھ پاڪ ازدس رفتم؟! ڪمے قهربھ شرط اشتے بعدش مے چسبد. اما دلم تاب نمے اورد.سرجایم میشینم و سرم رادریقھ فرو میبرم.مظلومانھ پلڪ میزنم و زل میزنم بھ چشمانش... _ اونجوری نگاه نڪن. دستهایش راباز میڪند و ارام میگوید: بدو ڪھ یعالم این سینھ برات تنگھ. اخ ڪھ چقدر میچسبد؛ فراق بال در اغوشش! خیز برمیدارم ڪھ یڪدفعھ دلم خالے و دهانم تلخ میشود.ازتخت پایین مے ایم و بھ سمت دست شویـے میدوم.صدای یحیـے رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چے شد!!؟ ❀✿ دست مادرم را پس میزنم _ مامان نمیخورم. _ بیخود! یحیے چھ گناهے ڪرده باید تورو تحمل ڪنھ؟! قیافتو دیدی؟! _ نترس ! اقاسربه زیره بھ خانوم نگاه نمیڪنھ. _ جواب ندی میمیری؟ _ اوره! _ درد! میخندم.بابے حالی سرم را عقب میڪشم _ مامان جان، عقم میاد نڪن! _ بزارشوهرت بیاد!... _ خواستگاری؟! _ مرض نگیری دختر! _ بگو امین. همان لحظھ یحیے وارد پذیرایے میشود.یڪ جعبه درون دستش ڪادو پیچ شده.لبخند بزرگش نگاهمان راخشڪ میڪند. ڪلید زاپاس را بابا بھ او داده. زیر پلیورش درست روی سینھ اش چیزی برجستھ شده. سلامے میڪند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشوم ڪھ طبق معمول ناڪام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند.ملافھ ام را درمشت میگیرم و بھ برق چشمانش زل میزنم _ سلام. _ وعلیڪم خانوم. _ اون چیھ؟ و بھ سینھ اش اشاره میڪنم.مادرم هم باتعجب بھ همانجا خیره شده... _ وایسا.. ڪادوی جعبه راباز میڪند.روی در جعبھ نوشتھ شده شیرینے سرای بهار. _ ڪیڪھ؟ لبخندمیزند _ ڪیڪو ڪادو ڪردی؟! _ دیوونھ ها یھ فرقے باید بڪنن بابقیھ. درجعبھ راباڪنجڪاوی باز میڪنم.ڪیڪ بھ شڪل یڪ جفت ڪفش نوزاد است ڪھ شمع شماره صفر رویش گذاشتھ شده.با سس شکلات رویش نوشتھ شده: مامانے اومدنم مبارڪ. باچشمهای ازحدقھ درامده سریع دست میندازم و چیزی ڪھ زیرلباس یحیے است رابیرون مے اورم.یڪ پستونڪ را بابند ابے بھ گردنش اویزان ڪرده! خدایا او مجنون است ! یعنے....یعنے ڪھ...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمیڪند. دوست دارم دراغوشش بپرم. مادرم چشمان پرازاشڪش را بھ سقف میدوزد _ خدایا شڪرت. بعد جلو مے اید و پیشانے ام را میبوسد.من ولے شوڪھ بھ چشمان یحیے خیره میشوم.همه چیز دور سرم میچرخد.حالت تهوع...درد...نے نے ڪوچولو!... _ وقتی بردمت درمانگاه..ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!.... داشتم پس میفتادم!...باورت میشھ؟ زمزمھ میڪنم: بابایے؟ یڪدفعھ بلند میگوید: ای جووووون بابایـے .. جلو مے اید و من را محڪم در اغوش میچلاند... خجالت زده از حضور مادرم ، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام میگویم: دیوونھ ، زشتھ ! سرم رااز روی سینھ اس برمیدارد و پر مهر نگاهم میڪند. انگشت سبابھ اش رادر ڪیڪ فرو میبرد و سمت دهانم مے اورد _ مبارڪت باشھ محیام. دهانم را باز میڪنم ، انگشتش رادردهانم میگذارد.چشمانم را میبندم و شیرینے شکلات را بھ جان میخرم.طعم زندگے میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمے ازیڪ شروع. طعم توت فرنگے لبخند یحیے یا توصیفے جدید از محیای یحیے ! دیگر حالم بدنیست. دلم اشوب نیست ؛توهستے و من و ثمره ی عشقمان. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . ... ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد. بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن. تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره. دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم. انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و _بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر میفرماد "لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه" حالام که "جاده خالی شهر خالی هوووووووو" محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف +حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین هیس اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو ! چقدر عصبانی یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و +یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد. _من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه ریحانه سرشو انداخت پایینو +چیو _قضیه همین دختره +الان شما سوژش کردین یعنی؟ محسن گف +بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم با حرفش عصبانی شدم‌ ابروهام گره خورد تو هم زدم‌پسِ گردنش _راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!! +بله فرمانده! _خجالتم که نمیکشی رومو کردم سمت ریحانه و _خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟ +اها ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن. پولدارم که هستن ماشالله ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه سرمو تکون دادمو _که اینطور محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد +میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟ اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه‌ چقد ذوق میکردم میدیدمشون. چه زوجِ خوبی بودن‌ مشغول حرف زدن شدن که داد زدم _هی دختر کارتو درست انجام بده روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو _نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم ولی صدای جارو برقی اذیتم‌میکرد بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن فکر این دختره از سرم نمیرفت با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت حوصلم سر رفته بود ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته‌ به هر حال بهتر از پراید بود دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش‌ ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین _نمیری خونه شوهرت +نه بابا چقدر اونجا برم استارت زدمو روندم سمت خونه‌ تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن بعد چند دقیقه رسیدم ریحانه پاشد درو باز کرد ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا فاطمه حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم دوساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم اینستاگرامم و باز کردم تا صفحه اش و باز کردم‌ عکس محمد و دیدم محسن پست گذاشته بود خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن و سرچ کردم انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ‌پست جدیدی نذاشته بود رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم ۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 به روایت زینب ۶ جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم . رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم . فاطمه:خب من حاضرم بریم؟ پالتوم رو برداشتم شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم بریم با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم وقتی رسیدیم دم موسسه دویدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا در زدم و بدون سلام علیک دویدم سمت شوفاژ.بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت . _چیه خب؟سردم بود. با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو . فاطمه سادات:خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه امروزو میخواییم سوالا رو جواب بدیم منم که منتظر فرصت بودم سریع گفتم من من _فاطمه سادات:بگو عزیزم گفتم:مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟پس چرا اینهمه آدم نماز میخونن گناه هم میکنن؟چرا هیچ تاثیری نداره؟ _فاطمه سادات:خیلی سوال خوبیه. بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها .نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاست.نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم بنظرتون اینا نمازه ؟نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر.میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد میشد عشق دوا آرامش تو نمازمون فکرمون پیش همه هست غیر از خدا تازه خوندنش هم که ماشالا.ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون می افته باید نماز بخونیم بعدش اگر سرعتی که تو نماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم.آره قربونت بریم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز ...طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دودل بودم رو قطعی کردم. بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم خونشون _فاطمه:زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون؟ _نه.نخند عه.میریم خودمون . _فاطمه:دوباره منو جا نزاری وسط کوچه بدویی تو خونه. گفتم:نه بابا بریم _فاطمه:پس زود بریم تا هوا تاریک نشده . گفتم:فاطمه فاطمه گفت:جونم؟ گفتم:من تصمیمو گرفتم میخوام نماز بخونم. فاطمه با ذوق دستاشو زد بهم و گفت این عالیه. لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم نگران اینکه نتونم نماز واقعی بخونم نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی باشه ،که نمازم بشه مسخره بازی. کل راه تا خونه با سکوت طی شد وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ درو زدیم و وارد شدیم.. خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از اینکه مهمون آغوش پر مهرش شدیم گفت بدویید که کلی کار داریم. فاطمه:خب دیگه مامان اینم سالاد دیگه؟ خاله مرضیه:هیچی دیگه برید استراحت کنید . گفتم خاله کلی کاری که میگفتید این بود؟ خاله مرضیه :آره دیگه با فاطمه راهی اتاقش شدیم تازه ساعت ۵ بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت ۷ می اومدن . به فاطمه گفتم فاطمه میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی؟ خیلی یادم نیست. _فاطمه:آره عزیزم حتما. فاطمه با ذوق رفت و دوتا سجاده با چادر آورد و سجاده ها رو پهن کرد رو زمین یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد.فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یاد آور شد.یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم و خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکرا و طریقه نماز خوندن یادم اومد با شنیدن صدای الله اکبر آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات شناخته بودم رو ستایش نمیکردم . با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه باشم قامت بستم. _سه رکعت نماز میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله ،الله اکبر ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓