فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر
🌺به جمعه خوش آمدید
💗یه روز خوب,یه حس خوب
🌺یه تن سالم
💗یه روح ارام و بزرگ
🌺ارزوی قلبی من براى شما
💗روزتون سرشار از زیبایی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸جمعه 4تیرماهتون عالی و بینظیر
🌱روزتون پراز مهربانی
🌸وجودتون سلامت
🌱دلتون گرم از محبت
🌸عمرتون با عزت
🌱و زندگیتون
🌸مملو از خوشبختی
🌱امروزتون زیـبــا
🌸در کنار خانواده و عزیزانتون
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
4_5895589950954407379.mp3
3.11M
🖥 آرش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت قبل
https://eitaa.com/Dastanvpand/12008
#نامه_شماره_بیست_و_پنج «قصه ها!»
#قسمت_اول
با اینکه چند وقتی هست از ایران رفتی ولی میدانم چقدر سنتها و آیین ایرانی برایت ارزش دارند؛ اما بیانصافی است که برای این آیین ذوقزده شوی؛ «ختنه سورون!» اینکه اولینبار کدام آدم بیکار فکر کرده برای این اتفاق باید شام بدهد، بماند اما درد آنجاست که هنوز آدمهایی در قرن ۲۱ باقالیپلو با گوشت و سالادالویه و ژله به خورد فامیل و همکار و همسایه میدهند و تا صبح خودشان را میلرزانند که پسرشان اولین جراحی زیباییاش را با موفقیت پشت سر گذاشته. آن شب هم پشت در خانه عمو شوکت با یک سبد گل ایستاده بودیم و نعرههای عمو که میگفت «آماشالا! بیا وسط» خانه را میلرزاند. مامان از ته کیفش کاغذی بیرون آورد و به دیوار راهرو چسباند و رویش نوشت «امین جان، آراستگیات مبارک. از طرف عمو منصور و خانواده» و چسباند روی سبد گل که عمو در را باز کرد و طبق معمول همیشگیاش که در خانهاش را روی هرکس و ناکسی باز میکند فقط بلد است بکوبد پشت کمرت و بگوید «بههه» خودش را کنار کشید تا وارد خانه شویم. اما بدترین اتفاق این است که وقتی وارد یک میهمانی میشوی، یک مشت آدمی که قرار بوده روزی شوهرت شوند سرت هوار شوند. عمو اسداللهِ زن مرده داشت وسط میهمانی لزگی میزد و پسرش بهروز تلاش میکرد با قوسوخیز خاصی بخاطر رقص پدرش طوری ریسه برود که هربار بیفتد روی شانههای نامزد جدیدش، تا آن نامزد دماغ عقابیاش لپش را بکشد. خانوادگی مستهجن بودند! داشتم زیر لب فحش نثارشان میکردم که من باید جای آن دخترک پاچه دریده با آن شال پلنگیاش نشسته بودم و لپ آن بیلیاقت را میکشیدم که یک کیفدستی کوبیده شد توی صورتم. کلهام داغ شد و خون زیر پوستم قُل قُل کرد. دستم را روی دماغم فشار دادم. چشمهایم را باز کردم که دیدم خلبان کامران با دختری مو طلایی که پروتز لبهایش، دهانش را شبیه دونات کرده بود، روبرویم ایستاده بودند و هردو با چشمهای گشادشان تلاش میکردند دماغم را معاینه کنند و دخترک با صدایی که شبیه ناله بود، گفت: «کامی دماغش چیزی نشده باشه!» وقتی حرف میزد با آب دهانی که گوشه لبهایش جمع میشد حباب درست میکرد. کامران بدبخت هم که نمیدانم یک مشت تف حباب شده چه جذابیتی میتوانست برایش داشته باشد درحالیکه انگار یک اثر هنری را دید میزد، گفت: «تو حالا حرص نخور. استرس واسه پروتزت خوب نیست ماهی کوچولو. واسه کامی ماهی شو» دستم را از روی دماغم برنداشتم و سرم را چرخاندم تا شاهد ماهی شدن خانوم نباشم و به سمت آشپزخانه رفتم بلکه کیسه یخ پیدا کنم که زنی درحالیکه به کابینت تکیه داده بود و آلبالو در دهانش پرت میکرد، جیغ زد«سینااا داره تکون میخوره!» ژاله غولی بود. بعد از اینکه تخم اژدهای سینا را ترکانده بودم، تصمیم گرفته بود ژاله را بگیرد تا برایش به جای تخم اژدها پسر به دنیا بیاورد. سینا هم با آن قد و قواره زپرتیاش زیر شکم ژاله را گرفته بود و فکر میکرد این غول هم به اندازه تخم اژدها شکننده است. زن گنده هم از هیکلش خجالت نمیکشید و هر تکانی را توی بوق میکرد. یک تکه یخ از یخچال بیرون آوردم و به دماغم چسباندم و روی مبل گوشه خانه نشستم. داشتم دانهدانه آدمها را میشمردم که مجردهایشان را سوا کنم و رویشان طرح و برنامه بچینم که پسرعمو فرهاد دیپلمات با یک زن خارجی چشم بادامی روبرویم نشستند.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_بیست_و_پنج «قصه ها!»
#قسمت_دوم
بیشتر از اینکه ختنه سوران باشد نمایشگاه زوجین بود. زنش از آن ژاپنیهایی بود که دمپایی لاانگشتی با جوراب میپوشد و از قیافهاش معلوم بود از آن اوشینهای بدبخت روزگار است که هر روز زمینهای خانه را حوله خیس میکشد و با آستین کیمونویش عرق پیشانیاش را پاک میکند. از پشت کله جفتشان میشد فهمید که شبها کف زمین، روی بالشت آجری میخوابند. کف دستهایش را بهم چسباند و یک احترامی نثارم کرد. زورکی لبخندی تحویلش دادم. عمو اسدالله درحالیکه همچنان داشت زیر و زبرش را میلرزاند، داد زد «به افتخار امین جان بزن کف قشنگه رو» انگار نه انگار زنش ترکیده! سرم را برگرداندم تا پسرعموی کوچولوی درد کشیدهام را ببینم که سیمین با معلم خصوصیاش وارد خانه شدند. سیمین روی ویلچر بود و نیمی از موهایش کنده شده بود و فک پایینش با یک دستگاه مکانیکی جابهجا میشد تا بتواند حرف بزند. معلوم بود مادرشوهرش نمیگذارد آب در دل سیم سیم تکان بخورد! دماغم تا رودهام تیر میکشید. پیرزنی که کنارم نشسته بود و تا منتهی علیه حلقش شیرینی فرو کرده بود با آرنجش کوبید به پهلویم و با دهان پر گفت: «شما مجردی؟» گردهای شیرینی که از دهانش روی صورتم پاشیده شده بود را پاک کردم و گفتم «شما پسر داری؟» شیرینیاش را قورت داد و کوبید روی شانهام و گفت: «یکی داشتم توی تلفن گویای شهرداری صحبت میکرد. دیروز با پاسخگوی هفتاد و سه ۱۱۸ قول و قراراشونو گذاشتن.
حیف شد.» دماغم یخ زده بود و احساس میکردم هر لحظه ممکن است که از جا کنده شود که یک نفر سینی کیک را جلویم گرفت. واقعا کیک این مراسم خوردن ندارد. سینی را با دستم عقب زدم. کیسه یخ را روی مغزم گذاشتم و از روی مبل بلند شدم که صدای مردی از پشت سرم آمد «با من ازدواج میکنی؟» سرم را برگرداندم. پسری با کت قهوهای که یک کیسه آب گرم در دستش بود پشت سرم ایستاده بود. حیف مچ دستم درد گرفت تا بقیهاش را برایت بنویسم و مجبوری تا هفته بعد و نامه بعد صبر کنی….
فعلا – مادرت🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
#نامه_شماره_بیست_و_شش «از ختنه سورون تا عروسی!»
با من ازدواج میکنی؟!» این جمله را وسط میهمانی ختنهسورون پسرعموی فسقلیام، درحالی که یک کیسه یخ گذاشته بودم روی سرم شنیدم. پسری با کت قهوهای و موهای کجشده که روی پیشانیاش ریخته بود و شال گردنش را دور گلویش پیچیده بود، این را گفت. روبهرویم ایستاده بود و یک کیسه آب گرم در دستش گرفته بود. یک چیزی در بدنم شروع کرد به لرزیدن. انگار که دندههایم قصد داشته باشند از هم بپاشند و بریزند وسط میهمانی. حقم این نبود که این جمله را بیمقدمه بشنوم. آن هم از جنتلمنی که آنطور شال گردنش را دور گردنش گره ضربدری زده و دلبری میکند. اینهایی که شال گردنشان را اینطوری میبندند، آدمهای معمولی نیستند. سر و تهشان را هم که بزنی باز هم یک چیزی برای اطوار ریختن دارند. رعشههایم بیشتر شد و صدای از جا درآمدن یکی از دندههایم بلند شد. نزدیک آمد و کیسه آب گرم را به طرفم گرفت. کیسه یخ همچنان روی سرم بود که دستم را دراز کردم و کیسه آب گرم را از دستش گرفتم. پشت سرش را خاراند و گفت: «من شایانم. حالا گرم کن دماغتو.» یک دنده دیگرم هم صدایش در آمد! این محبتهای الکی در قاموس من نبود. یعنی به شکلی تربیت شده بودم و شکست عشقی خورده بودم که اگر کسی یکهو توجهی به من میکرد یا دندههایم از هم میپاشید یا باید با او ازدواج میکردم. گره شالگردنش را کمی باز کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد و ادامه داد: «دوباره بپرسم با من ازدواج میکنی؟» خودم را منقبض کردم تا از شدت لرزش لگنم از جا کنده نشود و فکم نلرزد. دلیلی برای نه گفتن وجود نداشت. هم مرد بود، هم شالگردنش ضربدری بسته شده بود و از همه مهمتر داشت در روز روشن، بدون هیچ تهدید و اسلحهای از من خواستگاری میکرد! کیسه یخ را از روی سرم برداشتم و کیسه آب گرم را گذاشتم روی صورتم و چشمهایم را بستم و از پشت کیسه گفتم «بله». همه جا ساکت شد. چشمهایم هنوز بسته بود. ترسیدم نشنیده باشد و دوباره گفتم«بله ازدواج میکنم!» همچنان همه جا ساکت بود. کیسه آب گرم را از روی صورتم پایین آوردم. همه فامیل در راهرو روبهرویم ایستاده بودند و جز جابهجاشدن دندان مصنوعیهای عمو اسدالله که داشت سیب میجوید، صدای دیگری نمیآمد. شایان از حال رفته بود و روی زمین پخش شده بود و بقیه شبیه آدمهایی که گندخورده به باورشان اما نمیخواهند باور کنند که توانستم بالاخره شوهر پیدا کنم به من خیره شده بودند. دنبال کلمهای میگشتم که فضا را از شک و هیجان دربیاورم که امین پسرعموی ختنهشده، درحالی که دامنش را هوا میداد، گفت: «مامااان میسوزه!» واقعا به جا و به موقع سوخت! همه تکانی به خودشان دادند و شایان را از روی زمین بلند کردند. باورم نمیشد آنقدر من را دوست داشته باشد. از وقتی بله را گفتم دیگر حالت عادی نداشت. آن یک هفتهای که تا عروسیمان مانده بود، هربار چشمش به من میافتاد، چشمهایش سیاهی میرفت و غش و ضعف میکرد.
تابعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#حکایتی_آشنا
یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود
مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالیش خون میریزد.
امیر از او پرسید «چه بر سرت آمده؟»
مرد در پاسخ گفت:
« ای امیر، پیشهی من دزدیست،
امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم،
وقتی که از پنجره بالا میرفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم.
در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر،
میخواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری.»
آنگاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد،
و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.
بافنده گفت: « ای امیر، فرمانت رواست.
سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند.
اما افسوس! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچهای را که میبافم ببینم. ولی من همسایهای دارم که پینهدوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.»
امیر کس در پی پینهدوز فرستاد.
پینهدوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند.
و اینگونه عدالت اجرا شد..!!
✍#جبران_خلیل_جبران
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهارم
نزدیک خانه رسیده بودند...
خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت:
_سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ
به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت:
_چیشده خاله!؟
+هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گف ما رو که رسوندی بری دنبالشون.😕
پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت..
یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد،😊 بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.!
عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه.
رسیدن به خانه،...
همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند.
سمیرا_سلام داداش حمیید
خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟
حمید بادیدن خواهرانش...
چهره در هم کشید.😠سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت:
_اره الان گرفتم
خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت:
_بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم.😐
این را گفت و وارد خانه شد..
یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد.
حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد.
_به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!!😜
باخنده گفت:
_کجا میخای بری حالا!؟😁
_مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم
بگیرم.😕
_باش. بپر بالا.😁
حمید سوار ماشین شد...
دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید..
یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟!
_یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم😊
_میگی چیشده یانه؟!
_میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!!😑
به شیرینی فروشی رسیده بودند.
_منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن!😟
حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت:
_از من گفتن بود، خوددانی. فعلا😊✋
حمید دستی برایش تکان داد...
و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.😟چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود.
لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!!😒
وای خدای من..باز هم مهمانی!!!😣😭
♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود.
♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز.
♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان.
♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!!😞
یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه #اعتراض میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،...
اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه
ای..😞🙏
و باز هم.باز هم گریه های یوسف...😭باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..😣باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف #احمقانه و #کابوس بود.😣و از دید بقیه #سرخوشی و #بهترین_تفریح. برپایی میهمانی ها #سخت بود و اجبار به ماندن #زجرآور.😣چرا تمامی نداشت..!؟
به ساعت نگاه کرد،..
تا ٧شب 🕖چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،..
کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!!
باصدای #اذان،✨به خودش آمد،...
مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد✨ شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو✨گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد،
در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و #بانمازآرامتر..
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓?
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #ششم
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁😜
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...😭
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 #ازایمانم از #نفسم!😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭
سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.ادامه قسمت #شش👉
#حـــــــــرمٺ_عشــق
و دستگاه پخشی که
همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
خودش را روی تختش انداخت...
درازکشید.ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت.اما فکرها ذهنش را درگیر کرده بودند.
هر دودستش را زیر سرش گذاشت و باز فکر کرد.
به خودش!!..
به خانواده ای که زیادی با آنها تفاوت داشت!!..
به نبود آقابزرگ و خانم بزرگ در تمام مهمانی ها؟!..
به تفاوت عمده و بارز عمو محمد با پدرش و عمو سهراب!!؟..
به اینهمه بی تفاوتی پدرش و اینهمه تلاش مادرش برای آینده او؟!..
به حرف امروز حمید.!.
و چراهایی که هیچکدام جوابی نداشت. و باز هم فکرها به هیچ نتیجه ای نمیرسید!😑😣
_یوسف جان،... مادر..!!! یووسف
صدای مادرش بود..
که به در میزد و نگران بود از غیبت طولانی اش.از روی تخت بلند شد.با لبخند آرام در را باز کرد.
_جانم مامان.!چیزی شده؟!😊
+وا.... مادر یه ساعته چپیدی تو اتاقت که چی؟؟!! خب بیا خوش بگذرون مث یاشار مث همه.😕
مادرش صدایش را آرامتر کرد و گفت:
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓