🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
🌐مردعربی از حضرت علی (ع) پرسيد :
اگر من آب بنوشم حرام است؟
فرمودند : نه
گفت: اگر خرما بخورم حرام است؟
فرمودند: نه
گفت: پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است !
🌸اميرالمومنين (ع) فرمودند :
اگر آب به رو ي سرت بپاشم دردي احساس ميكنی؟
گفت : نه
فرمودند:اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟
گفت : نه
فرمودند : اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟
گفت : فرق سرم شكافته ميشود.
حضرت فرمودند : حكايت آن نيز اينگونه است .
📚کتاب قضاوتهای امیرالمومنین(ع)
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
4_5780418405752373779.mp3
14.02M
🔊 شب میلاد امام رضا علیه السلام
🔘 هیئت قمربنی هاشم علیه السلام
#مدح_و_مناجات 🎶
🎤 حاج حيدر خمسه
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💖❤🌼💖❤🌼💖
🌺🍃دعای شنبه حضرت فاطمه(س)
🌺🍃"پروردگارا!
گنجهاى رحمتت رابراى ما بگشاو ما را مشمول رحمتى قرار ده كه بعد از آن دردنيا و آخرت عذابمان ننمائى.
🌺🍃و از فضل گسترده ات،مارا از روزى حلال وپاكيزه اى،بهره مندگردان،و ما را نيازمند و محتاج كسى جز خودت قرار نده،
🌺🍃وشكرگذارى ما را نسبت بخودت،
و نيز فقر و نيازمان را به تو،وبی نيازى و كرامت نفسمان ازغير خودت را، افزون فرما.
🌺🍃خداوندا!
در دنيا بر ما گشايش عطا فرما، بارالها! از اينكه ما را درحالیكه ديدارت را طالبيم ، ازديدارت منع نمائى،به تو پناه می بريم.
🌺🍃پروردگارا!
برمحمد و خاندانش درود فرست،وآنچه راكه دوست دارى بما عطافرماو آنرا نيرويى قرار ده در آنچه که مادوست می د اريم، اى بهترين رحمت كنندگان".
🌺🍃کانال حضرت زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤
#داستان کوتاه
"داستان جالب قصر پادشاه"
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از "پادشاهان بزرگ" برای "جاودانه" کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که "قصری باشکوه" بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت "ستونی" نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه، کسی از "عهده ساخت" سقف تالار اصلی بر نیامد و "معماران" مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه "ناکامی پادشاه" او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار "زبر دست" و افسانه ای به نام "سنمار" وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید.
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او "طرحی نو" در انداخت و کاخ افسانه ای "خورنق" را تا زیر سقف بالا برد و "اعجاب و تحسین" همگان را برانگیخت، اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید، سنمار "ناپدید شد" و کار اتمام قصر خورنق "نیمه کاره" ماند.
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور "دستگیری و محاکمه و مرگ" او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد.
او که با "پای خود" آمده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به "قتل" برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت "ناکامی معماران" قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل "فشار دیواره ها و عوارض طبیعی" نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و "فرو می ریزد" و قصر "جاودانه" نخواهد شد.
پس لازم بود مدت "هفت سال" سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است "مشکلی" پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر "ناتوانی" من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم.
پادشاه و وزیران به "هوش و ذکاوت" او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را "اتمام و آماده افتتاح" نمود
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و "شخصیتهای بزرگ" سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به "جشن" دعوت شدند و سنمار با "شور و اشتیاق" فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و "اسرار امیز" قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه آجری را نشان داد و گفت:
کل بنای این قصر به این یک آجر "متکی" است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت "فرو میریزد" و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست "بیگانگان" افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را "تملک" کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر "هنر و هوش و درایتش" تحسین کرد و به او وعده "پاداشی بزرگ" داد و گفت؛
"این راز را باکسی در میان نگذار…"
تا اینکه در "روز موعود" قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد.
او را با "تشریفات" تمام به "بالاترین ایوان قصر" بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین "پرتابش کنند" تا بمیرد !!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و "با زبان بی زبانی" پرسید؛
چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت:
برای اینکه جز من کسی "راز جاودانگی و فنای قصر" نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه "مخفی" نگاه داشت…!
*ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم میتوانیم هدایت کنیم.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
✹••••••••••••••••••••❤️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️✨ آدابـــــ همسردارے فاطمے ✨❤️
✨ تقسیم کار در خانه
√ یکی از عوامل شادابی و تکامل خانواده تعیین حدود مسئولیت افراد در خانواده است.
☆ رسول خدا در اولین شب ازدواج علی(ع) و زهرا(س) کارهای آنان را به این شکل تقسیم نمود:
[خمیر کردن آرد و پختن نان و تمیز کردن و جارو زدن خانه به عهده فاطمه(س) باشد و کارهای بیرون منزل از قبیل جمع آوری هیزم و مواد غذایی را علی (ع) انجام دهد]
🍃 پس از آن بود که حضرت زهرا(س) فرمود:
✅ جز خدا کسی نمی داند که از این تقسیم کار تا چه اندازه خوشحال شدم، زیرا رسول خدا (ص) مرا از انجام کارهایی که مربوط به مردان است، بازداشت.
#آداب_همسرداری_فاطمی
🔴بزرگترین و تخصصی ترین کانال مرجع
❥حضرت زهرا«س»درایتا ❥
↪️ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
👉فروارد این پیام صدقه جاریه است
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
✅جواب های دندان شکن
حضرت علی (علیه السلام) به کفار
کفار: خدا کیست و در چه سال و تاريخى خدايت به وجود امد ؟
امام فرمود:خداوند وجود داشته قبل از بوجود آمدن زمان و تاريخ و هرچيزى كه وجود داشته .
كفار گفتند:
چه طور ميشود⁉️
هرچيزى كه به وجود آمده يا قبلش چيزى بوده كه از او به وجود آمده ويا تبديل شده❗️❗️
امام على (علیه السلام) فرمود :
قبل از عدد ٣ چه عددى است ❓
گفتند ٢
امام پرسيد قبل از عدد ٢ چه عدديست ❓
گفتند ١
امام پرسيد و قبل از عدد ١ ❓
گفتند هيچ
امام فرمود چطورميشود عدد يك كه بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل ازخداوند كه خود احد و واحد حقيقى است نميشود چيزى نباشد ❓
كفار گفتند خدايت كجاست وكدام جهت قرار گرفته؟!!
امام فرمود همه جا حضور دارد
وبر همه چيز مشرف است .
گفتند چطور ممكن است كه همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى⁉️
امام فرمود :
اگر شما در مكانى تاريك خوابيده باشيد صبح كه بيدار شويد روشنايي را از كدام طرف و كجا مي بینيد ؟
كفار گفتند همه جا و از همه طرف❗️
امام فرمود پس چگونه خدايى كه خود نور سماوات و ارض است نميشود همه جا باشد❓
كفار گفتند : پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشيد است خدايت از چيست ⁉️
چطور ميشود از چيزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى ⁉️
امام فرمود: خداوند خودش خالق خورشيد و نور است ايا شما قدرت طوفان و باد را نديده ايد؟ باد از چيست كه نه ديده ميشود نه از چيزى است،در حالى كه قدرتمند است❓
خداوند خود خالق باد است.
گفتند :خدايت را برايمان توصيف كن.از چه درست شده ؟
آیا مثل آهن سخت است ❓
يا مثل آب روان ❓
ويا از گاز است و مثل دود و بخار است ⁉️
امام فرمود :
ايا تا به حال كنار مريضى در حال مرگ بوده ايد و با او حرف زده ايد ❓
گفتند : آرى بوده ايم وحرف زده ايم .
امام فرمود : آيا بعداز مردنش هم بااو حرف زديد ؟
گفتند نه چطور حرف بزنيم در حالى كه او مرده ⁉️
امام فرمود : فرق بين مردن و زنده بودن چه بود كه قادر به تكلم وحركت نبود❓❓
گفتند :روح،روح از بدنش خارج شد.
امام فرمود شما آنجا بوديد و ميگوييد كه روح از بدنش خارج شد و مُرد.
حال آن روح را كه جلو چشم شما خارج شده برايم توصيف كنيد از چه جنس و چگونه بود !؟
همه سكوت كردند .
امام على (علیه السلام) فرمود: شماکه قدرت توصيف روحى كه جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا بيرون آمده را نداريد؛ چطور قادر به فهم و درك ذات أقدس احديت و خداى خالق روح هستيد؟!!
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📚ﺑﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻮﺣﯿﺪ ﻧﻈﺮﯼ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_هفت
آن شب همه با هم رستوران رفتیم و جشن گرفتیم. انقدر خوشحال بودم که دلم می خواست با فریاد به همه دنیا اعلام کنم حسین حالش خوب است. آن شب هر چقدر مادر اصرار کرد خانه شان بروم قبول نکردم. دلم می خواستت تنها باشم دلم می خواست در رختخواب مشترکمان بخوابم و بوي حسین را به مشام بکشم. دلم برایش سخت تنگ شده بود.فرداي آن شب دیر به دانشگاه رسیدم . آنقدر دیر که کلاس تقریبا تمام شده بود. شادي و لیلا با دیدنم هجوم آوردند تا تبریک بگویند. صورت همدیگر را بوسیدیم سپاسگذار به دوستانم نگاه کردم . چقدر دوستشان داشتم. شادي و.قتی دید نگاهشان می کنم گفت :- بیخود زل نزن من ناهار بده نیستم.لیلا فوري گفت ك دیگه گفتی باید ناهار بدي .با خنده گفتم : ناهار مهمون من !لیلا دستم را گرفت : خیلی ممنون همون دفعه املت بهمون دادي بسه در ضمن مثل اینکه استاد حرفهایی به خانم زدن باید به این مناسبت بهمون شیرینی بدن.
شادي با خونسردي گفت : شرینی نه ناهار !همانطور که به طرف در هلش می دادم گفتم : ما دهنمون با ناهار شیرین می شه . یا الله وقتی همه سوار ماشین لیلا شدیم شادي گفت : راستی خبر دارین آیدا نامزد کرده ؟چشمانمان از تعجب گرد شد : راست می گی ؟ با کی ؟شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : دقیق نمی دونم ولی مثل اینکه از دوستاي برادرش است.با تعجب پرسیدم : از وضعشون خبر داره ؟شادي با آب و تاب گفت : نه این بار تصمیم گرفتن که قضیه رو نگن فقط خیلی سربسته گفتن پدر و مادرشون از هم طلاق گرفتن . همین !لیلا آهسته گفت : خداکنه به خیر بگذره .
آن روز فکرم مشغول خبري شد که شادي داده بود. از ته دل دعا می کردم آیدا هم سر و سامان بگیرد و خوشبخت شود.همیشه با دیدنش دلم می گرفت چرا که به جرم گناه دیگري او را مجازات می کردند. پدرش با آن سن و سال و ادعاي دین و ایمان ذره اي فکر نکرده بود با کاري که می کند آینده فرزاندنش را تباه می کند . بچه هاي بی گناهی که سالها با دستورات و امر و نهی هایی بزرگ شده بودند که حالا خود فرمانده شان آنها ا زیر پا گذاشته و لگد مال کرده بود . آخرهفته مادرم مهمانی گرفته بود و من هنوز نمی دانستم بروم یا نه ؟ دلم نمی خواست با فامیل پر مدعایم روبرو شوم وپشت چشم نازك کردنها و ایما و اشارها و سوالهاي ظاهرا دلسوزانه شان را تحمل کنم از طرفی می دانستم اگر نروم مادرم ناراحت می شود و دلم نمی خواست مادرم را بیش از این اذیت کنم .سر دو راهی عجیبی گیر کرده بودم . یک روزمانده به مهمانی در خانه مشغول درس خواندن بودم که تلفن زنگ زد .همانطور که کتاب را نگاه مى کردم، گوشى را برداشتم. -الو؟صداى گرفتۀ حسین بلند شد: سلام عروسک! قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده...خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: من قربون تو برم، عزیزم. دل من برات یک ذره شده، حالت چطوره؟ چه کار مى کنى؟صداى شادش در گوشم پیچید: کارم شده دعا کردن تا زودتر برگردم، دارم دیوونه مى شم.با خنده گفتم: برگردى چه کار؟ مهر منو بدى؟ حسین هم خندید: هم مهریه ات رو هم شیربهاتو، دلم برات پر مى کشه، اینجا جات خیلى خالیه، هر جا می رم جا توخالی می کنم، آخرش اون روز علی عصبانی شد و گفت چقدر زن ذلیل شده ام، منم بهش گفتم به زن ذلیلی ام افتخار می کنم، من ذلیل زن خوشگلم شده ام!
با بغض گفتم: تو سرور منی، حسین. این حرف رو نزن. حالا کی بر می گردي؟- خیلی زود، شاید تا آخر شهریور. هنوز تحت درمان هستم. علی هم همین طور. البته اون باید بمونه ولی بعید می دونم طاقت بیاره. اما من یک روز هم بیشتر اینجا نمی مونم. تو چطوري؟ مادر و پدرت خوبن؟ سهیل عزیزم چطوره، گلرخ خانم چه کار می کنه؟ تعریف کن...با دلتنگى گفتم: همه سلام مى رسونن و خوب هستن. اون روز که على زنگ زد و خبر سلامتى ات رو داد، سهیل همه رو شام مهمون کرد. خیلى دلش برات تنگ شده، راستى فردا مامان مهمونى داره. مهمونى خداحافظى، همه فامیل رو هم دعوت کرده، به نظر تو برم یا نه؟صداى مهربان حسین بلند شد: منم دلم براى همه تنگ شده، درباره مهمونى هم، میل خودته، ولى برى بهتره، ممکنه بعدا افسوس بخورى. خوب پدر و مادرت مى خوان برن و ممکنه مدتها همدیگرو نبینین، باید از هر فرصتى براى دیدنشون استفاده کنى، در ضمن مادرت براى اینکه دهن فامیل رو ببنده تو رو دعوت کرده اگه نرى، به مادرت توهین مى شه.راست مى گفت چرا خودم به این موضوع فکر نکرده بودم؟ آهسته گفتم: خیلى ممنون از راهنمایى ات.وقتى گوشى را مى گذاشتم تک تک سلولهاى وجودم براى حسین دلتنگى مى کرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 توصیههای دوازدهگانه آیت الله حسنعلی نخودکی (رحمةالله علیه)
بخش اول
اول:
آنکه نمازهای یومیه خویش را در اول وقت آنها به جای آوری
دوم:
آنکه در انجام حوائج مردم، هرقدر که میتوانی بکوشی و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست، زیرا اگر بنده خدا در راه حق، گامی بردارد، خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود.
سوم:
آنکه سادات را بسیار گرامی و محترم شماری و هرچه داری، در راه ایشان خرج و صرف کنی و از فقر در این کار پروا منمایی. اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفهای نیست.
چهارم:
از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوا و پرهیز پیشه خود ساز.
پنجم:
بدانکه انجام امور مکروه، موجب تنزل مقام بنده خدا میشود و به عکس، انجام مستحبات، مرتبه او را ترقی میبخشد.
از حضرت عیسی علیهالسلام سوال شد:«با چه کس همنشین باشیم» فرمود: «با کسی همنشین باشید که دیدن او شما را به یاد خدا بیندازد، و سخن او بر علم و دانش شما بیفزاید، و عمل او شما را به آخرت ترغیب نموده و مایل سازد»
ششم:
بدانکه در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیدهام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به فرزندان ارجمند رسول اکرم صلیالله علیه و آله و سلم است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_هشت
دوباره در آینه به تصویرم زل زدم. به نظر خودم شیک و مرتب بودم. یک بلوز و شلوار بنفش با حاشیه هاى گلدوزى شده و یک شال بى نهایت زیبا که لیلا براى روز تولدم هدیه داده بود. آرایش ملایم و اندکى هم داشتم. قرار بود سهیل دنبالم بیاید. صندل هاى مشکى ام را پوشیدم و کمى عطر زدم. سرانجام سهیل آمد. در طول راه، گلرخ صحبت مى کرد و من و سهیل ساکت بودیم. دل تو دلم نبود که افراد فامیل چه برخوردى مى کنند. سرانجام رسیدیم. هوا تاریک شده بود ومى دانستم که اکثر مهمانان آمده اند. تصمیم گرفتم خیلى عادى و طبیعى برخورد کنم. جلوى در، مادر به استقبالمان آمد و با دیدن من گفت: مهتاب چقدر ناز شدى، بیایید تو.با اضطراب پرسیدم: همه آمدن؟مادرم با سر جواب مثبت داد. وارد خانه شدم و جلوى آینۀ راهرو، دوباره به خودم نگاه کردم. مات بودم. مادرم آهسته پرسید: نمى خواى روسرى تو بردارى؟ قاطعانه گفتم: نه! بعد به طرف سالن پذیرایى راه افتادم. گلرخ فورا کنارم آمد. مى دانستم براى اینکه به من دلدارى بدهد، همراهى ام مى کند. همه روى مبل و صندلى ها نشسته گرم صحبت بودند. با ورود من لحظه اى سکوت شد. با صداى بلند سلام کردم و به طرف عمو فرخ که با دیدنم از جا بلند شده و جلو آمده بود، رفتم. بعد از روبوسى با عمویم به طرف دایى على چرخیدم.
او هم با مهربانى در آغوشم کشید و گفت: - واى، چقدر دلم برات تنگ شده بود آتیش پاره!بعد عمو محمدم دستانش را براى در آغوش گرفتنم دراز کرد. خاله مهوش هم با صمیمیت صورتم را بوسید: چقدر خوشگل و خانم شدى عزیزم! اما زرى جون فقط دستى براى دست دادن دراز کرد و به سردى احوالپرسى کرد. مینا حتى دست هم دراز نکرد و فقط به سلامى خشک و خالى بسنده کرد. با آرام و مریم هم روبوسى کردم و به امید و پرهام سرى تکان دادم. به دختر قد بلندى که کنار پرهام ایستاده بود، نگاه کردم. یک تاپ و دامن صورتى و خیلى کوتاه پوشیده بود. حتى خودش هم معذب بود.وقتى خم مى شد دستش را بالاى سینه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهیل کنار گوشم بلند شد: - انگار مجبورش کردن بره تو این یک وجب پارچه!صورتش را بزك غلیظى کرده بود. مژه هایش از شدت ریمل، سنگینى مى کرد. موهایش را رها کرده بود. و دایم سر ودستش را تکان مى داد. با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همکاران پدرم هم سلام و احوالپرسى کردم و گوشه اى کنارگلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساکت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت کردند. صداى عموى بزرگم را شنیدم: خوب،مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون کجاست؟
- خوبم عمو جان، حسین هم براى معالجه رفته خارج، که تا چند وقت دیگه برمى گرده.صداى مینا مثل ناخنى که روى تخته بکشند، گوشم را خراشید:- مگه چند سالشونه که براى معالجه رفتن خارج؟ بى توجه به سوال مینا، مشغول صحبت با آرام که به کنارم آمده بود، شدم. اما این بار پرهام به صدا در آمد:- نه مینا خانم، جناب ایزدى سن و سالى ندارن، ایشون تقریبا فاقد ریه هستن.صداى آهسته گلرخ را شنیدم: مهتاب هیچى نگو، ول کن.تصمیم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم کافى بود، همانطور که سینى شربت را جلوى سهیل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ریه باشه تا فاقد غیرت!پرهام که اصلا انتظار چنین جوابى را از مادرم نداشت، ساکت شد. چند دقیقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتیم تا به مادرم کمک کنیم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما کافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زدید، بیچاره پرهام سوسک شد.
مادرم خونسرد جواب داد: به درك! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چیز تمام هستن، یکى نیست بگه تو کور بودى این دختره هفت رنگ رو گرفتى یا بى غیرت؟ لابد هر دوش!روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مینا داخل آدم هستن؟مامان نفس عمیقى کشید: نه، اما آدم نباید هر حرفى رو بى جواب بذاره.همانطور که ظرفها را بیرون مى بردم تا روى میز بچینم، دختر کوچولو و بى نهایت ملوسى را دیدم که روى فرش مشغول بازى با یک ماشین کوچک است. حتما این هاله دختر امید بود که در بدو ورودم خوابیده بود. خم شدم و با محبت بغلش کردم. بچه اول با تعجب به صورت غریبه اى که او را بلند کرده بود، خیره شد. بعد لب برچید و شروع به گریه کرد. مریم جلو دوید و با خنده گفت: - مهتاب جون دختر ما خیلى بداخلاقه! صورت بچه را بوسیدم و گفتم: ماشالله خیلى نازه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_404781821331505366.mp3
5.59M
❤️السلام علیک یا ضامن آهو
🌺دست خالی هیچ کسی
🌺از در خونت نمیره
🌹یارضا یارضا میگم
🌹تا قلبم آروم بگیره
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
❖═▩ஜ••🍃🌺🍃••ஜ▩═❖
⁉ صورت برزخی شما چیست؟
‼ ده گروه از امت اسلام صورتهایشان تغییر میکند:
❤ پیامبر اکرم (ص)فرمودند:
«ده صنف از امت من متفرّق محشور میشوند؛ به طوریكه خداوند آنها را از مسلمانان جدا کرده و صورتهاى آنها را تغییر میهد.
♦ گروهى از آنان به صورت بوزينه و گروهى به صورت خوك محشور میشوند؛ برخی از آنان صورتشان به طرف پائين و پاهايشان به طرف بالا، به عكس قرار دارد و بدين كيفيت در محشر كشيده میشوند؛ برخی دیگر نابينا هستند و با حالت كورى به اين طرف و آن طرف متحيرانه میدوند؛
♦برخی نیز كر و لالاند و ابداً تعقل و ادراك ندارند؛ برخى زبانهاى خود را در حالیكه به روى سينههايشان افتاده است میجوند و چرك و خون از دهانهاى آنها جارى است، به طوریكه اهل محشر از اين منظره نفرت دارند؛ برخى دیگر دستها و پاهايشان بريده است؛
♦برخى نیز به شاخههایى از آتش به دار آويخته شده بودند؛ گروهى نیز بوى گندشان از بوى جيفه و مردار بيشتر است و گروهى دیگر به لباسهایى از زِفْت و قير كه به بدنشان چسبيده است ملبساند.
♦اما آنان كه به صورت #بوزينه هستند، در دنیا اهل سخنچينی بودهاند؛ آنان كه به صورت خوك هستند، اهل خوردن مال حراماند؛ آن كسانیكه واژگون به روى زمين كشيده میشوند، آنان رباخواراناند؛ آنان كه نابينا هستند، افرادى هستند كه در وقت حكم مراعات عدالت را نکرده و در بين مردم ظلم و ستم میکردند؛
♦آنان كه کر و لالاند، کسانی هستند كه به كردار خود، #خودپسندانه مینگریستند. آنان كه زبانهاى خود را میجوند، علما و خطبائى هستند كه گفتار آنها با كردارشان مطابقت ندارد. آنان كه دستها و پاهايشان بريده است، افرادى هستند كه همسايگان خود را آزار میدادند.
♦آنانكه به دارهاى آتشين آويخته شدهاند، جاسوسانی هستند كه اخبار مردم را به نزد سلطان میبرند؛ آنان كه بوى گندشان از جيفه و مردار بيشتر است، افرادى هستند كه از لذات و شهوات پيروى کرده و از اموال خود حق خدا را نمیدادند؛ و آنانكه لباسهایى مانند قيرِ چسبيده به بدن دارند، آنان اهل #كبر و #خودپسندى و تفاخر بودند.
📚مجمع البيان،ج 5،ص423
🍃
🌺🍃
🍃🌺🍃
#آدرس_کانال_درپیامرسان_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣
ولی اگر کسی بگوید:
❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹
#کانال_حضرت _زهرا _س 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
❤ #یا_امام_رضا_جانم_دریاب_دلم_را
دست و پا گیرترین نوکر درگاه ، منم
آنکه جان میکَند از دوری جانکاه ، منم
مستقیم است صراط حرمت ، راه تویی
متمایل ز حرم هستم و بیراه ، منم
باد بر پرچمتان خورد ، حرم طوفان شد
و میان حرمت ، مثل پَرِ کاه ، منم
حرمت خواستنی و همه خواهان حرم
تهِ صف ماندهٔ این خیل حرمخواه منم
مثل خرما به نخیل است ضریحت آقا
آنکه دستش شده از نخل تو کوتاه منم
❤ أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا
❤به حق امام رضا (ع)حاجتتون روا
❤روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا
🌸کانال حضرت زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
💚💚🌸🌸💚💚🌸🌸💚💚🌸🌸💚💚
☘اشک رایگان☘
❇️یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید:
چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد.
گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت :
خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
📚 داستان های مثنوی معنوی.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙🌼🌼💙💙🌼🌼💙💙🌼🌼💙💙
💫سوالات مهدوی 💫
✅چرا جوانان اکثریت سپاه آخرالزمان را تشکیل میدهند
*در احادیث آخرالزمانی بارها از نقش جوانان سخن به میان آمده است، علت چیست؟
🍃🌹✨🌹🍃🌹✨🌹🍃
✳️ویژگیهای جوان آن قدر مهم و با ارزش
است که در تشکیل حکومت جهانی امام مهدی(عج) وجود یاران جوان چشمگیر و نمایان است، امیرالمؤمنین(ع) در این باره میفرماید: یاران مهدی جوانند و پیر در آنها نیست، مگر به قدر سرمه چشم یا به اندازه نمک در زاد و توشه و نمک کمترین وسیله سفر است، در این حدیث، تعداد یاران غیر جوان امام به مقدار سرمه در چشم و نمک در وسایل سفر بیان شده است، بسیار روشن است که این تعبیر کنایی، اشاره مستقیم به کثرت یاران جوان در حکومت جهانی امام عصر(عج) است، اما چرا جوان؟! با توجه به خصلت، مرام و شخصیت جوانان در عصر ظهور، اکثر یاران امام مهدی(عج) از این گروه سنی هستند، برخی ویژگیها که سبب حضور عارفانه و عاشقانه جوان است، عبارتند از: صفای باطن، زیباگرایی، شجاعت و شهامت، انقلاب درونی و هیجان و در نهایت نوگرایی.
💫💫13 خصلت ویژه جوانان در عصر ظهور
💫*در عصر ظهور کدام خصلت جوانان بروز و نمود خواهد یافت؟
💫💫-برخی ویژگیهای دوران جوانی که نمود آن در حکومت حضرت مهدی(عج) است، عبارتند از:👇👇👇
👈1-روحیه انتقادی: این ویژگی به سبب اجرای عدالت مهدوی و انتقاد به ظلم جهانی حضور مؤثر جوانان در این عرصه معنا مییابد.
👈2-احساس فداکاری، گذشت و ایثار: در دولت عدل، برای رفع ظلم این خصلت مورد نیاز است و جوانان پاسخگوی این نیاز هستند.
👈3-روحیه مبارزهجویی و عدالتخواهی: اختصاص داشتن این صفت به نهضت جهانی امام عصر(عج) بر هیچ فردی پوشیده نیست.
👈4-احساس مسئولیت و تکلیف اجتماعی
👈5-آزادگی، فتوت و جوانمردی
👈6-وفاداری به عهد و پیمان
👈7- هویت
👈8- شکوفایی، احساس رشد و کمال
👈9-هدفدار بودن زندگی
👈10-تقدیر و تشکر
👈11-امنیت و آرامش خاطر
👈12-استقلالطلبی وخودکفایی
👈13-آرمانگرایی و مطلوبخواهی
🌟یاری رساندن به اهل بیت(ع) اصلیترین خواسته امام(عج) از جوانان است🌟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃
✅ #روزی
🔰چند عامل که باعث زیاد شدن روزی می شود:
۱–بعد از نماز صبح تعقیب بخواند.
۲–بعد از نماز عصر تعقیب بخواند.
۳–با فامیل رفت و آمد داشته باشد.
۴–تمیز نگه داشتن خانه.
۵–امانت را به صاحبانش بر گرداند.
۶–زیاد استغفار کند.
۷–نسبت به دیگران سخت گیری نکند برای رضای خدا.
۸–اول وقت سر ساعت به دنبال روزی برود.
۹–وقت اذان دست از کار بکشد و به نماز بایستد.
۱۰–دردستشویی از سخن گفتن بپرهیزد.
منبع:بحارالانوار:۳۱۵/۷۳
التماس دعا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_نهم
به مینا که با حسرت به هاله خیره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون که کنارم ایستاده بود، پرسید:- خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟مى دانستم منظورش بیمارى حسین و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم:- من که خیلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جدیدتون راضى هستید؟نگاه خشمناکى کرد و گفت: هلیا دختر خوبیه.با خنده گفتم: بله، مشخصه.هلیا که با شنیدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى که سعى مى کرد خیلى شیرین جلوه کند، گفت: مادر جون،شما صدام کردید؟بعد رو کرد به من، پشت چشمى نازك کرد و پرسید: شما همیشه روسرى سرتونه؟- چطور مگه؟غمزه اى کرد و گفت: هیچى، آخه خانواده و فامیلتون اینطورى نیستند.با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فکر کردم دیدم به خاطر گناه من هیچکدوم از اعضاى خانواده و فامیل جوابگو نیستن،هر کسى مسئول کاراى خودشه. یکى شاید دلش بخواد لخت بیاد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا باید جواب پس بده، نه؟
ابرویى بالا انداخت و گفت: این حرفا به نظر من همش چرنده!بى اعتنا گفتم: نظریات هم خیلى زیاد و متفاوته!گلرخ با لبخند کنارم آمد: مهتاب مثل کشتى گیرا شدى، هى حریف مى آد جلو و تو یکى یکى رو زمین مى زنى.با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار این آدما یاد نگرفتن سواى همه چیز، همدیگرو دوست داشته باشن.گلرخ زیر لب گفت: آخرین حریف رو تحویل بگیر.برگشتم و به مینا که کنارم آمده بود، نگاه کردم. مینا با موذى گرى خاص خودش گفت:- حالا این حسین آقا خوب شدنى هست یا نه؟لحظه اى تمام کینه و نفرت عالم را کنار زدم و با ملایمت گفتم: من که از ته دل دعا مى کنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به این نتیجه رسیدم که طول عمر مهم نیست، عرض عمر و کارهایى که در عرضش مى کنیم مهمه، اگر شما هم یاد بگیرى على رغم همه حسادتها و کینه هایى که تو قلبت حس مى کنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پیدا مى کنى.مینا هم ضربه فنى شد و کنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنجا پیدا کرده بودم و ازداشتن این حس راضى بودم.
در سالن فرودگاه جمعیت موج مى زد. مثل کودکان دست مادرم را گرفته بودم و از این باجه به آن باجه مى رفتم. دلم نمى خواست حتى لحظه اى از وقت باقى مانده را تلف کنم. سرانجام زمان جدایى فرا رسید. پدر و مادرم، جلوى درى که مسافرین پرواز آمستردام غیبشان مى زد، ایستادند. پدرم سر بلند کرد و به ما نگاه کرد. افراد فامیل دورمان حلقه زده بودند.تقریبا تمام کسانى که در مهمانى حاضر بودند، در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم با صدایى گرفته گفت: - اگر بار گران بودیم... مادر به گریه افتاد و من و سهیل را هم به گریه انداخت. چه لحظات سخت و دشوارى بود. مادر و پدرم تک تک اعضاى فامیل را بوسیدند و خداحافظى کردند، اما با من و سهیل و گلرخ نمى توانستند خداحافظى کنند. تا به هم نگاه مى کردیم بى اختیار به گریه مى افتادیم. سرانجام پدرم با بغض گفت: بسه دیگه، آبغوره ارزون شد.
بعد مرا در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: مواظب خودت باش. اجاره خونه به حساب سهیل ریخته مى شه، هروقت پول احتیاج داشتى به سهیل بگو. به حسین هم سلام برسون. ما تا رسیدیم باهاتون تماس مى گیریم.بعد مادرم جلو آمد، صدایش از شدت گریه بریده بریده به گوش مى رسید:- مهتاب جون، مامانى، منو حلال کن، در حق تو خیلى ظلم کردم. از حسین هم حلالیت بخواه.صورتش را بوسیدم: این حرفو نزن مامان، من هم خیلى اذیتت کردم. وقتى مادر و پدرم پشت درهاى شیشه اى، دور مى شدند به این فکر مى کردم که کارهاى دنیا چقدر عجیب است. قراربود سه هفته دیگر هم به فرودگاه بیایم، اینبار براى استقبال از حسین، چقدر آمدن به این مکان عجیب و غریب بود. براى آخرین بار دستم را برایشان تکان دادم. مادرم چشمانش را پاك مى کرد، معلوم بود هنوز گریه مى کند. به افراد فامیل که با رفتن پدر و مادرم کم کم متفرق مى شدند و به خانه هایشان باز مى گشتند، نگاه کردم. با من خداحافظى مى کردند ومن بى آنکه بفهمم چه مى گویم، حرفى مى زدم و دستى تکان مى دادم. سرانجام سهیل بازویم را گرفت و کشید: بیا دیگه، چرا خشکت زده؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه
بى حرف، دنبالشان رفتم. در میان راه، از پنجره به بیرون زل زده بودم. با خودم فکر مى کردم که زندگى چه رسم غریبى دارد. آخرین هفته اى که مادرم مى گذراند پر از حادثه بود. من امتحانهایم را مى دادم و شادى میان مجالس آشناى خواستگارى و بله بران در کش و قوس بود. لیلا هم روز به روز افسرده تر و سنگین تر مى شد. انگار با بزرگ شدن جنین در رحمش، بى حوصلگى اش افزایش مى یافت و عاقبت حسین خبر از بازگشتشان داد. هفتۀ سوم مهر ماه، درست سه هفته بعد از رفتن پدر و مادرم، بر مى گشت. چند بار درباره على هم پرسیده بودم اما باز جواب همان بود: بعدا برات مى گم!حالا بى صبرانه منتظر بودم. دلم مى خواست دارویى وجود داشت که مرا تا زمانى که مى خواهم در خواب نگه مى داشت.صداى سهیل مرا از افکارم بیرون آورد: - مهتاب فردا ثبت نام دارى؟با خستگى جواب دادم: آره، صبح زود باید برم دانشگاه.- چند ترم دیگه مونده؟- این ترم و ترم بعدى.
سهیل خندید: پس دیگه راحت مى شى. چیزى نگفتم. سهیل از آینه نگاهم کرد: راستى مهتاب، یک مقدار از پول ماشین باقى مونده بود که ریختم به حساب حسین، بابا هم یک مقدار پول برات داده...با تعجب گفتم: براى چى؟- براى شهریه دانشگات، خوب بابا باید پول دانشگاه تو رو بده، مخصوصا تو این شرایط که حسین چند ماهه بیکار بوده...تا خواستم دهان باز کنم، سهیل غرید: حرف نزن! لجبازى فایده نداره، بابا رفته و این پول بى زبون دست منه، اگه نگیرى هپل هپو مى شه، حالا خود دانى! صبح، وقتى وارد محوطه دانشگاه شدم، خنده ام گرفت. قیامت بود، طبق معمول! با خودم مى خندیدم و فکر مى کردم چقدر زمان باید بگذرد تا کارهاى دانشگاه ما درست انجام شود. چند وقتى بود که از اواسط ترم دانشجوها را وادار مى کردند برگه پیش ثبت نام پر کنند. براى اینکه بتوانند پیش بینى کنند به چند کلاس براى یک درس احتیاج است اما بازهم موفق نمى شدند و با اینکه تعدادى از دانشجوها نمى توانستند نمره قبولى در بعضى از دروس بگیرند و خود به خود پیش ثبت نامشان بى معنى مى شد، باز موقع انتخاب واحد بیشتر کدها پر بود و باید با التماس به مدیر گروه و تعریف کردن داستان زندگى خودت و هفت پشت جد و آبادت، قانعشان مى کردى که چند نفرى به ظرفیت بیفزایند. لیلا گوشه اى نشسته بود و شادى داشت کارهایش را انجام مى داد. بسم الله گویان به میان جمعیت دختران فریاد کش، رفتم وخودم هم شروع به فریاد زدن، کردم. وقتى پس از سه چهار ساعت کارم تمام شد، شادى که کنار لیلا نشسته بود، داد زد: چقدر خسارت دیدى؟نگاهى به سرتا پایم کردم و گفتم: فقط یک دکمه، تو چى؟شادى خندید: یک جیب کنده شده و سه دکمه گم شده!آیدا با شنیدن خنده هایمان به طرفمان آمد و سلام کرد. شادى با خنده گفت:- به به، عروس خانوم، دیدى انقدر گفتى و مسخره کردى تا آخر خودت هم تو کوزه افتادى؟آیدا کنارمان نشست و گفت: هنوز معلوم نیست.پرسیدم: چرا، حرفى پیش آمده؟ آیدا آه کشید: هنوز نه، ولى ما هنوز به مسعود واقعیت رو نگفتیم، فقط مى دونه که پدر و مادرم از هم جدا شدن.لیلا پرسید: حالا این آقا مسعود چطور پسریه؟ اگه بفهمه چه کار مى کنه؟ - پسر خوبیه، از دوستاى آرمانه، اما پدر و مادر خیلى خشکه مقدس و وسواسى داره، خیلى هم گوش به فرمان مادرش است. آرمان که مى گه اصلا بهشون نمى گم، اگه هم خودش فهمید و سوال کرد مى گیم ما بى خیال بابامون شدیم.ولى من مى ترسم، دلم نمى خواد بعدا از دهن کس دیگه اى بشنوه، خوب تو این مدت بهش علاقه مند شده ام. پسرخوش اخلاق و خوبیه، کار و خونه و زندگى اش هم که معلومه، فقط دعا کنید اوضاع خراب نشه.شادى آهسته گفت: نه بابا، هیچى نمى شه.آیدا به شادى نگاه کرد و با شیطنت پرسید: تو چه کار کردى؟ استاد دیگه داره مى میره...شادى لبخند زد: نترس نمى میره. ازم خواستگارى کرده، با پدر و مادرش و خواهرش آمدن خونه مون، چه خواهرى داره از اون چشم سفیداست، ولى پدر و مادرش آدماى ساده و خوبى بودن. پدر و مادر منم قبول کردن و قرار شد آخر این ترم مراسم عقد و عروسى یکجا برگزار بشه.لیلا با کنجکاوى پرسید: اسمش چیه؟ هنوز بهش مى گى آقاى راوندى؟شادى خندید: نه بابا، اسمش رامینه، عصرها تو یک شرکت کار مى کنه و صبحها تو دانشگاه ما و چند جاى دیگه درس مى ده. وضعش عالى نیست، ولى بد هم نیست. یک خونه کوچیک خریده و یک ماشین جمع و جور داره، البته نه فکرکنى با حقوق دانشگاه اینا رو خریده ها، به قول خودش حقوق دانشگاه فقط براى خریدن روزنامه و کتاب، کفاف مى ده.باباش کمکش کرده.همانطور که بلند مى شدم، گفتم: نترس، خودش جوونه کار مى کنه پول در مى آره. همه اول زندگى سختى مى کشن،هیچکس از اولش راحت و آسوده نیست.لیلا غمگین گفت: هر کى هم از اول همه چیز داره، مطمئن باش خیلى چیزاى دیگه نداره.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇❤
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه_یک
در راه بازگشت به حرف لیلا فکر مى کردم. قبل از اینکه با مهرداد ازدواج کند همه سعى داشتند همین حرف را به اوبقبولانند، اما زیر بار نمى رفت، حالا چه زود خودش به این نتیجه رسیده بود. چند هفته از شروع ترم جدید مى گذشت و من هر روز را با سختى به پایان مى بردم. پدر و مادرم به محض رسیدن زنگ زده بودند. مادرم قول داده بود هر وقت خانه پیدا کردند و از خاله طناز جدا شدند به ما خبر بدهند. یک تماس دیگر هم با حسین داشتم که ساعت و شماره پروازشان را اطلاع داده بود. بلیط هایشان قطعى شده بود و دل من و سحر بى قرار مى تپید. شب قبل از ورودشان با هم قرار گذاشته بودیم تا در فرودگاه همدیگر را پیدا کنیم و با هم منتظرشان باشیم. چند ساعت مانده به ورودشان، سهیل را بیچاره کردم. از بس عجله داشتم، آنها را هم هول و دستپاچه مى کردم. عاقبت به فرودگاه رسیدیم. سهیل، گوسفند درشتى در حیاط خانه ما بسته بود و به آقاى محمدى سفارش کرده بود یک قصاب پیدا کند تا به محض ورود حسین به خانه، گوسفند را قربانى کند. وقتى وارد فرودگاه شدیم سحر و خانواده خودش و شوهرش گوشه اى ایستاده بودند. به همراه سهیل و گلرخ جلو رفتیم و همه با هم سلام و احوالپرسى کردیم. به سحر نگاه کردم که بى قرار چشم به تابلوى اعلام پروازها داشت.
چادرش روى شانه رها شده و لبانش بهم فشرده بودند. صداى شل ووارفته دخترى در بلندگو بلند شدن و نشستن هواپیماها را اعلام مى کرد و با هر دفعه نواختن زنگ مخصوص بلندگو،قلب من از جا کنده مى شد. مادر و پدر على هم بى قرار و مضطرب بودند. مادر سحر روى صندلى نشسته بود و با تسبیح درون دستش ذکر مى گفت. به سهیل و گلرخ نگاه کردم که صورتهایشان را به شیشه قدى و سرتاسرى سالن چسبانده بودند. سرانجام پرواز بن- تهران با یکساعت تأخیر به زمین نشست و اشک من سرازیر شد. حالا صورت هاى من و سحرهم به پشت شیشه اضافه شده بود. صداى خشمگین سحر را شنیدم: واى! چقدر لفتش مى دن! نمى دانم چقدر پشت شیشه چسبیده بودم که صداى سهیل بلند شد:- اوناها، آمدن!روى پنجه پا بلند شدم و نگاه کردم. سهیل راست مى گفت. حسین عزیزم آنجا بود. با یک بلوز آبى و شلوار جین، على هم کنارش ایستاده بود و داشت با مسئول پشت میز صحبت مى کرد. چشمان حسین در جستجو بود، شروع کردم به دست تکان دادن، عاقبت مرا دید. صورتش را خنده اى زیبا پر کرد. با عجله آستین على را گرفت و به طرف در کشید.
چند نفر را که پشت سرم ایستاده بودند به کنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دویدم. سحر هم پشت سرم بود. اول على بیرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من بدون خجالت، خودم را در آغوش بازحسین انداختم. حسین هم بى ملاحظه دیگران صورتم را مى بوسید، صدایش مثل یک آهنگ لطیف در گوشم نواخته شد: - عزیزم... دلم برات خیلى تنگ شده بود. عروسکم.عقب رفتم تا خوب نگاهش کنم، همزمان با سهیل گفتم: - ماشاءالله چاق شدى!حسین با خنده به طرف سهیل رفت و برادرم را در آغوش کشید:- چاکرم! سهیل با خنده گفت: ما بیشتر!
لحظه اى بعد، همه داشتند با حسین و على روبوسى و احوالپرسى مى کردند، مادر على، پسرش را در آغوش گرفته بود وبى اعتنا به حضور مردم مى گریست. سرانجام همه سوار ماشینها شدند و از هم خداحافظى کردیم. من و حسین روى صندلى عقب ماشین سهیل نشستیم و سهیل به طرف خانه حرکت کرد. در بین راه حسین، دستم را در دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسید. وقتى رسیدیم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى که کنارش بود، اشاره کرد و مرد گوسفند را جلوى پایمان سر برید. گلرخ با ترحم گفت: حیونکى!سهیل خندان جواب داد: کاش من گوسفند بودم دلت برام مى سوخت. به حسین که اشک در چشمانش حلقه زده بود، خیره شدم. حسین با صدایى که به سختى شنیده مى شد به سهیل گفت:شرمنده کردى.از آقاى محمدى تشکر کردیم و همه داخل خانه شدیم. سهیل چمدان حسین را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب دیگه خیال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد.در آشپزخانه مشغول درست کردن چاى بودم که صداى سهیل را شنیدم:- حسین مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها! حسین خندید: همش باده سهیل جون، مصرف زیاد کورتن اشتهاى کاذب و پف مى آره!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹معجزه استغفار
✴️⇦شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد.
حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن».
💠⇦شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن»
✳️⇦فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید.
حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن»
💭⇦حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟!
🌼⇦فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم.
همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند:
💟⇦«اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛
🔔 از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید.
📗مجمع البیان، ذیل تفسیر آیه 12 10 سوره نوح
#حکایت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زیباترین فیلم پیشکش نگاهتون
از ✨حرمینِ شریفینِ✨
🍃قصد زیارت کنید بعدا ببینید
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨ اطلاعات اسلامی ✨
💎💎اولین تیر انداز اسلام : سعد ابن ابی وقاص (رضی الله عنه)
💎💎اولین قاری قرآن مدینه :مصعب ابن عمیر (رضی الله عنه)
💎💎اولین موذن در مکه مکرمه :بلال (رضی الله عنه)
💎💎اولین دانشگاه اسلام :خانه ارقم بن ابی الارقم (رضی الله عنه)
💎💎اولین ملائکه ای که آدم را سجده نمود :اسرافیل
💎💎اولین مسلمانی که به دار آویخته شد : خبیب بن عدی (رضی الله عنه)
💎💎اولین ایرانی که مسلمان شد :سلمان فارسی (رضی الله عنه)
💎💎اولین زنی که از مکه به مدینه هجرت نمود : لیلی بنت حشمه (رحمه الله علیه)
💎💎اولین زنی که اسلام راپذیرفت :حضرت خدیجه (رضی الله عنها)
💎💎اولین مولود مهاجرین در مدینه : عبدالله بن زبیر (رضی الله عنه)
💎💎اولین زنی که به پیامبر شیر داد : ثویبه کنیز ابولهب
💎💎اولین قاتل ومقتول : قاتل قابیل مقتول هابیل
💎💎اولین شهری که پس از طوفان نوح بنا شد :صنعا
💎💎اولین کسی که در مسجد الحرام منبر ساخت :امیر معاویه (رضی الله عنه)
💎💎اولین مردی که صادقانه مسلمان شد سیدنا ابوبکرصدیق(رضی الله عنه)بود.
💎💎اولین نوجوانی که مسلمان شد سیدنا علی مرتضی (رضی الله عنه)بود.
💎💎اولین گردآورنده ی فقه اسلامی حضرت امام ابوحنیفه (رحمه الله علیه)بود.
💎💎اولین حاکم اسلامی که لقب امیرالمومنین گرفت سیدنا عمرفاروق (رضی الله عنه)بود.
💎💎اولین کسی که مردم را به تلاوت مصحف واحد فرا خواند: سیدنا عثمان بن عفان (رضی الله عنه)
💎💎اولین قاضی صحابه در شام : سیدنا ابو دردا (رضی الله عنه)
💎💎اولین صحابه ای که حق بر او سلام کرده وروز قیامت مصافحه اش می کند : سیدنا عمر بن الخطاب (رضی الله عنه)
💎💎اولین صحابه ثروتمند که وارد بهشت می شود : سیدنا عبدالرحمن بن عوف (رضی الله عنه)
💎💎اولین صحابه که وارد بهشت می شود: سیدنا ابوبکر صدیق : (رضی الله عنه)
💎💎اولین دختر صحابه ای که پیاده از مکه به مدینه هجرت کردند: سیده ام کلثوم بنت عقبه (رضی الله عنها)
💎💎اولین صحابه ای که در غزوه دریایی مسلمانان وفات نمود : سیده ام حرام (رضی الله عنها ).
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔪🔪🍖🔪🔪🍖🔪🔪🍖
📙حکایت كوتاه 📘
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و
فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده
🍖
باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما
شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی
طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد
طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم
🍖
موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی .
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔪🔪🍖🔪🔪🍖🔪🔪🍖
#داستان کوتاه
╭✹••••••••••••••••••••💜
💜 ╯
"به امید کرم"
"جوانى" از کویى مى گذشت.
"صیدى" را بر شاخه درختى دید.
"تیرى" انداخت تا آن را "شکار" کند، ولى تیر به "قلب فرزند" صاحب باغ نشست و "او را کشت."
عده اى را در اطراف باغ "دستگیر" کردند.
جوان "تیرانداز" وارد معرکه شد و گفت چه خبر است؟
گفتند؛ این جوان به تیر تیراندازى کشته شده.
گفت تیر را نزد من آورید تا "نظر دهم."
"تیر را آوردند."
گفت: اگر نظرم را بگویم، اینان که دستگیر کرده اید را "رها مى کنید؟"
گفتند؛ "آرى."
گفت: براى شکار صیدى، تیر از "دست من" رها شد ولى به قلب این جوان آمد.
"قاتل منم،" هر چه مى خواهید انجام دهید.
پدر داغ دیده گفت: جوان، "خطایت" را دانستم، "اعتراف و اقرارت" براى چیست؟
گفت:
"به امید کرم تو که چون اقرار کنم، از من گذشت مى کنى."
"گفت: از تو گذشتم."
* اکنون اى "اکرم الاکرمین،"
ما به "امید" این که با "کرم بى نهایتت" از ما "گذشت مى کنى..."
"خاکسارانه..."
به تمام "گناهان و خطاهایمان" "اعتراف" مى کنیم و به "معاصى و خلاف کاری هایمان" اقرار" مى نماییم.*
╭✹•••••••••••••••••••💜
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
“منطق مورچه ای”
╭✹••••••••••••••••••••🎀
🎀 ╯
مورچهها منطق فوق العادهای دارند 👌
🐜«یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقفشان کنید، به دنبال راه دیگری میگردند. بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند. آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
🐜«مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند»
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است پس مورچهها وسط تابستان، در حال جمع آوری غذای زمستانشان هستند.
آینده نگری اصل مهمی است و باید در تابستان، فکر طوفان را هم کرد باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید، به فکر سنگ و صخره هم باشید.
🐜«مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند»
در طول زمستان، مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد؛ به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت. در اولین روز گرم بیرون میآیند. آنها برای بیرون آمدن، نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
🐜و اما آخرین بخش،
یک مورچه در تابستان، چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟ «هر چه قدر که در توانش باشد»
پس بیاییم و مورچه ای فکر کنیم:
هرگز تسلیم نشویم
آینده را ببینیم (زمستانی بیاندیشیم)
مثبت بمانیم (تابستان را به خاطر بسپاریم)
و تا حد توان بکوشیم و حرص نزنیم 🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇
╭✹•••••••••••••••••••🎀
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥قضا شدن نماز صبح
مردي تصميم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق عليه السّلام که رسيد درخواست استخاره اي کرد، استخاره بد آمد، آن مرد ناديده گرفت و به سفر رفت اتّفاقاً به او خوش گذشت و سود فراواني هم برد💰
امّا از آن استخاره در تعجّب بود پس از مسافرت خدمت امام صادق عليه السّلام رسيد و عرض کرد:
😧يابن رسول الله ! يادتان هست چندي قبل خدمت شما رسيدم برايم استخاره کرديد و بد آمد، استخاره ام براي سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراواني کردم به من خوش گذشت.
🌷امام صادق عليه السّلام تبسّمي کرد و به او فرمود: در سفري که رفتي يادت هست در فلان منزل خسته بودي نماز مغرب و عشايت را خواندي شام خوردي و خوابيدي و زماني بيدار شدي که آفتاب طلوع کرد⛅️.... و نماز صبح تو قضا شده بود؟
عرض کرد : آري .
🌷حضرت عليه السّلام فرمود : اگر خداوند دنيا و آنچه را که در دنياست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمي شد.
🙇وااای بر ما! با این حساب، چه خسارتی کرده ایم، ما آخرالزمانی ها😨😭
📗 جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662