eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ی پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بی پایانه #به_روایت_تصویر 😍👌 #ویدئو 🎥 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه اهنگ محلی بسیار زیبا ودلنشین 👌 تقدیم به شما🙏🌹 شاد.باشید😊 ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍃🌺 ‍ یاسر اهههههه..قسم میخورم یه روز این فناوریه زنگ بیدارباش رو تحریم کنم..خددددا نگاهی به ساعت انداختم راس ۶صبح... فقط سه ساعت خوابیدم خدا...😢😢 عوارض متاهل بودنه...بریم که داشته باشیم اولین روزش رو یاعلی گفتم و از تختم بیرون اومدم.. توی سرویس اتاقم صورتمو شستم و وضوگرفتم. بعدازبیرون اومدن رفتم سراغ انتخاب لباس... مامانم همیشه میگفت خوبه پسری و اینقد پای لباس پوشیدنت وقت میذاری.. هوای آذرماه سردبود..سرمای خاص خودش رو داشت.. ترجیح دادم امروز اسپرت بپوشم.. البته من هررررچی بپوشم بهم میاد.. خودشیفته هم نیستم اصلا😁😅 شلوارکتون طوسی رنگ‌ و پیراهن یقه مردونه خاکستری رنگم روپوشیدم آستین لباس رو تا روی ساعد تا زدم.. کت تک چرم پاییزه ام رو که مشکی بود‌ پوشیدم آستیناش تقریبا سه ربع بود و قبل از تای آستین لباسم قرارمیگرفت... کتونی های مشکیم که خطای طوسی داشت هم دستم گرفتم تابپوشم ساعت رولکسم رو دستم کردم و یه دوشم با ادکلنم گرفتم و... د برو که رفتیم... _یاسی؟مامان؟ +جانم مادر چراخونه روگذاشتی رو سرت این وقت صبح؟ _سلام برمادرم،سلطان قلبم.ببخش منوالهام بانو ولی شدیدا دیرم شده نرسیدم تختمومرتب کنم شرمننننده. +خیلی خب دشمنت شرمنده باشه.خودم جمع میکنم.حالابااین تیپ خوشگل کجامیری ؟ چشمکی زدم و گفتم _اولین روزمتاهلی بدقول بشم خیلللی بده سلطان. بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم و... _یاعلی +علی یارت پسر دم در کتونیهامو پازدم و... * _اینم دانشگاه...بفرمایید حاج خانم چشاشوگرد کرد و گفت +حااااج خانممم؟ _چراقیافتواینجوری میکنی اول صبحی ادم میگرخه😂 +دلتم بخاد من همه جوره خوشگلم.اول صبح و آخرشبش فرق نداره... درضمن حاج خانومم نگو بدم میاد،یاد این پیرزنای چاق میفتم از تشبیهش شروکردم به خندیدن... _چشم ماه بانو..پیاده شو به کلاس نمیرسی خودمم پیاده شدم.. +توکجامیای؟نکنه توی کلاسم میخای بیای؟ نگاهی بش کردم و گفتم _خب مسلمه😳ازین به بعدمنم سر کلاس هستم..ولی نه به عنوان همسر یا محافظت.به عنوان یه دانشجو که این ترم مهمانه +عجببببب.شماهافکرهمه جارو کردین آره؟ _بیابریم دختتتتر مهسو ماشالله مخ نیست که سانتریفیوژه.. گوشیم زنگ خورد طنازبود.. _سلام پلانگتون کجایی؟ +سلام عزیزدلم.فرشته ی من توکجایی دوست نازم ازلحنش کپ کردم.. _پلانگتون خودتی؟ +آره عزیزم.آبجیه گلم ،اقا امیرحسین هم اینجاست. _اوووووهوع پس بگو اوشون پیشته که لفظ قلمی.الکی مثلا باادبی آره؟خیلی خب کجایین؟ +پیش سلف عزیزم.منتظریم _اومدیم.بای +طنازخانم بودن؟ _بله.امیرحسینم پیششه. بابهت برگشت طرفم و گفت +کی پیششه؟ _امیرحسین دیگه...همکارت چندلحظه تو چشمام خیره شد و گفت +شما الان همسرمنی.ناموس منی.درشأن یه دخترخانم مسلمون نیست که اقایون رو به اسم کوچیک صدابزنه.یااصلازیادباهاشون بگوبخندکنه و حرف بزنه. خواهش میکنم اگه میخای خطابش کنی آقا امیرحسین یا آقای مهدویان به کار ببر...پسرهمین حاج آقاییه که دیشب محرمیتمون رو خوند..حالاهم تادیر نشده لطفا راه بیوفت چه دستورایی که نمیده.دوبار تو روش خندیدم پروشده.اه.حیف که خرم روی پل تو گیر کرده... دنبالش به راه افتادم و به سمت سلف حرکت کردیم.. ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر از دور بچه هارو دیدم...چشمم به امیرحسین که افتاد بازم حرف مهسو یادم اومد... اعصابم واقعا خراب میشد..غیرتی بودنم محدود به شخص خاصی نبود.ولی خب الان مهسو زن منه حقم بود غیرتی شم واقعا... پوففففی کشیدم و جلوتر رفتم _بحححح ببین کی اینجاس.چطوری سلطان +نفرمایید قربان.چوبکاریه همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی کردیم اشاره ای به مهسو کردم و گفتم _ایشونم همسربنده مهسوخانم امیدیان امیرحسین لبخندملیحی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت: +خوشبختم خانم.درضمن..بهرحال تبریک میگم ++ممنونم آقای مهدویان.همچنین منم تبریک میگم. +تشکر لبخندی از سر قدردانی به مهسوزدم و بعداز آشنایی من و طناز به سمت کلاسارفتیم.. وارد کلاس شدیم و من و امیرحسین روی آخرین صندلیای کلاس نشستیم و دخترا هم سمت دوستاشون رفتن امیرحسین آروم گفت +یاسر خیلی حس مزخرفی دارم... دوباره دانشگاه؟ _داداشم بایدتحمل کنیم.یادت نره قصدما درس خوندن که نیس... باواردشدن استاد حرف ماهم نیمه کاره رهاشد... به احترامش ازروی صندلی هامون پاشدیم +بفرمایید بشینید... همه نشستیم و استاد شروع کرد به صحبت کردن +به من گفتن قراره دوتا دانشجوی جدید به صورت مهمان تشریف بیارن.حضوروغیاب میکنیم ان شاءالله که حضوردارن... مهسو +سارا خجسته ++حاضر +میثم صادقی ++حاضراستاد +مهسوامیدیان دستم رو بالابردم و رسا گفتم _هستم استاد همون لحظه یکی از پسرای کلاس که فکرمیکرد خیلی بانمکه گفت ++ولی خستس استااااد بااین حرف همه تقریبا خندیدن استاد گفت +خیله خب.کافیه.لطفا میاین توی کلاس من نمکاتونو بتکونین همون پشت در. و نگاهی به اون پسرانداخت. +پرهام‌کیهان برگشتم تا ببینم کیه ...که... ++حاضراستاد +پس شما مهمانی؟ ++بله استادباعث افتخاره برای من و برادرم همون لحظه امیرحسین هم پاشد و گفت ++پدرام کیهان هستم استاد +بله بله.پس شمادوتایید.خوش آمدید.بشینید هردو نشستن و جالب اینکه ذره ای به ما توجه نداشتن..چه حرفه ای... ** _واااای این استادنجفی چقدحرف میزنه +اره بخدا.مخم دردمیکنه _بنظرت بچه ها کجان؟ +نمیدونم.بریم سلف شایداونجاباشن به سمت سلف رفتیم .سرمو توی سالن چرخوندم پشت یکی از اخرین میزا نشسته بودن... کنارشون رفتیم _سلام +سلام خانم امیدیان _خانم امیدیان؟؟؟؟؟ +بله پس چی.مگه فامیلیتون این نبود؟ ماهم کیهان هستیم.برادریم.دوقلو متوجه شدم که باید توی دانشگاه اینجوربرخورد کنیم بعدازکمی خوش و بش به سمت دیگه ی سالن رفتیم و پشت یکی ازمیزانشستیم... ... ادامه‌دارد.... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر آخرین کلاس رو هم گذروندیم... بااعصابی کاملاداغون از کلاس خارج شدم... امیرحسین درحالی که پشت سرم تقریبا میدویدگفت +آی داداش...وایسا.گازشوگرفتی کجامیری کلافه سر جام ایستادم و گفتم _امیرداداش،ازخستگی نا ندارم.ملتفتی؟پس بدو به راهمون ادامه دادیم وارد محوطه که شدیم از دور صدای خنده و شوخی به گوش میرسید.. _معلوم نیست دانشگاهه یا... استغفرالله +حرص نخور عزیززززم.بزار کارشونوبکنن. _آخه یعنی چی امیرجان.هرجایی حرمت خودشوداره.اینجا محل علمه نه جای این کارا...وضعشونوببین تروخدا... به سمت یه دسته از دختراوپسراکه دورهم میخندیدن اشاره کردم... متوجه شدم امیرحسین سکوت کرده... نگاهی بهش انداختم ولی بادیدن بهتش متعجب شدم _امیر؟چی شده؟ +..... _اممممیر +بله..بله چیه _میگم چته چرااین شکلی شدی؟ +داداش میگما ولی آروم باشیا... _خیله خب..بگو +چیزه...اونجا...چیز...توی اون جمع _ای کووووفت بگو دیگه +طناز و مهسوخانم هم اونجان... حس کردم یه سیلی توی گوشم زدن نگاهی به جمعیتشون انداختم...حالت صورتموخونسردکردم.. جلوتررفتم _خانم امیدیان؟ سکوت شد _ببخشیدخانم امیدیان میشه یک لحظه تشریف بیارید؟ مهسو باشنیدن صداش خون تورگهام یخ بست... آروم به پشت سرم چرخیدم.. باچهره ای آروم نگاه میکرد.. +میشه چندلحظه؟؟؟ _بله بله... نزدیکتر رفتم ،بچه ها بحث رو ادامه دادن ...متوجه شدم که طناز کنارایستاده و حواسش به ماست... تا وقتی که ازدید بچه ها دورنشدیم توقف نکرد.. +به من نگاه کن آروم سرمو بردم بالا حالا میشد طوفان توی چشماش رو خوند... اون چشمای سرمه ای حالا یکدست طوفان بود... انگشت اشاره اشو به حالت تهدید آمیزی بالاآورد و جلوی صورتم نگه داشت... +ببین مهسوخانم امیدیان..من از روز اول گفتم به حرفای من اهمیت بده ...گفتم مثل رفیق بهم اعتمادکن...گفتم همه جوره حمایتت میکنم توی این بازی...فقط یه چیز ازت خواستم...اینکه حرفامو محترم بشمری. صبح بهت چی گفتم؟برات از غیرت و ناموس حرف زدم.برات ازچیزی حرف زدم که برای یه مردمهمه...گفتم توجه کن. پس چراالان باید بیام ببینم جفت یه مشت دختر و پسر نشستی و از شدت خنده صدات آسمونو پرکرده؟چرا باید نگاه های اون پسراروببینم؟چراباید حتی به شوخی دستت بشینه روی شونه ی اون پسرا؟چرامهسو؟خودتواینقدرکم اهمیت دیدی؟اینقد کم؟تودختری...توی دین من توی آیین و مذهب من زن شکوه و عظمت و جلاله.زن نماد پاکی و اسوه ی نجابته.خودش رو درمقابل نامحرم حفظ میکنه و تکبر میورزه.چراآخه مهسو؟ _من...من کارام بی منظوربوده...من.. +هیییش...میدونم..زمان میبره تا یادبگیری و عادت کنی.ولی بخدا قسم فقط بخاطرخودت میگم.اگه یکی ازاون جمع ازاعضای اون باندباشه یادرارتباط باشه چی؟دیگه نمیخام بدون اطلاع من باکسی بگردی.آمارهمه ی دوستاتم برام لیست کن و لطفا بهم بده.اگر هم الان صدامو بالانبردم یا این حرفاروآروم گفتم دلیل برعصبانی نبودنم نیست... دستشو آروم روی شونه ام زد و از کنارم ردشد... لعنتی...من همیشه گندمیزنم ... ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر تندتندقدم برمیداشتم و زیرلب داشتم باخودم حرف میزدم... عه عه عه حیف که برای زن خیلی حرمت قائلم حیف که دستم امانته...حیف..وگرنه... وگرنه چی یاسر؟ها؟میزدیش؟ نه خب ولی...لااقل دوتا دادنکشیدم خالی بشم... مثل این خل و چلا شدم دارم باخودم حرف میزنم... +آی عشقی...باز که گازشوگرفتی داری میری... سرموبالا آوردم بادیدن طناز که کنار امیر ایستاده بود سرموپایین انداختم و گفتم: _مهسو تنهاست لطفابریدپیشش.ممنون ++چشم.خدافظ اینو گفت و باقدمهای تند ازما دورشد... +دعواشو شما میکنین ، زن منو پر میدی چرا؟ نگاه عصبی بش انداختم و باپوزخندگفتم _انگار ازین که با پسرامیگن میخندن خیلی راضی به نظرمیرسی... +نخیر،راضی نیستم.منم کم تشرنزدم به طناز،ولی عزیز من کج دار و مریز حرکت کن.من و تو تازه دیشب شوهرایناشدیم. باید عادت کنن خب.قبول کن سبک زندگی و تربیتشون بامافرق داشته.مخصوصا مهسو خانم که تقریبامیشه گفت چیزی ازدین ما اونطور که باید بلدنیست. به سمت نیمکتها رفتیم و نشستیم... سرمو توی دستام گرفتم و آروم گفتم _تو که میدونی من چقد حساسم رواین مسائل.آدم خشک مقدسی نیستم.ولی ناموسم برام مهمه.حالا میخاد صدسال باشه میخاد یه شب باشه که بهم محرم شده... اگرقرار به گیردادن بود که نمیذاشتم بااین وضع مو و آرایش بیادبیرون.خداشاهده میبینمش آتیش میگیرم فاتحه ی خودمومیخونم که چطور قراره تحمل کنم این اوضاعو. کاش این بازیو‌راه نمینداختیم امیر..هنوز نرفتیم توی اون چاردیواریامون اینجوره حال و روز،وای به حال بقیه اش... امیر میخواست جوابمو بده که همون لحظه صدای اذان پیچید .. +انگار امروز کل کائنات دست به دست هم دادن که من و تو حرفامونو کامل نتونیم بزنیم باهم تک خنده ای زد و پاشد رو به روم ایستاد.. دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: _پاشو فرمانده.پاشو نبینم غمتو.. یاعلی داداش نگاهی به دستش انداختم و دستموتوی دستش گذاشتم و یاعلی گفتم و هردومون به سمت نمازخونه به راه افتادیم... مهسو همون جا نشسه بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم...سرموبالاآوردم و طناز رودیدم که داره بانگاه نگرانش جلو میاد... به زورلبخندی زدم و _سلام پلانگتون..تواینجاچیکارمیکنی؟ +لازم نکرده تظاهرکنی...یاسر گفت اینجایی بیام پیشت... _آقا یاسر... +چی؟😳 _خوششون نمیادزنشون اسم یه مرد دیگه رو ببره...لابدآقا امیرحسینم اینجوره دیگه... +آره خب..شاید...حالا چته بق کردی؟ _ازدست خودم و یاسر عصبانیم. +چرا؟چی گفت بهت؟ نگاهی بهش انداختم و شروع کردم به تعریف ماجرا... * +یعنی دادوبیداد راه ننداخت؟نزدت؟ _نه بابا مگه قتل کردم؟ باتمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت +آره راس میگیا...قتل نکردی...فقط به یاشار تکیه زده بودی و دستت روی شونه اش بود و هممون صدامون تاآسمون هفتم میرفت... مستاصل نگاهش کردم ..ادامه داد.. +مهسو قبول کن بابات هم میبود تشر میزد..چه بسا تو گوشت هم میزد...میدونی که حتی باباتم رواینجور برخوردا باجنس مخالف حساسه..چه برسه به آقایاسر که هم مسلمونه و مذهبی.هم شوهرته. عصبانی شدم و گفتم _کدوم شوهر بابا؟تازه همین دیشب عقدموقت بینمون خوندن.فقط یه اسمه برام.همین.قرارنیس بهش متعهد باشم که.اون فقط مسئول حفاظت از جونمه.نه بیشتر خودم هم حرفامو قبول نداشتم.اوج یک تفکر بچگانه بود... +مطمئنم خودتم حرفاتوقبول نداری...اون چه اسم باشه چه یه قرارداد ومحافظ بازم شوهرته.درسته حسی بینتون نیست ولی باید تعهدت رو رعایت کنی.حالا هم که به دین ما درومدی مسلما باید یه سری از کارای سابق رو ترک کنی عزیزم... الانم آروم باش.خوشبختانه اینقد فهم داشته که برخوردبدی بات نداشته و فقط تذکر داده.پاشو،پاشو دیگه نشین اینجا... دستموتوی دستش گذاشتم ازجام پاشدم و ازاونجا دورشدیم... 😍 😍 ادامه دارد.... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_بیستم نوبت من فرا رسید جان یه لحظه ولم نمی‌کرد وسایلمو جمع کردم و به
سرمو با خشونت از سرش گذاشت اونور و گفت: شما زنا همتون فقط پول میخواید پولتو میدم بری نیازی به یه هفته نیست :نه اونجوری خیلی ضایست ..... باید این یه هفته رو باهم بمونیم :خیلی خب...... مجبورم وگرنه من اصلا دلم نمیخواد به دست خورده دیگران نگاه کنم :منم همینطور... اونم دست خورده دوستمو. دنیل با لگد سنگی رو شوت کرد و زیر لب گفت: به جهنم بعد از رفتنش بود که بغض تموم وجودمو گرفت، توی گریه گم شده بودم، خیلی خسته شده بودم حسابی گند زده بودم امیدی به آینده نبود باید با شرایط کنار میومدم ضربه بدی خورده بودم دیگه طاقت نداشتم به سمت اتاق کار دنیل رفتم و طبق معمول بدون در زدن رفتم تو خیلی عصبانی شد محکم مشتاش رو کوبید رو میز: برای چی بدون در زدن میای تو؟ :برای اینکه منم دیگه نمیخوام این بازی رو ادامه بدم دستشو روی پیشونیش کشید و هوفی کرد آرومتر گفت: خب منظور؟ :با نظرت موافقم لازم نیست یه هفته باهم باشیم سریعتر نتیجه رو اعلام کن :نه به نظر منم ضایست. رفتم روی صندلی روبروش نشستم: خیلی خب ... اما من پیشت نمیمونم فقط فیلم برداری چند صحنه رو میکنیم و بعدش منم میرم سمت خونه : باشه اینجوری خوبه منم موافقم. فیلم برداری ها خیلی سریع و بصورت سوری اتفاق افتاد کار من دیگه تموم شده بود مگی رو توی باغ دیدم اشک تو چشمام جمع شده بود مگی بوسیدم و گفت : ممنون که کمکم کردی عزیزم میدونستم تو دوست خوبی هستی تو دلم گفتم لعنت به تو صورتشو بوسیدم و با گریه از کنارش رد شدم به سمت اتاقم راه افتادم وسایلمو کاملا جمع کردم دیگه جا جای من نبود ولگا هم در حال جمع کردن وسایلش بود :دیدی انتخاب نه من بودم نه تو واقعا که ...... حتی فکرم به الیشیا و می می هم میرفت اما این دختره احمق کک مکی زشت نه. آروم گفتم : خوشبخت شن .... :تو اینو میگی چون داری از حسودی میترکی :نه .... مگی بهترین دوست منه ..... داشت از حرص میمرد از کنارش رد شدم .... ساک رو گذاشتم تو صندوق تا وقت رفتن درش بیارم دنیل و مگی با هم دیگه قدم میزدن و من از پشت همون درخت که دنیل وعده شو داده بود نگاهشون میکردم و اشک میریختم کاغذ و قلمی رو که با خودم آورده بودم پهن کردم و شروع به نوشتن کردم: « دنیل عزیز سلام حدس بزن الان کجام؟ الان که واست این نامه رو مینویسم پشت همون درختی‌ام که بهم گفته بودی یروز از پشتش نگات خواهم کرد و اشک خواهم ریخت، حق داشتی دلم رو بردی و ولم کردی. به هرحال تو بردی ..... یاد اولین روزای که همش مسخره بازی درمیاوردیم میفتم کاش یکم اونروزا رو باهم بودیم و مثل الان تو و مگی با همدیگه دست تو دست هم راه میرفتیم تو بردی .... به هرحال من از اول به مگی قول داده بودم تو رو بهش برسونم ..... تو انتقام شیدا رو گرفتی و من تویی دیگر هستم در زمان شیداییت .... همه‌ی اون چیزا رو هم دروغ گفتم خدا همیشه جفت ما رو بهمون نشون میده ولی اونا رو به ما نمیده... دوستت دارم تا زمان مرگ شنبه هفته دیگه ساعت ۵ مراسم ازدواجمه... خداحافظ...» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
(پایان) نامه رو تا کردم و توی پاکت گذاشتم...... و بعد ساکمو برداشتم و زدم بیرون پاکت رو برداشتم و به سمت اتاق دنیل رفتم دیده بودم که با مگی رفت بیرون پاورچین پاورچین پا به داخل اتاقش گذاشتم همه جا تاریک بود چراغ رو روشن کردم و روی تختش نشستم جوراب مشکیش وسط اتاق افتاده بود خم شدم و جورابو ورداشتمو بو کردم، بوی باقالی میداد ولی دوستش داشتم دلم خیلی تنگش بود روی تخت نشستم. و جورابشو بو کردم مثل دیوونه ها گریه میکردم برعکس روی تختش افتادم و گریه سر دادم وسط گریه بودم که یه صدا باعث شد به خودم بیام... "میتونی اون جورابو یادگاری با خودت ببری فقط توش فین نکن" سرمو آوردم بالا خودش بود جوراب رو انداختم زمین و گفتم "خیلی بوی گند میده" گریه نکن .... تو که انقد منو دوست داری واسه چی خالی میبندی .... وسط حرفش صدای مگی اومد: دنیل :بله عزیزم ..... :بیا... :تو بیا.... عصبانی و با حسادت زیاد از جام بلند شدم و جورابو پرت گردم تو صورتش و داشتم میدویدم سمت در که بغلم کرد.......... :ازت متنفرم ولم کن :خب منم ازت متنفرم اون کاغذه چیه؟ بزور از دستم گرفت. بلند بلند شروع کرد به خوندن در همون حال بود که مگی اومد تو و با دیدن ما تو آغوش هم جیغ کشید : چی؟ چی شد؟؟؟؟؟ دنیل: ببین مگی.... منو مهرسا همدیگرو دوست داریم خواهش میکنم تو سد ما نشو.... اومدم حرفی بزنم که دنیل جلوی دهنمو گرفت.... مگی چشاش پر از اشک شد:................. میدونستم ......... ازتون متنفرم که برای انتقام گرفتن از هم و حس همدیگرو تحریک کردن منو بازیچه کردید............ پریدم و بوسیدمش، اشکاشو پاک کردم : مگی ......... من میرم............. دستمو گرفت و گفت: نمیخواد شوهری که فکرش پیش یه زن دیگه باشه اصلا بدرد من نمیخوره ...... وسط گریه خندید....... دنیل من رو درآغوش گرفت و گفت : بیا اندفعه عشقو با همدیگه تجربه کنیم ..... سکانس آخر دوباره گرفته شد و برنده من انتخاب شدم. جالب اینجا بود که همزمان با بدنیا اومدن پسر من و دنیل، جان و مگی در استرالیا با هم ازدواج کردن .... « پایان » 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕 داستان کوتاه دیوانه ی عاقل در زمانهای قدیم ، در شهری ، حاکمی ظالم حکمرانی میکرد. مردم از ترس جانشان، با ظلم او خو گرفتند و سکوت را بر حق خواهی ترجیح میدادند. بازرگانی که اهل همان شهر بود، بعد از مدتی طولانی به دیارش بازگشت... پس از استراحت تصمیم گرفت سری به بازار بزرگ شهر بزند. وقتی وارد بازار شد مردی را دید که با صدایی بلند به حاکم و اطرافیانش دشنام میفرستاد و حرفهایی را به آنها نسبت میدهد، اما گزمه ها بی تفاوت از کنارش رد میشدند. یکی از گزمه ها را آشنا دید و از او دلیل بی تفاوتیشان را پرسید، گزمه گفت: مگر او را نمیشناسی؟ او روزگاری از عاقلان شهر بود، بخت برگشته مدتیست به دیوانگی سر میکند. بازرگان خوب که به آن مرد نگاه کرد او را شناخت و از گزمه پرسید؛ بین خودمان باشد این مرد که حرفهایش حقیقت است پس چگونه بعضی از همین مردم او را به تمسخر گرفتند؟ گزمه هم پاسخ داد؛ او تا وقتی عاقل بود و بر حرفهایش سکوت میکرد، نه کسی با او کاری داشت نه اینگونه به تمسخر با او رفتار میشد تا اینکه روزی نامه ای به حاکم نوشت. پس از آن حاکم دستور داد او را به محبس بیندازنش، و بعد از مدتی که آزادش کردند، دیگر آن آدم سابق نبود و رفتارهای عجیب و غریبی از خود بروز میداد. اکنون هم مدتیست با فریاد به حاکم بد و بیراه میگوید. از آن قضیه چند روزی گذشت‌... مرد بازرگان در بازار مشغول به قدم زدن بود، ناگهان نگاهش به سمت غریبه ای جلب شد که با تعجب به مرد دیوانه و رفتارش نگاه میکند و از بی تفاوتی گزمه ها در عجب بود. بازرگان به او نزدیک شد و آهسته گفت: در این شهر اگر میخواهی با کارهای حاکم مخالفت کنی یا باید عاقل باشی و سکوت را ترجیح دهی یا دیوانه باشی و فریاد بزنی. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت چهارم سعی کردم هیرادو اروم نگه دارم نمیخواستم ازش بپرسم چون تقریبا فهمیده
‍ رمان قسمت پنجم قیافشو مظلوم کرد که دلم کلی براش سوخت -باشه عزیزم حداقل املت درست میکردی -نشد دیگه وقت نداشتم تو خیلی گشنت بود -عجبا بیخودی منو چرا بهونه میکنی اخه -حالا بیا بخوریم خیلی میچسبه اولین غذایی هست که من درست کردم و میخوایم بخوریم اصلا هرچی راست میگفت .. خیلی چسبید انگار داشتم بوقلمون میخوردم .. خیلی خوشمزه بود کنار هیراد همچی عالی بود .. خدایا ازم نگیریشا ... جونم به جونش وصله اصلا از وقتی که خطبه ی محرمیت خونده شده عشق من به هیراد خیلی بیشتر شده ... هیرادم همینطور همیشه مادرم میگفت وقتی زن و مرد به هم محرم میشن یه نیرو و عشقی بینشون به وجود میاد و اگه اونو پرورش بدن و ازش مراقبت کنن به بهترین عشق تبدیل میشه ولی اگه ازش مراقبت نکنن و بهش بی توجه باشن اون نیرو و عشق و محبتی که به وجود اومده از بین میره و دیگه هم به وجود نمیاد ... راست میگفت .. مامانا همیشه راست میگن .. ای خدا مامان .. مادرم .. کجایی ؟ الان منو میبینی با شوهرم نشستم ؟؟؟ هیراد: به چی فکر میکنی خوشگل خانوم من ؟ -به مامانم هیراد: خدا رحمتشون کنه -مرسی عزیزم هیراد: من میرم یکم بخوابم خیلی خسته ام -باشه برو منم میرم به کارام برسم برای فردا بعد از اینکه هیراد از اشپز خونه خارج شد رفتم سمت گوشی و شماره ی هستی رو گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت هستی : سلام هسلا خانم اومدی منزل ؟ -هه .. سلاممممم خوبی ؟ اره اومدم .. علی و عرفان خوبن ؟ باربد خوبه ؟ هستی : اره همه خوبیم شما چطورین ؟ کی اومدین ؟ -مام خوبیم نزدیکای ظهر بود که اومدیم ناهار خوردیم هیراد رفت بخوابه منم گفتم بهت زنگ بزنم ببینم تونستی با شیدا حرف بزنی ؟ هستی : نه والا هسلا پیداش نیست خیلی نگرانشم ... خیلی -ای وای نکنه چیزی شده ؟ هستی : نمیدونم منم دلم شور میزنه به باربد گفتم زنگ زد به محمدرضا ولی جواب نداد یعنی گوشیش خاموش بود -حتما چیزی شده هستی وگرنه که جواب میداد .. من فردا میرم شرکت از اون ور میرم دم خونشون ببینم هستن یا نه .. شماره خونشونو نداری ؟ هستی : چرا دارم زنگ میزنم کسی جواب نمیده .. -ای بابا .. باشه عزیزم حالا من برم به کارام برسم توام برو استراحت کن -باشه پس فعلا بای بای گوشیو گذاشتم و به فکر فرو رفتم شیدا برام خیلی عزیز بود .. نمیتونستم ببینیم خبری ازش نیست .. دلم خیلی شور میزد سعی کردم خودمو مشغول کار کنم تا فردا هم به شیدا فکر نکنم وگرنه از نگرانی میمردم ظرفارو جمع کردم و شستم رفتم خونه رو هم یکم مرتب کردم و دستمال کشیدم .. خیلی تمیز شده بود رفتم به هیراد سر زدم دیدم هنوز خوابه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم بعد از کلی اب بازی از حموم دراومدم لباس پوشیدم و نشستم که موهامو خشک کنم دیدم هیراد بیدار شد هیراد: میخوام برم حموم بعد بریم باهم بیرون باشه ای گفتم و مشغول خشک کردن موهام شدم .. وقتی کارم تموم شد رفتم سراغ ارایش کردن .. کلی به خودم رسیدم تصمیم گرفتم برای فردا بعد از شرکت وقت ارایشگاه بگیرم برم موهامو رنگ کنم تا یکم تغیر کنم برای عید تقریبا 10 روز دیگه عیده کارم که تموم شد هیراد از حموم در اومد هیراد: هسلا من اینجا جز این لباسا چیزی ندارم ؟ -چرا برات اوردم هیراد : برام میاری ؟ لباسای خوبی رو براش انتخاب کردم که رنگش تقریبا با رنگ لباس خودم که الان تنم بود ست میشد بردم سمت اتاقی که هیراد توش بود .. در زدم و رفتم داخل دیدم هیراد نشسته و دستشو کرده تو موهاش .. صداش کردم : -هیراد؟ -هوم ؟ -چیزی شده ؟ چرا نگرانی ؟ -نه چیزی نیست .. من امشب برام کاری پیش اومده هسلا میبرمت خونه مامان اینا شب شاید دیر بیام لباسامو بده بپوشم برم -کجا ؟ چه مشکلی ؟ -چیزی نیست بعدا میگم لباسارو ازم گرفت و گفت برم مانتو بپوشم که منو ببری خونه مامانش اینا ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت ششم توی راه همش ازش پرسیدم که چی شده ولی انگار نه انگار که دارم ازش سوال میپرسم یه اخم وحشتناکی کرده بود که خودبه خود منو وادار به سکوت میکرد و باعث میشد. زیادی ازش سوال نپرسم، هرچی هست معلومه اتفاق خوبی نیست. رسیدیم دم خونه مامانش اینا و منو گذاشت و بدون خدافظی رفت .. -وا چرا اینجوری شده بود ؟ .. خدایا چیزی نشده باشه رفتم بالا و مامان و بابای هیراد با خوشحالی اومدن استقبالم -سلام مامان سلام بابا بابا . مامان : سلام دخترم خوبی ؟ هیراد کو پس ؟ -نمیدونم براش کاری پیش اومد منو رسوند اینجا و بعدم رفت. باراد: اه بازم که تو اومدی اینجا اون شوهرت کوش ؟؟؟ اقای مومن ؟؟ با سردیه هرچه تمام تر جوابشو دادم : میاد. بابا تشری به باراد زد و باراد با چشم غره اومد نشست رو مبل. مامان: باراد خوب پرو شدیا .. بی ادب ادم با زن برادرش اینطوری حرف میزنه ؟ باراد: من برادری ندارم که بخوام زن برادر داشته باشم .. حالم از جفتشون به هم میخوره. توجهی به حرفش نکردم هرچی میگذشت بیشتر از باراد بدم میومد .. -مامان بارانا کجاست ؟ مامان: خونه خودشه عزیزم . دیگه هیراد کم میره اونجا بارانا تنها شده اون ور بهش میگم خونرو بفروشین بیا همینجا قبول نمیکنه ولی الان زنگ میزنم بگم بیاد بشنوه تو اینجایی حتما میاد لبخندی زدم و گفتم : خودم بهش زنگ میزنم. رفتم بالا تو اتاق خودم و هیراد و وسیله هامو گذاشتم. یه زنگی به بارانا زدم که بعد از چند تا بوق جواب داد : سلام بر عروس خانوم خوبی ؟؟؟ -سلام بارانا جان خوبی ؟ کجایی ؟ -مرسی . من خونه ام تو کجایی ؟ -من اومدم خونه مامان اینا گفتم اگه کاری نداری بیا اینجا. -عه تنها اومدی ؟ هیراد نیست ؟ -نه نیست .. ولی میاد .. میای ؟ -اره مگه میشه نیام .. تا نیم ساعت دیگه اونجام. خوشحال شدم که بارانا میاد .. خیلی دوسش داشتم برعکس باراد که هرلحظه برام غیر قابل تحمل میشد ولی بارانا دختر خوبی بود. ظاهرا از بین این افراد خانواده فقط باراد اینطوری بود. بی ادب و عصبی ساعت 9 بود که بارانا اومد. رفتم پایین و باهم کلی حرف زدیم که مامان برای شام صدامون کرد .. دلم شور میزد نمیدونم چرا .. حس خوبی نداشتم زنگ زدم به هیراد ولی گوشیشو جواب نداد. بابا انگار نگرانیمو فهمیده بود که پرسید : -هسلا جان چرا نمیخوری ؟ -میل ندارم بابا جون -دخترم چرا نگرانی ؟ رنگ به رو نداریا یه چیزی بخور . -نه بابا جون نمیتونم به هیراد زنگ میزنم جواب نمیده نگرانش شدم. -نه دخترم بد به دلت راه نده پیداش میشه. چقدر خوبه که منم یکیو دارم که مامان و بابا صداشون بزنم .. درسته پدر و مادر خودم نمیشن ولی به قول معروف از هیچی بهتره. با بی میلی شروع کردم به شام خوردن ساعت رو نگاه کردم دیدم از 11 هم گذشته ولی هیراد به زنگام جواب نمیده از جام بلند شدم و رفتم بالا سمت اتاقمون. گوشیو برداشتم و یه بار دیگه به هیراد زنگ زدم. وای جواب داد: -الو هیراد ؟ معلومه کجایی ؟ چرا خبری ازت نیست ؟ -هسلا بعدا زنگ میزنم. قطع کرد ؟؟؟؟ چشمام از تعجب گرد شده بود هیراد چرا همچین میکنه ؟ هیراد لعنتی ... لعنتی ..... اه ... چرا چرا چرا خدایا .. بووووق د لامصب برو دیگه مگه نمیبینی عجله دارم. با تموم سرعتم داشتم میرفتم .. خدایا چطور نفهمیدم ... هسلا هی میگفت ولی من نمیفهمیدم. ای خدا ... هسلا هسلا .. چی بگم ؟؟ من چطوری بهت بگم ... حالا که نمیتونم حرف بزنم هسلا هم ول کن نیست .. -الو -الو هیراد ؟ معلومه کجایی ؟؟ چرا خبری ازت نیست ؟ با عصبانیت گفتم : -هسلا بعدا زنگ میزنم. دیگه نذاشتم ادامه بده چون اون وفت مجبور میشدم باهاش حرف بزنم و ممکن بود لو بدم .. هسلا نباید فعلا خبر دار بشه .. خیلی ناراحت میشه تازه روحیه اش به خاطر نامزدی خوبه ... خوشحاله خدایا ... کمکمون کن وقتی رسیدم گوشیمو تو ماشین گذاشتم که مجبور نشم از قصد جواب هسلا رو ندم ، رفتم سمت پذیرش. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان کوتاه بسیار زیبا👌 🍃🌺(سنگ و گنج)🍃🌺 مادر شوهر، بعد از اتمام ماه عسل با تبسّم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش بکنی .. کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد .. عروس جواب داد : مادر، داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟🌺🍃 می گویند سنگ بزرگی راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود ، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد .. با پتکی سنگین، نود و نه ضربه بر پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد... مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای ، بگذار من هم کمکت کنم .. مرد، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست ، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجّه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود .. مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم ، کارِ من بود ، پس مال من است .. مرد گفت : چه می گویی؟ من نود ونه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی !🌺🍃 مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند .. و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند ، مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم... و دومی گفت : همه ی طلا مال من است ، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم ...🌺🍃 قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست ، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست .. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد ، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند ... و تو مادر جان سی سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند بدون خستگی .. ، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !!🌺🍃 @dastanvpand 🍃🍃🍃🍃🍃🍃