animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸
یه سلامی که بوی
زندگی بده
یعنی امید برای یه
شروع قشنگ🌹
دوستان مهربون
آرزومندم سبد امروزتون
پر باشد از عشق
و یه دنیا سلامتی 🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5963292400909551489.mp3
10.93M
🎤 احسان خواجه امیری
هرروز یک اهنگ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت نهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13271
#قسمت_دهم
چرا نمیپرسی چِم شده آخه! چرا نمیپرسی چه مرگم شده! چرا از این خانه نمیریم؟
مادر وسط گریهها و حرفهای مریم پرید
– چه مرگته خب؟ توی این حیاط که شوهر درس خوانده پیدا نمیشه! من چه خاکی توی سر خودم کنم؟ کجا بریم؟ مفت نشستیم. خوشی زده زیر دلت؟
– من دیگه مدرسه نمیرم. به بابا هم بگو.
مادر مریم دو دستی توی سر خودش کوبید. او کوشید تا به مریم بفهماند که پدرش به ادامه تحصیل او دل خوش کرده است و اگر چنین چیزی بشنود خانه خراب میشوند، اما مریم با قاطعیت میگفت که دیگر به مدرسه نخواهد رفت.
آن روز تا غروب مریم کنج خانه کز کرد. نه خود و نه مادرش چیزی به ابرام نگفتند. میدانستند که عربده خواهد کشید. چند بار عصبانیت او را دیده بودند. مریم نزدیک غروب به بهانهی خرید بیرون رفت و این بار از باجه تلفن سر پامنار به شمارهای ناشناس زنگ زد و بازگشت. پدرش از خانهی همسایه برگشته بود. آن شب مریم از پستوی خود بیرون نمیآمد. مادرش به ابرام گفت که مریم بیمار شده و تب و لرز دارد. ابرام دستی به پیشانی دخترش کشید و از او خواست که به درمانگاه بروند. مریم در زیر پتو غلتید و خود را به خواب زد. مادرش گفت: «فردا نمیخواد بری مدرسه. استراحت کن. دنیا که به آخر نمیرسه. خودم میرم به مدرسه خبر میدم.»
ابرام با ناراحتی گفت: «یه موقع درس و مشقش عقب نیفته! برو بگو وقتی برگشت باید درسهایی که نبوده رو باهاش کار کنید. یادت نره»!
آن شب مریم در کنج اتاق کوچک، در رویدادهای چند ماه پیشش شناور شد. تمام گفتهها و خندههای جاوید را مو به مو به خاطر میآورد. خودش را در خاطرات شیرین گذشته رها کرده بود. خاطراتی که آغاز زندگی نوین او بود و تجربهی لحظههایی بی مانند. لحظههایی که با برنامهها و سرگرمیهای روزمرّهیباشندگان حیاط بزرگ همخوانی نداشت. جاوید آخرین سربازی بود که در پست نگهبانی حیاط بزرگ انجام وظیفه میکرد. البته سربازان دیگری هم بودند اما اهالی حیاط فقط از جاوید حساب میبردند و مابقی را خیلی راحت دست به سر میکردند.
یکی از نیمروزهایی که از مدرسه باز میگشت، جاوید از کیوسک نگهبانی بیرون آمد و در برابرش ایستاد. به چشمانش زل زد و به گونهای ریزبینانه و مهرورزانه نگاهش کرد که انگار ساقهی گلی را در یخبندان کوهستان مینگرد.
– با خودت چی داری دختر؟ چی حمل میکنی؟
– هیچی! چی باید داشته باشم!
– توی کیفت…؟! گَرد؟ قرص؟ گیاه؟
– بیا بگرد.
– زیر لباست چی؟
– به خدا چیزی ندارم.
– داری! به خدا داری! به علی قسم داری! خیلی چیزها داری!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_یازدهم
غروب همان روز در تاریکی کوچه چنان گرم گفتگو شدند که مریم باورش نمیشد این همان سربازی باشد که خرده فروشهای حیاط بزرگ از او حساب میبرند و میخواهند برایش پاپوش بسازند. دو روز پس از آن دیدار، مریم جوری در کیوسک نگهبانی مینشست که از چشم آشنایان و سخن چینان در امان باشد. اگر چه دقایق با جاوید بودن کوتاه بود، اما او دستان تازهای را لمس کرده بود که برایش بوی قصه و افسانه میداد.
مریم روزی دو بار جاوید را میدید و در نخستین فرصت به کیوسک نگهبانی وارد میشد تا کسی آنان را کنار هم نبیند. گاهی که سربازان دیگری در کیوسک بودند یا سر میرسیدند، جاوید با اشارهای آنان را پی نخود سیاه میفرستاد. مریم از کلاس و مدرسهاش میگفت و جاوید از خانواده و دوستانش. نیمی از دوران سربازیش گذشته بود و به همان اندازه اضافه خورده بود. مریم هفده ساله بود و او نوزده سال داشت.
جاوید با حرفهایش، با نگاهها و دستانش، مریم را به سرزمینی بسیار دورتر از حیاط بزرگ و عودلاجان میبرد. وقتی با جاوید حرف میزد، هوایی میشد و میخواست با او به سرزمینهای نا آشنا برود. وقتی که جاوید رفت، مریم بیمار شد. تب و لرز داشت. تمام تابستان را گیج میزد و نابسامان بود. با آغاز سال تحصیلی توانست کمی او را فراموش کند. اما امشب، در کنج آن اتاق کوچک، نزدیک بساط ابرام، دوباره دلش هوای او را کرده بود.
دوست داشت چراغ کیوسک نگهبانی دوباره روشن شود و باز هم عملیها و خرده فروشها و حتی پدرش را بازرسی بدنی کنند اما جاوید برگردد. فقط یک شماره از او داشت. در اوایل تابستان، هر بار که زنگ زده بود، زنی آن سوی خط گفته بود: «خر نشو دخترم. برو دنبال بخت خودت»! امروز هم همین را شنیده بود.
مریم خاطرات روزانهاش را با آب تاب برای جاوید تعریف میکرد. هر آن چه در مدرسه میگذشت. از پچ پچ دخترها در کلاس، از دستپاچگی و گیجی آن دسته از هم کلاسیهایش که نامزد کرده بودند. از طعم بستنی اکبر مشدی در زیر پل ری، از دستشویینوشتهها و نوع نگاه دختران به شکم بر آمدهی یکی از خانم معلمها و …
جاوید هم از دوران دبیرستان خود میگفت. از اجتماع دوستان یکدلش در پارک پردیسان و ورود داوطلبانه به مینیبوس نیروی انتظامی. هر روز یک مینیبوس میآوردند و قیافههای مشکوک و جوانان و نوجوانان عربده کش را توی مینیبوس میریختند. یک بار هم جاوید را گرفته بودند و چند ساعت بعد در پاسگاه آزادش کرده بودند. از آن پس، هر روز که مینیبوس نیروی انتظامی به پارک میآمد، جاوید میدوید و پیش از همه روی صندلی کنار راننده مینشست. سربازها به زور مشت و لگد و گاهی به ضرب باتوم از ماشین پیادهاش میکردند.
گاو پیشانی سفید بوستان پردیسان شده بود. هر روز که سربازان به پارک میریختند تا جیب بنگیها را بگردند و یا دختر و پسرها را از جاهای پرت و دور افتاده جمع کنند و یا بچه پر روها و قرتیها را ادب کنند، یک سرباز مسئولیت داشت تا از ورود جاوید به مینیبوس جلوگیری کند. مریم با ولع به حرفهای جاوید گوش میداد و لذت میبرد. جاوید در یک دبیرستان دولتی، نزدیکِ دهکدهی المپیک درس خوانده بود. جایی که در زنگهای تفریح، یک ناظم جلوی دستشوییها میایستاد تا مبادا برای بچههای دست و پا چلفتی، اتفاقی بیفتد.
در یکی از غروبهایی که صدای اذانِ بلندگوی مسجد حوض در عودلاجان طنین افکنده بود، جاوید دستانش را دور گونههای مریم گذاشته بود و گفته بود: « بار اول که دیدمت، فکر کردم دانشجویی. گفتم، این شازده این جا چکار میکنه! نکند راه گم کرده»! مریم گفته بود: «داره اذان میگه. دستت رو بردار»! حالا که از جاوید خبری نبود، در نیمههای شب، به آن اتاق کوچک میغلتید و اشک میریخت و گونههایش تشنهی همان دستها بود.
خواب به چشمانش نمیآمد. برخاست و آرام از اتاقش بیرون آمد. پدرش گوشهای دراز کشیده بود و خر و پف میکرد و مادرش گوشهی دیگر اما آرام بود. از هر دو بدش آمد. در آن نیمه شب، از پدرش متنفر شد. از چهرهی خوابیدهی مادر بیزار بود. آرزو کرد پرنده باشد و پرواز کند. یا اگر پرنده شدنِ او برای خداوند مقدور نیست، دست کم سوسک باشد. سوسکی بزرگ که هم بپرد و هم پرواز کند. برود جایی که مردمانش جور دیگر میخوابند، به گونهای دیگر نشئه میکنند، به شکل متفاوتی زندهاند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_دوازدهم
به حیاط آمد. چراغ بعضی از اتاقها روشن بود و آواهای زیر و بم نامفهومی به گوش میرسید که گاهی به جیغی کوتاه پایان میپذیرفت. چرخیهای ایلامی گاریهایشان را به شکلی منظم کنار هم چیده بودند. چرخیهایی که روزها توی بازار جنس جابجا میکردند و آن قدر دعوا میکردند که شبها مانند جنازه میخوابیدند. کنار حوضِ بی آب نشست و شیر را باز کرد. مشتی آب به صورت خود پاشید. آسمان بی ستارهی تهران را نگاه کرد و نمیدانست که جاوید کجاست! به اتاقش برگشت. دراز کشید و غلتید.
روی پلّهها ایستاده بود. لاتهای خیابان مولوی، خانم مدیر را روی زمین خواباندند و به دقت و بردباری گروه پزشکانِ وظیفه شناس در یک جرّاحیِ سخت، قلبش را از زیر دندهها بیرون کشیدند. قلب خونین را به یکدیگر نشان میدادند و خشنود بودند. مرجان و سپیده مانند پرستاران، روپوشهای سفید پوشیده بودند و با دستمالهایی پاکیزه، عرق را از پیشانی و چهرهی لاتها میستردند.
ناگهان تمام دختران مدرسه با هم و در یک زمان، انگشت اشاره را به سوی مریم گرفتند. لاتها قلب خانم مدیر را سر جایش گذاشتند و به سوی مریم رژه رفتند. دختران و معلمان و خانم پورجوادی و هر کس که در مدرسه بود، در سکوتی هراس آور، انگشتان اشارهی خود را به سوی مریم گرفته بودند. لاتها با چشمانی شهلا و چاقوهایی دسته شاخی و تیز به او نزدیک میشدند.
مریم خواست به داخل کلاسها بگریزد اما به زمین میخکوب شده بود. ناگهان مدرسه تبدیل شد به چهار راه سیروس. هم مدرسه بود و هم چهار راه. چراغهای راهنمایی سر جایشان بودند. زنان بسیاری با چادرهای عربی سینه میزدند و گونه میخراشیدند. تندری غرّید و چند قطره باران بر زمین ریخت. درپوشِ فاضلاب خیابان تکانی خورد و کمی بالا آمد. مویهی زنها هزار برابر شد. چراغهای راهنمایی قرمز شدند و درپوش کنار رفت و جاوید با حالتی زار و نزار از کانال فاضلاب بیرون آمد. خودروها بوق عروسی زدند و زنان کِل کشیدند.
بیدار که شد، بدنش درد میکرد و لوزههایش برآماسیده بود. آب دهانش را به سختی فرو برد. در رختخواب نشست و احساس کرد با زنجیری نامرئی به زمین پیوند خورده است. دراز کشید.
آفتاب سخاوتمندانه بر حیاط بزرگ میتابید. همان گونه بر حیاط بزرگ میتابید که چند خیابان آن سوتر بر کاخ گلستان و بنای خورشید و بازاریان سختکوشِ و آیندهنگرِ سبزه میدان. ابرام لاشخور خمیازهای کشید و برخاست. زنش در خانه نبود. خمار و خموده بود. کسی در زد. ابرام گفت: «بیا تو. تنهام». یکی از چرخیها در را باز کرد و مشتی اسکناس مچاله شده را روی فرش گذاشت.
ابرام به اسکناسهای در هم و فشرده نگاهی انداخت و گفت: «عملِت بالا رفته رفیق! توی خط گَرد و شیمیایی نرو. سلطان نشئهجات همینه که میبینی. همین. سوغات قندهاره»! بلند شد و از لای ظرفها و استکانها یک لول تریاک بیرون کشید. با تیغِ سوسمار نشان، یک سره از تریاک را برید و دستش را دراز کرد و گذاشت کف دست جوان. چرخی نگاهی به تریاک انداخت و براندازش کرد. ابرام گفت: «بیشتر از پولت بهت دادم». چرخی در را بست و رفت. ابرام گفت: «مردک غُربتی! بگو تو مواد میشناسی آخه! سیر و گِرم سرت میشه»! فرش را بالا زد و سیخ و سنجاق را بیرون آورد. گاز پیک نیکی را به سوی خودش کشید و بستی به سنجاق زد و گذاشت کنار آتش تا، به قول اهل بخیه، خوب بپزد. زبانهی آتش را نگاه کرد و بعد رفت سراغ جا ظرفی و یک بطری خالی نوشابه بیرون کشید.
– سگ خورد! غلغلی یه چیز دیگه است! فوقش دو تا دود پِرت بشه. دودِ پِرتی زکات عمله دیگه! جای دوری نمیره! بکش که از دنیا خیلی کشیدی ابرام. بکش رفیق!
مقداری آب در بطری ریخت و سرش را سوراخ کرد. یک سوراخ هم در بدنهی بطری ایجاد کرد و لول کاغذی را در آن فرو برد. دقایقی بعد مریم با صدای غلغل آب و بوی تریاک از خواب پرید. سر درد شدیدی داشت. به اتاق آمد. ابرام جا خورد.
– به! مگه مدرسه نرفتی بابایی؟!
مریم به آرامی سلام گفت و روسریش را سرش کرد و به حیاط رفت. ابرام یک کتری آب روی پیک نیکی گذاشت. مریم با عصبانیت وارد شد.
– آب دستشویی قطع شده که!
– شیر حیاط آب داره؟
– فشارش کم شده.
– الان حالت خوبه؟ میخوای بریم دکتر بابایی؟
مریم با اشارهی سر پاسخ پدرش را داد و به اتاق کوچک رفت. به خواب دیشب فکر میکرد و به همان لحظهای که نمیدانست خانم پورجوادی به مادرش چه میگوید و او چگونه به جای دخترش عذرخواهی میکند. مریم تصمیم قطعی گرفته بود. میخواست مدرسه را ترک کند و جاوید را بیابد. میخواست یک بار دیگر دستان جاوید را دور کمر خود حس کند در حالی که قلبش تند میتپد. حال چه در کیوسک نگهبانی و چه در خیابان و یا خانه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون و...!!!
حکایت پول نفت و پول برق و...کارت سوخت و یارانه و گوشت کوپنی و ...از همین دست است
"دو چيز را پاياني نيست ، يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان. در مورد اولی مطمئن نیستم!"
آلبرت انيشتين
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#آیت_اللهی_در_کاباره...❗️
لبنان به عروس خاورمیانه معروفه ، انواع و اقسام فساد هم توش هست ، امام موسی صدر#رهبر_شیعیان_لبنان که خیلی تو مردم محبوب بود یه روز کاملا ناگهانی وارد یک #کاباره شد ، همه مشغول میگساری بودند ، یدفه همه تا او را دیدند دست و پای خودشون و گم کردند اما در میان تعجب ، سید رفت پشت میز میکده نشست و به خدمتکار گفت برای من هم #مشروب خوب بیاورید ، سکوتی به آنجا حاکم شد اما او شوخی نمیکرد و جدی گفت پس چرا وایسادی ؟ خدمتکار رفت با حالت شرمندگی یه پیاله #مشروب آورد گذاشت جلوی سید ، همه با تعجب بهش نگاه میکردن که چی میشه که #ناگهان_سید ظرف #مشروب و برداشت و در میان بهت و تعجب همه ..
#ادامه_در_کانال👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
♠ #پیشنهاد_ویژه ♠
🍃🌺
#قسمتپنجاهویک
#نمنمعشق
یاسر
بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده...
ای بابا...
گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد...
بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست...
+سلام جانا...
_سلام بی معرفت
+قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا...
_باشه باشه کم لاف بزن...تو دلت برای من تنگ نمیشه...
+یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی...
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق....خیرسرت رفیق چهارسالتما...
+آقامن شرمنده...خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما...
_موش شما زن منه ها...گردن منم از مو باریکتر بیابزن...
_مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا...بیادیگه...
بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت
+کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم...
نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم
_مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی...
و با خنده از در بیرون رفتم...
دستم رو از پشت کشید و گفت
+آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد ...شب کوری داری تو؟
لبخندملیحی زدم و گفتم...
_شوخی کردم...غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته...
چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم...
*
کلید انداختم و وارد خونه شدیم...
اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت
+خیلی خوش گذشتا...ممنون
_آره..خواهش،وظیفه بود...
من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم...
بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم...و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد...
سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید...
درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود...آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم...
وارد هال شدیم...روی کاناپه خوابوندمش...وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم...
_بیااینوبخوربهترمیشی...
بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه...
خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم..
+میشه نری؟میترسم یاسر...
بامهربونی نگاهش کردم و گفتم..
_تامن هستم هیچی نمیشه...نگران نباش...
سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم...
_سعی کن بخوابی...
+نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم...
_هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن...
+یه چیزی بگو آروم بشم...
چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن
قرآن با صوت کردم...
بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت...
#عشقوقتیتنیدهشدبهتنت
#سختبیاختیارخواهیشد....
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتپنجاهودوم
#نمنمعشق
یاسر
لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو شرح دادم...
قراربراین شد که تا چنددقیقه ی دیگه بچه های انگشت نگاری و لابراتوار رو اعزام کنن اینجا...
وارد اتاق شدم و به دیوار زل زدم...
دیواری که باخون روش نوشته شده بود...
«Welcome to the game»
انگارزیادی سکوت کردم...
شماره اش رو گرفتم...بابوق دوم برداشت..
+جانم پسرم....
_به منم رحم نمیکنی نه؟
+چی میگی؟جای سلامته؟
_بهت گفته بودم که پای نیلا یکباردیگه توی زندگیم بازبشه قیدهمتونومیزنم...نگفتم؟
+بله گفته بودی...درضمن خودت خوب میدونی که من بااون دختره ی بدذات الان دشمنم...
_غزال من پسرتم،اون زیردستای احمقت نیستم که ندونم کی به کیه توی این تشکیلات..اگه اون عقربه توام خرچنگی...
باهم تفاوتی ندارین..بهش بگو باردیگه به خونه ی من نزدیک بشه و ازین تهدیدا روی درودیواربنویسه و بخواد نقشه های من رو خراب کنه کاری میکنم بره اون دنیا وردل باباجونش...متوجه؟
+اوکی...توام حواست باشه...پسرمن بودن دلیل بر پیچوندن و زیرآبی رفتنات نیست،امیدوارم بیشتر توی جلسات ببینمت.بای
و تماس روقطع کرد...
همون لحظه صدای آیفن اومد...
بچه های انگشت نگاری بودن...
دررو بازکردم ..یادم اومد مهسو روی کاناپه خوابیده...
بازهم تبدیل شدم به یه پسربچه ی دبیرستانی...
ای خدا چرا توهمش خوابی مهسو...
بلندش کردم و بردم توی اتاق خودم خوابوندم...
زنگ واحد زده شد ...به سمت دررفتم و بازش کردم و با بچه های انگشت نگاری و لابراتوار سلام کردم...
#بگذارکهدلحلبکندمسألههارا....
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتپنجاهوسوم
#نمنمعشق
یاسر
یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم اومد...
+جناب سرگرد
_چی شد جاویدی؟چیزیم فهمیدی؟
+چیزخاصی که نه...ولی..یه چیزی که عجیبه این وسط اینه که برخلاف تصور من و شما نوشته ی روی دیوار با خون انسان هست...
به وضوح جاخوردم و گفتم..
_انسان؟مطمئنی جاویدی؟
+بله قربان،حتی من نمونه برداری کردم تا برای مرکز دی ان ای بفرستم و نتیجه رو به یقین اعلام کنم...بااینکه باتوجه به نوع انعقادخون به راحتی میشه گفت خون انسان هست...
باکلافگی گفتم
_میتونی مشخص کنی خون مربوط به کدوم قسمت از اعضای بدنه؟
+مسلمااین حجم ازخون مربوط به یکی از اعضای اصلی بدن هست.ولی حتما فردا جزئیات رو توی گزارش درج میکنم.
_خوبه...به کارتون برسین...
وارداتاق خودم شدم...مهسو بیداربود...و گوشه ی تخت کزکرده بود...
با مهربونی کنارش نشستم و گفتم..
_سلام خانوم خرسه...بهتری؟
نگاهی بهم انداخت وگفت..
+یاسرمنوازینجاببر...تحمل ندارم..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم
_آخه این وقت شب کجابریم؟هوم؟بریم بگیم خونمون چرانموندیم؟
+خواهش میکنم یاسر...خواهش
_باشه یه کاریش میکنم...
گوشیم رو ازجیبم درآوردم و شماره ی امیررو گرفتم
+سلام..جانم داداش...
_امیربیدارید بیایم طرفتون؟
+آره.داداش چیزی شده؟
_نه،میام میگم برات...ببخشیدا داداش
+این چه حرفیه...منتظریم...یاعلی
_یاعلی
*
امیردر رو بازکرد و واردخونه شدیم...
ساک دستی مهسو رو که دستش بود دید و گفت
+آبجی اومدین قهر؟جریان چیه یاسر؟
واردپذیرایی شدیم و مهسو و طناز کنارهم نشستن...
نگاهی به امیرانداختم و گفتم...
_اومدن سراغم..فهمیدن زیرآبی میرم...
+چیییی؟کدومشون؟
_عقرب...
+نه؟؟؟اون که تازه رسیده ایران...
باکلافگی گفتم..
_روی دیواراتاق مهسو باخون نوشته بود به بازی خوش اومدی...
طناز جیغ خفه ای زد و مهسو رو بغل کرد...
مهسو آروم شروع کرد به اشک ریختن...
_امیر،زودتر جمع و جور کنین پس فردا از کشور خارج میشیم...فقط...میشه مهسو این دوروزاینجاباشه؟
+این چه حرفیه داداش من...من و تو این حرفا رو داریم؟قدم آبجیمون روی چشم ماست
مهسو گفت
+پس تو کجا میمونی؟خب من میرم خونه بابااینا
_نه به جز اینجا بقیه ی جاها امن نیستن...نگران منم نباشید...من جام امنه...
از جام بلندشدم و همزمان مهسو هم بلندشد ...
به طرف در خروجی رفتیم...بچه ها توی اتاقشون رفتن...
_مهسو،متاسفم که مجبوری اینجوری سر کنی...مطمئنم جات امنه..وگرنه ..
+میفهمم یاسر...فقط..خودت چی
_من جام امنه...تو فقط مراقب خودت باش...
نگاهش پراز بغض بود
لبخندی زدم و ناخودآگاه دستاشو گرفتم و گفتم
_مراقب خودت باش...نه بخاطربادیگارد بودنم...نه بخاطرشغلم...بخاطر...خودم..
سریع دستاش رو رها کردم و به سمت دررفتم که گفت
+یاسر...مراقب خودت باش...
بلند گفتم
_خداحافظ بچه ها....
و از درخارج شدم...
#منودرگیربودنکن
#توکهآغازوپایانی
#توکهآرامشبعدازهجومتندطوفانی...
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتپنجاهوچهارم
#نمنمعشق
مهسو
با بسته شدن در ،دل منم ریخت....
حس خوبی نداشتم...دلشوره ی عجیبی داشتم...
+مهسوجان
به سمت طناز برگشتم....
باغم نگاه میکرد..
_طناز....حالم خوب نیست
بغلم کرد و گونه ام رو بوسید...
+بریم یکم استراحت کن توی اتاق...بریم که دست ماامانتی خواهری
لبخندی زدم و همراهش رفتم...
*
باصدای زنگ تلفنم سراسیمه ازخواب پریدم...
_الویاسر؟
+مهیارم آبجی...منتظریاسربودی
با من و من گفتم
_ها؟آها،آره خب ...منتظربودم...
+اهاببخشید.زنگ زدم احوالتوبپرسم..
_ممنونداداشی...شماهاخوبین؟
+مامخوبیم...شماچطورین؟
_میگذره....ممنون
بعدازکمی حرف زدن بامهیار تلفن رو قطع کردم...و دوباره روی تخت ولوشدم...
صدای درزدن اومد...
ناخودآگاه شالم رو درست کردم و گفتم
_بفرمایید
طناز وارداتاق شدوگفت
+مهسوجان،پاشو بیاناهار...
_ناهار؟!مگه ساعت چنده؟
+الهی فداتشم آبجیم ازدیشب تاحالا خوابی
با خجالت بلندشدم و گفتم
_ببخشیدتروخدا
+این چه حرفیه مهسو ؟من و تو این حرفاروداریم؟پاشوقربونت برم
**
حس غربت زیادی داشتم،دلم خونه ی خودمومیخواست...
خونه ی خودم؟آره خونه ی خودم....
خونه ای که برای اولین بار توش حس کردم مهمم...
حس کردم آرومم....
هنوز چندساعت نگذشته بود دلم اینجور برای خونه تنگ بود،چه برسه بخوام ترکیه هم برم....
فقط خونه؟.....
آره فقط خونه...
وارد پلی لیست گوشیم شدم...
به عادت نوجوونی هام نیت کردم و پخش تصادفی رو زدم....
باپخش شدن آهنگ بغض کردم....
با تک تک جملاتش اشک ریختم....
به یکی از تیکه هاش که رسیدم صدای هق هقم بلندشد....
#توبامنباشویهکاریکنبره
#یادشازدنیایدیوونهیمن
#بزاراینخونهبهمنحسیبده
#کهبشهصداشکنمخونهیمن
(عشقدوم،احسان خواجه امیری)
توی دلم اعتراف کردم...دلتنگیه من برای صاحب اون خونه است....
#ایمرگبراینساعتبیهمبودن
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتپنجاهوپنجم
#نمنمعشق
یاسر
+آقا،کاراتاقتون تموم شد...بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین...
با کلافگی سری به معنای تایید تکون دادم و از جام بلندشدم و به سمت اتاق رفتم...
نگاهی به دیواراانداختم....
ازروزاولش هم بهترشده بود...
کاغذدیواری های یاسی رنگ آرامش رو به آدم منتقل میکردند...
_ممنون آقا محمد...عالی شده...مثل همیشه...
بعداز پرداخت پول دستمزد وسایلشون رو جمع کردند و ازخونه خارج شدند...
گوشیم زنگ خورد،ازاداره بود...
_بله،بفرمایید
+سلام قربان...جاویدی هستم...
_سلام،چیشدجاویدی؟گزارش آماده اس؟
+بله قربان،اگه الان تشریف بیاریدعالی میشه...
_الان میام.فعلایاعلی
و تماس رو قطع کردم.
سریعا سوییچ رو برداشتم و ازخونه خارج شدم
****
_پس مطمئنی که خون انسان بوده؟
+بله قربان،ومطمئنم خون مربوط به شقیقه اس...
اخمام رو درهم کردم و گفتم
_لعنتی...نمیشه گفت خون مال کیه؟
+نه قربان،چون هیچ گزارش قتلی توی اون محدوده نبوده که بتونیم به موضوع ربطش بدیم...
_زن و مردش رو که میتونی بگی...
+بله،متاسفانه خانم بوده...جوون هم بوده...
بااعصاب بهم ریخته ای گفتم
_همینا؟دیگه چیزی پیدانشد؟
+چراقربان...بچه ها یه شئ رو پیداکردن...
بلافاصله در پاکتی رو باز کرد و پلاک و زنجیر طلاسفیدی رو نشونم داد...
«_تولدت مبارک عشقم
+توخیلی خوووبی میلاد...واقعاممنون
_ارزش توبیشترازاین پلاک و زنجیر ساده اس نیلای من....
گونه ام روبوسید و لبخندی زد...»
اشکی روی گونه ام سر خورد....
_میشناسمش...ضمیمه کن بفرست برای سرهنگ....من میرم...
****
توی اتوبان با سرعت بالا حرکت میکردم و اشک میریختم...
کی گفته مردگریه نمیکنه؟
من گریه میکنم بخاطرحماقتام،بخاطر بزرگترین خبط هام،بخاطرمرزهایی که شکستم...بخاطر قلب شکسته ی پدرم...
من خودمونمیبخشم بخاطر بلایی که سرمهسوآوردم...
#منخودمونمیبخشم
وارد خونه شدم و یکراست وارد اتاق مهسو شدم....
خدایااا...اگر بفهمه من چکاری کردم؟اگر بفهمه من کی ام...خدا....
خودت دستموبگیر....
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با امیرتماس گرفتم
+جانم
بابغض گفتم
_حالش چطوره؟
+خوبه یکم پکره...فقط برای ناهار دیدیمش...
_بزاریدتوی خودش باشه...مراقبش باش امیر...خودت خوب میدونی که چقدر دوسش دارم....
+آروم باش داداشم...بااین حالت که سریع همه چیو لومیدی...آروم باش...
_باشه...مراقبش باش...یاعلی
تماس رو قطع کردم و به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم...
به سمت سجاده رفتم و قامت بستم
#اللهواکبر....
#اصلاهمینحالوهمینروزوهمینساعت
#اصلابهشبهایبدونبودنتلعنت...
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت شانزدهم هسلا -هستی ؟ به نظرت این لباسارو بریزم دور دیگه نه ؟ نمیخوام لباس
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت هفدهم
فقط کارم گوش کردن به این اهنگ بود و اشک ریختن
اره زندگیه تکراری داشتم و دارم
هیراد منو ول کرد
درست 2 هفته مونده به عروسی ولم کرد ...
به قول اهنگ مورد علاقم : بین زمین و اسمون ولم کرد ...
لعنت به من چه ساده دل سپردم
لعنت به من اگر واسش میمردم
دست منو گرفت و بعد ولم کرد
لعنت به اون کسی که عاشقم کرد
اهنگ رو کم کردم و چشمامو بستم
اره واقعا لعنت به اون کسی که عاشقم کرد وگرنه من که تو اون عمر 22، 23 سالم عاشق نشده بودم
لعنت به تو هیراد داره یک سال میشه که ازت دورم لعنت به تو مه عاشقم کردی
بعدش ولم کردی چرا اخه چرا ؟؟؟؟
اشکام رو گونه هام ریخته شد یاد همون روزی افتادم که پیام هیراد رو باز کردم
چقدر خوندم ؟
گوشیمو برداشتم و صفحش رو روشن کردم رفتم تو قسمت اس ام اسام .. هنوزم پیامش بود
چرا هیراد ؟ چرا ؟
اون شب هستی بهش زنگ زد بعد از کلی حرف زدن وقتی گوشیو قطع کرد گفت : هسلا دیگه بهش فکر نکن عزیزم ... اون لیاقت تورو نداشته
-یعنی چی هستی ؟ یعنی همچی کشکی بوده ؟؟ من عاشقشم مگه میشه .. اونم عاشقمه نمیشه ولم کنه هیراد حتما داره شوخی میکنه
تا مدت ها فکر میکردم چرا هیراد این کارو باهام کرده
یادم میاد روز تولدش چه حال بدی رو گذروندم
رفته بودم دم خونشون ... تو ماشین نشسته بودم وقتی از دور دیدمش یه لباس مشکی پوشیده بود
چقدر دلم براش تنگ شده .. هیراد چرا این کارو کردی ؟
ریش هاش نا مرتب در اومده.. میتونستم حال بدش رو تشخیص بدم
از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش وقتی منو دید که دارم نزدیکش میشم ماتش برده بود
رفتم روبه روش .. یه دونه زدم در گوشش
-هیراد خدا ازت نگذره
حلقه ی اشک رو تو چشماش دیدم
هیراد: هسلا
اشکم ریخته شد و گفتم : حقی نداری اسم منو به زبونت بیاری فهمیدی ؟
هیراد: منو ببخش میدونم بهت بد کردم هسلا میدونم
-هیراد ساکت شو .. نمیخوام صداتو بشنوم لعنتی .. میخواستی ولم کنی چرا عاشقم کردی ؟ چرا نامزد کردیم ؟ چرا برام بهترین روزارو ساختی ؟
چرا برام خاطره ساختی ؟ هان ؟
با مشت به سینش کوبیدم و گفتم : الان من و تو باید از ماه عسل بر میگشتیم یادته تا کجا پیش رفتیم ؟ ما حتی جایی که میخواستیم بریم و تعداد روزمون رو هم مشخص کرده بودیم
هیراد بهم بد کردی خدا جواب دل شکستمو میده میدونی چرا ؟
با پلکی که زد تمام اشکای توی چشمش ریخته شد پایین ملتمسانه نگاهم کرد و ادامه دادم : چون من حتی واسه مرگ مامان و بابام هم اینجوری گریه نکردم
دردی که تو توی دلم گذاشتی با رفتنت حتی از اونم دردناک تر بود
میدونی حالا دیگه چند نفر رو از دست دادم ؟
مامانم بابام شیدارو تورو ..
خدا ازت نگذره
با هق هق گفت : هسلا من نمیخواستم مجبور شدم به خدا راست میگم وگرنه منم داغون شدم نمیبینی ؟
-مگه نمیگفتی منو تنها نمیزاری ؟ تحت هیچ شرایطی ولم نمیکنی ؟
پس چی شد ؟ ولم کردی که ..
هیراد: نه هسلا ... تو همیشه تو قلب منی اینو مطمئن باش ولی ما نمیشه که با هم باشیم
رفتم نزدیک ترش و دم گوشش داد زدم و گفتم : تو قلبت باشم و نباشم دیگه چه فرقی داره ؟ اخه این که دیگه مهم نیست وقتی ولم کردی یعنی دیگه نیستم تو قلبت لعنتی ...
لعنت به اون روز و ساعت و لحظه ای عاشق تو شدم .. لعنت
به طرف ماشین حرکت کردم و نشستم پشت ماشین
سرمو رو فرمون گذاشتم
بعد از چند لحظه که سرمو اوردم بالا دیدم هیراد نیست
خیلی حس بدی داشتم تا خود خونه نمیدونم چطوری رانندگی کردم
وقتی رسیدم هستی انقدر ترسیده بود که زنگ زد به باربد که بیاد و منو ببرن دکتر
چشمامو که باز کردم قطره های ابی رو دیدم که وارد رگم میشن ...
-هستی
هستی : وای جانم هسلا ؟ بیدار شدی ؟ خدارو شکر .. خیلی منو ترسوندی هسلا به خدا ارزش نداره هیراد اگه قدر تورو میدونست اینجوری نمیشد
-هستی دیگه اسمشو نیار
هستی : باشه خواهری هرچی تو بگی باشه تو فقط خوب شو
تو دلم گفتم : من دیگه هیچ وقت اون ادم سابق نمیشم ... من هیچ وقت خوب نمیشم هستی دلتو خوش نکن
با ورود محمدرضا ناگهان چیزی یادم اومد
بهم گفته بود از گذشته ی هیراد هیچی نمیدونم گفته بود ازدواج نکنم
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت هجدهم
نگاهی بهم انداخت و به هستی گفت : میشه تنها باشم با هسلا چند لحظه ؟
هستی : بله البته بفرمائین
محمدرضا: هسلا خانوم
جوابی نداشتم بهش بدم فقط نگاهش کردم
صندلی کنار تخت رو برداشت و برعکسش کرد و روش نشست و ادامه داد : هسلا میدونم حالت بده ولی شما دوتا به درد هم نمیخورید .. من میدونم که اینو میگم
-شما چیو میدونین ؟ اقای سماواتی من ازتون میخوام دیگه حرفی از اون دوستتون نزنین
محمدرضا : از هیراد؟؟
داد بلندی زدم و گفتم : مگه نمیگم حرفی ازش نزن ؟ یعنی اسمشم نیار
محمدرضا با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت : باشه عزیزم اروم باش هرچی تو بگی
حالم از اینم بهم میخورد سرمو چرخوندم به طرف مخالف و گفتم : میشه تنهام بزاری ؟
محمدرضا: هسلا من دوست دارم
سریع نگاهش کردم و با بغض گفتم : من دیگه نمیخوام نه کسیو دوست داشته باشم نه کسی منو دوست داشته باشه .. از اولین تجربه ام بدجوری شکست خوردم
محمدرضا: خب این دلیل نمیشه از منم بخوای شکست بخوری
-خواهش میکنم برو بیرون حالم به اندازه ی کافی بد هست شما دیگه بدترش نکن
محمدرضا وقتی رفت بیرون گریه ی بلندی سر دادم که هستی اومد و وقتی تو اون حال منو دید خودشم پا به پای من گریه کرد .
باربد : هستی ؟ تو دیگه چرا گریه میکنی ؟ اخه خانومم تو الان باید بری بهش دلداری بدی عزیزم تو دیگه گریه نکن.
هرچی باربد بیشتر با هستی مهربون حرف میزد من گریه ام شدت بیشتری میگرفت و از ته دلم اشک سوزانی میریختم.
تقه ای به شیشه ماشین خورد نگاهی کردم نسرین بود.
-چه عجب خانوم تشریف اوردی
نسرین : اومدم دیگه تو چرا اینقدر بهم ریخته ای ؟ بازم اشک ریختی دختر ؟
-نسرین اذیت نکن حال ندارم.
نسرین : اخه واسه چی ؟ مثلا اوردمت تولد که روحیت عوض بشه 4 تا دوست پیدا کنی پوسیدی تو خونه.
-بریم خونه ؟ یا بازم میخوای بیرون بمونی ؟
نسرین : نه مگه جرئت دارم الان بگم میخوام بازم بیرون بمونم ؟ تو بدتر از مامانمی
راه افتادم به سمت خونه
کلید رو انداختم تو قفل و چرخوندم
کلید برق رو زدم و چراغا روشن شد نگاهی به قهوه ی سرد شده ی روی میز انداختم
به سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم بعد از شستن صورتم وضو گرفتم برای نماز
-الله اکبر الله اکبر
سرمو به طرفین تکون دادم و مقنعه رو از سرم بیرون اوردم
-چیه نسرین ؟
نسرین : هیچی داشتم نگاهت میکردم .. خوبی هسلا ؟
-میگذرونم عزیزم تو دیگه برو بخواب نگران من نباش
نسرین : باشه پس شب بخیر هسلا گلی جون
جا نمازمو جمع کردم و چادرمو تا کردم و گذاشتم تو کمد برق اتاق رو خاموش کردم و به سمت هال رفتم
فنجون قهوه رو از روی میز برداشتم و یه قهوه ی داغ دیگه برای خودم درست کردم و نشستم جلوی تلویزیون
صداشو خیلی کم کردم که نسرین از خواب بیدار نشه
نگاهی به گوشیم انداختم
3تا پیام
بازشون کردم
پوفی کشیدم و گفتم : بازم ول کن نیست .. شب جمعه اس دیگه هوایی شده دلش برای من تنگ شده مرتیکه
بدون اینکه بخونم همرو پاک کردم
بازم کار همیشگیم رو تکرار کردم خیره شدم به بخار هایی که از فنجون قهوه میومد بیرون
این کار نمیدونم ولی بهم حس ارامش میداد وقتی کاملا ماتش میشدم و تمام فکر و خیالا از سرم میرفت خیلی حس خوبی داشت.
بازم فکر کردم .. این بار به تاریخ روزی که برای اولین بار هیراد ازم خواست تا باهم دوست باشیم و همو راحت تر صدا کنیم.
این بار به همه ی روز هایی که با هیراد گذروندم فکر کردم
به تمام حرف هایی که باورم شده بود .. به دوست دارم هاش به اینکه میگفت ولم نمیکنه به همچی فکر کردم
صبح با تابش نور خورشید چشمامو باز کردم
اخ کمرم .. چقدر بد خوابیدم وای اینجا خوابم برد
نشستم و کش و قوسی به کمرم دادم که تو این 10 ماه خیلی لاغر تر از همیشه شده بود.
حس تنهایی که داشتم از همیشه برام غیر قابل هضم تر بود.
دلم برای هستی خیلی تنگه باید امروز بهش زنگ بزنم.
ساعت رو بنگاه کردم نزدیک 10 بود حتما بیداره.
گوشیو به دست گرفتم و شماره اشو گرفتم.
بعد از چند تا بوق جواب داد
هستی : الو ؟ هسلا ؟ چه عجب دختر یه زنگی به من هم زدی
تک خنده ای کردم و گفتم : سلام عزیز دل خواهر خوبی ؟
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚داستان عبرت آموز👌
دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت🍃🌺 و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...!
دختر دکتر نقل می کند:
"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازیتان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!🌺🍃
پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.
این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."🌺🍃
اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو باد...🌹
🍃🌸🍃🌸🍃
@dastanvpand
شرط ازدواج
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🍃
4_5956101534734353529.mp3
3.78M
هر صبح یک اهنگ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن؟
سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی نمیگه!
به سلطان میگن: اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کیه. دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه
مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس و از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده. وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی؟ گدا جواب میده 3 سکه. میگه 3 سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو. مرد فقیر میگه نه نمیخوام، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .
گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی، بیا بگیر مرغ رو بخور.
مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه به گدای چاپلوس میگه: رفیق! من میرم و شاید از فردا همدیگرو نبینیم، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی؟ مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی؟ گدا جواب میده کدام هدیه؟
سلطان محمود میگه: همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می نشست. سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شیخ علی بن سهل صوفی☘
داستان فوقالعاده شنیدنی و اموزنده بخو انید و لذت ببرید خداوند خود به بندگانی که دوستش دارد نامه میفرستد چه توفیقی ازین بالاتر
☘🌹داستان نامه ای که از طرف خداوند بیماران را شفا میداد🌹🍀
شيخ بهائي رحمة الله عليه در كتاب كشكول خود نوشته است كه : شيخ علي بن اسهل صوفي اصفهاني ، پيوسته به صوفيان بي بضاعت ، انفاق و احسان ميكرد
. روزى ، جماعتى از آنان بر او وارد شدند و شيخ را در آن وقت ، چيزي نبود كه به ايشان بخشد . ناچار نزد يكي از دوستان خود رفت و از او خواست كه وجهي براي اينكار بپردازد .
🍀 مرد ، براي اين كار مبلغ ناقابل به خدمت شيخ داد و از كمي آن معذرت خواست كه رفتار ساختمان خانه ام و مخارجي بسيار دارم .
☘ شيخ فرمود : چه مبلغ هزينه عمارت تو است ؟ گفت : نزديك به پانصد دينار . شيخ گفت : آن وجه را به من ده تا به درويشان رسانم
و در عوض خانه اي در بهشت به تو خواهم داد و از هم اكنون تعهدي به خط خود بر اينكار مي نويسم و به تو مي سپارم .
🍀 مرد كفت : با ابا الحسن ، من هنوز از تو خلاف و دروغ نشنيده ام ، اگر بحقيقت متعهد اين كار مى شوى ، این مال را به تو خواهم داد .
🍀 شيخ گفت : ضامن و عهده دارم و سندي به دست خويش دائر
بر اين ضمانت نگاشت و به او سپرد
☘. مرد نيز پانصد دينار را به وي داد و عهدنامه را گرفت و وصيت كرد كه چون مرگم فرا رسد ، اين سند را در كفن من نهيد
🍀 . اتفاقاً در همان سال عمرش به سر آمد و بر حسب وصيتش عمل كردند
🍀 . اما يك روز كه شيخ براي نماز صبح وارد مسجد شد ، ديد كه
🦋🦋نوشته اش در محراب افتاده و بر پشت آن بخط سبز نوشته شده بود :
🌹🦋 ترا از آن ضمانت که كرده بودي ، خارج ساختيم و آن خانه را در بهشت به وي تسليم كرديم . »🦋🌹
🍀اين نوشته مدتي نزد شيخ بود و بيماران در شهر اصفهان و در جاها ، از آن استشفا مي كردند
❌ ، تا آنكه در ميان كتب شيخ كه يك صندوق از آن به سرقت رفت ، آن نامه نيز از ميان رفت
منبع
کتاب نشان از بی نشانها
نخودکی اصفهانی صفحه447 از چاپ سوم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت نوزدهم
هستی : ممنون از لطفت میشه بدونم چرا یه زنگ به من نمیزنی ؟ با کل دنیا قهر کردی با تهرانم قهر کردی با من دیگه چرا قهر کردی اخه ؟
-قهر چیه هستی ؟ فقط حوصله ندارم
هستی : تا کی هسلا ؟ هوم ؟ تا کی ؟ بیا این پسره رو ببین پاشو بیا تهران به خدا این پسر خوبیه من تائید میکنم بابا باربد هم میگه خیلی پسره خوبیه گوش بده دیگه پاشو بیا تهران هم همدیگرو ببینیم هم اینکه تو با این پسره اشنا بشی
-هستی من واقعا دلم نمیخواد بعد هیراد با کسی اشنا شم اگه بخوام همین محمدرضا هست دیگه تازه ول کن هم نیست دیشب دوباره 3تا پیام داده بود
هستی : نه من از محمدرضا خیلی خوشم نمیاد پسره همش دنبال این بود تو و هیراد از هم جدا شین ببین کی گفتم اون باعث جدا شدن شما شده ..
-اه هستی کی میخوای این حرفاتو تموم کنی ؟ هیراد مگه بچه بوده ؟؟ اگه منو میخواسته خب ولم نمیکرد.
هستی : اخه هسلا اگه هیراد تورو نمیخواست یا به این دوری راضی بود اینجوری مریض نمیشد گوشه بیمارستان نمی افتاد
-چی ؟؟؟؟ مگه هیراد چش شده ؟
هستی : نه چیزه ..عه میگم .. اهان باربد صدام میکنه هسلا من بعدا زنگ میزنم اره خواهری
-هستی وایسا .. قطع نکن توروخدا
ای وای هستی ..
هیراد یعنی چش شده ؟؟ مریض شده ؟ هستی چرا هول شد یهو ؟؟
چیزیو ازم پنهون میکنن ؟؟؟ خدایا من ازت یه معجزه میخوام اگه واقعا هیراد هنوزم منو دوست داره اگه اونم داغون شده مارو بهم برسون خدایا یه معجزه .. ازت میخوام دیگه رومو زمین ننداز خواهش میکنم
از جام بلند شدم بالای 10 بار خونرو قدم زدم اخرش به این نتیجه رسیدم که یه زنگ از خونه به هیراد بزنم .. اون که شماره اینجارو نداره
ای کاش زنگ نمیزدم
کلافه شدم ... وقتی شنیدم میگه گوشیش خاموشه حالم بدتر از همیشه شد
به سمت اتاق نسرین رفتم هنوز خواب بود
کنار تختش نشستم و صداش زدم
-نسرین .. خانوم .. نسرین خوابالو هووو
نسرین : چیه هسلا ؟ بزار بخوابم
-نه پاشو نسرین پاشو دیگه
نسرین: چیه خانومی ؟ کبکت خروس میخونه عزیزم؟
-نه اتفاقا خروس نمیخونه .. نسرین یه چیزایی از هستی شنیدم ولی نمیدونم چرا سریع حرفشو عوض کرد و گوشیو قطع کرد
نسرین : چی شنیدی ؟
-میگه هیراد مریضه .. میگم نسرین نکنه واقعا مریض شده ؟
نسرین : شما 2تا واقعا دیونه این .. اینو جدی میگما .. اخه وقتی این همه همو دوست دارین واسه چی خودتون و بقیه رو عذاب میدین ؟ برین با هم زندگی کنین دیگه اون محمدرضا اگه اونجوری نمیکرد تو و هیراد الان 2تا بچه هم داشتین.
زدم به بازوش و از روی تختش بلند شدم
پرده های زرشکی رنگ اتاقش رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم نفسی کشیدم و گفتم : نسرین میخوام برم تهران
نسرین: خوبه منم میام
سریع برگشتم طرفش و گفتم : جدی میگی ؟ میای با هم برگردیم ؟
-اره بابا چرا نیام ؟؟؟ دانشگاهو یه ذره می پیچونم میریم تهران تو میری به نامزدت سر میزنی منم برم پیش مامان و بابام
پریدم بغلش و گفتم : اخ تو بهترینی عزیزم
نسرین : اگه میدونستم اینجوری خوشحال میشی دیشب به جای تولد میبردمت تهران هسلایی
-میگم پس همین امروز راه بیفتیم قبل ظهر من میرم وسایلامو جمع کنم
سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم انگار که دوباره قلبم شروع به تپش کرده بود هنوز خبری از هیراد نبود و اون نمیدونست من تصمیم گرفتم که چیکار کنم اما همین تصمیم هم برای عوض کردن حال من کافی بود
بالاخره بعد از جمع و جور کردن وسایلا با نسرین از اصفهان راهیه تهران شدیم
ساعت حدودا 8 شب بود که رسیدیم
نسرین رو جلوی در خونه رسوندم و خودم به سمت خونه هستی اینا حرکت کردم
انقدر خوشحال بودم که خودمم تعجب میکردم یعنی من این همه مدت فیلم بازی میکردم که هیراد رو فراموش کردم ؟ اخه چطوری بدون اون زندگی کردم ؟ 10 ماه
وقتی رسیدم خونه هستی اینا ساکمو از صندوق عقب ماشین برداشتم و زنگ رو فشار دادم هستی وقتی منو دید انقدر گریه کرد که با زور باربد جداش کردیم از خودم
هستی : قربون خواهرم بشم .. باربد یه دستمال بده فین کنم دماغم داره چیکه میکنه
از تیکه ی هستی زدم زیر خنده ..
-هنوزم میگی چیکه ؟ خب این بچه ها یاد میگیرن
هستی : اره دیگه خب چیکس دیگه پس چیه ؟
زدم زیر خنده و علی رو بغل کردم و بوسیدمش :خاله قربونت بشه فسقلیه من
علی: خال ... هام..
-ای جونم هام میخوای ؟ دورت بگردم میدونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود ؟ اسباب بازیاتونو دوست داشتین ؟
باربد علی رو ازم گرفت و برد بالا .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستم
هستی : اومدی بری دیدن هیراد ؟
-اره هستی بگو ببینم کجاست ؟ مریض شده ؟
هستی : نمیدونم ولی خونشون که همون خونس
-گوشیش چرا خاموشه ؟
هستی کمی من من کنان گفت : نمیدونم انگار که خودش خاموش کرده
-هستی زن که نداره هان ؟
هستی : نه بابا این چه حرفیه هسلا زن چیه باربد میگه بعد تو داغون شد
با ناراحتی سرمو به زیر انداختم و گفتم : خب پس چرا ولم کرده ؟ بیشعور
هستی : اون نخواسته ولت کنه محمدرضا زیر گوشش خونده من مطمئنم
با این حرفای هستی منم مطمئن میشدم که محمدرضا تو این کار دست داشته و خواسته من و هیراد و از هم جدا کنه هیراد حق داشت نمیخواست محمدرضا چیزی بدونه
خدایا اینجور دوستا رو از دورمون دور نگه دار
اون شب انقدر خوشحال بودم که نفهمیدم کی و چطوری خوابم برد
صبح که بیدار شدم باربد رفته بود سرکار و من و هستی و علی و عرفان خونه بودیم
-هستی ؟ من میخوام حاضر شم برم دم خونشون
-باشه برو مراقب خودت باش
خداحافظی سر سری کردم و راه افتادم انقدر دلشوره داشتم که دستشوییم گرفت
به در خونشون رسیدم و ماشینو پارک کردم
چشمم به ماشین بابای هیراد افتاد
زیر لب گفتم : بابا
از ماشین پیاده شد
دست هیراد رو گرفته بود مامانش هم اون طرف هیراد رو گرفته بود
چش شده ؟؟ نمیتونه راه بره ؟ مریض شده ؟ خدایا چه بلایی سرش اومده
کلاه سرش بود و یه بلیز شلوار ابی
هیچ ریشی نداشت ..
نزدیک شدم
صدای بارانا رو شنیدم که گفت : وای هسلا توئی ؟؟
نگاه هیراد به من افتاد
نزدیکش شدم و با گریه دستمو به صورتش گرفتم و گفتم : هیرادم
نگاه غمناکش رو دیدم پشیمونی و شرمندگی رو دیدم
مامان و باباش حتی سرشون رو بلند نکردن منو نگاه کنن اونا هم از کار هیراد شرمنده بودن ؟
نمیدونم
نگاهی به بارانا انداختم و گفت: هسلا چقدر عوض شدی .. خوبی ؟ این مدت کجا بودی ؟
با تته پته گفتم :من .. چیزه .. اخه .. هیراد
مامان: هسلا ما شرمنده ایم مارو ببخش .. ببخش توروخدا
-شما که کاری نکردین اخه مامان این چه حرفیه
به بابا کمک کردم تا هیراد رو بردیم بالا
روی مبل نشستیم و هیراد گفت : نباید میومدی
-هیراد من دیگه نمیتونم .. میفهمی ؟ دارم داغون میشم .. نابود شدم لعنتی نابود
مامان و بابا و بارانا تنهامون گذاشتن و رفتن بالا
هیراد: هسلا هیچ وقت از عشقی که بهت داشتم تو دلم کم نشد هروز بیشتر از قبل هم شد اما کاری از دستم بر نمیومد
-چرا ؟ چرا هیراد ؟ میدونی تو این 10 ماه چقدر گفتم چرا ؟ چقدر از خودم پرسیدم چرا ؟ میخوام الان دلیلش رو بهم بگی
هیراد: نمیتونم هسلا .. من و تو نمیتونیم باهم باشیم
-هیراد مگه نمیگفتی سنگ از اسمون بباره بازم هیچی نمیتونه من و تورو از هم جدا کنه ؟ حالا مگه چی شده ؟
هیراد: هسلا دوست دارم فقط اینو همیشه بدون چه زنده باشم چه نباشم اینو بدون
دستمو روی لباش گذاشتم و گفتم : هیراد اگه این بار بگی برم میرم ولی بدون دیگه هیچ وقت حتی اسمتو نمیارم اینبار غرورمو زیر پا گذاشتم فقط به خاطر عشقی که بهت داشتم برگشتم . اومدم که ببینمت اومدم که با هم حرف بزنیم و برگردیم پیش هم اما اگه الان بگی برم میرم و دیگه منو نمیبینی
هیراد: هسلا اینجوری نگو .. به خدا از مامان اینا بپرس .. من خیلی حال بدی رو تجربه کردم .. از وقتی این مریضی هم اومد سراغم فهمیدم که دارم چوب اون دلشکستنی که گفتی رو میخورم .. چوب خدا صدا نداره هسلا منو ببخش بهت بدی کردم
-مهم نیست من الان میخوام زندگیه جدیدی رو شروع کنیم
هیراد: هسلا من کمبود خون پیدا کردم ... میبینی چقدر رنگم زرده ؟ باید هفته ای یک بار برم بهم خون تزریق کنن نمیدونم چرا اینجوری شدم دکترا میگن بیماریه نادریه ولی هرهفته دارم میرم ..
-من نمیخوام تنهات بزارم هیراد .. بیا بازم باهم شروع کنیم اگه موافقی از همین الان شروع کنیم اگه نه من میرم و دیگه هم نمیام
انگار که از این حرفم خیلی ترسید و اومد نزدیکم و دستمو گرفت و گفت : نه هسلا من نمیخوام ... نمیخوام دیگه از دستت بدم مطمئن باش.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺
#قسمتپنجاهوششم
#نمنمعشق
مهسو
+مهسومطمئنیهمهچیوجمعکردی؟
_وااااایطنازازوقتیمهیاروسایلموآوردهیکسرهداریاینومیپرسی...کچلمکردیپلانگتون
+خبچهکنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه..
دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش....
_الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی...
آب رو یک نفس سر کشید ....
+آخییییش،خداخیرت بده ها...
صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد
_چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم...
+باشه...
به سمت در دویید
روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم....
_آخخخخ،لعنتی....
یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم...
دستی دستمو گرفت...
سربلندکردم و یاسررو دیدم...
حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود...
درش آورد و روش دستمال گذاشت
_پاشو ،پاشو بیا بشورش
بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت
_اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟
+سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است...
_بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی....
خنده ای کردم و نگاهش کردم....
حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده....
اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد...
+وسایلت آماده است؟
_آره..
تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت
_خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم...
#القصهپیشکستمابستهصفی
#مرگازطرفیوزندگیازطرفی
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتپنجاهوهفت
#نمنمعشق
یاسر
+دخترموبهتومیسپرمیاسر....میدونیکهچقدخوندلخوردم سالها تا از خطر حفظش کنم...دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره...ولی...
لبخندی زدم و گفتم
_چشم پدرجان..نگران نباشید...خوب میدونید که چقدربرام باارزشه...
+برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم...
لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید...
++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟
_حرفای مردونه میزدیم همسرجان
++اوهوع...مامان بابامودیدی مهربون شدی...توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی
همزمان مهیار ومهندس به من خیره شدن...
چشمام رو گرد کردم و گفتم
_مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا
++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی...زن ذلیله...
همه خندیدیم
مهیار دم گوشم گفت
+نمیدونه چقد عاشقشی که
چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم...
_هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه..
*
ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود...
_نمیخوای چیزی بگی؟
+.....
_منم دلم تنگ میشه....ولی مجبوریم مهسو...همه ی اینا بخاطرتوئه...
+کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد...
اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید...
*
بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم...
+من ترس از ارتفاع دارم یاسر...
لبخندی زدم و گفتم
_قراربودتامن هستم نترسی...
لبخندآرومی زد و سرش روپایین انداخت...
کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم...
به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم...
نگاهی انداختم...
مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود...
خندم گرفته بود...
توجهی نکردم....بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد...
+ببخشید...خیلی ترسیده بودم...
_اشکال نداره...شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟
وخندیدم
باخجالت خندیدوگفت
+خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد...
هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت...
سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم...
+قشنگ میخونی
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش...
+اونشب آرومم کرد...خوابم برد...
_وقتی بهش روبیاری...بهت نه نمیگه...یادخداآرامش بخش دلهاست...
+اینطورفکرمیکنی؟
_من اینونمیگم...خود خدا توی قرآن گفته...این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده...نه...بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه...فقط خداست...همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه
+چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟
خیره خیره نگاهش کردم و گفتم...
_مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه...
اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه...خدا به ما محتاج نیست...ما به آرامش اون محتاجیم...عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه...مارواز بدی و گناه دورکنه...این عشق واقعیه....
خیره خیره نگاهم میکرد...و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده....
***
بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم...
_کمربندتو ببند...یکم دیگه فرود میایم....
*
پام رو توی فرودگاه گذاشتم....
و توی دلم گفتم
#سلامشهرغم
#ایدردلمنشستهازتوکجاگریزم
#محیاموسوی
#پایانفصلاول
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 1
(تغییروحقیقت)
مهسو
هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم…
وحتی الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم…
دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا…
توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده…
ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن…
خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم
به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت
+بفرماییدخانم
توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم …
_طنازکجاست؟ندیدیش؟
+فکرمیکنم حمام باشن خانم…
پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم
_خیلی خب،مرخص…
سریعا ازجلوی چشمام دورشد
بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم …
مثل بهشت بود…
هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود…
زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم..
آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم…
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم…
رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم…
بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود…
مثل یه کاخ بود…
وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن…
اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد…
#مردمندرهمهحالتدرستکاربود
#وتوبهاندازهییکعشقتماشاداری
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 2
یاسر
_امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز..
وزارت دیگه صداش دراومده…هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ…
توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی…
+میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که…لااقل با زنم خوش باشم…زورت میاد؟
با بهت بهش نگاه کردم و گفتم
_امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟
دستپاچه شدنش روحس کردم..
+نه…یعنی چیز…آره…درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد…نه؟
با تردیدگفتم…
_میشه….ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف…یادته؟
باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت
+طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین..
لبخندی زدم و گفتم
_چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری…همین
+یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟
_آره والا…
همون لحظه طناز امیرروصدازد…امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت…سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم…هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم…
شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود…
اروم و بیصدا به سمتش رفتم…موسیقی بی کلامی روپلی کرده بود و اروم تاب میخورد…وغرق فکربود
_هواسرده…
ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت
+وای چرا مثل جن میای…میترسه آدم خب…
لبخندی زدم و گفتم
_خونه خودمه…اختیارشودارم…توچرا بااین وضع اینجانشستی…
+کدوم وضع؟
_موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی…
ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت
_خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست…پس منم اختیارشودارم…
ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم…
شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم
_قبلاهم گفتم…نزارموهاتوجزمن کسی ببینه…
و توی چشماش خیره شدم…
سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم….
#ایتوکهسمتچپسینهامنشستهای
#بنشینکهمالکیواختیاردار
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 3
مهسو
لعنتی…اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها…
چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه…
شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم…
_یاسر
+بله..
نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم…
_من ازینجاخوشم نمیاد…نمیشه بریم؟
سرجاش ایستادوگفت
+ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟
_نه نه…این خونه خوبه…منظورم استانبوله…کلا این کشورومیگم…حس بدی بهم میده…ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه…هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران…دلم براایران تنگ شده..
توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه…ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود…
باصدایی که به زور شنیده میشد گفت…
+یکی اونورمرزایستاده بود…که خالی کنی و بزاری بری….
_چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟
بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت…
+تحمل کن…تموم میشه..این شهر ،شهرغمه…تحملش کن مهسو…
و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد…
یاسر
واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم
سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم…
ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم…
وارد اتاقم شدم…
تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم…
**
نمیدونم چندساعت گذشته بود …ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید…
همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم…تهش هم میشد این..
زخم معده ی لعنتی…اه
به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم..
_یه کم کیکی چیزی بیار اینجا…معدم…
بعدم سریع قطع کردم…
بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد…
با سینی که دستش بود…
_چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر…
ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم..
+روانی…
سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم…
#عمارتکنمراآخر
#کهویرانمبهجانتو
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓