eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت شانزدهم هسلا -هستی ؟ به نظرت این لباسارو بریزم دور دیگه نه ؟ نمیخوام لباس
رمان قسمت هفدهم فقط کارم گوش کردن به این اهنگ بود و اشک ریختن اره زندگیه تکراری داشتم و دارم هیراد منو ول کرد درست 2 هفته مونده به عروسی ولم کرد ... به قول اهنگ مورد علاقم : بین زمین و اسمون ولم کرد ... لعنت به من چه ساده دل سپردم لعنت به من اگر واسش میمردم دست منو گرفت و بعد ولم کرد لعنت به اون کسی که عاشقم کرد اهنگ رو کم کردم و چشمامو بستم اره واقعا لعنت به اون کسی که عاشقم کرد وگرنه من که تو اون عمر 22، 23 سالم عاشق نشده بودم لعنت به تو هیراد داره یک سال میشه که ازت دورم لعنت به تو مه عاشقم کردی بعدش ولم کردی چرا اخه چرا ؟؟؟؟ اشکام رو گونه هام ریخته شد یاد همون روزی افتادم که پیام هیراد رو باز کردم چقدر خوندم ؟ گوشیمو برداشتم و صفحش رو روشن کردم رفتم تو قسمت اس ام اسام .. هنوزم پیامش بود چرا هیراد ؟ چرا ؟ اون شب هستی بهش زنگ زد بعد از کلی حرف زدن وقتی گوشیو قطع کرد گفت : هسلا دیگه بهش فکر نکن عزیزم ... اون لیاقت تورو نداشته -یعنی چی هستی ؟ یعنی همچی کشکی بوده ؟؟ من عاشقشم مگه میشه .. اونم عاشقمه نمیشه ولم کنه هیراد حتما داره شوخی میکنه تا مدت ها فکر میکردم چرا هیراد این کارو باهام کرده یادم میاد روز تولدش چه حال بدی رو گذروندم رفته بودم دم خونشون ... تو ماشین نشسته بودم وقتی از دور دیدمش یه لباس مشکی پوشیده بود چقدر دلم براش تنگ شده .. هیراد چرا این کارو کردی ؟ ریش هاش نا مرتب در اومده.. میتونستم حال بدش رو تشخیص بدم از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش وقتی منو دید که دارم نزدیکش میشم ماتش برده بود رفتم روبه روش .. یه دونه زدم در گوشش -هیراد خدا ازت نگذره حلقه ی اشک رو تو چشماش دیدم هیراد: هسلا اشکم ریخته شد و گفتم : حقی نداری اسم منو به زبونت بیاری فهمیدی ؟ هیراد: منو ببخش میدونم بهت بد کردم هسلا میدونم -هیراد ساکت شو .. نمیخوام صداتو بشنوم لعنتی .. میخواستی ولم کنی چرا عاشقم کردی ؟ چرا نامزد کردیم ؟ چرا برام بهترین روزارو ساختی ؟ چرا برام خاطره ساختی ؟ هان ؟ با مشت به سینش کوبیدم و گفتم : الان من و تو باید از ماه عسل بر میگشتیم یادته تا کجا پیش رفتیم ؟ ما حتی جایی که میخواستیم بریم و تعداد روزمون رو هم مشخص کرده بودیم هیراد بهم بد کردی خدا جواب دل شکستمو میده میدونی چرا ؟ با پلکی که زد تمام اشکای توی چشمش ریخته شد پایین ملتمسانه نگاهم کرد و ادامه دادم : چون من حتی واسه مرگ مامان و بابام هم اینجوری گریه نکردم دردی که تو توی دلم گذاشتی با رفتنت حتی از اونم دردناک تر بود میدونی حالا دیگه چند نفر رو از دست دادم ؟ مامانم بابام شیدارو تورو .. خدا ازت نگذره با هق هق گفت : هسلا من نمیخواستم مجبور شدم به خدا راست میگم وگرنه منم داغون شدم نمیبینی ؟ -مگه نمیگفتی منو تنها نمیزاری ؟ تحت هیچ شرایطی ولم نمیکنی ؟ پس چی شد ؟ ولم کردی که .. هیراد: نه هسلا ... تو همیشه تو قلب منی اینو مطمئن باش ولی ما نمیشه که با هم باشیم رفتم نزدیک ترش و دم گوشش داد زدم و گفتم : تو قلبت باشم و نباشم دیگه چه فرقی داره ؟ اخه این که دیگه مهم نیست وقتی ولم کردی یعنی دیگه نیستم تو قلبت لعنتی ... لعنت به اون روز و ساعت و لحظه ای عاشق تو شدم .. لعنت به طرف ماشین حرکت کردم و نشستم پشت ماشین سرمو رو فرمون گذاشتم بعد از چند لحظه که سرمو اوردم بالا دیدم هیراد نیست خیلی حس بدی داشتم تا خود خونه نمیدونم چطوری رانندگی کردم وقتی رسیدم هستی انقدر ترسیده بود که زنگ زد به باربد که بیاد و منو ببرن دکتر چشمامو که باز کردم قطره های ابی رو دیدم که وارد رگم میشن ... -هستی هستی : وای جانم هسلا ؟ بیدار شدی ؟ خدارو شکر .. خیلی منو ترسوندی هسلا به خدا ارزش نداره هیراد اگه قدر تورو میدونست اینجوری نمیشد -هستی دیگه اسمشو نیار هستی : باشه خواهری هرچی تو بگی باشه تو فقط خوب شو تو دلم گفتم : من دیگه هیچ وقت اون ادم سابق نمیشم ... من هیچ وقت خوب نمیشم هستی دلتو خوش نکن با ورود محمدرضا ناگهان چیزی یادم اومد بهم گفته بود از گذشته ی هیراد هیچی نمیدونم گفته بود ازدواج نکنم ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت هجدهم نگاهی بهم انداخت و به هستی گفت : میشه تنها باشم با هسلا چند لحظه ؟ هستی : بله البته بفرمائین محمدرضا: هسلا خانوم جوابی نداشتم بهش بدم فقط نگاهش کردم صندلی کنار تخت رو برداشت و برعکسش کرد و روش نشست و ادامه داد : هسلا میدونم حالت بده ولی شما دوتا به درد هم نمیخورید .. من میدونم که اینو میگم -شما چیو میدونین ؟ اقای سماواتی من ازتون میخوام دیگه حرفی از اون دوستتون نزنین محمدرضا : از هیراد؟؟ داد بلندی زدم و گفتم : مگه نمیگم حرفی ازش نزن ؟ یعنی اسمشم نیار محمدرضا با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت : باشه عزیزم اروم باش هرچی تو بگی حالم از اینم بهم میخورد سرمو چرخوندم به طرف مخالف و گفتم : میشه تنهام بزاری ؟ محمدرضا: هسلا من دوست دارم سریع نگاهش کردم و با بغض گفتم : من دیگه نمیخوام نه کسیو دوست داشته باشم نه کسی منو دوست داشته باشه .. از اولین تجربه ام بدجوری شکست خوردم محمدرضا: خب این دلیل نمیشه از منم بخوای شکست بخوری -خواهش میکنم برو بیرون حالم به اندازه ی کافی بد هست شما دیگه بدترش نکن محمدرضا وقتی رفت بیرون گریه ی بلندی سر دادم که هستی اومد و وقتی تو اون حال منو دید خودشم پا به پای من گریه کرد . باربد : هستی ؟ تو دیگه چرا گریه میکنی ؟ اخه خانومم تو الان باید بری بهش دلداری بدی عزیزم تو دیگه گریه نکن. هرچی باربد بیشتر با هستی مهربون حرف میزد من گریه ام شدت بیشتری میگرفت و از ته دلم اشک سوزانی میریختم. تقه ای به شیشه ماشین خورد نگاهی کردم نسرین بود. -چه عجب خانوم تشریف اوردی نسرین : اومدم دیگه تو چرا اینقدر بهم ریخته ای ؟ بازم اشک ریختی دختر ؟ -نسرین اذیت نکن حال ندارم. نسرین : اخه واسه چی ؟ مثلا اوردمت تولد که روحیت عوض بشه 4 تا دوست پیدا کنی پوسیدی تو خونه. -بریم خونه ؟ یا بازم میخوای بیرون بمونی ؟ نسرین : نه مگه جرئت دارم الان بگم میخوام بازم بیرون بمونم ؟ تو بدتر از مامانمی راه افتادم به سمت خونه کلید رو انداختم تو قفل و چرخوندم کلید برق رو زدم و چراغا روشن شد نگاهی به قهوه ی سرد شده ی روی میز انداختم به سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم بعد از شستن صورتم وضو گرفتم برای نماز -الله اکبر الله اکبر سرمو به طرفین تکون دادم و مقنعه رو از سرم بیرون اوردم -چیه نسرین ؟ نسرین : هیچی داشتم نگاهت میکردم .. خوبی هسلا ؟ -میگذرونم عزیزم تو دیگه برو بخواب نگران من نباش نسرین : باشه پس شب بخیر هسلا گلی جون جا نمازمو جمع کردم و چادرمو تا کردم و گذاشتم تو کمد برق اتاق رو خاموش کردم و به سمت هال رفتم فنجون قهوه رو از روی میز برداشتم و یه قهوه ی داغ دیگه برای خودم درست کردم و نشستم جلوی تلویزیون صداشو خیلی کم کردم که نسرین از خواب بیدار نشه نگاهی به گوشیم انداختم 3تا پیام بازشون کردم پوفی کشیدم و گفتم : بازم ول کن نیست .. شب جمعه اس دیگه هوایی شده دلش برای من تنگ شده مرتیکه بدون اینکه بخونم همرو پاک کردم بازم کار همیشگیم رو تکرار کردم خیره شدم به بخار هایی که از فنجون قهوه میومد بیرون این کار نمیدونم ولی بهم حس ارامش میداد وقتی کاملا ماتش میشدم و تمام فکر و خیالا از سرم میرفت خیلی حس خوبی داشت. بازم فکر کردم .. این بار به تاریخ روزی که برای اولین بار هیراد ازم خواست تا باهم دوست باشیم و همو راحت تر صدا کنیم. این بار به همه ی روز هایی که با هیراد گذروندم فکر کردم به تمام حرف هایی که باورم شده بود .. به دوست دارم هاش به اینکه میگفت ولم نمیکنه به همچی فکر کردم صبح با تابش نور خورشید چشمامو باز کردم اخ کمرم .. چقدر بد خوابیدم وای اینجا خوابم برد نشستم و کش و قوسی به کمرم دادم که تو این 10 ماه خیلی لاغر تر از همیشه شده بود. حس تنهایی که داشتم از همیشه برام غیر قابل هضم تر بود. دلم برای هستی خیلی تنگه باید امروز بهش زنگ بزنم. ساعت رو بنگاه کردم نزدیک 10 بود حتما بیداره. گوشیو به دست گرفتم و شماره اشو گرفتم. بعد از چند تا بوق جواب داد هستی : الو ؟ هسلا ؟ چه عجب دختر یه زنگی به من هم زدی تک خنده ای کردم و گفتم : سلام عزیز دل خواهر خوبی ؟ ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚داستان عبرت آموز👌 دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت🍃🌺 و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...! دختر دکتر نقل می کند: "روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!🌺🍃 پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند. آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."🌺🍃 اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو باد...🌹 🍃🌸🍃🌸🍃 @dastanvpand
شرط ازدواج مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.» سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.  @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🍃
❤️ بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ 🌼خداجون فقط به امید توووووو 🌺سراغاز هر کاری که با یاد تو باشد معلوم است پایانش خوش است 🌺 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5956101534734353529.mp3
3.78M
هر صبح یک اهنگ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن؟ سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی نمیگه! به سلطان میگن: اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کیه. دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس و از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده. وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی؟ گدا جواب میده 3 سکه. میگه 3 سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو. مرد فقیر میگه نه نمیخوام، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من . گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی، بیا بگیر مرغ رو بخور. مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه به گدای چاپلوس میگه: رفیق! من میرم و شاید از فردا همدیگرو نبینیم، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه! فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی؟ مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی؟ گدا جواب میده کدام هدیه؟ سلطان محمود میگه: همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می نشست. سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شیخ علی بن سهل صوفی☘ داستان فوقالعاده شنیدنی و اموزنده بخو انید و لذت ببرید خداوند خود به بندگانی که دوستش دارد نامه میفرستد چه توفیقی ازین بالاتر ☘🌹داستان نامه ای که از طرف خداوند بیماران را شفا میداد🌹🍀 شيخ بهائي رحمة الله عليه در كتاب كشكول خود نوشته است كه : شيخ علي بن اسهل صوفي اصفهاني ، پيوسته به صوفيان بي بضاعت ، انفاق و احسان ميكرد . روزى ، جماعتى از آنان بر او وارد شدند و شيخ را در آن وقت ، چيزي نبود كه به ايشان بخشد . ناچار نزد يكي از دوستان خود رفت و از او خواست كه وجهي براي اينكار بپردازد . 🍀 مرد ، براي اين كار مبلغ ناقابل به خدمت شيخ داد و از كمي آن معذرت خواست كه رفتار ساختمان خانه ام و مخارجي بسيار دارم . ☘ شيخ فرمود : چه مبلغ هزينه عمارت تو است ؟ گفت : نزديك به پانصد دينار . شيخ گفت : آن وجه را به من ده تا به درويشان رسانم و در عوض خانه اي در بهشت به تو خواهم داد و از هم اكنون تعهدي به خط خود بر اينكار مي نويسم و به تو مي سپارم . 🍀 مرد كفت : با ابا الحسن ، من هنوز از تو خلاف و دروغ نشنيده ام ، اگر بحقيقت متعهد اين كار مى شوى ، این مال را به تو خواهم داد . 🍀 شيخ گفت : ضامن و عهده دارم و سندي به دست خويش دائر بر اين ضمانت نگاشت و به او سپرد ☘. مرد نيز پانصد دينار را به وي داد و عهدنامه را گرفت و وصيت كرد كه چون مرگم فرا رسد ، اين سند را در كفن من نهيد 🍀 . اتفاقاً در همان سال عمرش به سر آمد و بر حسب وصيتش عمل كردند 🍀 . اما يك روز كه شيخ براي نماز صبح وارد مسجد شد ، ديد كه 🦋🦋نوشته اش در محراب افتاده و بر پشت آن بخط سبز نوشته شده بود : 🌹🦋 ترا از آن ضمانت که كرده بودي ، خارج ساختيم و آن خانه را در بهشت به وي تسليم كرديم . »🦋🌹 🍀اين نوشته مدتي نزد شيخ بود و بيماران در شهر اصفهان و در جاها ، از آن استشفا مي كردند ❌ ، تا آنكه در ميان كتب شيخ كه يك صندوق از آن به سرقت رفت ، آن نامه نيز از ميان رفت منبع کتاب نشان از بی نشانها نخودکی اصفهانی صفحه447 از چاپ سوم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
رمان قسمت نوزدهم هستی : ممنون از لطفت میشه بدونم چرا یه زنگ به من نمیزنی ؟ با کل دنیا قهر کردی با تهرانم قهر کردی با من دیگه چرا قهر کردی اخه ؟ -قهر چیه هستی ؟ فقط حوصله ندارم هستی : تا کی هسلا ؟ هوم ؟ تا کی ؟ بیا این پسره رو ببین پاشو بیا تهران به خدا این پسر خوبیه من تائید میکنم بابا باربد هم میگه خیلی پسره خوبیه گوش بده دیگه پاشو بیا تهران هم همدیگرو ببینیم هم اینکه تو با این پسره اشنا بشی -هستی من واقعا دلم نمیخواد بعد هیراد با کسی اشنا شم اگه بخوام همین محمدرضا هست دیگه تازه ول کن هم نیست دیشب دوباره 3تا پیام داده بود هستی : نه من از محمدرضا خیلی خوشم نمیاد پسره همش دنبال این بود تو و هیراد از هم جدا شین ببین کی گفتم اون باعث جدا شدن شما شده .. -اه هستی کی میخوای این حرفاتو تموم کنی ؟ هیراد مگه بچه بوده ؟؟ اگه منو میخواسته خب ولم نمیکرد. هستی : اخه هسلا اگه هیراد تورو نمیخواست یا به این دوری راضی بود اینجوری مریض نمیشد گوشه بیمارستان نمی افتاد -چی ؟؟؟؟ مگه هیراد چش شده ؟ هستی : نه چیزه ..عه میگم .. اهان باربد صدام میکنه هسلا من بعدا زنگ میزنم اره خواهری -هستی وایسا .. قطع نکن توروخدا ای وای هستی .. هیراد یعنی چش شده ؟؟ مریض شده ؟ هستی چرا هول شد یهو ؟؟ چیزیو ازم پنهون میکنن ؟؟؟ خدایا من ازت یه معجزه میخوام اگه واقعا هیراد هنوزم منو دوست داره اگه اونم داغون شده مارو بهم برسون خدایا یه معجزه .. ازت میخوام دیگه رومو زمین ننداز خواهش میکنم از جام بلند شدم بالای 10 بار خونرو قدم زدم اخرش به این نتیجه رسیدم که یه زنگ از خونه به هیراد بزنم .. اون که شماره اینجارو نداره ای کاش زنگ نمیزدم کلافه شدم ... وقتی شنیدم میگه گوشیش خاموشه حالم بدتر از همیشه شد به سمت اتاق نسرین رفتم هنوز خواب بود کنار تختش نشستم و صداش زدم -نسرین .. خانوم .. نسرین خوابالو هووو نسرین : چیه هسلا ؟ بزار بخوابم -نه پاشو نسرین پاشو دیگه نسرین: چیه خانومی ؟ کبکت خروس میخونه عزیزم؟ -نه اتفاقا خروس نمیخونه .. نسرین یه چیزایی از هستی شنیدم ولی نمیدونم چرا سریع حرفشو عوض کرد و گوشیو قطع کرد نسرین : چی شنیدی ؟ -میگه هیراد مریضه .. میگم نسرین نکنه واقعا مریض شده ؟ نسرین : شما 2تا واقعا دیونه این .. اینو جدی میگما .. اخه وقتی این همه همو دوست دارین واسه چی خودتون و بقیه رو عذاب میدین ؟ برین با هم زندگی کنین دیگه اون محمدرضا اگه اونجوری نمیکرد تو و هیراد الان 2تا بچه هم داشتین. زدم به بازوش و از روی تختش بلند شدم پرده های زرشکی رنگ اتاقش رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم نفسی کشیدم و گفتم : نسرین میخوام برم تهران نسرین: خوبه منم میام سریع برگشتم طرفش و گفتم : جدی میگی ؟ میای با هم برگردیم ؟ -اره بابا چرا نیام ؟؟؟ دانشگاهو یه ذره می پیچونم میریم تهران تو میری به نامزدت سر میزنی منم برم پیش مامان و بابام پریدم بغلش و گفتم : اخ تو بهترینی عزیزم نسرین : اگه میدونستم اینجوری خوشحال میشی دیشب به جای تولد میبردمت تهران هسلایی -میگم پس همین امروز راه بیفتیم قبل ظهر من میرم وسایلامو جمع کنم سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم انگار که دوباره قلبم شروع به تپش کرده بود هنوز خبری از هیراد نبود و اون نمیدونست من تصمیم گرفتم که چیکار کنم اما همین تصمیم هم برای عوض کردن حال من کافی بود بالاخره بعد از جمع و جور کردن وسایلا با نسرین از اصفهان راهیه تهران شدیم ساعت حدودا 8 شب بود که رسیدیم نسرین رو جلوی در خونه رسوندم و خودم به سمت خونه هستی اینا حرکت کردم انقدر خوشحال بودم که خودمم تعجب میکردم یعنی من این همه مدت فیلم بازی میکردم که هیراد رو فراموش کردم ؟ اخه چطوری بدون اون زندگی کردم ؟ 10 ماه وقتی رسیدم خونه هستی اینا ساکمو از صندوق عقب ماشین برداشتم و زنگ رو فشار دادم هستی وقتی منو دید انقدر گریه کرد که با زور باربد جداش کردیم از خودم هستی : قربون خواهرم بشم .. باربد یه دستمال بده فین کنم دماغم داره چیکه میکنه از تیکه ی هستی زدم زیر خنده .. -هنوزم میگی چیکه ؟ خب این بچه ها یاد میگیرن هستی : اره دیگه خب چیکس دیگه پس چیه ؟ زدم زیر خنده و علی رو بغل کردم و بوسیدمش :خاله قربونت بشه فسقلیه من علی: خال ... هام.. -ای جونم هام میخوای ؟ دورت بگردم میدونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود ؟ اسباب بازیاتونو دوست داشتین ؟ باربد علی رو ازم گرفت و برد بالا . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
‍ رمان قسمت بیستم هستی : اومدی بری دیدن هیراد ؟ -اره هستی بگو ببینم کجاست ؟ مریض شده ؟ هستی : نمیدونم ولی خونشون که همون خونس -گوشیش چرا خاموشه ؟ هستی کمی من من کنان گفت : نمیدونم انگار که خودش خاموش کرده -هستی زن که نداره هان ؟ هستی : نه بابا این چه حرفیه هسلا زن چیه باربد میگه بعد تو داغون شد با ناراحتی سرمو به زیر انداختم و گفتم : خب پس چرا ولم کرده ؟ بیشعور هستی : اون نخواسته ولت کنه محمدرضا زیر گوشش خونده من مطمئنم با این حرفای هستی منم مطمئن میشدم که محمدرضا تو این کار دست داشته و خواسته من و هیراد و از هم جدا کنه هیراد حق داشت نمیخواست محمدرضا چیزی بدونه خدایا اینجور دوستا رو از دورمون دور نگه دار اون شب انقدر خوشحال بودم که نفهمیدم کی و چطوری خوابم برد صبح که بیدار شدم باربد رفته بود سرکار و من و هستی و علی و عرفان خونه بودیم -هستی ؟ من میخوام حاضر شم برم دم خونشون -باشه برو مراقب خودت باش خداحافظی سر سری کردم و راه افتادم انقدر دلشوره داشتم که دستشوییم گرفت به در خونشون رسیدم و ماشینو پارک کردم چشمم به ماشین بابای هیراد افتاد زیر لب گفتم : بابا از ماشین پیاده شد دست هیراد رو گرفته بود مامانش هم اون طرف هیراد رو گرفته بود چش شده ؟؟ نمیتونه راه بره ؟ مریض شده ؟ خدایا چه بلایی سرش اومده کلاه سرش بود و یه بلیز شلوار ابی هیچ ریشی نداشت .. نزدیک شدم صدای بارانا رو شنیدم که گفت : وای هسلا توئی ؟؟ نگاه هیراد به من افتاد نزدیکش شدم و با گریه دستمو به صورتش گرفتم و گفتم : هیرادم نگاه غمناکش رو دیدم پشیمونی و شرمندگی رو دیدم مامان و باباش حتی سرشون رو بلند نکردن منو نگاه کنن اونا هم از کار هیراد شرمنده بودن ؟ نمیدونم نگاهی به بارانا انداختم و گفت: هسلا چقدر عوض شدی .. خوبی ؟ این مدت کجا بودی ؟ با تته پته گفتم :من .. چیزه .. اخه .. هیراد مامان: هسلا ما شرمنده ایم مارو ببخش .. ببخش توروخدا -شما که کاری نکردین اخه مامان این چه حرفیه به بابا کمک کردم تا هیراد رو بردیم بالا روی مبل نشستیم و هیراد گفت : نباید میومدی -هیراد من دیگه نمیتونم .. میفهمی ؟ دارم داغون میشم .. نابود شدم لعنتی نابود مامان و بابا و بارانا تنهامون گذاشتن و رفتن بالا هیراد: هسلا هیچ وقت از عشقی که بهت داشتم تو دلم کم نشد هروز بیشتر از قبل هم شد اما کاری از دستم بر نمیومد -چرا ؟ چرا هیراد ؟ میدونی تو این 10 ماه چقدر گفتم چرا ؟ چقدر از خودم پرسیدم چرا ؟ میخوام الان دلیلش رو بهم بگی هیراد: نمیتونم هسلا .. من و تو نمیتونیم باهم باشیم -هیراد مگه نمیگفتی سنگ از اسمون بباره بازم هیچی نمیتونه من و تورو از هم جدا کنه ؟ حالا مگه چی شده ؟ هیراد: هسلا دوست دارم فقط اینو همیشه بدون چه زنده باشم چه نباشم اینو بدون دستمو روی لباش گذاشتم و گفتم : هیراد اگه این بار بگی برم میرم ولی بدون دیگه هیچ وقت حتی اسمتو نمیارم اینبار غرورمو زیر پا گذاشتم فقط به خاطر عشقی که بهت داشتم برگشتم . اومدم که ببینمت اومدم که با هم حرف بزنیم و برگردیم پیش هم اما اگه الان بگی برم میرم و دیگه منو نمیبینی هیراد: هسلا اینجوری نگو .. به خدا از مامان اینا بپرس .. من خیلی حال بدی رو تجربه کردم .. از وقتی این مریضی هم اومد سراغم فهمیدم که دارم چوب اون دلشکستنی که گفتی رو میخورم .. چوب خدا صدا نداره هسلا منو ببخش بهت بدی کردم -مهم نیست من الان میخوام زندگیه جدیدی رو شروع کنیم هیراد: هسلا من کمبود خون پیدا کردم ... میبینی چقدر رنگم زرده ؟ باید هفته ای یک بار برم بهم خون تزریق کنن نمیدونم چرا اینجوری شدم دکترا میگن بیماریه نادریه ولی هرهفته دارم میرم .. -من نمیخوام تنهات بزارم هیراد .. بیا بازم باهم شروع کنیم اگه موافقی از همین الان شروع کنیم اگه نه من میرم و دیگه هم نمیام انگار که از این حرفم خیلی ترسید و اومد نزدیکم و دستمو گرفت و گفت : نه هسلا من نمیخوام ... نمیخوام دیگه از دستت بدم مطمئن باش. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌺زیاد نگران بودن، طناب داریست ڪه اڪثر انسان‌ها آن را خود به گردنشان می‌اندازند و هر روز به خاطرش عذاب می‌ڪشند.🍀 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
از دیگران یاد کردن را بیاموزیم تا به وقت تنهایی از ما یاد کنند🍃🌹 اینگونه است که تنهایی بی معنا می شود...🍃🌹 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺 مهسو +مهسومطمئنی‌همه‌چیو‌جمع‌کردی؟ _وااااای‌طناز‌ازوقتی‌مهیاروسایلموآورده‌یک‌سره‌داری‌اینومیپرسی...کچلم‌کردی‌پلانگتون +خب‌چه‌کنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه.. دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش.... _الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی... آب رو یک نفس سر کشید .... +آخییییش،خداخیرت بده ها... صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد _چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم... +باشه... به سمت در دویید روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم.... _آخخخخ،لعنتی.... یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم... دستی دستمو گرفت... سربلندکردم و یاسررو دیدم... حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود... درش آورد و روش دستمال گذاشت _پاشو ،پاشو بیا بشورش بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت _اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟ +سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است... _بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی.... خنده ای کردم و نگاهش کردم.... حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده.... اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد... +وسایلت آماده است؟ _آره.. تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت _خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 یاسر +دخترموبه‌تومیسپرم‌یاسر....میدونی‌که‌چقدخون‌دل‌خوردم سالها تا از خطر حفظش کنم...دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره...ولی... لبخندی زدم و گفتم _چشم پدرجان..نگران نباشید...خوب میدونید که چقدربرام باارزشه... +برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم... لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید... ++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟ _حرفای مردونه میزدیم همسرجان ++اوهوع...مامان بابامودیدی مهربون شدی...توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی همزمان مهیار و‌مهندس به من خیره شدن... چشمام رو گرد کردم و گفتم _مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا ++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی...زن ذلیله... همه خندیدیم مهیار دم گوشم گفت +نمیدونه چقد عاشقشی که چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم... _هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه.. * ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود... _نمیخوای چیزی بگی؟ +..... _منم دلم تنگ میشه....ولی مجبوریم مهسو...همه ی اینا بخاطرتوئه... +کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد... اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید... * بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم... +من ترس از ارتفاع دارم یاسر... لبخندی زدم و گفتم _قراربودتامن هستم نترسی... لبخندآرومی زد و سرش رو‌پایین انداخت... کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم... به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم... نگاهی انداختم... مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود... خندم گرفته بود... توجهی نکردم....بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد... +ببخشید...خیلی ترسیده بودم... _اشکال نداره...شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟ وخندیدم باخجالت خندیدوگفت +خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد... هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت... سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم... +قشنگ میخونی نگاهی بهش انداختم و گفتم _خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش... +اونشب آرومم کرد...خوابم برد... _وقتی بهش روبیاری...بهت نه نمیگه...یادخداآرامش بخش دلهاست... +اینطورفکرمیکنی؟ _من اینونمیگم...خود خدا توی قرآن گفته...این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده...نه...بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه...فقط خداست...همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه +چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟ خیره خیره نگاهش کردم و گفتم... _مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه... اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه...خدا به ما محتاج نیست...ما به آرامش اون محتاجیم...عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه...مارو‌از بدی و گناه دورکنه...این عشق واقعیه.... خیره خیره نگاهم میکرد...و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده.... *** بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم... _کمربندتو ببند...یکم دیگه فرود میایم.... * پام رو توی فرودگاه گذاشتم.... و توی دلم گفتم 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 نم‌نم‌عشق قسمت 1 (تغییروحقیقت) مهسو هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم… وحتی  الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم… دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا… توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده… ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن… خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت +بفرماییدخانم توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم … _طنازکجاست؟ندیدیش؟ +فکرمیکنم حمام باشن خانم… پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم _خیلی خب،مرخص… سریعا ازجلوی چشمام دورشد بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم … مثل بهشت بود… هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود… زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم.. آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم… گوشیم رو ازجیبم خارج  کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم… رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم… بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود… مثل یه کاخ بود… وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن… اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 نم‌نم‌عشق قسمت 2 یاسر _امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز.. وزارت دیگه صداش دراومده…هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ… توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی… +میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که…لااقل با زنم خوش باشم…زورت میاد؟ با بهت بهش نگاه کردم و گفتم _امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟ دستپاچه شدنش روحس کردم.. +نه…یعنی چیز…آره…درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد…نه؟ با تردیدگفتم… _میشه….ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف…یادته؟ باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت +طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین.. لبخندی زدم و گفتم _چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری…همین +یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟ _آره والا… همون لحظه طناز امیرروصدازد…امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت…سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم…هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم… شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود… اروم و بیصدا به سمتش رفتم…موسیقی بی کلامی رو‌پلی کرده بود و اروم تاب میخورد…وغرق فکربود _هواسرده… ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت +وای چرا مثل جن میای…میترسه آدم خب… لبخندی زدم و گفتم _خونه خودمه…اختیارشودارم…توچرا بااین وضع اینجانشستی… +کدوم وضع؟ _موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی… ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت _خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست…پس منم اختیارشودارم… ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم… شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم _قبلاهم گفتم…نزارموهاتوجزمن کسی ببینه… و توی چشماش خیره شدم… سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم…. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 نم‌نم‌عشق قسمت 3 مهسو لعنتی…اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها… چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه… شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم… _یاسر +بله.. نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم… _من ازینجاخوشم نمیاد…نمیشه بریم؟ سرجاش ایستادوگفت +ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟ _نه نه…این خونه خوبه…منظورم استانبوله…کلا این کشورومیگم…حس بدی بهم میده…ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه…هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران…دلم براایران تنگ شده.. توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه…ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود… باصدایی که به زور شنیده میشد گفت… +یکی اونورمرزایستاده بود…که خالی کنی و بزاری بری…. _چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟ بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت… +تحمل کن…تموم میشه..این شهر ،شهرغمه…تحملش کن مهسو… و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد… یاسر واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم… ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم… وارد اتاقم شدم… تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم… ** نمیدونم چندساعت گذشته بود …ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید… همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم…تهش هم میشد این.. زخم معده ی لعنتی…اه به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم.. _یه کم کیکی چیزی بیار اینجا…معدم… بعدم سریع قطع کردم… بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد… با سینی که دستش بود… _چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر… ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم.. +روانی… سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 لینک قسمت دوازدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/13334 ابرام از آن اتاق گفت: «بیا چایت رو بخور دختر. ببین چی پیدا می‌کنی. فکر کنم حلورده و پنیر باشه. بیار بخور. من می‌رم بیرون». مریم به پدرش گفت که لازم نیست بیرون برود و می‌تواند همان جا بکشد. ابرام در حالی که قربان صدقه‌ی دخترش می‌رفت، بساطش را برداشت و بیرون رفت. مریم عجله داشت. لباس‌هایش را جمع می‌کرد. می‌خواست جاوید را بیابد و با او برود. تمام آینده‌اش را در دیدار با سربازی تنومند و دوست داشتنی خلاصه کرده بود و نمی‌خواست به آن سوتر، به فردای دیدار با او فکر کند. به دیدن سربازی که در کیوسکی ناچیز او را می‌نواخت و سخنانی غریب بر زبان می‌آورد. سخنانی که مریم در اقلیم حیاط بزرگ نشنیده بود. سخنان خانم پورجوادی جرقّه‌ای بود در انبار باروتِ وجود او که هر لحظه انفجارهای بیشتری به وجود می‌آورد و مریم چنان با دیروز خود غریبه شده بود که فکر می‌کرد تا به امروز عمرش را بیهوده هدر داده و خود را فرسوده است. بی آن که چای بنوشد یا نانی بخورد، از اتاق بیرون رفت. کنار باجه‌ی تلفن همگانی سر خیابان پامنار منتظر ماند تا نوبتش شود. مرد نسبتا چاقی در حال حرافی بود و از کسی خواهش می‌کرد. مریم از او خواست تا زودتر حرفش را تمام کند. مرد هر بار مریم را نگاه می‌کرد و انگشتش را به نشانه‌ی سکوت بالا می‌آورد. پس از چند بار گوشزد کردن، ناگهان گوشی را گذاشت و کارت تلفنش را بیرون کشید. به شکم گوشتین و برآمده‌اش اشاره کرد. – گودش رو می‌خواد. یه کمر گودش رو می‌خواد! تو که نمی‌تونی! چیزی نداری! پس چرا نمی‌ذاری راضیش کنم؟ داشت راضی می‌شد به قرآن! چرا قد خر هم نمی‌فهمی؟ گور پدرِ پدرت سگ برینه هی. حالا کجا برم؟ از کی بخوام؟ اسکناسِ تا نخورده روی شکم کی بریزم که کمرش گود باشه؟ نیست! همه نی قلیان! همه پوست و استخوان و دو چمچه خون! گور پدرت سگ برینه هی! مرد رفت و مریم با دلهره گوشی را برداشت. همان شماره را گرفت. پس از چند بار بوق زدن، زنی میان سال با صدایی آشنا گوشی را برداشت و جمله‌ای آشنا را بر زبان آورد. او از مریم خواست که خر نشود و به دنبال بخت خودش برود. مریم این بار بیشتر خواهش کرد. گریست. برایش مهم نبود که کسی در خیابان شاهد گریه‌هایش باشد. ضجّه زد. به زن گفت که اگر جاوید را نبیند، خودش را می‌کشد. یک ریز و پشت سر هم حرف می‌زد. زن پس از کمی درنگ پرسید: «خودکار و کاغذ داری»؟ مریم با خوشحالی پاسخ مثبت داد و از کیفش خودکار و دفتری درآورد. زن نشانی جایی را به او داد که شاید بتواند در آن جا جاوید را ببیند. گفت که تلفنش را ندارد. مریم نشانی را نوشت و با گریه‌ای از سر شادی، از زن سپاسگزاری کرد. در راه به جاوید فکر می‌کرد و دلش لبریز از حس دیداری غافلگیر کننده بود. وقتی به حیاط بزرگ رسید، مادرش از مدرسه بازگشته بود. با دیدن مریم گفت: «خدا یتیمت کنه دختر! کجا بودی؟ دلم هزار جا رفت»! مریم مادرش را بوسید. – وا! نه به دیشبت نه به امروزت! به بابات رفته‌ی دیگه! خانم پورجوادی با پا در میانی معلمان اجازه داده بود مریم بازگردد. اول گفته بود که باید با پدرش صحبت کند. بعد راضی شده بود که مریم برگردد. او مادر مریم را با خود به تمام کلاس‌ها و دستشویی‌ها و انباری برده بود تا ببیند که مدرسه چه اندازه تغییر کرده است. درختچه‌ها و دیوارهای گچ زده و رنگ شده را نشانش داده بود. از بی نظمی و گستاخی مریم حرف زده بود و قول داده بود که اگر سر به راه شود، یکی از قبول شدگان کنکور امسال بشود. مریم در حالی که با ولع و اشتهای بسیار صبحانه می‌خورد، به مادرش گفت که تمام شد. دیگر به مدرسه نمی‌رود. اما وقتی جیغ و داد و اعتراض مادرش را دید، قبول کرد که برود. – شوخی کردم مامی! فردا می‌رم. چه خوب شد که نان تازه نخریدی! با حلورده می‌چسبد! – نوش جانت. هر چقدر می‌خوای بخور. فقط نگو مدرسه نمی‌ری. کی جواب بابات رو می‌ده؟ تو می‌تونی؟ – گفتم می‌رم دیگه. حالا هی بگو تا غذا کوفتم بشه. راستی، به بابا بگو امروز کمی پول می‌خوام. می‌خوام فردا یه شلوار بخرم. – بخور دورت بگردم. بخور. خودم بهت می‌دم. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 مریم به اتاق کوچک رفت و کیفش را خالی کرد. وسایل مورد نیاز را به آرامی توی کیف چپاند. به بالش تکیه زد. دستانش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید و آرام گفت: «جاوید»! جاوید چراغ اتاقک نگهبانی را خاموش کرده بود. هر دو چشم و چهره‌ی خود را به شیشه چسبانده بودند و در تیرگی شامگاهی کوچه، کودکان پر جنب و جوش و عملی‌های سرافکنده و گَردی‌های آشفته و بویناک را زیر نظر داشتند و هنگام آمد و شدشان نظر می‌دادند و در گلو می‌خندیدند تا توجه کسی را به خود جلب نکنند. – چِت بود – آبستن بود – دوم راهنمایی بود – کفترباز بود – بِذار بود. – حرف زشت نزن جاوید. داوود مرد خوبیه. براش حرف در آورده‌ن. – پس چرا بهش می‌گن داوود خانم؟ نگاه کن، توی چهل سالگی با چه عشوه‌ای راه می‌ره. مریم شانه‌هایش را بالا انداخت و خندید. – چه می‌دونم! اصلا مگه مرد هم بذار می‌شه؟ – مگه مرد دل نداره؟ – دیوانه! – توی پادگان آموزشی، یه هم خدمتی داشتیم که خیلی ناز بود. برقِ لب می‌زد. لب‌های سر گروهبان هم همیشه براق بود. بدبخت یه دستمال کاغذی توی جیبش نبود! یک ماه خدمت کرد و معاف شد. خانم بودن یک مزایایی هم داره! – پس برای همینِ که همیشه یه دستمال توی جیبت داری؟! – برق شما که با دستمال پاک نمی‌شه! برق فشار قوی و دستمال؟! حرف‌ها می‌زنی. مریم چهره‌اش را از پنجره‌ی اتاقک جدا کرد. – تو من رو دوست داری؟ – شک داری؟ آره خب! عشق منی تو. عمر منی تو… – از این دوستی‌ها نمی‌گم. دوستی واقعی رو می‌گم. بعد از این که سربازیت تمام بشه و از این جا بروی باز هم دوستم داری؟ – شک نکن – پس چرا هیچ وقت این رو نمی‌گی؟ – چی رو؟ – دوستم داری رو. دوست دارم بگی «دوستت دارم». همیشه بگی. گویا ابونواس اهوازی، شاعر باده‌گسار و شعوبی ایرانی، شعری دارد که اصل آن را از بر نیستم اما برگردانش در این مایه‌هاست: «ای ساقی، شرابی بریز و بگو که شراب است تا علاوه بر چشم، گوشم هم از شنیدن نامش مست شود»! زن‌ها هم همین طورند. دوست داشتن برای‌شان کافی نیست. باید بشنوند. باید بر زبان بیاوری که دوستت دارم. گوش‌شان را باید مست کنی! وانگهی، زنان آموخته‌اند که تکرار سخن گاهی به باور بدل می‌شود و این پذیرش‌ها و اقرارها از سند منگوله دار چیزی کم ندارد. گِزگِز دست چپ جاوید شروع شده بود. از پنجره فاصله گرفتند و مریم بازوی جاوید را می‌مالید و می‌گفت: «باز هم بگو دوستت دارم». – دوستت دارم عزیزم. خیلی وحشتناکه! وقتی گزگزش شروع می‌شه انگار یکی داره با متّه مغزم رو سوراخ می‌کنه. نمی‌دونم چرا این جوری می‌شم. وای…! – عشقم، نمی‌خوای یک سری به دکتر بزنی؟ به خاطر من! مدتی بود که دست و پای جاوید به شکلی غیر عادی گزگز می‌کرد. گزگزهای مقطعی و ناگهانی. زمانی که گزگز آغاز می‌شد، همه جا را تار می‌دید و حس می‌کرد که یک روح اهریمنی دارد آرام آرام بدنش را تسخیر می‌کند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 به هر حال، مریم خرسند نبود و می‌خواست بجهد. سپیده‌دم از رختخواب جدا شد. تا صبح چند بار از خواب پریده بود. لباس پوشید و کیفش را برداشت. خودش را در آیینه نگاه کرد. دستی به ابروانش کشید. به اصرار مادرش استکانی چای نوشید و از خانه بیرون رفت. تندتر از همیشه گام برمی‌داشت. شناور شده بود. احساس می‌کرد بر قالیچه‌ی سلیمان نبی دراز کشیده است. به چهار راه سیروس رسید. راهش را به سوی میدان بهارستان کج کرد و در ایستگاه اتوبوس ایستاد. می‌ترسید و خوشحال بود. به میدان بهارستان که رسید، به خانه‌ی سپیده زنگ زد. دیرتر از همیشه گوشی را برداشتند. – سلام. سپیده جان هستن؟ – شما؟ – دوستشم. مریم. – همین الان رفت بیرون. توی مدرسه می‌بینیش. مریم کمی مکث کرد. به این فکر کرد که نمی‌تواند زمان را از دست بدهد. دل به دریا زد. – خواستم ازش خداحافظی کنم و بگم که من دیگه به مدرسه نمی‌آم. دارم می‌رم … بگو… بگو به مامانم خبر بده. – بله؟ الو! الو…! مریم گوشی را گذاشت و کوشید جلوی اشک‌هایش را بگیرد. بغضش ترکید و پرده‌ای از اشک بر چشمانش نشست. اگر شدنی بود، برمی‌گشت و مادرش را می‌بوسید و خداحافظی می‌کرد. چادر رنگ و رو رفته‌اش را به چهره می‌مالید و می‌بویید و فرزندی می‌کرد. برمی‌گشت و مهربانانه از کنار بساط پدرش می‌گذشت و لبخندی می‌زد. با سیخ و سنگ و غلغلی در نمی‌افتاد. بر می‌گشت و حیاط بزرگ را کاخ مرمر می‌پنداشت و قناعت می‌ورزید. اما نمی‌شد. نمی‌توانست. جور در نمی‌آمد! آدرسش را به رانندگان خط میدان بهارستان – جمهوری نشان داد. – آقا کجا باید سوار شم؟ – هان؟ هر جا که شما بخوای خانمی! ابرام لاشخور به زنش گفت:‌«غذا رو بذار گرم بشه. الان پیداش می‌شه». سفره پهن بود و از زمان آمدن مریم ساعتی گذشته بود. پس از دقایقی، ابرام تلویزیون را خاموش کرد. مادر مریم چادرش را پوشید و نگران و شتابان به مدرسه رفت. یک ساعت تاخیر، مسئله‌ی نگران کننده‌ای نبود اما او بد به دل راه داده بود. در هوای نیمه بهاریِ اواخر اردیبهشت ماه تهران، عرق از سر و رویش می‌بارید. نفس نفس زد و چند بار کلید زنگ را فشرد. از پشت در صدای خانم پورجوادی را می‌شنید که به سوی در می‌آید و سر آبدارچی داد می‌زند که چرا در را باز نمی‌کند. با چهره‌ای خشمناک و خسته از کار روزانه در را باز کرد. – لابد امروز هم مریض بود؟ نه! کار شما نیست. من باید با پدرش صحبت کنم. مادر مریم با نگرانی پرسید – مریض شده؟ صبح که راه افتاد حالش خوب بود! پس از چند گفتگوی بی سر و ته که هیچ کدام حرف یکدیگر را نفهمیدند، خانم پورجوادی با پرخاش گفت: « امروز مریم خانمِ شما اصلا به مدرسه نیامده عزیزم»! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
‍ ‍ 😳 😳 زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «» است. زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
بدون تو شب های من تاریک است. با حضورت چراغانی کن، عاشقانه هایم را به رنگ مهتاب...❤️ #فرزانه_عشوری 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
صبح آمده بر پهنه‌ٔ آفاق گذر کن پلکی بزن و بر رُخ ِ دلدار نظر کن این پیلهٔ خمیازه گیِ صبحگهان را با خنده‌ٔ پروانگی‌ات دست به سر کن 🌸 امیـدوارم امـروز 💗 نــقــــاشِ هـســتـی 🌸 از پالتِ تقدیر زیباترین 💗 رنـــــــگ را روی بــــــومِ 🌸 زنـدگیتون نقاشی کنـہ 💗 تــــــا زیــبــاتـــریـــن 🌸 رنـگین کـمـانِ احسـاس 💗 در زنـدگیتـون شکل بگیـره 🌸 لحظه‌هاتون بـخیـر و زیــبــا 💗 الهی دلتون شاد،لبتون خندان 🌸 سفره تون پُـر خیر و برکت 💗 قلبتون مملو از آرامش باشه 🌸 روزتون معطر به بوی‌ مهربانی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
خورشید لبهای زمین را می بوسد "صبح" زاده می شود و من هنوز در انتظار بوسه های تو تمام روزهایم را آبستن خیالت می کنم صبحت بخیر عزیزم!!!❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
هدایت شده از تب
4_5974421588886422999.mp3
7.95M
هر صبح یک اهنگ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 لینک قسمت پانزدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/13415 مادر مریم جلوی درِ مدرسه وا رفت. خانم پورجوادی او را از زمین بلند کرد و به دفتر مدرسه برد. بچه‌ها رفته بودند. هر بعد از ظهر که دانش آموزان مدرسه را ترک می‌کنند،‌ این مکان آموزشی ترسناک می‌شود. گویی از کلاس‌ها صداهای نا آشنا و مشکوک به گوش می‌رسد. چیزی مانند زوزه‌های آرام و چکه‌های ناگهانی آب در گرمابه‌های عمومی و حمام‌های خزینه‌دار قدیمی. کمی هم شبیه گاراژهایی است که خودروهای سرقتی را اوراق می‌کنند. شاید به این خاطر است که محیط بزرگِ مدرسه را با هیاهوی دانش آموزان شناخته‌ایم. خانم مدیر مادر مریم را روی یک صندلی نشاند و به سراغ تلفن رفت. به تمام دوستان دور و نزدیک مریم زنگ زد، اما کسی خبر نداشت. آبدارچی یک لیوان آب قند آورد. مادر مریم می‌نالید و می‌گفت: «به ابرام آقا چی بگم خدایا». تلفن مدرسه مدام زنگ می‌خورد و خانم پورجوادی که در حال فکر کردن بود، هر بار گوشی را برمی‌داشت و سر جایش می‌گذاشت. در نهایت مجبور شد جواب بدهد. – بله؟ شما چرا پشت سر هم زنگ می‌زنید؟ دو دقیقه آرام بگیر و به این فکر کن شاید آدم نتواند جواب بدهد. شاید دستش بند باشد. – خانم مامانم الان گفت که صبح مریم به خانه‌ی ما زنگ زده بود. – چی؟ تو کی هستی؟ – سپیده… – پس چرا گفتی خبر نداری؟ گوشی را بده به مادرت. مادر سپیده حرف‌های مریم را برای خانم پورجوادی بازگو کرد. سپیده گوشی را به زور از مادرش گرفت. خانم پورجوادی بگوی مگوی سپیده و مادرش را در آن سوی خط می‌شنید. – دارم حرف می‌زنم دختر … گوشی رو بده! – این کثافت مریم رو از مدرسه اخراج کرد. بذار بهش بگم… مامان… – دختر! دارم حرف می‌زنم. – خانم تو رو قرآن بگید که مریم کجاست! خواهش می‌کنم… – گوشی را بده به مادرت. حرفم تمام نشده است. – خانم شما خیلی مریم رو اذیت کردی. خانم… مادر سپیده دوباره گوشی را گرفت. خانم پورجوادی سر درد داشت و دست چپش را روی پیشانی گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. مادر مریم با دهان باز نگاه می‌کرد و منتظر بود و اشک می‌ریخت. صدای سپیده هنوز به گوش خانم پورجوادی می‌رسید. – ببخشید خانم تو رو خدا! این دختر پاک دیوانه شده. دوستش بود دیگه! – از مریم بگو خانم. از مریم! چیز دیگه‌ای نگفت؟ مادر سپیده صدایش را پایین آورد و با پچ پچ گفت: «همین دیگه. می‌گم رفتارش توی مدرسه چطور بود خانم؟ این دختر همسایه‌ی پایینی ما پارسال از خانه فرار کرد. بعدش معلوم شد حامله بوده. ببینید دوست پسری، چیزی نداره! اگه داشت باید گردن بگیره. چشمش کور باید بچه‌اش رو بزرگ کنه…». – خانم محترم، از مریم بگو. نگفت کجا می‌رود؟ – نه به امام حسین. زود قطع کرد. می‌گم خانم… خانم پورجوادی گوشی را گذاشت. مادر مریم از روی صندلی بلند شد. – چی می‌گه خانم؟ کی بود؟ یا قمر بنی هاشم… الان باید چکار کنم؟ – چه می‌دانم خانم! من یک هفته است که می‌شناسمش و شما هجده سال! حالا از من می‌پرسی؟! مادر مریم خود را در دفتر مدرسه به زمین زد و گریست. بالا تنه‌اش را چون آونگ ساعت به چپ و راست حرکت می‌داد و بر سینه می‌زد و مریم مریم می‌گفت. باز هم آب قند آبدارچی و باز هم سر درد خانم پورجوادی و هیاهویی که در بعد از ظهرِ مدرسه شکل گرفت. ناامیدی و درماندگی اگر با تهی‌دستی همراه شود، ستمدیده شکل می‌گیرد. مادرِ ستمدیده‌ی مریم از مدرسه بیرون آمد. خانم پورجوادی تا دم در همراهیش کرد و از او خواست که نام و نشان تمام دوستان دیروز و امروز مریم را به او بدهد و نیز نشانی هر جا که احتمال رفتنش وجود دارد. خانم پورجوادی مادر مریم را دلداری داد و گفت که مریم را پیدا خواهد کرد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 وقتی مادر مریم در بین مویه‌هایش از خشم ابرام آقا و واکنش‌های او حرف می‌زد، خانم مدیر گفت: «گور پدر ابرام آقا! سگ توی روح ابرام آقا… اگر پدر بود یک بار در این سه سال به مدرسه‌ی دخترش سر می‌زد! همین پدرها هستند که روسپی پروری می‌کنند» مادر مریم، نالان و شکسته، از زیر پل ری گذشت و وارد بازارچه‌ی نایب السلطنه شد. به میله‌های سقاخانه چسبید و چنان ناله‌ای سر داد که بچه‌ها توپ پلاستیکی‌شان را رها کرده و به او زل زدند. با گریه و زاری وارد حیاط شد و بر لبه‌ی حوض نشست. بر سر و روی خودش کوبید. زن‌های حیاط دورش جمع شدند. عظیمه سادات و داوود خانم و معصومه سیاه و … ابرام آقا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. کسی نمی‌فهمید چه می‌گوید. – چی شده زن؟ آرام بگیر. حرف بزن… – مریم رفت ابرام آقا. مریم ول‌مون کرد و رفت. مریم رفت! ابرام لاشخور دستپاچه شد اما نگذاشت زنش بیش از آن حرف بزند. زود به خودش آمد. رو به جمعیت کرد و گفت: «بابا چیزیش نیست! یه جراحی ساده است! بیخودی شلوغش می‌کنه این ضعیفه! مگه هر کی بره بیمارستان می‌میره؟ تو یه چیزی بگو عظیمه سادات. آخه… بر شیطان لعنت» ابرام دست زنش را گرفت و او را به سوی اتاق کشید. هر بار که زنش می‌خواست چیزی بگوید، ابرام وسط حرفش می‌پرید. عظیمه چادر را بیشتر دور خودش پیچید. – بچه امانت خداست. خودش داده، صلاح بدونه خودش هم می‌گیره. این جار و جنجال واسه چیه آخه؟ خودم براش یه ختم انعام می‌گیرم. هر چی خدا بخواد همان می‌شه»! معصومه زیر بغل مادر مریم را گرفت و به ابرام کمک کرد تا او را به اتاق ببرند. مادر مریم دستش را از دست معصومه کشید و اخم کرد. معصومه گفت – صبح که داشت می‌رفت بیرون حالش خوب بود! من سر کوچه دیدمش. ابرام باز هم نگذاشت زنش حرفی بزند – برو بالا زن. چقدر علم شنگه راه می‌اندازی! توی مدرسه بالا آورده. بردنش بیمارستان. پزشک‌ها گفته‌ن که باید بستری بشه. معصومه گفت: «ابرام آقا، چیزی خواستی به خودم بگو. داری یا بیارم»؟ مادر مریم برگشت و با اخم معصومه را نگاه کرد. پیش از آن که چیزی بگوید، ابرام گفت: «دم و دودت به راهِ آبجی! دستت دُرست. همین الان بساط به راهه. هر وقت نداشتم ازت می‌گیرم». ابرام زنش را هل داد به گوشه‌ی اتاق و خیلی زود در را بست. دست و پایش آشکارا می‌لرزید. – چی شده حرام لقمه؟ آرام باش و حرف بزن. درست حرف بزن. مِن و مِن نکن که خرد و خاکت می‌کنم. صدات نره بیرون. بگو مریم کجاست؟ مادر مریم دوباره آه و ناله کرد و سخنانش آمیزه‌ای از گریه و آوا بود و نامفهوم. – مریم رفت. ابرام آقا مریم رفته… – گور پدر خرت کنم زنیکه! هی نگو مریم رفت. آخه کجا رفت؟ چرا رفت؟ کی رفت؟ با کی رفت؟ ابرام دستش را بالا برد و منتظر ماند تا حرف پرت و پلایی بشنود و محکم توی گوشش بخواباند. مادر مریم کوشید بر خودش مسلط باشد. هِق هِقش را خورد. او ابرام را می‌شناخت. اگر دستش به زدن باز می‌شد، با یک یا دو سیلی پایان نمی‌گرفت. شمرده شمرده گفت: «صبح نرفته مدرسه… از بیرون به خانه‌ی دوستش زنگ زده و گفته دیگه نه مدرسه می‌ره و نه به خانه برمی‌گرده. هیچ کس نمی‌دونه کجاست» ابرام گوشه‌ی اتاق پشت به بساطش نشست. به دیوار خیره شد. دقایقی سکوت کرد. زنش آرام می‌نالید تا صدایش بیرون نرود. – اگر پیش کسی حرف بزنی زبانت رو از حلق می‌کشم بیرون. شکمت رو سفره می‌کنم. به ارواح خاک مرده‌های گور به گورم می‌کشمت. لال می‌شی. هر کی پرسید، می‌گی توی بیمارستان بستری شده و حالش خوبه. می‌گی خدا پدر مدیر و معلم‌هاش رو بیامرزه که رساندنش بیمارستان، اگه نه بچه‌ام از دست رفته بود. حرف اضافی نمی‌زنی. همین و والسّلام. شیر فهم شد؟ آن روز ابرام لاشخور، بی آن که حرفی بزند، ساعت‌ها رو به در و دیوار نشست. زنش در اتاقکِ مریم دندان به جگر گرفته بود و در گلو می‌گریست تا کسی نشنود و بویی نبرد. ناهارِ مریم گوشه‌ اتاق سرد شد و گویی که مرگ در خانه‌ی ابرام لاشخور بیتوته کرده بود. بچه‌ها در حیاط بزرگ می‌دویدند و مشتری‌های جورواجور می‌آمدند و جهان بیرون از دلِ پدر و مادر مریم، چون همیشه تکراری بود. ابرام زنش را صدا زد. مادر مریم با چشمانی سرخ از اتاق بیرون آمد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 معصومه سیاه در زد و بی آن که منتظر جواب بماند داخل شد. از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی او را ندیده است. – دیدم زنت رفت، گفتم بیام ببینمت. – الان حسش نیست. برو. برو یه روز دیگه بیا. – زر نزن بابا! تو کی حسش رو داشتی! – معصومه گاز را روشن کرد و یک بست تریاک از جیب شلوار آمریکاییش بیرون کشید و نشست. دستی به رانش کشید. – می‌بینی چقدر تنگه؟ هوی! شلوار رو می‌گم تازه خریده‌مش. اصلِ آمریکاست… یه دود می‌گیرم و رفع زحمت می‌کنم. – حسش نیست. پاشو برو الان می‌آد علم شنگه در می‌آره! معصومه با دست به ابرام اشاره کرد. – بیا! بیا ور دل خودم ابرام جون. همه هم ولت کنن، معصومه باهات می‌مونه. ابرام چند دود گرفت اما خیلی زود گاز را خاموش کرد. – تا اعصابم رو کیری نکردی! پاشو. وقتی می‌گم پاشو، یعنی دمبت رو بذار توی لاپات و بزن به چاک. گرفتی یا نه؟ معصومه با عصبانیت سیخ و سنجاق را پرت کرد و با ناراحتی بیرون رفت. ابرام با خودش گپ می‌زد و درگیر بود. – وقتی می‌بینی حال ندارم، وقتی سگ می‌شم، وقتی حسش نیست، وقتی که … ای تف به مغزت! پاشو برو دیگه. وقت گیر آوردی؟ یه مرد توی این حیاط بزرگ پیدا نمی‌شه این رو سیر بکنه. کچل‌مان کرد به حضرت عباس! یه بار ندیدم بگه حال ندارم، عادت شده‌م. همیشه آماده است. کارد بخوره تو لنگ‌هات زن. مادر مریم به خانه رسید. کلید برق را زد و اتاق روشن شد. ابرام گوشه‌ای چمباتمه زده بود. گاز پیک‌نیکی را روشن کرد و کتری را رویش گذاشت و چادرش را به گوشه‌ای پرت کرد. ابرام منتظر بود تا زنش حرف بزند اما او سکوت کرده بود. – چی شد؟ – کسی این جا بوده؟ – نه. به پاسگاه خبر دادی؟ چی شد؟ چی گفتن؟ – تو این جوری بست نمی‌چسبونی! مهمان داشتی؟ – باز هم آدم شدی؟ آره مهمان داشتم. ناراحتی کونت رو بذار توی حوض! رفتی پاسگاه چه غلطی کردی؟ – من که سواد ندارم. گفتم دخترم گم شده. افتادم به دست و پای رئیس‌شان. گفت: پیدا کردن دختر فراری سخت‌تر از پیدا کردن سوزن توی انبار کاه است. یه چیزی نوشتن من هم انگشت زدم. – می‌خواستی بگی فراری ننه‌ی پتیاره‌ی شماست نه دختر ابرام! نگفتی؟ لال بودی بدبخت! – گفتم خدا از برادری کم‌تان نکند. یک ساعت گریه کردم. گفتم از دار دنیا همین یک دختر رو دارم. یکی از مامورها دلش سوخت. از این اتاق به اون اتاق می‌رفت و من هم دنبالش می‌رفتم. ازم پرسید که من رو می‌شناسی خانم؟ گفتم نه پسرم! گفت من یک ماه جلوی حیاط بزرگ کشیک دادم. با اون سرباز گردن کلفته بود. جاوید! با اون بود. – تو فقط شر و ور می‌گی! ای کاش خودم می‌رفتم. فردا برو مدرسه ببین خبری شده یا نه. چی بودی و چی شدی ابرام! … تو کجایی بابایی! بی آبروم نکنی دختر! نکنی که جوری بشه که نشه جمع و جورش کرد! نکنی مریم! نکنی که… ابرام با مشت روی بساط کوبید. سینی و انبر و سیخ و سنجاق و استکان هر کدام به گوشه‌ای پرت شد. زنش وسایل را جمع کرد و توی سینی گذاشت. – سیخ رو بچسبون که دلم خونه! بچسبون زن! بچسبون. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
‍ ‍ 😳 😳 زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «» است. زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق بین بدل و جواهر ؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓