eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 ‍ ‍ ‍ قسمت سیزدهم مهسو ته ریش چندروزه اش،لباس مشکیش،لاغرشدنش،همه ی اینا توی چشم بود..دسته ی چمدون رو رهاکردم…وخودموتوی آغوشش انداختم… اشکهام سرازیرشد،ولرزش شونه های مردونه ی برادرم رو حس کردم… مهیارمن،توی این مدت به یه پیرمرد تبدیل شده… * افرادزیادی برای خاکسپاری اومده بودند…مراسم رومطابق رسوم مسیحیت توی کلیسابرگزارکردیم… بعدازطلب آمرزش همگانی…وکمی سخنرانی توسط کشیش کلیساطبق آداب و رسوم تابوت پدر ومادرم به سمت قبرشون حمل شد… تابوت هاروتوی قبرقراردادندوکشیش رپی هرکدوم ازتابوتها صلیبی قرارداد‌.. بادرخواست کشیش هرکدوم ازفامیل های نزدیک بایدمقداری خاک رو روی تابوت میریختن،اول ازهمه مهیار،بعدازاون تنهاعمه ام…وبعد یاسر… نوبت به من رسیده بود… کشیش مشغول خوندن آیاتی ازکتاب مقدس بود… همزمان شروع به خاک ریختن کردم وباصدای رسایی گفتم «ماراتعلیم ده تاایام خودرابشماریم،تادل خردمندی راحاصل نماییم» یاسر ++آقایاسرمن نگران مهسوام..اون دخترقوی نیست،تظاهربه قوی بودن داره…اون به خانوادش وابسته نبود ولی… سرش روپایین انداخت،انکارکه برای زدن حرف خاصی مرددبود… _طنازخانوم ادامه بدین…ولی چی؟ ++شماروبه خدا ازمن نشنیده بگیرین…ولی…مهسوبه شمانیازداره..خیلی ازش دوری میکنید..اون الان فقط تشنه ی محبته… بادرموندگی نگاهی کردم وگفتم.. _اون دست من امانتتته..محبت کردن من به اون فقط وابسته اش میکنه…من به زورواردزندگیش شدم..حق ندارم آینده اش رو خراب کنم… ++اون زن شماست،حق داره محبت ببینه…حقتونه محبت کنین … لجبازی نکنید،مهسوتنهاست… _ممنون،بهش فکرمیکنم لبخندآرومی زد و ازسرجاش بلندشدوبه سمت اشپزخونه رفت.. +طنازراست میگه…دوباره ازدستش میدیا یاسر…  _میگی چکارکنم؟حافظش داره برمیگرده..حالیته امیر؟اونجوری منومیبخشه که حقیقتوبهش نگفتم و به خودم وابستش کردم؟ +همه ی ماشاهدیم که توکل تلاشتوکردی تاخانوادش راضی بشن،اونانخواستن یادش بیاد…اونا توروازش دورکردن..یادت رفته؟؟یادت رفته چه ظلمی بهت شد؟ یادته بخاطر مادرت چقد ضربه خوردین تو و مهسو؟بس نیست اینهمه سال زجر؟ _اون زن مسبب تموم این بدبختیاس…اگه نبود مهسو الان سالهابود که منومیشناخت…میدونست که بینمون چی گذشته..من کی بودم براش،چی بودم…الان عاشقم بود… با نفرت از سر جام بلندشدم و گفتم… _انتقام هردومون رو ازش میگیرم.. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
.شیخ ابو سعید ابوالخیر را گفتند:«فلان کس بر روی آب می‌رود». گفت: «سهل است.وزغ نیز بروی آب می‌رود». گفتند که: «فلان کس در هوا می‌پرد!» گفت: «مگسی هم در هوا بپرد». گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود». شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود، این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.☘ ◍⃟🔰 @Dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ رمان #جوانه_ی_امید قسمت بیستم هستی : اومدی بری دیدن هیراد ؟ -اره هستی بگو ببینم کجاست ؟ مریض شد
رمان قسمت بیستویکم خدارو شکر همه چی داره رو به راه میشه ... فعلا به نسرین گفته بودم نمیام اصفهان بعد عروسی با هیراد میایم و یه فکری برای خونه میکنیم خدارو شکر هیراد بیماریش بهتر شده بود ... خیلی براش خوشحال بودم -هسلا خانومی ؟ -جونم هیراد -میدونستی معجزه ی زندگیمی ؟ -اوهوم میدونستم عشقم خیلی سریع کاررای عروسیمون رو انجام دادیم هستی : هسلا تا الان که محمدرضا نفهمیده ؟ هان ؟ -نه نه اصلا .. شما هم نگید .. هیرادم گفت نمیگه .. واقعا ازش بدم میاد باعث شد ما از هم جدا بشیم 10 ماه برام 10 سال گذشت من بدون هیراد نمیتونم زندگی کنم خب روز عروسی رسید ... خیلی خوشحال بودم .. خدایا شکرت که مشکلی پیش نیومد .. اقای سماواتی هم فعلا خبری ازش نیست .. من و هیراد که ازدواج کنیم دیگه نمیتونه کاری بکنه امیدوارم بره با یکی ازدواج کنه و دست از سرم برداره ساعت 5 عصر وقت عقد داشتیم .. صبح رفتم ارایشگاه و وقتی کارم تموم شد خودمو تو اینه نگاه کردم .. وای خدایا چقدر ناز شده بودم .. وقتی خودم نمیتونم از خودم چشم بردارم هیراد می خواد چیکار کنه .. هستی : وای هسلا چقدر ناز شدی دختر -راست میگی ؟ خودمم خیلی خوشم اومده . -اره .. محشر شدی خندیدم و هیراد زنگ زد و گفت که رسیده دم ارایشگاه وقتی رفتم پایین هیراد به ماشین تکیه داده بود .. سرشو اورد بالا اول یکم نگام کرد بعد حلقه ی اشک تو چشماش جمع شد .. وای از اینکه منو تو این لباس دیده خیلی خوشحاله .. با هم به سمت اتلیه رفتیم .. قرار بود عقد تو خونه ی خودمون انجام بشه .. یه خونه جدید خریده بودیم و مهریه ام همین خونه بود .. هیراد به نامم زده بود . انقدر خوشحال بودم یه خونه 182 متری دوبلکس .. خیلی ناز و شیک بود فوق العاده بود .. بعد از کلی عکس گرفتن به سمت خونمون رفتیم .. مامان و بابا و بارانا و باراد و هستی و باربد و علی و عرفان و بعضی از فامیلای هیراد اینا و مامان و بابا و خواهر باربد اونجا بودن .. مارو که دیدن با کلی کل و هورا و دست و اسپند و صدقه اومدن سمتمون .. عاقد هنوز نیومده بود .. ساعت 5 بود که عاقد هم رسید... وقتی خطبه ی عقد جاری شد اشکای منم جاری شدن .. مامان بابا .. روز نامزدیم اومدم سر خاکتون ولی امروز نتونستم بیام و ازتون اجازه بگیرم منو ببخشین .. با هیراد فردا میام قول میدم مامان برام دعا کن خوشبخت بشم بابا برام دعا کن عاقبت به خیر بشم وقتی به خودم اومدم دیدم همه دارن نگام میکنن .. هیراد دستمو محکم گرفته بود .. عروس خانوم برای باره اخر میپرسم بنده وکیلم ؟ عروس خانوم اجالتا من باید جای دیگه هم برم -با اجازه ی بزرگتر ها بله صدای شادی و همهمه میومد .. خدایا شکرت که مشکلی نبود .. هیراد پیشونیمو بوسید و یه حلقه ی خیلی خوشگل دستم کرد منم حلقه شو دستش کردم .. تا وقت شام موزیک بود و کلی عکس گرفتن .. شام که سرو شد کم کم مهمونا عزم رفتن کردن و تعدادمون به حد 10 نفر خودمون رسید . من و هیراد و هستی و باربد و مامان و بابا و بارانا و باراد هستی و باربد هم اومدن برای خدافظی کلی با هستی گریه کردیم که با صدای باربد از بغل هم درومدیم .. وقتی مامان و بابا ی هیرادم رفتن .. .. –هیراد من میرم دوش بگیرم -باشه عزیزم .. راستی هسلا -جانم ؟ -محمدرضا این چندوقته اومده پیش تو ؟ وای قلبم داشت میومد تو دهنم .. -نه چطور ؟ -من از دروغ خوشم نمیاد هسلا میدونی که -اره میدونم -باشه پس حالا برو دوش بگیر زیر دوش فقط به این فکر میکردم که هیراد چرا این سوال رو پرسیده .. وقتی اومدم بیرون نه تنها سبک نشدم بلکه خیلی سنگینم شدم .. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت بیستودوم مهر ماه شده بود تازه از ماه عسل برگشته بودیم صبح از خواب بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم وقتی از حموم اومدم بیرون حوله رو دور تنم پیچیدم و رفتم سمت تلفن -الو ؟ هیراد: جان - صبح چرا بیدارم نکردی وقتی میخواستی بری ؟ هیراد: اخه دیدم خوب خوابیدی دلم نخواست بیدار بشی .. الان داری میری استخر ؟ -اره عزیزم امروز 2تا شاگرد دارم ساعت 11 الانا دیگه حاضر میشم و میرم هیراد: باشه عزیزم پس برو شب میبینمت خانومی تلفن رو گذاشتم رو تخت و رفتم لباس بپوشم ساعت حدودا 9 و 40 دقیقه بود که از خونه خارج شدم از پارکینگ که در اومدم محمدرضا جلوی در بود ماشینو از پارکینگ خارج کردم و گوشه ای پارک کردم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اقای سماواتی -سلام محمدرضا: سلام هسلا -خوبین ؟ اینجا چیکار میکنین ؟ هیراد مگه تو شرکت نیست ؟ محدرضا: چرا هست ولی اومدم با تو حرف بزنم -خب بفرمائید .. فقط من عجله دارم محدرضا: بهت گفته بودم که با هیراد ازدواج نکن .. شما که جدا شده بودین .. چی شد ؟ -ببینید اقای سماواتی برادر شیدا هستین .. برادر بهترین دوستم ..احترامتون واجب ولی بهتون اجازه نمیدم توی زندگی من دخالت کنین یه بار باعث شدین من و هیراد از هم جدا بشیم و 10 ماه جفتمون جدا بشیم از هم ولی دیگه این اجازه رو بهتون نمیدم خواهش میکنم دخالت نکنین سریع به سمت ماشینم رفتم و راه افتادم وقتی رسیدم به هیراد پیام دادم که اگه جواب ندادم نگران نشو دلشوره گرفتم خدا بگم چیکارت کنم محمدرضا اه دست از سرم بردار دیگه ای خدا من چیکار کنم که بی خیال زندگی من بشه ؟ اخه واسه چی دخالت میکنه ؟ ساعت 6 عصر بود داشتم شام خوشمزه ای که هیراد دوست داره رو براش درست میکردم زنگ ایفون به صدا در اومد درو باز کردم رفتم جلوی در منتظر هیراد شدم هیراد: به به چه بوی کبابی -بله اقایی دارم براتون شام خوشمزه ای رو درست میکنم هیراد رفت که لباساشو عوض کنه .. خدایا بهش بگم ؟ قاطی نکنه ؟ نمیخوام این مهربونی هیراد از بین بره .. نمیخوام زندگیم بهم بریزه اخه یکی نیست به محمدرضا بگه چی به تو میرسه اگه ما جدا بشیم ؟ من که نمیام حتی یه لحظه هم بهت نگاه کنم اقای سماواتی پس دست از سرم بردار همین طوری تو فکر بودم که متوجه س صدای هیراد شدم هیراد: خانوم کجایی ؟ حواست کجاست ؟؟؟ -همینجام عزیزم برو یکم بشین الان شام رو اماده میکنم بعد شام ظرفارو شستم و با هیراد رفتیم که نماز بخونیم بعد نماز سجاده رو جمع کردم و رو به هیراد گفتم : خوابت میاد هیراد : اره -هیراد وایسا -جونم خانومم ؟ -هیراد میخوام یه چیزی بگم ولی توروخدا عصبانی نشو - چی ؟ بگو هسلا -محمدرضا همش تهدیدم میکنه -چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -نمیدونم چرا همش میگه از تو طلاق بگیرم .. میگه اگه طلاق نگیرم بیچارمون میکنه هیراد بلند شد و رفت چراغو روشن کرد . اومد شونه هامو گرفت و با داد گفت کی این حرفارو زده ؟ -هیراد تروخدا عصبانی نشو -حرف بزن هسلا -چند ماه پیش ... هم قبل عروسی هم بعد عروسی یعنی امروز اومد گفت که چرا ازدواج کردیم منم گفتم نمیخوام که دخالت کنه هیراد توروخدا عصبانی نشو .. بهت نگفتم که اینجوری نشی عزیزم قبل عروسی هم اومده بود میگفت نامزدی رو بهم بزن که بهم خورد -اون شب ازت پرسیدم.. شب عروسی پرسیدم ... واسه چی دروغ گفتی ؟ اون مرتیکه باعث شد ما 10 ماه از هم دور بشیم هسلا میفهمی ؟ نباید ازم اینو پنهون میکردی -هیراد از این عصبانی شدنت میترسیدم تو روخدا هیراد اروم باش اولین باری بود که هیراد محکم پرتم کرد رو تخت رفت لباسی پوشید و از خونه گذاشت رفت .. وای خدایا .. نره بلایی سر محمدرضا بیاره .. چیکار کنم حالا ؟ انقدر گریه کردم که خوابم برد .. صبح که بیدار شدم دیدم هیراد داره نگام میکنه .. چشماش خیلی قرمز بود -هیرادم .. -هیس .. هیچی نگو هسلا . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت بیستوسوم فکر کردی منو خوشبخت کردی ؟؟؟ تو داری هروز بیشتر از قبل بیچارم میکنی .. هیراد اومد جلو ادامه دادم : همش داد میزنی .. مگه من چقدر طاقت دارم .. مگه من چیکارت کردم ؟؟ نه میخندی نه باهام حرف میزنی نه باهام بیرون میای .. بعد اگه گریه کنم بهم میگی بچه ؟؟؟؟؟ هیراد سعی کرد ارومم کنه اما من دیگه اروم نمیشدم .. کاری میکنی هیراد فکر کنم تو ازدواج باهات عجله کردم .. اگه مشکل داری بیا بگو با هم حلش کنیم .. با همه بد رفتار میکنی با باراد با من با مامانت .. بسه دیگه .. انقدر داد زدی سرم که پشیمونم از ازدواجم .. خودمم نمیدونم چرا این حرفارو زدم من که پشیمون نیستم فقط خسته شدم از داد و بیداد کردنش .. هیراد تند تند اشکامو پاک میکرد .. هی قربون صدقم میرفت اما من دیگه پسش میزدم .. گفتم : محمدرضا راست میگفت باید ازت طلاق بیگرم .. اون میشناختت اما من فقط عاشقت شده بودم و هیچی نمیدیدم ازت .. هیراد منو از بغلش جدا کرد و سیلی محکمی زد بهم .. با دستم روی صورتمو گرفتم و از جام بلند شدم تا حالا داد میزدی حالا میزنی منو ؟؟؟ هیراد بلند شد دستمو گرفت .. تو چشماش بغض بود نگرانی بود .. با صدای لرزون گفت : من دوست دارم .. من حال روحی خوبی ندارم هسلا درکم کن -پس کی منو درک کنه هیراد ؟ مگه من چیکار کردم ؟ واسه چی حال روحی خوبی نداری ؟ ما تازه ازدواج کردیم قبلا خوشبخت تر بودی که اون 10 ماهی که از هم جدا بودیم حالت بهتر بود که این حال و روز رو نداشتی -محمدرضا داره نابودمون میکنه هسلا -هیراد بسه .. هرچی میشه به اون میچسبونی .. خودت منو میزنی .. میگی تقصیر اونه ؟؟ سرم داد میکشی میگی تقصیر اونه ؟؟؟ جمع کن خودتو رفتم بالا تو اتاق و درو بستم.. دستمو رو شکمم گذاشتم -مامان جونم .. قربون لوبیا کوچولوم بشم .. نترسیا فقط یه دعوای سادس .. نشستم روی تخت و دستمو به شکمم گرفتم .. هیراد درو باز کرد و اومد داخل پایین پام زانو زد و گفت : هسلای من خوشگلم منو ببخش حق با توئه -هیراد برو بیرون .. اگه الان اینجام فقط به خاطر باراناس .. نه چیزه دیگه .. وگرنه با اون سیلی همچی دیگه تمومه -نه هسلا اینو نگو توروخدا احساس کردم حالم داره بهم ومیخوره سریع دویدم سمت سرویس بهداشتی که داخل اتاق قرار داشت .. هیراد اومد کنارم .. -خوبی هسلا ؟ ببخش منو توروخدا منو ببخش .. من بهت بد کردم جبران میکنم .. ببخشید که زدمت .. ولی نمیخوام دیگه اسم محمدرضارو بیاری -نگاش کردم .. واقعا پشیمونی از قیافش میبارید .. حال و حوصله ی کش دادن بحث رو نداشتم نگامو ازش گرفتم و رفتم دراز کشیدم . ساعت نزدیک 2 بود که مامان اومد تو اتاقمون : هسلا جان بیا پایین عاقد اومده -باشه مامان الان میام با هیراد سر سنگین بودم ولی مثل پروانه داشت دورم میچرخید .. با خودم گفتم : اگه هیراد بفهمه حامله ام خیلی خوب میشه . بعد امشب بهش میگم عقد بارانا خیلی با شکوه انجام شد و تا خود شب من فقط پذیرایی کردم و کار کردم .. داشتم از خستگی میمردم .. تا فرودگاه همراهیشون کردیم ... مامان و بابا خیلی گریه میکردن .. من مامان رو دلداری میدادم هیراد بابارو وقتی بارانا و همسرش رفتن مام برگشتیم سمت خونه مامان اینا .. تو راه حالم چندباری بهم خورد و هیراد هی نگه میداشت .. وقتی رسیدیم تا اومدم از پله ها بیام بالا سرم گیج رفت و از پله ها پرت شدم پایین فقط صدای داد و جیغ مامان و بابا و هیرادو میشنیدم .. دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشم باز کردم ساعت 4 صبح بود هیراد کنارم نشسته بود .. هیراد: خوبی ؟ -بهترم -چرا اینجوری شدی ؟ -دکترا چیزی نگفتن ؟ -ازمایش گرفتن ازت -خب ؟ -جوابش نیومده -اهان .. پس هنوز نمی دونه من حامله ام . البته خودمم مطمئن نیستم هیراد خوابش برده بود .. پرستار اومد تو اتاق -سلام خانوم رادمنش .. بهتری ؟ -بله خانوم پرستار جواب ازمایشم کی میاد ؟ -اومده منتظر دکتریم بیاد -خب ؟ -خبرای خوبیه نگران نباش با لبخند رفت بیرون .. مطمئن شدم که حامله ام .. خیلی خوشحال شدم .. ساعت 9 مامان و بابای هیراد اومدن .. دکتر هم اومد. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ... در این صبح زیبا از تو میخواهم دلهایمان را چون آب روشن ... زندگیمـان را چـون بهـار خـوش عطـر ... وجـودمان را چـون گل باطراوت ... و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کنی ... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
4_5992531640612557175.mp3
10.09M
|شباهنگ 🎧🎈 دیـوونتم^^ هیشکےنمےتونہ‌جاتو،توےِ‌قلـبم‌بیاد تورو دوسِـت‌دآرم‌میدونے‌خیلےزیاد روزاےِشیـرینم ازشبِ‌چشـمات‌میاد.. #بخونیدبراش 🙊🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان قسمت بیستوچهارم دکتر : سلام خانوم بهتری امروز ؟ -بله ممنونم دکتر : خب اینم از جواب ازمایشتون .. اون لحظه برگشتم که فقط صورت هیرادو ببینم .. -دکتر: تبریک میگم بهتون دارین مادر میشین .. مبارکه هیراد چشماش اشکی شده بود .. از اتاق رفت بیرون .. مامان و بابا اومدن سمتم -دختر نازم خیلی خوشحالم .. ایشالا خوش قدم باشه .. هیراد از این شرایط روحی در میاد -پس چرا گذاشت رفت ؟ بابا: هیجان زده شده بابا جون اصلا نگران نباش خودم میرم الان سراغش بعد از چند لحظه هیراد و بابا اومدن داخل .. هیراد اومد سرمو بوسید و گفت : خیلی خوشحالم هسلا -منم هیراد .. خیلی همراه هیراد و مامان اینا به خونه رفتیم .. مامان : هسلا باید وقت دکتر زنان بگیرم برات عزیزم .. یه دکتر خوب پیدا میکنم برات نگران نباش ولی باید تو اولین فرصت بریم .. -باشه مامان جون پس خودتون برام پیدا کنین -هیراد ؟ امروز شرکت نمیری ؟؟ امروز 5 شنبه اس .. -نه نمیرم هسلا .. تو خوبی ؟ حالت تهوع داری ؟ -اره هنوزم دارم ولی بهترم .. -میخوای بریم خونه یا اینجا راحتی ؟ -نه اینجا خوبه .. فردا شب بریم خونه خودمون مامان: دخترم دیگه استخرم کنسل کن بمون خونه خوب استراحت کن باشه ؟ -حتما مامان نمیدونم چرا تازگیا هیراد زیاد سرکار نمیره .. نگرانشم اصلا بهم حرف نمیزنه که چه خبره و داره چه اتفاقی می افته .. شب هستی و باربد اومدن اینجا .. هستی : خیلی خوشحالم خواهری برات .. خیلی خیلی خوشحالم -مرسی عزیزم هستی : اقا هیراد به شمام تبریک میگم .. هیراد: ممنونم .. -هستی پس چرا علی و عرفان رو نیاوردی ؟ -پرستار پیششون بود دیگه گفتیم میایم سریع یه سر به تو میزنیم و بر میگردیم عزیزم .. حالا حالت خوبه ؟ بهتری ؟ کدوم دکتر میخوای بری ؟ -اره بهترم . نمیدونم مامان قراره برام یه دکتر خوب پیدا کنه -اهان .. هستی رو کرد سمت مامان و گفت : اره خانم رادمنش دکتر خیلی مهمه .. یه دکتر خوب پیدا کنین من از دکترم خیلی راضی نبودم .. واسه همین میخوام هسلا از دکترش راضی باشه رفتم سمت دست شویی هیراد پشت سرم اومد و برگشتم سمتش و دیدم چشماش خیسه -هیراد ؟ داری گریه میکنی ؟ -نه عزیزم چیزی نیست -هیراد منو ببین !! -جونم -چرا ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ من خیلی نگرانم -نگران نباش -هیراد چی شده ؟ -هیچی هسلایی شب با هم حرف میزنیم از دست شویی در اومدیم و رفتیم سمت بقیه .. هستی : هسلا ما دیگه میریم توام خوب نیستی باید استراحت کنی این روزا خیلی مهمه .. میدونی که امکان سقط هستش .. باید حسابی مراقب خودت باشی -باشه عزیزم .. پس من میرم بالا شمام مراقب خودتون باشین 2قلو هارو هم ببوسین از طرف من -حتما عزیزم فعلا خدانگهدار .. -شب بخیر همگی البته هنوز زوده ولی میخوام استراحت کنم.. هیراد بریم بالا عزیزم -اره بریم . شب بخیر مامان : شب خوش مراقب هسلا باشی هیراد .. بابا : کاری داشتین صدامون کنین هیراد: حتما بابا -هیراد ؟ -جونم هسلا -میگم خدا بهمون عیدی داده -اره .. عیدی داده .. روزیشم خداکنه بده -هیراد مگه ما وضعمون بده ؟ برو خدارو شکر کن خونه به اون بزرگی داریم .. پول داریم عشق داریم صفا داریم صمیمیت داریم -هسلا باید با هم حرف بزنیم -خب ؟ بگو من میشنوم عزیزم -هسلا نگران نشو خودم درستش میکنم -چیو ؟ چی شده ؟ -من از شرکت اومدم بیرون -راست میگی هیراد؟ خد اروشکر .. من که بهت گفته بودم بیا بیرون خیلی خوشحال شدم عزیزم .. این که خبر خوبیه با محمدرضا کار نمیکنی -اره خبر خوبیه . ولی من هیچ جای دیگه بهم کار نمیدن .. اگرم بدن حقوقش خیلی پایینه -واسه چی ؟ تو که هم مدرک ارشد داری هم لیسانس هم سابقه کار -اره ولی خب الان از مهر تا حالا دارم دنبال کار میگردم اما هیچ جا بهم کار نمیدن -چرا ؟ تو که حتی کارت پایان خدمتم داری هیراد. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت بیستوپنجم -اره دارم هسلا همه چیم اوکی هستش .. اما نمیدونم ... کار برام پیدا نمیشه .. اگه میبینی این همه ماه به هم ریختم واسه اینکه کار ندارم . اگه میبینی زود میام خونه واسه همینه .. اگه میبینی بعضی روزا خونه ام واسه همینه -هیراد ؟؟؟ از مهر تا حالا بی کاری و من الان باید بفهمم ؟ واسه چی بهم نگفتی ؟ -نمیخواستم نگران بشی -خب الان که داریم بچه دار میشیم که بیشتر نگرانم .. پس این همه مدت از کجا میاوردیم ومیخوردیم ؟ -بابا کمکمون میکنه -وای خدا باورم نمیشه .. بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن تو اتاق .. اصلا باورم نمیشد .. -هیراد همش تقصیر محمدرضاست . لابد اون کاری کرده که تو نتونی جایی کار پیدا کنی .. اره حتما تقصیر اونه خدا ازش نگذره هیراد حالا به هسلا چی بگم ؟؟؟ چطوری قضیه رو بگم ؟؟؟ وای خدا اگه از کس دیگه بشنوه چی .. منو ترک میکنه میره ..خدایا چطوری خودمو از این گرفتاری نجات بدم ؟؟ خودت کمکم کن بعد از حرف زدن با هسلا انقدر به محمدرضا بد و بیراه گفت که خوابش برد .. خدایا من چطوری کار پیدا کنم حالا من چجوری شکم زن و بچمو سیر کنم .. تا کی بابا خرجمو بده ؟ انقدر فکر و خیال کردم که منم کنار هسلا خوابم برد ... هسلا صبح بیدار شدم .. امروز جمعه بود .. حوصله اینجا موندن رو دیگه نداشتم دلم میخواست برم خونه .. خونه خودم .. -هیراد ؟ هیراد بیدار شو -ها ؟ چیه ؟ جونم ؟ چی شده هسلا خوبی ؟ حالت بده ؟ -نه نه خوبم اروم باش .. هیراد بیا بریم خونمون -الان ؟ واسه چی ؟ -نمیدونم ولی دیگه نمیتونم اینجا بمونم خسته شدم دلم خونه خودمون رو میخواد -باشه عزیزم بیا الان یکم دراز بکش مامان اینا که بیدار شدن میریم حدودای ساعت 11 بعد از صبحونه با کلی زور و زحمت راه افتادیم بریم خونه خودمون .. تو فکر این بودم فردا برم دم خونه محمدرضا اینا ... باید باهاش حرف بزنم .. اونی که دم از عشق و عاشقی میزنه چطور دلش میاد منو بدبخت کنه .. هیراد مگه دوست صمیمیش نبود .. چطوری میتونه هرطور بود جمعه رو با کلی فکر و خیال گذروندم .. فردا صبح بعد از رفتن هیراد بلند شدم و اماده شدم .. سوییچ ماشینو برداشتم و راه افتادم سمت خونه محمدرضا اینا .. همیشه وقتی میرفتم خونشون به دیدار شیدا میرفتم اما حالا ... اگه شیدا بود نمیزاشت محمدرضا اینکارو بکنه .. وقتی رسیدم ماشینو روبه رو خونشون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .. عه این که ماشینه هیراده ... دره خونشونم بازه .. اروم رفتم داخل .. صدای هیراد و میشنیدم .. خیلی داد میزد .. خدایا چی شده ؟ چرا اومده اینجا از پله های توی حیاط گذشتم و رسیدم به در ورودیشون .. صدای محمدرضا بود : تقصیر خودته ... بی خود کردی با هسلا ازدواج کردی .. توام بهم نارو زدی .. من بهت گفتم ازدواج نکن .. گفتم نامزدی رو بهم بزن بهم زدی اما الان ازدواجم کردی هیراد: اصلا همش تقصیر توئه .. واسه چی تو زندگیم دخالت میکنی ممد ؟؟؟ محمدرضا : دخالت میکنم چون تو حقی نداشتی هسلارو عقد کنی حقی نداشتی باهاش ازدواج کنی میفهمی؟ هیراد: به تو چه اخه ممد .. به تو چه ربطی داره من با هسلا ازدواج کردم ؟ دوسش دارم دلم خواسته ازدواج کنم محمدرضا: هیراد ببند دهنتو .. هیراد : تو ولی الان بهم نارو زدی .. تو الان بیچارم کردی .. تو میدونستی من به این اسونیا نمیتونم جایی کار پیدا کنم .. میدونستی محمدرضا : به من چه ؟ من فقط از شرکت بیرونت کردم .. همین .. جلوی کار پیدا کردنتو که نگرفتم هیراد : اما میدونستی جایی بهم کار نمیدن اگرم بدن انقدر حقوقش کمه که واسه یه لباس هسلا هم نمیشه .. محمدرضا: الان اومدی اینجا التماس کنی رات بدم تو شرکت ؟ هیراد: از گشنگی هم بمیرم نمیام منت توئه نارفیق رو بکشم .. محمدرضا بدجور بهم خنجر زدی .. محمدرضا : جمع کن بابا .. میخواستی نری زندان الان بهت کار میدادن همه جا .. اصلا واسه شرکت منم خوب نیست یه ادمی مثل تو که سابقه زندان داره تو شرکتم باشه چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیراد ؟؟؟ زندان ؟؟؟ زندان ؟؟؟؟ رفتم داخل داد زدم -هیراد ؟؟؟؟؟؟ زندان ؟؟ تو کی زندان بودی ؟ ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌼🍃لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ! 🌼🍃ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! 🌼🍃ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ! 🌼🍃ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺮﺍﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! 🌼🍃ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! 🌼🍃ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭلی ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!!! 🌼🍃ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ! ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ... 🌼🍃ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! 🌼🍃ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!! 🌼🍃ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!!! 👌بهشت ‌را به بها دهند نه به بهانه.. @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰این کلیپ تقدیم به تمام عزیزانی که به رحمت خدا رفته...😔 روحشان شاد و یادشون گرامی...🌺 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺 نم‌نم‌عشق قسمت چهاردهم خودموتوی این اتاق لعنتی حبس کرده بودم،کارم شده بود اشک و آه و گریه…گاهی تصاویری جلوی چشمام جون میگرفت که باعث زجروآزارم بود… دیگه هم حرفی به یاسرنزدم…میدونستم که مثل دفعه ی قبل أنگ دیوانگی بهم میزنه… دلم میخواست یکی میبود که حرفهای دلم رو بهش بزنم… یکی که ارومم کنه،ارامش عمیق و واقعی.. گاهی به سرم میزد خودم رو بکشم…ولی وقتی به پدرومادرم فکرمیکردم که روحشون عذاب میکشه و مهیاریکی یدونه ام که تنها میمونه…منصرف میشدم… به پنجره ی اتاق خیره شدم… خودنمایی میکرد… خیلی زیباوقشنگ بود… به یادشبی افتادم که خدای یاسر رو به ماه تشبیه کردم و باهاش حرف زدم… یادم اومد که اون شب رو با چه آرامش عمیقی خوابیدم…حتی تاچندروزبعدهم اثرات اون آرامش روداشتم… این دین چی داره؟که یاسراینقدرارومه ولی من مثل اسفندروی آتیش… دلم میخواست ازاین سردرگمی رهابشم…دلم ارامش میخواست…یه اعتمادقلبی… ارامش یاسر نشأت گرفته ازایمانش بود..و من این رو به وضوح حس میکردم… یاسر امروز توی ستادجلسه بود،رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا..بعدازکلی حرف شنیدن ازاین واون حالابایدبرم یه گزارش کاملامفصل ارائه بدم تالاقل اینجوری راضی بشن.. هماهنگ کرده بودم تاچندنفرمحافظ برای چندساعتی که ماخونه نیستیم بیان .. +کجامیری؟ ابرویی بالاانداختم وگفتم… _به به مهسوووخانم…منورکردید حضرت والا…آفتاب ازکدوم وردرومده حاج خانم؟ +ناراحتی برگردم توی اتاقم..؟ _نه نه نه…خبرمیدادی چراغونی کنم خونه رو.. +لازم به چراغونی نیست،بگوکجامیری؟ _یه جلسه ی کاریه…من وامیرمیریم،به بچه هاسپردم مراقب اینجاباشن…خیالت راحت باشه.. +مراقب خودت باش یاسر…دیگه ازرانندگی میترسم… لبخندارومی زدم و گفتم _چشم علیاحضرت،شما جون بخواه..کیه که بده +خیییلی بدی… * ++داداش یک هفته ی دیگه اول محرمه… _آره،خودمم توفکرش بودم.. ++میخوای چکارکنی؟امسال هم روضه هاروداریم؟ _پس چی؟نذرآقاجونه ها…زمین نبایدبمونه… +پس امروز بعدازجلسه حتما بریم صحبت کن برای موادغذایی…دیرشده ها… _آره،حتمایادم بنداز داداش.. **** _همونجورکه گفتم ،من توی این مدت تمامی راه های ارتباطیم رو با هردوگروه قطع کرده بودم…وطبق درخواست شماهمکاران محترم،فقط ازلحاظ امنیتی شرایط رو تأمین کردم… متاسفانه روزی که جناب سرهنگ برای من ایمیل شروع عملیات رو ارسال کردندچندساعت بعدازاون بسته ای به دست من رسید که حاوی عکسهای شخصی من و همسرم بود،وازهمه مهمتراین بود که من پی بردم که یکی از خدمتکارهام توسط آنا اجیرشده و کارهای من رو به اون اطلاع میده… من ازاین موضوع به نفع خودم استفاده کردم وباوجود ریسک بالایی که این مساله داشت اون دخترروباتطمیع و تهدید توی تیم خودمون کشیدم و به عنوان نفوذی و منبع اطلاعاتی ازش استفاده میکنم… یکی ازهمکارهاگفت ++ازکجامطمئنی که دوباره مارونمیفروشه و اطلاعات درست تحویلمون میده؟ _آنادخترباهوشی نیست،ولی اعتمادبنفس وادعای بالایی داره…وهمین هم نقطه ضعفشه..اون فکرمیکنه که به من داره ضربه میزنه،وتصورمیکنه که من از سلاح خودش دربرابرخودش استفاده نمیکنم… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 نم‌نم‌عشق قسمت پانزدهم مهسو _توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که… +مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟ _کوفت.. خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد… همون لحظه پسراواردخونه شدند. یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود +نه حاجی جون…بفرستشون خونه ی بابااینا…اونجا جاش بزرگتره…مثل هرسال همونجامیگیرم… +اره،اره…علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم… +قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه… +سلام مهسوخانم و طنازخانم… همه چی درامن وامانه؟ _سلام آره…خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟ ناخنکی به سالاد زد امیرحسین گفت +حاج حسین بنک دار بود… یاسر پقی زد زیرخنده من و طناز همزمان گفتیم _+کی بووود؟ یاسر باخنده گفت +حاج حسین بنک دار…همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم… الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات… _هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟ +آره.. _خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟ با خنده گفت +خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست… قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم… نذرکه میدونی چیه؟ قیافمو توی هم کردم و گفتم… _بله میدونم…تازه ماه محرمم بلدم چیه…ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم… ابرویی بالا انداخت و گفت.. +خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا… _حالاهمون…گیرنده… باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن یاسر ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون… دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد.. +چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه… لبخندی زدم و گفتم _خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا… خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت _الان خجالت بخورم یا چای سبز؟ مشتی به بازوم زد وگفت +عهههه یاسراذیتم نکن دیگه… خندیدم و گفتم _چشم ارباب…بشین .. روی صندلی نشست _خب منتظرم.. +منتظرچی _حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی…چای دم کردی و برام اوردی… وازصبح منتظرگفتنشی… چشماش گردشد +توذهن خونی؟ _نه عزیزم،پلیسم…قیافت دادمیزد…خب بگو +راستش…چیزه…راستش… _راشتش چی؟ با حرفی که زد شوکه شدم اساسی… +میشه برام از اسلام بگی….. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ قسمت شانزدهم مهسو با چشمای گردشده نگاهم میکرد… +شوخی میکنی؟؟؟ _نهههه…واقعا میخوام راجع به دینت بدونم…کاربدیه؟ +نه نه اصلا…ولی خب آخه عجیبه…چیشد که یهویی…واقعانمیفهمم لبخندغمگینی زدم و گفتم  _نپرس یاسر…خودمم نمیدونم…ولی میدونم که…توآرامش داری…آرامشتو از اعتقادت میگیری…من تشنه ی این آرامشم… لبخند عجیبی زد و گفت… +هرچی دوس داشتی،هروقت سوالی داشتی حتما بیا بپرس…منم بهت چندتا کتاب میدم…کمکت میکنه… _ممنون…حتماسراغت میام +امشب میبرمت خونه ی بابا اینا و چندتا کتاب که اونجادارم رو بهت میدم…علی الحساب با بهترین کتاب شروع کن…قرآن _اخه…من..بلدنیستم بخونمش… +بلدبودن نمیخوادکه عزیزم…معنی داره..شما معنیش روبخون… _مطمئنی؟ +شک‌نکن… کتاب رو بااحترام خاصی از دسنش گرفتم و ازاتاق خارج شدم… یاسر همونجا روی زمین نشستم و سجده ی شکر انجام دادم…خدایا یعنی میشه؟ خدایا خودت دستش روبگیر…یاامام حسین اگه دستش روبگیری که شک ندارم میگیری و خودت به روشنایی میرسونیش،به جان جوونت قسم هرسال سه تا مستحقو میفرستم کربلا…بیان پابوست.. ** توی اتاقم مشغول نمازخوندن بودم…داشتم سلام نماز رومیدادم که درباشدت بازشد….باآرامش نمازم رو تموم کردم و به عقب چرخیدم _چی شده؟طوفانه؟ +بله،طوفانه…این چه دینیه آخه..یکجا حرف از رستگاریه…یکجا مهربانی ورحمت…یکجا عذاب شدید..یکجا هم ناقض حقوق بشرمیشین… با تعجب بهش زل زدم و گفتم _بشین..آروم باش…حرف میزنیم… روی صندلی نشست و گفت +منتظرم _همش چهارروزه داری مطالعه میکنی..به این نتیجه رسیدی که ما ناقض حقوق بشریم؟ +بله… _چرااونوقت.. +هزارتادلیل دارم.. _خب یکیش +مثلا نصف بودن دیه ی زن… مثلا نصف ارث بردن…مثلا اینکه حجاب فقط برای خانمهاست… _کافیه…فهمیدم…من برات توضیح میدم 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت هفدهم مهسو منتظرتوضیحاتش بودم +ببین عزیزم ،اگردراسلام خداوندفرموده که دیه ی زن نصف زنه کاملا عادلانه است…چون مرد سرپرست یک نسله..یک خانوار…اگرمردی کشته بشه زن و فرزندان و خانوادش بی سرپرست میمونن..پس نیاز به دیه ی کامل دارندبرای تأمین امورزندگی…ولی اگرزنی کشته بشه،دیه ی اون نصف دیه ی مرده چون مرد توانایی تأمین داره…مرد وظیفشه که خودش رو تأمین کنه وحمایت لازم نداره… همین دین ما میگه زنی که شیرمیده به بچه اش،داره به همسرش لطف میکنه..و درقبال این لطف میتونه ازهمسرش پول بگیره… تواینوندیدی ولی نصف بودن دیه رودیدی؟ _خب این به کنار..من چندتامورددیگه هم گفتم لبخندارومی زدوگفت +شک نکن برداشتت ازوناهم غلط بوده…مثلا بحث حجاب…کی گفته حجاب فقط برای زن هست؟ خداوند به مردهم میگه لباس تنگ و چسبان و بدن نما و کوتاه نپوش…میگه به ناموس مردم نگاه نکن حتی اگر پوشیده باشه…یادته روزای اول به من گفتی امل؟چون سرم همش پایین بود…مخصوصا باراول که دیدمت بااون لباس… از اینکه اینقدرک بی ادبیم رو به روم آوردشرمنده شدم… +من اونموقه حجاب کرده بودم…حجاب چشممورعایت میکردم…چون اعتقادم اینه که چشمی که به نامحرم نگاه کنه..چشمی که پرده ی حیا و عفتش دریده بشه دیگه اشکی برعزای حسین ع نمیریزه مهسوجان…این امل بودن نبود..باحجاب بودن بود… زنی که خودش رو ازدید نامحرم طبق دستوراسلام میپوشونه برای خودش ارزش قائل شده…چون اعتقادش اینه که هرکس و ناکسی ارزش نداره که جسم اونوببینه…من میگم دختری که حجاب میگیره و ازهمه بهتر چادر روی سرش میزاره منه پسر کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که نگاهش نکنم…چون باید پیش پای اون دختر زانو زد…اینقدرکه مقامش بالاست… متوجه شدی عزیزدلم؟ _آره…. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت هجدهم یاسر متوجه بودم که محو حرفهام شده…وتشنه ترازهروقت دیگه ایه… +خب شاید یه نفر دلش پاک باشه..ولی دوست داشته باشه با یه تیپ دیگه بگرده…چه اشکالی داره؟ _ببین،جدای ازاینکه هردین و مذهب و کشوری قوانین ورسوم خاص خودشوداره،یه سری چیزهاروهم عرف نمیپذیره…مثال میزنم برات…بهرحال توجامعه شناسی خوندی و با این چیزا آشنایی…من الان همسرتوام،همیشه به تومیگم دوستت دارم…یک روز من رو با دختری توی رستوران میبینی درحالی که میگیم ومیخندیم…اعتراض میکنی..میگم که عزیزم این ظاهرقضیه اس..من تورو دوست دارم فقط…توباورمیکنی؟ +خب مسلما نه…تابلوئه داری دروغ میگی..  _دیدی…پس چطور توقع داری خلاف کار خدارو انجام بدی واون باورکنه که دلت پاکه و دوستش داری؟ سکوت کرد… _خب؟ +یه سوال دیگه..خدایی که اینقدر ازرحمتش حرف زده شده…چطور ممکنه بخاطر یه سری گناه کوچیک مارو به شدت عذاب بده… _سوال خوبیه…مامیگیم خدامون ارحم الراحمینه…ولی گناه کنیم عذابمون میده… ببین عزیزم..وقتی پسر یک آدم عادی خلافی روانجام بده کسی ازش توقعی نداره…نمیگه ازش بعیدبود…ولی اگه همون خطارو پسرپیغمبرانجام بده همه عصبی میشن و ازش بدمیگن..چون ازش توقع نداشتن..جریان ماهم همینه..خدا میکه اگه ادعای بندگیت میشه تمام وکمال بنده باش..وگرنه جزاشومیبینی..ازت توقع خلاف ندارم…اگه انجام بدی میگن یه خداپرست این کاروکرد…مجازات کارتو باید ببینی… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📔 روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به اوذخندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی؟ فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟ مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! *آری اکثر خصایص ذاتی است *یعنی در خون طرف باید باشد اصالت به ریشه است هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود *نه هر گرسنه ای فقیر است! *ونه هر بزرگی بزرگوار! @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚 🔴 داستان جذاب شیطان مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید)).. از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))  وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.  به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم. @dastanvpand 🍃🌺🍃🌺🍃🌺
‍ ‍ 😳 😳 زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «» است. زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🌱🕊 🔴بالاخره کانال بهلول پیدا کردم براتون😍😘 🔞حکایت و سخن بزرگان پر از مطالب جذاب و خواندنی 🔵اینم لینکش👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 ❤️👆❤️🌷
🌸جمعه 8 شهریور ماهتون زیبـا🌸 🌷دوستان خوبم 🌸آدینه تون پراز شـادی 🌷امیدوارم 🌸یه روزعالی راکنار 🌷خانواده ودوستان 🌸داشته باشید 🌷ثانیه ثانیه امروزرو 🌸به خـوشی سپری کنید 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
4_5992053207025583970.mp3
8.29M
هر صبح یک اهنگ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستویک آن روز ابرام بیش از روزهای دیگر عصبانی بود. وقتی نام جاوید را شنید،
🚩 – بی کس و کارم. اگر برادر داشتم، اگر سایه‌ی پدر روی سرم بود، هیچ وقت جرئت نمی‌کرد از اتاق پرتم کنه بیرون. اگر یکی بود که یقه‌اش رو می‌گرفت، هیچ وقت با این جنده پتیاره نمی‌پرید. عظیمه سادات استغفراللهی گفت و به دانه‌های تسبیحش پناه برد. – مجبورم بسوزم و بسازم. دلخوشیم مریم بود که رفت! – زبانت را گاز بگیر دختر. شفا می‌گیرد. خودم برایش ختم انعام می‌گیرم. – از یه طرف پشت و پناهی ندارم، از یه طرف… شوهرمه دیگه. احترامش واجبه. نمی‌خوام زندگیم رو رها کنم، وگرنه نه می‌رم و مجاور حرم آقا می‌شم و یه جوری سر می‌کنم. کی از گرسنگی مُرده! معصومه دستانش را از دو طرف بالا آورده بود و نوک انگشتانش را بر پوست و استخوانِ کمر ابرام لاشخور می‌کشید. گاهی او را به خود می‌چسباند، چشمانش را می‌بست و ناله می‌کرد. عرق از سر و صورت ابرام لاشخور بر اندام‌های برآمده و ورزیده‌ی معصومه می‌ریخت. در هم می‌لولیدند و کش و قوس می‌آمدند. نه به حیاط بزرگ فکر می‌کردند و نه به ظاهر شدن مادر مریم. به قول ناظم حکمت، وقتی که دو تن یکدیگر را در آغوش می‌‎کشند، زمان متوقف می‌شود. معصومه چونان پیتونی تنومند دور بدن تکیده و خشکیده‌ی ابرام لاشخور می‌پیچید و استخوان‌هایش را به گوشت نرم تن خود می‌چسباند. ابرام درنگی کرد. از تن پر حرارت و لبریز از خواهش معصومه کناره گرفت و نفس زنان گوشه‌ای افتاد. – نه… لعنتی نه…! تو رو خدا! – نمی‌دونم. نمی‌تونم. معصومه با عصبانیت سر جایش نشست. – چرا با اون ارضا می‌شی با من نمی‌شی؟ پیش تو هم طالعم باز نمی‌شه! من که هر کاری برات می‌کنم. هر جور بخوای هستم. من که برایت… – نمی‌آد خب. نمی‌آد دیگه… نمی‌آد صاب مرده! چکار کنم؟ از مردی افتادم. نه با اون نه با تو. پاشو برو تا نیامده علم شنگه راه ننداخته. پاشو برو. پاشو… معصومه با بغضی در گلو لباسش را پوشید. به بیرون سرک کشید و وقتی که همه جا خلوت شد، از اتاق بیرون زد. و هفته گذشت. نه خانم پورجوادی و نه نیروی انتظامی، هیچ کدام نتوانستند نشانی از مریم بیابند. خانه‌ای که نشانیش را از سرباز پاسگاه گرفته بودند، خانه‌ی استیجاری جاوید بود. چند ماهی از آن محل رفته بودند. ابرام و زنش روزها یا به هم می‌پریدند و یا می‌گریستند. این اواخر، زنش گاهی پاسخ ناسزاهایش را می‌داد. گاهی هم مانند ابرام، بساط را به هم می‌ریخت و قندان برنجی را به سوی در و دیوار پرت می‌کرد. مادر مریم به ابرام می‌گفت که در این همه سال به مدرسه‌ی مریم سر نزده و اصلا وظایف پدریش را انجام نداده است. می‌گفت اگر از حیاط بزرگ رفته بودند، مریم از خانه فرار نمی‌کرد. «دخترم حتی یک بار نتونست دوستاش رو دعوت کنه. خجالت می‌کشید. از تو و بساطت. از این حیاط و آدم‌هاش خجالت می‌کشید»! بیشتر ساکنین حیاط بزرگ، قضیه‌ی فرار مریم از خانه را فهمیده بودند. ابرام با احتیاط از اتاق بیرون می‌رفت. نمی‌خواست با کسی چشم در چشم بشود. در این مدت، مریم سه بار از تلفن‌های همگانی به سپیده زنگ زده بود و گفته بود که با جاوید زندگی می‌کند. هر چقدر سپیده خواهش کرده بود، نشانیش را نداده بود. گفته بود: «به مادرم خبر بده و بگو که حالم خوب است». مادر مریم هر روز به مدرسه سر می‌زد و سرنوشت مریم را از خانم پورجوادی می‌پرسید. خانم پورجوادی هم قرص‌هایش را با یک لیوان آب بالا می‌انداخت و از زبان سپیده گزارش می‌داد و بر سر دختران داد می‌زد. گویا خانم پورجوادی قرار بود به دبیرستان دیگر منتقل شود. مادر مریم چیزهایی از خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، شنیده بود. ظاهرا مسئولان آموزش و پرورش منطقه، خانم مدیر پیشین را راضی کرده بودند که برگردد و تا پایان سال بماند. با توجه به آن که چیزی به آزمون‌های خرداد ماه نمانده بود، این تغییر مدیریت عجیب می‌نمود. شاید معلمان و یا اولیای دانش‌آموزان از خانم پورجوادی شکایت کرده بودند و شاید هم خانم مدیر پیشین، از نشستن در خانه ناراضی بود. مشخص نیست. هر چه بود، خانم پورجوادی، دیگر انگیزه‌ی دنبال کردن سرنوشت مریم را نداشت و این بی انگیزگی، احتمالا با رفتنش از آن مدرسه بی ربط نبود. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 مادر مریم، به امیدِ خبری دلخوش کننده، هر روز از خانه به خیابان و از خیابان به مدرسه می‌رفت. هنگام بازگشت هم سری به سقّاخانه‌ی زیر بازارچه می‌زد و شمعی بر می‌افروخت و اشکی می‌ریخت. آن گونه که سپیده می‌گفت، مریم با جاوید خوشبخت بود. اگر چه بیماری ام اس، جاوید را از پا در آورده بود و مریم گاهی زیر بغلش را می‌گرفت و گاهی صندلی چرخدارش را تا پارک پردیسان هُل می‌داد، اما راحت بودند و با هم تخمه‌ی بو داده می‌خوردند و آدامس‌های تند می‌جویدند و فیلم می‌دیدند. مریم همان روزی که از خانه اش فرار کرده بود آدرس خانه جاوید را یافت. شاید هنوز زنگ تفریحِ نخست مدارس نواخته نشده بود که او زنگ درِ خانه‌ی جاوید را به صدا در آورد. چند تک زنگ زد. کسی جواب نداد. با اشک و خشم، انگشتش را روی زنگ نگه داشت. بیش از یک دقیقه طول کشید. در باز شد و مریم وارد شد. جاوید نشسته بر صندلی چرخ‌دار به پیشوازش آمد. مریم با دیدن جاوید بر روی صندلی چرخ‌دار یکّه خورد. گریه کرد. – پاهات! پاهات کو؟ وای خدا! – چیزی نیست. گذری است. دوباره خوب می‌شم. مریم با عجله خودش را در آغوش جاوید انداخت و او را بوسید. چیزی نمانده بود که جاوید و صندلی چپه شوند. مریم گریه کرد. – این جا رو چه جوری پیدا کردی؟ – تو بگو چی شده؟ چرا روی صندلی؟ خدایا چرا گیر داده‌ی به من؟ این همه آدم! آخه… – گزگزها رو یادت می‌آد؟ شکر خدا ام اس گرفتم! گاهی حمله می‌کنه. اما همیشگی نیست. هنوز فلج نشده‌م. خوب می‌شم. این جا رو چه جوری پیدا کردی؟ – به همان شماره‌ای که داده بودی زنگ زدم. – پس از مامانم گرفتی! یه چیزهایی گفت اما من باور نکردم. – تو چرا منو فراموش کردی؟ چرا دیگه نیامدی سراغم؟ من… جاوید و پدرش با هم زندگی می‌کردند. مادرش طلاق گرفته بود. او چهار روز پس از فرار از سربازی و در یک بعد از ظهر درون پارک پردیسان، چشمانش تار شد و پایش لغزید و زمین خورد. مریم دست‌ها و صورتش را غرقه بوسه کرده بود و رهایش نمی‌کرد. به صندلی چرخ‌دار جاوید چسبیده بود و پس و پیش می‌رفت. جاوید یک لیوان شراب برای خودش ریخت. – وای جاوید! واقعا من پیش توام یا دارم خواب می‌بینم! بزن توی گوشم باشه؟ نه، نزن. نذار بیدار بشم. بذار توی این رویا بمونم. – تو بیداری و داری با یک بیمار بی درمان خوش و بش می‌کنی. – تو عشق منی. خودم ازت پرستاری می‌کنم. من دیگه به اون حیاط برنمی‌گردم. بکُشیم بر نمی‌گردم. تو قول دادی که با هم باشیم. من برنمی‌گردم. – من قول ندادم مریم. اما تا هر وقت دلت خواست می‌تونی این جا بمونی. وقتی تو از مدرسه به حیاط بزرگ برمی‌گشتی، پیش خودم فکر می کردم اون لجنزار جای تو نیست. بهتره همین جا باشی. پدر جاوید کاری به کار او نداشت. با هیچ کس کاری نداشت. صبحگاه بیرون می‌رفت و شامگاه برمی‌گشت. حتی با مریم صحبت نکرد. فقط جواب سلامش را داد. خانه را مادر جاوید برای او اجاره کرده بود و برای آن که تنها نباشد، اجازه داده بود پدرش هم پیشش زندگی کند. گاهی غذایی درست می‌کرد و گاهی خانه را تمیز می‌کرد، اما با آمدن مریم، او از انجام این کارها هم معاف شد. شب‌ها فیلم می‌دیدند و تا نیمه شب می‌خندیدند و هنگام خواب، به اصرار مریم در را از داخل قفل می‌کردند تا مبادا پدر جاوید سر زده وارد شود و آن‌ها را در آن وضع ببیند. روزها با یک نایلون تخمه و چند بسته آدامس تند، به پارک پردیسان می‌رفتند. تا نزدیک غروب آفتاب می‌نشستند و می‌خندیدند و گاهی جاوید چیزی توی توتون سیگار خود می‌ریخت و قهقه می‌زد و از خنده روده بر می‌شد. مریم را نگاه می‌کرد و هِر هِر می‌خندید. از سرخی می‌گذشت و کبود می‌شد اما همچنان می‌خندید. مریم این حالت را دوست نداشت و ساکت می‌شد. در چنین لحظه‌هایی، جاوید برای او جوک و خاطره تعریف می‌کرد تا سکوتش را بشکند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ حکایت جوان باتقوا 💢حضرت عبدالله ابن مبارک رحمه الله 🌼🍃مردی بود در «مرو» که او را نوح بن مریم می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد. می گفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرمانده بود. 🌼🍃قاضی، خدمتکاری جوان داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبارک» بود و قاضی باغی داشت بسیار آباد و پرمیوه. روزی به او گفت: امسال به باغ انگور برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ در کار پرداخت. 🌼🍃روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور. جوان انگوری آورد که ترش بود. قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود. قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟ مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش؟ قاضی گفت: سبحان الله، تو دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی کدام شیرین است؟ 🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین. قاضی پرسید: چرا نخوردی؟ مبارک گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه نمی توانستم خیانت کنم. 🌼🍃قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم باید انجام دهی. 🌼🍃مبارک گفت: اطاعت می کنم. قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟ مبارک گفت: کافران در جاهلیت، در پی نسبت بودند و یهودیان و مسیحیان روی زیبا و در زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی، اختیار کن. قاضی گفت: من دین را انتخاب می کنم و دخترم را به تو خواهم داد که دیندار و با امانتی. 🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی، آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی آیا او مرا می خواهد؟ قاضی گفت: برخیز با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند، قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته و باتقواست، مرا رغبت افتاده که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟ 🌼🍃زن گفت: هر چه تو بگویی، اما بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر آمد و پیغام پدر را به او رسانید. دختر گفت: چون این جوان باتقوا و دیندار و امین است. می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم. 🌼🍃قاضی دخترش را به «مبارک» داد با ثروتی بسیار. پس از چندی خداوند به آنان پسری داد که نامش را عبدالله بن مبارک گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی. 🌼🍃_ تقوا محبت خداوند را نسبت به انسان بر می انگیزد. ❣(انّ الله یحبّ المتّقین) «همانا خداوند باتقوایان را دوست می دارد.» 🌼🍃_ تقوا باعث پذیرش اعمال انسان می شود. ❣(انّما یتقبّل الله من المتّقین) «همانا خداوند فقط اعمال باتقوایان را می پذیرد. @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🌺
به داشته هات فکر کن تا بیشتر و بیشتر بدست بیاری .... نه به نداشته هات 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت نوزدهم مهسو وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهارروزبود که قرآن رومیخوندم…بعدازچهارروز میخواستم یاسررو بااین چندموردکیش و مات کنم…نتونستم..خودم مات شدم…تمام حرفهاش توی سرم اکومیشد…تصمیمموگرفته بودم…دین اسلام رو قلبا داشتم میپذیرفتم… لبخندی روی لبم نشست….قرآن رو روی سینه ام چسبوندم…حس میکردم انرژی عجیبی واردبدنم شده… ارامش خاصی بود… برای یک لحظه تصویری رو جلوی چشمم دیدم… پسرنوجوونی که دادزد مهسوووو و همون لحظه صدای تصادفی که باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیوفتم ….سرم به گوشه ی تخت خورد….وازحال رفتم…   زنی بالای سرم ایستاده بود و با پوزخند مسخره ای به صورتم زل زده بود… اتاق سرد بود و ازسرما میلرزیدم… یاسر کف اتاق افتاده بود و ازدردناله میکرد…لباساش خونی بود و انگار که تب ولرزداشت… زن ردنگاهم رو گرفت و به یاسررسید…قهقه مستانه اش فضا روپرکرده بود…دستام رو روی گوشام گذاشتم…کم کم صداش به جیغ زدن تبدیل شد..به صورتش نگاه کردم تبدیل به مارافعی بزرگی شده بود…ازسرترس جیغی زدم و…. باترس چشمام رو بازکردم… رد سرم روگرفتم …به دستم میرسید..پس بیمارستان بودم…سعی کردم یادم بیاد که چرااینجام… سریعاهمه چی مثل فیلم توی مغزم پلی شد… با یاسر حرف زدن،برگشتنم به اتاق،تصمیمی که گرفتم و ضربه ای که به سرم خورد…. دراتاق باز شد و کسی وارد شد… پشتش به من بود… ناخوداگاه نالیدم.. _میلاد…. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت بیستم یاسر باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم… چشمام از اشک پرشده بود… نزدیکتررفتم… اشکهاش چکید روی گونه اش… +یاسر؟میلاااد؟ باناباوری بهم زل زده بود… _آروم باش مهسو..برات توضیح میدم… کامل برات توضیح میدم.. +من چم شده…چم شدددده لعنتیا… دستاشوآروم کرفتم وگفتم _آروم باش عزیزدلم.آروم باش…میگم برات…ازاول میگم… وقتش بود…بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم… _مادرم زن خوشگذرونی بود…بابام میگفت…به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه…با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد…ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت…برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد…طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا  به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن… اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد…والبته امیرحسین…یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟ مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید… خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه…. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت بیست و یکم مهسو باتعجب محوحرفهاش شده بودم… +من پنج ساله بودم که خبررسیدمادرم مسیحی شده و با یه مرد مسیحی هم ازدواج کرده… مردی که بعدا فهمیدم عموی توئه _چییی؟من که عموندارم… +داشتی…مرده..یعنی کشتنش،دوسه سال پیش توی یکی از عملیاتها توسط پلیس کشته شد…گوش بده… مادرم با عموت رفتن ترکیه و بعدازونجا رفتن لندن وپناهنده شدن… پدرم با یه شرکت قراردادبسته بود که برای مجالسشون وسمیناراشون غذامیفرستادن…متوجه شدیم که رئیس شرکت پدرتوئه و برادرشوهرمادرم… پدرت با ازدواج مادرم وعموت مخالف بوده و عموت رو طردکرده…توهمون اثنا رفت وامدهای خانوادگیمون زیادشد و من و توومهیار رفقای خوبی برای هم شدیم…مخصوصا من وتو… لبخندی زدم… _یادمه…یادمه میلاد… اهی کشید وادامه داد +پس اینم یادته که پدربزرگم همیشه دلش میخواست توزن من باشی…بااینکه دینمون متفاوت بود همیشه دعاش همین بود…حرفاش رومنم اثرکرد و توهمون نوجوونی عاشقت شدم مهسو…توام دوسم‌داشتی…کوچیک بودی…ولی حالیت بود… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت بیست و دوم یاسر کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم _روزای خوبی بود..همه اش خوشی…خوش بودیم تاوقتی که عفریته برگشت… ۱۴_۱۵سالم بود که به اصرارمادرم رفتم لندن…رفتم که فقط ببینمش…میگفت پشیمون شده…ولی دیگه نذاشت برگردم…بهش گفتم که از لندن متنفرم …منو با دختر همسر سابق عموت …یعنی دخترعموت آشنات کرد…اسمش آنابود..دوسه سالی ازخودم کوچیکتربود.. دخترزیبایی بود…ولی چون مادرش اروپایی بود چهره ی کاملا غربی داشت… منم تنهابودم اونجا…آنا بی قید و بند بود و منم باخودش بی قید و بند کرد… تا اتفاقی فهمیدم مادرم و شوهرش و حتی آنا توی کار قاچاق مواد مخدرن… وحشت کرده بودم..سنی نداشتم…تنهاشانسی که آوردم،این بود که پدرت ازراه قانونی کمک کرد و منوازمادرم گرفت و به پدرم برگردوند… +چراپدرمن؟ _میگفت خودش رومقصرمیدونه که جلوی برادرش رونگرفته..میخواست دین اش رو اداکنه… _برگشتم ایران …حالا دیگه هفده سالم بود..یک ماه بعداز برگشت من… یه ماشین توروزیرگرفت…و…حافظتو کاملا ازدست دادی… +چچچچی؟ _آره…واون ماشین ازطرف مادرمن بود… قصدکشتنتوداشت…ولی… +و من نمردم…واون هنوز دنبال منه..آره؟ با شرمندگی سرم روپایین انداختم وگفتم _من متاسفم +پدرومادرم چی؟کار مادرته؟ با شرمندگی سرم رو پایین انداختم وحرفی نزدم… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓