🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13334
#قسمت_سیزدهم
ابرام از آن اتاق گفت: «بیا چایت رو بخور دختر. ببین چی پیدا میکنی. فکر کنم حلورده و پنیر باشه. بیار بخور. من میرم بیرون».
مریم به پدرش گفت که لازم نیست بیرون برود و میتواند همان جا بکشد. ابرام در حالی که قربان صدقهی دخترش میرفت، بساطش را برداشت و بیرون رفت.
مریم عجله داشت. لباسهایش را جمع میکرد. میخواست جاوید را بیابد و با او برود. تمام آیندهاش را در دیدار با سربازی تنومند و دوست داشتنی خلاصه کرده بود و نمیخواست به آن سوتر، به فردای دیدار با او فکر کند. به دیدن سربازی که در کیوسکی ناچیز او را مینواخت و سخنانی غریب بر زبان میآورد. سخنانی که مریم در اقلیم حیاط بزرگ نشنیده بود. سخنان خانم پورجوادی جرقّهای بود در انبار باروتِ وجود او که هر لحظه انفجارهای بیشتری به وجود میآورد و مریم چنان با دیروز خود غریبه شده بود که فکر میکرد تا به امروز عمرش را بیهوده هدر داده و خود را فرسوده است. بی آن که چای بنوشد یا نانی بخورد، از اتاق بیرون رفت.
کنار باجهی تلفن همگانی سر خیابان پامنار منتظر ماند تا نوبتش شود. مرد نسبتا چاقی در حال حرافی بود و از کسی خواهش میکرد. مریم از او خواست تا زودتر حرفش را تمام کند. مرد هر بار مریم را نگاه میکرد و انگشتش را به نشانهی سکوت بالا میآورد. پس از چند بار گوشزد کردن، ناگهان گوشی را گذاشت و کارت تلفنش را بیرون کشید. به شکم گوشتین و برآمدهاش اشاره کرد.
– گودش رو میخواد. یه کمر گودش رو میخواد! تو که نمیتونی! چیزی نداری! پس چرا نمیذاری راضیش کنم؟ داشت راضی میشد به قرآن! چرا قد خر هم نمیفهمی؟ گور پدرِ پدرت سگ برینه هی. حالا کجا برم؟ از کی بخوام؟ اسکناسِ تا نخورده روی شکم کی بریزم که کمرش گود باشه؟ نیست! همه نی قلیان! همه پوست و استخوان و دو چمچه خون! گور پدرت سگ برینه هی!
مرد رفت و مریم با دلهره گوشی را برداشت. همان شماره را گرفت. پس از چند بار بوق زدن، زنی میان سال با صدایی آشنا گوشی را برداشت و جملهای آشنا را بر زبان آورد. او از مریم خواست که خر نشود و به دنبال بخت خودش برود. مریم این بار بیشتر خواهش کرد. گریست. برایش مهم نبود که کسی در خیابان شاهد گریههایش باشد. ضجّه زد. به زن گفت که اگر جاوید را نبیند، خودش را میکشد. یک ریز و پشت سر هم حرف میزد. زن پس از کمی درنگ پرسید: «خودکار و کاغذ داری»؟ مریم با خوشحالی پاسخ مثبت داد و از کیفش خودکار و دفتری درآورد. زن نشانی جایی را به او داد که شاید بتواند در آن جا جاوید را ببیند. گفت که تلفنش را ندارد. مریم نشانی را نوشت و با گریهای از سر شادی، از زن سپاسگزاری کرد. در راه به جاوید فکر میکرد و دلش لبریز از حس دیداری غافلگیر کننده بود.
وقتی به حیاط بزرگ رسید، مادرش از مدرسه بازگشته بود. با دیدن مریم گفت: «خدا یتیمت کنه دختر! کجا بودی؟ دلم هزار جا رفت»! مریم مادرش را بوسید.
– وا! نه به دیشبت نه به امروزت! به بابات رفتهی دیگه!
خانم پورجوادی با پا در میانی معلمان اجازه داده بود مریم بازگردد. اول گفته بود که باید با پدرش صحبت کند. بعد راضی شده بود که مریم برگردد. او مادر مریم را با خود به تمام کلاسها و دستشوییها و انباری برده بود تا ببیند که مدرسه چه اندازه تغییر کرده است. درختچهها و دیوارهای گچ زده و رنگ شده را نشانش داده بود. از بی نظمی و گستاخی مریم حرف زده بود و قول داده بود که اگر سر به راه شود، یکی از قبول شدگان کنکور امسال بشود.
مریم در حالی که با ولع و اشتهای بسیار صبحانه میخورد، به مادرش گفت که تمام شد. دیگر به مدرسه نمیرود. اما وقتی جیغ و داد و اعتراض مادرش را دید، قبول کرد که برود.
– شوخی کردم مامی! فردا میرم. چه خوب شد که نان تازه نخریدی! با حلورده میچسبد!
– نوش جانت. هر چقدر میخوای بخور. فقط نگو مدرسه نمیری. کی جواب بابات رو میده؟ تو میتونی؟
– گفتم میرم دیگه. حالا هی بگو تا غذا کوفتم بشه. راستی، به بابا بگو امروز کمی پول میخوام. میخوام فردا یه شلوار بخرم.
– بخور دورت بگردم. بخور. خودم بهت میدم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_چهاردهم
مریم به اتاق کوچک رفت و کیفش را خالی کرد. وسایل مورد نیاز را به آرامی توی کیف چپاند. به بالش تکیه زد. دستانش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید و آرام گفت: «جاوید»!
جاوید چراغ اتاقک نگهبانی را خاموش کرده بود. هر دو چشم و چهرهی خود را به شیشه چسبانده بودند و در تیرگی شامگاهی کوچه، کودکان پر جنب و جوش و عملیهای سرافکنده و گَردیهای آشفته و بویناک را زیر نظر داشتند و هنگام آمد و شدشان نظر میدادند و در گلو میخندیدند تا توجه کسی را به خود جلب نکنند.
– چِت بود
– آبستن بود
– دوم راهنمایی بود
– کفترباز بود
– بِذار بود.
– حرف زشت نزن جاوید. داوود مرد خوبیه. براش حرف در آوردهن.
– پس چرا بهش میگن داوود خانم؟ نگاه کن، توی چهل سالگی با چه عشوهای راه میره.
مریم شانههایش را بالا انداخت و خندید.
– چه میدونم! اصلا مگه مرد هم بذار میشه؟
– مگه مرد دل نداره؟
– دیوانه!
– توی پادگان آموزشی، یه هم خدمتی داشتیم که خیلی ناز بود. برقِ لب میزد. لبهای سر گروهبان هم همیشه براق بود. بدبخت یه دستمال کاغذی توی جیبش نبود! یک ماه خدمت کرد و معاف شد. خانم بودن یک مزایایی هم داره!
– پس برای همینِ که همیشه یه دستمال توی جیبت داری؟!
– برق شما که با دستمال پاک نمیشه! برق فشار قوی و دستمال؟! حرفها میزنی.
مریم چهرهاش را از پنجرهی اتاقک جدا کرد.
– تو من رو دوست داری؟
– شک داری؟ آره خب! عشق منی تو. عمر منی تو…
– از این دوستیها نمیگم. دوستی واقعی رو میگم. بعد از این که سربازیت تمام بشه و از این جا بروی باز هم دوستم داری؟
– شک نکن
– پس چرا هیچ وقت این رو نمیگی؟
– چی رو؟
– دوستم داری رو. دوست دارم بگی «دوستت دارم». همیشه بگی.
گویا ابونواس اهوازی، شاعر بادهگسار و شعوبی ایرانی، شعری دارد که اصل آن را از بر نیستم اما برگردانش در این مایههاست: «ای ساقی، شرابی بریز و بگو که شراب است تا علاوه بر چشم، گوشم هم از شنیدن نامش مست شود»! زنها هم همین طورند. دوست داشتن برایشان کافی نیست. باید بشنوند. باید بر زبان بیاوری که دوستت دارم. گوششان را باید مست کنی! وانگهی، زنان آموختهاند که تکرار سخن گاهی به باور بدل میشود و این پذیرشها و اقرارها از سند منگوله دار چیزی کم ندارد.
گِزگِز دست چپ جاوید شروع شده بود. از پنجره فاصله گرفتند و مریم بازوی جاوید را میمالید و میگفت: «باز هم بگو دوستت دارم».
– دوستت دارم عزیزم. خیلی وحشتناکه! وقتی گزگزش شروع میشه انگار یکی داره با متّه مغزم رو سوراخ میکنه. نمیدونم چرا این جوری میشم. وای…!
– عشقم، نمیخوای یک سری به دکتر بزنی؟ به خاطر من!
مدتی بود که دست و پای جاوید به شکلی غیر عادی گزگز میکرد. گزگزهای مقطعی و ناگهانی. زمانی که گزگز آغاز میشد، همه جا را تار میدید و حس میکرد که یک روح اهریمنی دارد آرام آرام بدنش را تسخیر میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_پانزدهم
به هر حال، مریم خرسند نبود و میخواست بجهد. سپیدهدم از رختخواب جدا شد. تا صبح چند بار از خواب پریده بود. لباس پوشید و کیفش را برداشت. خودش را در آیینه نگاه کرد. دستی به ابروانش کشید. به اصرار مادرش استکانی چای نوشید و از خانه بیرون رفت. تندتر از همیشه گام برمیداشت. شناور شده بود. احساس میکرد بر قالیچهی سلیمان نبی دراز کشیده است. به چهار راه سیروس رسید. راهش را به سوی میدان بهارستان کج کرد و در ایستگاه اتوبوس ایستاد. میترسید و خوشحال بود. به میدان بهارستان که رسید، به خانهی سپیده زنگ زد. دیرتر از همیشه گوشی را برداشتند.
– سلام. سپیده جان هستن؟
– شما؟
– دوستشم. مریم.
– همین الان رفت بیرون. توی مدرسه میبینیش.
مریم کمی مکث کرد. به این فکر کرد که نمیتواند زمان را از دست بدهد. دل به دریا زد.
– خواستم ازش خداحافظی کنم و بگم که من دیگه به مدرسه نمیآم. دارم میرم … بگو… بگو به مامانم خبر بده.
– بله؟ الو! الو…!
مریم گوشی را گذاشت و کوشید جلوی اشکهایش را بگیرد. بغضش ترکید و پردهای از اشک بر چشمانش نشست. اگر شدنی بود، برمیگشت و مادرش را میبوسید و خداحافظی میکرد. چادر رنگ و رو رفتهاش را به چهره میمالید و میبویید و فرزندی میکرد. برمیگشت و مهربانانه از کنار بساط پدرش میگذشت و لبخندی میزد. با سیخ و سنگ و غلغلی در نمیافتاد. بر میگشت و حیاط بزرگ را کاخ مرمر میپنداشت و قناعت میورزید. اما نمیشد. نمیتوانست. جور در نمیآمد! آدرسش را به رانندگان خط میدان بهارستان – جمهوری نشان داد.
– آقا کجا باید سوار شم؟
– هان؟ هر جا که شما بخوای خانمی!
ابرام لاشخور به زنش گفت:«غذا رو بذار گرم بشه. الان پیداش میشه». سفره پهن بود و از زمان آمدن مریم ساعتی گذشته بود. پس از دقایقی، ابرام تلویزیون را خاموش کرد. مادر مریم چادرش را پوشید و نگران و شتابان به مدرسه رفت. یک ساعت تاخیر، مسئلهی نگران کنندهای نبود اما او بد به دل راه داده بود. در هوای نیمه بهاریِ اواخر اردیبهشت ماه تهران، عرق از سر و رویش میبارید. نفس نفس زد و چند بار کلید زنگ را فشرد. از پشت در صدای خانم پورجوادی را میشنید که به سوی در میآید و سر آبدارچی داد میزند که چرا در را باز نمیکند. با چهرهای خشمناک و خسته از کار روزانه در را باز کرد.
– لابد امروز هم مریض بود؟ نه! کار شما نیست. من باید با پدرش صحبت کنم.
مادر مریم با نگرانی پرسید
– مریض شده؟ صبح که راه افتاد حالش خوب بود!
پس از چند گفتگوی بی سر و ته که هیچ کدام حرف یکدیگر را نفهمیدند، خانم پورجوادی با پرخاش گفت: « امروز مریم خانمِ شما اصلا به مدرسه نیامده عزیزم»!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
صبح آمده بر پهنهٔ آفاق گذر کن
پلکی بزن و بر رُخ ِ دلدار نظر کن
این پیلهٔ خمیازه گیِ صبحگهان را
با خندهٔ پروانگیات دست به سر کن
🌸 امیـدوارم امـروز
💗 نــقــــاشِ هـســتـی
🌸 از پالتِ تقدیر زیباترین
💗 رنـــــــگ را روی بــــــومِ
🌸 زنـدگیتون نقاشی کنـہ
💗 تــــــا زیــبــاتـــریـــن
🌸 رنـگین کـمـانِ احسـاس
💗 در زنـدگیتـون شکل بگیـره
🌸 لحظههاتون بـخیـر و زیــبــا
💗 الهی دلتون شاد،لبتون خندان
🌸 سفره تون پُـر خیر و برکت
💗 قلبتون مملو از آرامش باشه
🌸 روزتون معطر به بوی مهربانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
هدایت شده از تب
4_5974421588886422999.mp3
7.95M
هر صبح یک اهنگ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13415
#قسمت_شانزدهم
مادر مریم جلوی درِ مدرسه وا رفت. خانم پورجوادی او را از زمین بلند کرد و به دفتر مدرسه برد. بچهها رفته بودند. هر بعد از ظهر که دانش آموزان مدرسه را ترک میکنند، این مکان آموزشی ترسناک میشود. گویی از کلاسها صداهای نا آشنا و مشکوک به گوش میرسد. چیزی مانند زوزههای آرام و چکههای ناگهانی آب در گرمابههای عمومی و حمامهای خزینهدار قدیمی. کمی هم شبیه گاراژهایی است که خودروهای سرقتی را اوراق میکنند. شاید به این خاطر است که محیط بزرگِ مدرسه را با هیاهوی دانش آموزان شناختهایم.
خانم مدیر مادر مریم را روی یک صندلی نشاند و به سراغ تلفن رفت. به تمام دوستان دور و نزدیک مریم زنگ زد، اما کسی خبر نداشت. آبدارچی یک لیوان آب قند آورد. مادر مریم مینالید و میگفت: «به ابرام آقا چی بگم خدایا». تلفن مدرسه مدام زنگ میخورد و خانم پورجوادی که در حال فکر کردن بود، هر بار گوشی را برمیداشت و سر جایش میگذاشت. در نهایت مجبور شد جواب بدهد.
– بله؟ شما چرا پشت سر هم زنگ میزنید؟ دو دقیقه آرام بگیر و به این فکر کن شاید آدم نتواند جواب بدهد. شاید دستش بند باشد.
– خانم مامانم الان گفت که صبح مریم به خانهی ما زنگ زده بود.
– چی؟ تو کی هستی؟
– سپیده…
– پس چرا گفتی خبر نداری؟ گوشی را بده به مادرت.
مادر سپیده حرفهای مریم را برای خانم پورجوادی بازگو کرد. سپیده گوشی را به زور از مادرش گرفت. خانم پورجوادی بگوی مگوی سپیده و مادرش را در آن سوی خط میشنید.
– دارم حرف میزنم دختر … گوشی رو بده!
– این کثافت مریم رو از مدرسه اخراج کرد. بذار بهش بگم… مامان…
– دختر! دارم حرف میزنم.
– خانم تو رو قرآن بگید که مریم کجاست! خواهش میکنم…
– گوشی را بده به مادرت. حرفم تمام نشده است.
– خانم شما خیلی مریم رو اذیت کردی. خانم…
مادر سپیده دوباره گوشی را گرفت. خانم پورجوادی سر درد داشت و دست چپش را روی پیشانی گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. مادر مریم با دهان باز نگاه میکرد و منتظر بود و اشک میریخت. صدای سپیده هنوز به گوش خانم پورجوادی میرسید.
– ببخشید خانم تو رو خدا! این دختر پاک دیوانه شده. دوستش بود دیگه!
– از مریم بگو خانم. از مریم! چیز دیگهای نگفت؟
مادر سپیده صدایش را پایین آورد و با پچ پچ گفت: «همین دیگه. میگم رفتارش توی مدرسه چطور بود خانم؟ این دختر همسایهی پایینی ما پارسال از خانه فرار کرد. بعدش معلوم شد حامله بوده. ببینید دوست پسری، چیزی نداره! اگه داشت باید گردن بگیره. چشمش کور باید بچهاش رو بزرگ کنه…».
– خانم محترم، از مریم بگو. نگفت کجا میرود؟
– نه به امام حسین. زود قطع کرد. میگم خانم…
خانم پورجوادی گوشی را گذاشت. مادر مریم از روی صندلی بلند شد.
– چی میگه خانم؟ کی بود؟ یا قمر بنی هاشم… الان باید چکار کنم؟
– چه میدانم خانم! من یک هفته است که میشناسمش و شما هجده سال! حالا از من میپرسی؟!
مادر مریم خود را در دفتر مدرسه به زمین زد و گریست. بالا تنهاش را چون آونگ ساعت به چپ و راست حرکت میداد و بر سینه میزد و مریم مریم میگفت. باز هم آب قند آبدارچی و باز هم سر درد خانم پورجوادی و هیاهویی که در بعد از ظهرِ مدرسه شکل گرفت.
ناامیدی و درماندگی اگر با تهیدستی همراه شود، ستمدیده شکل میگیرد. مادرِ ستمدیدهی مریم از مدرسه بیرون آمد. خانم پورجوادی تا دم در همراهیش کرد و از او خواست که نام و نشان تمام دوستان دیروز و امروز مریم را به او بدهد و نیز نشانی هر جا که احتمال رفتنش وجود دارد. خانم پورجوادی مادر مریم را دلداری داد و گفت که مریم را پیدا خواهد کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هفدهم
وقتی مادر مریم در بین مویههایش از خشم ابرام آقا و واکنشهای او حرف میزد، خانم مدیر گفت: «گور پدر ابرام آقا! سگ توی روح ابرام آقا… اگر پدر بود یک بار در این سه سال به مدرسهی دخترش سر میزد! همین پدرها هستند که روسپی پروری میکنند»
مادر مریم، نالان و شکسته، از زیر پل ری گذشت و وارد بازارچهی نایب السلطنه شد. به میلههای سقاخانه چسبید و چنان نالهای سر داد که بچهها توپ پلاستیکیشان را رها کرده و به او زل زدند.
با گریه و زاری وارد حیاط شد و بر لبهی حوض نشست. بر سر و روی خودش کوبید. زنهای حیاط دورش جمع شدند. عظیمه سادات و داوود خانم و معصومه سیاه و … ابرام آقا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. کسی نمیفهمید چه میگوید.
– چی شده زن؟ آرام بگیر. حرف بزن…
– مریم رفت ابرام آقا. مریم ولمون کرد و رفت. مریم رفت!
ابرام لاشخور دستپاچه شد اما نگذاشت زنش بیش از آن حرف بزند. زود به خودش آمد. رو به جمعیت کرد و گفت: «بابا چیزیش نیست! یه جراحی ساده است! بیخودی شلوغش میکنه این ضعیفه! مگه هر کی بره بیمارستان میمیره؟ تو یه چیزی بگو عظیمه سادات. آخه… بر شیطان لعنت»
ابرام دست زنش را گرفت و او را به سوی اتاق کشید. هر بار که زنش میخواست چیزی بگوید، ابرام وسط حرفش میپرید. عظیمه چادر را بیشتر دور خودش پیچید.
– بچه امانت خداست. خودش داده، صلاح بدونه خودش هم میگیره. این جار و جنجال واسه چیه آخه؟ خودم براش یه ختم انعام میگیرم. هر چی خدا بخواد همان میشه»!
معصومه زیر بغل مادر مریم را گرفت و به ابرام کمک کرد تا او را به اتاق ببرند. مادر مریم دستش را از دست معصومه کشید و اخم کرد. معصومه گفت
– صبح که داشت میرفت بیرون حالش خوب بود! من سر کوچه دیدمش.
ابرام باز هم نگذاشت زنش حرفی بزند
– برو بالا زن. چقدر علم شنگه راه میاندازی! توی مدرسه بالا آورده. بردنش بیمارستان. پزشکها گفتهن که باید بستری بشه.
معصومه گفت: «ابرام آقا، چیزی خواستی به خودم بگو. داری یا بیارم»؟ مادر مریم برگشت و با اخم معصومه را نگاه کرد. پیش از آن که چیزی بگوید، ابرام گفت: «دم و دودت به راهِ آبجی! دستت دُرست. همین الان بساط به راهه. هر وقت نداشتم ازت میگیرم».
ابرام زنش را هل داد به گوشهی اتاق و خیلی زود در را بست. دست و پایش آشکارا میلرزید.
– چی شده حرام لقمه؟ آرام باش و حرف بزن. درست حرف بزن. مِن و مِن نکن که خرد و خاکت میکنم. صدات نره بیرون. بگو مریم کجاست؟
مادر مریم دوباره آه و ناله کرد و سخنانش آمیزهای از گریه و آوا بود و نامفهوم.
– مریم رفت. ابرام آقا مریم رفته…
– گور پدر خرت کنم زنیکه! هی نگو مریم رفت. آخه کجا رفت؟ چرا رفت؟ کی رفت؟ با کی رفت؟
ابرام دستش را بالا برد و منتظر ماند تا حرف پرت و پلایی بشنود و محکم توی گوشش بخواباند. مادر مریم کوشید بر خودش مسلط باشد. هِق هِقش را خورد. او ابرام را میشناخت. اگر دستش به زدن باز میشد، با یک یا دو سیلی پایان نمیگرفت. شمرده شمرده گفت: «صبح نرفته مدرسه… از بیرون به خانهی دوستش زنگ زده و گفته دیگه نه مدرسه میره و نه به خانه برمیگرده. هیچ کس نمیدونه کجاست»
ابرام گوشهی اتاق پشت به بساطش نشست. به دیوار خیره شد. دقایقی سکوت کرد. زنش آرام مینالید تا صدایش بیرون نرود.
– اگر پیش کسی حرف بزنی زبانت رو از حلق میکشم بیرون. شکمت رو سفره میکنم. به ارواح خاک مردههای گور به گورم میکشمت. لال میشی. هر کی پرسید، میگی توی بیمارستان بستری شده و حالش خوبه. میگی خدا پدر مدیر و معلمهاش رو بیامرزه که رساندنش بیمارستان، اگه نه بچهام از دست رفته بود. حرف اضافی نمیزنی. همین و والسّلام. شیر فهم شد؟
آن روز ابرام لاشخور، بی آن که حرفی بزند، ساعتها رو به در و دیوار نشست. زنش در اتاقکِ مریم دندان به جگر گرفته بود و در گلو میگریست تا کسی نشنود و بویی نبرد. ناهارِ مریم گوشه اتاق سرد شد و گویی که مرگ در خانهی ابرام لاشخور بیتوته کرده بود. بچهها در حیاط بزرگ میدویدند و مشتریهای جورواجور میآمدند و جهان بیرون از دلِ پدر و مادر مریم، چون همیشه تکراری بود.
ابرام زنش را صدا زد. مادر مریم با چشمانی سرخ از اتاق بیرون آمد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هجدهم
معصومه سیاه در زد و بی آن که منتظر جواب بماند داخل شد. از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی او را ندیده است.
– دیدم زنت رفت، گفتم بیام ببینمت.
– الان حسش نیست. برو. برو یه روز دیگه بیا.
– زر نزن بابا! تو کی حسش رو داشتی!
– معصومه گاز را روشن کرد و یک بست تریاک از جیب شلوار آمریکاییش بیرون کشید و نشست. دستی به رانش کشید.
– میبینی چقدر تنگه؟ هوی! شلوار رو میگم تازه خریدهمش. اصلِ آمریکاست… یه دود میگیرم و رفع زحمت میکنم.
– حسش نیست. پاشو برو الان میآد علم شنگه در میآره!
معصومه با دست به ابرام اشاره کرد.
– بیا! بیا ور دل خودم ابرام جون. همه هم ولت کنن، معصومه باهات میمونه.
ابرام چند دود گرفت اما خیلی زود گاز را خاموش کرد.
– تا اعصابم رو کیری نکردی! پاشو. وقتی میگم پاشو، یعنی دمبت رو بذار توی لاپات و بزن به چاک. گرفتی یا نه؟
معصومه با عصبانیت سیخ و سنجاق را پرت کرد و با ناراحتی بیرون رفت. ابرام با خودش گپ میزد و درگیر بود.
– وقتی میبینی حال ندارم، وقتی سگ میشم، وقتی حسش نیست، وقتی که … ای تف به مغزت! پاشو برو دیگه. وقت گیر آوردی؟ یه مرد توی این حیاط بزرگ پیدا نمیشه این رو سیر بکنه. کچلمان کرد به حضرت عباس! یه بار ندیدم بگه حال ندارم، عادت شدهم. همیشه آماده است. کارد بخوره تو لنگهات زن.
مادر مریم به خانه رسید. کلید برق را زد و اتاق روشن شد. ابرام گوشهای چمباتمه زده بود. گاز پیکنیکی را روشن کرد و کتری را رویش گذاشت و چادرش را به گوشهای پرت کرد. ابرام منتظر بود تا زنش حرف بزند اما او سکوت کرده بود.
– چی شد؟
– کسی این جا بوده؟
– نه. به پاسگاه خبر دادی؟ چی شد؟ چی گفتن؟
– تو این جوری بست نمیچسبونی! مهمان داشتی؟
– باز هم آدم شدی؟ آره مهمان داشتم. ناراحتی کونت رو بذار توی حوض! رفتی پاسگاه چه غلطی کردی؟
– من که سواد ندارم. گفتم دخترم گم شده. افتادم به دست و پای رئیسشان. گفت: پیدا کردن دختر فراری سختتر از پیدا کردن سوزن توی انبار کاه است. یه چیزی نوشتن من هم انگشت زدم.
– میخواستی بگی فراری ننهی پتیارهی شماست نه دختر ابرام! نگفتی؟ لال بودی بدبخت!
– گفتم خدا از برادری کمتان نکند. یک ساعت گریه کردم. گفتم از دار دنیا همین یک دختر رو دارم. یکی از مامورها دلش سوخت. از این اتاق به اون اتاق میرفت و من هم دنبالش میرفتم. ازم پرسید که من رو میشناسی خانم؟ گفتم نه پسرم! گفت من یک ماه جلوی حیاط بزرگ کشیک دادم. با اون سرباز گردن کلفته بود. جاوید! با اون بود.
– تو فقط شر و ور میگی! ای کاش خودم میرفتم. فردا برو مدرسه ببین خبری شده یا نه. چی بودی و چی شدی ابرام! … تو کجایی بابایی! بی آبروم نکنی دختر! نکنی که جوری بشه که نشه جمع و جورش کرد! نکنی مریم! نکنی که…
ابرام با مشت روی بساط کوبید. سینی و انبر و سیخ و سنجاق و استکان هر کدام به گوشهای پرت شد. زنش وسایل را جمع کرد و توی سینی گذاشت.
– سیخ رو بچسبون که دلم خونه! بچسبون زن! بچسبون.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق بین بدل و جواهر ؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#رمـــــان |۰.📖♥️.۰|
#نمنمعشق
قسمت چهارم
#فصلدوم
مهسو
توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم… درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود…سریع به سمتش رفتم
-یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده…خوب میشه الان
سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم..
_چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟
باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت
+مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست
ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت…سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم..
_به درک…حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه…
بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم…
باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد..
این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد…
روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم…فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید…این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده…پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم…ناقصم که هست ظاهرا…
چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره…پولم داره..
خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی…خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی…
اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه…بعله..
به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم…دخترک گستاخ فرومایه…
#تلخیاخلاقرااندامموزونحلنکرد
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#رمـــــان |۰.📖♥️.۰|
#نمنم_عشق
قسمت پنجم
#فصلدوم
یاسر
_میبینی تروخدا امیر..دیوونم کرده دیگه…هروزدارم یه وجهه ازاخلاق زیباشو میبینم…
نیشخندی زد و باابروهای بالارفته گفت
+یعنی دیگه عاشق و دلباخته و سینه چاکش نیستی؟
مشتی توبازوش زدم و گفتم
_متاسفانه این یه مورد هرروز داره تشدید میشه…هنوزم شدیدا هواخواهشم…
ازروی صندلی بلندشدم و به سمت اتاق رفتم..دم در اتاق مکثی کردم و تقه ای به در زدم..
صدایی نیومد..باشه مهسو خانم…
اخمم رو نشوندم روی پیشونیم و وارداتاق شدم…درروبستم و به سمت کمد رفتم…
مهسو روی تخت خوابش برده بود..توی خواب اینقدر مظلوم ولی توی بیداری مادرفولادزره..
یه دست لباس برداشتم و توی حمام عوض کردم…
بافاصله ازمهسو روی تخت درازکشیدم وبه صورتش زل زدم…
دسته ای ازموهاشو ازروچشماش کنارزدم…گوشه ی سمت چپ پیشونیش جای یه زخم کهنه خودنمایی میکرد..
ناخوداگاه اخمی صورتموپوشوند…هنوزم که هنوزه عذاب وجدان دارم برای این جای زخم…
چقد خوبه که مهسو بیخبره…چقد بده که همه ی سنگینیه این باررودوش منه..
دلم میخواد هرچه زودتر این ماجرا تموم بشه.این بازی تموم بشه تا بتونم بگم..حرفاییو که سالهاست تودلمه…حرفایی که حقشه بدونه..
ازروی تخت بلندشدم و به سمت دررفتم
..
وارداتاق شخصیم توی این خونه شدم…اتاقی که همیشه درش رو قفل میکردم،یه اتاق که از همه کوچیکتربود…
روی صندلی وسط اتاق نشستم..
به قاب عکسهای روی دیوارهازل زدم..
آخه من چیکارکنم خدایا؟کم آوردم…
من اونقدرهاهم قوی نیستم،طاقت ندارم..خدایا خودت هرچه زودترخلاصمون کن…
نگاهی به قاب عکس محبوبم انداختم..
من و دخترکی که شونه به شونم ایستاده بود…
و مردی که …
چقد جات خالیه ..
#درهوسبالوپرش
#بیپروپرکندهشدم
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#رمـــــان |۰.📖♥️.۰|
#نمنمعشق
قسمت ششم
#فصلدوم
مهسو
سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باهاش سرسنگینم..
هرچندانگاربراش خیلیم مهم نیست..و همین منو ترغیب میکنه به ادامه دادن این قهر..من آدمی نیستم که اویزون بشم..حالا که اون اینجوری راحت تره منم آزادش میذارم…
مشغول خوردن عصرونه بودیم…نمیدونم چرا جدیدا اینقدر به رفتارهای یاسر توجه میکنم…
خب به من چه که چای لیمونمیخوره و چای زعفرون دوست داره؟
یامثلا به من چه که کیک شکلاتی رو با ولع میخوره ولی امیرحسین هی بهش تذکرمیده که رعایت معده اتو بکن…
اونم میگه فضولوبردن جهنم…
درست مثل یک پسربچه ی تخس شکمو…
باسقلمه ای که طناز به پهلوم زد به خودم اومدم
_زهرانار…چته وحشی؟
اروم دم گوشم گفت
+خجالت نمیکشی توی جمع میخوری پسرمردمو؟
_نمیفهمم چی میگی
+اره جون خودت،زل زدناتو ببر توی اتاقتون…بی حیا..چشم و گوش شوهرموبازنکن
_اللللهی چقدم که ایشون مأخوذ به حیاهستن…
++چی میگید پچ پچ میکنید؟
توی چشماش زل زدم و خونسردگفتم
_فضولوبردن جهنم
باخونسردی و نیشخندگفت
++بهرحال اگه راجع به من بوده من راضی نیستم…جد سید جماعتم قویه…آهم دامنگیرمیشه…
من که ازاین چیزا درست و حسابی سردرنمی آوردم گفتم
_خب راضی نباش،انگارما جد نداریم..
آخخخخخ سوختم…
چای ریخت روی دستم…
++چیشدمهسو…
سریع دستمو گرفت…یکهو کل تنم لرز گرفت…
اومدسرم اونچیزی که ازش وحشت داشتم…
یاسر
+یاسرایمیلداری
سریعا به سمت سیستم یورش بردم…
+خداروشکرکه دخترا اینجانیستن و گرنه بااین هول شدن تو حتما لومیرفتیم استاد..
_به من نگواستاد
+چشم استاد
_زهرمار
صدای نیشخندزدنش رو شنیدم…توجهی نکردم و ایملم رو بازکردم..
رمزگذاری شده بود.رمزورودروواردکردوایمیل بازشد…
ازطرف سرهنگ بود،فقط یک کلمه…یک کلمه که پشتش یک دنیا حرف و مسئولیت بود..
«start»
امیرحسین بااسترس نگاهی به من انداخت و گفت
+بسم الله؟؟؟؟
بغض کردم و گفتم
_ماییم و نوای بی نوایی،بسم الله اگر حریف مایی…
نفس کشیدن برام سخت شده بود…
_میرم یه هوایی عوض کنم
سرش رو به معنای تاییدتکون داد…
#بعدروزیکهمسلمانشدهامفهمیدم
#عشقیعنینفسمعجزهآسایشما
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنم_عشق
قسمت هفتم
#فصل_دوم
مهسو
امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود…
کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه…چرا؟
جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم…چون خسلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام…فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه…مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره…
ازهمه مهمتر…ازهمه کم پیداتره…
طنازهم که با امیرحسین خوشه…
این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،کن اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم…وابسته شدم…
اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره…من قبلا هم تنهابودم…به اندازه کل عمرم تنهابودم…ازهیچکس محبت ندیدم…ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم…
ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام…که همه اش یک معناداره…
#یاسردوستمنداره…
یاسر
بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود…
درسته که به امیرحسین سپردمش…ولی زنم بود..عشقم بود…نمیتونستم تنهاش بزارم…
ولی مجبوربودم،بخاطرخودش…
خودش که ازهمه بی خبرتره…بی گناه تره…روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه…انتقام از اونه…
و مقصر فقط منم…
منه لعنتی…
وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم…
_صبرکن…
باصدای من ترسید و ایستاد..
+سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا
_مهسوکجاست
+توی اتاق مشترکتونن آقا…
سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم
_میتونی بری…
با من من گفت
+اقابراتون یه بسته اومده
باصدای بلندی گفتم
_چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره
+نمیدونم آقا
_مطمئنی برای ماست؟
+بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم…
با کلافگی آشکاری گفتم
_خیلی خب،بیارش..بعدهم امیرروصدابزن،یالا…
#توبودیآندعاییکههمیشهمادرممیکرد
#همانخوشبختشیمادرهمانکهخوبمیدانی
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
قسمت هشتم
#فصل_دوم
مهسو
داشتم موهام رو سشوار می کشیدم که صدای دادوبیدادونعره های گوش خراش یاسرروشنیدم…وحشت کل جونموگرفت..سریعا شالی رو ازادانه روی موهام گذاشتم وبه سمت منبع صدا رفتم…
واردسالن پذیرایی شدم،یاسررو دیدم که خدمتکارارو تک به تک باصدای بلند بازخواست و تهدیدمیکرد…و بعضی هاشون ازترس اشک میریختن…
این رفتار از یاسر بعیدبود…
امیرحسین و طناز هم روی مبل نشسته بودند و طناز هم مثل ابربهار توی آغوش امیرگریه میکرد…
با وحشت به سمت یاسر رفتم و استینش رو کشیدم…
_چیشده یاسر؟چرا دادمیزنی؟این بدبختا ترسیدن….
با درموندگی به من نگاهی انداخت و گفت…
+نمیدونم چرا هی نمیشه مهسو…نمیدونم…
بی توجه به من باشونه های خمیده بسته ای زو از روی میز برداشت و به سمت پله ها رفت…
میون راه برگشت و روبه خدمتکاراغرید
+فقط یک ساعت مهلت دارین،وگرنه اتیشتون میزنم….همه اتونو….
و بعد هم از پله ها بالارفت…
پشت سرش حرکت کردم
باید ازماجراباخبربشم…
یاسر
روی تخت اتاق نشسته بودم ،صدای در زدن میومد..میدونستم مهسوئه…
_بیاتو
آروم واردشد و دراتاق رو بست…
کنارم نشست،ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم..
توی این مدت خیلی ازش دوربودم و همین موضوع عصبیم میکرد…دلتنگش بودم….
برام جای تعجب داشت که بالبخنداونهم اینقدر نزدیک به من نشسته…
+تاحالااینقدرعصبی ندیده بودمت…
_متاسفم که این حالتمم دیدی…
+نمیگی چی شده؟
مکثی کردم و گفتم
_خیانت…
+چی؟؟؟؟؟؟
_یه نفرازاهالی این خونه خائنه،شایدم چندنفرباشن…نمیدونم
+حالامیخوای چکارکنی؟
_نمیدونم مهسو،حدس میزدم به این راحتیارهام نمیکنه…زنیکه عوضی
+کیومیگی؟کدوم زن؟
لبخندمصنوعی زدم و گفتم
_چیزی نیست عزیزم…توخوبی؟
نگاهش دلخورشد…ازکنارم بلندشد و به سمت پنجره رفت
+مگه مهمه برات؟
_تنهاچیزیه که برام مهمه…
با تعجب به سمتم چرخید و گفت
+چی؟
با شیطنت گفتم
_مزه اش همون یه باره…
وچشمکی زدم ..
#چهشودگرزملاقاتدواییسازی
#خستهایراکهدلودیدهبهدستتوسپرد
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ...
در این صبح زیبا
از تو میخواهم دلهایمان را
چون آب روشن ...
زندگیمـان را چـون بهـار
خـوش عطـر ...
وجـودمان را
چـون گل باطراوت ...
و روزگارمان را
چون نگاهت زیبا کنی ...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
4_5987853944485840350.mp3
7.45M
هر صبح یک اهنگ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت هیجدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13429
#قسمت_نوزدهم
مادر مریم، مانند بدهکاران دست به سینه، در دفتر مدرسه روبروی میز خانم پورجوادی ایستاده بود. زنگ خورده بود و آوای زیر خانم پاشایی، که بر سر دختران داد میزد، در راهرو میپیچید. خانم مدیر با اشاره به صدای پای دخترها و جیغ و دادشان، به مادر مریم گفت:
– میبینی خانم! دارند از پلّهها پایین میآیند، اما انگار که یک گلّه بوفالو رم کرده است! اینها راه رفتن را هم نیاموختهاند! شما، تو و دیگران، وظایف مادرانهی خود را درست انجام ندادهاید.
مادر مریم با چشمانی اشکبار، چادرش را روی سرش جابجا کرد و یقهاش را محکم به دست گرفت.
– من که سواد ندارم خانم! پدرش هم که دو کلاسِ قدیم خونده اما هیچ وقت با درس و مشقش کاری نداشت. شما بگید الان باید چکار کنیم؟ کدوم در رو بزنم؟ کجا دخیل ببندیم؟ چه گِلی بر سرم بریزم؟
– به پاسگاه گزارش دادی؟
– بله خانم! دیروز خودم رفتم.
– مگر من نامحرمم که به این شدت چادرت را دور خودت پیچاندهای؟ چشمان من حیز است؟ سبیل دارم؟ همجنس بازم؟ خانم عزیز! محیط این جا زنانه است. نمیبینی؟
مادر مریم با دستپاچگی چادرش را شل کرد.
– خدا مرگم بده خانم! این چه حرفیه؟ من که سواد ندارم! من که …
– من همین یک ساعت پیش با دوستان مریم حرف زدم. شما کسی را با نام جاوید میشناسید؟
– جاوید! نه خانم. کی هست؟
– نمیدانم! گفتم شاید شما بدانید. گویا دوست پسرش بوده. به شما چیزی نگفت؟
– یا امام غریب! نکنه همان سرباز رو میگید؟ نه خانم این وصلهها به ما نمیچسبه. دختر من اهل این بی ناموسیها نیست. این رو هر کی گفته، بدونید که بدِ ابرام آقا رو میخواد. میخواد شر به پا کنه! نه خانم…
خانم پاشایی دو دختر گریان را به دفتر آورد. گویا گیس و گیس کِشی کرده بودند! خودش هم وارد شد و جیغ و داد کرد.
– الان بروید بیرون. بروید بیرون. خانم پاشایی زنگ بعد هر دو نفر به دفتر بیاورید.
دخترها به بسیاری از مقدّسات و جان عزیزانشان قسم خوردند که بی گناهند و دیگری مقصّر است. خانم پورجوادی هر دو نفر را از دفتر بیرون کرد و روبروی مادر مریم ایستاد.
– خانم شما چی میفرمایی؟ ابرام آقا! ابرام آقا! اصلا این ابرام آقای شما کی هست که بدخواه داشته باشد؟ این چیزها که در باره جاوید شنیدم نقل قول دخترای مدرسه است! تو خیر سرت مادری؟ الان فقط باید به فکر مریم باشی. گور پدر ابرام آقا و هزار تا مثل ابرام آقای مفت خور که شما زنها ساختهاید! کی هست این پدرِ بی مسئولیتی که سه ساله مدرسه نیامده و حالا هم نمیآید؟ از ماست که بر ماست! از گردو گنبد میسازید و خودتان هم میشوید متولیش! زنهای توسری خور و بدبخت! به فکر رگ غیرت ابرام خانت هستی یا به فکر دخترت؟ ها؟ من باید به شما چه بگویم؟ چه بگویم خانم؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستم
خانم پورجوادی چند قرص ریز و درشت را کف دستش ریخت و همه را با هم بالا انداخت. لیوانی آب نوشید و سکوت کرد. مادر مریم گریه میکرد و چیزهایی میگفت که خانم پورجوادی به آنها گوش نمیداد.
– جاوید را میشناسید؟
– چی بگم والله! سرباز بود خانم. نگهبانِ جلوی حیاط بود. همه ازش حساب میبردند.
– برو پاسگاه و ردش را بگیر. ببین کجاست؟ شاید خبری داشته باشند. اگر جواب ندادند، بیا خودم بعد از ظهر میروم. برو خانم. برو پاسگاه و قبل از ظهر خبرش را برایم بیاور. نروی ور دل ابرام آقا! اصلا نمیخواهد. با هم میرویم. همین الان با هم میرویم.
مادر مریم میخواست از بازارچهی نایب السلطنه برود تا میلههای سقاخانه را دو دستی بچسبد و گریه کند و شمعی برافروزد. اما خانم پورجوادی او را به دنبال خود کشاند و برد. از میان هیاهوی چرخیها و بارکشها و خندهی بازاریان و عربدهی رانندگان خطی و گذری میگذشتند. خانم مدیر میخواست با تاکسی بروند اما ترافیک را که دید، پشیمان شد.
نیم ساعتی که در پاسگاه بودند، چیزی عایدشان نشد. جمعیت حاضر در پاسگاه دست کمی از خیابان نداشت. چند کیفقاپ و جیببُر را بازداشت کرده بودند و به دستانشان دستبند زده بودند. کوچکترینشان، دانش آموز راهنمایی یا در نهایت اول دبیرستان به نظر میرسید و بزرگترینشان مردی دنیا دیده مینمود. گوشهای از راهرو ایستاده بودند و مردم را نگاه میکردند. گروهی با دست و صورت کبود و خراشیده و برگهی طول درمان به دست، از این اتاق به آن اتاق میرفتند. پاسگاه پر از مال باخته و سارق و چکِ بی محل کشیده و مطلّقه و بد وارث و بی وارث و… بود. گویی محمکهی رستاخیز است.
رئیس پاسگاه به خانم پورجوادی گفت که گم شدن مریم را به تمام شعبهها و واحدها گزارش کردهاند و باید منتظر بمانند تا پیدا شود. برای گرفتن نشانی جاوید هم باید حکم دادگاه ارائه کنند یا این که به جرم اغفال، از دستش شکایتی بنویسند تا پیگیری شود. خانم پورجوادی گفت:«مطمئن نیستیم که مریم با جاوید باشد و حوصلهی نداریم پس فردا جاوید ادعای حق شرف بکند. هر وقت مطمئن شدیم شکایت میکنیم. فعلا فقط نشانیش را میخواهیم».
مادر مریم مانند دیروز به دست و پای رئیس پاسگاه افتاد و مویید و از بی سوادی خود حرف زد اما فایدهای نداشت. خانم مدیر هنگام خروج، چند اسکناس را در جیب یکی از سربازان قدیمی گذاشت. او رفت و دقایقی بعد نشانی جاوید را که بر روی کاغذی نوشته بود، آورد و به خانم پورجوادی داد.
– فرار کرده. تقریبا یک سال پیش! هر ماه اضافه میخورده. جون مادرت بهش نگو که آدرسش رو از کجا آوردی. این تن بمیره نگو! میگن آدم کلّه خری بود. واسه ما درد سر درست نکن.
خانم پورجوادی به مدرسه رفت و مادر مریم به خانه برگشت. از کنار فلافل فروشیهای کوچهی مروی گذشت اما مانند همیشه آب دهانش را قورت نداد. حواسش جای دیگری بود. درِ چوبیِ مسجد کردهای فَیلی خیابان پامنار را بوسید و اشک ریخت و دعا خواند. مسجد پر بود از کردهای فَیلی که زمان صدام از خانقین به ایران کوچانده شده بودند. گاهی سرشان را کج میکردند و گریههای زن ابرام لاشخور را مینگریستند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستویک
آن روز ابرام بیش از روزهای دیگر عصبانی بود. وقتی نام جاوید را شنید، حالش دگرگون شد. از خانه بیرون نمیرفت. جواب مشتریهای خمارش را نمیداد. میگفت ندارم. قوری و قندان را به سوی در و دیوار پرت میکرد. حوالی غروب عربدهای کشید و زنش را به دیوار چسباند و گریبانش را گرفت.
– آدرس این پسره رو بده. زود باش سلیطه!
– رحم کن ابرام آقا! آدرس دستِ خانم مدیره. امروز نذر کردم وقتی مریم پیداش شد، با عظیمه سادات بریم قم. خفهم کردی ابرام آقا! ای خدا!
ابرام از لحظهای که نام جاوید را شنید، تعادلش را از دست داد. سیلی محکمی به صورت زن زد و مشتی محکم به دیوار. انگار نه انگار این مرد تا ساعاتی پیش اهل بخیه بود و حتی دستشویی رفتن برایش مجازات به حساب میآمد!
– تا بود خودمان رو بازرسی کرد و سوراخ سنبههامون رو گشت و حالا هم که رفته، دخترمان رو دزدیده. آخه بچه کونیِ ابنهای، تو خودت شوهر میخوای. با اون بدن صاف و سفیدت! با اون بازوهای گوشتینت که جای دندان ابرام رو کم داشت… تو چی میگی خر ننه؟ ببند اون گاله رو. شاشیدم توی اشک چشمات.
ابرام از گریههای زنش عصبی شد و او را از خانه بیرون فرستاد.
– هر وقت که مریم برگشت تو هم بر میگردی. اگه مادر بودی کار به این جا نمیکشید.
مادر مریم نالید و خواهش کرد اما فایدهای نداشت. ابرام قندان را توی مشتش گرفت و بالای سر زن ایستاد.
– میری یا نه؟
– کجا برم ابرام آقا؟ من که کس و کاری ندارم. برم پیش برادرم؟ برم پیش پدرم؟ کجا برم مَرد؟
– الان برو نبینمت. فقط از جلو چشمام دور شو. گور ننهی بی همه چیزت. برو شب برگرد. فقط الان برو نبینمت. شب بیا همین جا بمیر. الان برو.
زنش با چشمانی اشکبار چادرش را به سر کرد و از اتاق بیرون رفت. جایی برای رفتن نداشت. کنار حوض حیاط بزرگ ایستاده بود. خواست به امام زاده یحیی برود اما پشیمان شد. درِ اتاق عظیمه سادات را زد و وارد شد.
ابرام به حیاط آمد. مانند دیوانهها دور حوض چرخید. شیر آب را باز کرد و کلّهاش را زیر شیر گرفت. آب تا گردن و یقهاش پایین رفت و پیراهن چرکینش به بدن استخوانیش چسبید. مهرهها و دندههایش از زیر پیراهن بیرون زد. گویی سالها در زندان یک دانشمند سنگدل گیر افتاده است و به جای موش آزمایشگاهی از او استفاده کردهاند. معصومه با یک سطل خالی به کنار حوض آمد. ابرام خودش را کنار کشید. معصومه بی آن که حرفی بزند، شیر آب را باز کرد و سطل را زیرش گذاشت. ابرام برخاست که به اتاقش برود.
– بگو آخه من از چیه تو خوش آمده؟ نفرین شدهم ابرام خان. نفرین شدهم!
ابرام درنگی کرد و سرش را چرخاند و اتاقکهای حیاط بزرگ را زیر نظر گرفت. بی آن که حرفی بزند، ناگهان دست معصومه را گرفت و او را دنبال خود کشاند. معصومه با دست دیگر شیر آب را بست و زیر لب غرّید.
– کسی نیست. رفته.
– این جاست بابا! خودم دیدمش. رفت پیش عظیمه. با توام…
– خفه شو دیگه!
ابرام معصومه را به درون اتاقش کشید و در را بست. پس از چند گفتگوی مبهم، خاموش شدند و تنها نالههای آرام معصومه به حیاط میرسید.
عظیمه سادات برای بهبودی مریم و مرخص شدنش از بیمارستان، دعا کرد. به تعداد دانههای تسبیح صلوات فرستاد. مادر مریم گوشهی اتاق کز کرده بود. عظیمه سادات دلداریش داد که این دعواها نمک زندگی است و روابط زن و شوهر، مثل هوای بهاری، گاهی ابری و گاهی آفتابی میشود. عظیمه سادات این حرفها را میزد اما آن قدر جهان دیده و با تجربه بود که بداند ساز و کار و پیوند ساکنین حیاط بزرگ، از گونهای دیگر است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ...
در این صبح زیبا
از تو میخواهم دلهایمان را
چون آب روشن ...
زندگیمـان را چـون بهـار
خـوش عطـر ...
وجـودمان را
چـون گل باطراوت ...
و روزگارمان را
چون نگاهت زیبا کنی ...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🍃🌺
نمنمعشق
قسمت نهم
#فصلدوم
مهسو
صدای درزدن اومد،یاسردرروبازکرد،یکی ازخدمتکارابود،پس خائن اینه…دختره ی…
+من میام بعدا مهسو
_باشه،زیادخودتوعصبی نکن پس…لطفا
لبخندی زد وگفت
+چشم ..یاعلی
ازاتاق خارج شد و من موندم و کلی احساس و فکر و خیال…
هنوزهمازجمله ای که گفته بود کل تنم درگیرآرامش میشد…
*
ساعت۲شب بود…دیگه ازاومدن یاسر ناامیدشده بودم…مثل شبهای دیگه…
لباسم رو با یه تاپ دوبنده ی قرمز و شلوارکش عوض کردم…همیشه عادت داشتم با تاپ شلوارک بخوابم…چراغ رو خاموش و دیوارکوبها رو روشن کردم…
آروم خزیدم زیرپتو وتا روی گردنم بالاکشیدمش…دستمو روی جای خالی اونورتخت کشیدم..بوی عطریاسر همه جا بود…
روی تخت،روی بالش،توی کمدلباس…همه جا…
بالشش رو برداشتم و بوکردم…صدای دراومد…سریعا بالش رو سرجاش گذاشتم و بی توجه به وضع لباسام اززیرپتو بیرون اومدم و با گارد گفتم
_کجابودی تاحالا؟
یاسر
اتاق تاریک بود ولی دیوارکوبها به من اینقدرمیدان دیدداده بودن که بتونم مهسو رو ببینم که ای کاش نمیدیدم…
متوجه حرف زدنش بودم ولی نمیفهمیدم چیا میگه…این دختر واقعا نمیفهمه با من چه میکنه؟اصلا چیزی از دنیای آقایون حالیشه؟گمون نمیکنم….
نزدیکتررفتم..عصبی و کلافه بودم…مردد و دلتنگ…درونم غوغابود…دستهام میلرزیدن…
آخرین بارکه این حالت رو داشتم وقتی بود که آنا میخواست من رو به گناهی عظیم آلوده بکنه…ولی الان چی؟گناه نبود…
این دختر عشقم بود…
عشق قدیمیم…
زنم…
دارمش ولی،درعین داشتن ندارمش…
دستم به سمت صورتش رفت ولی یکهو مغزم فرمان داد
#نه
دستم میون راه ایستاد…
با آرومترین تن صدایی که ازخودم سراغ داشتم گفتم…
_لعنتی،دست من امانتی…به دلم رحم کن…
بعدهم به سرعت برق ازاتاق خارج شدم و به سمت حیاط دویدم…
#چهحرفهاکهدرونمنگفتهمیماند
#خوشابهحالشماهاکهشاعریبلدید
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت دهم
#فصلدوم
مهسو
باشنیدن صدای در زیرپتوخزیدم…
حرفش توی مغزم اکو میشد…
#دستمنامانتی
#بادلمبازینکن
اشکی از چشمم چکید…
کدوم رو باور کنم؟امانت بودنم؟یااینکه به دلت راه پیداکردم رو؟
دلم آتیش گرفته بود…
حس زنی رو داشتم که پسش زدن…
درسته چیزخاصی نبود..ولی…
شایدمیتونست باشه…اگرامانت نبودم..اگرعشقش بودم،اگراونم مثل من عاشق بود…
با گریه چشمام رو بستم…
یک هفته بعد
گوشیم داشت خودش رو میکشت…شماره ی مهیاربود..
_جونم داداشی…
+مهسو…
باصدای هق هقش شوکه شدم… با من من گفتم…
_مهیارچیشده؟حرففف بزن
+آبجی…بیا….بابا،مامان..
_چی شده مهیاااار…
_کشتنشون….تصادف کردن…
گوشی ازدستم رها شد و بعد….
سیاهی مطلق…
یاسر
_دکترحالش چطوره؟
+یاسرجان متاسفانه شوک عمیقی بهش واردشده،اگرصلاح میدونی برش گردون ایران…تالااقل پیش برادرش باشه…
درضمن،باضربه ای که به سرش واردشده..آسیبی ندیده ولی…
باوحشت گفتم
_ولی چی دکتر؟نگید که حافظش داره برمیگرده…
+متاسفانه احتمالش خیلی بالاست
چون هم شوک هم ضربه باهم واردشدن..
بادرموندگی گفتم
_ممنون دکتر…نیازبودبازهم تماس میگیرم
**
_مهسوجان….خانم گل…نمیخوای بیدارشی؟
باناله ی ضعیفی چشماش روبازکرد…
+یاسر…
_جانم…
_مامانم…بابام…
بعدهم اشکهاش یکی یکی جاری شدند…
دستش رو گرفتم و گفتم..
_آروم باش گلم،توفعلاخوب شو…گریه برات خوب نیست جانکم..
+بروبیرون..
_چی؟
+میگم بروبیرون میخوام تنهاباشم…
_باشه،باشه…دادنزن…میرم…چیزی خواستی صدام کن…
#سهممنازخورشیدتاریکیست
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
قسمت یازدهم
#فصل_دوم
ـ
اشکهام یکی یکی راه خودشونوپیدامیکردند وجاری میشدن…همش منتظربودم مهیارزنگ بزنه و بگه که همه ی اینا یه شوخیه مسخره و ب نمک بوده برای اذیت کردن من…بعدهم گوشی به پدرومادرم بده تاباهاشون صحبت کنم…
به عمق تنهاییم پی بردم….چقدرتنهاو بی پناه شده بودم…
توی کشورغریب خبرکشته شدن خانوادم رودریافت کردم و من مثل بی عرضه ها فقط دارم زارمیزنم…من حق دارم لااقل یکباردیگه قبل از دفن کردنشون ببینمشون..بایدبه یاسربگم،اون مهربونه،منومیبره…میدونم…
یکهوسردرعجیبی که وحشتناک ترازسردردهای سابقم بود به سراغم اومد…
ناخوداگاه شروع کردم به دادزدن…
تصویری مثل فیلم جلوی چشمم جون گرفت…فیلمی روی دورتند…
دختر۸_۹ساله ای که بی شباهت به من نبود…دوریک حوض می دوید و میگفت..
«بدومیلاد،بدواگه تونستی منوبگیری»
یه پسر ۱۵_۱۶ساله هم دنبال دخترک میدوید و باخنده میگفت
«اگه بگیرمت هیچوقت نمیذارم دربریا..»
وهمون لحظه دخترک روی زمین افتاد و گوشه ی پیشونیش خونی شد…
تصویراز جلوی چشام کناررفت…ولی ناخوداگاه دستم رو روی پیشونیم گذاشتم..درست همونجایی که دخترک زخم خورده بود…
من هم همون نقطه از پیشونیم جای یه زخم کهنه بود….
یعنی…
توجهم به یاسر جلب شد که باچشمهای اشکی بهم زل زده بود…
یاسر
ازین به بعد میدونستم اوضاعش همینه…انتظاربدترازایناروهم داشتم…
_خوبی عزیزم؟
+یاسرمن چم شده؟اولش اون سردردای شدید…الان هم…
بانگرانی بهش زل زدم
_الان هم چی مهسو؟
+چیزی نیست،نمیدونم…یه تصاویری جلوی چشمم جون میگیره.تصاویری که انگار مال ذهن خودمه…
نگرانی کل وجودموفراگرفت،لبخندملیحی زدم و گفتم
_مطمئنی مهسو؟
+من به تو دروغ میگم یاسر؟
_نه خب منظورم…خب توحال روحیه مناسبی نداری…
با حالت عصبی و عجیبی بهم زل زد و گفت
+میخوام برگردیم ایران،پیش برادرم…لااقل قبل از خاکسپاری پدرو مادرموببینم …
باکلافگی نگاهی بهش انداختم و گفتم…
_مهسوجان،متاسفم که اینومیگم ولی…نمیشه برکردیم..اونجا امن نیست…
یکدفعه جوش آورد و با دادگفت
+چی؟به درک که امن نیست،اینجا امنه که جامون لورفته و خائن پیداشده بین اون خدمتکارا؟هوم؟چرالالمونی گرفتی؟
بعد اشکاش سرازیرشدند و بالحن ارومتری گفت
+ببین یاسر،تاامروز هرچی گفتی مثل غلام حلقه به گوشت قبول کردم…ولی قسم به همون خدایی که میپرستیش ازت نمیگذرم..تاعمردارم نفرینت میکنم اگرمنو به مراسم نرسونی…
حرفهاش عین حقیقت بود…دلم شکست…آخه خدایا…کرمتو شکر…من چکارکنم حالا؟
#منبهغمگینترینحالتممکنشادم
#توبهآشوبدلمثانیهایفکرنکن
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت دوازدهم
#فصل_دوم
مهسو
دوسه روز بعدازروزی که بایاسراتمام حجت کردم به سراغم اومدوخبردادکه وسایلم رو جمع کنم و برای بازگشت به ایران آماده بشم…
توی این چندروز تماس های مکررم بامهیار قطع نشده بود و طبق رسوم مسیحیت تا یک هفته فرصت داشتیم تا فرد فوت شده رو دفن کنیم…و مهیار منتظر بازگشت من بود…
امشب قراربه بازگشت داشتیم…
یاسر و امیرحسین توی این چندروز به شدت عصبی بودن و هیچکس توی خونه حوصله حرف زدن نداشت…کار منم شده بود گریه و زاری…من به خانوادم وابسته نبودم…یعنی دراصل هیچوقت حضور نداشتندکه بخوام بهشون وابسته بشم،ولی مرگشون…خیلی برام سخت بود..خیلی…
دیگه به جز مهیاروشاید یاسر پشتوانه ای نداشتم…دیگه یه پدر قوی نداشتم..
صدای دراتاق اومد…برگشتم و یاسررودیدم که واردشده…
ته ریش کم پشتی که داشت و حالا به احترام پدرومادرمن کوتاهش نکرده بود…ولباس مشکی اش که مثل همیشه جذابش کرده بود…ازچهره اش غم و خستگی میبارید…
+سلام
_سلام…
+اومدم حرف بزنیم
_پس بشینیم…
یاسر
_مهسو،اگراون روز قسم نخورده بودی عمرأمیذاشتم واردایران بشی،چون برات اصلا امن نیست…هرچند به قول تو اینجاهم دیگه امن نیست،ولی ازایران بهتره…
توی این چندروز با انواع و اقسام سردارو سرهنگ سروکله زدم و حرف شنیدم…تا خواسته ی دل تو انجام بشه،تافقط خیالم بابت دل توراحت باشه…
مکث کردم و گفتم
تاهمونجورکه به بابات قول دادم نزارم آب توی دلت تکون بخوره..
دارم ریسک میکنم…روی جون تو،جون خودم،همکارام،موقعیت شغلیم…همه چی…
وبرت میگردونم ایران،اینارونگفتم که خودت رومدیون من بدونی،ایناروگفتم که بدونی برام مهمی…بدونی که منم راضی به زجرکشیدنت نیستم،درک میکنم حالاتتوولی تنهاکاری که صلاحه انجام دادنش حفظ امنیتته…فقط امنیت…
لبخندی زد و یکهودستاش رو دورگردنم حلقه کرد…شوکه شده بودم…
+ممنونم یاسر توخیلی خوبی خیلی…یه دنیاممنونم…
بعدانگارکه تازه متوجه وضعمون شده باشه…سریع ازمن جداشد وگفت
+خب برودیگه…میخوام آماده بشم…
لبخندی زدم وگفتم
_تنهاچیزی که بهت نمیادهمین خجالته…من رفتم..فعلا..
وازاتاق خارج شدم…
#مندلمرابهتودادم…♥️
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓