eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 🍃🌸 این وسطا یه پسری بود به اسم امیر که معمولا پسره سر به زیری بود و از اون بچه مذهبیا.....😊 ولی خشکه مقدس نبود و خیلی شوخ طبع بود😢😢😢 از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون یه بار اتفاقی برای اینکه واحداش پر بشه بعداز تاریخ حذف و اضافه اومد سره کلاس ادبیات ما نشست، تا اگه از استاد خوشش اومد ادامه کلاس باما باشه،بنده هم یک دل نه صد دل دلم گیر کرد😢😱 ولی به زبون نیاوردم و گفتم: بیخیال فاطمه ببین قسمت کجاس 🙈 اصن تپش قلب رو هزار بودداا یه پسر مذهبی اونجوری که تو ذهنم بوده با پیرهن مشکی هیئتی و صورتی که معلوم بود لطمه خورده😞 خلاصه که کلاس تموم شد و همه اومدن بیرون یه صدا از پشت سر اومد که یکی گفت🙈 +خانم محمدی؟........ 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 🍃 .... بدون اینکه سرمو بالا کنم +بله؟ الا تپش قلبم رو هزار بودااا +سلام +علیک سلام بفرمایید +خانم محمدی شنیدین میگن مذهبیا عاشقترن؟ +گفتم بله چون فاطمه(س) سردسته عشاق بودن😊 هول هولی جواب داد: +حضرت زهرا که مادرمه خانم محمدی گفتم: +اِاا پس اینم میدونین که صحبت کردن با نامحرم درست نیست شایدم حروم باشه گفت: +آره،ولی ایشاالله مادرم کمک میکنه که صحبت با شما حلالِ قند بشه قرمز شدم و یه بهش کردم گفتم: +خدانگهدار 🙈 +اونم گفت: یاعلی این ماجراها گذشت و دیگه هیچ اتفاقی توی دانشگاه نیوفتاد تا اینکه یه روز یکی از شهدای مدافع حرم رو آوردن که هم سن ماهم بودن با دختر خالم تصمیم گرفتیم بریم تشییع پیکر شهید، قرار بود شهید تو یکی از امام زاده های نزدیک محل ما دفن بشن خلاصه ما رفتیم.... 😔 وقتی تشییع پیکر تموم شد و میخواستن شهید و دفن کنن دیدم...... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 🍃🌸 _سلام، شاید داستانی که بخوام روایت کنم باورش یکم سخت باشه اما واقعا اتفاق افتاده، یه جورایی عجیب اما واقعیه☺️ یکم خودم رو معرفی میکنم بعد داستان و شرح میدم براتون من فاطمه یه جوون چادری و محجبه هستم اهل تهران،زندگی خوبی داریم و خداروشکر کم و کسری نیست داستان از جایی شروع میشه که بعد از یه سال سخت و درهم برهم پیش دانشگاهی وارد دانشگاه شدم.. تو یکی از دانشگاه‌های تهران مشغول درس خوندن خُب منم مثل همه تازه واردا هنوز به قول معروف یخم وا نرفته بود😌 دوستای مختلفی پیدا کردیم تو دانشگاه و تا اینکه محرم شد😕 همه جا عزاداری بود و بعضی دانشجوها لباس سیاه تنشون بود و عزادار. ولی تو این روزا و تو دانشگاهی که من درس میخوندم کمتر کسی بود که تیپشو بهم بزنه و یا پیرهن مشکی ساده بیاد و بره..... . ادامه دارد.... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 🍃🌸 این وسطا یه پسری بود به اسم امیر که معمولا پسره سر به زیری بود و از اون بچه مذهبیا.....😊 ولی خشکه مقدس نبود و خیلی شوخ طبع بود😢😢😢 از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون یه بار اتفاقی برای اینکه واحداش پر بشه بعداز تاریخ حذف و اضافه اومد سره کلاس ادبیات ما نشست، تا اگه از استاد خوشش اومد ادامه کلاس باما باشه،بنده هم یک دل نه صد دل دلم گیر کرد😢😱 ولی به زبون نیاوردم و گفتم: بیخیال فاطمه ببین قسمت کجاس 🙈 اصن تپش قلب رو هزار بودداا یه پسر مذهبی اونجوری که تو ذهنم بوده با پیرهن مشکی هیئتی و صورتی که معلوم بود لطمه خورده😞 خلاصه که کلاس تموم شد و همه اومدن بیرون یه صدا از پشت سر اومد که یکی گفت🙈 +خانم محمدی؟........ 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 🍃 .... بدون اینکه سرمو بالا کنم +بله؟ الا تپش قلبم رو هزار بودااا +سلام +علیک سلام بفرمایید +خانم محمدی شنیدین میگن مذهبیا عاشقترن؟ +گفتم بله چون فاطمه(س) سردسته عشاق بودن😊 هول هولی جواب داد: +حضرت زهرا که مادرمه خانم محمدی گفتم: +اِاا پس اینم میدونین که صحبت کردن با نامحرم درست نیست شایدم حروم باشه گفت: +آره،ولی ایشاالله مادرم کمک میکنه که صحبت با شما حلالِ قند بشه قرمز شدم و یه بهش کردم گفتم: +خدانگهدار 🙈 +اونم گفت: یاعلی این ماجراها گذشت و دیگه هیچ اتفاقی توی دانشگاه نیوفتاد تا اینکه یه روز یکی از شهدای مدافع حرم رو آوردن که هم سن ماهم بودن با دختر خالم تصمیم گرفتیم بریم تشییع پیکر شهید، قرار بود شهید تو یکی از امام زاده های نزدیک محل ما دفن بشن خلاصه ما رفتیم.... 😔 وقتی تشییع پیکر تموم شد و میخواستن شهید و دفن کنن دیدم...... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
سلام صبحتون پرنشاط خونه‌هاتون پر از مهر رابطه‌هاتون عاشقانه وجودتون سلامت جیباتون پر پول لباتون پرخنده روزتون شاد❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
خدا،دوستت دارم: 🕊مهلت ندادن عزرائیل حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه می نمود. یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟. عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم. مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟ عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام. مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود. عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است، مدتی توقف کرد، دید مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن. ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد. عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت، در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم. مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد. عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی. مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید. عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟ مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر 📚 منهاج الشارعین - منهج 13، ص 591 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈••✾🍃🍁🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺 🍃 # ..... اون گوشه بالا سره شهید یکی داره مثله ابر بهار گریه میکنه که ظاهرش خیلی خیلی آشناس..... 😕 باهر فشار و زوری که بود خودم رو بالای سره شهید رسوندم که بعدا دخترخالمم اومد چون جمعیت زیاد بود و اگر از هم دور میشدیم پیدا کردنه همدیگه سخت میشد....😀 بعد از چند دقیقه سرشو که بالا گرفت دیدم خودشه تا چشمم به چشمش افتاد ناخودآگاه سلام کردم....😕😢 سریع اشکاشو پاک کرد گفت: سلام... سرشو انداخت پایین دیگه حرفی نزد و فقط به قبر شهید خیره بود انگار نه انگار من اونجا هستم... شهید رو دفن کردن و همه رفتن دیدم با چند تا از دوستاش نشستن سره قبر دارن گریه میکنن جلو رفتم گفتم: +آقای احمدی میتونم وقتتنو بگیرم چند لحظه؟؟ 😊😊 حالا استرس داره داغونم میکنه....🙈 بلند شد اشکاشو پاک کرد گفت: +بفرمایید در خدمتم... با یه سنگینی خاصی ازش پرسیدم: +چرا انقد گریه میکنین؟ واسه همه شهدا گریه میکنین یا فقط این شهید؟ کنجکاو شده بودم خُب.... رو به قبر شهید نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید مثله اینکه بخواد بغضشو بفرسته پایین گفت: +نه،فقط این شهید، چون دوستم بود و رفیق بودیم باهم....😔😔 سکوت کرد و با یه حسرت و یکم بغض ادامه داد... +اون رفت من موندم.....😔😔😢 راستش دلم خیلی گرفت حالا چرا اینجوری شدم نمیدونم،،، دختر خالمم از دور هی اشاره میکرد که بیا دیر شد..😕😕 دیگه چیزی نداشتم واسه گفتن دیرمون هم شده بود گفتم: +آها غمه آخرتون باشه، مزاحم نمیشم خدانگهدار...✋✋ با یه شرم خاصی گفت: +مراحمید،یاعلی...✋✋ راستش،دیدم کلا نسبت بهش عوض شده بود.....🙊 بعضی شبا...... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 🍃 ..... بعضی شبا حتی فکر میکردم بهش....😕 حالا بگذریم یه فکری زد به سرم..😊 رفتم و از تو پیج بچه های دانشگاه صفحه اینستاگرامش رو پیدا کردم..🙈 اما به دره بسته خوردم و صفحه خصوصی بود...😢 با خودم میگفتم: +خُب...؟ 😒 حالا که چی؟؟ +بستس که بستس،اصن من دنبال چی بودم تو صفحه اش؟..😒 ولی باز یه حسی بهم میگفت برو ببین چه خبره... 😱 تا اینکه دل رو زدم به دریا و درخواست دادم برای فالوو.. 😊 اونم انگار منتظر بودااا...🙊 سریع قبول کرد درخواست رو... شروع کردم به دیدن عکس ها و پستایی که گذاشته بود...🙈🙈 سرگرم دیدن عکسا و متنا بودم انگار به دلم میشستن و یه جورایی دلم غنج میرفت....🙈😊😊 روی بعضی از عکسا هم چند دقیقه همین جوری متحیر نگا میکردم، تو مخم هی یه چیزایی رد میشد که یعنی اونم داره پستای منو میبینه؟🤔 تو همین فکرا بودم که خواهر بزرگه اومد تو اتاق و بحث عوض شد...😕 انقدر بدم میاد رشته فکره آدم رو پاره میکنن... 😒😃 دیگه بعده این ماجراها یه سری فکرا میومد سراغم و هی رویاهای شیرین داشتم...😔 توی دانشگاه زیر نظر داشتمش و زیر چشمی نگاهش میکردم انگار اونم همین جوری بوداا ولی حیاش نمیزاشت حرفی بزنه یا مثله خیلی دیگه از پسرا و دخترا که راحت باهم ارتباط برقرار میکردن بیاد جلو و حرف بزنه...😊😊 این خیلی خوب بود، تو دلم میگفتم هرچی نباشه ما بچه مذهبی هستیم اصن سیستم ما با بقیه دختر پسرا فرق داره.... این حرفا آرومم میکرد....😔😕 با خودم قرار گذاشتم.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 🍃 با خودم قرار گذاشتم همه چیز رو بسپارم به حضرت زهرا همون جوری که امیر میگفت مادرمه منم اعتماد کردم به خانم و گفتم: هرچی که قسمت باشه همون میشه....😢 😢 به قول مامان بزرگم که میگفت :اگه چیزی قسمت تو باشه سیمرغ هم نمیتونه جلوش وایسه....😕 این حرف ها آرومم میکرد خیلی خوب بودن.....😊 روزا همین جوری پشت هم رد میشدن، یه علاقه هايی شاید داشت بیشتر و بیشتر میشد...😔😔 یه سری فکرا که مثله خوره رو اعصابم بودن..... 😔 تو این گاه و بی گاها یه روز تصمیم گرفتم برم سمته کهف الشهدا....😢 آخه خیلی آرامش داره برام و یه جور تنوع اساسی میده به زندگیم وقتی آماده شدم که برم مادرم گفت: +صبر کن منم بیکارم باهات میام.... +بفرما،قدمت رو چشمِ بنده، ولی آب میوه بعدش مهمون مامان جون..😊 با یه لبخندی بهم گفت :از دست شکم اسیری همه جا، باشه...😂 بعد از نیم ساعت رسیدیم و باهام خنده کنان میرفتیم و توی راه صحبت میکرد باهام: +فاطمه؟ فاطی؟ کجایی دختر؟ گفتم: +جانم مامان، حواسم پرت شده بود یه لحظه..... 🙈 +میگم،اگه یه شوهره خوب تو این سن برات پیدا بشه؟منو تنها میزاری میری؟ قرمز شدم گفتم: +این چه حرفیه خانم جان؟ میخوای خجالتم بدی؟ میدونی پررویی ام و خجالت نمیکشم....🙈😊 یه نگاهه باتعجبی کرد گفت: +دختر،جدی باش تا آخره عمر که وره دله من نیستی....😕 خندیدم و خنده کنان گفتم: +ماله بد بیخه ریشه صاحبشه خانم جان، نترس میمونم پیشت تا ترشی بندازی..😂 +مسخره بازی در میاری،نمیگی،نکنه خبراییه و من بی خبر؟ خندم جمع شد گفتم: +اِاِاِ نه خانم جون این حرفا چیه بریم، رسیدیم....☺️ خلاصه امداد های غیبی اومد سراغمون و خانم جون بیخیال شوهر شد رفتیم سره خاک شهدا و....... .. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 🍃 ......... رفتیم سره خاک شهدا و نشستیم باهم.... دلم پر بود،خیلی درگیری داشتم.... یه گوشه کز کردم و چادرمو کشیدم رو صورتم...😔 شروع کردم به گریه کردن، یه دله سیر اشک ریختم تا دلم سبک بشه..😢 مادرم انگار طاقت اشکام رو نداشت با بغض دست کشید رو شونه هام و گفت: فاطمه؟پاشو بریم دیگه دیر میشه.... 😔 گرمای دستای خانم جان عالی بودن،حس میکردم که با این دستا یه دنیا جلوی من کم میاره..... دستای خانم جان رو گذاشتم روی صورتم گفتم: +چشم خانم جون پیش به سوی آب میوه.... 😢😊 اشکامو پاک کرد صورتمو دو دستی فشار داد گفت: +تو به این شکم نرسی امشب میمیری ،باشه بریم..... 😊😂 با همین حرفا،تو محوطه اصلی با خانم جان راه میرفتیم و منم خوش حال از داشتن همچین مادری....😊☺️ دیدم یک پسری از فاصله چند متری ما همراه با یک خانم تقریباً سن دار میومدن بالا.... 😕 ضربان قلب دوباره رفت رو دوره تند زمان وایساد..... سرم سنگین شد،با خودم زمزمه کردم: +خدایا،یعنی بازم سره راه هم قرار گرفتیم؟ +آخه این دیگه چه صیغه ای هستش که امروز؟ اینجا؟ دوباره سره راه هم قرار بگیریم....😕 مطمئن نبودم هنوز ولی با خنده توی دلم گفتم : +خدایا فیلم هندی شدم من..😂 ازکنار ما داشتن رد میشدن جوری که تقریباً فاصله کم شد که پسره سرشو بلند کرد که بالاتر رو نگاه کنه... 😕 خشکم زد گفتم: یا خدا اینکه آقای احمدی توی دانشگاهه!! اینجا چیکار میکنه؟؟🤔 متوجه من شد و اول نگاه کرد که مطمئن بشه آشنا باشم.... بی هوا گفت؛سلام خانم محمدی، با یه شرم خاصی گفت :چه سعادتی شمارو اینجا دیدم.....😢 منم که کلا هیچی حالیم نبود انگار،گفتم: +علیک سلام،سرمو انداختم پایین و با جدیت گفتم:ممنون، منم شوکه شدم اینجا شمارو دیدم..... 😔 حالا رنگم شده عینه لبو قرمز...😡 با اجازتون معرفی میکنم: مادرم،خانم محمدی همکلاسی دانشکده..... خانم محمدی،مادرم....☺️ ذهنم کلا پیام نمیداد....😕 تقریبا قفل😕 یه نگاه به صورت مادرشون کردم گفتم: +سلام،خانم خوشبختم از آشناییتون.. 😊 یه لبخند کوچیکی زد و گفت : سلام دخترم،ممنون...😊 خُب فکر کنم هرکس دیگه جای من بود همین کار رو میکرد. رو به مادرشون گفتم: +ایشونم مادر بنده هستن.... 😌 خانم جان_آقای احمدی هم همکلاسی دانشکده ما هستن.....😁 مادرم یه نگاه ساده ای کرد و گفت: +خوبی پسرم؟،همچین جوونایی کم پیدا میشن که با مادرشون بیان سره مزار شهدا انشاءالله عاقبت به خیر بشی..😊 رو به مادر امیر کرد و گفت:خداببخشه براتون، ما با اجازه رفع زحمت کنیم مادر امیر با یه لحن قشنگ گفت: خدا دخترخانم شمارو سلامت نگه داره زحمت از ماست خدانگهدارتون.....✋ توی دلم داشتم میگفتم خوش به حال خانمش که همچین مردی داره.... خُب توی اینجور مواقع انگار هرکی به فکره خویشه.....😱🙈 تو همین فکرا بودم دیدم صدا میاد: +مادر بریم؟ +بریم خانم جان،با اجازتون....✋ امیر اینجا یه قدم عقب رفت و همون جوری که نگاهش به پایین بود گفت: یاعلی، خیلی خوش حال شدیم از دیدن شما و مادرتون.... مادرش با یه لبخند قشنگ رو به من کرد: خوشبخت باشی دخترم،درپناه حضرت زهرا،خدانگهدارتون.....😊😊✋ رفتیم به سمته پایین و اونا هم به سمت مزار شهدا..... توی راه همش فکرم مشغول بود و ساکت بودم،انگار اختیاری از خودم نداشتم...😢 مادرم از گوشه چشم نگاهم کرد گفت: فاطمه جان؟....... ... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓