eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻حکایت زیبای بهلول و سوداگر 🔹روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد و . آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. 🔸باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت  و .  سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمیتمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان  نمود. 🔷 فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟  🔹تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.  👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه ‌‌‌‌‌‌‌ "عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!" "مردی پارسا" به بازار شهر رفت و گاوی خرید و به سوی خانه اش بازگشت. گاو، "درشت و چالاک" بود. برای همین در میان راه، "دزدی" هوس کرد که آن را "تصاحب" کند. لذا "سایه به سایه" مرد پارسا به راه افتاد. هنوز مدتی نگذشته بود که دزد یک نفر را دید که "شانه به شانه" او می آید. از این که ناگهان او را دید، تعجب کرد و پرسید: "تو کی هستی؟ کنار من چه می کنی؟" آن فرد گفت: «من دیو هستم، خودم را به صورت آدم درآورده ام تا هرجا که شد این مرد پارسا را بکشم. تو برای چه به دنبال این مرد می روی؟!" دزد گفت: "کار من دزدی و راهزنی است." گاو این مرد، چشم مرا گرفته و تا صاحب آن گاو نشوم، آرام نمی گیرم!" دیو گفت: "پس هر دو با این مرد پارسا کار داریم؛ ولی یکی برای کشتن او و یکی برای بردن گاو او!" دزد گفت: "پس هر دو تا رسیدن به آنچه که می خواهیم، دوست و همراهیم! " مرد خدا از پیش و "دزد و دیو" به دنبال او رفتند تا به خانه اش رسیدند. وقتی به آن جا رسیدند، شب شده بود. مرد پارسا، گاو را به طویله برد، آب و علفی برایش گذاشت و جای او را تمیز کرد و به اتاق رفت تا بخوابد. در این وقت، دیو و دزد داخل خانه شدند؛ ولی پیش از آن که کارشان را شروع کنند ؛ دزد با خود گفت: "اگر زودتر از آن که من گاو را ببرم، مرد زاهد بیدار شود چه؟ از کجا معلوم که دیو بتواند او را بکشد؟" دیو هم با خود گفت: " اگر پیش از آن که من مرد پارسا را بکشم، با سر و صدای دزد که می خواهد گاو را از خانه بیرون ببرد، مرد از خواب بیدار شود چه؟ از کجا معلوم که دزد بتواند بی سر و صدا گاو را ببرد؟ " دیو و دزد این "فکرها" را با خود می کردند که دزد گفت: " گوش کن رفیق!" بهتر است من اول گاو را ببرم، بعد تو مرد پارسا را بکشی، این کار به "عقل" نزدیکتر است. می ترسم که تو "موفق" نشوی و کار مرا خراب کنی. دیو گفت: " اشتباه نکن.! کار من به عقل نزدیک تر است. اگر من اول مرد پارسا را بکشم، تو راحت تر می توانی گاو او را بدزدی. دزد گفت: " ولی من اول این مرد و گاوش را دیدم." دیو گفت: " تو به دنبال گاو او روان شدی، ولی من خودش را می خواستم، پس بهتر است من اول کارم را شروع کنم." دزد گفت: " تو دیوی و نمی فهمی! می خواهی کاری کنم تا از آدم کشی پشیمان شوی؟ " دیو گفت: " تو دزدی و نمی دانی ! می خواهی کاری بکنم که آن گاو را در خواب هم نبینی؟" در این هنگام، دزد رو به اتاق مرد زاهد فریاد کشید: "بلند شو ای مرد، چه نشسته ای که دیوی قصد جان تو را کرده ! " دیو هم بلندتر از دزد فریاد کشید: " بلند شو ای مرد، چه خوابیده ای که دزدی برای بردن گاو تو آمده !" با این سر و صداها، مرد زاهد از خواب بیدار شد. فریاد زد و از "همسایگان" کمک خواست. همسایه ها با چوب و سنگ و هرچه در دست داشتند، به دیو و دزد "حمله کردند." "دیو و دزد از ترس پا به فرار گذاشتند." یکی از همسایه ها پرسید: " ای مرد خدا چه شد که از آمدن دیو و دزد به خانه ات خبردار شدی؟ " مرد پارسا گفت: "من بی خبر بودم. خودشان به جان هم افتادند و جان و دارایی من در "امان" ماند. دعوای آنها برای من خیر و خوبی به همراه داشت. *به هر حال "عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!"* از آن پس، اگر کسی بر اثر درگیری یا دعوای دشمنانش، از رنج و گرفتاری نجات یابد، این ضرب المثل حکایت حال او می شود. 👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 👈پاداش صدقه در شب و روز جمعه ✨🌸 رُوِيَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: الصَّدَقَةُ لَيْلَةَ الْجُمُعَةِ وَ يَوْمَهَا بِأَلْفٍ. 📚 (وسائل الشيعة، ج7، ص413 به نقل از المقنعة) ✨🌸 حضرت صادق علیه السلام فرمود: (پاداشِ) صدقه در شب و روز جمعه، هزار برابر می شود. ✨🌸عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ علیه السلام أَنَّهُ قَالَ: الْأَعْمَالُ تُضَاعَفُ يَوْمَ الْجُمُعَةِ ، فَأَكْثِرُوا فِيهِ مِنَ الصَّلَاةِ وَ الصَّدَقَةِ وَ الدُّعَاء. 📚 (بحار الأنوار ، ج89، ص 365 به نقل از دعائم الاسلام) ✨🌸حضرت باقر علیه السلام فرمود: (پاداش) اعمال در روز جمعه، افزون می گردد. لذا در این روز، به مقدار زیاد، صلوات فرستاده، صدقه دهید و دعا کنید. ✍ توصیه: در شب ها و روزهای جمعه، از طرف هر تعداد نفر از مردگان و زندگان که خواستید، برای سلامتی مولایمان، حضرت صاحب الامر علیه السلام صدقه دهیم. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✳️دعای امام زمان (عج) در حق شیعیان اَللّهُمَّ اِنَّ شیعَتَنا مِنّا خُلِقُوا مِنْ فاضِل طینَتِنا وَ عَجِنُوا بِماءِ وِلایَتِنا اَللّهُمَّ اَغْفِرْ لَهُمْ مِنَ الذُّنُوبِ ما فَعَلُوهُ اِتّکالاً عَلی حُبَّنا وَ وِلائِنا یَوْمَ الْقِیامَهِ وَ لا تُوأخِذْهُمْ بِما اَقْتَرَفُوهُ مِنَ السَّیّاتِ اِکْراماً لَنا وَ لا تُقاصَّهِمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ مُقابِلَ اَعْدائِنا فَاِنْ خَفَّفَتْ مَوَازینُهُمُ فَثَقَّلْها بِفاضِلِ حَسَناتِنا. پروردگارا، شیعیان ما از ما هستند، از زیادی گِلِ ما خلق شده‌اند و به آب ولایت ما عجین گشته‌‌اند، خدایا آنها را بیامرز و گناهانشان را عفو فرما. پروردگارا، آنها را روز قیامت در مقابل چشم دشمنان ما مؤاخذه مفرما چنانچه میزان گناهانشان بیشتر و حسناتشان کم است از اعمال من بردار و به حسنات آنها بیفزای. 📗بحارالانوار، ج ۵۳، ص ۳۰۲. 🍃💗 💗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کاش دستانم آنقدر بزرگ و قوی بود✨ که میتوانستم چرخ دنیا را بکامتان بچرخانم✨ اما کسی را میشناسم که بر همه چیز تواناست✨ و شما دوستانم را به اومیسپارم #شبتون_بخیر🌙✨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌺هوالرزاق شماره رو داد و خیلی سریع از دستم فرار کرد.چقدر حرف زدن باهاش شیرین و دلچسب بود!سریع شماره برادرشو گرفتم.یهو چیزی یادم افتاد.شاید اون پسره که باهاش بیرون میرفت داداشش بوده نه نامزدش.تو دلم رخت میشستن. _بردار دیگه...اه... (مشترک مورد نظر،پاسخگو نمیباشد.لطفا بعدا تماس بگیرید.) دوسه تا بارش کردم و دوباره شماره رو گرفتم.این بار گوشی رو برداشت. _بله،بفرمایید؟ _سلام آقا. _سلام.شما؟ _میخواستم باهاتون حرف بزنم. _راجع به چی؟ _...خواهرتون... چندلحظه مکث کرد.احساس کردم صداش تغییر کرد. _پرسیدم شما کی هستید؟درباره خواهرم چی میخواید بگید؟ _به این آدرسی که میفرستم تشریف بیارید،متوجه میشید. وبلافاصله گوشی رو قطع کردم.چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم. _وای چقد سخته!اووووف... گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم دیدم برادر خانوممه😜.دوباره نفسم بند اومد.چندثانیه صبرکردم و بعد جواب دادم:الو بله؟ _شما کی هستید که زنگ زدید میگید میخواید راجع به خواهرم باهام حرف بزنید؟شماره منو از کجا آوردید؟ _از خواهرتون گرفتم. حدود بیست ثانیه شد که سکوت کرد.بعد گفت:مثه اینکه تو نمیخوای حرف بزنی؛کجا باید بیام؟ _آدرسو برات اس ام اس میکنم. _باشه،فعلا. _خداحافظ. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🌺هوالرزاق برای ساعت 4 بعدازظهر تو یه کافه قرار گذاشتیم.وقتی وارد کافه شدم،دیدمش که پشت یه میز دونفره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد.یه دَمِ بدون بازدم کشیدم و آروم به سمتش قدم برداشتم.رسیدم بالاسرش.سلام کردم.برگشت طرفم.نگاهش مثل نگاه خواهرش بود،آروم،مثل دریا.چندلحظه با چشمای ریز شده بهم خیره شد.بی مقدمه گفت:تو همونی نیستی که چندروز پیش سرکوچه ما بودی و حالت بد شد؟ نشستم روی صندلی روبروش و جواب دادم:چرا،من همونم.اونروزم اومده بودم با خواهرت حرف بزنم ولی نشد.حالا اومدم پیش خودت. _خب حالا حرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی. _راستش...راستش... _راحت حرفتو بزن. سرمو میندازم پایین و آروم نجوا میکنم که:من خواهرتو میخوام... سرمو میارم بالا و نگاش میکنم.چهره اش درهم شد.سرشو انداخت پایین و نفسشو با صدا بیرون داد.من دیگه اصلا صدامو درنیاوردم تا خودش شروع کرد:کجا دیدیش؟ آب دهنم پرید گلوم و سرفه کردم.بعد جواب دادم:تو...تو...تو خیابون. _بعدم فک کردی دوسش داری؟آره؟؟ دهنم خشک شده بود.بریده بریده جواب دادم:آ...آره. چندلحظه با عصبانیت به صورتم خیره شد و بعد گفت:پاشو برو پسرجون،بیخودی ام وقت منو نگیر،پاشو. و بلافاصله بعداز تموم شدن حرفش از روی صندلیش بلند شد. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هوالرزاق سریع گفتم:صبرکن...حداقل یه فرصت بهم بده. _چیکار میخوای بکنی که خودتو ثابت کنی؟ _ثابت میکنم.مطمئن باش. با بی میلی تمام حرفمو قبول کرد و بهم اجازه داد که خودمو ثابت کنم و بعد با خانوادم برم خواستگاری. جواد،تحقیقاتشو راجع به من شروع کرد.یکم نگران بودم که جواد و خواهرش درباره من چه فکری میکنن.خب من یکم با اونا فرق داشتم.ممکن بود خواهرش منو قبول نکنه. _نه یاسین،این چه فکریه که میکنی؟بس کن...امید داشته باش... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بعد از یه هفته،جواد به گوشیم زنگ زد و باهام تو یه پارک قرار گذاشت. *** _ببین یاسین،با چیزایی که من راجع به تو شنیدم،فهمیدم که بهتره حلما رو فراموش کنی. (اسمشم مثل خودش و رفتارش قشنگه!😍) _آخه واسه چی؟مگه چی شنیدی؟ _تو خودت بهتر میدونی که با حلما فرق داری.از لحاظ عقیدتی و... .چیزایی که من درباره تو شنیدم اول امیدوار کننده بود اما بعد...نمیدونم چیشد که راهت عوض شدو اینجوری شدی... _ینی چی؟ینی نمیخوای اجازه بدی بیام خواستگاری؟ _تو میتونی بیای خواستگاری،ولی من میدونم که حلما قبول نمیکنه. _میشه فرداشب بیام خواستگاری تا با خواهرت حرف بزنم؟ _با مادر و خواهرم حرف میزنم بهت جواب میدم. لبخند تلخی زدم و جواب دادم:ممنون،پس فعلا.😔✋ _خدانگهدار. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق وارد خونه امین شدم.چشمم به سهیلا خورد.با سردی بهش سلام دادم.اونم جوابمو داد.از چهرش معلوم بود حالش خوب نیست.جلو رفتم و کنارش رو مبل نشستم. _اینجا چیکار میکنی؟ با صدایی بغض آلود گفت:اومدم ببینمت بی وفا. رومو ازش گرفتم و سکوت کردم.ادامه داد:یاسین...تو آخه چت شده؟تو که منو دوست داشتی،هرشب باید باهام حرف میزدی تا خوابت میبرد؛حالا چیشده؟چرا انقد سرد شدی؟...چرا جوابمو نمیدی؟ینی انقد بی ارزش شدم؟یاسین...پای کس دیگه ای وسطه؟ قاطع و محکم تو جواب این سوالش گفتم:آره. تعجب کرد و اشکاش پشت سرهم از چشماش میریختن. _مگه خودت نمیگفتی بهتر از من پیدا نمیکنی؟پس این کیه که انقد دلتو برده؟ _سهیلا،بهتره تمومش کنیم این رابطه احمقانه رو.من قراره برم خواستگاری اون دختر.پس توام پاتو از زندگیم بکش بیرون حوصلتو ندارم. صورتش از خشم سرخ شده بود.باصدای بلند جواب داد:تاحالا هیچکس منو اینجور تحقیر نکرده بود پسره دهاتی.چی فک کردی با خودت ها؟فکر کردی خیلی شاخی؟تو رو من به اینجا رسوندم وگرنه تو همون پسره اُمل دهاتی بودی... پریدم وسط حرفش:وایسا بینم...چی داری میگی واسه خودت؟!دهنتو باز کردی همینجوری داری چرت و پرت میگی پشت سرهم؟!عزیزم خب نمیخوامت؛زورکه نیست. دیگه چیزی نگفت و با یه پوزخند خونه رو ترک کرد. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی ❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خانه سبز: به نظرشما کدام شهید جذاب تر است و انسان را متحول می کند؟ ☀ انتخاب خیلی سخته، درسته...؟ 🌷 👈 شهیدی که نشانی قبر خود را داد شهید حمید (حسین) عرب نژاد 🌷 👈 شهیدی که قرضهای شخص بدهکاری را بدون آنکه فرد بدهکار بداند پرداخت کرد. شهید سید مرتضی دادگر درمزاری 🌷 👈 شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت شهید محمدرضا شفیعی 🌷 👈 شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت شهید محمود رضا ساعتیان 🌷 👈 شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند شهید عباس صابری 🌷 👈 شهیدی که روز تولدش شهید شد شهید سید مجتبی علمدار 🌷 👈 شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی 🌷 👈 شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید شهید علیرضا حقیقت 🌷 👈 شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست شهید نادر مهدوی 🌷 👈 شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله 🌷 👈 شهیدی که پیکرش هنگام نبش قبر سالم بود شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد 🌷 👈 شهیدی که بعد از ده سال قبرش را نبش و تعمیر نموده و دیدند که بدنش کاملا" سالم و حتی خون تازه از آن می آید ! شهید عبدالنبی یحیایی اهل شهر تنگ ارم دشتستان. 🌷 👈 شهیدی که سید حسن نصرالله سخنرانی خود را به نام او نامگذاری کرد شهید احمد علی یحیی 🌷 👈 شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد شهید سیداحمد پلارک 🌷 👈 شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت شهید رجبعلی غلامی از افغانستان 🌷 👈 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت شهید علی اکبر دهقان 🌷 👈 شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد شهید بروجعلی شکری 🌷 👈 شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز 🌷 👈 شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید شهید مهدی خندان 🌷 👈 شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" به شهادت رسید و ایرانی بودنش محرز شد از شهدای گمنام هستند 🌷 👈 شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود ایشان از شهدای غواص بودند و دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند 🌷 👈 شهیدی که بحرمت مادرش در قبر خندید شهید حاج اکبر صادقی 🌷 👈 شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندن و در وصیت خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی شهید حاج علی محمدی پور فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان . 🌷 👈 شهیدی که باصلابت واستوارومقاوم مانندمولایش امام حسین(ع)سرش راداعشی های خبیث مظلومانه ازتن جداکردند شهید محسن آقای حججی و چه بسیارند 👈 نثار ارواح طیبه شهدا صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌹😭🌹😭🌹 آری بخوانید و لذت ببرید که ما اکنون به حرمت خون چه شهیدانی داریم نفس می کشیم و احساس امنیت و آرامش می کنیم 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_شــشم ✍باورم نمی شود که بعد از اینهمه سال دوباره ب
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍و می پرسم من گفتم فوت شده ؟ نه ولی مشخص بود از کجا خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن ! _چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد خدا رحمتش کنه _مرسی ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور _یه سوال فرشته جون جانم ؟ _شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟ مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !شهاب سنگ ؟ قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بلاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده قطع که می کنم فرشته می گوید : یا خیلی شجاعی یا بی کله _چطور مگه ؟ اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران _خب ... مجبور بودم دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟ _بازم مجبور بودم ! یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد : البته می دونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ... پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم : _آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟ حتمابرای ارشد می خوای بخونی ؟ نیشخندمی زنم و جواب می دهم : _نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه مگه چند سالته ؟ _بیست و دو پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم _چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم . با خودت لج کرده بودی ؟ _بیخیال تو چی می خونی ؟ چند سالته میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم می خندد و جواب می دهد : من 23 سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام _حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال ! انقدر پیر شدم پناه جون؟ _نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره ولی من تصورم برعکسه _یعنی چی؟ یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم _اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت . هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم ! از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با بی حوصلگی گفتم : 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با عصبانیت گفتم :یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه با لج گفتم : _چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد ! خاله افسانه همیشه خوبی میگه _بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما من اصلا به این چیزا کار ندارم _آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیه ی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن ! +بخدا خوشحال شدم من ولی آخه اینهمه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟ ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم _یعنی چی دقیقا ؟ یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟ _فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم ! من که ... با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم: _ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا می خوام بدجور بزنم تو ذوقش ! سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم. سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد.گفت : _شالتون افتاده نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم موهای تازه پیرایش شده ام هنوز بوی خوش تافت می داد نمی خواستم بیخودی اعصابم را خورد حرف های صد من یه غاز این و آن بکنم راهم را کشیدم که بروم ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت +پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر می کنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم .مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع می گیری _وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند می زنی نتیجش میشه همین یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو می کشم وسط پسر خوبی بود اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم می پلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم . چه بهتر که همین حالا پر بزنم سرم را تکان می دهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم آمده ام اینجا تا از نو بسازم نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم می ترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم اگر قرار باشد آواره ای در قفسه دوباره باشم ... پس سرم را روی زمین می گذارم و نمی فهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش می شوم . صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم تازه می فهمم این آزادی واقعیست و خواب نبوده باید زودتر بروم سراغ کارهای دانشگاه تا وقت بیشتری برای خودم داشته باشم ضمن اینکه هنوز استرس ماندن یا نماندن در خانه ی حاج رضا را هم دارم همان شال و مانتویی که دیروز تنم بود را می پوشم و جلوی آینه ی نیم قدی اتاق طبق عادت آرایش کامل می کنم . موهای بلوطی رنگم را یک طرفه روی صورتم می ریزم از چشم های مشکی و پوست کمی برنزه شده ام خوشم می آید ،چقدر گشتم تا این کرم را پیدا کنم برای کمی تغییر کردن . اعتماد به نفسم را بیشتر می کند به چهره ی زیبا شده ی خودم لبخند می زنم . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼