✨﷽✨
🔔 پنج جمله طلایی
💠 آدمها،«دروغ میگویند»،
تا «از چشم هم» نیفتند،
غافل از اینکه،«دروغ» تنها چیزیست که،
آدمها را «از چشم هم» می اندازد.!
🌷 «قدر» ،«چیزهایی را که دارید» بدانید،
قبل از اینکه، روزگار «به شما بفهماند»،
که «باید قدرشان را میدانستید.!»
💠 بجای اینکه، از كسی «متنفر باشيد»،
او را،از «دايرهٔ توجه تان» خارج کنید.
🌷 بعضی از «انسان ها»،
به «خودشان قول داده اند»،
که تا «آخر عمر»، در «برابر فهمیدن»
مقاومت کنند.!
💠 اگر «به دنبال»،
یک «ناجی قدرتمند» می گردید،
تا «زندگیتان را» دگـرگـون نمـاید،
👈 به «آینه ای که»،«در مقابلتان»
قرار دارد «نگاهی بیندازید.!»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد، در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت، هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد.
بیش از ده جفت کفش، دور و برِ مُلّا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید.
دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند، چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد.!
بالاخره تصمیم خود را گرفت، می دانست که باید این کفشها را بخرد، از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند.!
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می کنی؟
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!!
این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست. همیشه نگاهمان به دنیای بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو می کنیم.
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم، فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است.
خودکم بینی و اغلب خودنابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد.
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_یـکم
✍با کیان دعوا کرده ام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش ... دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر می کردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد و باعث شد عصبی تر بشوم و با غیظ بگویم :
_خوش گذشت ؟
+کجا ؟
_نگفته بودی با این دختره می پری
+کی ؟ الی رو میگی ؟
_همین ولی که الان اینجا بود
+خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟
_یه سرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم ...
+والا چیزی به ذهنم نمی رسه
_عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده می رسید با دختر مردم ؟
+یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم می خندیدیم ؟من محدودیتی نمی بینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه
_واقعا که کیان
+جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم !
_فعلا که خوب آزادی
+معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ تعهدی نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم و
گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم می کرد .پریدم وسط حرفش و گفتم :
_بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد .منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم ...
و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه . شاید انقدری که از حرف های تحقیرآمیزش برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم !
هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم می کوبد کیفم را زیر و رو می کنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم ! روسری م را از روی مبل بر می دارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله می شوم . در می زنم و نزدیک یک دقیقه معطل می شوم تا بالاخره باز می کند . خداروشکر فرشته است
_سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟
با دیدن لبخند مهربانش نمی توانم خیلی بداخلاقی کنم
+سلام ، ما که دیروز همو دیدیم
_اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که ...
+حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟
_چرا ؟ خدا بد نده
+چمی دونم ، سابقه داره این درد لعنتی
_بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته
+نه مزاحمتون نمی شم
_بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی می کنم
دستم را می کشد و در را می بندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون می آیم و حواسم پرت صحبت های شیرین فرشته می شود ...
+بشین خوش اومدی
چشم می چرخانم توی سالن ، همه جا تمییز و پر از آرامش است ... می نشینم و نگاهم گره می خورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟ سرم تیر می کشد ، آخی می گویم و از فرشته می پرسم :
_بقیه کجان ؟
+مامان و بابا رفتن خونه ی عموجان ، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم
_مرسی
جلد صورتی قرص را باز می کنم و با آب خنکی که آورده می بلعمش . از توی آشپزخانه داد می زند
+لیمو داشته باشه ؟
_نه ترش دوست ندارم
+دیشب چقدر دیر برگشتی
راست می گفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از 11 هم گذشته بود .
_چطور ؟
می نشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز می گذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی می رفتی بیرون
داغ می کنم ، پس آمارم را داده بود پسره ی فضول ، با لج می گویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_دوم
✍فرشته با چشم های گرد شده می گوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد
_من هیچ طرفداری نمی کنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود
+جز آمار دادن چی می تونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟
_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !
می خندد و بلند می شود دنبالش تا توی آشپزخانه می روم
+خیله خب باور می کنم
توی لیوان دسته دار مایع سیاه رنگی می ریزد و تکه کوچکی نبات هم می اندازد و به دستم می دهد.
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این آره اهل اینجور غذاهام اصلا
_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم می خوریم
انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می آورد .سفره را روی میز می چینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف های کیان اذیتم می کند .
+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی چسبید
_چون نمی چسبید اینهمه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله ... خوشمزه شده
+برات می کشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا ...
از لحن بامزه اش می خندیم ،صدای زنگ در که بلند می شود فرشته هم از روی صندلی بلند می شود و متعجب می پرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام
به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمی گردد و می گوید :
+شهاب الدینه
تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده ها از جا می پرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا
دنبالش تا توی اتاق تقریبا می دوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم می دهد و با ملایمت می گوید :اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را می بیند و دوباره می گوید :
+باشه ؟ من دلم می خواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که می شنود نگاهی به من می کند و بیرون می رود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره می شوم . عطر خوبش را می شود نفس کشید
اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه می اندازم زمین ولی
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 واکنش حیوانات به فریاد مردگان🌺
📢 رسول خدا (ص) به اصحاب خود فرمودند:
پیش از بعثت، گوسفندهای عمویم ابوطالب را می چرانیدم، ناگهان میدیدم که آنها از جای خود حرکت کرده و به هوا میپرند شروع به جستن میکردند و وقفه پیدا میکردند و به یک باره خوراکی را رها میکردند. درحالی که هیچ چیز در اطراف گوسفندان نبود که آنها را تهییج کند و یا آنها را بترساند.
✅ با خود میگفتم این چه داستانی است و بسیار در شگفت میماندم تا آنکه جبرئیل (ع) برای من چنین گفت:
⚖ چون کافر بمیرد چنان ضربهای بر او زنند که مخلوقات خدا غیر از جن و بشر از صدای ناله میت به وحشت و هراس میافتند،
این حیوانات از صدای ناله مردگان متوحش می شوند.
✅ خدای عالم به حکمت بالغه اش این صدای اموات را از زنده ها نهان داشت تا عیش آن ها منغّص نگردد.
📚 فروع کافی ج 3 ص 233.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 ختم صلوات به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی و نصرت الهی امام زمان و رسیدن به توفیق یاری و اطاعت کامل از حضرت و عاقبت به خیر شدنمان به نحو احسن و بهره مندی جمیع مومنین و مومنات از تمام برکات و آثار صلوات
همچنین هدیه میکنیم صلوات ها را به حضرت صاحب الزمان(عج)
⚡️ (از آنجا که شب و روز جمعه فرستادن صلوات بسیار تاکید شده از دست ندید)
✅ بهتره سعی کنید این صلوات ها رو امشب و فردا تا آخر روز جمعه بفرستید
یکی از بسته های زیر را انتخاب کنید و مطابق تعداد آن صلوات بفرستید
(نیازی نیست بسته انتخابی را اعلام کنید فقط مطابق تعداد آن با نیت گفته شده در بالا صلوات بفرستید با عجل فرجهم)
۱۰۰ مرتبه صلوات
۳۱۳ صلوات
۵۰۰ صلوات
۱۰۰۰ صلوات
۳۰۰۰ صلوات
۷۰۰۰ صلوات
۱۴،۰۰۰ صلوات
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 #داستان کوتاه
حکایت می کنند که روزی مردی "ثروتمند" سبدی بزرگ را پر از "گردو" کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد "بازار دهکده" شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
«این سبد گردو را "هدیه" می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید.
به اندازه "تعداد اهالی،" گردو در این سبد است و به همه میرسد.»
"مرد ثروتمند این را گفت و رفت."
مردم دهکده پشت سر هم "صف" ایستادند و "یکییکی" از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد.
اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی "یک گردو" برمیداشت و پی کار خود میرفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت:
«نوبت من که رسید "دو تا گردو" برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر "باهوش" چیزی نمیرسد.»
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در "لابهلای جمعیت" گم شد.
سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با "لبخند" سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
«من از همان اول گردو نمیخواستم. این سبد "ارزشی بسیار بیشتر" از همه گردوها دارد.»
این را گفت و با "خوشحالی" راهی منزل خود شد.
خیلیها دلشان به "گردوبازی" خوش است و از این غافلند که آنچه "گرانبهاست" و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند.
خیلیها قدر "خانواده و همسر و فرزند" خود را نمیدانند و دائم با آنها کلنجار میروند و از این "نکته طلایی" غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم "خانواده" جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز "لجاجتها و جدلهای افراد خانواده" دارد.
خیلیها وقتی در شرکت یا موسسهای کار میکنند سعی دارند "تکخوری" کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه "ظلم" روا دارند و فقط "سهم بیشتری" به دست آورند.
آنها از این "نکته ظریف" غافلند که تیمی که در قالب "شرکت،" آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه میدارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم میکنند که فرد اصلا متوجه نمیشود به خاطر لجاجت و یا "یکدندگی و کلهشقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی" در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست،
و وقتی سبد "از هم میپاشد" و گردوها روی زمین ولو میشوند و هر کدام به سویی میروند، تازه میفهمند که "نقش" سبد در این میان چقدر "تعیینکننده" بوده است.
"بیایید در هر "جمعی" که هستیم سبد و تور "نگهدارنده اصلی" را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد "ضعیف" شود."
*چرا که وقتی این "تور نگهدارنده" از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود "بند" نخواهدشد و به هیچکس سهم "شایسته و درخورش" نخواهد رسید.
دیگر فرصتها در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و "آرامش و قراری" که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 زندگی دیگران را نابود نکنیم ...
💠 جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟
_ پیش فلانی
+ ماهانه چند میگیری ؟
_ء ۵۰۰۰
+ همهش همین ؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو ؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه ! خیلی کمه !!!
👈 یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد . صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد .
قبلا شغل داشت ، اما حالا بیکار است .
💠 زنی بچهای را به دنیا آورد . زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون ، شوهرت برات چی خرید ؟
_ هیچی !
+ مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟!
👈 بمب را انداخت و رفت .
ظهر که شوهر به خانه آمد ، دید که زنش عصبانی است و ... . کار به طلاق کشید و تمام .
💠 پدری در نهایت خوشبختی است . یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟!!
👈 صفای قلب پدر را تیره و تار میکند ...
◽ این است ، سخن گفتن به زبان شیطان ...
❗ در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم :
🔸 چرا نخریدی ؟
🔸 چرا نداری ؟
🔸 چطور این زندگی را تحمل میکنی ؟ یا فلانی را ؟
🔸 چطور اجازه می دهی ؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد ، یا از روی کنجکاوی یا فضولی ...
اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !!!
♦« کور » وارد خانهی مردم شویم
و « کـَر » از آنجا بیرون بیاییم !
♦مُفسد نباشیم .
داستان و مط💟الب زیبا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕🌙 #داستان_شب
موتور کشتی بزرگی خراب شد. مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند ، سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند، وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله
مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد ،
❣
دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند، مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد ، بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد. یک هفته بعد صورتحسابی
ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند.
صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد : او واقعا هیچ کاری نکرد، ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟ بنا بر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند . مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد :
ضربه زدن با آچار : ۲دلار
❣
تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار
و زیر آن نیز نوشت :
تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد میتواند همه چیز را تغییر بدهد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 #امام_حسین_علیه_السلام 🌹
ای که نامت تا قیامت حُسنِ بی حد، یاحسین(ع)
سرنوشتم را خدا با تو رقم زد، یاحسین(ع)
شاهکارِ خلقتی، عشق تو شد سنگ محک
شد جدا با حبّ و بغضت، خوب از بد، یاحسین(ع)
از طفولیت شدم دیوانه ات چون مادرم؛
پیش چشمم اشک ریزان گفت ممتد: یاحسین(ع)
«مُحیی الاموات» با اذنِ خدا در دستِ توست
«قاضی الحاجات»! حاجاتم نشد رد، یاحسین(ع)
بد ضرر کرد و یقیناً بر یقینش لطمه زد
هر که شد در کارِ اعجازت مردّد یاحسین(ع)
رفت از مُلکش سلیمان، مور شد در محضرت
کربلایت شد برایش قصد و مقصد یاحسین(ع)
در حریمت پهن شد بالِ ملائک! چون تویی؛
صاحبِ عرشی ترین ایوان و مرقد، یاحسین(ع)
عاقبت می آورم «سر» را برایت پیشکش
پس شهیدم کن! نگو هرگز...نباید یاحسین(ع)!
🌹شاعر : خانم مرضیه عاطفی🌹
✨ #شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
شب جمعه✨
ز قطره قطره اشک شیعیانت😭
به راه افتاده سیل عشق پاکی💚
که بر دامان شش گوشه روان است...🕌
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ الْحُسَيْن💚🙏
#شب_جمعہ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ💚
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله 💚
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662