🌷 ختم صلوات به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی و نصرت الهی امام زمان و رسیدن به توفیق یاری و اطاعت کامل از حضرت و عاقبت به خیر شدنمان به نحو احسن و بهره مندی جمیع مومنین و مومنات از تمام برکات و آثار صلوات
همچنین هدیه میکنیم صلوات ها را به حضرت صاحب الزمان(عج)
⚡️ (از آنجا که شب و روز جمعه فرستادن صلوات بسیار تاکید شده از دست ندید)
✅ بهتره سعی کنید این صلوات ها رو امشب و فردا تا آخر روز جمعه بفرستید
یکی از بسته های زیر را انتخاب کنید و مطابق تعداد آن صلوات بفرستید
(نیازی نیست بسته انتخابی را اعلام کنید فقط مطابق تعداد آن با نیت گفته شده در بالا صلوات بفرستید با عجل فرجهم)
۱۰۰ مرتبه صلوات
۳۱۳ صلوات
۵۰۰ صلوات
۱۰۰۰ صلوات
۳۰۰۰ صلوات
۷۰۰۰ صلوات
۱۴،۰۰۰ صلوات
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 #داستان کوتاه
حکایت می کنند که روزی مردی "ثروتمند" سبدی بزرگ را پر از "گردو" کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد "بازار دهکده" شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
«این سبد گردو را "هدیه" می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید.
به اندازه "تعداد اهالی،" گردو در این سبد است و به همه میرسد.»
"مرد ثروتمند این را گفت و رفت."
مردم دهکده پشت سر هم "صف" ایستادند و "یکییکی" از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد.
اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی "یک گردو" برمیداشت و پی کار خود میرفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت:
«نوبت من که رسید "دو تا گردو" برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر "باهوش" چیزی نمیرسد.»
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در "لابهلای جمعیت" گم شد.
سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با "لبخند" سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
«من از همان اول گردو نمیخواستم. این سبد "ارزشی بسیار بیشتر" از همه گردوها دارد.»
این را گفت و با "خوشحالی" راهی منزل خود شد.
خیلیها دلشان به "گردوبازی" خوش است و از این غافلند که آنچه "گرانبهاست" و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند.
خیلیها قدر "خانواده و همسر و فرزند" خود را نمیدانند و دائم با آنها کلنجار میروند و از این "نکته طلایی" غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم "خانواده" جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز "لجاجتها و جدلهای افراد خانواده" دارد.
خیلیها وقتی در شرکت یا موسسهای کار میکنند سعی دارند "تکخوری" کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه "ظلم" روا دارند و فقط "سهم بیشتری" به دست آورند.
آنها از این "نکته ظریف" غافلند که تیمی که در قالب "شرکت،" آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه میدارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم میکنند که فرد اصلا متوجه نمیشود به خاطر لجاجت و یا "یکدندگی و کلهشقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی" در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست،
و وقتی سبد "از هم میپاشد" و گردوها روی زمین ولو میشوند و هر کدام به سویی میروند، تازه میفهمند که "نقش" سبد در این میان چقدر "تعیینکننده" بوده است.
"بیایید در هر "جمعی" که هستیم سبد و تور "نگهدارنده اصلی" را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد "ضعیف" شود."
*چرا که وقتی این "تور نگهدارنده" از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود "بند" نخواهدشد و به هیچکس سهم "شایسته و درخورش" نخواهد رسید.
دیگر فرصتها در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و "آرامش و قراری" که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 زندگی دیگران را نابود نکنیم ...
💠 جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟
_ پیش فلانی
+ ماهانه چند میگیری ؟
_ء ۵۰۰۰
+ همهش همین ؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو ؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه ! خیلی کمه !!!
👈 یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد . صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد .
قبلا شغل داشت ، اما حالا بیکار است .
💠 زنی بچهای را به دنیا آورد . زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون ، شوهرت برات چی خرید ؟
_ هیچی !
+ مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟!
👈 بمب را انداخت و رفت .
ظهر که شوهر به خانه آمد ، دید که زنش عصبانی است و ... . کار به طلاق کشید و تمام .
💠 پدری در نهایت خوشبختی است . یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟!!
👈 صفای قلب پدر را تیره و تار میکند ...
◽ این است ، سخن گفتن به زبان شیطان ...
❗ در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم :
🔸 چرا نخریدی ؟
🔸 چرا نداری ؟
🔸 چطور این زندگی را تحمل میکنی ؟ یا فلانی را ؟
🔸 چطور اجازه می دهی ؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد ، یا از روی کنجکاوی یا فضولی ...
اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !!!
♦« کور » وارد خانهی مردم شویم
و « کـَر » از آنجا بیرون بیاییم !
♦مُفسد نباشیم .
داستان و مط💟الب زیبا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕🌙 #داستان_شب
موتور کشتی بزرگی خراب شد. مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند ، سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند، وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله
مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد ،
❣
دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند، مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد ، بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد. یک هفته بعد صورتحسابی
ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند.
صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد : او واقعا هیچ کاری نکرد، ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟ بنا بر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند . مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد :
ضربه زدن با آچار : ۲دلار
❣
تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار
و زیر آن نیز نوشت :
تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد میتواند همه چیز را تغییر بدهد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 #امام_حسین_علیه_السلام 🌹
ای که نامت تا قیامت حُسنِ بی حد، یاحسین(ع)
سرنوشتم را خدا با تو رقم زد، یاحسین(ع)
شاهکارِ خلقتی، عشق تو شد سنگ محک
شد جدا با حبّ و بغضت، خوب از بد، یاحسین(ع)
از طفولیت شدم دیوانه ات چون مادرم؛
پیش چشمم اشک ریزان گفت ممتد: یاحسین(ع)
«مُحیی الاموات» با اذنِ خدا در دستِ توست
«قاضی الحاجات»! حاجاتم نشد رد، یاحسین(ع)
بد ضرر کرد و یقیناً بر یقینش لطمه زد
هر که شد در کارِ اعجازت مردّد یاحسین(ع)
رفت از مُلکش سلیمان، مور شد در محضرت
کربلایت شد برایش قصد و مقصد یاحسین(ع)
در حریمت پهن شد بالِ ملائک! چون تویی؛
صاحبِ عرشی ترین ایوان و مرقد، یاحسین(ع)
عاقبت می آورم «سر» را برایت پیشکش
پس شهیدم کن! نگو هرگز...نباید یاحسین(ع)!
🌹شاعر : خانم مرضیه عاطفی🌹
✨ #شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
شب جمعه✨
ز قطره قطره اشک شیعیانت😭
به راه افتاده سیل عشق پاکی💚
که بر دامان شش گوشه روان است...🕌
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ الْحُسَيْن💚🙏
#شب_جمعہ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ💚
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله 💚
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☀️قرائت هرروز دعای عهد📲
* بسم الله الرحمن الرحیم *
✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.✨
✨اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.✨
✨اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ✨
✨حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.✨
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🍂🌷🍂🌷
🌹 #حضرت_علی_ع:
زیبایی زمین به #انسان,
زیبایی انسان به #عقل,
زیبایی عقل به #ایمان,
زیبایی ایمان به #عمل,
زیبایی عمل به #اخلاص,
زیبایی اخلاص به #دعا,
وزیبایی دعا به
#صلوات_برمحمدوآل_محمد
🍃🌸 #اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
#وعجل_فرجهم 🌸🍃
🌷🍂🌷🍂🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚💙💚💙💚💙💚💙💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_نهم
_خیلی ممنون آقا.چقد میشه؟
_5000تومن.
_بفرمایید.
_خدا بده برکت.
_ممنون.إن شاألله کسبتون پر رونق باشه.
_همچنین.عاقبت بخیر شی پسرم.
_مچکر.خدانگهدار.
_خداحافظ.
به سمت ماشین میرم و سوار میشم.پیتزاپیراشکی حلما رو دستش میدم و خودمم مشغول میشم.
_اووووووم،چه خوشمزس!
_ای پسر شکمو!
_مخلصیم.
_امروز چطور بود یاسین؟
مشغول سس ریختن روی غذام بودم که جواب دادم:خوب بود.إن شاألله اگه با برنامه پیش برم،هم به درسام میرسم،هم به کارم.میخوام برات خونه بگیرم.
_مگه چقد حقوق میگیری؟
_ماهی یک و نیم.
_اوووو...بابات پارتی بازی کرده ها.
_بله.بالاخره یکی یدونشم.میخوام دوماد بشم.باید دستمو بگیره.
_بله.اونوقت بنظرت تو چه مدت میتونی خونه بخری؟
_إمممممم،با این حقوقم،فک کنم...یه ده سالی طول بکشه.
و پشت بندش بلند میخندم.حلما آروم به بازوم میزنه.
_مسخره...غذاتو خوردی راه بیفت بریم نماز.
...
جلوی در نزدیکترین مسجد نگه داشتم.حلما به طرف در ورودی خواهران و من به طرف ورودی برادران رفتیم.بعد از نماز راه افتادیم به سمت خونه حسین.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💙💚💙💚💙💚💙💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛💕💛💕💛💕💛💕💛🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_ام
حال خوبی نداشتم.احساس میکردم میخوام پس بیفتم.زنگ درو زدیم و بعد وارد شدیم.بعد از حال و احوال،مشغول گپ و گفتگو شدیم.بچه ها به من و حلما تبریک میگفتن و خودشونو معرفی میکردن.گه گاهی ام با من شوخی میکردن.
امید:یاسین...
_جانم؟
_چیشده؟چرا تو خودتی؟
_یکم حالم خوب نیست.ولش کن.خودتو درگیر نکن.
_باش.
آواخانم:آقایون محترم،تشریف بیارید شام حاضره.
حسین:پاشین،پاشین بچه ها.
همه به طرف سفره حرکت کردیم.منو حلما کنار هم نشستیم.تا قاشق اولو گذاشتم دهنم،حالم بهم خورد و به طرف دستشویی دویدم.احساس میکردم معدم داره میجوشه.اصلا نتونستم شام بخورم.مهمونیرم خراب کردم.بچها نگران شده بودن.اصرار داشتن که بریم بیمارستان.ولی من میگفتم که مسمومیت سادس.بعد از جمع کردن سفره،رضا اصرار داشت که منو حلما رو برسونه.که حلما گفت گواهینامه داره و خودش میتونه منو برسونه.تو این موقعیت من کلا وا رفته بودم و حالم افتضاح بود.چهار پنج بار حالت تهوع داشتم.بعد از خراب کردن مهمونی،با حلما راهی خونه شدیم.وقتی رسیدیم،حلما کمکم کرد تا برم تو اتاق.مامانم با دیدنم هول کرد.من تو اون حال،داشتم مامانمو دلداری میدادم تا حالش بد نشه.مادرم زود تختو مرتب کرد و من با کمک پدرم روش خوابیدم.نفسم تنگ شده بود و به سختی تنفس میکردم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💛💕💛💕💛💕💛💕💛
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜❣💜❣💜❣💜❣💜🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_یکم
مادرم رفته بود برام آبلیمونمک درست کنه.حلما با چهره نگران کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود.بودنش واسم دلگرمی بود.اینکه نگرانم بود،تنها چیزی بود که تو اون شرایط حالمو خوب میکرد.حتی از آبلیمونمک مامانمم قوی تر بود.پدرم اومد بالاسرم و گفت:چیشدی پسر؟توکه عصر خوب بودی.
انقد حالم بد بود،نتونستم جواب بابامو بدم،حلما کمکم کرد:الان تقریبا دو ساعته که اینجوره.نمیدونم چش شده!؟
_ای بابا.دخترم،تو آماده شو برسونمت خونه،یا میخوای شب بمونی پیش یاسین؟
_اگه شما اجازه بودین میمونم پیش یاسین.دلم نمیاد اینجوری تنهاش بذارم.
_باشه.فقط به خانوادت خبر بده نگران نشن.
_چشم.
_چشمت بی بلا.
مادرم وارد اتاق میشه و لیوانو به دهنم میچسبونه.چند قطره ازش میخورم.ولی باز حالم بد میشه و به طرف دستشویی میدوم.خلاصه،تصمیم گرفتیم بخوابیم.مادرم کنار تختم برای حلما رختخواب پهن میکنه و خودش از اتاق میره بیرون.سه دقیقه بعد،قبل اینکه خوابم ببره،گوشیم زنگ خورد.حسین بود.من نمیتونستم حرف بزنم.بخاطر همین حلما جواب داد.حالمو براش گفت و بعد خداحافظی کرد.چراغ رو خاموش کرد و اومد کنار تختم خوابید.فکر کنم ساعت دو و نیم،سه نصفه شب بود...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💜❣💜❣💜❣💜❣💜
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚💖💚💖💚💖💚💖💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_دوم
فکر کنم ساعت دو نیم،سه نصفه شب بود.معدم میجوشید.از شدت دردش از خواب بیدار شدم.چندثانیه بعد،احساس کردم دارم بالا میارم.تا بخودم بجنبم،رو فرشِ زیر تخت بالا آوردم.حلما از خواب پرید.خیلی خجالت کشیدم.به سختی از جام بلند شدم و با حلما فرشو جمع کردیم و انداختیم تو بالکن تا بعدا بشورمش.به سختی اون شبو صبح کردم.نماز صبحم قضا شد.خیلی از این بابت ناراحت بودم.صبح با بابا رفتیم پیش متخصص معده.حالتمام اصلا شبیه مسمومیت نبود.بخاطر همون نگران شدیم و رفتیم دکتر.
دکتر:پسر شما معدش حساسه.مگه نمیدونستید؟
پدرم:چرا میدونستیم.ولی این موضوع مربوط به چند سال پیشه.بعد از یه دوره درمانی،فکر کردیم مشکلش حل شده.
_نه پدرجان،معده پسر شما حساسه.باید خورد و خوراکشو کنترل کنه.
و بعد خطاب به من گفت:دیروز چیزی که به معدت ضرر کرده باشه خوردی؟
یکم فکر میکنم و میگم:بعد از اینکه پیتزاپیراشکی خوردم،اینجور شدم.
_پس از اول بگو دیگه.فست فود به معده تو نمیسازه.باید از برنامه غذاییت حذفش کنی و یه سری خوراکی دیگه که برات مینویسم.الانم برید بیمارستان و معدتو شستشو بدین.
_چشم.
نیم ساعت بعد،رسیدیم بیمارستان.وقت گرفتیم و نشستیم تو نوبت.خیلی حالم خراب بود.هنوز معدم میجوشید.بالاخره بعد از یک و نیم ساعت،نوبتم شد.بعد از اینکه عمل شستشوی معده رو انجام دادیم،به طرف خونه حرکت کردیم.وقتی رسیدیم،دیدیم خانواده حلما اومدن خونمون.بعد فهمیدیم که برای عیادت من اومدن.با کمک جواد و پدرم،روی تخت نشستم.هنوز معدم درد میکرد.دکتر گفت چند ساعت طول میکشه تا دردش بیفته.دو ساعت بعداز رفتن حلما و خانوادش،دوستای با وفام اومدن به عیادت.حالم واقعا خوب شد با دیدنشون.هرکاری کردن تا من سرگرم و حالم بهتر بشه...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662