☀️قرائت هرروز دعای عهد📲
* بسم الله الرحمن الرحیم *
✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.✨
✨اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.✨
✨اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ✨
✨حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.✨
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🍂🌷🍂🌷
🌹 #حضرت_علی_ع:
زیبایی زمین به #انسان,
زیبایی انسان به #عقل,
زیبایی عقل به #ایمان,
زیبایی ایمان به #عمل,
زیبایی عمل به #اخلاص,
زیبایی اخلاص به #دعا,
وزیبایی دعا به
#صلوات_برمحمدوآل_محمد
🍃🌸 #اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
#وعجل_فرجهم 🌸🍃
🌷🍂🌷🍂🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚💙💚💙💚💙💚💙💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_نهم
_خیلی ممنون آقا.چقد میشه؟
_5000تومن.
_بفرمایید.
_خدا بده برکت.
_ممنون.إن شاألله کسبتون پر رونق باشه.
_همچنین.عاقبت بخیر شی پسرم.
_مچکر.خدانگهدار.
_خداحافظ.
به سمت ماشین میرم و سوار میشم.پیتزاپیراشکی حلما رو دستش میدم و خودمم مشغول میشم.
_اووووووم،چه خوشمزس!
_ای پسر شکمو!
_مخلصیم.
_امروز چطور بود یاسین؟
مشغول سس ریختن روی غذام بودم که جواب دادم:خوب بود.إن شاألله اگه با برنامه پیش برم،هم به درسام میرسم،هم به کارم.میخوام برات خونه بگیرم.
_مگه چقد حقوق میگیری؟
_ماهی یک و نیم.
_اوووو...بابات پارتی بازی کرده ها.
_بله.بالاخره یکی یدونشم.میخوام دوماد بشم.باید دستمو بگیره.
_بله.اونوقت بنظرت تو چه مدت میتونی خونه بخری؟
_إمممممم،با این حقوقم،فک کنم...یه ده سالی طول بکشه.
و پشت بندش بلند میخندم.حلما آروم به بازوم میزنه.
_مسخره...غذاتو خوردی راه بیفت بریم نماز.
...
جلوی در نزدیکترین مسجد نگه داشتم.حلما به طرف در ورودی خواهران و من به طرف ورودی برادران رفتیم.بعد از نماز راه افتادیم به سمت خونه حسین.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💙💚💙💚💙💚💙💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛💕💛💕💛💕💛💕💛🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_ام
حال خوبی نداشتم.احساس میکردم میخوام پس بیفتم.زنگ درو زدیم و بعد وارد شدیم.بعد از حال و احوال،مشغول گپ و گفتگو شدیم.بچه ها به من و حلما تبریک میگفتن و خودشونو معرفی میکردن.گه گاهی ام با من شوخی میکردن.
امید:یاسین...
_جانم؟
_چیشده؟چرا تو خودتی؟
_یکم حالم خوب نیست.ولش کن.خودتو درگیر نکن.
_باش.
آواخانم:آقایون محترم،تشریف بیارید شام حاضره.
حسین:پاشین،پاشین بچه ها.
همه به طرف سفره حرکت کردیم.منو حلما کنار هم نشستیم.تا قاشق اولو گذاشتم دهنم،حالم بهم خورد و به طرف دستشویی دویدم.احساس میکردم معدم داره میجوشه.اصلا نتونستم شام بخورم.مهمونیرم خراب کردم.بچها نگران شده بودن.اصرار داشتن که بریم بیمارستان.ولی من میگفتم که مسمومیت سادس.بعد از جمع کردن سفره،رضا اصرار داشت که منو حلما رو برسونه.که حلما گفت گواهینامه داره و خودش میتونه منو برسونه.تو این موقعیت من کلا وا رفته بودم و حالم افتضاح بود.چهار پنج بار حالت تهوع داشتم.بعد از خراب کردن مهمونی،با حلما راهی خونه شدیم.وقتی رسیدیم،حلما کمکم کرد تا برم تو اتاق.مامانم با دیدنم هول کرد.من تو اون حال،داشتم مامانمو دلداری میدادم تا حالش بد نشه.مادرم زود تختو مرتب کرد و من با کمک پدرم روش خوابیدم.نفسم تنگ شده بود و به سختی تنفس میکردم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💛💕💛💕💛💕💛💕💛
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜❣💜❣💜❣💜❣💜🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_یکم
مادرم رفته بود برام آبلیمونمک درست کنه.حلما با چهره نگران کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود.بودنش واسم دلگرمی بود.اینکه نگرانم بود،تنها چیزی بود که تو اون شرایط حالمو خوب میکرد.حتی از آبلیمونمک مامانمم قوی تر بود.پدرم اومد بالاسرم و گفت:چیشدی پسر؟توکه عصر خوب بودی.
انقد حالم بد بود،نتونستم جواب بابامو بدم،حلما کمکم کرد:الان تقریبا دو ساعته که اینجوره.نمیدونم چش شده!؟
_ای بابا.دخترم،تو آماده شو برسونمت خونه،یا میخوای شب بمونی پیش یاسین؟
_اگه شما اجازه بودین میمونم پیش یاسین.دلم نمیاد اینجوری تنهاش بذارم.
_باشه.فقط به خانوادت خبر بده نگران نشن.
_چشم.
_چشمت بی بلا.
مادرم وارد اتاق میشه و لیوانو به دهنم میچسبونه.چند قطره ازش میخورم.ولی باز حالم بد میشه و به طرف دستشویی میدوم.خلاصه،تصمیم گرفتیم بخوابیم.مادرم کنار تختم برای حلما رختخواب پهن میکنه و خودش از اتاق میره بیرون.سه دقیقه بعد،قبل اینکه خوابم ببره،گوشیم زنگ خورد.حسین بود.من نمیتونستم حرف بزنم.بخاطر همین حلما جواب داد.حالمو براش گفت و بعد خداحافظی کرد.چراغ رو خاموش کرد و اومد کنار تختم خوابید.فکر کنم ساعت دو و نیم،سه نصفه شب بود...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💜❣💜❣💜❣💜❣💜
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚💖💚💖💚💖💚💖💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_دوم
فکر کنم ساعت دو نیم،سه نصفه شب بود.معدم میجوشید.از شدت دردش از خواب بیدار شدم.چندثانیه بعد،احساس کردم دارم بالا میارم.تا بخودم بجنبم،رو فرشِ زیر تخت بالا آوردم.حلما از خواب پرید.خیلی خجالت کشیدم.به سختی از جام بلند شدم و با حلما فرشو جمع کردیم و انداختیم تو بالکن تا بعدا بشورمش.به سختی اون شبو صبح کردم.نماز صبحم قضا شد.خیلی از این بابت ناراحت بودم.صبح با بابا رفتیم پیش متخصص معده.حالتمام اصلا شبیه مسمومیت نبود.بخاطر همون نگران شدیم و رفتیم دکتر.
دکتر:پسر شما معدش حساسه.مگه نمیدونستید؟
پدرم:چرا میدونستیم.ولی این موضوع مربوط به چند سال پیشه.بعد از یه دوره درمانی،فکر کردیم مشکلش حل شده.
_نه پدرجان،معده پسر شما حساسه.باید خورد و خوراکشو کنترل کنه.
و بعد خطاب به من گفت:دیروز چیزی که به معدت ضرر کرده باشه خوردی؟
یکم فکر میکنم و میگم:بعد از اینکه پیتزاپیراشکی خوردم،اینجور شدم.
_پس از اول بگو دیگه.فست فود به معده تو نمیسازه.باید از برنامه غذاییت حذفش کنی و یه سری خوراکی دیگه که برات مینویسم.الانم برید بیمارستان و معدتو شستشو بدین.
_چشم.
نیم ساعت بعد،رسیدیم بیمارستان.وقت گرفتیم و نشستیم تو نوبت.خیلی حالم خراب بود.هنوز معدم میجوشید.بالاخره بعد از یک و نیم ساعت،نوبتم شد.بعد از اینکه عمل شستشوی معده رو انجام دادیم،به طرف خونه حرکت کردیم.وقتی رسیدیم،دیدیم خانواده حلما اومدن خونمون.بعد فهمیدیم که برای عیادت من اومدن.با کمک جواد و پدرم،روی تخت نشستم.هنوز معدم درد میکرد.دکتر گفت چند ساعت طول میکشه تا دردش بیفته.دو ساعت بعداز رفتن حلما و خانوادش،دوستای با وفام اومدن به عیادت.حالم واقعا خوب شد با دیدنشون.هرکاری کردن تا من سرگرم و حالم بهتر بشه...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
♻️زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💎 ماهیگیری بود که هر روز صبح میرفت با دیگران ماهی میگرفت.
ولی همه ماهی میگرفتند به جز او.
بهش گفتند تو چیکار میکنی که ماهی نمیگیری؟
گفت قلاب من یک قلاب مخصوص است نگاه کردند دیدند قلابش کج نیست راسته.گفتند خوب این ماهی نمیگیره.قلابت باید سرش کج باشه.گفت من میخواهم ماهی مخصوص بگیرم که با این قلاب میشه گرفت...
هر روز از صبح تا شب میرفت ماهی بگیره و هیچ ماهی عایدش نمیشد...بلاخره خبر در شهر پر شد که دیوانه ای پیدا شده که میخواهد با قلاب راست ماهی بگیرد.
خبر رسید به وزیر و وکیل و پادشاه.
پادشاه علاقه مند شد گفت بیاریدش نزد من تا ببینم داستان از چه قرار است...به دنبال او رفتند اما ماهیگیر گفت من فرصت ندارم و میخوام ماهی بگیرم
بنابراین سلطان مجبور شد خودش به دیدن ماهیگیر برود.پادشاه از او پرسید تو چی میخوای بگیری با این قلابت؟؟؟گفت من میخواستم تورا صید کنم میخواستم تو را بکشونمت اینجا...
با قلاب سر راست ادم میتونه پادشاه بگیره...ولی با قلاب کج ادم میتونه دو تا ماهی بگیره...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🌹🍃زیارت امام حسین علیه السلام
💥 دو نفر فاضل در کربلا با هم رفیق بودند ، یکی از آنها فوت کرد ، رفیق دیگر شبی او را در خواب دید و وقتی خواست با او دست بدهد شست او را گرفت و گفت : بگو ببینم برای تو چگونه گذشت؟
🌱گفت : مامور نیستم بگویم
چون شخصی که فوت شده بود به حضرت عباس(ع) خیلی اخلاص داشت، دید نمیگوید
🌱گفت : به نیابت تو یک دفعه حضرت عباس(ع) را زیارت میکنم
آن رفیق مرده گفت : از سه چیز امید نجات هست↯↯
🌾یڪی زیارت حضرت سیدالشهدا( ع)
🌾یڪی گــریه ڪــردن برای ایــــشان
🌾و دیگری مماشات ڪردن با مردم
📗کرامات حضرت عباس علیه السلام،ص177
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_سـوم
✍چادر را با اکراه می اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرف های افسانه می افتم " مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر می شی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو می بری ! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش می کنی بد نیستا !"
تمام سال های گذشته انقدر این ها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته خواهش کرده بود ، لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز آرامش دارد فقط کاش شهاب نبود !
روسری ام را گره می زنم و چادر را بر می دارم ، توی هوا بازش می کنم و غنچه های ریز و درشت مخملی اش دلم را می برد جلوی آینه می ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند می زنم ! نمی دانم خودم را مسخره کرده ام یا نه
با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده ام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا می زند در را باز می کنم و راه می افتم به سمت آشپزخانه صدایشان را می شنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل می گیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بی کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی می خوره ؟
+بی کلاس اونیه که سالادش مزه ی ماست میده بجای سس سفید
و بلند می خندد ، من هم می خندم ! چون نظر خودم هم همین بود با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش می کنم
خنده اش جمع می شود ، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب می خورد .بعد از چند ثانیه تازه به خودش می آید، بلند می شود و با متانت سلام می کند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را می دهم ، چادر از روی سرم سر می خورد ، محکم زیر گلویم می چسبمش . یاد بچگی ها می افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم حرم
_نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم
+امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم
_بله ... خوش اومدن
زیرلب مرسی می گویم و می نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش می کشد ، فرشته می پرسد :
+پس چرا نمی شینی داداش؟
حرصم می گیرد ؛ فکر می کنم که حتما باز می خواهد فرار کند از دهانم می پرد :
+فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن !
و عمدا فامیلی اش را غلیظ می گویم انگار مردد است ، سکوت کرده ایم و من زیر چشمی نگاهش می کنم تا به هر تصمیمی که می گیرد نیشخند بزنم !
اما در کمال تعجبم سر جایش می نشیند
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_چهارم
✍دوباره چادرم سر می خورد و دو دستی جمعش می کنم ، یک لحظه به سرم می زند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ می خورد ، اسم کیان را که می بینم اعصابم خراب می شود . حتما زنگ زده برای منت کشی اما من به این سادگی ها حرف های درشت امروزش را فراموش نمی کنم .
_نمی خوای جواب بدی پناه ؟
+نه ، دوستمه بعدا زنگ می زنم خودم
_خودشو خفه کرد آخه
+مهم نیست ولش کن
شروع می کنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند می شود ،فرشته با دهن پر می گوید :
+حتما مامانه ، میام الان
حدس می زنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب می کند .
بی هوا و بدون مقدمه می پرسم :
_یه سوال بپرسم؟
انگار غافلگیرش کرده ام ، چنگالش ثابت می ماند و بعد از کمی مکث بالاخره می گوید :
+بفرمایید
_بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت می کنه ؟
+خیر
کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی می کنم ، گویی می خواهد هم کلام نشویم ! لج می کنم و دوباره می پرسم :
_پس چرا نیستین کلا ؟
+بخاطر شرایط شغلیم
_خیلی خاصه ؟!
+نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمی کنه این موضوع
انقدر رسمی و محکم می گوید که فقط می توانم "آهان" بگویم ! کورذوقم می کند برای ادامه ی بحث اما انگار آزار دارم !
_شغلتون چی هست حالا؟
+بفرمایید غذا یخ کرد
از خدا خواسته، کنایه اش را دست می گیرم !
_این غذا یخش خوبه همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟
می فهمم که کلافه شده و خوشحال می شوم ! از عذاب دادن آدم هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی آید
+مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا
_عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه
+نه ، بستگی داره
بجای من فرشته می پرسد
_به چی ؟
با دیدن خواهرش بلند می شود و دست روی سینه می گذارد رکاب زیبای انگشتر مردانه اش زیباست
+دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم
_ای بابا تو که چیزی نخوردی ولی خب برو اگه دیرت شده
+یا علی ، خدانگهدار
همانطور که نشسته ام با سر خداحافظی می کنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه می ساخت فقط برای مخ زنی !
حلال زاده است که دوباره زنگ می زند
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼