رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 112
قاشقش را داخل دیس رها کرد. چشم ریز کرده و حرصی خیره ام شد.
- پشت بند حرف من این حرف تو چه معنی میده؟
باهوش بود یا من زیادی ناشی!
- هیچ معنی ای نمیده فقط...
حرفم را برید.
-ببین عسل یه بار دیگه میگم بهت دیگه نمیگم رو مخ من نرو خوب تو دختر دایی منی و من برای دختر داییم از جونم مایه می ذارم تا تو آسایش باشه، اینم که تو توی این خونه معذبی علتش هرچی که هست رو دور بریز چون واقعا بهم بر می خوره، بودن تو اینجا هیچ منتی نداره که تو مغز کوچولوت همه ش دنبال فراری که بترسی از جبران بعدش. صریح گفتم بهت که راحتت کنم.
- خیلی خوب چرا عصبانی میشی؟ منظورم این نبود.
- هرچی بود تمومش کن. نگران دانشگاهت هم نباش، خودم ردیفش می کنم.
سری تکان دادم و دیگر حرفی نزدم که از این بیشتر ناراحتش نکنم.
- با غذات بازی نکن.
-واقعا امشب میل ندارم فرهاد، اذیتم نکن، نصف بیشترش رو خوردم دیگه جا ندارم.
-چند تا قاشق بخور به خاطر معده ت.
به اجبار چند قاشق دیگر خوردم، در حالیکه فرهاد هنوز در حال خوردن بود بلند شدم.
-بعد از شام چای می خوری؟
- بشین غذاتو بخور بچه.
- گیرنده لطفا.
سمت چایساز روی کابینت رفتم و مخزنش را برداشتم و زیر شیر آب گرفتم.
-برات کلید گذاشتم روی جاکلیدی بالای جاکفشی، ده صبح میرم باشگاه، ظهر غذا می گیرم میام.
-نمی خواد، احتمالاً برم بیمارستان ناهار هم خونه نیستم، بعدشم مگه نمیری خونه؟
-داری بیرونم می کنی؟
معترض اسمش را صدا زدم.
- فرهاد!
دست هایش را تسلیم وار بالا گرفت و تک خنده ای زد.
- شوخی کردم. نه، فعلا نمیرم، بعدش هم نمی تونم تورو اینجا تنها بزارم. تو با بودن من اینجا مشکل داری؟
-نه، نه، اینجوری نگو فرهاد معذ...
چشم غره اش را سمتم پرتاب کرد و حرفم را برید: عسل!
پرده را کنار زدم و روی تخت دونفره دراز کشیدم. قرص آرامبخش خورده بودم و افکار آزاردهنده تا حدودی دست از سرم بر داشته بودند، نگاهم روی عکس بزرگ فرهاد که روی دیوار روبه روی تخت نصب بود قفل شده و با لبخند در دلم قربان صدقه اش می رفتم!
از خودم خجالت کشیدم، نگاهم را از صورت خندان و جذابش گرفتم و به پهلو چرخیدم و چشم هایم را بستم.
برخلاف اصرار های فرهاد برای رساندنم به بیمارستان با تاکسی رفتم، دلم هوای مریم را کرد، قبل از اینکه به اتاق آقای مجد بروم و تقاضای شروع مجدد کارم را بدهم، داخل بخش زایمان شدم. تازه می فهمیدم چقدر دلم برای دوستانم تنگ شده است، همگی ابراز دلتنگی کردند و اکثراً گله از بی معرفتی ام داشتند که بی خداحافظی ترکشان کرده بودم و حسابی شرمنده شدم.
از پذیرش بخش سراغ مریم را گرفتم، داخل اتاق عمل بود، به مطبش رفتم و به انتظارش پشت میز نشستم، خودم را آماده ی یک فص کتک از سمتش کرده بودم و با تصورش خنده ام گرفته بود؛ با باز شدن در و نمایان شدن مریم در چهارچوب از جایم بلند شدم. در حالی که دلم برای به آغوش کشیدنش پر می کشید با خنده و تند تند شروع به توضیح کردم.
- مریم برات توضیح میدم ، فقط تورو خدا حمله نکن. ببین من مجبور شدم که...
در را به چهارچوب کوبید و سمتم قدم تند کرد و حرفم را برید.
- ببند دهنت رو که هیچ توجیهی رو نمیپذیرم، دختره ی احمقِ بیشعورِ بی احساسِ خاک برسر خر...
بغض به صدایش چیره شد و از صفات حسنه ای که نسبتم می داد، دست کشید و در آغوشم کشید و با هم به گریه افتادیم
- خیلی خری عسل، به خدا دق کردم از دوریت ابجی.
- ببخش مریم نمی دونم در جریانی یا نه ولی مجبور بودم برم.
- می دونم قربونت برم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
@dastanvpand
─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
─┅─═ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 113
میدانست... ولی دانستن مریم آزارم نمیداد، بارها و بارها خواسته بودم خودم برایش بگویم و دلم را سبک کنم ولی نتوانسته بودم. بی میل از آغوش هم جدا شدیم. سوالی راجع به گذشته نپرسید. نمی دانم فرهاد و مجید از حالم باخبرش کرده بودند یا خودش نمی خواست معذبم کند!
در این که فرهاد حواسش، شش دانگ جمعم بود که شک نداشتم ولی مریم هم شعور و درکش خیلی بالا بود.
نیم ساعتی به شوخی ها و حرف های معمولی گذشت که پیج بیمارستان نامش را صدا زد، از روی مبل بلند شدم.
-پاشو برو دار صدات می کنن. منم برم پیش آقای مجد ببینم چی میگه.
از جایش بلند شد.
-باشه شب با مجید میآییم آپارتمان فرهاد میبینمت.
- باشه خوشگلم.
نگاهمان دلتنگی را هوار می زد و دل جدا شدن را نداشتیم، دومرتبه همدیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و بالاخره به اجبار هر یک دنبال کار خود رفتیم.
آقای مجد با خوشرویی استقبال کرد و با محبت تمام برگه استخدام مجدد را امضا زد.
لباس زیادی به همراه نداشتم، ادکلن و برسم را هم که ان شب در هتل به فنا داده بودم. تصمیم گرفتم کمی خرید کنم به پاساژ رفتم و بعد از خرید چند دست لباس و دیگر لوازم مورد نیازم راهی خانه فرهاد شدم. غروب بود و هنوز فرهاد برنگشته بود. دوش گرفتم و لباس هایم را تعویض کردم. تونیک قرمز و شلوار سفید، رنگ و رویم را بازتر کرد. موهایم را دم اسبی بستم و با شنیدن صدای فرهاد که صدایم می زد از اتاق بیرون رفتم. سمتش قدم برداشتم.
-سلام خسته نباشی.
- سلام خانوم خانوما. شما هم خسته نباشید.
به پاکت های میوه و جعبه ی شیرینی دستش اشاره کردم.
- چقدر خرید کردی!
سمت آشپزخانه راه افتاد. جعبه ی شیرینی را از بین ساعد و سینه اش برداشتم.
-مرسی. شب مهمون داریم.
- مجید و مریم؟
- آره و البته احمد.
میوه ها را داخل سینک گذاشت. من هم جعبه شیرینی را روی میز رها کردم.
با تردید پرسیدم: احمد برای چی؟
به سمتم چرخید و نزدیکم آمد و به نگاه کلافه ام لبخند آرامبخشی زد.
- احمد لولو نیست که اینجوری وا رفتی!
نگاهم که تغییر رنگ نداد جدی شد و ادامه داد: ببین عسل خودت دختر عاقلی هستی و نیازی نیست من بهت بگم ولی این مدت خیلی اعصابت ضعیف شده. قبول کن که نیازه احمد کمکت کنه.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و سمت کابینت ها رفتم و در حین گشتن دنبال ظرف مناسبی برای چیدن شیرینی ها گفتم: می دونم. فقط نمی کشم که بخوام هی از چیزهایی که شنیدم حرف بزنم. اصلا دلم میخواد فراموش کنم.
ظرف شیرینی خوری بلور را در کابینت دوم پیدا کرده. در طبقه بالای بود و قدم نمیرسید. تلاشم را که دید جلو آمد، ظرف را برداشت و دستم داد.
- نیازی نیست تو تعریف کنی. احمد از همه چی خبر داره. منم گفتم بهش که از تکرارش بدت میاد و اذیت میشی. گفت همین بد اومدن رو باید درمان کرد!
نامفهوم خیره اش شدم.
-یعنی چی؟
- ولش کن. حالا خود احمد میاد حرف می زنیم، من برم یه دوش بگیرم، کاری نداری باهام؟
آرام زمزمه کزدم: نه برو.
از کنارم که رد می شد ضربه ای به نوک بینی ام زد.
- زیاد فکر نکن پروفسور میشی.
لبخندی زدم و سعی کردم به حرفش گوش دهدم. خودم را با چیدن شیرینی ها در ظرف و شستن میوه ها سرگرم کردم.
گرسنه ام شده بود. در یخچال را باز کردم و به محتویاتش نگاهی انداختم، تعدادی گوجه و تخم مرغ برداشتم. آشپزی بلد نبودم؛ به املت اکتفا کردم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 114
مشغول چیدن میز بودم که فرهاد حوله به دوش داخل آمد.
- به به چه بویی راه انداختی.
از اغراقش خنده ام گرفت.
- الکی مثلا خیلی سخت بود پختنش. شاهکار کردم. نه؟!
حوله را از دور گردنش برداشت و روی پشتی صندلی انداخت و در حالی که با نگاهش صداقت حرفش را تفهیمم می کرد گفت: دستپخت تو خوردن داره، اتفاقاً هوس املت کرده بودم.
- پس بشین که واقعا شاهکار کردم انگار!
پارچ دوغ و سبد سبزی را روی میز گذاشتم و خودم هم نشستم.
بعد از خوردن املتِ کمی شور شده ام که حسابی زنیتم را به رخ کشید زنگ در به صدا درآمد. در حالی که پارچ دوغ را داخل یخچال میگذاشتم پرسشگر به فرهاد نگاه کردم.
-حتما احمده میرم باز کنم. بابت املت شورت هم یه دنیا ممنون.
لیوان روی میز را به قصد کوبیدن به فرق سرش برداشتم که با خنده پا به فرار گذاشت.
خودم هم خنده ام گرفت.
بعد از جمع کردن میز شام به اتاقم رفتم و شال سفید رنگی برداشتم و روی سرم انداختم. به آشپزخانه بازگشتم و چای تازه دم را در نیم لیوان ها ریخته و به سالن رفتم، صدای خنده احمد و فرهاد در خانه پیچیده بود احمد بود دیگر... معلوم نبود چه گفته که خودش قش و فرهاد را از خنده کبود کرده بود!
کمی تن صدایم را بالا بردم تا میان خنده هایشان شنیده شود.
- سلام.
نگاهشان سمتم کشیده شد و خنده شان را تقریبا جمع کردند. احمد از جایش بلند شد، از دو سال پیش که دیدمش کمی چاق تر شده بود ولی همچنان خوش پوش و خوش استایل بود. همیشه از دیدنش یاد مدلینگ های ترک می افتادم.
- به به سلام عسل خانوم، حال شما؟ پارسال دوست امسال هیچی!
- خواهش می کنم بفرمایید. ممنون شما خوبید؟
منتظر ماندم تا بنشیند، چای را تعارفش کردم، حین برداشتن گفت: مگه داریم که من بد باشم؟ حال بد، اونایی ان که به خودشون سخت میگیرن!
- نرسیده داری تیکه میندازی؟
رو به فرهاد با خنده گفت: هنوز تیزه ها! اخلاقشم که همون جوره! چی گفتی بیا عوض شده، عوض شده!
فرهاد با خنده به صورت من چشم دوخت. سری از روی تاسف تکان دادم و حرف دلم را زدم.
-میذاشتی ده دقیقه از سلام و احوال پرسی مودبانمون میگذشت بعد شروع می کردی!
تک خنده ای زد.
- آخرین باری که دیدمت بهت گفتم... یادته؟ گفتم تا اخلاقت اینه دنیا سرش کجه یه ور دیگه! بخند به روی دنیا، تاچی؟! دنیا به روت بخنده.
لبخندی به لحن بامزه اش زدم. سینی را جلوی فرهاد گرفتم. چشم هایش از شوق برق می زد، حتما به شوق حضور احمد بود که برای خوب کردن حال من قدم رنجه کرده بود و لغز بارم می کرد! سینی را روی میز جلوی مبلی گذاشتم و رو به رویشان نشستم.
-سفر خوش گذشت؟
حالم گرفته شد و روی لحنم تاثیر گذاشت.
-ای جای شما خالی.
- چرا اینقدر شل و وارفته؟! اینجور که فرهاد برام تعریف کرده که جای تبریک داره! رسیدی به سوال هایی که چند سال تو ذهنت بود. ها؟
- نه کاملاً.
-کاملش کن. برو دنبال ادامه اش، نصف بیشتر راه رو که رفتی.
آهی کشیدم. سخت بود اعتراف ولی کردم.
- همونم پشیمونم.
به فرهاد نگاه کردم که موشکافانه به گفت و گوی من و احمد گوش می داد. آهان! تازه فهمیدم، جلسه ی درمانی من شروع شده بود.
- چرا پشیمون؟
نگاهم را دو مرتبه سمت احمد گرداندم.
- کاش نفهمیده بودم، کاش اصلا هیچ وقت نمی فهمیدم که عسل رادمهر هویت اصلی من نیست تا برای پیدا کردن شیرین کریمی این همه خودم و اطرافیانم رو آزار ندم. میدونی احمد...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🔴دخترزیبایچوپان
چوپانى دختر زيبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مىرفت دختر مىگفت که بايد صنعت و حرفهاى ياد بگيرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرشبافى ياد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راهشان به قهوهخانهاى رسيدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوهخانه يک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پايشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى يک زيرزمين. نگاه کردند ديدند گوش تا گوش پر از جوانهائى است که گرفتار شدهاند.هر روز چند نفر مىآمدند و سه چهار نفر از جوانها را انتخاب مىکردند، مىکشتند، گوشتهايشان را کباب مىکردند و مىدادند به کسانى که برايشان کار مىکردند تا زور و قوتشان زياد شود و بيشتر کار کنند.پسر پادشاه فکرى به نظرش رسيد به افراد قهوهچى گفت: مرا نکشيد، در عوض من برايتان فرشهائى مىبافم که با فروش هر کدام پنجهزار تومان گيرتان مىآيد. قهوهچى ابزار و لوازم کار را آماده کرد. پسر يک فرش بافت و روى آن نشانى محى که در آن گرفتار بودند نوشت.بعد فرش را به قهوهچى داد و گفت: اين فرش خيلى خوب يافته شده آنرا براى پادشاه ببريد. انعام خوبى به شما مىدهد. آنها فرش را براى پادشاه بردند. پادشاه انعام خوبى به قهوهچى داد. بعد فرش را باز کردند ديدند پسر پادشاه پيغام فرستاده. از روى نشانى قهوهخانه را پيدا کردند. پسر و دختر و ديگران را آزاد کردند و قهوهچى را کشتند.
دختر چوپان- گنجينههاى ادب آذربايجان - ص ۱۵۴
بشنوید ترانه شاد وزیبا گُلی گُلی گُلی باصدای امیدجهان ترانه کانال تو کانال موج ترانه هس دان کنین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #امانت_داری ✨
روزی مردی قصد سفر کرد ،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.
به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت: به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.
قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار... پس مرد همین کار را کرد.
وقتی از سفر برگشت، نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.
قاضی به او گفت: من تو را نمی شناسم.
مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد...
حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.
در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد، حاکم به او گفت: من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام.
در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. پولم را نزد تو گذاشته ام. قاضی گفت: این کلید صندوق است، پولت را بردار و برو.
بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند.
حاکم گفت:
ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشوری به تو!
حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم؟
و بدین ترتیب دستور به برکناری وی داد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#قشنگه_بخونيد👇🏻
دکتري براي خواستگاري دختري رفت ولي دختر او را رد کرد و گفت به شرطي قبول ميکنم که مادرت به عروسي نيايد.
آن جوان در کار خود ماند و نزد يکي از اساتيد خود رفت و با خجالت چنين گفت:
در سن يک سالگي پدرم مرد و مادرم برای اينکه خرج زندگيمان را تامين کند در خانه هاي مردم رخت و لباس مي شست
حالا دختري که خيلي دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است
اين گذشته مادرم باعث خجالت او شده که چنین گفته
به نظرتان چکار کنم؟
استاد به او گفت: از تو خواسته اي دارم به منزل برو و دست مادرت را بشوی، فردا به نزد من بيا تا بگویم چکار کنی.
جوان به منزل رفت و اينکار را کرد، ولي با حوصله دستهاي مادرش را در حالي که اشک بر روي گونه هايش سرازير شده بود را شست.
زيرا اولين بار بود که دستان مادرش را درحالي که از شدت شستن لباسهاي مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را ديد
طوري که وقتي آب را روي دستانش مي ريخت از درد به لرز مي افتاد.
پس از شستن دستانِ مادرش، نتوانست تا فردا صبر کند همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را به من نشان دادی. یک تار موی مادرم به دنیا می ارزد
تقدیم به همه مادرها❤️
@dastanvpand
🌿🌼🌿🌼🌿
کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد!
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
از آن به بعد، زمانی که کسی در حق دیگری نامردی می کرد از این ضرب المثل استفاده ‘ميكردند
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
#داستانک
دکتر «مکسبی» از آن دسته از استادان دانشگاه کالیفرنیا بود که هیچ دانشجویی نمیتوانست سر امتحانش تقلب کند یا اینکه سر او کلاه بگذارد.
یک روز چهار دانشجو برای تفریح راهی یکی از تفریحگاههای جنگلی در ۱۵۰ کیلومتری کالیفرنیا شدند.
دانشجویان که میدانستند استادشان از سفر آنها خبر دارد، قصد داشتند ضمن تفریح، خود را برای امتحان روز دوشنبه نیز آماده کنند، اما در تعطیلات آخر هفته آنقدر به ۴ دانشجو خوش گذشت که نتوانستند درس بخوانند، به همین دلیل یک روز دیرتر برگشتند و سپس سه روز حسابی درس خواندند و نقشهای کشیدند تا دکتر از آنها دوباره امتحان بگیرد.
روز چهارشنبه آنها به سراغ دکتر رفتند و گفتند:
«استاد ما حسابی درس خوانده بودیم، اما در راه برگشت لاستیک ماشینمان پنچر شد و زاپاس هم پنچر بود، سه روز منتظر ماندیم تا ماشینی از راه رسید و کمکمان کرد و پنچری لاستیک را گرفتیم و حالا هم اینجا هستیم. آیا شما به ما فرصت تجدید امتحان را میدهید؟»
دکتر مکسبی فکری کرد و تقاضای آنها را پذیرفت، سپس هر کدام را داخل یک اتاق نشاند و برگههای امتحان را جلویشان گذاشت.
روی برگهها فقط یک سؤال نوشته بود: «کدام لاستیک ماشینتان پنچر شده بود؟»😉😊
@Dastanvpand
#عذاب_سخت_ارتباط_نامشروع
#با_زن_شوهر_دار ❗️
جزای ارتباط نامشروع با زنان شوهر دار
در زمان رسول خدا (ص) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه هجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند.
قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد «نجاشی » سلطان حبشه فرستادند تا بدینوسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند.
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه داشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد.
آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند.
عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس.
عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید.
خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند.
از قضا روزی عمروعاص بر لب کشتی نشسته بود، عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهائی یافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد.
وقتی که به حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند، در اثر رفت و آمد زیاد، عماره با زن نجاشی ارتباطی پیدا کرده و مستقیماً با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمروعاص بیان می نمود.
عمروعاص گفت: «من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد، اگر راست می گوئی از او بخواه تا از عطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم.»
البته عمروعاص منظوری داشت و می خواست از عماره انتقام بگیرد. و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد.
عماره نیز بخاطر این که نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی، مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد و عطر را به وی داد.
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد.
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین درباره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد، بدین ترتیب که آنها با وسائلی، در آلت مردانگی عماره، جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد.»
#عذاب_سخت_ارتباط_نامشروع
#با_زن_شوهر_دار 👆
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 114 مشغول چیدن میز بودم که فرهاد حوله به دوش داخل آمد. - به به چه
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 115
به فرهاد نیم نگاهی کردم و ادامه دادم: می دونم که از همون لحظه ی ورود و سلام دادنت بهم کارت رو شروع کردی. رک بگم، به فرهاد هم گفتم، من حوصله ی دکتر رفتن و روانکاوی و اینا رو ندارم؛ فقط می خوام کمکم کنی ذهنم رو یکم آروم کنم، دیگه نمی خوام دنبال مادری بگردم که حالا به هر دلیلی رهام کرده. فقط می خوام از ذهنم پاکش کنم.
- می تونی؟
- تو کمکم می کنی دیگه، نمی تونی؟
-چی تو گذشته آزارت میده؟
سعی کردم بغضم در صدایم نمود نکند.
-همه چی، این که دختر علی نیستم! اینکه یه عمر همه می دونستن و به روم نمیآوردند! اینکه الآن که فهمیدن می دونم، چه واکنشی باید نشون بدم، این که احساساتشان نسبت به من چیه؟! من از تحمیل متنفرم. من برای خانواده رادمهر یه تحمیلم.
بغضم صدایم را لرزاند ولی ادامه دادم: به زور فرهاد برگشتم ولی از رو در رو شدن باهاشون هراس دارم. نه تنها اون ها بلکه همه کسایی که میدونن گذشته م رو، من از ترحم بیزارم، اینکه حس کنم کسی که داره باهام حرف میزنه و از الفاظ عاطفی استفاده می کنه ولی عاطفه ای در کار نیست و ترحمه بیزارم، دلم میخواد جایی باشم که هیچ کسی ندونه من زاده ی شده از یه زن طرد شده ام که رهام کرده؛ پدرم مردی بوده که مادر آبستنم رو پیش کش دوستای خوش گذرونش کرده بوده، بیزارم از این گذشته ای که تو داری به خاطرش بهم تبریک میگی.
اشک هایم که با جان کندنی حفظشان کرده بودم روی گونه هایم جاری شدند. سریع پاکشان کردم. احمد دیگر آن احمد شوخ نیم ساعت پیش نبود، طوری با جدیت به حرف هایم گوش می کرد که دلم می خواست هر چه در دل و سر دارم برایش بگویم و بار سبک کنم.
- ببین عسل جان این چیزی که تو میگی یعنی فرار از واقعیت! فکر می کنی درسته؟ اینکه تا توی زندگی به چیزی خلاف میلمون برخوردیم سریع ازش فرار کنیم؟! گاهی باید با واقعیت روبهرو شد و قبولش کرد.
-خودت چرا فرار کردی؟ وقتی دیدی شغلت چیزی نبوده که دلت می خواسته، گذاشتیش کنار، پس میشه.
- آره میشه. ولی نمیشه پاکش کرد، فقط میشه گذاشت کنار. من گذاشتمش کنار ولی از ذهنم پاک نشده؛ که اگه اینطور بود الان تو روبروی من ننشسته بودی و من طالب درمان تو نبودم. من این واقعیت که چند سال تلاش کردم ولی راه رو اشتباه رفتم رو قبول کردم، خیلی محکم جلوی همه اون هایی که شماتتم می کردند ایستادم و گفتم من اشتباه کردم، راهم رو عوض می کنم، میرم دنبال کاری که با روحیه م سازگار باشه، ولی تو می خوای که پاکش کنی! نه تنها از ذهن خودت بلکه از ذهن همه. فکر می کنی شدنیه؟
به فرهاد نگاه کردم، حرفی نمی زد. چرا دلم می خواست دفاعی از خواسته ام که احمد ممنوع و باطلش میخواند کند؟!
- عسل؟
سمت احمد که صدایم زد، برگشتم.
- تو خودت مامایی. مامایی هم شاخه ای از پزشکیه. پنهون کردن ازت، کار احمقانه ایه، می خوام بدونی که راحتتر به خودت کمک کنی. چیزی راجع به پی تی اس دی "ptsd" شنیدی؟
نیازی به فکر کردن نداشتم، با زنهای زیادی در بیمارستان روبرو شده بودم که با تجاوز دچارش شده بودند و می دانستم که تنها دلیل دچار شدنش این نیست.
-شوک.
لبخندی زد.
- آفرین، شوک. تو از شنیدن واقعیت دچار شوک شدی. از خواب هایی که می بینی و خاطرات قبل از ده سالگی که به کل از ذهنت پاک شده، فهمیدم که یک بار در ده سالگی و احتمالا دیدن مادرت که دفنش میکردند دچار شوک شدی، که عوارضش به صورت فراموشی خاطراتت نمود کرده و خانواده ت متجه نشدند و درمانت رو درهمون ده سالگی شروع نکردند. یک بار در شانزده سالگی با شنیدن واقعیتی که نتونستی هضمش کنی و عوارضش این شد که نسبت به همه ی اقوامت بدبین بشی، به محبت هاشون اعتماد نکنی و روز به روز سردتر بشی و بخوای از همشون دوری کنی و با خودت حدس هایی راجع به گذشته بزنی و خودت رو روز به روز افسرده تر و آسیب پذیر تر بکنی، و بار سوم با شنیدن صحبت های سارا عمه ات دچار شوک شدی که شدیدترینش بود و با جیغ و داد خودت رو تخلیه کردی، بعد با شنیدن حرف های اون خانوم بی بی ضحی شوک آخر بهت وارد شد و نتیجهاش این شد که می خوای همه چیز راو فراموش و واقعیت رو کتمان کنی.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
@dastahvpahd
💖 🧚♀●◐○❀
🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 116
همه را هم میدانست! چه خوب هم تشخیص داده بود! حرفهایش همه با سند و مدرک بود و قبول نکردنش کار ابلهانه... تمامی واقعیتی که مستقیم و بی تعارف برایم شمرد جلوی رویم نقش بستند، از همان کودکی تا به الان..
حضور فرهاد و احمد را فراموش کردم
بی اراده چایم را برداشتم و در حالی که لحظه به لحظه حرف های احمد برایم معنای بیشتری پیدا میکرد و به درستی شان واقف تر می شدم همان طور تلخ مزه مزه اش کردم و نفهمیدم کی تمامش را نوشیدم، فقط فهمیدم که با جرعه جرعه چای که به معده ام هدایت می کردم کلمه به کلمه ی حرف های احمد در سرم، درست جایی وسط مغزم کوبیده میشد. با ضربه آخر سر بلند کردم، هر دو به پشتی مبل تکیه زده بودند و چای شان را مینوشیدند، فرهاد اضطراب داشت ولی در چشم های قهوه ای رنگ احمد اطمینان و آرامشی بود که مستقیم رویم اثر کرد.
لبخندی شاید تلخ زدم.
-انگار اوضاعم خیلی داغونه احمد نه؟
-نه. چون دختر شجاعی هستی. تایم گرفتم یازده دقیقه زمان برد تا حرف هام رو سبک سنگین کنی و در آخر اعتراف کنی که قبول کردی حرف هام رو. این یعنی دختر فهمیده و شجاعی هستی و خودش یه پوئن مثبته. خیلیها قبول نمیکنند. خیلیها هم حتی نمیشه مشکلشون رو بهشون گفت و فقط باید درمان را شروع کرد. میدونی که تنها کسی که می تونه بهت کمک کنه خودتی، نه من نه فرهاد وقتی خودت نخوای نمی تونیم کاری از پیش ببریم. حالا یه سوال می خوای یا نه؟
- تو بیداری دچار کابوس میشم، یه وقتا حتی دلم میخواد از خودم هم دوری کنم، فکرایی میاد تو سرم که هیچ جوره نمی تونم ازشون فرار کنم و آزارم میدن. از این وضعیت خسته شدم.
صدای زنگ اف اف در خانه پیچید.
فرهاد بلند شد و گفت: حتما مجید و مریمند. میخواید برید تو اتاق صحبت کنید؟
احمد خونسرد و آرام سری تکان داد.
-نه برو باز کن حرفامون تموم شد.
با رفتن فرهاد احمد رو به من کرد.
-قرصی که گفتم فرهاد برات گرفت رو بخور فقط شبها توی روز اصلا استفاده نکن امشب هم بشین اول به کلمه کلمه حرف هام فکر کن قرصت روبخور و نیم ساعت بعد شروع کن به مرور خاطرات خوبت.
سری به نشانه موافقت تکان دادم.
- اگه بتونم!
-میتونی.
لبخند کمرنگی به دلگرمی دادنش زدم. با ورود مریم و مجید از جایمان بلند شدیم. مریم سمتم آمد و سریع به صورتم بوسه ای زد و به جای سلام و احوالپرسی گفت: آخ آخ.خدا بهت رحم کنه که آقامون شاکیه.
نگاهم سمت مجید که نگاه سنگینش طلب ارث پدرش را داشت کشیده شد و مریم برای احوالپرسی با احمد از من فاصله گرفت.
صورتم را میان دست هایم پنهان کردم.
-وای مجید اون جوری نگاهم نکن.
-حیف که دست بزن ندارم عسل!
فکر کن مجید؛ اسطوره ی متانت روی زن دست بلند کند! دست هایم را از روی صورتم برداشتم و خندیدم. واقعا از دیدنش خوشحال شده بودم.
-سلام، مجید دلم برات خیلی تنگ شده بود.
چپ چپ نگاه کردنش بوی ناباوری می داد، خنده ام را خوردم و ادامه دادم: واقعا میگم اونجوری نگاه نکن.
لبخندی زد و چشم غره ی بامزهای رفت.
- بخشیدمت زبون نریز.
میان خنده گفتم: باور کن.
-خیلی خوب باور می کنم.
لحنش آنقدر بامزه بود که نیشم باز تر شد. با چشم غره ی دیگری از کنارم رد شد و سمت احمد رفت. برای آوردن چای و میوه و شیرینی به آشپزخانه رفتم. صدای خنده شان خانه را برداشته بود، آنقدر خنده هایشان از ته دل بود که لحظه ای حسرت قلبم را فشرد. چای را در نیم لیوان ها منتقل کردم و برای جلوگیری از به هم خوردن آرامش ای که از حرف های احمد یافته بودم، سریع به جمعشان پیوستم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 117
احمد هنگام برداشتن چای پرسید: میگم خانم دکتر شما که چند ترم فقط راجع به درمان حالت تهوع گذراندید، میشه یه دارو برام تجویز کنید، حالت تهوع امونمو بریده.
حس کردم سر به سرم می گذارد، از احمد هیچ چیز بعید نبود.
- اولاً ما چند ترم راجع به حالت تهوع ترم نگذروندیم، درمانش فقط یه قرص حالت تهوعه. بعد هم قرص هایی که ما تجویز می کنیم ضعیفه و برای زن حامله مناسبه.
- باور کن منم دیار دارم!
مریم با خنده گفت: طبیعیه عزیزم.
خنده ام گرفت، این جمله ای بود که طوطی وار به اکثر زنان حامله می گفتیم،
مریم ادامه داد: حالا به چی ویار داری؟
احمد با خونسردی گفت: شیر مامانم.
فرهاد و مجید به خنده افتادند.
مجید کنارش بود که پس گردنی از احمد نوش کرد.
-زهر مار، به چی می خندید؟! جدی میگم.
مریم که انگار از گفت و گوی راه افتاده خوشش آمده بود روبه احمد کرد.
-خب شیرخشک رو تست کن!
اینبار من هم نتوانستم خوددار باشم، سرم را زیر انداختم و خندیدم.
- مریم داری مسخره م می کنی؟!
-نه دارم تلافی می کنم.
بعد خودش به حرف خودش با لذت خندید؛ معلوم بود مجید زیاد سر به سرش گذاشته، طعم شوخی های جدی اش را چشیده بودم، خنده خنده، رک و راست حرفش را می زد.
به نظرم احمد دو شخصیت داشت، شخصیت اولش که حس می کردم در واقع شخصیت واقعی اش است، آن احمد جدی نیم ساعت پیش بود و شخصیت ساخته دست خودش این احمد شوخ و لوده! نمیدانم، تردید دارم، شاید هم برعکس است و رشته تحصیلی اش در کنار این شخصیت شوخ آن شخصیت جدی را ساخته.
احمد سمت مجید برگشت.
-ببین مجید زنت خودش کل کل رو شروع کردا، فردا زنگ نزنی گله کنی! جدی میگم من ویار دارم، اونم به شیر مادرم.
مجید خنده اش را مهار کرد.
-خوب حالا تعریف کن ببینم جریان چیه؟
-مادرم شیرش رو حرومم کرده، تازه گفت کاش زهر مار می دادم به خوردت...
حالا هر وقت شیر می بینم، زهرمارم میشه و معده م می ریزه به هم.
فرهاد و مجید به هم نگاه کردند و هر هر خندیدند. از خنده شان من و مریم هم خنده مان گرفت. فرهاد چشمکی میان خنده به مجید زد و رو به احمد گفت: باز چی کارش کردی پیرزن بیچاره رو؟
احمد شاکی براق شد: پیرزن ننته.
فرهاد چپ چپ نگاهش کرد، دلم برای عمه مینا تنگ شد. آهی کشیدم که از چشم های تیز بین احمد دور نماند.
-به عسل برخورد.
رو کرد به من و ادامه داد: ببخشید پیرزن عممه خوبه؟
از تیزی اش یکه ای خوردم، دلم میخواست کنارشان ساعتی را بی فکر به تلخی ها، شیرین بگذرانم، نگاهم سمت ساعت کشیده شد. هنوز ده بود لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: بله عالیه من روی عمه هام حساسم، تکرار نشه لطفا!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
📚#داستان_کوتاه_غمانگیز
امشب در مغازهای مواد غذایی میخریدم که جوانی سیوچند ساله وارد مغازه شد و کارتی را به صاحب مغازه نشان داد. گفت: قیمت این کارت پارک، ۱۰ تومن است، من ۹ تومن میفروشم. صاحب مغازه گفت من متأسفانه ماشین ندارم که این کارت به دردم بخورد. جوان بیچاره بیرون رفت. دنبالش رفتم و گفتم: چرا میخواهی این کارت را بفروشی؟ با دست به داروخانۀ نزدیک مغازه اشاره کرد و گفت: میخواهم برای بچهام شیرخشک بخرم. من چون نمیتوانستم به حرف او اعتماد کنم، گفتم: جسارت نیست که من برای شما مقداری شیرخشک بخرم؟ گفت: دستتان درد نکند. با هم رفتیم داخل داروخانه و یک کارتن شیرخشک خریدیم. بیرون که آمدیم، من توقع داشتم که او را خوشحال ببینم، ولی موقع خداحافظی، وقتی چشمش به چشمم افتاد، بغضش ترکید. چنان گریهای کرد که من هم... کارتن شیرخشک را از دستش گرفتم که راحتتر گریه کند. سرش را روی شانهام گذاشت و زار زار گریه کرد. آرامتر که شد، با هم به گوشهای رفتیم. گفتم چرا گریه میکنی جوان؟ بریدهبریده و با صدایی که میلرزید، گفت: دانشجوی فنی بودم ولی نتوانستم ادامه بدهم. مدتی سرایدار یک آپارتمان در بالای شهر قم بودم که بعد از مدتی گفتند به سرایدار نیاز نداریم. حدود هفت ماه است که در یک گارگاه تولیدی کار میکنم. چند ماه پیش، کارگاه ورشکست شد و حقوق ندادند. در این چند ماه از هر کس که میشناختم قرض کردم. الان باید شیرخشک میخریدم و جز این کارت پارک که مال من هم نیست، چیزی برای فروختن نداشتم. گفتم: خرجهای دیگر را چه میکنی؟ گفت: مدتی است که مهمان پدرخانمم هستیم. امشب که خانمم گفت برو شیرخشک بخر، نتوانستم بگویم پول ندارم. مقداری وسایل خانه و فرش دارم که فردا میفروشم. گفتم: شیرخشک بچهات با من. هر وقت لازم شد به این شماره زنگ بزن. قبول نکرد. گفتم: شماره را حفظ کن شاید لازم بشود. گفت باشد؛ ولی میدانم که به خاطر نسپرد. تشکر کرد و رفت.
وقتی گریه میکرد، چند بار گفت: لعنت بر من! لعنت بر من! انگار دیگر نفرین دیگران هم دلش را آرام نمیکرد...
➖آری ما در همچین مملکتی زندگی میکنیم
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
شأن و منزلت بسم الله
.
..... گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد.
شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
....روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد .
شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
..... وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت.
در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
..... زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد.
زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید
@dastanvpand
🌿🌺🌿🌺🌿
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 117 احمد هنگام برداشتن چای پرسید: میگم خانم دکتر شما که چند ترم ف
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 118
بلند شدم و بی بهانه رو به جمع ببخشیدی گفتم و سراغ قرص هایم رفتم. در قوطی اش را باز کردم، می خواستم دو تایش را بردارم ولی به یاد حرف احمد پشیمان شده و یکی از قرص ها را در قوطی انداختم و درش را بستم و با جرعه ای آب خوردم.
دومرتبه به جمع برگشتم و با عذرخواهی مجدد از غیبتم، کنارشان نشستم. موضوع بحثشان سر زن دادن احمد بود، مثل اینکه علت آق شدنش توسط مادرش، همین زن نگرفتنش بود.
مجید: بیا برو زن بگیر خب، سی سالته داری کمک می زنی دیگه!
مریم پشت چشمی نمایشی برای مجید نازک کرد.
-وا مجیدجان، خانمی که مدنظر احمده رو از کجا گیر بیاریم؟!
گوش های احمد تیز شد.
- چی؟! مگه من چه جور زنی می خوام؟!
مریم با خنده شیطنت آمیزی خیره اش شد. احمد اخمی کرد و دمپایی اش را درآورد و به جان مجید افتاد.
- خاک بر سرت کنند، همه رو رفتی به زنت گفتی؟! آبروی منو بردی؟!
فرهاد به پشتی مبل تکیه زد و پای راستش را روی پای چپش انداخت و با خنده و خونسردی خیره کتککاری مجید و احمد شد. مجید در حالی که با استفاده از دست هایش از خودش دفاع میکرد، میان خنده با داد گفت: بابا به خدا همه ش رو نگفتم، فقط گفتم میخوای بی پدر مادر باشه چون از طایفه زن خوشت نمیاد.
فرهاد به خنده افتاد، من هم خنده ام گرفته بود، مثل بچه های ده ساله به جان هم افتاده بودند! مریم هم به کمک مجید رفته بود.
از احمد بعید بود این حرف! البته مطمئنا جزء شوخی هایش بوده.
-دیگه چی گفتی زود بگو.
-هیچی به خدا بقیه اش دیگه قابل بازگو کردن نبود روم نشد بگم.
بالاخره از زیر دست احمد فرار کرد و پشت مبلی که فرهاد رویش نشسته بود سنگر گرفت. از خنده سرخ شده بود و در حرف زدن نفس کم می آورد.
- به جان... احمد... همینا که گفتم... رو بهش گفتم.
به احمد نگاه کردم، قیافه اش جدی بود ولی ته چشم هایش برق شیطنت دو دو می زد.
معلوم نبود چه حرفهایی زده بود و چه ایده آل هایی از زن آینده اش به این دو گفته بود که اینطور به بال بال زدن افتاده بود و فرهاد و مجید از خنده روده بر شده بودند.
خواستم اذیتش کنم، گفتم: احمد آقا از شما بعید بود!
احمد اشارهای به من کرد و روبه مجید گفت: بیا تمام تصورات عسل رو نسبت بهم خراب کردی!
فرهاد چشمکی به من زد و رو به احمد گفت:نه که خیلی تصورات خوشگلی ازت داشت!
- بابا فرهاد خراب ترش نکن دیگه. اصلا بزارید بگم خودم. عسل انگار ذهنش خیلی منحرفه، فکرای ناجور کرده!
با حرص به احمد نگاه کردم. خندیدید.
- نگاهش کن، نگاهش کن، شده همون عسل که با یک من خودش نمیشه خوردش! من تسلیم بذارید بگم.
شروع به تعریف کرد: یه بار من غلط کردم به این دوتا گفتم برام یه دختر خوب پیدا کنید که تحصیل کرده باشه، خونه دار و خوب باشه، تمیز باشه، موهاش بلند باشه رنگ هم نکرده باشه، این وسط یه شوخی هم کردم گفتم بی پدر مادر باشه از طایفه زن خوشم نمیاد که باور کنید شوخی بود! اتفاقا من روابط با خانواده ی همسر رو خیلی هم توصیه می کنم مخصوصا با باجناق!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 119
در حالی که خنده مان گرفته بود به حرفهایش که خیلی جدی بازگو میکرد گوش می دادیم. می دانستم که شرط و شروط های الانش زمین تا آسمان با حرف هایی که به پسرها زده بود فرق دارد!
-آهان راستی یه نکته مهم هم بود که اولویت داشت به همه اینها؛ اینکه عملی نباشه، دوست ندارم دختر عملی! مخصوصا دماغش فابریک باشه، این دماغ عملی ها رو من اصلا بعد از عمل تصور نمیکنم، دماغ فیلی قبل از عملشون قشنگ برام تصویرسازی میشه!
میان حرف هایش چند بار با شیطنت به مریم نگاه کرد. مریم دیگر نمی خندید، بعد از اتمام حرفش جدی و پر حرص به سمت احمد خیز برداشت. احمد خودش را عقب کشید و زیر لب گفت: وحشی هم نباشه این هم مد نظر داشته باشید!
مریم: آقای نسبتا محترم، محض اطلاعتون بگم من دماغم رو برای زیبایی عمل نکردم، شکسته بود.
-وا مریم جان من چیکار به دماغ تو دارم؟! به فیل تعصب داری ها!
فرهاد دستش را جلوی دهان و چانه اش گرفت تا صدای خنده اش بلند نشود. چشم غره ای رفتم و به مریم که از حرص رو به انفجار بود اشاره زدم تا ملاحظه کند.
تا ساعت دوازده شب احمد جفنگ گفت و بقیه خندیدیم، شب خیلی خوبی بود، بعد از ماهها تنهایی و غم خوردن، امشب فارغ از هر دغدغه و دردی با احمد که الحق کارش را خوب بلد بود، حسابی سرحال شدم. موقع رفتن هم گوشزد کرد که به توصیه هایش مو به مو عمل کنم و من اطاعت کردم لحظه آخر هم گفت:《 گرچه دو ساعتی قرص هات رو زود خوردی.》فهمیدم همه ی حواسش جمعم بوده!
لبخندی به حس مسئولیت برادرانه اش زدم و گفتم: تکرار نمیشه.
همیشه برای انسان های جدی و مسئولیتپذیر احترام خاصی قائل بودم. از نظر و دیدگاه من چنین آدم هایی کاملا قابل اعتماد هستند.
به فرهاد شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم و سعی کردم به تجویز احمد، خاطرات خوبم را مرور کنم، تمام خاطرات خوب من برای قبل از شنیدن آن راز از زبان فرهاد بود، مرور که کردم هم همه مربوط به خود فرهاد می شد؛ لبخندی به حضور پررنگش در خاطر و خاطراتم زدم. ذهنم به سمت بابا کشیده شد، به بوسه ها و محبت های گاه و بیگاه اش، به حامی بودن هایش... اشک در چشم هایم جمع شد، دلم برایش یک ذره شده بود! کاش بود تا سر روی شانه هایش بگذارم و آرام بگیرم.
تمرین اول را خراب کردم احمد! ببخش دست خودم نبود...
اشک هایم را پاک کرده و زیر پتو خزیدم.
داخل بیمارستان رفتم. اتاق زائوی امروزم را تحویل گرفتم، همان لحظات اول از صدای جیغ هایش اعصابم به هم ریخت، خودداری را از یاد برده بودم، باز افکارم قصد دیوانه کردنم را کرده بودند؛ درد زایمان دردی است که هر زنی برای مادر شدن باید بکشد. اگر حبه مرا نمی خواست چرا دردش را به جان خرید؟! موقع زایمان من چه حالی داشت؟! یعنی نقشه ی رها کردنم را می کشیده؟! لحظه ای دلم به حالش سوخت! حبه من را بدون حمایت و حضور شوهر که مهم ترین و پر رنگ ترین منبع آرامش یک زن موقع وضع حمل است زایمان کرده بود. مادر بیچاره ی من چه ها کشیده است...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد....... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 120
برای معاینه بلند شدم. زائوام نام مردی را که احتمالا همسرش بود با درد زمزمه می کرد و مطمئناً با صدا زدن هایش صبورتر به کشیدن درد می شد، نگاه کردم. تصویر حبه جلوی رویم پخش شد که نام صابر را صدا میزد، صابری که نبود... حالم از تصور غمش گرفته و آشفته شد.
دستکش ها را داخل سطل انداختم، نمیتوانستم ادامه دهم. با این حال داغانم مطمئنا بلایی سر زن بیگناه و جنین بی گناه ترش می آوردم... از اتاق خارج و به سمت پذیرش رفتم در حالی که حتی نمیتوانستم خوددار باشم کلافه و بی قرار به یکتا که مشغول باز کردن آنژیکت بیمار بود، گفتم: بیتا برام کاری پیش اومده باید برم. کسی هست جام بزاری تو اتاق سر زائوم؟
چسب دست زن را زد و با دلشوره ای که به جان لحنش افتاد پرسید: چی شده قربونت برم، رنگ رو نداری! اتفاقی افتاده؟!
- نه بیتا جان. نگران نشو. بگو کسی هست؟
- اره هست خیالت راحت.
《 ممنون》ی گفتم و قبل از اینکه سوال دیگری بپرسد، سمت اتاق پزشکان رفتم و با برداشتن مانتو و کیفم اتاق را ترک کردم.
داشتم می گریختم... حتی روپوشم را در راه درآوردم و مانتو را جایگزینش کردم و داخل کیفم چپاندم. هنوز تصویر و صدای حبه در نظرم بود و آشفته ترم میکرد.
منی که در راه رفتن و انجام کارهایم همیشه آرام و با طمأنینه عمل می کردم، حالا آنقدر پا تند کرده بودم که راه رفتنم به دویدن می ماند.
بدون این که به تاکسی هایی که برایم بوق میزدند توجه کنم پیاده راه افتادم، از گیرهایشان کلافه شدم و روی پل عابر پیاده پا گذاشتم. از روی پل که می گذشتم همه اش فکر می کردم الان است که زیر پایم خالی شود و میان ماشین ها سقوط کنم. چهره اش جلوی چشم هایم بود. بی اختیار سر بلند کردم و در صورت زن هایی که از کنارم می گذشتند دنبال دو چشم به رنگ شب گشتم. از دیدن زنی که با محبت به صورت دختر دوساله ی در آغوشش بوسه می زد، بغضم گرفت... به دخترش می گفت: نترس عسلم، پل که ترس نداره.
من هم می ترسم حبه! چند وقتی است که فوبیای ارتفاع گرفتم... چرا نیستی که آرامم کنی؟! بگویی 《نترس دخترم... نترس شیرینم...》 بچه شده بودم! به گریه افتادم. میان پل ایستاده بودم و رفتن آن زن را تماشا میکردم.
به خودم آمدم، نگاه گرفتم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز یک ساعت نگذشته بود که گوشی ام به تقلا افتاده بود، توجهی نمی کردم ولی دیگر ویبره رفتن هایش کلافه ام کرد. به اطرافم نگاه کردم، اصلا کجا بودم؟! چه طور از اینجا سر در آورده بودم؟! کنار بوتیکی ایستادم و گوشی ام را درآوردم. تماس قطع شد. بیست و سه تماس بی پاسخ از مریم و فرهاد و یک ناشناس!
دو مرتبه شروع به لرزیدن کرد. شماره ی فرد ناشناس بود. صدایم را صاف کردم و جواب دادم: بله؟
- دستم بهت برسه خفه ت می کنم عسل! مرد فرهاد از نگرانی، کجایی؟
- احمد تویی؟
پوفی کشید.
-آره منم کجایی؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
#پیشگویی_عجیب_مرتاض_هندی ❗️
. استاد ما حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم
آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود
این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلا فاطمه. ولی این شخص میفهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک
آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س)
به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن
به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662