داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 117 احمد هنگام برداشتن چای پرسید: میگم خانم دکتر شما که چند ترم ف
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 118
بلند شدم و بی بهانه رو به جمع ببخشیدی گفتم و سراغ قرص هایم رفتم. در قوطی اش را باز کردم، می خواستم دو تایش را بردارم ولی به یاد حرف احمد پشیمان شده و یکی از قرص ها را در قوطی انداختم و درش را بستم و با جرعه ای آب خوردم.
دومرتبه به جمع برگشتم و با عذرخواهی مجدد از غیبتم، کنارشان نشستم. موضوع بحثشان سر زن دادن احمد بود، مثل اینکه علت آق شدنش توسط مادرش، همین زن نگرفتنش بود.
مجید: بیا برو زن بگیر خب، سی سالته داری کمک می زنی دیگه!
مریم پشت چشمی نمایشی برای مجید نازک کرد.
-وا مجیدجان، خانمی که مدنظر احمده رو از کجا گیر بیاریم؟!
گوش های احمد تیز شد.
- چی؟! مگه من چه جور زنی می خوام؟!
مریم با خنده شیطنت آمیزی خیره اش شد. احمد اخمی کرد و دمپایی اش را درآورد و به جان مجید افتاد.
- خاک بر سرت کنند، همه رو رفتی به زنت گفتی؟! آبروی منو بردی؟!
فرهاد به پشتی مبل تکیه زد و پای راستش را روی پای چپش انداخت و با خنده و خونسردی خیره کتککاری مجید و احمد شد. مجید در حالی که با استفاده از دست هایش از خودش دفاع میکرد، میان خنده با داد گفت: بابا به خدا همه ش رو نگفتم، فقط گفتم میخوای بی پدر مادر باشه چون از طایفه زن خوشت نمیاد.
فرهاد به خنده افتاد، من هم خنده ام گرفته بود، مثل بچه های ده ساله به جان هم افتاده بودند! مریم هم به کمک مجید رفته بود.
از احمد بعید بود این حرف! البته مطمئنا جزء شوخی هایش بوده.
-دیگه چی گفتی زود بگو.
-هیچی به خدا بقیه اش دیگه قابل بازگو کردن نبود روم نشد بگم.
بالاخره از زیر دست احمد فرار کرد و پشت مبلی که فرهاد رویش نشسته بود سنگر گرفت. از خنده سرخ شده بود و در حرف زدن نفس کم می آورد.
- به جان... احمد... همینا که گفتم... رو بهش گفتم.
به احمد نگاه کردم، قیافه اش جدی بود ولی ته چشم هایش برق شیطنت دو دو می زد.
معلوم نبود چه حرفهایی زده بود و چه ایده آل هایی از زن آینده اش به این دو گفته بود که اینطور به بال بال زدن افتاده بود و فرهاد و مجید از خنده روده بر شده بودند.
خواستم اذیتش کنم، گفتم: احمد آقا از شما بعید بود!
احمد اشارهای به من کرد و روبه مجید گفت: بیا تمام تصورات عسل رو نسبت بهم خراب کردی!
فرهاد چشمکی به من زد و رو به احمد گفت:نه که خیلی تصورات خوشگلی ازت داشت!
- بابا فرهاد خراب ترش نکن دیگه. اصلا بزارید بگم خودم. عسل انگار ذهنش خیلی منحرفه، فکرای ناجور کرده!
با حرص به احمد نگاه کردم. خندیدید.
- نگاهش کن، نگاهش کن، شده همون عسل که با یک من خودش نمیشه خوردش! من تسلیم بذارید بگم.
شروع به تعریف کرد: یه بار من غلط کردم به این دوتا گفتم برام یه دختر خوب پیدا کنید که تحصیل کرده باشه، خونه دار و خوب باشه، تمیز باشه، موهاش بلند باشه رنگ هم نکرده باشه، این وسط یه شوخی هم کردم گفتم بی پدر مادر باشه از طایفه زن خوشم نمیاد که باور کنید شوخی بود! اتفاقا من روابط با خانواده ی همسر رو خیلی هم توصیه می کنم مخصوصا با باجناق!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 119
در حالی که خنده مان گرفته بود به حرفهایش که خیلی جدی بازگو میکرد گوش می دادیم. می دانستم که شرط و شروط های الانش زمین تا آسمان با حرف هایی که به پسرها زده بود فرق دارد!
-آهان راستی یه نکته مهم هم بود که اولویت داشت به همه اینها؛ اینکه عملی نباشه، دوست ندارم دختر عملی! مخصوصا دماغش فابریک باشه، این دماغ عملی ها رو من اصلا بعد از عمل تصور نمیکنم، دماغ فیلی قبل از عملشون قشنگ برام تصویرسازی میشه!
میان حرف هایش چند بار با شیطنت به مریم نگاه کرد. مریم دیگر نمی خندید، بعد از اتمام حرفش جدی و پر حرص به سمت احمد خیز برداشت. احمد خودش را عقب کشید و زیر لب گفت: وحشی هم نباشه این هم مد نظر داشته باشید!
مریم: آقای نسبتا محترم، محض اطلاعتون بگم من دماغم رو برای زیبایی عمل نکردم، شکسته بود.
-وا مریم جان من چیکار به دماغ تو دارم؟! به فیل تعصب داری ها!
فرهاد دستش را جلوی دهان و چانه اش گرفت تا صدای خنده اش بلند نشود. چشم غره ای رفتم و به مریم که از حرص رو به انفجار بود اشاره زدم تا ملاحظه کند.
تا ساعت دوازده شب احمد جفنگ گفت و بقیه خندیدیم، شب خیلی خوبی بود، بعد از ماهها تنهایی و غم خوردن، امشب فارغ از هر دغدغه و دردی با احمد که الحق کارش را خوب بلد بود، حسابی سرحال شدم. موقع رفتن هم گوشزد کرد که به توصیه هایش مو به مو عمل کنم و من اطاعت کردم لحظه آخر هم گفت:《 گرچه دو ساعتی قرص هات رو زود خوردی.》فهمیدم همه ی حواسش جمعم بوده!
لبخندی به حس مسئولیت برادرانه اش زدم و گفتم: تکرار نمیشه.
همیشه برای انسان های جدی و مسئولیتپذیر احترام خاصی قائل بودم. از نظر و دیدگاه من چنین آدم هایی کاملا قابل اعتماد هستند.
به فرهاد شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم و سعی کردم به تجویز احمد، خاطرات خوبم را مرور کنم، تمام خاطرات خوب من برای قبل از شنیدن آن راز از زبان فرهاد بود، مرور که کردم هم همه مربوط به خود فرهاد می شد؛ لبخندی به حضور پررنگش در خاطر و خاطراتم زدم. ذهنم به سمت بابا کشیده شد، به بوسه ها و محبت های گاه و بیگاه اش، به حامی بودن هایش... اشک در چشم هایم جمع شد، دلم برایش یک ذره شده بود! کاش بود تا سر روی شانه هایش بگذارم و آرام بگیرم.
تمرین اول را خراب کردم احمد! ببخش دست خودم نبود...
اشک هایم را پاک کرده و زیر پتو خزیدم.
داخل بیمارستان رفتم. اتاق زائوی امروزم را تحویل گرفتم، همان لحظات اول از صدای جیغ هایش اعصابم به هم ریخت، خودداری را از یاد برده بودم، باز افکارم قصد دیوانه کردنم را کرده بودند؛ درد زایمان دردی است که هر زنی برای مادر شدن باید بکشد. اگر حبه مرا نمی خواست چرا دردش را به جان خرید؟! موقع زایمان من چه حالی داشت؟! یعنی نقشه ی رها کردنم را می کشیده؟! لحظه ای دلم به حالش سوخت! حبه من را بدون حمایت و حضور شوهر که مهم ترین و پر رنگ ترین منبع آرامش یک زن موقع وضع حمل است زایمان کرده بود. مادر بیچاره ی من چه ها کشیده است...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد....... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 120
برای معاینه بلند شدم. زائوام نام مردی را که احتمالا همسرش بود با درد زمزمه می کرد و مطمئناً با صدا زدن هایش صبورتر به کشیدن درد می شد، نگاه کردم. تصویر حبه جلوی رویم پخش شد که نام صابر را صدا میزد، صابری که نبود... حالم از تصور غمش گرفته و آشفته شد.
دستکش ها را داخل سطل انداختم، نمیتوانستم ادامه دهم. با این حال داغانم مطمئنا بلایی سر زن بیگناه و جنین بی گناه ترش می آوردم... از اتاق خارج و به سمت پذیرش رفتم در حالی که حتی نمیتوانستم خوددار باشم کلافه و بی قرار به یکتا که مشغول باز کردن آنژیکت بیمار بود، گفتم: بیتا برام کاری پیش اومده باید برم. کسی هست جام بزاری تو اتاق سر زائوم؟
چسب دست زن را زد و با دلشوره ای که به جان لحنش افتاد پرسید: چی شده قربونت برم، رنگ رو نداری! اتفاقی افتاده؟!
- نه بیتا جان. نگران نشو. بگو کسی هست؟
- اره هست خیالت راحت.
《 ممنون》ی گفتم و قبل از اینکه سوال دیگری بپرسد، سمت اتاق پزشکان رفتم و با برداشتن مانتو و کیفم اتاق را ترک کردم.
داشتم می گریختم... حتی روپوشم را در راه درآوردم و مانتو را جایگزینش کردم و داخل کیفم چپاندم. هنوز تصویر و صدای حبه در نظرم بود و آشفته ترم میکرد.
منی که در راه رفتن و انجام کارهایم همیشه آرام و با طمأنینه عمل می کردم، حالا آنقدر پا تند کرده بودم که راه رفتنم به دویدن می ماند.
بدون این که به تاکسی هایی که برایم بوق میزدند توجه کنم پیاده راه افتادم، از گیرهایشان کلافه شدم و روی پل عابر پیاده پا گذاشتم. از روی پل که می گذشتم همه اش فکر می کردم الان است که زیر پایم خالی شود و میان ماشین ها سقوط کنم. چهره اش جلوی چشم هایم بود. بی اختیار سر بلند کردم و در صورت زن هایی که از کنارم می گذشتند دنبال دو چشم به رنگ شب گشتم. از دیدن زنی که با محبت به صورت دختر دوساله ی در آغوشش بوسه می زد، بغضم گرفت... به دخترش می گفت: نترس عسلم، پل که ترس نداره.
من هم می ترسم حبه! چند وقتی است که فوبیای ارتفاع گرفتم... چرا نیستی که آرامم کنی؟! بگویی 《نترس دخترم... نترس شیرینم...》 بچه شده بودم! به گریه افتادم. میان پل ایستاده بودم و رفتن آن زن را تماشا میکردم.
به خودم آمدم، نگاه گرفتم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز یک ساعت نگذشته بود که گوشی ام به تقلا افتاده بود، توجهی نمی کردم ولی دیگر ویبره رفتن هایش کلافه ام کرد. به اطرافم نگاه کردم، اصلا کجا بودم؟! چه طور از اینجا سر در آورده بودم؟! کنار بوتیکی ایستادم و گوشی ام را درآوردم. تماس قطع شد. بیست و سه تماس بی پاسخ از مریم و فرهاد و یک ناشناس!
دو مرتبه شروع به لرزیدن کرد. شماره ی فرد ناشناس بود. صدایم را صاف کردم و جواب دادم: بله؟
- دستم بهت برسه خفه ت می کنم عسل! مرد فرهاد از نگرانی، کجایی؟
- احمد تویی؟
پوفی کشید.
-آره منم کجایی؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
#پیشگویی_عجیب_مرتاض_هندی ❗️
. استاد ما حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم
آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود
این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلا فاطمه. ولی این شخص میفهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک
آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س)
به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن
به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 120 برای معاینه بلند شدم. زائوام نام مردی را که احتمالا همسرش بود
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 121
نگاهم را بار دیگر دورتادور خیابان به گردش درآوردم و با دیدن تابلوی سر خیابان محل را شناسایی و به احمد توضیح دادم.
- اونجا چیکار می کنی؟
جواب ندادم. چه می گفتم؟! حتما خودش حدس زده بود دیگر!
-صبر کن همونجا الان میام دنبالت.
- زحمتت میشه. خودم تاکسی میگیرم میرم خونه.
-نزدیکم، زحمتی نیست.
صدای بوق پشت خطی می آمد
پرحرص ادامه داد: جواب بده اون پشت خطیت رو. خودش رو کشت. بگو با احمد میرم رستورانش بیاد اونجا.
قطع کرد و نگذاشت مخالفت یا حتی موافقتم را اعلام کنم.
درست حدس زده بود پشت خطی سمجم فرهاد بود.
دکمه ی وصل را لمس کردم.
- عسل؟
صدای نگرانش قلبم را منقبض کرد.
-سلام.
- وای از دست تو عسل. به خدا مردم و زنده شدم. از بیمارستان چرا بیرون اومدی؟ کجایی الان؟ حالت خوبه؟
- آره خوبم. احمد زنگ زد گفت میاد دنبالم بریم رستوران. گفت به تو هم بگم بیای اونجا. بعدش قطع کرد.
-می خوای خودم بیام دنبالت؟ کجایی؟
- نه نمیخواد. ممنون. بیا رستوران احمد.
- باشه عزیزم. مواظب خودت باش.
- تو هم...
قطع کردم و کنار خیابان رفتم. خیلی طول نکشید که آمد. خم شده و از داخل در جلو را برایم باز کرد و نشستم.
-سلام، باعث زحمتت شدم.
- این چه قیافه ایه؟
از نگاه دلخورش رو گرفتم و در آینه آفتاب گیر به صورتم نگاه کردم. چشم ها و نوک بینی ام سرخ شده بود.
- اگه اهل آرایش بودی الان شبیه گودزیلا شده بودی!
لبخند بی جانی زدم.
- پس جای شکرش باقیه که نیستم.
فرمان را پیچاند و ماشین را به حرکت درآورد.
- از بیمارستان چرا زدی بیرون؟
سوال فرهاد هم همین بود!
-همینجوری.
- عسل؟
نگاهش کردم. اخم کرده بود.
- نباید چیزی رو از من مخفی کنی. حالا بگو دختر خوب چی اذیتت کرده و به این حال انداختت.
بد هم نبود، یکی را پیدا کرده بودم به درد و دل هایم گوش دهد. دلم هم سبک کردن بار را می خواست. به سمت شیشه برگشتم و در حالی که به ماشین های در حال عبور از کنارمان نگاه می کردم گفتم: زائوم رو شبیه حبه می دیدم. فکر می کردم جلوی روم خوابیده و داره درد می کشه. احمد من مادر نشدم ولی با تمام وجودم حس زن هایی که با دست های من بچه شون رو دنیا آوردند و مادر شدن رو درک کردم. حبه چه جور من رو رها کرده؟
بی صدا اشک ریختنم عمق دردم را نشان احمد میداد.
دست بردم تا دستمالی از میان صندلی راننده و خودم بردارم که مانع شد. به دستش که روی جعبه دستمال نشسته بود نگاه کردم و بعد نگاهم را بالا کشیدم و به صورتش دادم.
-گریه کن سبک میشی.
حرفش انگار رو درواسی را از بین برد که به گریه افتادم. دقایقی بعد با حس ای که آرامتر شده ام دست بردم و با تردید به احمد نگاه کردم. فهمید و دستمالی در آورد و کف دستم گذاشت.
-گریه بسه. حالا بخند.
از دهانم پرید: دیوونه.
جدی نگاهم کرد.
- من الان در مقام روان پزشکم و تو در جایگاه دیوانه.
اخمی کردم. احمد واقعاً رک و پررو بود. این حقیقت، بارها و بارها برایم ثابت شده بود. فقط نمی دانم چرا کنارش نشسته بودم و از همه بیشتر او را محرم حرف های نگفته ام می دانستم!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 122
- اینجوری هم نگاهم نکن. من به همه ی آدم هایی که خودشون رو دوست ندارند و اذیت میکنند میگم دیوونه! چرا چیزی رو که خبر نداری ازش برای خودت تصویرسازی می کنی؟! تو خودت پزشک زنانی، نیاز نیست من بهت توضیح بدم هزار و یک دلیل وجود داره که یه زن بعد از زایمان افسردگی بگیره و این همسرشه که باید آرومش کنه و مادر تو، همسرش رو کنارش نداشته. من بیمار هایی با شرایط خیلی خیلی بهتر از مادر تو داشتم که دست به کشتن فرزندشون هم زده بودند! چرا یک طرفه به قاضی میری؟! تو فقط عشق مادر و فرزندی رو می بینی، چرا نمی خوای مادرت رو و شرایطش رو درک کنی؟! از علت کاری که مادرت کرده فقط خدا آگاهه. جای خدا حکم نده و قصاص نکن. مرخصی بگیر، یه مدت نیاز نیست بری بیمارستان تا به این درک برسی که همه زائو ها درد می کشند. مادر تو هم استثنا نبوده تو این روند... کاش درد زایمان کشیده بودی تا بفهمی برای یک زن درد زایمان در برابر درد بی مهری شوهر هیچه. تو فقط نشستی بالای سر بیمار و ظاهر قضیه رو می بینی. یه زن وقتی جیغ می زنه یعنی امید به رهایی و خلاص شدن داره ولی وقتی رها می کنه و بی سر و صدا میره، یعنی خورده به ته خط، خورده به بن بست، یعنی دردش انقدر عمیق و ریشه داره که نخواد دیگه ادامه به تلاش و جیغ زدن برای رهایی بکنه. من نمی خوام کار مادرت رو توجیه کنم. من خودم به شخصه اگه از گرسنگی هم بمیرم گوشت تنم رو می کنم میدم بچه م بخوره ولی رهاش نمی کنم پس فکر نکن من مرد هستم و زن ها و عواطفشون رو درک نمی کنم. بزرگترین گناه از دید من اینه که با بی تدبیری بچه ای رو به دنیا بیاری و بعد رهاش کنی، حالا به هر دلیلی!
من کاری به مادرت ندارم، دارم راجع به تو حرف می زنم اینکه بذار مادرت خودش جواب کارش رو پیش خدا بده، تو کنار بیا، تو بگذر، گذشت مهمترین عامل آرامشه. گذشته رو به گذشته ببخش و به آینده فکر کن. کینه ی آدمی رو که ندیدی از دلت پاک کن. آدمیزاد جایزالخطاست. مادر تو هم معصوم نبوده، به تمام دردهایی که کشیده خطای بزرگش رو ببخش. به خودت فکر کن.
با به صدا درآمدن گوشی حرفش را با گفتن 《به حرف هام فکر نکن، درکشون کن》 تمام کرد و گوشی اش را روی فرمان روی اسپیکر زد.
-جونم فرهاد؟
- عسل با توئه؟ خوبه؟
صدوهشتاد درجه با احمد پزشک دو دقیقه پیش فرق و نگاهی با شیطنت سمتم کرد.
-خوبه بابا. مثل اینکه از قیافه زایوش خوشش نیومده، زده بیرون از بیمارستان.
با تمام شدن حرفش نگاهش در پارکینگ چرخید. برای فرهاد دستی تکان داد و دکمه قطع ارتباط را زد و نگذاشت فرهاد حرف دیگری بزند.
به فرهاد که کنار ماشین پارک شده اش ایستاده بود نگاه کردم.
با یک حرکت ماشینش را کنار ماشین فرهاد جا داد. فرهاد سریع سمت من آمد و از شیشه خم شد و نگاهم کرد.
-عسل خوبی؟
قبل از اینکه دهان باز کنم احمد در حینی که کمربندش را باز می کرد رو به فرهاد گفت: عسل خوبه. گیر بهش نده.
نمیدانم چه حرف هایی میانشان بود که احمد با همین یک جمله آب روی آتش نگرانی فرهاد شد و فقط نگاهم کرد و سوالی نپرسید.
لب زدم: خوبم.
لبخندی زد و در را برایم باز کرد.
تمام مدتی که در رستوران بودیم و در جایگاه اختصاصی با فرهاد و احمد به گفت و گو نشسته بودیم، فکرم مشغول حرف هایش بود، حرف هایش همه در ظاهر ساده بود ولی برای کسی که فقط شنونده باشد! شاید به به و چه چه هم برایش راه می انداختند ولی انجامش برای منی که باید خودم را از ته چاه بیرون می کشیدم سخت بود.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 123
حرفهای احمد همه از روی منطق و دانایی بود ولی برای من نادان که سالها آن افکار مالیخولیایی را در ذهنم پرورانده بودم، سخت بود یک شبه تغییر مسیر دهم، با بدرقه ی احمد از رستوران خارج شدیم و داخل ماشین نشستیم. قبل از بستن در احمد دستش را به چهارچوب تکیه داد. نگاه نافذش را به چشم هایم دوخت.
- می دونم سخته هضمش برات ولی قول بده امشب بعد از خوردن قرصت بری تو تخت خواب و به کلمه کلمه حرفهایی که زدم فکر کنی، فردا عصر ساعت چهار با کسی قرار نذار میام دیدنت.
با قدردانی نگاهش کردم.
- ممنون باعث زحمتتم.
- این چه حرفیه! منو مثل برادر خودت بدون.
لبخندی به محبت اش زدم. در راه بست و دستی برای فرهاد تکان داد.
-برو داداش به سلامت.
فرهاد هم مردانه دستی تکان داد.
-قربونت برم، یا علی.
عینک آفتابی اش را زد و با یک دست فرمان را هدایت کرد.
- خوب خانم خانما کجا بریم؟
با عینک جذابیتش صدبرابر شد، در دلم اعتراف کردم، دلم می خواهد خیلی زود حال دلم را آماده ی جبران تمام محبت هایش کنم.
سرش را نرم و با حالت دلبرانه ای سمتم کج کرد، دسته ای از موهایش روی پیشانیش ریخت.خودش توجهی نکرد ولی دل من را بیش از پیش هوایی کرد...
نوازش نکردن موهایش در آن دم زجرآورترین خودداری بود.
- کجا؟
به جای جواب دادن همان طور خیره اش بودم که عینکش را به سمت موهایش هول داد.
- اینجوری نگام نکن پس می افتما!
شیطنتم گل کرده بود خیرگی نگاهم را با کج کردن ملایم سرم سمتش بیشتر کردم
نیم نگاهی به خیابان کرد، خیالش که راحت شد برگشت و گوشه ی شالم را به دست گرفت و کشید.
سرم به سمتش کشیده شد. نه تنها لب هایش که چشم هایش هم با اشتیاق لبخند عاشقانه اش را به تنم نوش می کرد.
با زیبا ترین آواها لب زد: یعنی عاشقتم به خدا.
مانده بودم تا کی برای فرهاد باید قلبم فرو میریخت! یواش یواش داشت دلم برای قلب بیچاره ام می سوخت با این شدتی که ریزش میکرد...
لبخندم از روی شوق جمله اش بود. شالم را از دستش کشیدم و 《دیوونه》 ای آهسته زمزمه کردم و صاف در جایم نشستم.
چشمی در اطراف گرداند.
- بریم دور دور؟
حالم خوب بود، یعنی حالم خوب شد ...
-اوم... بریم.
طبق معمول پخش را روشن کرد و صدای شاد موسیقی در اتاقک ماشین پیچید. خودش هم روی فرمان ضرب گرفت.
-یه هدیه می خوام برات بخرم اگه قبول نکنی ناراحت میشم.
- اذیت نکن فرهاد همین جوریش هم زیادی خجالت زده ت هستم.
واقعا برام سنگ تموم گذاشتی.
ضربه ای با کف دست به فرمان زد و پوفی کشید.
- باز این دختر همسایه شد!
خنده ام گرفت.
-خیلی خوب. قاطی نکن اخلاق نداری ها! حالا هدیه ت چیه؟
ذهنم سمت هدیه های روزهای تولدم کشیده شد. همه ی کادو های فرهاد را نگه داشته بودم و چقدر برایم عزیز بودند.
- نمیشه که همش بشینی تو خونه. بیمارستانم که تا اطلاع ثانوی تعطیل است.
منظورش از ثانوی 《احمد》 بود! از حالت بیانش خنده ام گرفت.
ادامه داد: ماشینت رو هم که فروختی. بدون وسیله هم که میدونم قدم از قدم بر نمی داری.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 124
با دلخوری ساختگی گفتم: دستت درد نکنه منظورت اینه من تنبلم؟!
-نه بابا من غلط بکنم، فقط یکم خسته ای.
باز شیطنتش گل کرده بود، چپ چپ نگاهش کردم که با صدا خندید.
-خوب حالا منظور؟
- ۲۰۶ آلبالویی دوست داری؟ سفید تکراری شده؟
- چی میگی فرهاد واضح بگو.
نگاهش را به سمت چپ داد و با وارسی شماره ی کوچه فرمان را چرخاند.
- الان بهت می گم.
شده بود همان فرهاد حرص درار که دلم گاز گرفتن خرخره اش را می خواست.
کناری پارک کرد و کمربندش را باز کرد.
- بیا پایین تا بهت بگم.
پیاده شدم، ماشینش را قفل کرد، سمت نمایشگاه ماشین می رفت که دستش را گرفتم و کشیدم.
-صبر کن فرهاد، نکنه منظورت از هدیه ماشینه؟
با حالت بامزه ای لب هایش را غنچه کرد و نمایشی سرش را خاراند.
-بده؟ فقط یه خورده بد قواره است نمیشه کادوپیچش کرد!
شاکی نگاهش کردم.
- نمک نریز. دارم جدی می پرسم.
- به به آقا فرهاد؟
هر دو همزمان سمت صدا سر چرخاندیم.
پسری قد بلند و لاغر اندام با تیپ امروزی و فشن از داخل نمایشگاه بیرون و سمت مان آمد.
گرم و صمیمی مشغول احوال پرسی شدند. من هم به سلام مختصری اکتفا کردم.
فرهاد: کامی داداش، سفارش ما آماده ست؟
- شما جون بخواه آقا فرهاد.
با دست به داخل نمایشگاه اشاره کرد.
- بفرمایید خواهش می کنم.
به اجبار و با دلی ناراضی دنبالشان روان شدم. میان ماشین ها که رسیدیم فرهاد رو به من کرد و نگاه ملتمسش را به چشم هایم دوخت.
- میتونی انتخاب کنی عزیزم.
نگاه کوتاهی به پسر کردم. فاصله اش از ما یک متر هم نمی شد، فقط توانستم مخالفتم را در صدایم بریزم و نامش را به زبان بیاورم.
- فرهاد!
اخمی کرد.
-اذیت نکن شیرین.
به ناچار نگاهی دور تا دورم کردم و گفتم: همون دویست و شش آلبالوییه.
لبخند نقش صورتش شد. نزدیکش شدم، منظورم را فهمید که خم شد. کنار گوشش زمزمه کردم: آپارتمانم رو بفروشم باید پولش رو بگیری. اگه قبول می کنی می خوامش وگرنه پامو تو ماشین نمی زارم.
از صورتم فاصله گرفت و دلخور نگاهم کرد ولی با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد.
ماشین را تحویل گرفتیم. فرهاد عینکش را باز به چشم هایش قاب کرد و گفت: کورس بگذاریم؟
با خنده در حالی که پشت فرمان ماشین مورد علاقه ام می نشستم گفتم: بذار از آب بندی درش بیارم بعد.
چشمکش را از پشت عینک فرم عسلی اش دیدم و دلم را فدایش کردم.
بعد از خوردن قرصم به فرهاد که مشغول تماشای شبکه ورزش بود شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم، دو ساعتی به حرفهای احمد فکر کردم و با سنگین شدن چشم هایم لبخند هم روی لب هایم نقش بست و به دنیای فراموشی ملحق شدم.
احمد در حالی که گوشی اش را چک می کرد پرسید: فرهاد نیومده هنوز؟
- نه باشگاهه. چای یا قهوه؟
-هیچ کدام، بیا بشین. من تعارفی نیستم، هر وقت حس کنم چیزی می خوام بهت میگم برام بیاری.
پیش دستی را برداشتم و چند میوه از داخل ظرف میوه برداشتم و برایش گذاشتم.
-میوه که خیلی مفیده، نه نگید.
همان لحظه پرتقالش را برداشت و مشغول پوست گرفتنش شد.
- بر منکرش لگد.
باچاقو روی پوست مرتقال خط انداخت و پرسی: به حرف هام فکر کردی؟
نفسم را برای آرام کردنم فوت کردم.
- تا همین چند دقیقه پیش هم داشتم فکر می کردم.
- خوب نتیجه؟
با اطمینان گفتم: همه ش رو قبول دارم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد..... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
حاملگی عجیب دخترم
من صاحب یه دختر شونزده ساله ام ک با همسرم روی تربیتش خیلی حساس بودیم. طوری ک هیچ جا امکان نداشت بدون من یا زنم بره و حتی مدرسه روهم خودمون میبردیم و میاوردیم. البته رو دوستاشم خیلی حساس بودیم و تومسیر مدرسه با یکی از دوستاش به نام مریم که دختر خیلی خوبی بود اشنا شدم. یه روز دخترم بهم گفت برای المپیاد علمی احتیاج داره ک با یکی درس بخونه و مریم رو بهم پیشنهاد داد. منم گفتم ک باشه ولی فقط تو خونه ی خودمون. از اون روز به بعد تقریبا مریم هرروز ساعت دو خونه ی ما بود و تا هشت شب درس میخوندن و اصلااز اتاق بیرون نمی اومدن. من و همسرمم از این موضوع راضی بودیم. تا اون روز تلخی که دخترم مریض شد و مجبور شدیم ک ببریمش دکتر ولی تلخ ترین خبر دنیا رو شنیدیم طوری که زنم از حال رفت. اره دخترم باردار شده بود و ضعف او بعلت مسمویت بارداری بوده. دنیا روی سرمان خراب شد چطور چنین چیزی ممکن بود او که به جز مدرسه جایی نمیرفت. هرچه در این مورد از او سوال میکردیم هیچ جوابی نمیداد و به ناچار برای پرس و جوی بیشتر به مدرسه رفتیم و مدیر مدرسه اطمینان خاطر داد ک در مدرسه هیچ اتفاقی نیفتاده. مات و مبهوت این اتفاق بودم ک در حیاط مدرسه مریم همکلاسی و دوست دخترم را دیدم. وقتی از او پرسیدم ک چرا دیگر برای درس خواندن با دخترم خانه ی ما نمی آید گفت که من تاحالا خانه ی شما نیامده ام... از شدت تعجب و شوکه شدن چشمانم سیاهی رفت چه اتفاقی در خانه ی من افتاده...مجبور شدم که ماجرا را به پلیس خبر بدم و بعد از تحقیقات مشخص شد که مریم برادری دو قلو دارد که خودش را به جای خواهرش جا میزده و به بهانه درس وارد حریم خصوصی خانه ما و اتاق دخترم شده و متاسفانه چنین اتفاقی تلخ برای خانواده ما بوجود آمد و پرونده برای طی مراحل قانونی به دادگاه فرستاده شد
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 125
- ولی؟
از کجا فهمید که 《ولی》ای، پسِ اطمینان حرفم وجود دارد؟!
چشم های گرد شده ام از تعجب را توبیخ کردم و گفتم: ولی یکم کنار امدن باهاش سخته قبول کن.
- معلومه که سخته! تو چند سال راه رو اشتباه رفتی. من ازت توقع ندارم که با یه دنده عقب برگردی سر جات. حوصله داری باهم بریم یه جایی؟
- کجا؟
-جای بدی نیست. خوبه. حسشو داری؟
-آره چرا که نه.
-پس برای فرهاد پیام بفرست. دوباره مثل دیروز پس نیافته نفله.
خنده ام گرفت. اگر فرهاد میفهمید احمد لقب نفله اش داد...
- برو آماده شو تا من این پرتغال رو نوش جون کنم.
بلند شدم و با خنده به اتاقم رفتم.
از همان لحظه با دیدن تابلوی شیرخوارگاه قلبم به تقلا افتاد. داشت مرا به دیدن گذشته ام می برد... احمد راهش را درست انتخاب کرده بود اگر قلب من تاب می آورد و پس نمی افتاد از ناراحتی و درد...
با هماهنگی احمد داخل اتاقی شدیم که پر از نوزاد و کودک بود. دستش را سمت اولین نوزاد که روی تخت خواب بود گرفت و تا آخرین نوزاد به منظور اشاره چرخاند.
- خوب نگاهشون کن. این ها گذشته ی تو هستند. بغضم گرفته بود، احمد قصد دیوانه کردنم را داشت...
بین نوزادان قدم بر می داشت و صحبت می کرد
- ولی امیدوارم تو آینده ی این ها نباشی.
سرسنگین شده ام را بالا آوردم و به قدم زدنش نگاه کردم سمتم چرخید.
-تو چی؟
گیج پرسیدم: من چی؟
- میگم تو چی، دوست داری تو آینده ی اینها باشی؟
خنگ شده بودم و منظورش را نمی فهمیدم.
بی خیال سوالش ادامه داد: خیلی از این نوزادها رو پشت در همین شیرخوارگاه رها کردند یا توی بیمارستان گذاشتند و رفتند. هیچ نشانهای از پدر و مادر واقعی شان ندارند. فکر می کنی اگه یه روز مثل تو متوجّه گذشتهشان بشند می تونند پدر و مادرشون رو با دست خالی پیدا کنند؟
سری به نشانه ی نه تکان دادم.
- پس چرا اینقدر خودت رو ازار دادی؟ چرا سوال هایی برای خودت طرح کردی که مطمئن نبودی می تونی به جواب هاشون برسی؟!
امروز آوردمت اینجا تا خودت رو نشونت بدم، ببینی چی بودی چی شدی! نگاهشون کن... چقدر معصوم و بی گناهند! حق این ها یه زندگی سالم و شاده ولی تو این حق رو از یکیشون گرفتی. به خودت بیا عسل! با تقدیرت کنار بیا، تا تو کنار نیای و قبولش نکنی بقیه هم همین طورند. رفتار دیگران باهات در واقع بازده عمل و رفتار خود توئه. بریز دور این واقعیت رو. خودت باش. بخواه که خودت خوب باشی و خودت بسازی دنیات رو. به جبران روزها و ماهها و سالها ای که می تونستی شاد سپری کنی و نکردی، از این به بعد رو خوب بساز.
حواسم به حرفهایش را نوزادی با باز کردن دست هایش برای به آغوش کشیده شدن پرت کرد. میان راه احمد را به دست فراموشی سپردم و سمت نوزاد رفتم و در آغوش کشیدمش. چطور دلشان آمده بود رهایش کنند. صورتش را بوسیدم که خندید و دل من غریبه را برد... لبهایم به لبخند تلخی باز شد، اگر روزی بچه دار می شدم آنقدر از محبتم سیرابش میکردم که هیچ خلای را حس نکند. احمد کنارم قرار گرفت و صورت کودک را که با دست های کوچکش صورتم را لمس می کرد نوازش داد.
-ببین چه گوگولیه. دعا کن وقتس که بزرگ شد عاقلانه با وضعیتش کنار بیاد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 126
انشاالله ای که گفتم واقعا از صمیم قلبم بود.
تازه می فهمیدم با خودم چه کرده بودم احمد راست می گفت تمام سالهایی که می توانستم با محبت کردن به اطرافیانم و پذیرش محبت های شان به بهترین شکل سپری کنم با فکر به گذشته ای که نه در شکل گرفتنش نقشی داشتم و نه در تغییرش راه و چاره ای، گذراندم. برخلاف تصوری که قبل ترها از احمد لوده داشتم حالا ممنونش بودم. نفوذی که حرف هایش در من داشت واقعا عجیب بود. درک بالایش از موقعیتم گاهی به شکم می انداخت شاید پا به پای من درد کشیده که این طور دقیق از حالم باخبر است!
با حرفهایش حس می کردم از خوابی عمیق به نام غفلت بیدارم میکند... بله، من غافل بودم از اطرافم، از تمام کسانی که دوستم داشتند و من با عینک بدبینی نگاهشان می کردم دست نرم کودک را در دستم گرفتم و به لبهایم چسباندم.
- ماما.
با بهت نگاهش کردم. دوباره تکرار کرد: ماما.
قلبم در سینه فرو ریخت. آنقدر حالم منقلب شد که نتوانستم خوددار باشم و محکم در آغوشم فشارش دادم. من خود هرگز این کلمه را به هیچ زنی نگفته بودم و برای نگفتنش دردها و حسرت ها کشیده بودم. حالا این نوزاد اینطور مهر مادر ندیده طالب حضورش بود... چه کسی میگوید مهر ندیده دل نمی شود بست! این نوزاد دلبسته زنی بود که بی مهر رهایش کرده و رفته بود...
به پهنای صورت اشک می ریختم و حواسم به حضور پررنگ احمد کنارم نبود. میان گریه بی اراده قربان صدقه نوزاد می رفتم و سعی در آرام کردنش داشتم.
- جون مامان؟ قربونت برم، عزیزم... جون مامان عسلم.
به گریه افتاده بود. دست احمد روی شانه ام نشست.
- هم خودت رو هلاک کردی هم این بچه رو.
نگاه اشکی ام را به صورت گریان بچه دادم.
آرام از آغوشم بیرونش کشید. پرستار داخل اتاق آمد. احمد با عذرخواهی نوزاد را دست پرستار سپرد. در صورتم خم شد و پرسید: خوبی؟
خوب نبودم! داشتم خفه می شدم. باز شده بودم همان عسل دیوانه که دلش جیغ کشیدن می خواست.
- از اینجا بریم احمد.
نفهمیدم چطور از شیرخوارگاه بیرون آمدیم، در ماشین هم فقط گریه کردم و اجازه حرف زدن را به احمد ندادم. چیزی نگفت و اجازه داد خودم را سبک کنم.
دیوارهای خانه بزرگ فرهاد برایم چون قبری تنگ و تاریک شده بود، فرهاد نبود و بیقرار بودم. در این مدت آنقدر وابسته اش شده بودم که در نبودش انگار شیء ارزشمندی را گم کرده ام و دلم آشوب میشد. صورت آن نوزاد هم رهایم نمیکرد. خنده هایش، چشم های مشکی اش که در صورتم خیره شد و مامان صدایم زد، انعکاس صدای ریز و لذت بخشش در گوشم می پیچید و حالم را دگرگون می کرد. نتوانستم بنشینم و به در و دیوار نگاه کنم. از روی مبل بلند شدم و تلویزیون را که اصلا نفهمیدم چه نشان داد و چه گفت خاموش کردم. سوئیچ ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم. در خیابانها چرخ می زدم و گریه می کردم. به احمد قول داده بودم به حرف هایش فکر کنم ولی فکر آن نوزاد و صدایش نمی گذاشت.
با به صدا درآمدن گوشی و نمایان شدن اسم فرهاد روی صفحه اش، آب راه افتاده بینی ام را بالا کشیدم. فرمان را چرخاندم و خیابان را دور زدم. اشک هایم را پاک کردم، فرهاد را هم اسیر خود کرده بودم، هر روز و هر شب به نوعی دلش را آشوب می کردم. خودم هم نمی دانستم آخرش چه می شود... دلم می خواست جواب همه ی خوبی هایش را با ابراز علاقه ام بدهم. به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم، دلم محبتش را طالب بود... اصلا نفهمیده بودم که چه شد که اینقدر وابسته اش شدم و بدون او نفس کشیدن برایم مرگ شد. کاش سال ها قبل راز دلم را گفته بودم و اینقدر عذاب و اذیت را به هر دویمان تحمیل نمی کردم، کاش احمد خیلی قبل از اینها دستم را می گرفت و از سیاهچال بیرونم می کشید.
بار دیگر که اسم فرهاد روی گوشی ام افتاد با حس نیاز به شنیدن صدایش، صدای کسی که از جان و دل برایم نگران بود دکمه اتصال را لمس کردم. صدای هراسان و نگرانش لبخندی به لبم آورد! بی معرفتی بود لذتی که از حس نگرانی اش برای خود بردم...
- عسل؟ عسل؟ جواب بده. خواهش می کنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 127
با آرامشی که از صدایش گرفتم آهسته جواب دادم: سلام.
-مردم و زنده شدم دختر. تو کجایی؟ چرا خونه نیستی؟
لبخندی زدم.
- مگه ماشین نخریدی که برم دور دور؟ اومدم دور دور دیگه.
لحنش تغییر کرد، غمدار و آهسته پرسید: حرفت رو باور کنم یا صدای گرفته ات رو؟
پشت چراغ قرمز ترمز کردم، دلم را بد به بازی می گرفت لحن صدایش!
-فرهاد؟
- جون دلم؟
- میدونم خوشت نمیاد از حرفایی که می خوام بزنم ولی باید بگم.
- بگو می شنوم.
حالش خوب نبود... باید خوبش می کردم ولی توانایی اش را نداشتم و این آشفته و بی قرارم می کرد...
- خیلی اذیتت کردم. نمی دونم چه جور محبت هات رو جبران کنم. برام مثل یه کوهی فرهاد... پشتم بهت گرمه.
- فقط خوب باش، شاد باش، بخند، همینا برام کافیه.
اشک هایم روی گونه هایم رود شدند. سکوت بینمان که طولانی شد صدای نفس کشیدن عمیقش را شنیدم.
-برگرد خونه. بسه دوردور.
-چشم.
لبخندش را حتی از پشت تلفن هم حس کردم. خودم هم دلم تنگ بود، خیلی تنگ... آنقدر تنگ که فقط دیدنش برایم بس نبود و دلم آغوش گرمش را با تمام وجود تمنا داشت تا آرامم کند...
ولی به محض دیدنش باز خودداری پیشه کردم و دلتنگی ام را با نگاه کردنش رفع کردم، مطمئنم برقی که در نگاهش بود برق اشک بود. داشتم فرهاد را هم داغان میکردم. سرش را با ناراحتی به چپ و راست تکان داد و اشاره ای چشمی به صورتم کرد.
- چیکار کردی باخودت؟
رو به روی آینه جلوی در قرار گرفتم. طبق معمول صورت سفیدم، غصه ام را با سرخی اش نمایشگر شده بود. دستی به صورت و چشم هایم کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
- به خدا خوبم فرهاد، نگران من نباش.
اخم هایش در هم شد ولی لحنش هنوز آرام بود... آرام به معنای تن پایین صدا و گرنه که طوفان مواج نگرانیِ دلش، از تار به تار سوت حنجره اش حس می شد و دل را می برد تا فدایش شود...
- می تونم نگرانت نباشم؟! چرا نمی فهمی تو همه ی زندگی منی. نمی تونم آب شدنت رو ببینم و به روم نیارم، تو رو خدا به خودت بیا، آروم باش... ولشون کن فکر هایی رو که خوره ی زندگیو جونت شدند.
نگاهم به رویش آغوش بود و خواهان آرامشش که تاب نیاورد و دستی کلافه به صورتش کشید و پشتش را به من کرد.
نه حال من خوب بود که بمانم و خودداری کنم، نه حال فرهاد... از کنارش رد شدم و خودم را به اتاقم رساندم. باز نگاهم سمت تخت کشیده شد؛ این اتاق و این فضا این روزها تمام معادلاتم را به هم ریخته بود، هر روز که میگذشت حس میکردم نیازم به محبت های فرهاد بیش از هر کس دیگری شده. حبه هنوز در ذهنم پررنگ بود ولی میدانستم دیدارمان به قیامت است. نه دلم میخواست در پی اش بروم نه می دانستم کجاست که بروم! احمد راست می گفت من خدا نبودم که قضاوت کنم و حکم دهم انقدر هم رنج کشیده بود که نخواهم شاکی باشم. بخشیدمش... به تمام سختی ها و دردهایی که دیده و لمس کرده بود خطایش را بخشیدم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥 ماجرای حاملگی زن نازا درست شب عروسی همسرش بایک زن مطلقه...👇
یه ماه بود بخاطر نازاییم برای شوهرم به اجباره خودش خاستگاری میرفتم
تااینکه بلاخره شوهرم از یک خانم مطلقه خوش بر و رو خوشش اومد و خانم هم موافقت کرد که با وجود من زنه همسرم بشه
شب عروسی همسرم به اجبارشون رفتم شهرستان خونه مادرم برای یک ماه
اما در کمال ناباوری اونشب تاصبح بالا می اوردم
اولش فکر کردم مسموم شدم آخه اصلا باهمسرم رابطه نداشتم که بخواد حاملگی باشه اما بعد فهمیدم....
ادامه داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🔹خسیسی در معاملهای كه با ديگری داشت، برای مبلغی كم، چانهزنی از حد درگذرانيد. او را منع كردند كه اين مقدار ناچيز بدين چانهزنی نمیارزد...
🔻گفت: چگونه من مقداری از مال خود ترک گویم كه مرا يک روز یا يک هفته یا يک ماه یا يک سال یا همه عمر بس باشد؟!! 😳
گفتند: چگونه ممکن است؟
گفت: "اگر به نمک دهم، يک روز بس باشد
اگر به حمام روم، يک هفته بس باشد
اگر به حجامت دهم، يک ماه بس باشد
اگر به جاروب دهم يک سال باشد
و اگر به ميخي دهم و در ديوار زنم، همه عمر بس باشد..."😳😳
پس نعمتی كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهی از دست من برود؟!😳
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 127
با آرامشی که از صدایش گرفتم آهسته جواب دادم: سلام.
-مردم و زنده شدم دختر. تو کجایی؟ چرا خونه نیستی؟
لبخندی زدم.
- مگه ماشین نخریدی که برم دور دور؟ اومدم دور دور دیگه.
لحنش تغییر کرد، غمدار و آهسته پرسید: حرفت رو باور کنم یا صدای گرفته ات رو؟
پشت چراغ قرمز ترمز کردم، دلم را بد به بازی می گرفت لحن صدایش!
-فرهاد؟
- جون دلم؟
- میدونم خوشت نمیاد از حرفایی که می خوام بزنم ولی باید بگم.
- بگو می شنوم.
حالش خوب نبود... باید خوبش می کردم ولی توانایی اش را نداشتم و این آشفته و بی قرارم می کرد...
- خیلی اذیتت کردم. نمی دونم چه جور محبت هات رو جبران کنم. برام مثل یه کوهی فرهاد... پشتم بهت گرمه.
- فقط خوب باش، شاد باش، بخند، همینا برام کافیه.
اشک هایم روی گونه هایم رود شدند. سکوت بینمان که طولانی شد صدای نفس کشیدن عمیقش را شنیدم.
-برگرد خونه. بسه دوردور.
-چشم.
لبخندش را حتی از پشت تلفن هم حس کردم. خودم هم دلم تنگ بود، خیلی تنگ... آنقدر تنگ که فقط دیدنش برایم بس نبود و دلم آغوش گرمش را با تمام وجود تمنا داشت تا آرامم کند...
ولی به محض دیدنش باز خودداری پیشه کردم و دلتنگی ام را با نگاه کردنش رفع کردم، مطمئنم برقی که در نگاهش بود برق اشک بود. داشتم فرهاد را هم داغان میکردم. سرش را با ناراحتی به چپ و راست تکان داد و اشاره ای چشمی به صورتم کرد.
- چیکار کردی باخودت؟
رو به روی آینه جلوی در قرار گرفتم. طبق معمول صورت سفیدم، غصه ام را با سرخی اش نمایشگر شده بود. دستی به صورت و چشم هایم کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
- به خدا خوبم فرهاد، نگران من نباش.
اخم هایش در هم شد ولی لحنش هنوز آرام بود... آرام به معنای تن پایین صدا و گرنه که طوفان مواج نگرانیِ دلش، از تار به تار سوت حنجره اش حس می شد و دل را می برد تا فدایش شود...
- می تونم نگرانت نباشم؟! چرا نمی فهمی تو همه ی زندگی منی. نمی تونم آب شدنت رو ببینم و به روم نیارم، تو رو خدا به خودت بیا، آروم باش... ولشون کن فکر هایی رو که خوره ی زندگیو جونت شدند.
نگاهم به رویش آغوش بود و خواهان آرامشش که تاب نیاورد و دستی کلافه به صورتش کشید و پشتش را به من کرد.
نه حال من خوب بود که بمانم و خودداری کنم، نه حال فرهاد... از کنارش رد شدم و خودم را به اتاقم رساندم. باز نگاهم سمت تخت کشیده شد؛ این اتاق و این فضا این روزها تمام معادلاتم را به هم ریخته بود، هر روز که میگذشت حس میکردم نیازم به محبت های فرهاد بیش از هر کس دیگری شده. حبه هنوز در ذهنم پررنگ بود ولی میدانستم دیدارمان به قیامت است. نه دلم میخواست در پی اش بروم نه می دانستم کجاست که بروم! احمد راست می گفت من خدا نبودم که قضاوت کنم و حکم دهم انقدر هم رنج کشیده بود که نخواهم شاکی باشم. بخشیدمش... به تمام سختی ها و دردهایی که دیده و لمس کرده بود خطایش را بخشیدم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 128
روی تخت نشستم و با دست مخمل بنفش رویش را لمس کردم. نگاهم سمت عکس فرهاد کشیده شد یعنی میتوانستم فرهاد را خوشبخت کنم؟! آهی کشیدم و بلند شدم تا پیشش بروم، هنوز پایم را داخل سالن نگذاشته بودم که صدای حرف زدنش مانع حرکتم شد، از کنار دیوار نگاهی انداختم با مخاطب گوشی اش حرف می زد.
- چی میگی احمد؟! به خدا داغون بود، چشماش دو کاسه خون شده بود.بهت گفتم نبرش اونجا گوش نکردی.
-...
- اینجوری بسپارم به تو؟! انقدر گریه کرده بود داشت پس می افتاد. رنگ به رو نداشت.
-...
- باشه...باشه... ولی حواستو جمع کن احمد این روش چکشیت اگه آسیبی بهش بزنه من می دونم و تو!
-...
- ببند احمد. حوصله ندارم یه چیزی بارت می کنما.
دلم برای علاقه و عشق بی حدش هوایی شد. راهم را سمت آشپزخانه کج کردم. قرصم را خوردم، باید با آرام نشان دادن خودم فرهاد را آرام می کردم، به پاس تمام نگرانی هایش...
تلاش هایم بی نتیجه هم نبود، هر روز با احمد صحبت میکردم و با هر مکالمه امان دیدگاه دیگری را به رویم باز میکرد و نسبت به تلخی های گذشته صبور تر می شدم.
نزدیک به دو هفته از آمدنم به تهران میگذشت. به پیشنهاد فرهاد قرار بود احمد بساط کباب های مخصوصش را روی تراس برپا کند، من و مریم مشغول آماده کردن سالاد و دیگر مقدمات بودیم. به ژله رنگین کمانی که مریم درست کرده بود و داشت لایه آخر را اضافه می کرد نگاه کردم
-بلا چه کارهایی بلدی تو!
-هم باید یاد بگیر. مردها شکمواند. آشپزی بلد بودن برای زن بزرگترین حسنه از دیدگاه یه مرد، مخصوصاً فرهاد که بدنسازی هم کار می کنه و دیدم دو برابر مردهای دیگه غذا میخوره.
درست فهمیده بود، فرهاد خوش خوراک است
ادامه داد: صبح تا شب تو خونه چیکار می کنی پس؟! یکم آشپزی کن. نقرس میگیریدا انقدر گوشت و کباب و چنجه میخورید.
به حرص خوردنش خندیدم.
- بلد نیستم خب. تو خونه نمی مونم که. میرم دور دور، خرید، کتاب می خونم. چه میدونم کارایی که احمد دستور میده رو اجرا می کنم. یه بار املت درست کردم شور شد فرهاد به روم آورد.
ظرف ژله را برداشت و با خنده سمت یخچال رفت، در همان حین گفت: نگرفته طلاقت میده عا، بجنب یاد بگیر.
در حالی که به هوس آشپزی کردن افتاده بودم از حرف ش حرصم هم گرفت.
- کوفت بی مزه.
-خاله ها، عمو، همه به خدا داشتن پس می افتادن از رفتنت خاله مینا که دو سه بار غش کرد. می گفت جواب علی رو چی بدم حالا! شبا نمی خوابید میگفت می ترسم علی و منصوره بیان تو خوابم شرمنده شون بشم.
اشک هایم را پس زدم ولی باز به گریه افتادم.
-مریم حالم خیلی بد بود به خدا نمی رفتم می مردم. اینایی که گفتی رو نمی دونستم. من چیکار کردم؟! دیگه روم نمیشه تو چشماشون نگاه کنم به خدا. همه رو به جون هم انداختم.
صورتم را میان دست هایش قاب گرفت و کوبنده نگاهش را به چشم هایم دوخت.
-به خودت بیا عسل! از بین حرف های من فقط درگیری ها رو دیدی؟! چرا عشق و علاقه مجنون وار فرهاد رو ندیدی؟! دیوونته به خدا، گناه داره عسل. من بودم و دیدم روزی صد بار مرد و زنده شد از رفتنت. خودت هم دوستش داری می دونم علاقه ت چیزی فراتر از یه دوست داشتنه معمولیه، نگو نه که باورم نمیشه. چرا ازش دوری می کنی؟! زیر یه سقفید. داره از جون و ول برای آروم شدنت مایه می ذاره. خودش داره آب میشه. تورو خدا خود خواهی رو بذار کنار یکم به فکر فرهاد باش. مجید نگرانشه.
با عجز نالیدم: میگی چیکار کنم؟
- قبولش کن. بزار آروم شه، بزار آروم شی. به خدا عشق معجزه می کنه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
💥 ماجرای حاملگی زن نازا درست شب عروسی همسرش بایک زن مطلقه...👇
یه ماه بود بخاطر نازاییم برای شوهرم به اجباره خودش خاستگاری میرفتم
تااینکه بلاخره شوهرم از یک خانم مطلقه خوش بر و رو خوشش اومد و خانم هم موافقت کرد که با وجود من زنه همسرم بشه
شب عروسی همسرم به اجبارشون رفتم شهرستان خونه مادرم برای یک ماه
اما در کمال ناباوری اونشب تاصبح بالا می اوردم
اولش فکر کردم مسموم شدم آخه اصلا باهمسرم رابطه نداشتم که بخواد حاملگی باشه اما بعد فهمیدم....
ادامه داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
نیایش صبحگاهی
پروردگارا
با اولین قدمهایم
برجادههای صبح
نامت را عاشقانه زمزمه میکنم
کوله بار تمنایم خالی ...
و موج سخاوت تو جاری
با توکل به تو
روزم را آغاز میکنم...
🍃🌸🍃🌼🍃💐🍃🌼🍃🌸
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
📕#کوتاه_و_پر_معنی
اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای،
او را خوار مساز
بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی..
گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری تا خیلی آرام رهایش کنی ، شاپرک میان دستانت له میشود ...
نیت تو کجا و سرنوشت کجا !!
هنگامی که افسرده ای ، بدان جایی در اعماق وجودت ، حضور " خدا " را فراموش کرده ای ...
لحظه ها
تنها مهاجرانی هستند
که هرگز بر نمی گردند
هرگز !
ﮔﻼﯾـﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧـﺪﺍﺭد ...
اما ﮐﻨــــﺎﯾﻪ ﻫــﺎ ﻭﯾــﺮﺍﻥ ﻣﯿـکند !
@dastanvpand
🌿🌼🌿🌼🌿
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 129
خنده ای کوتاه و بی جان کردم و ادامه دادم: اگه بد بود که احمد تاکید نمیکرد ها؟! خودت احمد و انداختی به جونم.
بدون اینکه چاقو را رها کند یا حتی لبخندی به شوخی ام بزند خم شد و با نگاه عسلی اش در چشم هایم نفوذ کرد.
- احمد جای من نیست که درک کنه دیدن اشک های تو صبر ایوب میخواد و من ندارم.
مات چشم های شیدایش به حرفی که زد، فکر کردم و لحظه به لحظه با تفهیم معنای عاشقانه ی کلامش قلبم پر تقلا تر کوبید. نفهمیدم کی و چطور از آشپزخانه بیرون رفته بود و من هنوز مات جای خالی اش بودم...
تا آمدن مجید و احمد و روبه راه کردن بساط منقل و کباب روی تراس فکرم مشغول فرهاد و احساسش و احساس به غلیان درآمده خودم بود ولی فرهاد مثل همیشه طوری وانمود می کرد که انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته است! طوری با احمد و مجید در حال بگو بخند و شوخی بود که شک می کردم غم عمیقی که دیده بودم در چشم های فرهاد بوده باشد!
مشغول سیخ کردن گوجه ها بودم و مریم ظرفهای کثیف شده را داخل سبدی جمعآوری میکرد تا برای شست و شو داخل ببرد. چاقو و سبد خالی کنار دستم را برداشتم و سمت مریم گرفتم.
-بگیر مریم دستت درد نکنه
از دستم گرفت، به تونیک و شال نازکم اشاره کرد. خودش شنل بافت تنش بود.
- سرما نخوری پاشو یه چیزی بپوش.
لبخندی به نگرانی خواهرانه اش زدم.
- نه فدات شم. سردم نیست.
فرهاد در حالی که سیخ گوجه را از دستم می گرفت تا روی منقل بگذارد گفت: عسل گرماییه.
نگاهم سمت فرهاد کشیده شد. لبخندی زد و دلم را بدتر از قبل دیوانه کرد. حالم خوب نبود؛ چشم و دلم افسار پاره کرده بودند و رم صورت و حرکات فرهاد شده بودند و نمی توانستم بی خیالش باشم و ندید بگیرمش. بود... حضور داشت... خیلی هم پررنگ بود حضورش...
احمد بادبزن را کنار گذاشت و سیخ کباب ها را برگرداند.
-اوم، ببینید داش احمد چی پخته براتون!
نگاهم سمت گوشت های کباب شده کشیده شد. فرهاد با انبر زغال ها را جا به جا کرد و گوجه ها را گوشه اش گذاشت.
- زغال هاش جون میده برای قلیون.
احمد چپ چپ نگاهش کرد.
-ورزشکار ما رو باش! الگویی مثلا خیر سرت.
مجید در حالی که ناخنکی به گوشه ی کباب آماده شده می زد گفت: بوی سیگار هم می دادی سرشبی!
نگاهم سمت فرهاد که بیخیال و خونسرد با سیخ های گوجه ور می رفت کشیده شد؛ سنگینی نگاه احمد جهت نگاهم را تغییر داد، بدون اینکه نگاهش را از صورتم بردارد گفت: من اگه بفهمم کدوم ذلیل مرده ای با اعصاب تو بازی می کنه که چند وقته اون کوفتی رو کردی اسباب بازی لای انگشتات خودم حسابش رو کف دستش میذارم!
فرهاد که جهت نگاه احمد را دید اعتراض کرد.
- احمد!
احمد نگاهش را از صورتم گرفت. حرف به ظاهر شوخی ولی در حقیقت جدی احمد زیادی برایم گران تمام شد... هر سه سرشان سمتم چرخیده بود. دلخور و بغض کرده گوجههای سیخ کرده داخل دستم را روی منقل گذاشتم. خم شدم تا از روی زمین سیخ های خالی شده را که پسرها بی نظم روی زمین انداخته بودند، بردارم و به بهانه ی شستنشان تراس را ترک کنم. بی حواس بودم و کم مانده بود که بغضم بترکد. سیخ ها را به دست گرفتم، از سوزش شدید دستم آخم هوا رفت. هر سه روی زمین کنارم نشستند زیادی داغ بود پوست کف دستم را کامل کنده بود، از سوزش و درد دستم بود که به گریه افتادم یا از سوزش قلب بی قرار شده ام؛ نمی دانم!؟ فقط می دانم که گریه کردنم دست خودم نبود. فرهاد دستپاچه و عصبی دستم را در دست گرفته بود و من قصد باز کردن مشتم را نداشتم.
- باز کن ببینم دستت رو.
گریه ام شدت گرفت.
- نکن فرهاد میسوزه.
از درد کامل روی زمین نشستم.
-بذار ببینم چی شده دورت بگردم؟ گریه نکن عسل.عسل خواهش می کنم... ببین منو...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت130
فرهاد این جور با التماس دیوانه ترم نکن! از درد دستم نیست که این حالی ام! من از درد خط ممنوعه ی میانمان دارم درد می کشم...
بی اختیار وقتی گریه ام شدید شد، مشت گره کرده ام را باز و روی صورتم قاب کردم، بیشتر سوخت ولی انقدر نه که قلبم می سوخت...
صدای چفت شدن در تراس را شنیدم. با خیس از اشک شدن، سوزش کف دستم بیشتر شد، از روی صورتم عقب کشیدمش. از لابلای اشک هایم خیره ی فرهاد شدم. مجید و احمد نبودند، صورت اشکی فرهاد قلبم را به درد آورد و گریه تازه بند آمده ام را درآورد و نالیدم: فرهاد؟
دستم را در دست گرفت و از دیدن زخمم دیدم که درد کشید...
-جون فرهاد؟ حواست کجا بود؟ ببین چیکار کردی با خودت؟! پاشو بریم بیمارستان.
به رد سرخ شده ی سیخ روی کف دستم نگاه کردم.
- نیازی نیست.
با تحکم گفت: چرا هست.
-فرهاد؟
- هیس. هیچی نگو فعلا، بزار دستت رو درست کنیم.
بلند شد و بی توجه به اعتراضم از تراس خارج شد. بوی کباب سوخته در بینی ام پیچید، بی اختیار احمد را صدا زدم.
- احمد؟ احمد؟
هرسه نفرشان سریع و هراسان داخل تراس آمدند. با شرمندگی لب زدم: سوخت.
و به منقل روی پایه اشاره کردم. خیالشان راحت شد.
احمد با لودگی ضربهای به سرش زد و لحنش را دخترانه کرد.
- خاک برسرم کنند همه زحمت هام رو این ذلیل مرده به باد داد. انشالله به سر خواهرت بیاد آبرومو جلو همه بردی.
میان درد های به هم گره خورده ام لبخندی زدم. مریم با جعبه ی کمک های اولیه کنارم نشست با دیدن کف دستم صورتش جمع شد.
-وای! خدا بگم چیکارت کنه حواست کجا بود آخه دختر خوب؟
-احمد پشت چشمی زنانه نازک کرد و تابی به گردنش داد.
- نمیدونم والا از سرشب هواشو داشتم همش دلش پی چشم چرانی بود چشم سفید.
با دلخوری نگاهش کردم؛ تک خنده ای زد و دست هایش را که حاوی سیخ های کباب نیم سوخته بود به حالت تسلیم بالا گرفت.
-شوخی کردم، معذرت.
با ریختن پماد توسط مریم روی دستم صدای جیغم بلند شد. احمد سری از روی تاسف تکان داد: دکتر مملکت رو ببین تو رو خدا!
دستم خیلی میسوخت و احمد امشب خیلی رو مخ شده بود. اسمش را پر حرص و بلند صدا زدم که سیخ به دست و با خنده پا به فرار گذاشت و از تراس خارج شد. فرهاد کنار مریم قرار گرفت.
- مریم اگه عمیقه ببریمش دکتر؟
باند را دور دستم تاب داد و جواب داد: نه بابا عمیق نیست نگران نباش.
مجید سینی کباب ها را برداشت و سمت در رفت.
-خب خداروشکر. پس بیایید بریم تا یخ کرده از دهن بیافته.
مریم چسب را روی باند زد.
-تو برو میز آماده است، چیدم. الآن می آیم.
بعد رو به من کرد.
- خوبی؟
-اوهوم. ممنون.
دست سالمم را به حفاظ نرده ای تراس گیر دادم و از جایم بلند شدم. فرهاد و مریم هم پشت بندم بلند شدند.
به خاطر باند دور دست راستم لقمه گرفتن خیلی سخت بود و فرهاد میان اعتراض من و خنده ها و متلک های احمد کل غذایم را لقمه پیچید و به دستم داد. از بی قراری های اول شبم و سوختن دستم که چشم پوشی کنم، شب خوبی بود. باز احمد معرکه گرفته و همه مان را برای ساعتی از تمام فکر مشغولی ها فاصله داد و خنداند. قصد رفتن هم نداشت! مجید و مریم را بدرقه کردیم. نگاهم در سالن سمت ساعت کشیده شد. دوازده را گذشته بود! احمد با خنده گفت: چیه ساعت رو نگاه می کنی؟! خودم زمان دستمه نیم ساعت دیگه میرم. حالا بیا بشین اینجا کارت دارم.
خنده ام گرفت، هیچ حرکتی از نگاه تیزبینش دور نمی ماند.
- خیلی لوسی احمد!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 131
روبرویش روی مبل نشستم. چند دقیقه ای نگذشت که فرهاد با سه فنجان قهوه به جمعمان پیوست و کنارم جای گرفت.
احمد در مبل کمی جلو آمد و فنجانی از روی سینی برداشت بدون اینکه به جایش برگردد همان لبه نشست و به صورتم خیره شد.
-خوبی؟
خنده ام گرفت.
- تجربه بهم نشون داده پشت بند این سوال یه ضدحال برام آماده داری!
تک خنده زد.
- تا از نظر تو حال چی باشه! ضد چی!
به فرهاد نگاه کردم. اخم هایش را درهم کشید، تای ابرویم بالا پرید و کنجکاو شدم و باز به احمد نگاه کردم.
- میشنوم؟
- یه سوال دارم ازت.
جدی شدم کمی هم نگران...
- بپرس؟
- هنوز نمیخوای برگردی خونه ی پدریت؟
سرم را زیر انداختم. نه نمی خواستم... نمیتوانستم... مخصوصاً با حرف هایی که امروز مریم زد.
- من تصمیمم رو گرفته ام احمد. به اون خونه بر نمی گردم اونجا برای بابا بوده. هنوز هم برای باباست. من هیچ ارثی نمیخوام. عمه ها و عمو ها می تونند بین خودشون تقسیم کنند یا به خیریه بدن... چیزی که ازش مطمئنم اینه که حتی یه هزاری هم نمی خوام از اون خونه و بقیه اموال. به خاطر همینم نمی خوام ساکن اونجا بشم. اگه یه روز آمادگی روبرو شدن با عمه ها رو پیدا کنم مثل یه مهمون میرم تو اون خونه. تصمیمم رو گرفتم باید برگردم تبریز و آپارتمانم رو بفروشم و برای خرید اینجا اقدام کنم.
با اتمام حرف هایم سرم را بلند کردم. سنگینی نگاه فرهاد را حس می کردم حتی تشخیص دادم که چقدر دلخور است از حرف هایم.
احمد سری تکان داد و گفت:
تو مختاری هر تصمیمی رو که دلت رضاست بگیری ولی یه مسئله این وسط هست که خیلی زودتر از اینها باید مطرح میکردم. اینکه شما دو تا الان دو هفته است که تو این خونه دارید باهم زندگی میکنید و ...
صدای اعتراض فرهاد حرف احمد را برید و جهت نگاه من را تغییر داد.
-احمد بس کن!
-فرهاد لطفاً منو عسل رو تنها بذار.
به چهره ی پر اخم احمد با بهت نگاه کردم. موضوع چه بود؟! سر در نمیآوردم!
فرهاد کلافه دستی در هوا تکان داد.
- احمد راجع به این موضوع دو روزه داریم بحث می کنیم لطفاً کشش نده.
احمد از جایش بلند شد.
- نمیری بیرون ما بریم؟
رو به من ادامه داد: عسل بلندشو.
مانده بودم بلند شوم یا نه!؟ نگاهم بین احمد و فرهاد می چرخید که فرهاد کلافه لا اله الا الله گفت و از جایش بلند شد. به رفتنش نگاه می کردم که احمد صدایم زد.
-عسل؟
اشاره ای به مبل کرد.
-بشین.
سری تکان دادم و نشستم.
-ببین عسل، تو و فرهاد به هم نامحرم و بودنتون کنار هم توی یه خونه اصلا درست نیست. من آدم عقب افتاده فرهنگی یا هر اسمی که امروزی ها روی عقاید و اعتقادات می ذارند نیستم ولی به یه چیزهای سخت معتقد و پایبندم. اینکه تو و فرهاد خواه ناخواه تماسی با هم دارید غیرقابل انکاره
گیج شده از حرفهایش گفتم: احمد، من و فرهاد...
دستش را بالا آورد.
- لطفاً وسط حرف من نیا بذار حرفم رو بزنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀