داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 117 احمد هنگام برداشتن چای پرسید: میگم خانم دکتر شما که چند ترم ف
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 118
بلند شدم و بی بهانه رو به جمع ببخشیدی گفتم و سراغ قرص هایم رفتم. در قوطی اش را باز کردم، می خواستم دو تایش را بردارم ولی به یاد حرف احمد پشیمان شده و یکی از قرص ها را در قوطی انداختم و درش را بستم و با جرعه ای آب خوردم.
دومرتبه به جمع برگشتم و با عذرخواهی مجدد از غیبتم، کنارشان نشستم. موضوع بحثشان سر زن دادن احمد بود، مثل اینکه علت آق شدنش توسط مادرش، همین زن نگرفتنش بود.
مجید: بیا برو زن بگیر خب، سی سالته داری کمک می زنی دیگه!
مریم پشت چشمی نمایشی برای مجید نازک کرد.
-وا مجیدجان، خانمی که مدنظر احمده رو از کجا گیر بیاریم؟!
گوش های احمد تیز شد.
- چی؟! مگه من چه جور زنی می خوام؟!
مریم با خنده شیطنت آمیزی خیره اش شد. احمد اخمی کرد و دمپایی اش را درآورد و به جان مجید افتاد.
- خاک بر سرت کنند، همه رو رفتی به زنت گفتی؟! آبروی منو بردی؟!
فرهاد به پشتی مبل تکیه زد و پای راستش را روی پای چپش انداخت و با خنده و خونسردی خیره کتککاری مجید و احمد شد. مجید در حالی که با استفاده از دست هایش از خودش دفاع میکرد، میان خنده با داد گفت: بابا به خدا همه ش رو نگفتم، فقط گفتم میخوای بی پدر مادر باشه چون از طایفه زن خوشت نمیاد.
فرهاد به خنده افتاد، من هم خنده ام گرفته بود، مثل بچه های ده ساله به جان هم افتاده بودند! مریم هم به کمک مجید رفته بود.
از احمد بعید بود این حرف! البته مطمئنا جزء شوخی هایش بوده.
-دیگه چی گفتی زود بگو.
-هیچی به خدا بقیه اش دیگه قابل بازگو کردن نبود روم نشد بگم.
بالاخره از زیر دست احمد فرار کرد و پشت مبلی که فرهاد رویش نشسته بود سنگر گرفت. از خنده سرخ شده بود و در حرف زدن نفس کم می آورد.
- به جان... احمد... همینا که گفتم... رو بهش گفتم.
به احمد نگاه کردم، قیافه اش جدی بود ولی ته چشم هایش برق شیطنت دو دو می زد.
معلوم نبود چه حرفهایی زده بود و چه ایده آل هایی از زن آینده اش به این دو گفته بود که اینطور به بال بال زدن افتاده بود و فرهاد و مجید از خنده روده بر شده بودند.
خواستم اذیتش کنم، گفتم: احمد آقا از شما بعید بود!
احمد اشارهای به من کرد و روبه مجید گفت: بیا تمام تصورات عسل رو نسبت بهم خراب کردی!
فرهاد چشمکی به من زد و رو به احمد گفت:نه که خیلی تصورات خوشگلی ازت داشت!
- بابا فرهاد خراب ترش نکن دیگه. اصلا بزارید بگم خودم. عسل انگار ذهنش خیلی منحرفه، فکرای ناجور کرده!
با حرص به احمد نگاه کردم. خندیدید.
- نگاهش کن، نگاهش کن، شده همون عسل که با یک من خودش نمیشه خوردش! من تسلیم بذارید بگم.
شروع به تعریف کرد: یه بار من غلط کردم به این دوتا گفتم برام یه دختر خوب پیدا کنید که تحصیل کرده باشه، خونه دار و خوب باشه، تمیز باشه، موهاش بلند باشه رنگ هم نکرده باشه، این وسط یه شوخی هم کردم گفتم بی پدر مادر باشه از طایفه زن خوشم نمیاد که باور کنید شوخی بود! اتفاقا من روابط با خانواده ی همسر رو خیلی هم توصیه می کنم مخصوصا با باجناق!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 119
در حالی که خنده مان گرفته بود به حرفهایش که خیلی جدی بازگو میکرد گوش می دادیم. می دانستم که شرط و شروط های الانش زمین تا آسمان با حرف هایی که به پسرها زده بود فرق دارد!
-آهان راستی یه نکته مهم هم بود که اولویت داشت به همه اینها؛ اینکه عملی نباشه، دوست ندارم دختر عملی! مخصوصا دماغش فابریک باشه، این دماغ عملی ها رو من اصلا بعد از عمل تصور نمیکنم، دماغ فیلی قبل از عملشون قشنگ برام تصویرسازی میشه!
میان حرف هایش چند بار با شیطنت به مریم نگاه کرد. مریم دیگر نمی خندید، بعد از اتمام حرفش جدی و پر حرص به سمت احمد خیز برداشت. احمد خودش را عقب کشید و زیر لب گفت: وحشی هم نباشه این هم مد نظر داشته باشید!
مریم: آقای نسبتا محترم، محض اطلاعتون بگم من دماغم رو برای زیبایی عمل نکردم، شکسته بود.
-وا مریم جان من چیکار به دماغ تو دارم؟! به فیل تعصب داری ها!
فرهاد دستش را جلوی دهان و چانه اش گرفت تا صدای خنده اش بلند نشود. چشم غره ای رفتم و به مریم که از حرص رو به انفجار بود اشاره زدم تا ملاحظه کند.
تا ساعت دوازده شب احمد جفنگ گفت و بقیه خندیدیم، شب خیلی خوبی بود، بعد از ماهها تنهایی و غم خوردن، امشب فارغ از هر دغدغه و دردی با احمد که الحق کارش را خوب بلد بود، حسابی سرحال شدم. موقع رفتن هم گوشزد کرد که به توصیه هایش مو به مو عمل کنم و من اطاعت کردم لحظه آخر هم گفت:《 گرچه دو ساعتی قرص هات رو زود خوردی.》فهمیدم همه ی حواسش جمعم بوده!
لبخندی به حس مسئولیت برادرانه اش زدم و گفتم: تکرار نمیشه.
همیشه برای انسان های جدی و مسئولیتپذیر احترام خاصی قائل بودم. از نظر و دیدگاه من چنین آدم هایی کاملا قابل اعتماد هستند.
به فرهاد شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم و سعی کردم به تجویز احمد، خاطرات خوبم را مرور کنم، تمام خاطرات خوب من برای قبل از شنیدن آن راز از زبان فرهاد بود، مرور که کردم هم همه مربوط به خود فرهاد می شد؛ لبخندی به حضور پررنگش در خاطر و خاطراتم زدم. ذهنم به سمت بابا کشیده شد، به بوسه ها و محبت های گاه و بیگاه اش، به حامی بودن هایش... اشک در چشم هایم جمع شد، دلم برایش یک ذره شده بود! کاش بود تا سر روی شانه هایش بگذارم و آرام بگیرم.
تمرین اول را خراب کردم احمد! ببخش دست خودم نبود...
اشک هایم را پاک کرده و زیر پتو خزیدم.
داخل بیمارستان رفتم. اتاق زائوی امروزم را تحویل گرفتم، همان لحظات اول از صدای جیغ هایش اعصابم به هم ریخت، خودداری را از یاد برده بودم، باز افکارم قصد دیوانه کردنم را کرده بودند؛ درد زایمان دردی است که هر زنی برای مادر شدن باید بکشد. اگر حبه مرا نمی خواست چرا دردش را به جان خرید؟! موقع زایمان من چه حالی داشت؟! یعنی نقشه ی رها کردنم را می کشیده؟! لحظه ای دلم به حالش سوخت! حبه من را بدون حمایت و حضور شوهر که مهم ترین و پر رنگ ترین منبع آرامش یک زن موقع وضع حمل است زایمان کرده بود. مادر بیچاره ی من چه ها کشیده است...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد....... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 120
برای معاینه بلند شدم. زائوام نام مردی را که احتمالا همسرش بود با درد زمزمه می کرد و مطمئناً با صدا زدن هایش صبورتر به کشیدن درد می شد، نگاه کردم. تصویر حبه جلوی رویم پخش شد که نام صابر را صدا میزد، صابری که نبود... حالم از تصور غمش گرفته و آشفته شد.
دستکش ها را داخل سطل انداختم، نمیتوانستم ادامه دهم. با این حال داغانم مطمئنا بلایی سر زن بیگناه و جنین بی گناه ترش می آوردم... از اتاق خارج و به سمت پذیرش رفتم در حالی که حتی نمیتوانستم خوددار باشم کلافه و بی قرار به یکتا که مشغول باز کردن آنژیکت بیمار بود، گفتم: بیتا برام کاری پیش اومده باید برم. کسی هست جام بزاری تو اتاق سر زائوم؟
چسب دست زن را زد و با دلشوره ای که به جان لحنش افتاد پرسید: چی شده قربونت برم، رنگ رو نداری! اتفاقی افتاده؟!
- نه بیتا جان. نگران نشو. بگو کسی هست؟
- اره هست خیالت راحت.
《 ممنون》ی گفتم و قبل از اینکه سوال دیگری بپرسد، سمت اتاق پزشکان رفتم و با برداشتن مانتو و کیفم اتاق را ترک کردم.
داشتم می گریختم... حتی روپوشم را در راه درآوردم و مانتو را جایگزینش کردم و داخل کیفم چپاندم. هنوز تصویر و صدای حبه در نظرم بود و آشفته ترم میکرد.
منی که در راه رفتن و انجام کارهایم همیشه آرام و با طمأنینه عمل می کردم، حالا آنقدر پا تند کرده بودم که راه رفتنم به دویدن می ماند.
بدون این که به تاکسی هایی که برایم بوق میزدند توجه کنم پیاده راه افتادم، از گیرهایشان کلافه شدم و روی پل عابر پیاده پا گذاشتم. از روی پل که می گذشتم همه اش فکر می کردم الان است که زیر پایم خالی شود و میان ماشین ها سقوط کنم. چهره اش جلوی چشم هایم بود. بی اختیار سر بلند کردم و در صورت زن هایی که از کنارم می گذشتند دنبال دو چشم به رنگ شب گشتم. از دیدن زنی که با محبت به صورت دختر دوساله ی در آغوشش بوسه می زد، بغضم گرفت... به دخترش می گفت: نترس عسلم، پل که ترس نداره.
من هم می ترسم حبه! چند وقتی است که فوبیای ارتفاع گرفتم... چرا نیستی که آرامم کنی؟! بگویی 《نترس دخترم... نترس شیرینم...》 بچه شده بودم! به گریه افتادم. میان پل ایستاده بودم و رفتن آن زن را تماشا میکردم.
به خودم آمدم، نگاه گرفتم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز یک ساعت نگذشته بود که گوشی ام به تقلا افتاده بود، توجهی نمی کردم ولی دیگر ویبره رفتن هایش کلافه ام کرد. به اطرافم نگاه کردم، اصلا کجا بودم؟! چه طور از اینجا سر در آورده بودم؟! کنار بوتیکی ایستادم و گوشی ام را درآوردم. تماس قطع شد. بیست و سه تماس بی پاسخ از مریم و فرهاد و یک ناشناس!
دو مرتبه شروع به لرزیدن کرد. شماره ی فرد ناشناس بود. صدایم را صاف کردم و جواب دادم: بله؟
- دستم بهت برسه خفه ت می کنم عسل! مرد فرهاد از نگرانی، کجایی؟
- احمد تویی؟
پوفی کشید.
-آره منم کجایی؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
#پیشگویی_عجیب_مرتاض_هندی ❗️
. استاد ما حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم
آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود
این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلا فاطمه. ولی این شخص میفهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک
آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س)
به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن
به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 120 برای معاینه بلند شدم. زائوام نام مردی را که احتمالا همسرش بود
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 121
نگاهم را بار دیگر دورتادور خیابان به گردش درآوردم و با دیدن تابلوی سر خیابان محل را شناسایی و به احمد توضیح دادم.
- اونجا چیکار می کنی؟
جواب ندادم. چه می گفتم؟! حتما خودش حدس زده بود دیگر!
-صبر کن همونجا الان میام دنبالت.
- زحمتت میشه. خودم تاکسی میگیرم میرم خونه.
-نزدیکم، زحمتی نیست.
صدای بوق پشت خطی می آمد
پرحرص ادامه داد: جواب بده اون پشت خطیت رو. خودش رو کشت. بگو با احمد میرم رستورانش بیاد اونجا.
قطع کرد و نگذاشت مخالفت یا حتی موافقتم را اعلام کنم.
درست حدس زده بود پشت خطی سمجم فرهاد بود.
دکمه ی وصل را لمس کردم.
- عسل؟
صدای نگرانش قلبم را منقبض کرد.
-سلام.
- وای از دست تو عسل. به خدا مردم و زنده شدم. از بیمارستان چرا بیرون اومدی؟ کجایی الان؟ حالت خوبه؟
- آره خوبم. احمد زنگ زد گفت میاد دنبالم بریم رستوران. گفت به تو هم بگم بیای اونجا. بعدش قطع کرد.
-می خوای خودم بیام دنبالت؟ کجایی؟
- نه نمیخواد. ممنون. بیا رستوران احمد.
- باشه عزیزم. مواظب خودت باش.
- تو هم...
قطع کردم و کنار خیابان رفتم. خیلی طول نکشید که آمد. خم شده و از داخل در جلو را برایم باز کرد و نشستم.
-سلام، باعث زحمتت شدم.
- این چه قیافه ایه؟
از نگاه دلخورش رو گرفتم و در آینه آفتاب گیر به صورتم نگاه کردم. چشم ها و نوک بینی ام سرخ شده بود.
- اگه اهل آرایش بودی الان شبیه گودزیلا شده بودی!
لبخند بی جانی زدم.
- پس جای شکرش باقیه که نیستم.
فرمان را پیچاند و ماشین را به حرکت درآورد.
- از بیمارستان چرا زدی بیرون؟
سوال فرهاد هم همین بود!
-همینجوری.
- عسل؟
نگاهش کردم. اخم کرده بود.
- نباید چیزی رو از من مخفی کنی. حالا بگو دختر خوب چی اذیتت کرده و به این حال انداختت.
بد هم نبود، یکی را پیدا کرده بودم به درد و دل هایم گوش دهد. دلم هم سبک کردن بار را می خواست. به سمت شیشه برگشتم و در حالی که به ماشین های در حال عبور از کنارمان نگاه می کردم گفتم: زائوم رو شبیه حبه می دیدم. فکر می کردم جلوی روم خوابیده و داره درد می کشه. احمد من مادر نشدم ولی با تمام وجودم حس زن هایی که با دست های من بچه شون رو دنیا آوردند و مادر شدن رو درک کردم. حبه چه جور من رو رها کرده؟
بی صدا اشک ریختنم عمق دردم را نشان احمد میداد.
دست بردم تا دستمالی از میان صندلی راننده و خودم بردارم که مانع شد. به دستش که روی جعبه دستمال نشسته بود نگاه کردم و بعد نگاهم را بالا کشیدم و به صورتش دادم.
-گریه کن سبک میشی.
حرفش انگار رو درواسی را از بین برد که به گریه افتادم. دقایقی بعد با حس ای که آرامتر شده ام دست بردم و با تردید به احمد نگاه کردم. فهمید و دستمالی در آورد و کف دستم گذاشت.
-گریه بسه. حالا بخند.
از دهانم پرید: دیوونه.
جدی نگاهم کرد.
- من الان در مقام روان پزشکم و تو در جایگاه دیوانه.
اخمی کردم. احمد واقعاً رک و پررو بود. این حقیقت، بارها و بارها برایم ثابت شده بود. فقط نمی دانم چرا کنارش نشسته بودم و از همه بیشتر او را محرم حرف های نگفته ام می دانستم!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 122
- اینجوری هم نگاهم نکن. من به همه ی آدم هایی که خودشون رو دوست ندارند و اذیت میکنند میگم دیوونه! چرا چیزی رو که خبر نداری ازش برای خودت تصویرسازی می کنی؟! تو خودت پزشک زنانی، نیاز نیست من بهت توضیح بدم هزار و یک دلیل وجود داره که یه زن بعد از زایمان افسردگی بگیره و این همسرشه که باید آرومش کنه و مادر تو، همسرش رو کنارش نداشته. من بیمار هایی با شرایط خیلی خیلی بهتر از مادر تو داشتم که دست به کشتن فرزندشون هم زده بودند! چرا یک طرفه به قاضی میری؟! تو فقط عشق مادر و فرزندی رو می بینی، چرا نمی خوای مادرت رو و شرایطش رو درک کنی؟! از علت کاری که مادرت کرده فقط خدا آگاهه. جای خدا حکم نده و قصاص نکن. مرخصی بگیر، یه مدت نیاز نیست بری بیمارستان تا به این درک برسی که همه زائو ها درد می کشند. مادر تو هم استثنا نبوده تو این روند... کاش درد زایمان کشیده بودی تا بفهمی برای یک زن درد زایمان در برابر درد بی مهری شوهر هیچه. تو فقط نشستی بالای سر بیمار و ظاهر قضیه رو می بینی. یه زن وقتی جیغ می زنه یعنی امید به رهایی و خلاص شدن داره ولی وقتی رها می کنه و بی سر و صدا میره، یعنی خورده به ته خط، خورده به بن بست، یعنی دردش انقدر عمیق و ریشه داره که نخواد دیگه ادامه به تلاش و جیغ زدن برای رهایی بکنه. من نمی خوام کار مادرت رو توجیه کنم. من خودم به شخصه اگه از گرسنگی هم بمیرم گوشت تنم رو می کنم میدم بچه م بخوره ولی رهاش نمی کنم پس فکر نکن من مرد هستم و زن ها و عواطفشون رو درک نمی کنم. بزرگترین گناه از دید من اینه که با بی تدبیری بچه ای رو به دنیا بیاری و بعد رهاش کنی، حالا به هر دلیلی!
من کاری به مادرت ندارم، دارم راجع به تو حرف می زنم اینکه بذار مادرت خودش جواب کارش رو پیش خدا بده، تو کنار بیا، تو بگذر، گذشت مهمترین عامل آرامشه. گذشته رو به گذشته ببخش و به آینده فکر کن. کینه ی آدمی رو که ندیدی از دلت پاک کن. آدمیزاد جایزالخطاست. مادر تو هم معصوم نبوده، به تمام دردهایی که کشیده خطای بزرگش رو ببخش. به خودت فکر کن.
با به صدا درآمدن گوشی حرفش را با گفتن 《به حرف هام فکر نکن، درکشون کن》 تمام کرد و گوشی اش را روی فرمان روی اسپیکر زد.
-جونم فرهاد؟
- عسل با توئه؟ خوبه؟
صدوهشتاد درجه با احمد پزشک دو دقیقه پیش فرق و نگاهی با شیطنت سمتم کرد.
-خوبه بابا. مثل اینکه از قیافه زایوش خوشش نیومده، زده بیرون از بیمارستان.
با تمام شدن حرفش نگاهش در پارکینگ چرخید. برای فرهاد دستی تکان داد و دکمه قطع ارتباط را زد و نگذاشت فرهاد حرف دیگری بزند.
به فرهاد که کنار ماشین پارک شده اش ایستاده بود نگاه کردم.
با یک حرکت ماشینش را کنار ماشین فرهاد جا داد. فرهاد سریع سمت من آمد و از شیشه خم شد و نگاهم کرد.
-عسل خوبی؟
قبل از اینکه دهان باز کنم احمد در حینی که کمربندش را باز می کرد رو به فرهاد گفت: عسل خوبه. گیر بهش نده.
نمیدانم چه حرف هایی میانشان بود که احمد با همین یک جمله آب روی آتش نگرانی فرهاد شد و فقط نگاهم کرد و سوالی نپرسید.
لب زدم: خوبم.
لبخندی زد و در را برایم باز کرد.
تمام مدتی که در رستوران بودیم و در جایگاه اختصاصی با فرهاد و احمد به گفت و گو نشسته بودیم، فکرم مشغول حرف هایش بود، حرف هایش همه در ظاهر ساده بود ولی برای کسی که فقط شنونده باشد! شاید به به و چه چه هم برایش راه می انداختند ولی انجامش برای منی که باید خودم را از ته چاه بیرون می کشیدم سخت بود.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 123
حرفهای احمد همه از روی منطق و دانایی بود ولی برای من نادان که سالها آن افکار مالیخولیایی را در ذهنم پرورانده بودم، سخت بود یک شبه تغییر مسیر دهم، با بدرقه ی احمد از رستوران خارج شدیم و داخل ماشین نشستیم. قبل از بستن در احمد دستش را به چهارچوب تکیه داد. نگاه نافذش را به چشم هایم دوخت.
- می دونم سخته هضمش برات ولی قول بده امشب بعد از خوردن قرصت بری تو تخت خواب و به کلمه کلمه حرفهایی که زدم فکر کنی، فردا عصر ساعت چهار با کسی قرار نذار میام دیدنت.
با قدردانی نگاهش کردم.
- ممنون باعث زحمتتم.
- این چه حرفیه! منو مثل برادر خودت بدون.
لبخندی به محبت اش زدم. در راه بست و دستی برای فرهاد تکان داد.
-برو داداش به سلامت.
فرهاد هم مردانه دستی تکان داد.
-قربونت برم، یا علی.
عینک آفتابی اش را زد و با یک دست فرمان را هدایت کرد.
- خوب خانم خانما کجا بریم؟
با عینک جذابیتش صدبرابر شد، در دلم اعتراف کردم، دلم می خواهد خیلی زود حال دلم را آماده ی جبران تمام محبت هایش کنم.
سرش را نرم و با حالت دلبرانه ای سمتم کج کرد، دسته ای از موهایش روی پیشانیش ریخت.خودش توجهی نکرد ولی دل من را بیش از پیش هوایی کرد...
نوازش نکردن موهایش در آن دم زجرآورترین خودداری بود.
- کجا؟
به جای جواب دادن همان طور خیره اش بودم که عینکش را به سمت موهایش هول داد.
- اینجوری نگام نکن پس می افتما!
شیطنتم گل کرده بود خیرگی نگاهم را با کج کردن ملایم سرم سمتش بیشتر کردم
نیم نگاهی به خیابان کرد، خیالش که راحت شد برگشت و گوشه ی شالم را به دست گرفت و کشید.
سرم به سمتش کشیده شد. نه تنها لب هایش که چشم هایش هم با اشتیاق لبخند عاشقانه اش را به تنم نوش می کرد.
با زیبا ترین آواها لب زد: یعنی عاشقتم به خدا.
مانده بودم تا کی برای فرهاد باید قلبم فرو میریخت! یواش یواش داشت دلم برای قلب بیچاره ام می سوخت با این شدتی که ریزش میکرد...
لبخندم از روی شوق جمله اش بود. شالم را از دستش کشیدم و 《دیوونه》 ای آهسته زمزمه کردم و صاف در جایم نشستم.
چشمی در اطراف گرداند.
- بریم دور دور؟
حالم خوب بود، یعنی حالم خوب شد ...
-اوم... بریم.
طبق معمول پخش را روشن کرد و صدای شاد موسیقی در اتاقک ماشین پیچید. خودش هم روی فرمان ضرب گرفت.
-یه هدیه می خوام برات بخرم اگه قبول نکنی ناراحت میشم.
- اذیت نکن فرهاد همین جوریش هم زیادی خجالت زده ت هستم.
واقعا برام سنگ تموم گذاشتی.
ضربه ای با کف دست به فرمان زد و پوفی کشید.
- باز این دختر همسایه شد!
خنده ام گرفت.
-خیلی خوب. قاطی نکن اخلاق نداری ها! حالا هدیه ت چیه؟
ذهنم سمت هدیه های روزهای تولدم کشیده شد. همه ی کادو های فرهاد را نگه داشته بودم و چقدر برایم عزیز بودند.
- نمیشه که همش بشینی تو خونه. بیمارستانم که تا اطلاع ثانوی تعطیل است.
منظورش از ثانوی 《احمد》 بود! از حالت بیانش خنده ام گرفت.
ادامه داد: ماشینت رو هم که فروختی. بدون وسیله هم که میدونم قدم از قدم بر نمی داری.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─