♥❤♥❤♥❤♥❤♥
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_دوم_و_سوم
"آدم خسته هيچ نمى خواهد
فقط دلش مى خواهد
دست خودش را بگيرد و
فقط برود
جايى كه قرار نيست
هيچ وقت، هيچ كس، هيچ كجا
پيدايش كند"
حورا خسته بود از همه.
از دنیاے تاریک و تیره اش..
از آدم هاے زندگے اش..
از درد هاے هر روزه اش..
از گریه هاے شبانه اش..
می خواست هر چه زودتر این زندگے ڪابوس وار تمام شود .
به تقویم رو میزے اش نگاه ڪرد.
فردا فاطمیه شروع مے شد. چه زمان خوبے براے دعا بود.
باےد با دایے اش حرف بزند تا اجازه بگیرد شب ها به حسینیه محله شان برود.
مانند هر شب شام نخورد و خوابید.
صبح روز بعد، بعد از دادن امتحان، با اصرار هدے شوار ماشینش شد تا او را به خانه برساند.
_مواظب خودت باش حورا جان.
—چشم ممنون ڪه منو رسوندی.
_فدات بشم خانمے. التماس دعا.
دست هدے را فشرد و گفت:ما بیشتر.خدافظ
از ماشینش پیاده شد و با ڪلید، در حیاط را باز ڪرد.
صدای تق تق ڪفش هاے مریم خانم آمد و بعد هم صداے خودش.
_دختره پررو. این ڪے بود ڪه باهاش اومدے خونه هان؟
_کی زن دایی؟اون هدے بود.
_هدی؟!آره منم ساده ام باور میڪنم. اون ماشین شاسے بلند زیر پاے یک دختر؟
_زن دایے من ڪے دروغ گفتم آخه ڪه بار دومم باشه؟ باور ڪنین هدے بود.
مرےم خانم، بازوے حورا را گرفت و او را ڪشید داخل خانه.
_بےا بریم حالیت ڪنم دختره خیره سر. بزار به داییت بگم حسابتو برسه چشم سفید شدے هر غلطے خواستے مے ڪنی.
#نویسنده_زهرا_بانو
♥❤♥❤♥❤♥❤♥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_چهارم
زن دایے با اشاره چشم به مهرزاد فهماند ڪه حرفے از مونا نزند.
_چرا نگم؟ هان؟ چرا ڪثافت ڪاریاے دخترتو رو نڪنم؟ اون ڪه دیگه شورشو درآورده. شبا دیر میاد. صبح ها زود میره. شما ڪه پدر و مادرشین خبر دارین از ڪاراش؟
فقط بلدین به متهم ڪردن دختر مردم.
_مهرزاد خفه شو و برو تو.
_نه دیگه این دفعه فرق داره مامان. نمیزارم حورا رو اذیت ڪنین.
_من هزار بار به رضا گفتم پنبه و آتیش رو با هم نگه ندار تو خونه. اما به گوشش نرفت اینم شد نتیجه اش. ڪه پسرم جلوم وایسته از این دختره بے همه چیز دفاع ڪنه.
خون حورا به جوش آمده بود. با حرص گفت:بسههههه دیگه. ڪاش...ڪاش منم با پدر مادرم مرده بودم ڪه انقدر بے ڪسیم رو به روم نیارین.
بعد هم با گریه دوید و وارد خانه شد.
مهرزاد با تاسف نگاهے به مادرش ڪرد و گفت:واقعا متاسفم براتون مامان.
او هم بیرون ازخانه رفت و در را به هم ڪوبید. چقدر از آن لحظه اے متنفر بود ڪه حورا اشک بر گونه هایش روان شد.
دلش قدم زدن هاے تنها را نمے خواست.
همراه مے خواست آن هخ نه هر ڪسی...حورا..
ڪاش مے شد دستانش را بگیرد و تا ته دنیا برود.
"تنهايى صرفا به این منظور نیست
ڪه ڪسے را نداری!
گاهى اطرافت را
آدم هاى متفاوت پُر مى كنند
اما نداشتنِ همان يك نفر
تمامِ تنهايى هارا
بر سرت خراب مى كند!
مشكلِ همه ما
"همان يك نفر" است
كه نيست..."
#نویسنده_زهرا_بانو
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼💞🌼💞🌼💞🌼💞🌼
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_پنجم
تا نیمه هاے شب، خیابان ها را طے ڪرد و به دستان یخ زده اش، ها مے ڪرد.
وقتی به خانه رسید ڪه ڪفش هاے غریبه اے را پشت در دید.
حدس زد چه ڪسے به خانه شان آمده براے همین خونش به جوش آمد.
_مرتیکه پیر خجالت نمیڪشه میاد خاستگارے حورا. الان حسابشو میرسم.
اےن بار خیلے جدے وارد خانه شد و قدم هاے محڪمش را سمت پزیرایے به زمین ڪوباند.
مادر، پدرش و سعیدے از جا پریدند و به مهرزاد عصبانے خیره شدند.
_اینجا چه خبره؟
_صداتو بیار پایین مهرزاد. چه خبرته؟
رو ڪرد به پدرش و گفت:دیگه اون مهرزاد همیشه مطیع و فرمان بر مُرد. من مے خوام بدونم این مرتیڪه اینجا چه غلطے مے ڪنه.
ابروهای هر سه نفر بالا پرید و صداے در اتاق آمد.
مهرزاد فهمید ڪه مونا و مارال بیرون امدند و حورا از پشت در شاهد گفتگوے او هست بنابرین تمام جرات و جسارتش را یک جا جمع ڪرد و گفت: چرا خشڪتون زده؟ دارم میگم این مرتیڪه اینجا چه غلطے مے ڪنه؟
سعیدی با چشماتچن از خشم قرمزش او را نگاه مے ڪرد و پدرش جلو امد.
_حرف دهنتو بفهم پسره بے خاصیت. صداتو بیار پایین واسه من صدا بلند مے ڪنه. احترام خودتم نگه دار. یڪم شعور خوب چیزیه آقاے سعیدے مهمون ما هستن.
به اخم پدرش توجهے نڪرد و گفت:من بے شخصبتم، بے خاصیتم، بے شعورم، اصلا من خود ڪثافتم اما شما ڪه پاک و طاهرے چشمات ڪور شده از ثروت این مرتیڪه. براے همین راضے شدے ڪه حورا رو دو دستے تقدیمش ڪنے بره.
صدای سیلے ڪه به گوشش خورد نه تنها او را ساڪت نڪرد، بلڪه جرے تر شد و ادامه داد:خوبه آفرین.. باریڪلا پدر نمونه. جلو مهمون میزنے تو گوش پسرت.. پاره تنت.. هه
_تو..
_آره من تن پرورم و هیچ ڪارے بلد نیستم. بے عرضه و تنبلم میدونم اما دیگه تحمل رفتاراتون رو ندارم.
برگشت سمت مادرش و گفت:حورا به ما هیچ بدے نڪرده مامان ڪه این جورے باهاش رفتار مے ڪنے. یا اینڪه خوشحالے از این ڪه اون به زودے از این خونه بره.
چرا؟ چون دختر خواهرشوهرته.. اگه دختر خاله ام بود رو چشمات میزاشتیش.
مرےم خانم به اوج انفجار رسیده بود اما مهرزاد به ڪسے حق حرف زدن نمے داد.
باز برگشت سمت پدرش و گفت:شما چرا به دختر خواهرت بد ڪردی...نمیدونم..
چرا گذاشتے زن و دخترت این همه ازارش بدن.. برام سواله..
ڪاش یڪم.. فقط یڪم احساس مسئولیت میڪردے و میفهمیدے حورا جز ما ڪسے رو نداره.
صورتش را ڪج ڪرد و با چشمان خیسش گفت:اگه مے خواے بازم بزن.. بزن دیگه.
ڪاش به جاے ڪتک زدن اون دختر بے چاره منو میزدین..
داد زد:انقدر میزدین ڪه بمیرممم چون حقم بود.
عقب عقب رفت و گفت:اما..اما حق حورا.. نه ڪتک بود نه توهین نه تهمت نه تحقیر..
حقش آرامش بود
با دل دریایے ڪه اون داره
با خداے مهربونے ڪه اون داره
لیاقتش بهترین هاست..
#نویسنده_زهرا_بانو
💞🌼💞🌼💞🌼💞🌼💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_هـفتـم
✍ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه می گرفتم؟اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا می ترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی،ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه...که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو می ذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد...برای من فقط درده بهزاد
_اینجا چه خبره؟
از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،بابا را می بینم که با صورت سرخ ایستاده و نظاره گر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیم ها بغضم می شکند و های های گریه می کنم.
+چه خبره افسانه؟
_ه...هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان
+خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟
با گریه جیغ می کشم:
+دروغ میگه،نحسی پسرش باز...
_تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود!بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم.قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل...اون کوره نمی بینه و نمی فهمه.من که می دونم خیر و شر کدومه،نمی تونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن!
صبوری پدر را نمی فهمم،براق می شوم سمت اعظم خانوم و می گویم:
+قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه می زدی،منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم.
_خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته...
+بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو ... اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن
حالا افسانه هم گریه می کند!بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر می شود و قلبش را بیشتر چنگ می زند بی وقفه جواب حرف های نیش دار مادر بهزاد را می دهم.برایم مهم نیست چه اتفاقی می افتد فقط می خواهم خودم را سبک کنم...
_یا حضرت عباس...صابر !!
جیغ افسانه را که می شنوم،بر می گردم و پدرم را می بینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین می شود...
گیج شده و شبیه بت ایستاده ام. افسانه به اورژانس زنگ می زند و من فقط گریه می کنم...
نمی دانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر می کنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده.
بخاطر چه چیزی؟منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم...چقدر در حق خانواده ام بدی کرده ام.
اعظم راست می گفت،من نباید برمی گشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم...فقط باعث سرافکندگی ام و بس.
بلند می شوم و از بیمارستان بیرون می زنم.نمی دانم کجا اما باید دور بشوم.
بی هدف توی خیابان ها قدم می زنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز می زند و راننده فریاد می کشد:
_خانوم اگه حرم میری بیا بالا
جای دیگری هم هست؟!سوار می شوم و راه می افتد .
چادر امانت گرفته را روی سرم می اندازم و زیر باران تندی که گرفته راه می افتم.همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن می گردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام..
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
⬅️ این کلمات را کمتر به کار ببرید :
🔹نمیشود
🔸نمیتوانم
🔹ندارم
🔺 هیچ وقت از نداشتن و یا کمبود سخن نگویید؛ زیرا از سخنهای شما بر شما حکم میشود!
🔻 یعنی با آن چه که میگویید، هم ارتعاش میشوید،شاید در آن لحظه چیزی متوجه نشوید ولی پاسخش را در طول زمان دریافت میکنید.
🔺 اگر مدام متوجه شکست و بیپولی و روابط ناسرانجامتان باشید، شکست بیشتری را به خود جذب خواهید کرد.
🔻 عادت کنید که در دنیای شگفتیها ومعجزهها زندگی کنید؛ زیرا حقیقت چیزی نیست که شما میبینید.
✔️ چشمهایتان را به موفقیت بدوزید و جز پیروزی چیز دیگری را باور نکنید.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌴محرم نزدیک است و ......
🤔محرم نزدیک است،حواست که هست؟
💔حسین (ع) را منتظرانش کشتند و اینک تویی و این زمانه آخر!
این بقیة الله، این الطالب بدم المقتول بکربلا.
🤔حواست که هست؟ محرم دگری آمد و
صدای قافله ی عشق میآید …
🌾مبادا در کوفه بمانی و فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین را بی پاسخ بگذاری؛
🌻 حسین اکنون منتظر لبیک توست…
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌷به رسم ادب روز خود را با
🌷 #سلام به تو آغاز میکنم
🌷روزم بــه نـام تــ️ـــو مـــادر :
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ
🌷 وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
🌷تا ابد اين نکته را انشا کنيد
🌷پاي اين طومار را امضا کنيد
🌷هر کجا مانديد در کل امور
🌷رو به سوي حضرت زهرا کنيد
🌷در پناه مهر خدا و عنایت حضرت زهرا(س)روزتون پر برکت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
❤🌻❤🌻❤🌻❤🌻❤
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_ششم
همان طور ڪه عقب عقب مے رفت خندید و گفت:من..من همینم..ےه پسر لاابالے و بے ڪار ڪه همش الاف ڪوچه و خیابونه..
لیاقت من ڪتک و توهینه نه حوراے پاک و مظلومے ڪه زبون جواب دادنم نداره..
من باید تنبیه مے شدم هر دفعه اے ڪه مامانم بخاطر پاره شدن دفتراے مونا، حورا رو مے زد..چون من پارشون مے ڪردم.
من باید ڪتک میخوردم وقتے از سیب زمینے سرخ ڪرده ها ڪم میشد چون من میخوردمشون.
من باید توهین میشدم وقتے نمره هام ڪم میشد نه حورایے ڪه همه نمره هاش بیست بود و مایه افتخار معلما و مدیرا..
هر وقت نمره اش خوب مے شد ڪتک مے خورد.. هه چرا؟ چون به مونا ڪمک نڪرده بود تا اونم بیست شه.
همیشه مامان بهش مے گفت بے همه چیز.. در صورتے ڪه نمے دونست پسر خودش از همه بے همه چیز تره..
اشڪهاےش را پاک ڪرد و با خنده گفت: نه پدر و مادر به فڪرے داشتم نه مهر و محبتے دیده بودم. اما..اما حورا پدر و مادرش.. حتے اگه مرده بودن.. دوسش داشتن.
بلند داد زد:من بے همه چیزم..من
من احمقے ڪه هیچوقت نتونستم مردونگے ڪنم و جلوے ڪتک زدناے مامانمو بگیرم.
من بے همه چیزم..
با چشمان سرخش قدم برداشت سمت سعیدے. او هم ترسید و عقب رفت.
شانه اش را گرفت و گفت:نترس ڪاریت ندارم. فقط مے خوام دو تا چیز بهت بگم.
اولے این ڪه راه دادنت تو این خونه و این همه عذت و احترام بخاطر مال و منالته. عاشق چشم و ابروت نیستن ڪه دختر جوون رو بهت بدن... هرچند بدشونم نمیاد حورا رو از سرشون باز ڪنن.
دوم اینڪه.. حورا ازت متنفره مثل من. حتے اگ بمیره هم زن تو نمیشه برو پے زندگیت. بالا سر این قبرے ڪه تو دارے فاتحه میخونے مرده اے نیست عمو.
راه افتاد سمت در ولے برگشت و رو به همه گفت:بابامو اخراج نڪن مگر نه منو از خونه اش اخراج میڪنه.. بزار به پاے دیوونگے هاے من..
با پوزخند از خانه بیرون زد و آن شب تا صبح در خیابان ها قدم مے زد و سیگار مے ڪشید.
نمی دانست ڪے سیگار به دست گرفت اما دیگر دست خودش نبود.
انگار تب داشت، حالش خوب نبود و نمے دانست چه ڪند آن هم تنها!؟
شب برفے و عرق پیشانے و تب سرد..
چقدر حس مے ڪرد در این دنیا اضافے است.
ڪاش مے توانست شر خود را از زندگے حورا و بقیه ڪم ڪند.
ناگهان به یاد چادر سفید حورا و جانماز گل گلے و سخن گفتنش با خدا افتاد.
برای اولین بار روے برف ها زانو زد و مقابل خدا صورتش را خم ڪرد.
زار زد و داد زد و تمام غرور مردانه اش را شڪست.
_خدااااا
دیگه نمیتونم بدون حورا.. دیگه نمیتونم ببینم دارم هر روز ازش دور میشم و از دستش میدم.
برام نگهش دار.. اصلا من ڪه به درک براے خودت نگهش دار.
من بنده خوبے نبودم اما براے اولین بار دارم جلوت زانو میزنم و ازت مے خوام حورا رو حفظش ڪنے از تمام بدے هاے دنیاے بے رحمت.
"زندگی ڪردن در این دنیاے بے رحم مانند داد زدن درون چاه است.
ڪسی صدایت را نمیشنود.
تو را نمے بیند.
فقط گلویت از داد پاره میشود.
اما ڪاش همه ما بفهمیم،خداےی هم هست.
که میان تمام نادیدنے ها و ناشنیدنے ها
ما را مے بیند و صدایمان را مے شنود."
#نویسنده_زهرا_بانو
❤🌻❤🌻❤🌻❤🌻❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_هفتم
حورا بعد از شنیدن داد و بیدار هاے مهرزاد پشت در اتاقش ایستاد و به جانب دارے هاے او گوش داد.
حرف هاے مهرزاد او را به فڪر فرو برد.
شاےد دوستت دارم چند سال پیشش دروغ نبوده اما..اما او هر ڪار ڪه مے ڪرد نمے توانست مهرزاد را دوست داشته باشه.
وقتی او گفت حق من بود ڪه ڪتک بخورم اشک در چشمان حورا حلقه زد.
یاد ڪتک ها و تهمت هایے ڪه مے خورد افتاد. یاد بے خودے سیلے خوردن و حبس ڪردن در انبارے و هزاران خاطره دردناک دیگر.
وقتی شنید ڪه مهرزاد سعیدے را آن طور جسورانه رد ڪرد و از خانه بیرون زد، خیلے خوشحال شد و در میان اشک هایش لبخند زد.
خداراشکر ڪه یڪے هوایش را داشت و به او اهمیت مے داد.
خداراشڪر ڪه دیگر قضیه ازدواجش منتفے مے شد.
حاضر بود تا پایان عمرش در این خانه تحقیر شود اما به خانه آن مرد ۴۰ساله نرود.
حتم داشت او را براے ڪنیزے مے خواهد نه همسری.
در خانه ڪه بسته شد، حورا به در اتاقش تڪیه داد و هوفے ڪشید.
مهرزاد رفت اما..داد و بیدادے در خانه راه افتاد ڪه خدا مے داند.
_زندی تو از فردا اخراجی.
_آقا.. آقاے سعیدے خواهش مے ڪنم نفرمایین. بنده.. بنده از طرف پسر بیشعورم از شما.. عذر میخوام. جوونے ڪرده، خامے ڪرده، ڪله شقه.
شما ببخشینش تروخدا. من.. من زن و بچه دارم پس خرجشون رو از ڪجا بیارم بدم؟
_از همون ده ڪوره اے ڪه پسر بے ادبت رو اونجا بزرگ ڪردی.
مرےم خانم با التماس گفت:آقای سعیدی.. خواهش مے ڪنم بخاطر من،بخاطر دخترام این ڪارو نڪنین.
ما رو بیچاره نڪنین آقا..
زنی ڪه تا دیروز صدایش روے همه بلند بود، حالا داشت التماس مے ڪرد به مرد غریبه اے تا شوهرش را اخراج نڪند.
حورا روے تختش نشست اما صداے آن ها هنوز به گوشش مے رسید.
_من.. اگرم ببخشمت بخاطر زن و بچته. دیگه نبینم این پسر بے چشم و روت رو تو شرڪت. فهمیدی؟
_بله آقا حتما.
_اون دختره ترشیده هم باشه براے خودتون. ادب و تربیت نداره تو صورتم نگاه ڪنه وقتے باهاش حرف میزنم.
حورا با اعصاب خوردے چشمانش را روے هم فشرد و مثل همیشه خود خورے ڪرد.
نگران مهرزاد بود. یعنے آن وقت شب ڪجا رفته بود؟
او از ڪودڪے مانند برادرش بود نه چیز دیگر.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_هشتم
آن شب خداراشڪر مزاحم حورا نشدند ولے صبح زود، مریم خانم باز هم بدون اجازه وارد اتاقش شد و پتو را از رویش ڪشید
_پاشو دختره پررو. تا لنگ ظهر میگیره مے خوابه طلبڪارم هست.
حورا با ترس از خواب پرید و گفت:چی..چی شده؟من چے ڪار ڪردم؟
_هیچی فقط پسرمو نمیدونم با چه حیله اے عاشق خودت ڪردے و از خونه فرارے دادی.
شوهرمم از ڪار بے ڪار ڪردے خوب شد باز من و دخترام بودیم ڪه اجازه بده برگرده سر ڪار.
_من.. زن دایے من مقصر نیستم. من ڪه..
_تو چی؟از همون اول بد قدم و نحس بودے. نباید راهت مے دادم تو خونه ام.
حالا هم بیدار شو خونه رو تمیز ڪن شب مهمونے داریم.
فقط خدا ڪنه مهرزاد برگرده مگر نه حسابتو بدجور مے رسم.
حورا با ناچارے از جا بر خواست و تمیز ڪردن خانه را شروع ڪرد.
خدا راشڪر فردا امتحان نداشت مگر نه به درس خواندن نمے رسید.
نماز مغرب و عشا را با ڪمر درد خواند ڪه بالاخره مهرزاد پیداش شد اما بدون این ڪه با ڪسے حرف بزند به اتاقش رفت و در را بست.
می دانست شب باید در اتاق باشد و بیرون نیاید.. مانند همیشه.
اما ڪمے نگران مهرزاد شده بود. با حرف هاے دیشبش بیشتر حس برادرے به او پیدا ڪرده بود.
برادری ڪه همه جوره هواے خواهر ڪوچڪس را داشت.
اما نمے دانست مهرزاد چقدر از این طرز تفڪر بیزار بود ڪه حورا او را مثل برادرش ببیند.
#نویسنده_زهرا_بانو
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_نهم
روز ها از پے هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بے گناهے شده بود ڪه این بار بیشتر به او آزار مے رساندند.
علاوه بر مریم خانم، مونا هم اضافه شده بود و به او طعنه میزد یا براے ڪار هایش حورا را جلو مے انداخت.
مدتی بود ڪه حورا از مهرزاد خبرے نداشت و او را نمے دید اما..اما نمے دانست هر روز مهرزاد دم دار دانشگاه انتظار او را مے ڪشد.
مشغول درس خواندن براے آخرین امتحانش بود ڪه باز صداے مونا بلند شد.
_مامان چرا مانتو سفیدم اتو نداره؟ حالا من با چے برم دانشگاه؟
حورا لبخند ڪوچڪے زد و با خود گفت:دانشگاه؟؟ چند ماهه به بهانه دانشگاه جاهاے دیگه میره.
_باز این حورا اتو نڪرده لباسا رو.
حورا..حورا.. حورا..
همه تقصیر ها گردن حورا بود.
اصلا ڪاش به دنیا نمے آمد و این همه سختے و ذلت نمیدید.
در اتاق باز شد و مونا با عصبانیت وارد شد.
_باز نشستے دارے درس میخونے؟ چے بهت میرسه با این همه درس خوندن؟پاشو یڪم ڪمک حال باش نمے بینے مامان چقدر ڪار داره.
تو یڪم ڪمک ڪن منم ڪه همش دانشگاهم.
حورا لبش را به دندان گرفت و با خود زمزمه ڪرد:ڪلاس پیلاتس و شنیون مو و ڪاشت ناخنم شد ڪار؟
_چی گفتی؟
_هیچی..
مانتو چروڪش را پرت ڪرد طرف حورا و گفت:تمےز اتوش ڪن. اونم زود ڪار دارم مے خوام برم.
مونا ڪه رفت حورا چشمش به ساعت اتاقش افتاد.ساعت۵بعد از ظهر ڪلاس ڪجا بود؟
اتو ڪوچڪش را از ڪمد درآورد و مانتو مونا را اتو ڪرد.
به چوب لباسے آویخت و گذاشت سر جالباسی.
دوباره ڪتابش را به دست گرفت و آرزو ڪرد دیگر ڪسے مزاحمش نشود چون امتحان سختے بود.
امتحان روز بعدش را به خوبے داد اما حس برگشتن به خانه را نداشت.
خواست به هدے پیشنهاد بیرون رفتن بدهد ڪه او را پیدا نڪرد.
بنابراےن بے هدف در خیابان راه افتاد تا اینڪه به پارک ڪوچڪے رسید.
تصمےم گرفت ڪمے در آنجا بماند تا وقت بگذرد. مے دانست ڪه وقتے برسد خانه توبیخ مے شود اما برایش دیگر مهم نبود.
پسر بچه ڪوچڪے در آنجا بود ڪه اصرار داشت حورا از او چیزے بخرد.
_خانم یه فال بخر.. جوراباے قشنگے دارم..آدامسم دارم خانم.
_بےا عزیزم یه فال بده بهم. بزار ببینم آیندم چے مے شه هرچند امیدے بهش ندارم.
_خاله شما ڪه خیلے خوشگلے، تازشم چادرے هستے خدا دوست داره.
_ممنون گلم بیا ڪنارم بشین.
پسرڪ ڪنار حورا نشست و فالے ڪه مرغ عشق روے شانه اش برداشته بود را به دست حورا داد.
_ایشالله ڪه خوب باشه خاله جون.
حورا آرام او را باز ڪرد و خواند...
#نویسنده_زهرا_بانو
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662