eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💝💚💝💚💝💚💝💚 کاش مهرزاد از آن جا برود مگر نه باید دنبال یک خانه دیگر می گشت. این دور و زمانه همه دنبال فرصتی هستند تا پشت سر کسی حرف بزنند. چه دیواری کوتاه تر از دختر جوان مجرد که تنها هم زندگی می کند؟؟ دلش به حال تنهایی خودش سوخت و روی زمین نشست. معلوم نبود باز چه جنجالی شده که مهرزاد از خانه فرار کرده است. دلش به حال مهرزاد هم سوخت. می دانست لجباز تر از این حرف هاست حتما تاصبح آن جا می نشست. باید یک جوری او را رد می کرد. اما چگونه این وقت شب؟ ناچار شد به آقای سلطانی متوسل شود. از خانه خارج شد و در خانه همسایه شان را کوبید. خانم سلطانی پشت در آمد و‌در را باز کرد. با دیدن حورا ترسید و گفت: چی...چیشده حورا جان؟ چرا رنگت پریده؟ _ خانم سلطانی پسر عمم باز اومده دم در میگه اگه درو باز نکنی تا صبح میشینم همینجا. منم درو باز نکردم. می ترسم برام حرف دربیارن بخدا. میشه آقای سلطانی رو بفرستین برن ردش کنن؟ خانم سلطانی گفت:باشه عزیزم الان بیدارش میکنم بره تو برو استراحت کن. حورا با خیال راحت به خانه رفت و روی تخت کوچکش دراز کشید. اما خوابش نمی برد و همه را تقصیر مهرزاد انداخت‌‌‌‌. ساعت از دو هم گذشته بود اما حورا خوابش نمی برد. بلند شد و به سمت پنجره رفت مهرزاد را ندید تا خواست پرده را بیندازد در پیاده رو مردی را دید که از سرما در خود مچاله شده بود. باورش نمیشد!! امیر مهدی بود؟ مگر میشد؟ او این وقت شب این جا چه میکند؟ نفهمید چگونه چادرو ملافه را برداشت و به سمت راه پله دوید؛هیچ کدام از کارهایش دست خودش نبود. در ساختمان را باز کرد و آرام آرام به سمت او رفت. امیرمهدی از آن روز که حورا را در داخل ماشین آن پسر دیده بود طاقتش را از دست داده بود، به دنبالشان رفت. وقتی دید حورا عقب نشست لبخندی زد؛البته از حورا بعید نبود. تا در خانه، حورا را دنبال کرد. کارش شده بود هرشب در خانه او رفتن. حداقل می توانست این گونه رفع دلتنگی کند. تا به امشب که امیر مهدی مهرزاد را در خانه حورا دید و چه قد خود خوری کرد که جلو نرود و حساب او را نرسد. با خود گفت اگر حورا در را برایش باز کند برای همیشه می رود.اما... نه باز نکرد. مطمئن شد به انتخابش، به عشقش اما پس دلیل آن استخاره که بد آمده بود چه بود؟ ╔═...💕💕...═ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜 مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود. کارش شده بود هرشب ماندن زیر پنجره معشقوقش. اما نمی دانست امشب با همه این شب ها برایش فرق می کند. از سرما در خود مچاله شده بود و می لرزید. سایه ای بالای سر خود دید. سر بلند کرد و حورایش را بالای سر خود دید. اشک صورت هر دو را پر کرده بود. حورا ملافه را رویش انداخت خواست برگردد که امیرمهدی چادرش را چسبید. _تورو خدا نرو. ارواح خاک عزیزات نرو حورا دیگه نمی تونم. دیگه صبرم تموم شده. _بعد این همه مدت اومدین که چی؟ _بودم بخدا تو همه این مدت بودم. فقط... _فقط چی؟ _استخارم باعث شده بود نیام جلو اخه بد اومده بود. _استخاره؟؟؟؟ _آره استخاره کردم برا بدست اوردنت _ پیش کی رفتین فهمیدین بد اومده؟ _ یه حاج آقایی تو مسجد. حورا سر به زیر انداخت وگفت: مگه نمیگن برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟ و این امیرمهدی بود که فدای آن خجالت دخترانه اش میشد _غلط کردم حالا چیکار کنم؟ _نمیدونم برین جای دیگه استخاره بگیرین شاید خوب اومد. این را گفت و رفت و خدا میداند امشب را آن دو چگونه گذراندند؟ حورا تا صبح دم پنجره ایستاده بود و در دل می خواست جواب آن استخاره چیزی نباشد که امیر مهدی فهمیده بود. و امیر مهدی که تا صبح در خیابان ها پرسه زد و تا صدای اذان را شنید به سمت مسجد محل پرواز کرد. "اگر در خیابان مردی را دیدید که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند نگویید فلانی چشم چران است! مردها دلتنگ که میشوند میزنند به دل خیابان های شلوغ خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد و با دلهره به دنبالش میگردنند!! هی با خودشان حرف میزنند که اگر ببینمش این را میگویم و آن را میگویم! اماکافیست یک نفر را ببینند که چشمانش شبیه طرف باشد!! لال میشوند تپش قلب میگیرند نفس هایشان به شماره می افتد و راه خانه شان را گم میکنند!" 💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜 ╔═...💕💕...══ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙❣💙❣💙❣💙❣💙 به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت. اما خدا میداند ‌که دل تو دلش نبود تا جواب استخاره اش را بگیرد. صف اول نماز ایستاد. سلام نمازش را داد و به سجده رفت. _خدایا به بزرگیت قسم این دفعه خوب بیاد. به سمت حاج اقا رفت. _سلام حاج اقا قبول باشه. _سلام پسرم قبول حق باشه. _حاح اقا میشه یه خواهشی بکنم؟ _جانم بگو پسرم. _حاجی مگه نمیگن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟؟ _چرا بابا درسته. _ولی حاج اقا من یه اشتباهی کردم اومدم استخاره کردم بد اومد میشه یه بار دیگه بگیرم لطفا؟ _والا بابا جان استخاره رو که نمیشه هی تجدید کرد ولی چون کار خیره من برات دوباره انجامش میدم. _حاج آقا نوکرتم ممنونم ازتون. _نگو بابا جان خواهش میکنم انشاالله این دفعه خوب بیاد برات. نیت کن پسرم. امیرمهدی از ته دل نیت کرد. دیگه طاقت دوری حورایش را نداشت. _باز کن چشاتو بابا جان ببین چه قشنگ هم در اومده. برو بابا برو به کار خیرت برس که استخاره عالی اومده. _جدی حاج اقا خدا خیرتون بده ممنونم بدین دستتونو ببوسم. _عه این چه کاری بابا جان برو پسرم برو که قسمتت منتظرته. به سجده رفت. بایدم می رفت. مگر می شود سپاس گذار ارحم الراحمین نبود وقتی انقد قشنگ راضی بودنش را نشانش داده بود؟ به سمت خانه حورا پرواز کرد. سر راه یک دسته گل زر گرفت. زنگ در خانه را زد . و انگار حورا دم زنگ نشسته و منتظر امیرمهدی اش بوده که سریع ایفون را برداشت. حالا مگر حرف مردم برایش مهم بود؟دختری که تا دیشب در را برای پسر دایی اش باز نمی کرد حالا این گونه منتظر پسری غریبه بود. _بله؟ _سلام حورا خانم مشتلق بدین خبرمو بگم. _چیشد گرفتین جوابشو؟؟ و فهمید که چه قدر حول بازی در اورده است. سریع گفت: یعنی چیزه.... _ بله بله همون چیزه گرفتم جوابمو حاج اقا گفت عالی اومده. این حورا بود که قند در دلش آب می شد. _حالا ما کجا میشه شما رو زیارت کنیم بانو؟ بانو گفتن امیر مهدی دل حورا به تپش انداخته بود. _من دارم میرم دانشگاه. الان میام پایین. _باش پس منتظرم. 💙❣💙❣💙❣💙❣💙 ╔═...💕💕.. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💛❤💛❤💛❤💛❤ مهرزاد بعد از آن‌شب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود. یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد. یاد حورای آرام افتاد.. یاد آن غریبه آشنا.. او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او. _نمیشناسمت که چی هستی، کی هستی، کجا هستی؟؟. هیچی درباره ات نمیدونم. ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاهحورا بودی. اسمت چی بود؟ خدا؟؟ اما میخوام یه چیر دیگه صدات بزنم. فکر کنم بهترین چیزی که میتونم صدات کنم، غریبه دوسداشتنیه. یه حس خاص دارم بهت.. حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه.. کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد. دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟ درهمین حال هابود که به خواب رفت. صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید. پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود. گفت: من کجام؟شما کی هستی؟ پیرمرد گفت:صبح که برای نون گرفتن می رفتم نونوایی کنار یه ساختمون خوابت برده بود جوون. بهت نمیاد معتاد یا الاف باشی. اینجام مسجده خونه خداست همیشه درش رو به همه بازه. _ممنونم حاج آقا اصلا نمیدونم کی خوابم برده. باید برم سرکار.. _پاشوپسرم اذان صبح رو گفتن نمازت بخون بعدش دست علی یارت برو دنبال کار و زندگیت. مهرزاد و نماز؟؟!! کمی من من کرد اما رویش نشد ک بگوید که نماز خواندن را بلد نیست. به اجبار چشمی گفت و رفت برا وضو. وضو و نمازش را نیمه کاره تمام کرد و پای سجاده بود که یاد حرفای های دیشبش با غریبه دوسداشتنی افتاد. دوباره خواست با او حرف بزند که ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری شد. او‌هیچی درباره او نمی دانست. اولین قدم فهمیدن تاریخچه نماز بود. در کودکی فقط به او میگفتند نماز بخوان نماز بخوان. اما هیچ‌کس علتش را نمی گفت و مهرزاد باید می فهمید برای چه باید نماز بخواند. خیلی سریع آماده شد و به مغازه رفت. باید با امیر رضا حرف می زد. ❤💛❤💛❤💛❤💛❤ ╔═...💕💕...═ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝♥💝♥💝♥💝♥💝 مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد. داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود . _سلام داداش. _سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی _قربانت _مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه. _نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم. _جانم بگو _راستش.. _خب بگو چیشده _درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟ _خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه. اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن ‌و فلسفه نمازی. _مرسی داداش برو خدافظ. _یاعلی امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز . اولین مطلبی که بالا امد را خواند. "همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيين‌هاي ريشه‌دار و عميق در زندگي انسان‌ها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است. ولي يك امر در همه عبادت‌ها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن مي‌گويد و براي نيازش، دست به دامان او مي‌زند. بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد. ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد مي‌گويد: «اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي مي‌خوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت مي‌توان فهميد كه تمامي يك‌صد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بوده‌اند." وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت و با خود گفت: حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.     ♥💝♥💝♥💝♥💝♥ ╔═...💕💕...═ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌷به رسم ادب روز خود را با 🌷 به تو آغاز میکنم 🌷روزم بــه نـام تــ️ـــو مـــادر : 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ 🌷 وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 🌷تا ابد اين نکته را انشا کنيد 🌷پاي اين طومار را امضا کنيد 🌷هر کجا مانديد در کل امور 🌷رو به سوي حضرت زهرا کنيد 🌷در پناه مهر خدا و عنایت حضرت زهرا(س)روزتون پر برکت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸 🌹 سالها دیدهٔ دل جانب رضوان داریم این چنین میل تماشای تو جانان داریم چون که دوریم ز تو حال پریشان داریم روز و شب قبلهٔ جان سوی خراسان داریم مرکز نور سماوات و زمین مرقد توست وسط باغ جنان ، خُلد برین مرقد توست حلقهٔ هر دو جهان را چو نگین مرقد توست آن که غم می بَرَد از قلبِ غمین مرقد توست آستان تو همان عرش خدای ازلی است مهر و حب تو همان معنی خیر العملی است تویی آنکه به جهان سرور و مولا و ولی است لقبت گرچه رضا ، نام قشنگ تو علی است 🌹 أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا 🌹روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا 🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
🌹قسـمـت چهـل و دوم از کنار اتاق زهرا که رد شدم صدای هق هق گریشو شنیدم. یک لحظه انگار قلبم ریخت. چرا گریه میکرد؟این گریه کردن عادی بود یا نه؟کی تونسته بود اشک اون دحتر معصوم رو دربیاره؟ نمیدونم چی شد اما تو یک لحظه در اتاقشو باز کردم. دیدنش با اون چادر نماز سفید سر سجاده حال عجیبی بهم دست داد. تسبیح مرواریدی خوشگلی تو دستش بود و دستاشم رو به آسمون دراز بود. متوجه من نشده بود و داشت دردودل میکرد با خداش. با بغض گفت:خداجونم!هیچ کاری برای تو غیرممکن نیست این خواسته منم که اصلا کاری نیست. خواهش میکنم این حس لعنتی رو که چنبره زده تو وجودم و داره منو نابود میکنه،از دلم بکن. خدایا نزار این احساسی که دارم،باعث بشه گناهی که تاحالا نکردم،بکنم. گریه اش بیشتر شد و به سجده رفت. _خداجون تو همیشه یار و یاورم بودی.مونس لحظه های تنهاییم بودی. کسیو جز تو ندارم که ازش کمک بخوام.دستمو بگیر و تنهام نزار. این آزمایش بزرگیه..خیلی بزرگ بعد شروع کرد به ذکر گفتن. یک ذکری گفت که دل منم آروم گرفت باهاش. "الا بذکر الله تطمئن القلوب" خیلی ذکر قشنگی بود.زهرا رو هم آروم کرد. چه معجزه ای کرد همین دوسه کلمه. برای اینکه متوجه حضورم نشه آروم درو بستم و رفتم پیش دایی اینا. ازشون خداحافظی کردم و از خونشون رفتم بیرون. تو مسیر همه فکرم جای زهرا و اون ذکر قشنگش بود. زهرا دختر مقیدی بود و من تاحالا اشکشو ندیده بودم. اگه بحث دین و ایمونش نبود با اون ازدواج میکردم نه خواهرش. فقط انگار گریه های امروزش بدجور داشت عذابم میداد. چی انقدر ناراحتش کرده که اشکش دراومده؟ چه حسی داشت؟چه گناهی؟ واقعا گیج شده بودم و جواب سوالام رو نمیدونستم از کی بخوام؟ رسیدم خونه و ماشینو تو حیاط پارک کردم. از روزی کن خان سالار گفته بود تو این خونه آزادی من راحت تر شده بودم. دیگه قید و بندی تو خونه نداشتم.راحت میرفتم راحت برمیگشتم کسیم کار به کارم نداشت. هوا یکم سرد شده بود منم که سرمایی بودم سریع رفتم تو خونه. مادرجون مشغول بافتنی اش بود و کنار شومینه نشسته بود. رفتم پیشش و گفتم:سلام علیکم حال شما مادربزرگ؟ _به به پسر گلم.چطوری عزیزمادر؟ دستاشو بوسیدم و گفتم:خوبم.برای کی بافتنی میبافین؟ _یک شالگردن خوشگل برای تو و لیدا. لبخند محوی زدم و ازش تشکر کردم. رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم.روی تختم دراز کشیدم و انقدر اون ذکر رو تو دلم تکرار کردم که خوابم برد اونم چه خواب راحتی. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت چهـل و ســوم وقتی از خواب بیدارشدم،مامانو دیدم که رو صندلی جلو میز لب تابم نشسته. باز اومده شکایت و گلایه و نصیحت..هوف _کاری داری؟ طلبکارانه نگاهم کرد وگفت:شد یک بار بگی مامان؟شد یک بار بگی شما؟شد یک بار دل مادرتو به دست بیاری؟شد یک بار با رضایت من کاراتو انجام بدی؟ از حرفاش خونم به جوش اومده بود. _حالام که بدون اجازه مادرت ازدواج کردی.اصلا مادر کیه؟مادر چیکاره است؟فقط بچه به دنیا بیاره و خلاص..آره؟؟ از رو تختم بلند شدم و روبروش ایستادم. حرفایی که اینهمه سال تو دلم مونده بود رو گفتم،اونم باصدای بلند. _مگه موقعی که من تو پارتی ها و مهمونیا سرگردون بودم شما اومدی به عنوان مادر دستمو بگیری ببری پیش خودت؟مگه منو پسرم صدا زدی که مامان بهت بگم؟مگه موقعی که با شوهرت به تیپ و تاپ هم زدین به من فکرم کردین؟مگه موقع طلاقت یک ذره به پسرت و خواسته اش اهمیت دادی که من به نظرت اهمیت بدم؟مگه موقعی که اومدیم ایران‌ کمکم کردی که کار یا خونه پیدا کنم؟فقط سرکوفت زدی!مثل همیشه.نپرسیدی خب پسر تو چته انقدر تو همی و ساکتی؟نپرسیدی چی عذابت میده که اینهمه پریشونی؟مادری کردی برام انتظار داری وظیفه فرزندیمو به جا بیارم؟موقعی که اومدیم ایران انقدر درگیر فکر ارث و میراثت بودی که راحتی پسرتو فراموش کردی. آره شیرین خانم اینام هست. من برای کسی که برام مادری نکرده احتراممو خرج نمیکنم.۹ماه حملم کردی که اونم دستت درد نکنه پاداشش رو خدا بهت میده. اصلا کاش به دنیام نمیاوردی اینجوری راحت تر بودم. اینجوری مجبور نبودم بخاطر راحتی و آسایشم ازدواج کنم و دختر مردمو بدبخت کنم. اگه مادرخوبی بودی برام نمیزاشتی چشمم دنبال هر کس و ناکس کشیده بشه و دنبال راحتی و امنیتم باشم. بعد زدن حرفام احساس راحتی کردم. بدون نگاه کردن به مامان از اتاق بیرون رفتم. رفتم تو حیاط تا بادی به سرم بخوره خنک بشم.خیلی داغ کرده بودم و دست خودمم نبود.۲۷ساله به دوش میکشم اینهمه دردودل رو. کم نیست!خسته شدم. کمی که قدم زدم حالم بهترشد و برگشتم تو اتاقم اما دیگه هیچکس نیومد پیشم. خوبه فهمیده بودن حالم خوب نیست گذاشتن تنهاباشم. الان واقعا به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم.کی بهتر از همسرم؟ همسر؟هه من اونو ازخودم رونده بودم مگه میشد برش گردوند؟ بیخیال شدم و گوشیمو کنار گذاشتم. کاش الکی دختره رو پابند نمیکردم.کاش این تصمیم احمقانه رو نمیگرفتم. من خودم تو زندگیم اضافیم زن دیگه چی بوده؟ کلافه دستی تو موهام کشیدم و رو تختم دراز کشیدم. انقدر فکر کردم که بالاخره خوابم برد. تو خواب دیدم یک خانم سفید پوش رو که صورتش معلوم نبود. تو باغ بزرگی بودیم.اومد جلو و دستمو آروم گرفت. نمیدونستم کیه اما آرامش خاصی بهم داد. منو دنبال خودش کشوند و منم رفتم.کمی که راه رفتیم یک جا ایستاد. وقتی برگشت سمتم نوزادی تو دستش بود که خیلی قشنگ و زیبا بود. نوزاد رو به من داد و آروم گونشو نوازش کرد. غرق زیبایی نوزاد بودم که صدای سم اسب هایی رو شنیدم. برگشتم که مردی تنومند رو سوار بر اسبی رخشان دیدم.ابهت خاصی داشت و نمیشد ازش چشم برداشت. صورت مرد هم نورانی بود. نزدیک ما شد و آروم از اسب پیاده شد‌. جلوتر اومد که یکهو ازخواب پریدم. با عرق سردی که به صورتم نشسته بود،نفس نفس میزدم.خواب عجیبی بود! ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت چهـل و چهـارم "لیدا" با اشک زل زدم به صفحه گوشیم که عکس کارن بی معرفت روش خودنمایی میکرد. با خودش که نمیتونستم حرف بزنم برای همین حرفامو به عکساش میگفتم تا یکم آروم بشم. _ای بی معرفت!دلمو به دلت پیوند زدی و رفتی.نگفتی بابا این دختره به من دل بسته،عاشقمه،همسرمه،زنمه..اصلا به این چیزا اهمیت ندادی. گفتی من بی احساسم،گفتی طول میکشه تا جا بیفتم تو مفهوم خانواده،گفتی از من انتظار قربون صدقه و حرفای قشنگ نداشته باش..آره قبول همه اینا روگفتی..اما..اما نگفتی تنهام میزاری. اینو که گفتم زدم زیر گریه.اما چون همه خواب بودن،بالش رو جلو دهنم گرفتم و اشک ریختم. خیلی دلم شکسته بود.دلم از کسی گرفته بود که همه زندگیم بود. کسی که حاضر بودم جونمم براش بدم. اما اون مثل یک دستمال یک بار مصرفم که نه مثل یک چیز خیلی بی ارزش ولم کرد و رفت. بخدا من زنتم.زن رسمی و شرعیتم چرا ازم دوزی میکنی؟چه گناهی کردم که تقاصش اینه؟ دارم تاوان کدوم اشتباهمو میدم؟ اگه عاشق تو شدن گناهه من گناه کار عالمم. از دوست داشتنت نمیتونم دست بکشم. یکم که آروم تر شدم صدای تقه در اومد. ترسیدم و تو خودم جمع شدم. نکنه بابا و مامان باشن که توضیح دادن برای اونا مصیبته. در بازشد و یک سایه اومد تو. بابا که نبود سایه زن بود.مامانم نبود چون مامان هیکلش درشته.پس حتما زهراست. هوف همینو کم داشتم واقعا تو این شرایط؟ نشست روبروم و با نگرانی گفت:چیشده محدثه؟گریه چرا؟؟ رومو برگردوندم و اشکامو آروم پاک کردم. نباید بزارم کسی بفهمه این مشکلو.باید خودم حلش کنم. _چیزی نیست. _چرا هست خیلیم هست.این اشکا برای چیه؟ نمیدونم چیشد که یکهو خودمو انداختم تو بغل زهرا و همه چیو براش گفتم حتی آناهید و شرطمون. وقتی همه رو تعریف کردم،اول یکم کمرمو‌ نوازش کرد و بعد گفت:آبجی گلم خدا خیلی بزرگه.هیچوقت هیچکس رو‌تنها نگذاشته.فقط شاید یکم دیر به دادش رسیده باشه. اشکمو که روی گونه ام قل خورد،با انگشت گرفتم و گفتم:چرا؟ لبخند قشنگی زد وگفت:چون اولا اینکه خدا میخواد زیاد صداش کنی آخه صدای بنده هاشو خیلی دوست داره.دوم اینکه میخواد خوب با تجربه و پخته بشی.تو گرمای مشکلات میسوزونت تا دردو حس کنی و موقع شادی ناله نکنی.سومم اینکه خدا حتما برات چیزای بهتر درنظر گرفته که به موقعش بهت بده. ناز آوردم وگفتم:نه من به موقع نمیخوام.همین الان میخوام. سرمو گذاشت رو سینه اش و اروم و با اطمینان گفت:آبجی جونم خودت ازخدا بخواه که بهترینا رو بهت بده نه اونی که خودت میخوای.اصلا شاید همونا جزو آرزوهات باشن. مثل یک بچه کوچیک شده بودم تو بغلش.اونم‌ موهامو‌ناز میکرد.ایندفعه دیگه حرفاش خسته کننده و نصیحت کننده نبود. بیشتر آرومم میکرد. _آروم باش و به چیزای خوب فکر کن.به شوهرت... به بچه هایی که قراره بیارین.. به زندگی آیندتون... کارنم اگه حرفی زده سر جوونی و خودخواهیشه.زیاد غصه‌نخور. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت چهـل و پـنـجـم اشکام کم کم بند اومد اما هنوز دل میزدم.دلم به جای بغل زهرا،بغل شوهرمو میخواست اما اون نامرد ازم دریغ کرده بود. خیلی دلم میخواست بهش زنگ بزنم و ازش گله کنم اما غرورم اجازه نمیداد. دیگه حالم داشت از ضعف خودم بهم میخورد. زهرا سرمو گذاشت رو پاش و آرومم کرد.اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد. وقتی بیدارشدم رو تختم بودم و پتو هم روم بود. برگشتم سمت در که از دیدن کارن تعجب کردم. اون اینجا چیکار میکرد؟یعنی دلش به رحم اومده بود؟چه جالب! _صبح بخیر. رو تختم نشستم‌و بدون توجه بهش موهامو مرتب کردم. _زهرا گفت دیشب خیلی حالت خوب نبوده اومدم حالتو بپرسم. پوزخندی زدم وگفتم:هه جدا؟چه زود به فکر افتادی؟تازه یادت اومد لیدایی هم هست؟! از روتخت بلندشدم و رفتم سمت در که دستمو گرفت و کشید. _ولم کن. منو با زور برگردوند طرف خودش و گفت:به من نگاه کن! نگاهمو ازش گرفته بودم و حاضر نبودم به هیچ‌وجه ببینمش‌. _میگم نگام کن. از لحن محکمش ترسیدم و نگاهش کردم. _بار آخرت باشه برای چیزای الکی گریه میکنی. _الکی نبود من... _اره میدونم به من احتیاج داشتی..به اینکه آرومت کنم..اما من..من.. _تو نمیتونی.همینو میخواستی بگی دیگه نه؟علتشو خودتم نمیدونی این خیلی جالبه. _میدونم فقط..نمیتونم بگم. _خیلی یخت نیست که بگی دوسم نداری! دیگه صبرنکردم تا غرورم بیشتر شکسته بشه.دستمو از دستش درآوردم و از اتاقم بیرون رفتم. یکسره رفتم تو‌اتاق زهرا.طبق معمول مشغول درس خوندن بود. اتقدر از دست کارن عصبی بودم که انگار کسی رو جز زهرا گیر نیاوردم که عصبانیتم رو روش خالی کنم. _با اجازه کی زنگ زدی به کارن؟ از جاش بلندشد وگفت:س..سلام. _سلام بی سلام.جواب منو‌بده.مگه من بهت گفتم زنگ بزنی بیاد اینجا؟چرا اینکارو کردی؟اگه لازم بود خودم زنگ میزدم. طفلی بغض کرد وگفت:اما آبجی من... _لطفا دیگه دایه مهربون تر از مادر نباش برام.منم قسم میخورم به اون‌خدایی که میپرستی هیچ حرفی دیگه به تو نزنم.نه وکیل،نه وصی،نه خواهر.. بعدم از اتاقش بیرون رفتم و‌ در رو محکم بهم کوبوندم. مامان با ترس اومد و گفت:چه خبرتونه شماها؟اون از شوهرت که در حیاطو اونجوری بهم‌کوبوند اینم از تو.معلومه چتونه؟ دندونامو بهم ساییدم و بدون جواب باز به اتاقم پناه آوردم. کاش باهاش ازدواج نمیکردم که اینجوری نمیشد. کاش‌بخاطر یک عشق،زندگیمو خراب نمیکردم. کارن دوسم نداشت و این توهین بزرگی بود به شخصیت و غرورم. چرا همون اول که گفت نمیتونه علاقه ای به من تو‌خودش پیدا کنه مخالفت نکردم؟ چرا جلو رفتم؟ چرا عقب نکشیدم که زندگیم تباه نشه؟ گیج بودم و نمیدونستم دیگه چیکار کنم. ناگهان کاغذ سفیدی رو روی تختم دیدم. برش داشتم و تاش رو باز کردم. دست خط شکسته اما قشنگی بود. "سلام لیداجان. متاسفم اگه اذیتت کردم و تو همین روز اول عقدی اینجوری اذیتت کردم. دست خودم نیست من۲۷سال محبت ندیدم از هیچکس.برای همین محبت کردنو بلد نیستم. امیدوار بودم بتونم با وجود تو حسی رو تو‌قلبم پیدا کنم که سالهاست دنبالشم اما پیدا نشد. امیدوارم پیدا بشه و تو هم کمتر اذیت بشی. این روزا هم تموم میشه مطمئن باش. خدانگهدار" ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت چهـل و ششـم "زهرا" بعد از رفتن محدثه و بعد از شنیدن حرفاش، بغض بدی گلومو گرفته بود. به‌خودم قول داده بودم برای چیزای بی ارزش اشک نریزم اما واقعا حرفای محدثه برام گرون تموم شد. خیلی سنگین بود برام وقتی گفت دایه مهربون تر ازمادر نباش. من وقتی حال دیشبشو دیدم واقعا ازخودم و احساسم بدم اومد چون خواهرم داشت بخاطر مردی که من دوسش داشتم اشک میریخت. چون اونم مثل من،شایدم بیشتر ازمن دوستش داشت. از کارن خیلی دلخور بودم که این بل و بشو رو راه انداخته فقط بخاطر اون دل سنگ مسخره اش. دلی که انگار برای زنده موندن فقط میتپه. کاش دلش به رحم میومد و خواهرمو اذیت نمیکرد.اخه اون دیگه زنشه چطور دلش میاد دلشو بشکنه؟ انقدر باخودم کلنجار رفتم و بغضمو‌خوردم تا آروم شدم.اما آرامش قبل طوفان بود انگار. خودم. مشغول درس خوندن نشون دادم تا کسی فکر نکنه اتفاقی افتاده و از چیزی ناراحتم. بعد که دیدم درس نمیفهمم سی دی قرآنمو گذاشتم تو ضبط و روشنش کردم. واقعا با صوت قرآن دلم آروم میگرفت. کلام خدا با گوشت و‌پوستم عجین شده بود و تا به گوشم میخور بدجور آرومم میکرد. مخصوصا آیه"الا بذکر الله تطمئن القلوب" دستمو‌گذاشتم رو قلبم و چند بار این آیه رو تکرار کردم تا از آخر آروم شدم. ظهر از ساعت۱۲تا۲کلاس داشتم. بدون اینکه چیزی بخورم ساعت۱۱رفتم بیرون و تا دانشگاه یکم پیاده رفتم و یکم با اتوبوس‌. آتنا کلاسا رو نمیومد و به قول بچه ها میپیچوند.منم تک و تنها تو‌کلاس مینشستم و درس رو گوش میدادم و آخرم میرفتم. ظهر خیلی گشنه ام شد برای همین یک ساندویچ از بوفه گرفتم و نصفشو خوردم. بقیشو گذاشتم تو کیفم و رفتم بیرون دانشگاه‌. بادیدن کارن دم در دانشگاه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم. چرا اومده بود اینجا؟چی میخواست ازم؟نکنه منتظر کسی دیگه بود؟ چادرم‌ جلو صورتم گرفتم تا منو‌نبینه. زود از جلوش رد شدم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس. تا وقتی سوار اتوبوس شدم،کارن همونجوری ایستاده بود و انگار منتظر کسی بود. رسیدم خونه که گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. _بله؟ _کارنم.امروز نیومدی دانشگاه؟ _سلام. _گیرم که سلام جوابمو بده. _مگه طلبکارین؟ _آره. _طلبتون؟ _یک‌گوش شنوا واسه حرفام. _من حوصله گوش کردن به حرفاتونو ندارم. _مجبوری؟ _چرا اونوقت!؟ _چون نادانسته باعث قضاوت شدی. _من کسیو قضاوت نکردم. _ببینمت حل میشه. _ببخشید من وقتم پره.وقت آزادم برای شما ندارم متاسفم خداحافظ تماس رو که قطع کردم فوری یک پیام اومد برام. "من باید ببینمت زهرا." ازاین خودمونی شدنش بیزار بودم برای همین جوابشو ندادم و گوشیمو خاموش کردم. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662