eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی اینکه من بخاطر پدر و مادرم اومدم ونه میخوام که با شرایط هاتو احساس کردم مخالفت کنم ونه میخوام جواب شما منفی باشه _احساس کردم اتاق دور سرم میگرده خدایااااااااااااا این یعنی چی؟من همه امیدم این بود که اونم با من هم صدا بشه پس حال من چکار کنم . با صدای ضعیفی گفتم:این یه شوخیه؟ ولی جواب من بازم یه نه ی پر تحکم بود نگاش کردم عصبانی نگام میکرد گفتم:پس حال من چکار کنم؟ همه زورم جمع کردم وگفتم:ولی جواب من منفیه چارکنم؟ یعنی چی چکار کنم؟ صداشو بلندتر کرد:چرا؟ خواستم بگم چرا ولی صدا تو گلوم خفه شد. خودمو جمع وجور کردم وگفتم :من با شما تفاهم ندارم چندثانیهمتعجب نگاهم کردوبعد زد زیر خنده دانیال:ما که هنوز با هم حرف نزدیم که ببینیم تفاهم داریم یانه -من میدونم که نداریم میشه بپرسم ازکجا میگین؟ من نگفته میدونم که شما شرایط منو قبول نمیکنید اینم یعنی اینکه ما به تفاهم نرسیدیم هنوز شرایطی نگفتید که ببینید من قبول میکنم یانه؟! شرایط من سخته اصولا کسی قبول نمیکنه -ادم ها باهم تفاوت دارن شاید من قبول کنیم وای خدایا این چرا اینجوره؟ دانیال:منتظرم که بشنوم -چی رو؟ شرایطتونو شرط اولم:من قصد ادامه تحصیل دارم اونم خارج از کشور شرط دوم:بعد از ادامه تحصیلم میخوام کار کنم شرط سوم:من حق طلاق میخوام بعد نگاش کردم که متفکرانه داشت نگام میکردوگفتم : بسه یا بازم بگم. چند لحظه همونجور ساکت نشست پوزخندی زدم وگفتم :دید من راست میگفتم شما هم مثل بقیه قبول نمیکنید لبخندی زد وگفت:خودتونو امیدوار نکنید متعجب نگاش کردم گفت من قبول میکنم _نه چرا که نه شرط اول من هم با شما میرم خارج شاید باهم ادامه تحصیل دادیم شرط دوم من با کار کردن خانم مشکلی ندارم اصلا اگه شمام نتونستید هم به کار خونه برسید هم به کار بیرون یه نفر رو استخدام میکنیم تا به کارهای خونه برسه اما شرط سوم که روش یه کم مرددبودم ولی یه کم که فکر کنی میفهمی وقتی یه زن کنار همسرش یه زندگی عاشقانه وبی غمی رو داشته باشه که مرض نداره بره طلاق بگیره ومن این زندگی رو برات میسازم پس با اونم مشکلی ندارم حال بقیه شو میشنوم شوکه شده بودم معمولا خواستگارهای قبلیم با یکی از شروطم مخالف بودن من:شما مطمئنید؟نمیخواید بیشتر فکرکنید؟ باتحکم گفت :نه -من مهریه م بالاست -مثلا چقدر؟ اینو همینجوری گفتم اصلا تا حال با هیچ یک از خواستگارام راجع بهش بحث نکرده بودم فکر میکردم آدم تو بقیه ی موارد که به تفاهم برسه دیگه مهریه رو یه جور حل میکنه واسه همین موندم چی بگم دانیال :نمیخواین بگید -۲۰۰۰سکه اینو همینجوری پروندم مشکوک نگام کرد و گفت:باشه هول هولکی گفتم :شما نباید اینکارو بکنید -چرا؟ -۲۰۰۰سکه چقدر میشه؟.... _آره ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پس چرا قبول میکنید چون ارزششو داره یه جور خاصی نگام کردوگفت:تو خشکم زد.نمیدونستم چی بگم به هیچ نحوی نمیخواست کوتاه بیاد من:ازکجا میدونید که من ارزششو دارم لبخند زد وچشمکی زد گفت این یه رازه بی شوخی کسی برا خودش ارزش فائل میشه بقیه رو هم وادار به اینکار میکنه -اما خانواده های ما باهم اختلاف طبقات دارن منظور این بعدا مشکل ساز میشه باید برا من و خانوادم مهم باشه که نیست همه میگن کبوتر با کبوتر بازبا باز کندهم جنس با هم جنس کند پرواز این درست نیس خیلی وقتا بازوکبوتر هم باهم پرواز میکند این امکان نداره -چرا وقتی کبوتر کوچولو اسیر چنگال یه باز شه همه چیز ممکن میشه با عصبانیت گفتم:من نه کبوترم نه کوچولو پس اسیر نمیشم شما کبوتر نیستید شما یه آدمید یه آدم که میتونه عاشق بشه عاشقی ام یجور اسارته من عاشق نمیشم میشید همه میشن من فرق دارم اون که معلومه اگه فرق نداشتید که نظرمو جلب نمیکردین خم شد به جلو وآرو م گفت:منم عاشق چیزهای متفاوت هستم به هیچ وجه حاضر نبود کم بیاره کم کم داشت حوصله م سر میرفت من:ببینید خلاصه ی کلام اینکه من وشما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم بازم که برگشتم سرجای اول خب بهتره همدیگرو خسته نکنیم ولی من باید دلیلشو بدونم گاهی وقتا ادما خیلی کارهارو بی دلیل میکنه اره ولی کارهایی که به آینده مربوط نباشه برامن فرقی نمیکنه ولی برامن میکنه جدی نگام کرد و گفت من باید بدونم چرا؟ من جوابی برای شما ندارم که داشته باشید چون در غیر این صورت من از خواسته م دست نمیکشم زل زدم تو چشماشو گفتم:منظورتون چیه؟ منظورم واضحه من شما رو میخوام پای خواسته مم وایمیستم به هیچ وجه هم کوتاه نمیام از جاش بلند شد وگفت:من یه مبارز حرفه ای ام بلدم چه جوری برای چیزهایی که واقعا میخوام مبارزه کنم وبعد به طرفم خم شد وگفت:الانم تو رو میخوام باهمه ی وجودم وبعد رفت سمت درو گفت :بهتر زیاد منتظرشون نذاریم مثل یه آدم آهنی از جام بلند شدم دنبالش راه رفتم ولی تو آستانه در برگشتم ونگاش کردم لبخندی زد معلوم بود که از کار خودش راضیه من:شما منو نشناختید منم مبارز خوبی هستم خم شد رو صورتم و اروم گفت:همیشه تویه مبارزه دوست داشتم حریفم قوی باشی چون اون موقع شکست دادنش بیشتر به آدم میچسبه راست ایستاد و نگام کرد من- باشه اگه شما اینو میخواین حرفی نیست برگشتم وبه طرف پذیرائی رفتم خانواده ها به شدت گرم صحبت بودن ومتوجه اومدن ما نشدن تااینکه آقا نادر سرش بلند کردوگفت:دوکبوتر عاشق ما برگشتن چه زود حرف هاتون تموم شد دانیال:خوشبختانه زود به تفاهم رسیدیم بعدبرگشت ونگام کردمو لبخند زد تو دلم گفتم بچرخ تا بچرخیم یه تفاهمی نشونت بدم که حال کنی همه دسته جمعی گفتن:خدا روشکر دخترعمه لیلا گفت:این یعنی این که دهنمونو شیرین کنیم اقا نادر بلند شد وشیرینی رو گرفت سمت پدر -من باید بیشتر فکرکنم.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
همه برگشتن نگام کردن لیلا:از اولشم میدونستم دانیال پسر باهوشیه میدونه دست رو کی بذاره بعدبرگشت طرف مادرم وگفت:دخترت از وقار وسنگینی چیزی کم نداره بهت تبریک میگم اقایوسف(پدر دانیال):حاج خانم راست میگن هر دختر دیگه ای بود فورا بله رو میگفت تودلم گفتم اینام مثل خود دانیال اعتماد به نفسشون بالاست آقانادر:مردی که زحمت نکشیده زنش وبدست بیاره قدرشونو نمیدونه الان اگه دخترشمانازنکنه فردا دانیال قدرشو نمیدونه نسترن خانم(مادر دانیال):پدرجون پسر من قدر شناسه اون همینجوریشم قدر سوگند جونو میدونه مگه نه پسرم؟ دانیال که چشمش هنوز رو من بود گفت:بله صد در صد اینو به خودشونم گفتم اقا نادر:خوب دخترم چقدر وقت میخوای واسه فکر کردن؟ -سه روز مسئله ای نیست ایشاالله جوابت مثبته ماهم هفته دیگه این موقع بیایم واسه قرار مدار خوب دیگه بهتر رفع زحمت کنیم تا دخترم زودتر شروع به فکرکردن کنه شاید زودتر این شازده پسر ما رو از بلاتکلیفی در اره _همگی بلند شدن ورفتن دانیال که پشت سر بقیه میرفت اومد طرفم وگفت:به امید دیدار.دیدار بعدیمون باشه واسه پنجشنبه ی هفته ی بعدی. وبعد لبخند شیطنت امیزی زد ورفت بعداز جمع وجور کردن خونه شب بخیر گفتم ورفتم سمت اتاقم.با اینکه میدونستم امشب قرار نیست به این زودی بخوابم. امشب تمام برنامه هام خراب شد چی فکر میکردم چی شد چقدرمن همه چیز رو آسون گرفته بودم فکر اینجاشو نکرده بودم پسره ی احمق یکی نیست ازش بپرسه حالا چرا من؟قحطیه دختر نیافتاده که؟خوب من نه یکی دیگه مگه برا آدمی مثل تو فرق میکنه؟چرا اینا رو تو صورت خودش نگفتم؟خوب معلومه واسه اینکه طرف بدجور سورپرایزت کرد مگه نه؟لعنتی. ازجام بلند شدم سرمو بین دستام گرفتم حالا باید چکار کنم میدونستم که اگه جواب نه بدم همه مسخره م میکنن .دانیال کسیه که کل فامیل آرزوشونو دامادشون بشه اونوقت من پسش میزنم .بهم میخندن ومیگن این دختره واقعا یه تخته ش کمه فکر کرده بهتر از اون گیرش میاد .خوب مسلمه که از لحاظ ظاهری کسی بهتر از دانیال نمیاد سراغم ولی باطنش چی؟ تو آینه خودمو نگاه کردم وگفتم :تو باید پای حرفت بمونی مهم نیست بقیه در موردت چی فکرمیکنن مهم اینه که تو اونو نمیخوای اون پسر ملکه الیزابتم که باشی برا تو هیچه تو نمیتونی به خاطر حرف مردم یه عمر با کسی زندگی کنی که ازش متنفری ولی قضیه اصلی که مردم نیستند پدرو مادرم هستند مطمئنا اگه جوابمو بشنون مخالفت میکنن البته بهشون حق میدم اون عوضی همچین خودشو خوب نشون داده که همه قبولش دارن مطمئنا ازم دلیل میخوان و من هیچی ندارم که بهشون بگم واقعا چی بگم. از پنجره بیرونو نگاه کردم:ستاره کجایی؟ خوب هرجا هست که هست اگه اینجا بود مگه میتونستی بهش بگی چی شده؟وای خدای من اگه اون بشنوه چی میشه؟ اشک تو چشام جمع شد.مطمئنا خبر به گوشش میرسه واون وقت.... خدایاااااااااااااااا این دیگه آخر بدشانسیه اون وقت من چه توضیحی دارم که به اون بدم شقیقه هامو با دستم فشار دادم سرم داشت منفجر میشد. اخه خدایا این بود رسمش .نفس عمیقی کشیدم مثل همیشه گفتم هی دختر اروم باش چیه چرا داری بیخودی بزرگش میکنی راحت میگی من ازش خوشم نمیاد به دلم نمیشینه تموم رفتم سمت تختم ودراز کشیدم نباید بهش فکر کنم نباید چشماتو ببند به فردا فکر کن به اینده فکرکن.به زور داشتم فکرمو از موضوع پرت میکردم. صبح به زور از خواب بیدار شدم جمعه بود ولی کلی کار داشتم بلند شدم و آبی به صورتم زدم و بی هیچ حرف و حدیثی از جلوی چشمهای مادر و پدرم دور شدم حوصله ی جواب دادنو نداشتم فعلا باید تجدید قوا میکردم شاید یه جنگ سختی رو پیش رو داشته باشم از این فکر حتی خودمم خنده م گرفت جنگ.... باید خونسرد باشم اصلا شاید اونم یه چیزی همینجوری گفته وقتی جواب ردمو علنی بگم اونم بره وپشت سرشم نگا نکنه ویادش بره کسی رو به اسم سوگند میشناسه همیشه یه امیدی هست بیخیال..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد... وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
خانم ها حتما باید آلو خشک شده بخورند زیرا بیشتر خانم ها دچار کم خونی هستند و آلو خشک سرشار از آهن است ، همچنین با افزایش سلامت کبد به افزایش سلامت پوست کمک میکند ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نحوه درست کردن پنج لیتر مایع دستشویی خانگی فقط با دو عدد صابون، بدون کمترین هزینه و وقتگیری که تاکنون نمی دانستید! برای خانمهای خانه دار و مردهای مجرد ارسال کنید! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای اینکه حین کار با چاقو توی آشپزخونه، انگشت‌تون آسیب نبینه، از این ترفند استفاده کنید.🙌😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 برای رفع سریع سرماخوردگی، «شیر و زردچوبه» بخورید • زردچوبه با خواص آنتی‌اکسیدانی؛ سیستم ایمنی بدنتان را قوی کرده و به بدن کمک میکند باکتریها و ویروسهایی که باعث عفونت میشوند را نابود کند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هنگامی که شخص بطور ناگهانی بترسد خون در قلب لخته شده و در دراز مدت دربدن انسان تبدیل به توده ی سرطانی می شود. 🔻 اطرافیانتان را هیچ وقت برای شوخی هم که شده نترسانید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
علت را جویا شدمو گفت خانه های آن اطراف توسط نهاد ریاست جمهوری خریداری و ضمیمه ساختمان های اداری شده است. سرکی داخل کوچه کشیدم و به سر خیابان برگشتم. تصمیم گرفتم با تاکسی به هتل برگردم، زیرا خسته شده بودم. مدتی به انتظار تاکسی ایستادم، ولی وقتی دیدم اتوبوس های شرکت واحد یکی پس از دیگری از مقابلم می گذرند، سوار شدم. بلیط نداشتم، مسافری به من بلیط داد و به رغم اصرار من، پول نگرفت. با راهنمایی مسافرها، در خیابان انقلاب که قبلا به شاهرضا معرو ف بود، پیاده شدم و از آنجا به سمت دانشگاه تهران رفتم. کتاب فروشی های روبزوی دانشگاه پر از پسران و دختران جوت بود که هر یک پی کتابی می گشتند، یکی دو کتاب ادبی که مربوط به آئین نگارش بود و چند جلد مجله خریدم و به هتل برگشتم. کم کم داشت حوصله ام سر می رفت. تصمیم گرفتم روز بعد عازم شیراز شوم. نمی دانم چرا هر وقت به یاد شیراز می افتادم، توی دلم خالی می شد و حالت اضطراب و دلهره به من دست می داد. می نرسیدم؛ نمی دانستم چگونه با مادر و برادر و خواهرانم روبرو شوم. وحشت داشتم مبادا دوست و آشنا و فامیل سرزنشم کنند. چهره ترگل و آویشن را جلوی چشمم مجسم می کردم. بیست و شش هفت سال می شد که آنها را ندیده بودم. فکر می کردم آنها دیگر مرا نخواند شناخت و اگر هم بشناسند، شاید روی خوش به من نشان ندهند. در تمام آن سالها حتی یک پیام کوتاه برایشان نفرستاده بودم؛ حالا به چه رویی می خواستم برگردم! حتما ناهید و خانواده اش به ریشم می خندیدند. یک مرتبه تصمیم گرفتم در تهران بمانم، خانه ام را پس بگیرم و در یک بیمارستان مشغول کار شوم؛ ولی هرگز نمی توانستم با وجود شیراز و مادر و برادر و خواهرانم که سال ها از آنها بی خبر بودم، در تهران زندگی کنم. خلاصه تا نیمه شب، با مجلات و برنامه های تلویزیون که برایم تازگی داشت، خود را سرگرم کردم. صبح روز بعد، بر آن شدم به بانک مرکزی بروم و حواله ای را که در کانادا برایم صادر کرده بودند، به پول تبدیل کنم. فکر کردم اگر با حسین شمرونی به بانک بروم، بهتر است. به شماره تلفنی که داده بود، زنگ زدم. خوشبختانه خودش گوشی را برداشت و فوری مرا شناخت. به گرمی حالم را پرسید و گفت: عاشقم کردی و دست از دومنم برداشتی، درویش! گفتم: نمی خواستم زیاد مزاحمت بشم حالا اگه کاری نداری سری، به من بزن. با خوشرویی گفت: چشم، سالار! ما مخلص شما هستیم. حسین شمرونی نیم ساعت بعد از تلفن، به هتل آمد. وقتی به او گفتم می خواهم به بانک مرکزی بروم چینی به ابرویش داد و به فکر فرو رفت. و گفت: اخه اونجا طرح ترافیکه... اما ولش کن هر طور شده، می رم تو طرح، بی خیالش. متوجه منظور او نشدم. او هم حرف تو حرف آورد و سوار شدیم. از اولین خیابان که خواست بپیچد، مامورین راهنمایی مانع شدند. نمی دانستم موضوع از چه قرار است. به دومین خیابان که رسیدیم، یکی از مامورین به او ایست داد. باالخره سر خیابان سوم، حسین با چرب زبانی مامور را راضی کرد. وقتی داخل شدیم،مثل سربازان فاتح، نگاهی به من انداخت و گفت» اگه حسین شمرونی نتونه وارد طرح ترافیک بشه، باید بره بمیره. با تعجب پرسیدم موضوع چیست. او قضیه طرح ترافیک و منع عبور و مرور اتومبییل های بدون مجوز در قسمتی از شهر تهران را برایم شرح داد. میدان و خیابان فردوسی را کاملا به خاطر داشتم. به سفارت انگلیس که رسیدیم،... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نگاهی با نفرت به آنجا انداختم. چهار راه استانبول بار دیگر خاطره اولین روزهایی را که از شیراز به تهران آمده بودم، برایم زنده کرد. حسین دنبال جایی می گشت که اتومبیلش را پراک کندو بعد از یک ساعت که خیابان های اطراف را دور زد، باالخره بین دو اتومبیل جای تنگی را یافت و با سختی پارک کرد. عالوه بر این که با یک زنجیر و قفل، فرمان را به صندلی بست، کالج و ترمز را نیز با وسیله ای که برای اولین بار می دیدم، قفل کرد، سپس با وسواس، در حالی که درها را کنترل می کرد، گفت: راسه فردوسی و دور و بر بانک و بازار، دزد زیاده، ما هم از مال دنیا همین ماشین قراضه رو داریم. باید احتیاط کرد. سال ها پیش، چند روز قبل از رفتن به لندن، یک بار به اتفاق سرهنگ برای گرفتن ارز به بانک مرکزی آمده بودم؛ ساختمان آنجا در نظرم آشنا بود. با راهنمایی مامور اطلاعات در ورودی، به یکی از طبقات هدایت شدیم. حسین برای این مه خودی نشان دهد، وانمود می کرد به کدام اطاق باید مراجعه کنیم. باالخره از پیشخدمتان و کارمندان که در راهرو رفت و آمد داشتند، سراغ اتاق مورد نظر را گرفت. مراحل و تشریفات اداری، زیاد طول نکشید؛ با ارائه حواله و پاسپورت و شناسنامه و تکمیل فرم مخصوص، مبلغ دویست و دو هزار دالر که به صورت اسکناس های یک صد دالری بود، به من پرداختند. قیمت دلار به نرخ دولتی چیزی نزدیک به هشتاد و دو سه تومان بود که در بازار آزاد حدود یک درصد و چهل و سه چهار تومان خرید و فروش می شد و هر آدم عاقلی ترجیح می داد دلارش را در بازار آزاد تبدیل به ریال کند. حسین معتقد بود آنهمه پول را در کوچه و خیابان نمی شود معاوضه کرد؛ در بازار تهران آشنایی داشت که توسط او به یکی از صرافی ها معرفی شدیم. محل صرافی زنگ می زد. مرد چاق چله ای که قدی متوسط و موهای جوگندمی داشت و پنجاه ساله به نظر می آمد، همه کاره بود. جواب تلفن ها بیش از یکی دو جمله نبود، از قبیل: بله. ، نه. ، صد و چهل و سه تومن، بعداظهر نرخ جدید معلوم می شه. و... وقتی به مرد صراف گفتیم فلانی ما را فرستاده، با خوشرویی تحویلمان گرفت. حسین از این که جلوی من شرمنده نشده بود، خوشحال شد. بعد از گفت و گویی کوتاه و تعیین نرخ، مرد صراف به خاطر این که مبلغ دالر زیاد بود، آنها را با یک تومان ارزان تر از قیمت روز خرید و سپس، نزدیک به سی میلیون تومان در ده فقره چک تضمینی بانک صادرات، به من پرداخت کرد. آن همه پول در برابر دویست و دو هزار دالر مبلغ زیادی بود. صراف که حالت غیر عادی مرا مشاهده کرد، با توجه به این که حسین چند لحظه پیش به او گفته بود حدود سی سال از ایران دور بوده ام، گفت: عوامل درونی و بیرونی نظام اقتصادی ایران، تحریم های بازرگانی، مسدود شدن دارایی های ایران، جنگ طولانی و پر خرج با عراق و نوسانات شدید بازار نفت و بعضی مسایل و عوامل دیگر باعث شده است من و امثال او بی جهت و بدون زحمت پولدار شویم. یکی از کارکنان صرافی گفت: البته اگر بخوای یه خونه در بالای شهر و یه ماشین درست و حسابی بخری، کم هم داری. چک های تضمینی را داخل کیف دستی ام گذاشتم. هنگامی که می خواستیم آنجا را ترک کنیم، تلفن زنگ زد. همان بازاری آشنای حسین شمرونی بود، زنگ زده بود ببیند معامله به کجا انجامیده است. بعد ازاین که گوشی را گذاشت، بیست هزار تومان به عنوان انعام به حسین داد و از او تشکر کرد و گفت: باز هم از این مشتریا برای ما بیار! همان روز به یکی از شعبه های بانک صادرات رفتم و با ارائه شناسنامه و دو قطع عکس که در لندن برای پاسپورتم گرفته بودم و آماده داشتم، حساب در گردش باز کردم تا بتوانم در همه شهرستان ها از آن برداشت کنم. وقتی به... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هتل بر می گشتیم، بین راه، برای رفتن به شیراز تصمیم قطعی گرفتم و به حسین گفتم: اگه یه اتومبیل سواری بخرم، تا شیراز منو همراهی می کنی؟ حسین بدون لحظه ای درنگ قبول کرد و گفت: قربان شما اگه بخوای، تا پتل بورت هم که بگی، من حرف ندارم. آن روز ناهار را در هتل خوردیم و استراحتی کوتاه کردیم. از ساعت سه، به نمایشگاه های مختلف سر زدیم. بین اتومبیل های مختلف ایرانی و خارجی، با راهنمایی حسین که ادعا می کرد با اتواع اتومبیل ها رانندگی کرده است و با توجه به سن و سال خودم، یک اتومبیل تویوتا مدل 89 ،به قول بنگاهی ها صفر کیلومتر، پسندیدم و سند آن مبلغ تقریبا سه میلیون تومان به نام من نوشته شد هر لحظه می گذشت، شوق دیدن مادر، برادر و خواهرانم در وجودم بیشتر رخنه می کرد، به حدی که دیگر حوصله نداشتم حتی یک ساعت در تهران بمانمو همان روز حسین پیشنهاد کرد هودم رانندگی کنم. با توجه به این که بیست سال پشت فرمان نشسته بودم، دلهره داشتم. مرا به اطراف تهران در خیابونی خلوت بود؛ فرمو اتومبیل را به من سپرد و خودش کنارم نشست. در آغاز، جای گاز و ترمز و کالج را اشتباه می کردم؛ ولی پس از حدود دو ساعت تمرین، به قول معروف ترسم ریخت و از آن به بعد خیلی راحت رانندگی کردم. با وجود این، از حسین خواهش کردم تا شیراز با من بیاید. آنشب اتومبیل را داخل پارکینگ هتل گذاشتیم و حسین به خانه اش رفت. روز بعد، ساعت هشت صبح، با هزار اشتیاق که خالی از دلهره و اضطراب و تشویش نبود، عازم شیراز شدیم. خیلی دلم می خواست مثل سابق، از مسیر شاه عبدالعظیم، تهران را ترک کنیم، اما حسین جاده کمربندی را ترجیح می داد. در ابتدای اتوبان قم، من پشت فرمان نشستم. جاده باریک قدیمی در کناره اتوبان، مرا با یاد سال های پیش انداخت که بارها به تشویق سیما آن مسیر را طی کرده بودیم. همان طور که رانندگی می کردم، غرق در افکار گذشته بودم. حسین درباره اتومبیل های ژاپنی حرف می زد و معتقد بود بین همه آنها، اتومبیل تویوتا بهترین است. در این زمینه، نظر مرا می خواست و نمی گذاشت به حال خودم باشم. تابلوی بزرگ ورودی قم که جمله " به شهر خون و قیام خوش آمدید"، با خطی زیبا روی آن نوشته شده بود، توجهم را جلب کرد. از قم که رد شدیم، حسین به خاطر دو طرفه شدن جاده، رانندگی را به عهده گرفت. نزدیک اصفهان از ماجرای به پا خاستن مردم قم که مرحله آغازین انقلاب بود تا جمگ تحمیلی عراق با ایران و پذیرفتن قطعنامه، یکسره حرف هایی زد که برایم جالب بود. وقتی به اصفهان رسیدیم، ساعت از یک گذشته بود. به پیشنهاد حسین، ناهار را در معروف ترین چلوکبابی با نام شاطر عباس خوردیم. چون دلم می خواست هنگام روز به شیراز برسم، تصمیم گرفتم شب را در اصفهان بمانم. حسین معتقد بود من هیچ مشکلی در رانندگی ندارم. او گفت: بعد از این همه سال که از شهر و دیارت دور بودی اگه تنها به آغوش خونواده ات برگردی، لطف دیگه ای داره. چون خودم هم دیگر از رانندگی وحشت نداشتم و خاطر جمع شده بودم می توانم از عهده اش برآیم، زیاد اصرار نکردم. بعد از تشکر و پرداخت مبلغی که رضایتش جلب شود، او را به ترمینال رساندم و از هم جدا شدیم. با پرس وجو از این و آن، به هتل عالی قاپو که حسین گفته بود بهتر از بقیه است رفتم. بعد از استراحت، ساعتی با اتومبیل در خیابان چهار باغ و اطراف زاینده رود گشتم. سپس اتومبیلم را در گوشه ای پارک کردم؛ مدتی در ساحل رودخانه قدم زدم. تمام آن مدت ما به شیراز و این که برخورد کسانم با من چگونه خواهد بود، فکر می کردم.... ادامه دارد‌... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌