eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نحوه درست کردن پنج لیتر مایع دستشویی خانگی فقط با دو عدد صابون، بدون کمترین هزینه و وقتگیری که تاکنون نمی دانستید! برای خانمهای خانه دار و مردهای مجرد ارسال کنید! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای اینکه حین کار با چاقو توی آشپزخونه، انگشت‌تون آسیب نبینه، از این ترفند استفاده کنید.🙌😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 برای رفع سریع سرماخوردگی، «شیر و زردچوبه» بخورید • زردچوبه با خواص آنتی‌اکسیدانی؛ سیستم ایمنی بدنتان را قوی کرده و به بدن کمک میکند باکتریها و ویروسهایی که باعث عفونت میشوند را نابود کند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هنگامی که شخص بطور ناگهانی بترسد خون در قلب لخته شده و در دراز مدت دربدن انسان تبدیل به توده ی سرطانی می شود. 🔻 اطرافیانتان را هیچ وقت برای شوخی هم که شده نترسانید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
علت را جویا شدمو گفت خانه های آن اطراف توسط نهاد ریاست جمهوری خریداری و ضمیمه ساختمان های اداری شده است. سرکی داخل کوچه کشیدم و به سر خیابان برگشتم. تصمیم گرفتم با تاکسی به هتل برگردم، زیرا خسته شده بودم. مدتی به انتظار تاکسی ایستادم، ولی وقتی دیدم اتوبوس های شرکت واحد یکی پس از دیگری از مقابلم می گذرند، سوار شدم. بلیط نداشتم، مسافری به من بلیط داد و به رغم اصرار من، پول نگرفت. با راهنمایی مسافرها، در خیابان انقلاب که قبلا به شاهرضا معرو ف بود، پیاده شدم و از آنجا به سمت دانشگاه تهران رفتم. کتاب فروشی های روبزوی دانشگاه پر از پسران و دختران جوت بود که هر یک پی کتابی می گشتند، یکی دو کتاب ادبی که مربوط به آئین نگارش بود و چند جلد مجله خریدم و به هتل برگشتم. کم کم داشت حوصله ام سر می رفت. تصمیم گرفتم روز بعد عازم شیراز شوم. نمی دانم چرا هر وقت به یاد شیراز می افتادم، توی دلم خالی می شد و حالت اضطراب و دلهره به من دست می داد. می نرسیدم؛ نمی دانستم چگونه با مادر و برادر و خواهرانم روبرو شوم. وحشت داشتم مبادا دوست و آشنا و فامیل سرزنشم کنند. چهره ترگل و آویشن را جلوی چشمم مجسم می کردم. بیست و شش هفت سال می شد که آنها را ندیده بودم. فکر می کردم آنها دیگر مرا نخواند شناخت و اگر هم بشناسند، شاید روی خوش به من نشان ندهند. در تمام آن سالها حتی یک پیام کوتاه برایشان نفرستاده بودم؛ حالا به چه رویی می خواستم برگردم! حتما ناهید و خانواده اش به ریشم می خندیدند. یک مرتبه تصمیم گرفتم در تهران بمانم، خانه ام را پس بگیرم و در یک بیمارستان مشغول کار شوم؛ ولی هرگز نمی توانستم با وجود شیراز و مادر و برادر و خواهرانم که سال ها از آنها بی خبر بودم، در تهران زندگی کنم. خلاصه تا نیمه شب، با مجلات و برنامه های تلویزیون که برایم تازگی داشت، خود را سرگرم کردم. صبح روز بعد، بر آن شدم به بانک مرکزی بروم و حواله ای را که در کانادا برایم صادر کرده بودند، به پول تبدیل کنم. فکر کردم اگر با حسین شمرونی به بانک بروم، بهتر است. به شماره تلفنی که داده بود، زنگ زدم. خوشبختانه خودش گوشی را برداشت و فوری مرا شناخت. به گرمی حالم را پرسید و گفت: عاشقم کردی و دست از دومنم برداشتی، درویش! گفتم: نمی خواستم زیاد مزاحمت بشم حالا اگه کاری نداری سری، به من بزن. با خوشرویی گفت: چشم، سالار! ما مخلص شما هستیم. حسین شمرونی نیم ساعت بعد از تلفن، به هتل آمد. وقتی به او گفتم می خواهم به بانک مرکزی بروم چینی به ابرویش داد و به فکر فرو رفت. و گفت: اخه اونجا طرح ترافیکه... اما ولش کن هر طور شده، می رم تو طرح، بی خیالش. متوجه منظور او نشدم. او هم حرف تو حرف آورد و سوار شدیم. از اولین خیابان که خواست بپیچد، مامورین راهنمایی مانع شدند. نمی دانستم موضوع از چه قرار است. به دومین خیابان که رسیدیم، یکی از مامورین به او ایست داد. باالخره سر خیابان سوم، حسین با چرب زبانی مامور را راضی کرد. وقتی داخل شدیم،مثل سربازان فاتح، نگاهی به من انداخت و گفت» اگه حسین شمرونی نتونه وارد طرح ترافیک بشه، باید بره بمیره. با تعجب پرسیدم موضوع چیست. او قضیه طرح ترافیک و منع عبور و مرور اتومبییل های بدون مجوز در قسمتی از شهر تهران را برایم شرح داد. میدان و خیابان فردوسی را کاملا به خاطر داشتم. به سفارت انگلیس که رسیدیم،... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نگاهی با نفرت به آنجا انداختم. چهار راه استانبول بار دیگر خاطره اولین روزهایی را که از شیراز به تهران آمده بودم، برایم زنده کرد. حسین دنبال جایی می گشت که اتومبیلش را پراک کندو بعد از یک ساعت که خیابان های اطراف را دور زد، باالخره بین دو اتومبیل جای تنگی را یافت و با سختی پارک کرد. عالوه بر این که با یک زنجیر و قفل، فرمان را به صندلی بست، کالج و ترمز را نیز با وسیله ای که برای اولین بار می دیدم، قفل کرد، سپس با وسواس، در حالی که درها را کنترل می کرد، گفت: راسه فردوسی و دور و بر بانک و بازار، دزد زیاده، ما هم از مال دنیا همین ماشین قراضه رو داریم. باید احتیاط کرد. سال ها پیش، چند روز قبل از رفتن به لندن، یک بار به اتفاق سرهنگ برای گرفتن ارز به بانک مرکزی آمده بودم؛ ساختمان آنجا در نظرم آشنا بود. با راهنمایی مامور اطلاعات در ورودی، به یکی از طبقات هدایت شدیم. حسین برای این مه خودی نشان دهد، وانمود می کرد به کدام اطاق باید مراجعه کنیم. باالخره از پیشخدمتان و کارمندان که در راهرو رفت و آمد داشتند، سراغ اتاق مورد نظر را گرفت. مراحل و تشریفات اداری، زیاد طول نکشید؛ با ارائه حواله و پاسپورت و شناسنامه و تکمیل فرم مخصوص، مبلغ دویست و دو هزار دالر که به صورت اسکناس های یک صد دالری بود، به من پرداختند. قیمت دلار به نرخ دولتی چیزی نزدیک به هشتاد و دو سه تومان بود که در بازار آزاد حدود یک درصد و چهل و سه چهار تومان خرید و فروش می شد و هر آدم عاقلی ترجیح می داد دلارش را در بازار آزاد تبدیل به ریال کند. حسین معتقد بود آنهمه پول را در کوچه و خیابان نمی شود معاوضه کرد؛ در بازار تهران آشنایی داشت که توسط او به یکی از صرافی ها معرفی شدیم. محل صرافی زنگ می زد. مرد چاق چله ای که قدی متوسط و موهای جوگندمی داشت و پنجاه ساله به نظر می آمد، همه کاره بود. جواب تلفن ها بیش از یکی دو جمله نبود، از قبیل: بله. ، نه. ، صد و چهل و سه تومن، بعداظهر نرخ جدید معلوم می شه. و... وقتی به مرد صراف گفتیم فلانی ما را فرستاده، با خوشرویی تحویلمان گرفت. حسین از این که جلوی من شرمنده نشده بود، خوشحال شد. بعد از گفت و گویی کوتاه و تعیین نرخ، مرد صراف به خاطر این که مبلغ دالر زیاد بود، آنها را با یک تومان ارزان تر از قیمت روز خرید و سپس، نزدیک به سی میلیون تومان در ده فقره چک تضمینی بانک صادرات، به من پرداخت کرد. آن همه پول در برابر دویست و دو هزار دالر مبلغ زیادی بود. صراف که حالت غیر عادی مرا مشاهده کرد، با توجه به این که حسین چند لحظه پیش به او گفته بود حدود سی سال از ایران دور بوده ام، گفت: عوامل درونی و بیرونی نظام اقتصادی ایران، تحریم های بازرگانی، مسدود شدن دارایی های ایران، جنگ طولانی و پر خرج با عراق و نوسانات شدید بازار نفت و بعضی مسایل و عوامل دیگر باعث شده است من و امثال او بی جهت و بدون زحمت پولدار شویم. یکی از کارکنان صرافی گفت: البته اگر بخوای یه خونه در بالای شهر و یه ماشین درست و حسابی بخری، کم هم داری. چک های تضمینی را داخل کیف دستی ام گذاشتم. هنگامی که می خواستیم آنجا را ترک کنیم، تلفن زنگ زد. همان بازاری آشنای حسین شمرونی بود، زنگ زده بود ببیند معامله به کجا انجامیده است. بعد ازاین که گوشی را گذاشت، بیست هزار تومان به عنوان انعام به حسین داد و از او تشکر کرد و گفت: باز هم از این مشتریا برای ما بیار! همان روز به یکی از شعبه های بانک صادرات رفتم و با ارائه شناسنامه و دو قطع عکس که در لندن برای پاسپورتم گرفته بودم و آماده داشتم، حساب در گردش باز کردم تا بتوانم در همه شهرستان ها از آن برداشت کنم. وقتی به... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هتل بر می گشتیم، بین راه، برای رفتن به شیراز تصمیم قطعی گرفتم و به حسین گفتم: اگه یه اتومبیل سواری بخرم، تا شیراز منو همراهی می کنی؟ حسین بدون لحظه ای درنگ قبول کرد و گفت: قربان شما اگه بخوای، تا پتل بورت هم که بگی، من حرف ندارم. آن روز ناهار را در هتل خوردیم و استراحتی کوتاه کردیم. از ساعت سه، به نمایشگاه های مختلف سر زدیم. بین اتومبیل های مختلف ایرانی و خارجی، با راهنمایی حسین که ادعا می کرد با اتواع اتومبیل ها رانندگی کرده است و با توجه به سن و سال خودم، یک اتومبیل تویوتا مدل 89 ،به قول بنگاهی ها صفر کیلومتر، پسندیدم و سند آن مبلغ تقریبا سه میلیون تومان به نام من نوشته شد هر لحظه می گذشت، شوق دیدن مادر، برادر و خواهرانم در وجودم بیشتر رخنه می کرد، به حدی که دیگر حوصله نداشتم حتی یک ساعت در تهران بمانمو همان روز حسین پیشنهاد کرد هودم رانندگی کنم. با توجه به این که بیست سال پشت فرمان نشسته بودم، دلهره داشتم. مرا به اطراف تهران در خیابونی خلوت بود؛ فرمو اتومبیل را به من سپرد و خودش کنارم نشست. در آغاز، جای گاز و ترمز و کالج را اشتباه می کردم؛ ولی پس از حدود دو ساعت تمرین، به قول معروف ترسم ریخت و از آن به بعد خیلی راحت رانندگی کردم. با وجود این، از حسین خواهش کردم تا شیراز با من بیاید. آنشب اتومبیل را داخل پارکینگ هتل گذاشتیم و حسین به خانه اش رفت. روز بعد، ساعت هشت صبح، با هزار اشتیاق که خالی از دلهره و اضطراب و تشویش نبود، عازم شیراز شدیم. خیلی دلم می خواست مثل سابق، از مسیر شاه عبدالعظیم، تهران را ترک کنیم، اما حسین جاده کمربندی را ترجیح می داد. در ابتدای اتوبان قم، من پشت فرمان نشستم. جاده باریک قدیمی در کناره اتوبان، مرا با یاد سال های پیش انداخت که بارها به تشویق سیما آن مسیر را طی کرده بودیم. همان طور که رانندگی می کردم، غرق در افکار گذشته بودم. حسین درباره اتومبیل های ژاپنی حرف می زد و معتقد بود بین همه آنها، اتومبیل تویوتا بهترین است. در این زمینه، نظر مرا می خواست و نمی گذاشت به حال خودم باشم. تابلوی بزرگ ورودی قم که جمله " به شهر خون و قیام خوش آمدید"، با خطی زیبا روی آن نوشته شده بود، توجهم را جلب کرد. از قم که رد شدیم، حسین به خاطر دو طرفه شدن جاده، رانندگی را به عهده گرفت. نزدیک اصفهان از ماجرای به پا خاستن مردم قم که مرحله آغازین انقلاب بود تا جمگ تحمیلی عراق با ایران و پذیرفتن قطعنامه، یکسره حرف هایی زد که برایم جالب بود. وقتی به اصفهان رسیدیم، ساعت از یک گذشته بود. به پیشنهاد حسین، ناهار را در معروف ترین چلوکبابی با نام شاطر عباس خوردیم. چون دلم می خواست هنگام روز به شیراز برسم، تصمیم گرفتم شب را در اصفهان بمانم. حسین معتقد بود من هیچ مشکلی در رانندگی ندارم. او گفت: بعد از این همه سال که از شهر و دیارت دور بودی اگه تنها به آغوش خونواده ات برگردی، لطف دیگه ای داره. چون خودم هم دیگر از رانندگی وحشت نداشتم و خاطر جمع شده بودم می توانم از عهده اش برآیم، زیاد اصرار نکردم. بعد از تشکر و پرداخت مبلغی که رضایتش جلب شود، او را به ترمینال رساندم و از هم جدا شدیم. با پرس وجو از این و آن، به هتل عالی قاپو که حسین گفته بود بهتر از بقیه است رفتم. بعد از استراحت، ساعتی با اتومبیل در خیابان چهار باغ و اطراف زاینده رود گشتم. سپس اتومبیلم را در گوشه ای پارک کردم؛ مدتی در ساحل رودخانه قدم زدم. تمام آن مدت ما به شیراز و این که برخورد کسانم با من چگونه خواهد بود، فکر می کردم.... ادامه دارد‌... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 با هویج هم چاق شوید هم لاغر • برای لاغر شدن، کافیست هر روز با وعده غذایی هویج خام بخورید ! • برای چاق شدن کافیست روزانه صبح ها در وعده صبحانه آب هویج میل کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 ابروهایی ضخیم و پرپشت میخواهید؟ • هرشب قبل از خواب مقداری روغن زیتون روی ابروهای خود بمالید و اجازه دهید شب تا صبح بماند ؛ سپس طبق معمول صبح صورتتان را بشویید ( این ترفند حداقل به مدت 6 هفته باید تکرار شود) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 های آموزنده 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 روزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند: نظرتان درباره زن و مرد چیست؟ جواب داد: اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱ اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰ اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰ اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰ ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت ! http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
📚اهمیت گفتن و نوشتن "ان شاءالله" در نامه روزی امام صادق (علیه السلام) به خدمتكاران دستور داد،برای كاری نامه ای بنويسند. آن نامه نوشته شد و آن را به نظر آن حضرت رساندند،حضرت آن را نامه خواند،ديد در آن،ان شاءالله (بخواست خدا) نوشته نشده است. به تنظيم كنندگان نامه،فرمود: چگونه اميد دارید كه مطلب اين نامه به پايان برسد و نتيجه بخش باشد،با اينكه در آن "ان شاءالله" ننوشته ايد! نامه را با دقت بنگريد،در هر جای آن كه لازم است و "ان شاءالله" نوشته نشده، "ان شاء الله" بنويسيد... پیوست: گروهى از يهود چيزى از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدند،حضرت فرمود: فردا بياييد تا جوابتان را بدهم و اِن شاءاللّه نگفت. پس تا چهل روز از آمدن جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر جلوگيرى شد. و پس از آن،بر پيامبر فرود آمد و گفت: «هرگز در مورد چيزى مگوى كه: من آن را فردا انجام خواهم داد! مگر اینکه در ادامه بگویی:مگر اینکه خداوند بخواهد... و چون فراموش كنى،پروردگارت را به ياد آور و بگو:اميد كه پروردگارم مرا به راهى كه نزديك تر از اين به صواب است، هدايت كند» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌