eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس العملی نشون نداد -دانیال تو رو خدا...برا کسی اتفاقی افتاده _نه اتفاقی نیفتاده چند بار بگم -پس تو واسه چی زودتر برگشتی _صاحب کار خارج از کشور بود مشکلی پیش اومده براش نتونسته بود بیاد ایران همین _پس تو چته؟؟ دیگه؟ _سکوت کرد با دستام شونه هاشو گرفتم :چرا حالت خوش نیست؟بگو _چشمهاشو باز کرد ونگام کرد بی هیچ حرفی طوری نگام میکرد که انگار برای اولین بار که منو میبینه همون طور که زل زده بود به من جواب داد:تو راست میگی من اصلا حالم خوش نیست اصلا.. _پس پاشو بریم دکتر پوزخندی زدوگفت:دوای درد من پیش هیچ دکتری نیست -منظورت چیه؟ باز نگاشو ازم گرفت دستشو محکمتر مشت کردو گفت:سوگند پاشو برو بذار خودم با دردهام بسازم _نمیشه ناسلامتی من همسرتم شریک زندگیتم .زن شریک دردهای مرد.به من بگو چی ناراحتت کرده شاید آرومتر بشی لبخند تلخی زد:همسر شریک زندگی شریک غم ....چه حرفهای مسخره ای -عیب نداره مسخره ام کن ولی تا نگی چته من دست بردار نیستم _از تختش بلند شد وایستاد پشت به من :من هیچی ایم نیست خیلی هم حالم خوبه نیاز به همدرد هم ندارم توهم بهتر گیر ندی وتنهام بذاری همین الان .این بنفع ته فهمیدی؟ _لحن آمرانه ای داشت لحنش آزارم داد داشت منو از اتاقش مینداخت بیرون _بلند شدم ایستادم درست پیش سرش و با حالت عصبی گفتم :من خودم میدونم چی به نفعمه چی بنفعم نیست لازم نیست تو برام تعیین تکلیف کنی فهمیدی؟ برگشت سمتم وگفت :ده لامصب نمیفهمی نمیدونی اگه میفهمیدی که یه لحظه ام اینجا واینمستادی؟ -نمیفهمی که من حالم خوش نیست خرابم. _مراقب حرف زدنت باش من چی رو نمیفهمم دارم با خودم میجنگم _من که از اولش دارم میگم تو یه چیزیت هست _خوب پس چرا هنوز وایستادی اینجاو نمیری -نمیرم چون میخوام بفهمم دردت چیه؟چه بلایی سرت اومده _مگه برا تو مهمه من چه مرگمه؟ -اگه مهم نبود که اینجا واینستاده بودم با تردید نگام کرد امروز طرز نگاش با بقیه روزها فرق داشت:شاید بعدا برات گفتم الان خسته ام میخوام برم حموم بهش نزدیکتر شدم وگفتم _چرا بعدا, نمیشه همین حالا بگی؟ -نه نمیشه _اصرار رو بی فایده دیدم انگار نمی‌خواست کوتاه بیاد با دلخوری گفتم:باشه هر جور راحتی _خواستم از کنارش رد بشم که دستشو انداخت دور کمرم تماس دستهای گرمش با تن سرد من یه شوک کوچیکی به من داد تازه متوجه لباسهام شدم. آروم دم گوشم گفت:هوا خوب نیست لباس بهتری بپوش _برگشتم نگاش کردم چشم در چشم . _چشمهاش یه دنیا حرف برام داشتند از اتاقش زدم بیرون پله ها رو بالا رفتم وخودم رو تختم انداختم تازه متوجه حرف هاش شده بوم از صبح که بیدارشدم متوجه لباسم نبودم فکرم درگیر اومدن دانیال و کارهاش شده بود خودمو از یاد برده بود الان میفهمم چی به چیه ... تا شب از اتاقم بیرون نیومدم حالم خوب نبود شب لباس هامو عوض کردم آروم از پله ها رفتم پایین خونه درتاریکی وسکوت بود چراغ اتاق دانیال هم خاموش بود رفتم سمت آشپزخونه وچندتا بیسکویت برداشتم و خوردم _داشتم برمیگشتم که صدای دانیال رو شنیدم -بیا بشین باهات حرف دارم _برگشتم تو تاریکی نگاه کردم رو کاناپه نشسته بود فقط نور کمی از کوچه میتابید و با کمک اون تونستم تشخیصش بدم خواستم چراغ ها رو روشن کنم که دانیال نذاشت -روشنشون نکن ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_دهنتو وا کن _بده خودم میخورم _گفتم دهنت باز کن بگو چشم خانومی راهمو گرفتم رفتم سمت پذیرایی احساسات گنگی داشتم هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحالیم برای رومینا بود وناراحتیم برای خودم دیدن زندگی رومینا منو بفکر فرو برد شب قبل از خواب به رویاهای کودکانه ای که با رومینا داشتم فکر کردم چه زندگی هایی که برای خودمون تصور نکرده بودیم هر دو آرزو داشتیم پولدار بشیم هر روز یه جای دنیا رو گز کنیم دکتری بگیریم ومهمتر از همه عاشق یکی بشیم وباهاش ازدواج وخوشبخت بشیم _رومینا پولدار نبود دکتری هم نداشت نمیتونست هر روز یه جای دنیا رو بگرده اما عاشق بود و همین برای خوشبختیش کافی بود اما من چی ... _من پولدارم تصمیم دارم دکتری بگیرم وکافیه اراده کنم وبتونم برم هر جای دنیارو که دوست دارم ببینم اما خوشبخت نیستم که هیچ خیلی هم احساس بدبختی دارم... _دروغ چرا هر روز که تنها میشنم تو خونه سعی میکنم نکات مثبت دانیال رو به خودم یادآوری کنم تا بلکه بتونم یه کم فقط یه کم دوستش داشته باشم اما لا مصب نمیشه که نمیشه... _خوشبختی رومینا بدبختی مو بیشتر به رخم کشید _بغضم ترکید وگریه کردم برای خودم برای رویاهام حتی برای دانیال هم گریه کردم امروز حسرت رو توچشمهای اونم دیدم سرنوشت چه بد برای ما نوشت...... _تو اتاقم نشسته بودم وداشتم قبل خواب کتاب میخوندم که دانیال در اتاقم رو زدو داخل اتاقم شد -من فردا عصر قرار برم شمال دو روزه میرم وبرمیگردم با خانواده ات هماهنگ کنیا اونا بیان اینجا یا تو برو خونه شون -واسه چی میری شمال؟ یه پروژه ی کاری گرفتیم اونجا -باشه &شب قبل از خواب یه فکری به ذهنم رسید چند وقتی بود که من و رومینا میخواستیم بریم کوه ولی جور نمیشد تصمیم گرفتم ازش دعوت کنم تا فردا بیاد وشب پیش من بمونه وبعد صبح باهم بزنیم به دل کوه صبح بلند شدم وبهش زنگ زدم اولش قبول نمیکرد و میگفت تدریس دارم واز اینجور بهونه ها ی الکی اما بالاخره تونستم راضیش کنم که بیاد تا باهم یه روز مجردی خوب رو بگذرونیم عصر دانیال اومد وسایلهاشو جمع کرده بود -خوب چه خبر؟تو میری پیش مامنت اینا یا اون میان اینجا؟ -هیچ کدوم -یعنی چی هیچکدوم -قراره رومینا بیاد تنها نباشیم بهتر بود میرفتی خونه ی مامانت اینا اینجوری خیالم راحتتر بود -تو نگران من نباش -قراره کی بیاد؟ ساعت هشت میاد کلاس داره بعد اون میاد -پس من برم دیرم شده خدا حافظ داشت از در میرفت بیرون که صداش زدم -دانیال -جونم -رسیدی زنگ بزن _با این حرف من برگشت ونگاه معناداری بهم کرد وبعد لبخندی زدو گفت چشم -همینجوری میخوام خیالم راحت بشه که سالم رسیدی _ خانومی کار دیگه ای نداری؟ -نه فقط آروم رانندگی کن -چشم امردیگه نداری -هیچی دیگه مواظب خودت باش خدا حافظ لبخند قشنگی و زدوگفت- توهم مواظبت خودت باش خداحافظ شب رومینا اومد و یه جشن مجردی دور هم برپا کردیم کلی پاستیل و لواشک وپفک خوردیم و بقول خودمونی کلی هم غیبت کردیم _شب دانیال زنگ زد و گفت که رسیده از طرفی هم مطمئن شد رومینا اومده تا خیالش راحت شه _شب زود گرفتیم خوابیدیم وصبح بلند شدیم رفتیم کوه کلی تفریح کردیم وکلی هم عکس گرفتیم ناهار رو باهم خودیم وبعد برگشتیم خونه ی ما خیلی خسته بودیم رفتیم حموم وتا یه کم خستگیمون رفع شه قبل از حموم داشتم لباسمو ازتو کمد پیدا میکردیم که .... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_متوجه حضور یک نفر جلوی در آشپزخونه شدم زهرم ترکید چنان ترسیدم که شیشه از دستم افتاد و شکست صدای شکستن بدجور تو فضا پیچید _خیلی ترسیده بودم دست وپامو گم کرده بودم وضعم خیلی خراب بود یه ان فکر کردم قلبم ایستاده به زور به خودم اومدم _دانیال بود که به دیوار تکیه کرده بود داشت خیلی ریلکس منو نگاه میکرد خیلی عصبانی شدم میخواستم خفه اش کنم ولی فعلا قدرت کاری رو نداشتم به زور تونستم بگم :این چه وضع اومدنه مثل جن یهو پشت آدم ظاهر میشی نمیگی من از ترس سکته میکنم _همون طور که نگام میکرد گفت:حقته مگه من بهت نگفته بودم تنها تو خونه نمون؟ _تنها نبودم که رومینا پیشم بود -یا من کورم یا رومینای شما نامرئیه -خب الان که اینجا نیست رفته اصلا تو کی اومدی؟ دانیال صاف وایستاد کم کم که به خودم میومدم بیشتر متوجه وضع دانیال میشدم انگار اصلا حالش خوب نبود موهاش ژولیده بود تو چشماشم خون جمع شده بود -دیشب _دیشب ؟تو که قرار بود سه روز بری یه روز نشده برگشتی؟ -جور نشد -تو حالت خوبه؟ _ نگاهشو که همینطور رو من زل بود ازم گرفت وبا حالت خاصی پشتشو به من کرد کلافه بنظر میرسید _یه قدم جلو رفتم شیشه زیردمپایی ها م صدا دادن _چیزی شده؟ _جواب نداد چند لحظه بعد برگشت وگفت نه من خوبم _جلوتر رفتم :ولی اینطور بنظر نمیاد -نیا جلو -چرا آخه؟ جوابی نداد اصلا حالت عادی نداشت نگران شدم سعی میکرد نگاشو ازم بدزده واین یعنی یه چیزی هست قدمی که جلوتر گذاشتم یه قدم عقب رفت -دانیال منو نگاه کن؟ -عکس العملی نشون نداد بجاش مشتشو بیشتر فشرد -دانیال با توام منو نگاه کن روشو برگردوند خواست بره که بازوشو گرفتم ونذاشتم دستمو که بهش زدم یه آن دستمو ناخوداگاه کشیدم تنش داغ بود بدون معطلی نزدیکتر شدم دستمو رو پیشونیش گذاشتم داغ داغ بود _میگم حالت خوب نیست میگی خوبم داری تو تب میسوزی باید بریم دکتر _چشمهاشو بسته بود دستمو کنار زدو گفت :من خوبم -تو به این میگی خوب؟یه نگاه به خودت کردی تو آینه؟آدم نگات میکنه میترسه. برگشت واز اشپزخونه ز دبیرون منم معطل نکردم دنبالش رفتم -باید بریم دکتر _وارد اتاقش شد درو بست با عصبانیت درو باز کردم رو تخت نشسته بود وسرشو بین دستاش گرفته بود -این بچه بازی ها چیه در میاری؟ بازم جلوش رو زمین نشستم و دستاشو گرفتم وانداختم پایین .سرشو بلند نکرد همون طور به پایین نگاه میکرد دستمو زیر چونه اش گذاشتم سرشو بالا آوردم زل زدم تو چشماش .نگام میکرد اما انگار نگام نمیکرد. -دانیال تورو خدا بگو چی شده اتفاقی برا کسی افتاده؟چیزی شده؟اگه خبریه به منم بگودارم میمیرم از دلشوره _باز سرشو کشید کنار روشو ازم برگردند و گفت:تنهام بذار _آخه بگو چی شده تا نگی که من جایی نمیرم -بخدا چیزی نشده فقط از اینجا برو خواهش میکنم برو التماست میکنم برو -تا نگی چی شده نمیرم همینجا بست میشینم _جوابی نداد پتوی روی تختشو تو دستش مچاله کرده بود اتاقشم مثل خودش آشفته بود . _روی تختش دراز کشید و چشماشو بست و بازوشو رو پیشونیش گذاشت تکیه مو دادم به لبه ی تخت ونشستم ۱۰-۱۵ دقیقه گذشت تو این مدت دلم هزار راه رو رفت چه چیزها که به فکرم نرسیدحالت تهوع گرفتم بلند شدم و کنارش رو تخت نشستم خم شدم روش و با دستم پیراهنشو گرفتم _دانیال بگو چی شده منم حالم خوش نیست از اضطراب و دلشوره دارم میمیرم ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_رفتم رو کاناپه ی روبه رویش نشستم _دیشب که اومدم خونه چراغ ها روشن بودن وارد پذیرایی که شدم چشم افتاد به تو. روهمین کاناپه خوابت برده بود پوزخندی زدو ادامه داد:برای اولین بار بود که اینجوری می دیدمت برای همین جور مات و ایستادم و تماشات کردم تو خواب خیلی مهربون ومعصوم میشی نمیدونم چقدر تماشات کردم یهو به خودم اومدم ومتوجه شدم که تو با این لباسها حتما سردته خواستم برم یه پتو بیارم که متوجه شدم جاتم درست وحسابی نیست برای همین تصمیم گرفتم ببرمت اتاقت البته دروغ چرا وقتی دیدم خوابی وآروم وقرار داری گفتم از فرصت استفاده کنم وبغلت کنم اولش ترسیدم نکنه بیدار شی ویه قشقرقی بپا کنی ولی بعد دیدم نه انگار خوابت سنگین شده معلوم بود خسته بودی _آروم بلندت کردم وبردمت وگذاشتمت رو تختت تورو که گذاشتم خواستم برگردم ولی دیدم نمیتونم دل بکنم برای همین نشستم کنار تخت وباز نگات کردم سکوت کرد ومنتظر شدم تا بقیه ی حرف هاشو بگه دیشب دوست داشتنی تر از همیشه شده بود چهره ات آرامش خاصی داشت که نمیذاشت چشم هامو ازت بردارم اما برعکس تو من آرام وقرار نداشتم پر از تشویش بودم درونم جنگی برپا بود _سرشو بلند کردونگام کرد نگات میکردم وباخودم میگفتم هی پسر نگاش کن اینی که روی این تخت اینقدر آروم خوابیده شرعا و قانونا مال تویه اسمش تو شناسنامه ی تویه اما فقط همون اسمشه که مال تویه درحقیقت اون اصلا مال تو نیست خیلی دورتر ازت ایستاده نه روحش ونه جسمش هیشکدوم مال تو نیست اون برای تو دور از دسترس _دوباره سکوت کرد:یه چیزی بهم میگفت که پسر الان وقتشه الان میتونی اونو مال خودت کنی _با شنیدن این حرف درونم لرزید ترسی به دلم افتاد -اماچیز قویتر بهم گفت نه تو نباید همچین کاری کنی چه اهمیتی داره جسمش مال توباشه وقتی روحش مال تو نخواهد بود اگه همچین کاری بکنی شاید اونو برای همیشه از دست بدی اون روزنه ی امیدی هم که مونده بسته میشه _تا نزدیک هایی صبح این جنگ ها ادامه داشت تا اینکه دیدم نه نمیتونم دیگه بشینم وهمینجور تماشات کنم راستش با اینکار داشتم یه جورهایی خودمو شکنجه میدادم بلند شدم برم اما قبل رفت خم شدم وآروم پیشونیتو بوسیدم وبعد فورا از اتاقت زدم بیرون در سکوت زل زده بودیم تو چشمهای هم... -اگه اینها رو برات تعریف کردم واسه اینه که خودت خواستی بدونی چرا حالم خراب بود تمام دیشب رو نخوابیدم اتاقمو گز کردم به زمین و زمان لعنت فرستادم ازدست همه عصبانی بودم از دست خودم خودت خدا ... _دیشب سگی ترین شبی بود که تا حالا داشتم صبح به زور داشتم خودمو آروم میکردم که صدای پاهاتو شنیدم که از پله ها اومدی پایین خیلی زور زدم از اتاقم نیام بیرون اما دلم راه نیومد باهام برای همین خودم و رسوندم بهت _لبخند تلخی زدو ادامه داد:دیدنت مثل نمکی بود که رو زخم دلم پاشید چشم هامو میبستم تا نبینمت دستشو گذاشت رو قلبش: ولی تو نمیذاشتی تو با اصرارت با نزدیک شدنت بهم دردشو بیشتر میکردی.... _ساکت شد و نگام کرد _صبح وقتی ازت میخواستم بری باید میرفتی وعذابم نمیدادی.. _سرشو تکیه داد به کاناپه وساکت شد _نمیدونستم چی بگم هنوز هم داشتم حرف هاشو تجزیه وتحلیل میکردم نمیدونم چقدر تو همون حالت نشستیم اما کمی بعد ترجیح دادم بلند شم برم من:فکر کنم تنهایی برای هردومون بهتر باشه داشتم پله ها رو بالا میرفتم که گفت:دیشب خیلی شانس آوردی که یه کاری دست خودم وخودت ندادم خیلی... _دیگه هیچ وقت اون لباسهاتو نپوش چون قول نمیدم که دفعه ی بعدی بتونم اینطور راحت ازت بگذرم.... _مدت ها بود که ازخونه نشینی وبیکاری خسته شده بودم من اهل بیکاری نبودم تا حالام زیاد دوام آورده بودم وقتی این موضوع رو بادانیال مطرح کردم پیشنهاد داد که تو شرکت خودش کار کنم منم بد ندیدم وقبولش کردم گفت حتی مواقعی که حضورم در شرکت وسر ساختمون ضروری نباشه میتونم کارهامو انجام بدم این دیگه خیلی خوب میشد چون وقتی خونه باشم هم به کارهای خونه میرسم وهم در آرامش بیشتری کارهامو انجام میدادم از فردای همون روز دانیال یه کار برام آورد کارهای محاسباتی ستون گذاری یه ساختمون ساده بود برای شروع خوب بود. _فردا روز تولدم بوداین اولین تولدی بود که تو خونه ی پدرو مادرم نبود برای همین تصمیم گرفتم که فردا عصر یه کیک کوچیک بگیرم وبریم خونه ی مامانم اینا واونجا دورهم یه جشن خیلی کوچیک وخودمونی بگیریم.اما دانیال داشت برنامه بهم میزد... عصرکه نشسته بودم سرم به کارم مشغول بود دوتا چای ریخت وآورد کنارم نشست -فردا مهمونی دعوتیم -چی؟ -گفتم فردا مهمونی دعوتیم -چه مهمونی ؟ - جشن نامزدی یکی از دوستامه میریم اونجا -من فردا جایی نمیرم باتعجب نگام کرد یعنی چی جایی نمیرم -یعنی اینکه فردا عصر میخوام برم خونه ی مامانم اینا -خونه مامانت اینا -بله خونه مامانم اینا.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند های رنگ آمیزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همنوازی زیبای این فسقلی و با اقای زندوکیلی ببینید و لذت ببرید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 مرد فقیری از خدا سوال کرد : چرا من اینقدر فقیر هستم ...؟ خدا پاسخ داد : چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی ... مرد گفت : من چیزی ندارم که ببخشم ؟ خدا پاسخ داد : دارایی هایت کم نیست...! یک صورت ، که میتوانی لبخند برآن داشته باشی ! یک دهان ، که میتوانی از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی! یک قلب ، که میتوانی به روی دیگران بگشایی! چشمانی ، که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی! " فقر واقعی فقر روحی است ..." 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مگس هرگز وارد دهان بسته نمی شود. سکوت اختیار کردن ارزشمند است اما صحبت کردن در مورد چیزی که باید در مورد آن سکوت کرد،اشتباهی مهلک است. لب به سخن مگشا، مگر که چیزی بهتر از سکوت داشته باشی... سکوت گاهی هزاران معنا در بر دارد که از گفتن به دست نمی آید، و زمانی فرا میرسد که سکوت، بیش از همه گفته ها مقصود را میرساند. با دیگران کم حرف بزن با خودت بسیار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌‎💫 ده ثانیه ، فقط ده ثانیه تصور کنيد داريد «لیمو ترش» ميخوريد ، ببینید دهانتون بزاق ترشح ميکنه. ‌این مثال رو زدم که بگم چطور با ده ثانیه فکر کردن به لیمو ترش اینقدر بدن ما واکنش میده، اونوقت مقايسه کنيد که وقتي شما ده دقیقه؛ ده ساعت، ده روز يا ده سال به اتفاقات و مسائل منفی تمرکز می کنيد يا ساعتها عصبانی هستيد يا استرس و اضطراب يا کينه در ذهنتون داريد چه تاثیرات ویرانگری روی سیستم جسمی و روحی شما میذاره و برعکسش هم همینطوره که شما اگر ده ثانیه و ده دقیقه؛ ده روز، ده سال به مسايل مثبت و خوب فکر کنید جسم و روح شما واکنش های مثبتی نشون ميدن و سرشار از انرژی ميشيد. ‌مثال لیمو ترش یادت باشه، تا افکار منفی اومد تو سرت بدون که اگه تا 20 ثانیه ادامه شون بدی، دیگه داری تیشه به ریشه زندگیت میزنی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 هرکس معناً و مادتاً آنچه داشت همه را عرضه کرده به گفته علامه دهخدا در کتاب امثال و حکم :« همه فضایل خویش بگفت و بنمود » و دیگر چیزی از گفتنی و نمودنی نداشته باشد اصطلاحاً درباره چنین کس می گویند : چنته اش خالی شد و یا به عبارت دیگر گفته می شود :« دیگر چیزی در چنته ندارد .» قبلا باید دانست چنته مخفف چند تا و یا چند تایی است و آن لوله مجوف سیلندری به طول پنج شش گره و به قطر بیش و کم دو سه گره از جنس چرم یا پارچه جاندار چرم دوزی شده و یا از جنس قالی و قالیچه گویند که به اندازه های بزرگتر و کوچکتر می ساختند و دری برای آن تعبیه می کردند و قیشهای چرمی بالایش می دوختند و این قیشها را به سروته قیش پهن چرمی متصل کرده چند تا یا چند تایی محفظه برای گذاشتن لوازم ضروری مسافرت در آن ترتیب می دادند. اگر مسافر سواره بود این چنته را به قاچ زین و یا جلوی پالان مرکوب می بست وکجاوه نشینها و پالکی نشینها به محل خود می بستند . قلیان کشها که هر تنباکویی را نمی کشیدند ، به داشتن چنته علاقه مخصوص داشته تنباکوی اختصاصی ولوازم قلیان کشی را به وسیله چنته همراه می بردند. جامی در ایام جوانی درزمان شاهرخ ضمن مسافرتهای خود از هرات به سمرقند با سعدالدین کاشغری و همچنین علی قوشچی که از مشاهیرعلمای عامه و محقق بوده است ملاقات کرد.گویند قوشچی در حالی که به رسم ترکان چنته ای حمایل کرده بود به محضرجامی آمد و چندین مسئله بسیار مشکل از او سئوال نمود. با آنکه جواب دادن به هر یک از آن سئوالات مستلزم وقت کافی ومداقه بود مع هذا جامی تمام سئوالات را بدون تامل وتفکر جواب داد . قوشچی که انتظار جواب مرتجلانه را نداشت از آن همه فضل و دانش متحیر مانده سکوت اختیار کرد . جامی چون سکوت قوشچی را دید اشاره به چنته اش کرده از باب طنزو تعریض گفت :« مولانا دیگر چیزی در چنته ندارند ؟» این عبارت فصیح و بلیغ چون از زبان عارف دانشمندی همچون جامی جاری شده بود از آن تاریخ رفته رفته بر سر زبانها افتاده در رابطه با بضاعت علمی و سرمایه معنوی مورد استفاده قرار گرفته است . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🥀 پادشاهی 2 شاهین گرفت، آن‌ها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند. اما یکی از آن‌ها از روی شاخه‌ای که نشسته بود پرواز نمی‌کرد... پادشاه اعلام کرد هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می‌گیرد. کشاورزی موفق شد! پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟ کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم! گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط را ببریم تا بتوانیم آسوده و رها زندگی کنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌