#پارت127 رمان یاسمین
رفتي پيش اين و اون واسه من تحقيق كردي ؟-
كاوه – پس چي ؟ نبايد ما بفهميم تو مي خواي بري تو چه خونواده اي ؟
! مگه من دخترم يا اينكه مي خوام شوهر كنم كه رفتي پرس و جو ؟ پسر تو كه آبروي منو بردي-
كاوه – اينه مزد دستم ؟ اينه جواب مهربوني هام ؟ الهي پسر خير از عمرت نبيني ! الهي تنت رو زير ماشين در بيارن ! الهي بال
! بال بزني
! اينا رو مي گفت و مثل زنها ، با مشت مي زد تو سينه اش ! از خنده مرده بوديم
حاال نتيجه تحقيقات چي بود ؟-
ببين ! ته دلش داره مالش مي ره كه بفهمه خاله م چي گفته ها ! اون وقت واسه من اداي آدماي معصوم رو در مياره ! اي –كاوه
. عمر و عاص خائن . تو رو من مي شناسم
. اصالً نمي خواد بگي . من مي دونم ، مادر فرنوش زن بسيار خوبيه-
! كاوه – دوزار بده آش به همين خيال باش
. خدا خفه ات كنه كاوه ! ته دلم رو خالي كردي-
! كاوه – اگه بفهمي چه طور آدمي يه ، ته دلت كه خالي ميشه – هيچي ، ته معدت هم خالي ميشه
جان من راست مي گي ؟-
: هر و هر زد زير خنده و گفت
حاال چرا رنگت پريده ؟ نترس . مي گن هر كي از پوست صورتش تعريف كنه ، باهاش كاري نداره . اما خدا اون روز رو نياره -
كه كسي اون رو ببينه و از پوست صورتش تعريف نكنه ! مي گن همون جا دست مي كنه تو شيكم طرف و غده فوق كليوي ش رو
. مي كشه بيرون و خام خام مي خوره
! يه اخالق هاي عجيبي داره ! اما رو هم رفته زن خوبيه ! مي دوني ؟ تيپ ش مثل هند جيگر خوره
. گم شو كاوه ! ما رو باش كه نشستيم و به دري وري هاي تو گوش ميديم-
از من گفتن بود . حاال خودت ميدوني . فقط تا ديديش ، تعريف از پوست صورت يادت نره . براش مثل باطل السحر مي –كاوه
! مونه . جلوش هم نره . يه خرده عقب واستا باهاش حرف بزن
فريبا داشت از خنده غش مي كرد . خود كاوه كه اون قدر جدي بود كه اگه نمي شناختمش پاك خودم رو باخته بودم . كاوه
: دستهايش رو برد طرف آسمون و گفت
خدايا ، ما كه تو اين دنيا بجز اين يه دونه رفيق نداريم ، خودت اين پسره هالو رو از شر هر چي ديو و دد و اژدها و جادوه حفظ -
. كن
. حاال پاشو يه زنگ بزن به فرنوش و بگو اگه مي آد فردا كارهاش بكنه بريم كوه-
كوه بريم چيكار ؟-
اونجا ، سركوه ميگن يه گياهي در مي آد كه اگه يه مثقالش رو با اشك مورچه و چرك ناخن مرده و پيش آب پسر نابالغ –كاوه
! قاطي كني و بخوري ، ديگه هيچ سحر و افسون و جادويي كارگر نمي شه
. اه گم شو كاوه ، حالمون رو به هم زدي-
ماهام مثل همه . دلم پوسيد از بس يه ! آخه يه سوال هايي مي كني ! همه كوه مي رن چيكار ؟ ميرن دلشون واشه ديگه –كاوه
! گوشه نشستم و غم تو رو خوردم
: فريبا در حاليكه كه همش مي خنديد گفت
. ماشاهلل كاوه خان خيلي با نمكن
غالم شمام . مي دونين فريبا خانم ؟ چارلي چاپلين باباي من بود . فقط همون اوايل ازدواجشون با مادرم سر قضيه ختنه –كاوه
سورون ، زندگي شون نشد ! اين بود كه مادرم منو ازش گرفت و اومد ايران ! اونم اسمش رو تو شناسنامه م خط زد . اينه كه منم
! به كسي نمي گم اسمم كاوه چاپلينه ! همه جا مي گم كاوه برومند
: اين دفعه خودش هم خنده ش گرفت و به من گفت
زنگ بزن به فرنوش فردا با هم بريم كوه . پس فردا كه مادرش اومد نميذاره رنگ فرنوش رو هم ببيني ها ! ببين ! پاشو ديگه-
. من كي بهت گفتم
! بخدا كاوه اگه تو يه روز حرف درست و حسابي هم بزني ، هيچكس باور نمي كنه . شدي چوپان دروغگو
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت128 رمان یاسمین
پس خبر نداري . دبيرستان كه بودم هر دفعه از طرف مدير مدرسه پدرم رو مي خواستن يه بقال بود دم خونه مون ، بهش –كاوه
پول مي دادم و با خودم مي بردمش مدرسه و جاي بابام جاش مي زدم ! مديرمون هم فكر مي كرد اون بابامه . يه روز بابام خودش
اومده بود مدرسه كه ببينه اوضاع درسي من چه جوريه . بيچاره مدير باور نمي كرد اون بابام باشه ! ازش شناسنامه خواسته بود
.! اون سال مي خواستن از مدرسه بيرونم كنن
قرار شد فردا صبح بياد دنبال ما . گفتم . تلفن رو برداشتم و به فرنوش زنگ زدم . خودش جواب داد . جريان فردارو بهش گفتم
. حتماً به پدرت بگو كه با من مي آي كوه
: خداحافظي كرديم و تلفن رو قطع كردم و به كاوه گفتم
. پاشو بريم پايين . بهتره ديگه مزاحم فريبا خانم نشيم-
ازتون هم خواهش مي كنم لباس سياه رو از تن . چه مزاحمتي ؟ وقتي شما هستين ، هم سرم گرم ميشه و هم دلم اميدوار –فريبا
. تون در بيارين . خيلي خيلي ازتون ممنون و متشكرم
. اگه اجازه بدين تا شب هفت سياه تن مون باشه-
: بعد رو به كاوه كه اصالً دلش نمي خواست از جايش بلند بشه كردم و گفتم
. پاشو آقا پسر . پاشو بريم پايين-
. كاوه – بابا بگير بشين . سه چهار ساعت ديگه مي ريم
دستش رو گرفتم و بلندش كردم .از فريبا خداحافظي كرديم كه گفت فردا صبحونه رو بريم باال بخوريم تا رسيديم تو اتاق من ، كاوه
: گفت
اي خروس بي محل-
. چه خبرته ؟ دختره مي خواد استراحت كنه-
. كاوه – بابا ما بايد همديگرو بهتر بشناسيم
! تو رو اگه من ول كنم شماره سلاير كوپن پسر عموي نوه خاله ش رو پيدا مي كني و مي شناسي-
. كاوه – كوپن نه كاال برگ
. امشب بمون اينجا . يه زنگ بزن خونه بگو اينجايي-
كاوه – نميشه ، من شبها عادت دارم قبل از خواب نسكافه بخورم ، داري بهم بدي ؟
. اينجا كوفت هم ندارم بهت بدم-
. كاوه تازه بابام گفته شبها پيش مرد غريبه نمونم . عيبه ! زشته ! برام حرف در ميارن
. حاال كه بابات گفته ، پاشو برو ، خوش اومدي-
. كاوه – نه مي مونم . يه شب هزار شب نميشه . بابام يه شب رو ايراد نمي گيره
: بعد خودش خنديد و گفت
. بچه هاي مثل من هستند كه از راه به در مي شن ها !هر كاري مي خوان بكنن ميگن يه بار هزار بار نميشه-
: بعد يه تلفن به خونه زد و لباسهامون رو عوض كرديم و بخاري رو روشن كردم و كاوه كتري رو گذاشت روش و گفت
پسر ، داره كم كم از فريبا خوشم مي آد . فقط بدي ش اينه كه مامانم منو به هر كسي نمي ده . هر كي منو بخواد بايد از طبقه -
. آريستو كرات باشه
نه خيلي هم به كارهات مي خوره كه اشراف زاده باشي ؟-
اتفاقاً من از طبقه اشراف زادم ! اسم مامانم اشرفه . بابام هر وقت كه مامانم باهاش قهر مي كنه واسه منت كشي ، بلند داد –كاوه
! ميزنه اشرف ! دلم برات غش رفت
: با خنده گفتم
كاوه از دست تو ديوونه شدم . تو كي مي خواي زندگي رو جدي بگيري ؟-
به جان تو جدي مي گيرم . به خنده هام نگاه نكن . هر چي بيشتر از فريبا خوشم مي آد بيشتر گريه م مي گيره . ياد اين مي –كاوه
. افتم كه بايد با ننه و بابام اره بدم و تيشه بگيرم . معلوم نيست كه رضايت بدن با فريبا عروسي كنم
اگه موافق نبودن چي ؟-
عيبي نداره ، هيجده سالم تمومه ! شناسنامه مو ورميدارم و از خونه فرار مي كنم ! محضر باالي هيجده عقد مي كنن . مي –كاوه
. بالخره يه لقمه نون پيدا مي شه كوفت كنيم ديگه ! مي رم خونه مردم كلفتي مي كنم . میام پيش فريبا . خرجم رو مي ده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت129 رمان یاسمین
گم شو ، يه دقيقه جدي باش . اگه پدر و مادرت نذاشتن چه غلطي مي كني ؟
. كاوه – همون غلطي كه وقتي مادر فرنوش نذاشت تو با دخترش عروسي بكني ! همون كه تو كردي ، منم مي كنم
. الل شي با اون سق سياهت-
كاوه – نكنه فكر كردي مادر فرنوش زودتر حركت مي كنه مي آد ايران كه شماها رو دست به دست بده ؟
! آره تو بميري ! برات از خارج كلي سوغات مي آره ! شتر در خواب بيند پنبه دانه
. شتر خودتي-
. كاوه –باشه ، من شتر . اما تو خري اگه اين فكر رو بكني
آخه تو از كجا مي دوني ؟-
رفتم تحقيق . واسه ت پرس و جو كردم . خاله م مي گفت اين خانم ستايش ، از اون زنهاي پزي و افاده ايه كه به چيزش –كاوه
! ميگه دنبال من نيا بو ميدي
. اي بي تربيت-
كاوه – در مثل مناقشه نيست . بايد شيرفهمت كنم . يعني اين فيتيله رو از گوشت در بيار كه مادر فرنوش به اين آسوني ها رضايت
. بده
يعني مي گي من بايد چيكار كنم ؟-
! كاوه – سر بهرام رو ببر بنداز جلوي سگ ها بخورن
ا ا ا ! باز خودت رو لوس كردي ؟-
. كاوه – من چه ميدونم چيكار كني ؟ چم چاره مرگه ! از اول بهت گفتم دنبال اين دخترو نرو .رفتي ؟ حاال بكش
. خدا ذليلت كنه كاوه . اين نون رو تو توي دامن من گذاشتي–
. كاوه – بده يه دختر خوشگل پولدار و نجيب برات پيدا كردم
چه فايده داره وقتي به من نمي دن ش؟-
! كاوه – اون مهم نيست . مهم اين كه برات يه دختر خوشگل و پولدار و نجيب پيدا كردم
.يه دمپايي دم دستم بود . پرت كردم طرفش
. مي خوام فردا ، پس فردا برم سراغ كار . بگردم يه كاري واسه خودم پيدا كنم-
كاوه – كه چي ؟
. خب اگه قرار باشه با فرنوش ازدواج كنم ، بايد يه درآمدي داشته باشم-
: كاوه مدتي سكوت كرد . صورتش جدي شده بود . بعد از چند دقيقه گفت
اگه بري سر كار ، فكر مي كني چقدر بهت مي دن ؟
. اونقدر كه فعال ً بتونم يه زندگي مختصر رو بچرخونم-
! كاوه – تو اين روز و روزگار ، يه زندگي مختصر رو با پانصدر هزار تومن مي شه جور كرد و چرخوند
تو جايي رو سراغ داري كه اين پول رو هر ماه بهت بدن ؟
. با كمتر از اينهام مي شه زندگي كرد-
. اجاره خونه چي ؟ بايد هيچي نه ، ماهي صد و پنجاه ، دويست هزار تومن واسه يه سوراخ موش بذاري كنار – كاوه
پس يكي مثل من چه گهي بايد بخوره ؟ اون روزهايي كه بهت مي گفتم من و فرنوش با هم جور نيستيم واسه همين بود ديگه . تو -
خفه شده هم حاال نطق ت وا شده ؟
حاال كه ديگه كار از كار گذشته ؟ حاال كه ديگه جونم به جون اون دختر بسته اس ؟ ع
. كاوه – جوش نيار . حاالم طوري نشده . تو هر وقت اشاره كني . همه چيز برات جوره
يعني چي ؟ چي برام جوره ؟-
! كاوه – خونه ، زندگي ، ماشين ، پول
حتماً هم پدرت مي ده ؟-
كاوه – آره ، پس از آسمون برات مي آد پايين ؟
. اين چيزها رو بايد خودم با دست خودم با تالش خودم بدست بيارم . تا حاال صد دفعه بهت گفتم-
! كاوه – اگه به اميد من مناني ، برو شوهر بكن بيوه نماني
واسه هر كدوم از اينها بايد ده سال مثل سگ جون بكني و كار كني ! تا تو بخواي ، مثالً يه آپارتمان صدمتري با تالش خودت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت130 رمان یاسمین
بخري ، فرنوش سه تا شيكم هم زاييده
اون جوري هام نيست كه تو مي گي همين باباي خودت ، باباي فرنوش مگه اينها پول چه جور در آوردن ؟-
بذار گوش تو پركنم و چشمات رو باز . باباي من رو كه مي بيني پولدار شده ، پا روي خيلي چيزها گذاشته ! تو هم اگه ياد –كاوه
: بگيري كه به موقع چشمهاتو ببندي ، خيلي زود پولدار مي شي ! شاعر مي گه
. آسمان زر نباريده به سرش، يا خودش دزد بوده ، يا پدرش
يعني هر كي پولدار شده ، خالف كاره ؟-
هر كي رو نميدونم . اما پدر محترم من كه خداوند از سر تقصيراتش بگذره ، تو كار احتكار و زد و بند و اين حرفها بوده . –كاوه
پدر فرنوش هم تو ! حاال كه مايه ها رو حسابي جمع كرده ، اينا رو از من نشنيده بگير چو از برادر بيشتر دوستت دارم بهت گفتم
. يه كار خالف ديگه بوده ، چه مي دونم ، تو فكر كن يه كاري مثل خريد و فروش دارو
. من باور نمي كنم-
كاوه – به چيز سگه كه باور نمي كني ! تو فكر كردي كه از راه درست مي شه يه همچين پولهايي بدست آورد ؟ مي دوني اينماشين
! كه زير پاي منه چقدر قيمتشه ؟ باالي بيست ميليون تومن
تو اصالً ميدوني بيست ميليون تومن چندتا صفر داره ؟يه روز از صبح تا شب طول مي كشه تا اين پول رو بشمري ! رفيق من ، تا
حاال نشده كه كمتر از صدهزار تومن تو جيب من پول باشه ! حاال تو باور نكن . حاال بگو پاكي و صداقت و وجدان و راه درست و
! اين جور حرف ها ! تمام شرف ت را اگه ورداري ببري بانك ، روش دوزار بهت وام نميدن
. من به اين چيزها ايمان دارم-
. كاوه – ايمان داري اما پول نداري . با ايمان هم مادر فرنوش بهت دختر نمي ده
: مدتي رفتم تو فكر ، بعدش پرسيدم
تو ميگي چيكار كنم ؟ برم دزدي ؟ از ديوار مردم برم باال ؟-
!كاوه – دزدي ؟ تمام اين آفتابه دزدها گوشه زندون دارن آب خنك ميخورن
اين جور دزدي ها آخر و عاقبت نداره !دزدي بايد يه جور ديگه باشه كه اونم تو ذات تو نيست . تو بايد اون چيزهايي كه پدرم
!حاضره بهت بده ، قبول كني والسالم
. فرنوش منو همينطوري قبول كرده و همين جوري مي خواد . خودش بهم گفته-
. كاوه – اما مادرش تو رو اينجوري نمي خواد
: چايي دم كشيده بود . دو تا ريختم و نشستم سر جام و به كاوه گفتم
! كاوه ، امشب با اين حرفات دلم رو سوزوندي-
روز مرگم باشه اگه بخوام دلت رو بسوزونم اينارو گفتم كه حواست جمع باشه امروز روز پول داشته باش ، سرسبيل شاه –كاوه
.وقتي پولدار شدي كسي نمي آد ازت بپرسه كه پول ها رو از كجا آوردي !نقاره بزن . دزد نگرفته هم پادشاهه
. آدم تا بي پوله ، صد تا وصله بهش مي چسبه ! پولدار كه شدي ، يه وصله هم طرفت نمي آد
: چايي م رو آروم آروم خوردم و به حرفهاش فكر كردم و بعد بلند شدم و رختخواب رو انداختم و گفتم
. بلند شو بخوابيم . صبح فرنوش مي آد دنبالمون-
پدر دختره ازش پرسيد چكاره اي ؟ گفت مي . بذار اينم بگم بعد مي خوابيم . مي گم يه جووني رفت خواستگاري يه دختر –كاوه
خوام تصديق پايه دو شخصي بگيرم و پنج سال بعد امتحان بدم تصديق پايه يك بگيرم و برم روي كاميون كار كنم و پنج سال بعد
! كاميون مال خودم ميشه ، اونوقت ميشم كاميون دار
پدر دختره يه نگاهي بهش كرد و گفت ، حاال برو هروقت كاميون دار شدي بيا خواستگاري دختر من . اگه تا اون وقت زنده بود و
! شوهر هم نكرده بود ، ميدمش به تو
!حاال بهزاد جون حواست جمع باشه، تو اون جوون نباشي
: تا حاال كاوه رو اينطور جدي نديده بودم ! موقعي كه چراغ رو خاموش كردم و رفتم تو رختخواب كاوه گفت
اين رو هم بدون اگه پدر فرنوش تو رو پسنديده ، واسه اينه كه با يه آدم پاك و فداكار برخورد كرده ! دلش مي خواد دخترش رو -
. به يه نفر بده كه مثل خودش اهل پدر سوختگي نباشه
تو اين دوره و زمونه ، آدم بي غل و غش كيمياس ! قدر خودت رو بدون . نجابت و پاكي و آدميت كم سرمايه اي نيست . ستايش
! هم با دادن دخترش به تو ، داره پول اين چيزها رو مي ده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم
از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتـــم
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
سلام
سلامی به لطافت گلها🌹
به پاکی آسمان
به زیبایی نغمه ی بلبلان
به گرمای خورشید☀
تقدیم شما
شادی ، سلامتی وخیر وبرکت برای شما
ارزوی قلبی من است❤
صبحتون بخیر🌹✋🏻🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_اول ✍دهه شصت ... نسل سوخته هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_دومـــ
✍مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد از مهمونی برمی گشتیم مهمونی مردونه چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که چی شده؟ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ مهمونی که خوب بود
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد.
سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من مهران برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقتبه خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم
سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بود هر چند هیچ وقت، کسی نمی دیداین کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست
تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سـوم
✍مات و مبهوت پشت در خشکم زده بود نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم کجا پیاده بشم یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید
همون طور چند لحظه ایستادم برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد حالا چی می خوای به مامان بگی؟اگر بهش بگی چی شده که مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره این یکی هم بهش اضافه میشه
دستم رو آوردم پایین رفتم سمت خیابون اصلی پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم
مردم با عجله در رفت و آمد بودن جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت. ندید گرفته می شدم. من با اون غرورم
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم رفتم توی یه مغازه دو سه دقیقه ای طول کشید اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم
با عجله رفتم سمت ایستگاه دل توی دلم نبود یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید اما توی هجمه جمعیت رسما بین در گیر کردم و له شدم
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل دستم گز گز می کرد با هر تکان اتوبوس یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له می شد
توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت می شدم بیرون
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ و من
بالاخره یکی به دادم رسید خودش رو حائل من کرد دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار توی تکان ها فشار جمعیت می افتاد روی اون دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود سرم رو آوردم بالا
متشکرم خدا خیرتون بده
اون لبخند زد اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ از تو بعیده با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خدا جوابی جز سکوت نداشتم چند دقیقه بهم نگاه کرد هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم دیگه تاخیر نکنی ها
چشم آقا و دویدم سمت راه پله ها
اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟
مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت
نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین شرمنده ...
اومدم تو پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم
سلام بابا خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه چند لحظه بهش نگاه کردم دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست و از این به بعد باید خودم برم و برگردم خدایا مهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش .
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـارم
✍سینه سپر کردم و گفتم همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم
تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرداگر اجازه بدید؟؟! باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم
حمید آقااین چه حرفیه همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور
صورتش رو چرخوند سمت من
تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده
و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میش
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد
اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ...
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده هوای صبح خیلی عالیه آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه
وایسا صبحانه بخور و برو
نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترها حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی
بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می شد جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خوردو تا مدرسه پام یخ می زد سخت بود اماسخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم درد جای سوز سرما رو می گرفت
اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـنــجـم
✍اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شدچی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد ...
یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت
کلاه نقابدار داشتم اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟پدرش که کار بدی نمی کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه
بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟
اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو گذاشت روی گوش هام
- کلاهت کو مهران؟ مثل لبو سرخ شدی اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودن و اگر هر روزعین همیشه پدرم من رو به مدرسه می برد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟ شاید هرگز
اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می رفتم مدرسه
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار
- مهران راست میگن پدرت ورشکست شده؟
برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا پدرمون ورشکست نشده
یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان خجالت نداره بین خودمون می مونه بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه منم مثل پدرت تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم خنده ام گرفت دست کردم توی کیفم وشال و کلاه و دستکشم رو در آوردم حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟
سرم رو انداختم پایین
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد دستش رو کشید روی سرم
قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت130 رمان یاسمین بخري ، فرنوش سه تا شيكم هم زاييده اون جوري هام نيست كه تو مي گي همين باباي خو
#پارت131 رمان یاسمین
آقاي ستايش هم مثل پدري كه سيگاريه و به بچه اش ميگه تو سيگار نكش ، چيز بديه
.شب بخير-
! كاوه – شب بخير برادر
صبح زودتر از كاوه بيدار شدم . ديشب كه تا نزديكي هاي صبح خوابم نبرد . به حرفهاي كاوه فكر مي كردم . چايي رو دم كردم و
. بساط صبحونه رو آماده
بعد كاوه رو صدا كردم و دست و صورتمون رو شستيم و صبحونه رو خورديم . آماده شده بوديم تا فرنوش بياد . نيم ساعت بعد
. فرنوش رسيد . ماشينش رو پارك كرد و اومد در خونه و زنگ زد
: من و كاوه از پشت پنجره نگاهش مي كرديم كه كاوه گفت
يادت نره بهش تبريك بگي ! ماشينش رو عوض كرده . مي دوني اين مدل ماشين قيمتش چنده ؟-
چه ميدونم ! مگه من بنگاه دارم كه قيمت ماشين ها دستم باشه ؟-
. در رو واكردم
فرنوش – سالم . دير كه نيومدم ؟
سالم نه ، درست سروقت اومدي . حالت چطوره ؟ مباركه ماشين رو عوض كردي ؟-
فرنوش – ممنون . آره قشنگه ؟
. خيلي قشنگه مبارك باشه-
. كاوه – سالم فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟ مباركا باشه
فرنوش – سالم كاوه خان . خيلي ممنون . فريبا كجاست ؟
! كاوه – گذاشتمش تو يخچال تازه بمونه ! خب خونه شونه ديگه
. فرنوش – من ميرم صداش كنم . شما هام حاضر بشين
: در اتاق رو قفل كردم . كاوه گفت
. دختر قشنگ و مهربون و بي تكلفي يه . حيفه از دستت بره-
! كاوه ، تو رو خدا بس كن . به اندازه كافي ، از ديشب تا حاال نمك رو زخمم پاشيدي-
. كاوه – بيا بريم تو ماشين . هوا سرده . بگير سوئيچ رو تو برون
. نه ، خودت رانندگي كن-
پنج دقيقه بعد اومدن و سوار شدن . بعد از . دوتايي سوار ماشين كاوه شديم و بدون حرف ، منتظر اومدن فريبا و فرنوش نشستيم
سالم و احوالپرسي با فريبا ، خواستيم حركت كنيم كه فرنوش گفت صبر كنين و پياده شد و از تو ماشين خودش يه كوله پشتي
. درآورد و دوباره سوارشد و حركت كرديم
. فرنوش – بهزاد يه خبر خوب
چي شده ؟-
. فرنوش – فردا صبح مامانم مي آد
! كاوه وسط خيابون زد رو ترمز
چرا همچين مي كني ؟-
! كاوه – مي خوام بگم انشاهلل همون طور كه تو به آرزوت رسيدي ، خدا همه رو به آرزوشون برسونه
فرنوش – بهزاد خيلي دلت مي خواست مامانم زودتر بياد ؟
دل تو دلش نبود طفلك . هر روز به من مي گفت زنگ بزن فرودگاه ، بپرس كي هواپيماي مادر فرنوش خانم مي شينه –كاوه
! زمين . بعد آروم گفت : ولي هنوز مي گم ، كشتي بهتر بود
. فريبا – به اميد خدا هر چه زودتر عروسي فرنوش و بهزاد خان رو ببينيم
: كاوه زير لب گفت
! شتر در خواب بيند پنبه دانه-
فرنوش – چي مي گين كاوه خان؟
. كاوه – مي گم عروسي تون شتر قربوني مي كنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت132 رمان یاسمین
كاوه رانندگي تو بكن-
. كاوه – ايشاهلل بعد از عروسي شما نوبت ماست
من و فرنوش بي اختيار برگشتيم به فريا نگاه كرديم . فريبا سرش رو برگردوند و از شيشه بيرون رو نگاه كرد . انگار كه حرف
: كاوه رو نشنيده . فرنوش با يه حالت شيطوني پرسيد
كاوه خان ، نوبت چي شماست ؟-
! كاوه – نوبت ماست كه براتون كادو عروسي بخريم ديگه
. خندم گرفت
فرنوش – جداً كاوه خان شما خيال ازدواج ندارين ؟
اول اجازه بدين مامان شما تشريف بيارن و اين بهزاد ما سرو سامان بگيره بعد .اگه ديدم خوبه و اين بچه خوشبخت شده ، –كاوه
.منم بابام رو مي فرستم خواستگاري
: فرنوش كه مي خواست از زير زبون كاوه حرف بيرون بكشه پرسيد
خواستگاري كي ؟-
. كاوه – خواستگاري ننم ! تو رو خدا دعا كنين به هم برسن
: در حاليكه خندم گرفته بود به فرنوش گفتم
! تو مگه مي توني از اين حرف در بياري ! اين گرگه-
. فريبا – نه ، دل كاوه خان مثل شيشه اس
. كاوه – خيلي ممنون فريبا خانم . البته از اون شيشه هاي نشكنه . مثل شيشه بانك ها
ده دقيقه بعد رسيديم و رفتيم تو پاركينگ و پياده شديم . كوله پشتي فرنوش رو من براشتم و ساك فريبا رو كاوه . سوار ميني بوس
. شديم و رفتيم باال . چند دقيقه بعد پياده شديم
. كاوه – بچه ها يه ايستگاه بريم باال
فقط يه ايستگاه پياده بريم ؟-
! كاوه – نخير ، پس صد تا ايستگاه پياده بريم ؟ ايستگاه اتوبوس كه نيست دو قدم دو قدم نگه داره
. تو ناز نازي هستي . عادت نداري پياده بري-
من از تو اتاقم مي خوام برم تو آشپزخونه با تاكسي مي رم . بعدش چه كاري يه از كوه بريم باال و دوباره برگرديم پايين ؟ –كاوه
همين جا وا مي ايستيم و چهار تا چايي و پسته و تخمه مي گيريم و مي خوريم . بعد از اونهايي كه رفته بودن باال مي پرسيم اون
باال چه خبر بوده ؟
! تنبلي نكن كاوه . راه بيفت . خوبه پيشنهاد كوه رو تو دادي ها-
: خالصه هر جوري بود راه افتاديم . نزديك ظهر بود كه به ايستگاه دوم رسيديم و كاوه گفت
. اگه منو تيكه تيكه هم بكنين ، ديگه قدم از قدم ور نمي دارم . حاال خودتون مي دونين
. پسر خجالت بكش . حاال فرنوش و فريبا خانم مي گن چه پسر تنبلي يه . تو كه اين قدر ضعيف نبودي . بلند شو بريم فتحش كنيم-
من پشت بوم خونه مون رو فتح كنم زرنگي كردم . بعدش هم من ضعيف ! من مورچه 0 اصالً من حسن كچل ! اگه از اينجا –كاوه
. تا نوك كوه رو دالر بچيني ، از اينجا تكون نمي خورم
باباي تو روي حسن كچل رو سفيد كردي . اون حداقل مادرش از خونه تا توي كوچه براش سيب چيد ، بلند شد و رفت كه سيب ها -
. رو ورداره
. كاوه – د ! همون هم شد كه مادرش پشت در رو بست و ديگه تو خونه راهش نداد
.اصالً بيايين بشينيد براتون قصه حسن كچل رو تعريف كنم . از كوه باال رفتن كه بهتره . حداقل معلومات عمومي تون مي ره باال
. فرنوش- ما همه قصه حسن كچل رو بلديم
. كاوه – باشه شما بيايين همين جا بشينين من براتون قصه كدو قلقله زن رو ميگم
! پسر خجالت بكش ، آبروت جلوي همه مي ره ها-
فقط براي من يه خرده آب و غذا بذارين كه تا . من اصالً آبرو ندارم كه بره . من از اينجا تكون نمي خورم . شماها برين –كاوه
. شماها برمي گردين تلف نشم ، ديگه كاري نداشته باشين
. فريبا- تو رو خدا اذيت شون نكنين ، معلومه خيلي خسته شدن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662