⭕️ داستان واقعی _وقتی امام زمان عج کامیون در راه مانده را تعمیر می کنند!
❄️ کامیونش میان یک جاده ی بی عبور و مرور خراب شده بود و حرکت نمی کرد، هر چه از غروب می گذشت هوا سردتر می شد، برف جاده را سفید پوش کرده بود،راننده ی تنها برای بار چندم به موتور وَر رفت اما فایده ای نداشت که نداشت..
♻️ داخل اطاق کامیون سرد بود، بخاری از کار افتاده بود و سرما رمقش را گرفته، چشمانش سیاهی می رفت، یاد زن و بچه اش افتاد،به ذهنش رسید عهدی ببندد با خدای خودش در آن وانفسا، که نمازم را اول وقت میخوانم تا آخر عمرم اگر نجاتم دهی از این یخ بستگی، که فلان گناه را که مبتلایش هستم برای همیشه کنار می گذارم، بعد هم یادِ ذکری افتاد که شنیده بود در لحظات بحرانی خیلی به کار می آید: «یا صاحب الزمان ادرکنی»
💟 با چشمانی کم سو دید جوان زیبارویی از دور به او نزدیک می شود، خیال کرد راننده یکی از کامیون های جاده باشد، جوان مؤدبانه سلام کرد و پرسید چه اتفاقی افتاده؟ سپس دقایق کوتاهی مشغول موتور ماشین شد،به راننده گفت استارت بزن، ماشین روشن شد، جوان آمد پشت شیشه،تا راننده از فکرش گذشت که شاید ماشین دوباره خراب شود جوان خوش سیما ذهنش را خواند، دلنگران نباش، تا مقصد تورا می رساند»
💚 راننده به جوان گفت ما کامیون دارها حق نمک را بجا می آوریم، درازای این لطفت چه خدمتی از من ساخته است؟ جوان زیبارو تبسمی کرد و گفت : «لازم نیست برای ما کاری انجام بدهی، فقط عهدی که با خدای خودت بستی را فراموش مکن، نماز اول وقت و ترک آن گناه»، این را گفت و از دیدِ راننده ناپدید شد...
🔰اما آقا جان! کاش شبی هم از جاده ی دلتنگی هایِ ما گذر می کردی و کلبه ی غريبانه ی مارا در این شبهای سرد زمستانی بهار می کردی،من، این روزها، بیشتر از هر کس، به خودت احتیاج دارم «عشق جان»
دلم برای کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
📙 برداشتی آزاد از سخنرانی استاد عالی
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#یک_داستان_بی_نظیر 👌
✍روایت احمد شاملو از داستان چوپان دروغگو
میگفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ میگفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمیگفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که :
گلهای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمیآورند که در پس پشت تپهای از آن جوانکی مشغول به چراندن گلهای از خوش گوشتترین گوسفندان وبرههای که تا به حال دیدهاند. پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند.
🔘گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که میگویم را عمل، قول میدهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید.
مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟
✨گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برهای چنگ و دندان برید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان.
🔘گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: �آی گرگ! گرگ آمد� صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند.
گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند !
🔘ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی!!! را صادر کرد.
گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد �کمک کنید! گرگ آمد� از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.
🔘ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش میداد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود...!
گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که میبایست...
☑از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بیآنکه به این �تاکتیک جنگی� !!! گرگها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای ما طفل معصومهای آن روزها �دروغگو� جا زده و معرفی کردهاند.
خب البته این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما میشود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شدهایم! چه؟
اگر هنوز هم فکر میکنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید حالا دیگر بهانهای ندارید...!
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز
"پاره آجر"
روزی "مردی ثروتمند" در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه "پاره آجری" به سمت او "پرتاب" کرد.
"پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد."
مرد پایش را روی "ترمز" گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش "صدمه" زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت تا او را به سختی
"تنبیه" کند.
پسرک "گریان،" با تلاش فراوان بالاخره توانست "توجه مرد" را به سمت پیاده رو، جایی که "برادر فلجش" از روی "صندلی چرخدار" به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:
اینجا خیابان خلوتی است و "به ندرت" کسی از آن عبور می کند.
هر چه "منتظر ایستادم" و از "رانندگان کمک خواستم،" کسی توجه نکرد.
"برادر بزرگم" از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
برای اینکه شما را "متوقف" کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم!
مرد "متاثر شد" و به فکر فرو رفت...
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد....
✅"در زندگی چنان با "سرعت" حرکت نکنید
که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!"
✅* "خدا در "روح ما" زمزمه می کند
و با "قلب ما" حرف می زند...
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم
گوش کنیم، او "مجبور می شود"
پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
🚩#شیطنت_خواهران_دوقلو
من (مریم) و مینا خواهرم دوقلوهای کاملا یکسان هستیم و از بچگی همرو با این شکل ظاهر سرکار میذاشتیم اما آخرین سرکاریمون پایان خوبی نداشت.
ماجرا از زمان خواستگاری خواهرم مینا شروع شد و تا زمان عقدش ادامه پیدا کرد.
از وقتی مینا با مهدی آشنا شده بود هر از گاهی منو اون جاهامون رو باهم عوض میکردیم میخواستیم ببینیم واکنشش چیه و آیا اصلا مارو تشخیص میده یا نه. گرچه حد و حدود و حرمت هارو حفظ میکردیم و نمیذاشتیم در رابطه دو طرفه خللی ایجاد بشه.
بعد از آشنایی اولیه و قول و قرار های بزرگان فامیل، مراسم عقد برگزار شد.
شب قبل از مراسم من و مینا مثل همیشه نقشه کشیدم که اینبارم کمی مهدی رو اذیت کنیم و واکنش های اون رو ببینیم.
قرار شد بعد از عقد من به جای مینا وارد اتاق بشم و مینا هم از قبل تو کمد قایم بشه و با دوربین واکنش اونو فیلم برداری کنه فقط قرار بود در حدی باشه که ببینیم مهدی چی میگه و چیکار میکنه و اصلا هیچ چیزه بدی قرار نبود پیش بیاد میخواستیم 3 نفره کمی بخندیم شوخی کنیم و شاد باشیم ولی اتفاقات همیشه اونجوری که فکر میکنیم پیش نمیره...
مراسم عقد خیلی ساده و سنتی برگزار شد خطبه ی عقد جاری و مینا و مهدی رسما زن و شوهر شدند.
مهمون ها کم کم رفتند و خونه خلوت شد و عروس داماد آماده میشدن برای حجله رفتن ... دلم مثل سیرو سرکه میجوشید شاید نباید اینکارو میکردیم...
چند باری رفتم به مینا بگم بیخیال این بازی بشیم درست نیست ممکنه مهدی خیلی ناراحت بشه یا شاید اصلا اتفاقات اونجوری که دوست داریم پیش نره ولی هربار که خواستم حرفی بزنم صدایی در درونم مانع میشد ... همش زمزشو حس میکردم که میگفت همین یک باره... آخرین باره... بذار ببینیم چی میشه... به هیجانش میارزه و....
مینا رفته بود تو اتاق و منم تو یه فرصت مناسب بدون اینکه کسی ببینه وارد شدم... لباسهامون رو عوض کردیم اون رفت داخل کمد و من هم روی تخت نشستم و منتظر بودم تا مهدی بیاد....
این لحظات انتظار شاید چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید ولی برای من که تمام وجودمو استرس گرفته بود مثل چند سال گذشت... ضربان قلبم تندتراز همیشه بود جوری که صداشو تو گوشم حس میکردم...
تق تق تق... مهدی خیلی پسر با ادب و با اخلاقی بود همیشه قبل از ورود در میزد...
بفرمایید...و با صدای من مهدی وارد اتاق شد...
🔴این داستان ادامه دارد و طی #روزهای_آینده در کانال قرار خواهد گرفت.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 #داستان_واقعی: ازدواج جوان دانشجو با مادر همکلاسیش!!
🎈روزی كه دانشگاه قبول شدم فكر می كردم تمام مشكلات زندگی ا م حل شده است و خیلی خوشحال از شهرستان راهی مشهد شدم تا در دانشگاه درس بخوانم. من كه با ورود به شهری بزرگ احساس غربت می كردم در همان روز های اول ترم، با یكی از هم كلاسیهایم صمیمی شدم وكم كم دوستی ما باعث شد تا پا به خانه آنها بگذارم كه ای كاش پاهایم قلم می شدند و هیچ وقت به آن جا نمی رفتم!
🎈پسر جوان در حالی كه اشك می ریخت گفت: « پیام» چهار خواهر و برادر دارد و چند سال قبل پدرش را از دست داده بود .من از همان لحظه اول كه وارد منزل آنها شدم متوجه رفتار عجیب و غریب و محبت بی حدو اندازه مادر وی شدم اما فكر نمی كردم در چه تله ای افتاده باشم! چون مادر دوستم از نظر سنی جای مادر خودم بود. مدتی گذشت و وابستگی خانواده پیام به من خیلی زیاد شد تا جایی كه اگر یك روز به خانه شان نمی رفتم مادرش تماس می گرفت و حالم را می پرسید.
🎈او بالاخره یك روز با مكر و حیله مرا كه پسری 22 ساله هستم را در حلقه هوس های شیطانی گرفتار كرد و گفت : می توانیم با هم از دواج موقت كنیم !با شنیدن این حرف از زنی كه مادر دوستم بود ناراحت شدم می خواستم گوشی را قطع كنم كه او مرا خام كرد و با وعده و وعید سرم را كلاه گذاشت.
🎈چند ماه از این ازدواج موقت گذشت و او كه با محبت های خودش مرا گول زده بود گفت باید با هم ازدواج دائم كنیم . دیگر نمی فهمیدم چكار می كنم و چه بلایی قرار است به سرم بیاید لذا دست زنی كه 21 سال از من بزرگتر است را گرفتم و با هم به محضر رفتیم و او را با مهریه 1000 سكه طلا به عقددائم خودم درآوردم.اما چشمتان روز بد نبیند چون از فردای آن روز مشكلات من شروع شد و همسرم سر ناسازگاری گذاشت.
🎈 از طرفی مادر و پدرم از شهرستان مدام تماس می گرفتند و می گفتند دختر یكی از اقوام را می خواهیم به عقد تو در بیاوریم زودتر بیا و شناسنامه ات را هم بیاور.الان من و همسرم با هم درگیر هستیم و جالب این جاست كه دوستم پیام نیز كه حالا پسر خوانده ام شده است نسبت به این ماجرا و اختلافات ما هیچ گونه حساسیت و عكس العملی نشان نمی دهد . شاید باور نكنید من دو سه بار از دست این زن كتك مفصلی خورده ام . او شناسنامه ام را گرفته است و می گوید با پدر و مادرت تماس بگیر تا بیایند و عروس شان را ببینند و مهریه ام را نیز با خود بیاورند چون باید مرا طلاق بدهی!تازه می فهمم این حیله برای نقد كردن مهریه ای سنگینی است كه طوق آن را بگردن نهاده ام.
✅نکته عبرت آموز:
افراد و به ویژه جوانان بایستی مولفه های مهارت ابراز وجود كه برخی از آنها عبارتست از جلوگیری از پایمال شدن حقوق خود و رد تقاضا های نامعقول دیگران، برخورد درست و موثر با واقعیت ها، حفظ اعتماد به نفس و انتخاب آزادانه، مواضع خود را بیاموزند وآنها را در زندگی به كار بندند تا شاهد این گونه موارد نباشیم!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒داستان عبرت آموز
💟ماجرای دزدی شوهرم از من 💟
من دختری بودم که در هفت سالگی بعد از طلاق پدر و مادرم به پدرم داده شدم .
این معامله ناخوشایند بدترین روزهای عمرم را برای من و برادرم که پنج سال داشت رقم زد ...
من برای اینکه آینده خوبی داشته باشم با جدیت تمام درس می خواندم تا عمرم به شانزده سال رسید ، اما پدرم مرا به ازدواج مردی در آورد که ده سال از خودم بزرگتر بود ، پدرم برای این ازدواج از من هیچ نظری نپرسید و من نیز معترض نشدم . زیرا این تنها راه نجات من از آن زندگی بود .
شوهرم انسان خوبی بود و تنها عیبی که داشت این بود که مرا از درس خواندن باز داشت .
من موافقت کردم .. و خودش به شغل آزاد یعنی رانندگی و حمل و نقل پرداخت و در جده زندگی خود را شروع کردیم ...
من برای او دو دختر و یک پسر به دنیا آوردم ..
زندگی ما اینچنین می گذشت که پدرم فوت کرد و ثروت زیادی برای من به ارث گذاشت .
شوهرم با ارث من کنار دریا یک ویلای زیبا خرید ... بدین ترتیب حرص و طمع او را گرفت و مرا گول زد ، او به من گفت که همه داراییم را به نام او کنم زیرا به خاطر وکالت و کارهای دیگر .. بهتر است که همه چیز به اسم یک مرد باشد .
علاوه بر ویلا زمینی نیز خرید و همه چیز خود را به قصر ویلایی که ساخته بودیم انتقال داد ...
من خیلی خوشحال بودم واحساس می کردم یک ملکه هستم .
تا روزی از روزها اتفاقی رخ داد که مثل صاعقه وجودم را نابود کرد ..
شوهرم زن دوم گرفته و او را به خانه مان آورده بود !!!
همهٔ خوشحالیم به غم واندوه تبدیل شد ...به گریه افتادم .. او با تمام بی شرمی گفت اینجا خانه من است اگر خوشت نمی آید در باز است می توانی بروی !!
من با وجود وکیل و پی گیری های برادرم نتوانستم کاری از پیش ببرم .. و چیزی که مانده بود دعواهای پوچ و اهانتهای او و همسرش برای من بود
بنابراین بچه هایم را برداشتم و به ریاض و نزد مادرم برگشتم .. مدتی را فقط در یک اتاق تنها گذراندم و با کسی حرف نمی زدم ، مادرم که استادی بزرگ بود با دوستش دکتر نفیسه حرف زد و او به دیدارم آمد
کمکهای دکتر نفیسه مرا از آن حالت بد روحی در آورد .
وقتی که بهتر شدم به فکر ادامه تحصیل افتادم . به دانشگاه وارد شدم و به درجه خوبی نائل آمدم . سپس برای تکمیل تعلیمات پزشکی ام راهی آمریکا شدم . الحمدلله همه چیز برایم آسان تمام شد و توانستم به اهدافم برسم...
نه سال در آنجا تدریس کردم . حتی به فکرم هم نمی رسید که یک روز به وطنم باز گردم و خود را از خاطرات تلخ گذشته ام کاملا دور کرده بودم . تا اینکه روزی مادرم به دیدنم آمد و فرزندانم را نیز با خود آورده بود ..
به خاطر مادرم به وطنم بازگشتم در حالیکه گواهینامه جراحی زیبایی داشتم در بزرگترین بیمارستان حکومتی در ریاض مشغول به کار شدم . واین از فضل پروردگارم بود .بعد از یکسال برای یک دوره مهم به بریتانیا رفتم و ماندنم در آنجا نیز یکسال طول کشید...
یکی از روزها من و چند دکتر را برای یک مورد فوری فرا خواندند برای عمل دو نفر که اعضایشان در حادثه رانندگی قطع شده بود ، آنها را هشت ساعت عمل کرده و بخیه زدیم .
سپس از اتاق عمل بیرون آمدم .... از حال آنها پرس و جو کردم . پرسنل بیمارستان پرونده آن دو نفر را به من دادند وقتی به آن نگاه کردم شوکه شدم و گذشته ام جلوی چشمانم آمد !
آن دو نفر که آنها را جراحی کرده بودیم آنها کسی جز شوهر سابقم و زنش نبودند !!
سبحان الخالق ، خداوندی که جزا عقاب آنها را پیش من آورده بود !!
بعد از اینکه حالشان بهتر شد شوهرم مرا شناخت و از من عذر خواهی کرد به خاطر همه بلاهایی که سرم آورده بود ..
او گفت : مرا ببخش و نفرینم نکن به خدا قسم که مرگ را به چشمان خود دیدم ...
گفتم چطور نفرینت کنم درحالیکه رب العالمین تو را اینگونه نزد من آورد ؟!
به شرطی که اموالم را به من باز گردانی تو را خواهم بخشید .
او رفت و خانه را فروخت و همه چیز را به من بازگرداند حتی بیشتر از حقم را ..
🌟 حمد وسپاس برای خداوندی که حقم را به من بازگرداند اگر چه بعد از سالها .........
داستان های واقعی و عبرت آموز در کانال داستان و رمان مذهبی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🌹🌹🌹🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این عصر زیبای
زمستانی دعا میکنم
فرشته های خداوند بیایند
وبر آرزوهاتون آمین بگویند
دلواپسی درخیالتون نماند
وآرام باشید
عصرتـون شاد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان مردهای که با دعای مادر به دنیا برگشت💠
◀️این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت.
🔷نقل از علامه طهرانی:
یكی از اقوام ما كه از اهل علم بود برای من نقل كرد:
🔹در ایامی كه در سامرّاء بودم، به مرض حصبۀ سختی مبتلا شدم و هرچه مداوا نمودند مفید واقع نشد.
مادرم با برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمین برای معالجه آوردند و نزدیك به صحن یك مسافرخانه تهیه و در آنجا به معالجۀ من پرداختند؛
🔹از معالجۀ اطبّای كاظمین كه مأیوس شدند یك روز به بغداد رفته و یك طبیب را برای من آوردند.
همینكه برای معاینه نزدیك بستر من آمد، احساس سنگینی كردم و چشم خود را باز كردم دیدم خوكی بر سر من آمده است؛
بیاختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب كردم.
🔸گفت: چه میكنی، چه میكنی؟ من دكترم، من دكترم!
🔹من صورت خود را به دیوار كردم و او مشغول معاینه شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع نشد؛
و من لحظات آخر عمر خود را میگذراندم.
🔹تا آنكه دیدم حضرت عزرائیل با لباس سفید و بسیار زیبا و خوش قیافه وارد شد
پس از آن پنج تن بترتیب وارد شدند و نشستند و به من آرامش دادند و من مشغول صحبت كردن با آنها شدم.
🔹در اینحال دیدم مادرم با حال پریشان رفت روی بام و رو كرد به گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض كرد:
🙏یا موسی بن جعفر ! من بخاطر شما بچّهام را اینجا آوردم، شما راضی هستید بچّهام را اینجا دفن كنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ!
🔹همینكه مادرم با امام کاظم (ع) مشغول تكلّم بود، دیدم آنحضرت به اطاق ما تشریف آوردند و به پیامبر (ص) عرض كردند: خواهش میكنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید !
🌺حضرت رسول (ص) رو كردند به عزرائیل و فرمودند: برو تا زمانی كه خداوند مقرّر فرماید؛
خداوند بواسطۀ توسّل مادرش عمر او را تمدید كرده است، ما هم میرویم إنشاءالله برای موقع دیگر.
مادرم از پلّهها پائین آمد و من بلند شدم و نشستم ولی از دست مادرم عصبانی بودم؛
به مادرم گفتم: چرا اینكار را كردی؟! من داشتم با اهل بیت (ع) میرفتم؛
تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه ما حركت كنیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_هـشـتـاد_و_هـفـتــم ✍سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کر
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـشـتـم
✍دردهای گذشته همه با هم بهم هجوم آورده بود اون روز عاشورا کابووس های بی امانم و حالا
دیگه حال، حال خودم نبود بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم کسی زیاد بهم کار نمی داد همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب آرامگاه احمد بن اسحاق وکیل امام حسن عسکری
از اتوبوس که پیاده شدم جلوی آرامگاه، خشکم زد همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت شهید "حشمت الله امینی"
این اسم فراتر از اسم بود آرزو و آمال من بود رسیدن و جا نموندن بود تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت آرزویی که توی مهران با التماس و اشک، فریاد زده بودم
اما همه چیز فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود اما چرا؟ چرا اون طور بهم ریخته بودم؟همون طور ایستاده بودم توی عالم خودم که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش اسم دارم به خدا مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام
خندید دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی حالا که اینطور عاشقش شدی صحن رو دور بزن برو از سمت در خواهران خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره
با دلخوری بهش نگاه کردم
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته داداش هم خودت پا داری هم موبایل زنگ زدی جوابنداد، خودت برو تازه این همه خانم اینجاست
به یکی از خانم ها پیغام دادم ما رو کاشت رفت که بیاد خودش هم که برنمی داره بعد از نماز حرکت می کنیم بجنب که تنها بیکار اینجا تویی یه ساعته زل زدی به ساختمون
آرامگاه رو دور زدم و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_آخــــر
✍پاهام شل شده بود تازه فهمیدم چرا این ساختمان حیاط مزار شهدا برام آشنا بود چند سال می گذشت؟ نمی دونم فقط اونقدر گذشته بود که
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم؟ اینجا همون جاست خودشه... دقیقا همون جاست همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود شهدا در حال رجعت با اون قامت های محکم و مصمم توی صحن پشتی پشت سر هم به خط ایستادن و همه منتظر صدور فرمان امام زمان خودشه اینجا خودشه
زمانی که این خواب رو دیدم یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم و حالا
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند
- یا زهرا آقا جان چقدر کور بودم چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم این همه آرزوی سربازیت اما صدای اومدنت رو نشنیدم لعنت به این چشم های کور من
داخل که رفتم برادرها کنار رفته بودن و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان حلقه زده بودن و من از دور
به همین سلام از دور هم راضیم سلام مرد نمی دونم کی؟چند روز دیگه؟ چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا
اشک و بغض صدام رو قطع کرد اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم و لیست درست کردم فقط تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره برای رفتن برای آماده بودن با یه جفت کتونی
همه رو گذاشتم توی اون کوله نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد و من اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم و درک نکرده بودم ظهور بود
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد و من پنجشنبه آینده هم منتظرم
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را ....
یاعلی مدد ....
التماس دعای فرج
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت223 رمان یاسمین حالا من اين دو تا بچه رو بي مادر چطوري بزرگ كنم ؟- . بيتا هم اومد و چهار تايي
#پارت224 رمان یاسمین
گذاشتم و رفتم ، دنبالم نمي اومد ، همه چيز تموم شده بود . تو هم خودت رو ناراحت نكن
كاوه – هنوز دوستش داري؟ با اينكه ميدوني كه ولت كرده و رفته ؟
خيلي شديد ! باور كن يكي از چيزهايي كه االن آرومم مي كنه اينه كه مي بينم راحت تونسته منو فراموش كنه ! من براي دل -
. خودم دوستش دارم
! نمي دونم مي فهمي يا نه ؟ عشق كه زياد بود ديگه اين حرف ها معني نداره
اگه جاي تو بودم ، طرف از چشمم مي افتاد ! مي فهمم ! تو رو من مي شناسم ! از اون دل خبر دارم كه چقدر پاك و بزرگه –كاوه
! و ديگه ازش بدم مي اومد ! خيلي عصباني مي شدم كه اينطور گذاشته و رفته
تصميم درستي گرفت . اما مي دوني ؟ هنوز نمي تونم باور كنم . برام خيلي عجيبه . يه دفعه! .فرنوش چيزي به من بدهكار نبود -
. بي مقدمه بذاره و بره خارج
! دلم گواهي درست نمي ده ! رفتنش رو باور نمي كنم . وجودش رو خيلي نزديك حس مي كنم
. كاوه – خب دنيا زياد بزرگ نيست . هر لحظه دلت بخواد ، چند ساعت بعد اينجاس
! نه نه ! متوجه نيستي . فرنوش به من خيلي نزديكتر از اين حرفهاس! حتي مي خوام بهت بگم كه تو همين اتاقه-
. كاوه – بخاطر اينه كه خيلي دوستش داري ولي بهتره كه فراموشش كني . بايد تو هم مثل اون راه خودت رو بري
كاوه به نظر تو فريبا همه چيز رو به من گفته ؟
كاوه – در چه مورد ؟
. تلفن. تلفني كه فرنوش بهش زده-
آره . لزومي نداره چيزي رو ازت پنهون كنه . نهايت كار همين بود كه بهت گفت يعني اينكه طرف نمي خواد چيزي در –كاوه
! مورد تو بشنوه يا بدونه
! نمي دونم وهللا چي بگم ! فعالً كه من موندم و هزار تا خاطره-
تو موندي و كلي پول نقد و يه خاطره ! اونم خاطره كسي كه بيادت بود و برات اين پول رو به ارث گذاشت ! استاد ... رو –كاوه
مي گم . بقيه ديگه زياد اهميت نداره . تو هم قضيه رو بزرگش نكن . يه دختري بوده و چند وقتي اومده تو زندگي ت و رفته . مگه
! كل قضايا چند روز بود ؟ فراموش كن ديگه
صحبت روز و ماه و سال نيست . مگه من چه مدت بود كه استاد رو مي شناختم كه يه دفعه همچين كاري برام كرد ؟ گاهي پيش -
مي آد كه دو نفر براي اولين بار همديگرو مي بينن اما انگار كه يه عمر دنبال همديگر مي گشتن و تازه به هم رسيدن . ديگه اين
. آشنايي صحبت روز و ماه و اين حرفها توش نيست . حرف حرف يكي شدن و يكي بودنه! بگذريم . تو پاشو برو ديگه خسته اي
كاوه – مي خواي امشب پيش ت بمونم ؟
! نه ، براي چي ؟ خوبم جان تو . برو-
بلند شد و صورتم رو ماچ كرد و رفت . وقتي در رو پشتش بستم ، تمام اتاقم بوي فرنوش رو گرفت ! گردنبندي رو كه يادگاري بهم
! داده بود ، لمس كردم . عشق فرنوش به من كم نشده بود ! اين حس خيلي قوي درونم رو پر مي كرد
زود بازش كردم و اون قسمت نوار رو . رفتم سراغ نوارش . پاره شده بود . دستم كه بهش خورد تمام قلبم رو عشقش گرفت
درست كردم . روش نوشته بود " براي تو بهزاد " گذاشتمش تو ضبط صوتي كه برام خريده بود . چراغ رو خاموش كردم و ضبط
. رو روشن
. بهزاد ، اگر چه اين آهنگ در مقابل عشقم به تو خيلي كمه ، اما با عشق براي تو ساختم دوستت دارم ، براي هميشه
چند روز بعد كار معامله تموم شد . كاوه و پدرش يه قيمت عادالنه براي اموال گذاشتن و بيتا هم يه قرارداد خوب برام نوشت و همه
. چيز تموم شد . حدود چهارصد و هفتاد ميليون تومن سهم من شد كه گرفتم و گذاشتم بانك
. كاوه پيله كرده بود كه يه آپارتمان براي خودم بخرم
بيتا هم اونجا بود . رفتيم تو خونه و بعد از سالم . عصر همون روزي كه پول رو گرفتم كاوه اومد دنبالم و با هم رفتيم خونه فريبا
. و خوش و بش نشستيم و فريبا برامون چايي آورد
. كمي كه گذشت كاوه شروع كرد
خب بسالمتي اين قضيه هم تموم درست شد و پول رو گرفتي . خدا رحمت كنه استاد رو . روحش شاد . حاال اومديم سر اصل -
! مطلب
مي خواي چيكار كني بهزاد؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت225 رمان یاسمین
كاوه – به نظر من اول از همه بايد يه آپارتمان بخري . بزرگ و خوب . يه ماشين شيك هم بايد بخري. چطوره؟
. خوبه ، اما آپارتمان بزرگ الزم نيست . يه كوچولو هم كه باشه ، خوبه-
! كاوه – آپارتمان كوچيك چيه دل آدم توش مي گيره
! آخه كاوه جون بايد فكر نظافت و تميزي ش رو هم كرد ! من يه آدم تنهام ! نمي رسم كه يه خونه بزرگ رو ضبط و ربط كنم-
! كاوه – قربون اون خط مشي ت برم ! از اول زندگي مثل يه زن جا افتاده فكر مي كني
.همه خنديديم
كاوه –براي همين مي خوام برات يه آپارتمان بزرگ بخرم ديگه ! وقتي چند وقت گذشت نتونستي تميزش كني ، به فكر زن گرفتن
! مي افتي
! بيتا – ببخشيد كاوه خان ! با استخدام يه خدمتكار هم مي شه ترتيب نظافت يه آپارتمان رو داد ! احتياجي به ازدواج نيست
!كاوه – يعني شما مي فرمايين اين بهزاد رو زن نديم ؟ ولش كنيم همين طوري يالقوز بگرده ؟
! بيتا- من با ازدواج كردن بهزاد مخالف نيستم ، اما براي ازدواج ، نظافت يه خونه نمي تونه دليل خوبي باشه
! كاوه – كامال درسته ، پخت و پزم روش! اين طفلك به قد قد افتاد از بس تخم مرغ خورد
: من و فريبا خنديديم . بيتا كمي عصبي شد و گفت
نظافت و پخت و پز! مفهوم زن براي شما همين هاست ؟ يعني شما وقتي خونه تون كثيف مي شه و غذا ندارين بخورين !عاليه -
ياد ازدواج مي افتين ؟ يعني يه زن غير از اين كارها كار ديگه اي ازش ساخته نيست ؟
كاوه – اين حرف ها چيه بيتا خانم ؟ اين ها رو من باب مثال و شوخي گفتم وگر نه كي مي تونه نقش يه زن رو در زندگي نديده
! بگيره ؟ من خودم طرفدار حقوق خانم هام . براي شما سوء تفاهم شده
. بيتا- خوشحالم از اينكه شما توانايي هاي خانم ها رو فقط در نظافت و پخت و پز نمي بينيد
! كاوه – اختيار دارين ! اين دوتا كه گفتم فقط يه چيزهاي كوچكي از كارهاي يه خانم خانه داره
جونم براتون بگه ، ظرفشويي هست ! رخت چرك ها هست كه بايد شسته بشه !پرده هست ، شيشه هست ، جاروي خونه هست !
خونه تكوني شب عيد هست ! بچه داري هست !اينا مي دونين هر كدوم چقدر كار داره ؟ به زبون راحت مي آد ؟
: بيتا كه خيلي عصباني شده بود گفت
!كاوه خان دارين شوخي مي كنين يا جداً نظرتون در مورد ازدواج و حقوق خانم ها اينه ؟-
بابا شوخي كردم ! اصالً من نمي فهمم ما اومديم اين بهزاد بدبخت رو راهنمايي كنيم يا اينجا ميزگرد تشكيل داديم در مورد –كاوه
تساوي حقوق زن و مرد ؟
. بيتا خانم ، شما هنوز اين كاوه رو نمي شناسين اين حرف هاش شوخي يه-
آره بابا شوخي مي كنم وگرنه من خودم چند شب پيش ، عيناً توانايي خانم ها رو به چشم ديدم ! همين گلناز خانم دوستتون –كاوه
رو مي گم . ديدين چه توانايي داشت ؟! باباي من كه چهل ساله كاسبه ، بخدا اگه مي تونست اين دو تا تابلو رو بيست هزار تومن
! بفروشه
! ايشون با توانايي خاص و مهارت بي نظير ، صد هزار تومن تو پاچه ي من كرد
! بيتا- كاوه خان از شما توقع نداشتم
كاوه مي توني يه دقيقه آروم بشيني ؟-
. فريبا- بيتا جان ، كاوه اخالقش اينطوريه . بخدا منظوري نداره . فقط شوخي مي كنه
!كاوه – بيتا خانم جداً باور كردين؟
! بيتا- خب آدم بهش بر مي خوره ديگه
ميخ و چكش ورداشتم و رفتم تو اتاقم . اسارت ! داشتم شوخي مي كردم . باور كنين تابلو ها رو كه خريدم ، همون شبونه –كاوه
. رو زدم باال سر تختم و اميد رو زدم روبروش
حاال صبح كه بلند مي شم از خواب ، اميد رو مي بينم و از خونه مي زنم بيرون! شب كه بر مي گردم چشمم به اسارت مي افته و
!صاف مي رم تو رختخواب ! باور كنين بيتا خانم بدون اميد و اسارت زندگي براي من ارزش نداره ! اصالً پوچه
. تو چشماش خنده رو ميديدم اما بقدري جدي با بيتا صحبت مي كرد كه بيتا ازش تشكر كرد
.بيتا- خيلي ممنون كاوه خان . احساس مي كردم كه شوخي مي كنين
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_ششم
#شهدا_راه_نجات
به اینترنت وصل شدم و تلگراممو روشن کردم ی پیامم این بود
««مراسم استقبال از اولین شهید طلبه مدافع حرم استان قزوین شهید حجت اسدی
از ابتدای خیابان پیغمبریه تا مزارشهدا
آغاز مراسم ۱۱صبح »»
بازم یه شهید مدافع دیگر
ما هممون باهم رفتیم واس تشیع
شهید اسدی سه فرزند پسر داشتن
مراسمشون غلغله بود
تاریخ ولادتشون
۶۰/۶/۳۰
تاریخ شهادتشون
۹۴/۱۲/۲
شهرم با ۳۰۰۰شهید و ۵شهید مدافع جزو شهرهای شهید پرور کشور بود
کاروان راهیان نور ما تکمیل شد همش ۵-۶نفر غریبه بودن
اسامی را تحویل سپاه دادم
زینب هم تصمیمش محجبه بودن بود اما انگار به خودش شک داشت که مبادا نتونه حرمت چادر را نگه داره
زمان سفر ما ۲۷اسفند تا ۳ فروردین بود
سه چهار روزی به سفرمون مونده بود
منو زینب باهم مزار بودیم
زینب :زهرا چیکارکنم خیلی تو استرسم
-به خود شهدا توکل کن حتما کمکت میکنن
زینب : اوهوم
-برو خونه وسایلتو آماده کن
ان شاءالله کمکت میکنن
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو...ش
آیدی نویسنده :
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_هفتم
#شهدا_راه_نجات
بابا: سکینه (اسم مادرمه) ۶تا بلیط گرفتم برای شیراز ۷فرودین تا دوازدهم
زهرا بابا کربلات کیه ؟
-۲۵اردیبهشت
همش یه روز مونده بود به راهیان نور
رفتم برای خودم چادر خریدم
که چشم به جلابیب ها افتاد
-آقا لطفا یه دونه از اون جلابیب هاتون بهم بدید
فقط لطفا اینو برام کادو کنید
هزینه چادرها را حساب کردم
مستقیم رفتم مزارشهدا چادر هدیه گذاشتم روی مزار
-شهدا اگه ذره ای پیشتون آبرو دارم خودتون این چادر سر زینب کنید
تورو خدا کمکش کنید
راهی خونه شدم
چشام کاسه خون بود
محدثه درباز کرد: زهرا آجی گریه کردی ؟
-نه
محدثه :دورغم بلد نیستی آخه
صبح حرکت به جنوب بالاخره رسید
به شهدا یقین داشتم
چادر هدیه تو ساکم بود
زینب که اومد چشماش کاسه خون بود
-زینب چیه چرا گریه میکنی ؟
زینب : کی میرسیم طلائیه 😭😭
-وا راه نیفتادیم که هنوز
زینب:شهیداحمد مکیان بهم چادر داد تو طلائیه 😭😭😭😭
-وای زینب
خداروشکر
خداروشکر
تمام راه تا جنوب زینب گریه میکرد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝🌺💝🌺💝🌺💝🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_هشتم
#شهدا_راه_نجات
حدودای ساعت ۷غروب رسیدیم مکانی که باید ساکن میشدیم
بعداز اینکه همه بچه ها جابه جا شدن
نسرین را صدا کردم
-نسرین جان
یه لحظه میای ؟
با نسرین رفتیم تو راهرو
-نسرین منو آقا مرتضی میریم کیک سفارش بدیم
برای منطقه طلاییه
نسرین: باشه
رفتیم تو خوابگاه چادر و کیفم برداشتم
زینب:کجا ان شاءالله ؟
-میرم شارژ بخرم
زینب :عصرقجره تو با گوشیت چرا شارژ نمیگیری
-ای بابا
با آقا مرتضی رفتیم یک کیک به طرح سه راهی شهادت سفارش دادیم
روز اول سفرمون ما رو بردن مسجد جامع بعدش رفتیم فکه 😭😭
اول منطقه فکه یه ایستگاه صلواتی بود که شربت آبلیمو میدادن 😋
علی آقا دوتا لیوان خورد
محمد به شوخی زد رو شانه اش گفت:اخوی کم بخور مفقودالاثر میشیا 😆😆
علی:اگه لایق بودیم همون حلب مفقودالاثر میشدیم 😔😔
محمد: به جان علی شوخی کردم
منطقه فکه رملی بود به سختی میشید توش راه رفت
منطقه فکه خیلی گویا نزدیک منطقه ای بود که گردان حنظله و گردان کمیل بود
گردان کمیل جایی بود که شهید ابراهیم هادی عاشقانه از توش پرواز کرد
روای شروع کرد:بسم رب الشهدا
بچه ها اینجا محل عروج عاشقانه سیداهل قلم سید مرتضی آوینی هست
کسی که بعداز جنگ اومد درمورد شهدا کار کرد
تو همین منطقه شهیدی بود که پدر شد نرفت بچه اش ببینه
داشت بین بچه ها شیرینی پخش میکرد که گلوله توپ سرش رو زد بدن چند ثانیه جلوی چشمای همه بچه ها راه رفت بعد افتاد 😭😔
آخ شهدا چقدر بوی خدا میدادن
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝🌺💝🌺💝🌺💝🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💌💕💌💕💌💕💌
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_نهم
#شهدا_راه_نجات
شب که برگشتیم محل اسکان زنگ زدم به علی آقا
چون مرتضی پاسدار اتوبوس بود نمیشد بامن بیاد
برای همین گفتم علی آقا بیاد
کل ماجرا را که براش گفتم خیلی خوشحال شد و گفت:آجی ازت ممنونم
-ازمن چرا
از شهید احمد مکیان تشکر کن
صبح اول میرفتیم منطقه طلاییه
منو علی آقا با توتیا رفتیم کیک گرفتیم
با بچه های روایت فتح هم هماهنگ کرده بودیم
خداروشکر ما زودتر رسیدیم
همه چیز هماهنگ بود
با فاطمه و نسرین هم هماهنگ کرده بودم
که زینب مستقیم بیارن سه راهی شهادت
زینب که رسید هنگ بود
کیک با صلوات برید و جلابیب سر کرد
کیک بین همه زائرین پخش کردیم
بعدش با زینب مصاحبه کردن
همش با گریه تعریف میکرد
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💌💕💌💕💌💕💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💝💕💝💕💝💕💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت
#شهدا_راه_نجات
اونشب تو محل اسکان حال هوایی همه فرق میکرد
واقعا خیلی همه خوشحال بودیم
روز دوم سفرمون رفتیم شلمچه
وای من فدای این سبحان فنقلی بشم
بااون کوچکیش تو این مناطق پابرهنه میومد
تو شلمچه همه از هم جداشدیم
منم دو رکعت نماز خوندم
نمازم که تمام شد
دیدم سبحان و زهرا (بچه های مرتضی) پیشم هستن 😍😊
سبحان:زهلا جون
بابا گفت با عمو علی حرف بژنی درمولد زینب جون همین جا
بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:باشه عزیزم با بابا الان حرف میزنم
به علی آقا نزدیک شدم
و صداش کردم:پسرعمو میشه باهم حرف بزنیم؟
علی:بله بفرمایید
-پسرعمو خوب زینبم که محجبه شد
نمیخای حرف دلتو بزنی؟
علی :دخترعمو الان مشکلم با وضعی هست که شاید تو آینده بوجود بیاد
-عشق زینب عمیقه بهش شک نکن
علی:میدونم😔😔
یه ماموریت دارم به کرمانشاه ۱۸ فروردین
ان شاءلله شهید میشم
اگه بازم لایق نبودم
میریم خواستگاری
-خب خداروشکر
بعد از شلمچه رفتیم هویزه
سفرمون عالی بود واقعا
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💝💕💝💕💝💕💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
بخونید قشنگه واقعا
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...😊
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 #هدایت_نمودن_زن_فاسد🌹
در زمان طاغوت که فسق و فجور و فساد همه جا را فرا گرفته بود، یک شب آقا سیدمهدی قوام منبری میرود در همان بالاشهر تهران؛ به ایشان پاکتی پر از پول میدهند.
در حال رفتن به منزل، در مسیر یک زنی را میبیند، وضعیت نامناسبی داشته و معلوم بوده اهل فساد و فحشا است!
آقا سیدمهدی به یک پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید!
آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و بی حجابی اش مناسب نیست او را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می رود و او را صدا می زند که آن آقا سید با شما کار دارند!
زن می آید، آقا سیدمهدی از آن زن می پرسد: این موقع شب اینجا چه می کنی؟!
زن می گوید: احتیاج دارم، مجبورم!
سید آن پاکت پر از پول را از جیبش در می آورد و به زن می دهد و می گوید: این پول، مال امام حسین - ع - است، من هم نمی دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا!
مدتی از این قضیه می گذرد، سید مشرف می شود کربلا. (در آنجا) زنی بسیار مجبه را می بیند با شوهرش ایستاده اند.
شوهر می آید جلو و دست سید را می بوسد و می گوید: زنم می خواهد سلامی به شما عرض کند!
زن جلو می آید و سلام می کند و می گوید: آقا سید! من همان زنی هستم که آن پاکت را در آن شب به من دادید؛ ایشان هم شوهر من است که با هم مشرف شده ایم زیارت؛ من آدم شدم!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌👌 جالبه حتما بخونید:
🌟🌙حکمت تعداد اذکار تسبیحات حضرت زهرا
وقتی تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها 34 الله اکبر داره نباید یکی کمتر یا بیشتر بگید چون دیگه اون خاصیتی که داره را از دست میده.
حکمتی که این اذکار داره در همون تعدادی است که گفتند نه کمتر و نه بیشتر!
لذا وقتی دارید ذکر میگید درتعدادش خیلی دقّت کنید.🌟
📣📣میدونین چرا تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها دارای
34 الله اکبر ، 33 الحمدلله و 33 سبحان الله است؟
زمان ازدواج دختر پیامبر اسلام حضرت فاطمه سلام الله علیها که فرا رسید در عرض کمتر از یک هفته تعداد خواستگارانش به 1700 نفر از ثروتمندان و رجال عرب رسید🌟
در این زمان حضرت جبرئیل از جانب خداوند متعال نازل گشت و به پیامبر عرض کرد که فاطمه را به آن کسی تزویج کن که ستاره زهره درشب جمعه به خانه اش فرود می آید🌟
وقتی این خبر به اصحاب پیامبر صلوات الله علیه و آله رسید، آنها خانه های خود را زینت دادند و برای نزول ستاره زهره مهیّا گشتند.
تا اینکه شب جمعه فرا رسید و پیامبر صلوات الله علیه و آله بر پشت بام رفت و منتظر نزول ستاره شد.🌟
حضرت زهرا سلام الله علیها نیز پشت سر آن حضرت نشستند تا شاهد فرود ستاره زهره باشند.
تا اینکه نیمه شب شد و ناگهان ستاره فرود آمد و شب تاریک و ظلمانی همچون روز روشن شد🌟
وقتی حضرت فاطمه سلام الله علیها ستاره را در حال فرود دید شروع به گفتن " الله اکبر " کرد.
نزول ستاره طولانی شد تا جایی که حضرت زهرا سلام الله علیها سی و چهار مرتبه " الله اکبر " گفت.
ستاره بر بام های خانه اصحاب دور زد تا بر بام خانه حضرت علی علیه السلام استقرار یافت و به خانه اش وارد گشت🌟
حضرت زهرا سلام الله علیها:
وقتی این واقعه را دید خداوند را شکر کرد و سی و سه مرتبه " الحمدلله " گفت و زمانی که به سی و سه رسید، ستاره به سوی آسمان بالا رفت.🌟
و حضرت فاطمه سلام الله علیها:
با مشاهده صعود ستاره تعجّب کرد و شروع به گفتن "سبحان الله " نمود تا اینکه ستاره در آسمان وارد گشت و تعداد " سبحان الله " گفتن حضرت به سی و سه مرتبه رسید🌙
📚منبعی که برای این موضوع :
📗در کتاب مذکور آمده " لئالی الأخبار " است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662