💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_پــــانــزدهــم
✍کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن حق با حاجی بود باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم زمان زیادی نبود یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه تو هم باید پا به پای اونها بجنگی در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه ...
کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد سنگ پشت سنگ اتفاق پشت اتفاق و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شدحدود 5 ماه بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده چند ماه با فقر زندگی کردم
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند
به خودم می گفتم برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن اول خوب ذوبش می کنن نرمش می کنن بعد میشه ستون یک ساختمان و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم
کم کم دل دردهام شروع شد اوایل خفیف بود نه بیمه داشتم نه پولی برای ویزیت و آزمایش نه وقتی برای تلف کردن به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و فکر می کردم جز سرطان
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤❤❤❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_یکم
#شهدا_راه_نجات
یک هفته ای از عقدمون میگذره
زهرا قراره ده روز دیگه بره کربلا
ماهم فردا ان شالله میریم جنوب
باماشین شخصی خودمون رفتیم
کی فکرشو میکرد
عاشق شهدام
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
راوی زهرا
دو هفته مونده به کربلام دو هفته پر از استرس
حس کربلا رفتن
تا تو این موقعیت نباشین درک نمیکنی
تواین دوهفته باید بحث مهدویت کامل کنم
بچه ها شدیدا عقبن
فکر کنم ترم بعد حوزه بهم کلاس نده
تو گروه پیام نوشتم
سلام خدمت مهدی جویان عزیزم
با عرض پوزش بابت تاخیر در پایان بحث مهدویت
ان شالله در عرض یک هفته بحث تموم میکنم
التماس دعای فراوان
حلال کنید
یاعلی
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_دوم
#شهدا_راه_نجات
موضوع بحث :انتظار
سه مرحله اصلی شکل گیری انتظار
الف:قانع نبودن از وضع موجود: بدون شک دوران غیبت کم کاستی های نسبت به ظهور و حضور علنی امام در جامعه دارد
مردم عصر غیبت یا منتظر واقعی از امام مهدی مثل خورشید پشت ابر استفاده کنند
منتظر باید سعی کند عوامل غیبت را در حد توانش برطرف کند
ب: امید و توقع دستیابی به وضع مطلوب : یکی از نعمت های مهم که خدا به انسان عطا کرده است #کمال_طلبی است
ج:حرکت و تلاش برای رسیدن به جامعه مطلوب
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
امیدواری در عصر غیبت وابسته به عوامل زیر است
۱.آگاهی به عدم حضور ظاهری امام مهدی ۲.احساس نیاز به وجود امام
۳.یقین به ظهور حتمی حضرت مهدی (عج)
۴.دوست داشتن نزدیک ظهور
۵.تلاش برای ظهور
#ادامه_در_بخش_بعدی
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_سوم
#شهدا_راه_نجات
آثار تربیتی،اجتماعی انتظار
۱.گسترش امیدهای واقعی
۲.پویایی رسیدن به هدف
۳.ایجاد وحدت و همگرایی
۴.احساس حضور مولا
انتظار به چی معناست؟
انتظار درمعنی لغوی: چشم به راه بودن
انتظار در اصطلاح : به معنای چشم به راه بودن برای ظهور واپسین ذخیره الهی
و آمادگی برای یاری در عصر ظهور
#انتظار_در_قرآن
#آیه_۲۰_یونس
#آیه_۹۳_هود
#آیه_۷۱_اعراف
#انتظار_در_احادیث
در احادیث شیعه انتظار فرج بهترین عبادت،بهترین کارها،بهترین جهاد شمرده شده است
انتظار به دو دسته تقسیم بندی میشود
#انتظار_مثبت
#انتظار_غلط
#ویژگی_یاران_منتظر
۱.معرفت عمیق به خدا و امام خویش
۲.اطاعت کامل از امام
۳.عبادت و صلابت کامل
#وظایف_فردی_منتظر
۱.معرفت به امام
۲.محبت به امام
#وظایف_اجتماعی
۱.دفاع وحمایت از حرکت های که در جهت اهداف امام است
۲.تکریم و بزرگداشت نام و یاد حضرت
۳.قراردادن موقوفات به نام حضرت
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
سم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_چهارم
#شهدا_راه_نجات
میخاستم بخش نشانه های ظهور بنویسم
که یکی زد به در، پشت بندشم صدای محدثه اومد: آجی بیا بابا کارت داره
-باشه اومدم
وارد پذیرایی شدم: بابا بامن کار دارید؟
بابا رو به محدثه گفت : محدثه جان برو تو اتاقت
محدثه : یعنی برم پی نخود سیاه
بابا: دقیقا
زهراجان بابا بشین
-بله بابا
بابا: زهرای بابا
امیر جواد یادته ؟
-نه
چطور
بابا:جواد زنگ زد تورو برای امیر خواستگاری کرد
-ها
بابا:زهرا بابا ببین این امیر ظاهرش مذهبی نیست
حالا خودت فکراتو بکن بهم بگو
پاشدم رفتم تو اتاقم چادر مشکیم سر کردم
مامان: زهرا کجا میری ؟
این وقت شب
-مزارشهدا 😔😔
مامان:زهرا الان ۸شبه
بابا: خانم بذار بره
برو زهراجان
فقط به مرتضی هم زنگ بزن بگو بیاد
اون به هرحال جوان تره
شماره مرتضی گرفتم
با بغض گفتم : پسرعمو میای مزار ؟
مرتضی: زهراخانم کجایی ؟
صداتون چرا گرفته ؟
خواهر؟
-داداش بیا
وارد مزار شدم مستقیم رفتم سر مزار شهید اسدی
اشکام جاری شد
دست میکشیدم رو مزارش گفتم از بچگی منو با محبت علی بن ابی طالب و خاندانش و شهدا بزرگ کردن
چرا ازدواجم اینطوری میشه 😢😢😢
من آرزوم یه مدافع بود
نه یه تاجر
چرا اینطوری میکنی خداجونم 😭😭
چه مصلحتی تو این امتحانت هست
یهو صدای مرتضی اومد: زهرا خانم چی شده
-پسرعمو 😭😭😭😭😭
مرتضی :خواهرمن بجای گریه حرف بزن
داری سکته ام میدی بخدا
-برام خواستگار اومده
مرتضی : خوب به سلامتی
این جزیه و مویه داره دختر
- نه پاسداره
نه ارتشی
نه مداح
تاجره 😭😭😭
مرتضی: مگه تاجر بودن جرمه
زهرا خانم ببین قضاوت نکن
باهاش حرف بزن بعد
آفرین خواهر عاقلم
پاشو برسونمت خونه
یه ربع رسیدم خونه
چادر درآوردم وارد پذیرایی شدم
-بابا من میخام فردا برم مزار شهدای تهران
مامان : اگه پدرت اجازه داد با زینب برو
بابا: اگه برای تصمیم میخای بری برو دخترم
شماره زینب گرفتم
-زینب میای فردا بامن بریم مزارشهدای تهران
زینب : بذار از علی اجازه بگیرم بهت خبر میدم
به ۵دقیقه نرسید که زینب گفت میاد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤💕❤💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_پنجم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۱۰صبح با سفارشات مامان راهی شدیم
منو زینب هیچکدوم تا حالا مزارشهدا تهران نرفته بودیم
تا مرقد امام بلدبودیم
دوساعت ،دوساعت نیمی طول کشید برسیم
رسیدیم مرقد امام
رفتیم زیارت
بعد از همونجا پرسیدیم چطوری میتونیم بریم مزارشهدا
با ماشین به سمت مزار شهدا راه افتادیم
دقیقا از قطعه ۵۰ که مزار شهید میردوستی بود وارد مزار شهدا شدیم
زینب : زهرا آدرس مزار شهید میردوستی داری
-آره صبرکن از تو گوشیم ببینم
از دوستشون گرفتم
قطعه ۵۰ روبروی مترو حرم امام ردیف ۱۱۵ شماره ۱۴
زینب : خب پس بیا تک تک مزارها ببینیم خواهرجان
دل تو دلم نبود
زینب : زهرا بیا پیدا کردم
پاهام میلرزید
اشکام بی وقفه شروع کرد به ریختن
هرچقدر ب مزار نزدیکتر میشدم
استرسم بیشتر میشد
-زینب میشه منو تنها بذاری
زینب: منم اینجا میچرخم
توام حرفات بزن
سرم گذاشتم روی مزار
های های گریه کردم
بعداز نیم ساعت زینب اومد
گفت پاشو بریم پیش بقیه شهدا
پرسان پرسان مزار شهید پلارک پیدا کردیم
سر مزارشون غلغله بود
بوی گلاب تمام اون فضا پر کرده بود
از شکلاتهای سر مزارشون چندتا برداشتیم برای تبرک
بعدهم مزار شهید علی خلیلی و یادمان ک برای شهید همت بود
زینب : زهرا تو گشنت نیست
-نه زیاد
زینب :بریم شهرری زیارت کباب بخوریم
-شکمو
زینب :بریم بریم بدو
اونروز خیلی خوب بود
برگشتن زینب مداحی نریمانی گذاشت و گفت : زهرا بذار بیان بعد تصمیم بگیر
-باشه
رسیدیم نزدیکای قزوین زینب شماره علی گرفت گفت : میرم مزارشهدا شماهم بیا
منم رفتم خونه
مامان:زهراجان خوب بود اونجا؟
-عالی
فعلا برم اتاقم بحث مهدویت بذارم میام
حرف میزنم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💕❤💕❤💕❤💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼 مهربانی حضرت زهرا (س) 🌼
در بحارالانوار داريم بلال مي گويد که به خانه حضرت زهرا رفتم و ديدم که حضرت گندم آرد مي کند و بچه هم در بغل دارد. سلام کردم و گفتم که اجازه بدهيد که من بچه را نگه دارم؟ حضرت فرمود : اگر مي خواهي کمک کني ،گندم را آرد کن و من بچه را نگه مي دارم. زيرا مادر به بچه مهربانتر است. اين داستان ،شفقت حضرت زهرا را نسبت به فررزندان شان مي رساند.
يکي از اسامي حضرت زهرا هانيه است يعني مهربان و شفيق . يکي از اسامي خدا هم شفيق است. در حالات امام زمان(عج) داريم که امام مثل پدر مهربان است. پس شما مي توانيد براي شفاي فرزندان تان نذر کنيد و اين نذر حتما نبايد مالي باشد ). حضرت نذر خودشان را ادا کردند و سه روز روزه گرفتند. سه شب پياپي سر افطار فقير ،يتيم و اسير آمد و آنها افطاري را به آنها دادند و خودشان گرسنه ماندند و با آب افطار کردند .
در اينجا سوره هل اتي (دهر يا انسان) نازل شد که مي فرمايد: آنها براي خدا اين کار را کردند. ما تشکري از يتيم نمي خواهيم و کار ما فقط براي خداست. خداوند هجده آيه در مورد حضرت زهرا و خانواده اش نازل کرد زيرا اين کار با اخلاص و براي رضايت خدا بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح اتفاق قشنگی است،
بیخودی نیست که گنجشکها شلوغش می کنند،
پس صدا بزن خدا را که امروز روز توست،
به شرط لبخندت،
بخند تو در آغوش خدایی،
روز و روزگارتون شاد🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅ داستان واقعی کریم پینه دوز
👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی
💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، میگفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش میزنند و احوالش را میپرسند
مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها
ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم...
یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم
پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، میخواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم...
اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست...
نشسته باز خیالت کنارِ من اما
دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟
📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایتی_از_بهلول_دانا
روزي بهلول از راهی می گذشت. مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی. آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت: غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهنی و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت : کیسه امانت این شخص در انبار است. فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.
📚📒📚📒📚📒📚📒📚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
💖💖💖💖💖
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد..
💖💖💖💖
👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}»
(ابراهیم/۴٢)
و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
🔘 داستان کوتاه
در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا"
که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی
و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند
و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد،
سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود
و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد
و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر
اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی
و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار
و زیر بار منت ناکسان قرار نده.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_ششم
#شهدا_راه_نجات
رفتم تو اتاقم چادرم تا کردم گذاشتم تو کمد
نشستم پشت میزم جزوه مهدویتم گذاشتم رو میز
تو گروه اول پیام گذاشتم
تا دقایق بعد بحث #نشانه_های_ظهور در گروه قرار داده میشود
بسم رب المهدی
موضوع:نشانه های ظهور
نشانه های ظهور حضرت حجت (عج) به دو قسمت
#نشانه_های_حتمی
#نشانه_های_غیرحتمی
تقسیم میشود
#نشانه_های_غیرحتمی
نشانه های غیرحتمی نشانه های هستند که در احادیث آماده است یقینی به انجام صددرصد آن نیست
و شاید صدها سال قبل از ظهور انجام بشود
مانند
#مرگ_متوکل_عباسی
#خونریزی_در_منطقه_شام
#مرگ_ملک_عبدالله
این وقایع جزو نشانه های ظهور تلقی میشود اما زمان این نشانه ها مشخص نیست
و یا بگیم صددرصد مرتبط به ظهور است
#نشانه_های_حتمی_ظهور
نشانه های هستن که یقینا قبل از ظهور انجام میشوند
زمان و مکان وجزئیات آن دقیقا مشخص است
این نشانه ها عبارتند از
#قیام_سفیانی
#قیام_بیداد
#قیام_یمانی
#صیحه_آسمانی(صدای_آسمانی)
#قتل_نفس_زکیه
۱.قیام سفیانی
سفیانی از نسل ابوسفیان است از منطقه شامات که شامل (سوریه،ترکیه، لبنان و قسمتی از ایران) است خارج میشود
او فردی کافر،ضد دین و برای کشتن حضرت مهدی(عج) قیام می کند
مسیر حرکت وی دقیقا برعکس اسرای کاروان امام حسین(ع) است
از منطقه شام به کوفه
از کوفه به کربلا
از کربلا به مدینه
از مدینه به مکه
است
زمانی وارد شهر کوفه میشود جارچی او در شهر جار میزنن سر شیعه تحویل دهید
هم وزنش طلا تحویل بگیرید
در روایات آمده است در کوفه جوی خون راه میفتد
#داعش_در_ابتدا_به_کذب_ادعای_سفیانی_میکرد
#نشانه_بعدی_در_قسمت_بعد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤💕❤💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_هفتم
#شهدا_راه_نجات
#قیام_بیداد
لشکر سفیانی که پی لشکر امام زمان(عج) به سمت مدینه حرکت میکنه
درمیان مکه و مدینه در سرزمینی به نام بیداد
زمین به امر الهی دهن باز میکنه
و لشکر سفیانی به درون آن سقوط میکنن
ازمیان اون لشکر دو نفر زنده میماند که یک نفر به سمت سفیانی میرود
که سفیانی صداش میزند
و دیگری به سمت لشکر امام زمان(عج) میرود که مورد تکریم اباصالح المهدی قرار میگرد
#قیام_یمانی
فردی سید است که برای کمک و یاری مهدی زهرا از یمن خارج میشود
حدیث از امام صادق (ع) داریم : هدایت کننده پرچم ها قبل از ظهور پرچم یمانی است
جالبه بدانیم فرمانده سیاسی و نظامی امام زمان(عج) هردو ایرانی هستن
فرمانده سیاسی #سید_خراسانی
فرمانده ایرانی #محمد_بن_صالح
#صیحه_آسمانی
صدای که در نیمه ماه مبارک رمضان سال ظهور آقا انجام میشود
و تمام اهل آسمان و زمین صدا میشوند
و محتوای صدای مربوط به ظهور حضرت حجت است
این نوا آمادگی ایجاد میکنند برای ظهور حضرت
#قتل_نفس_زکیه
آخرین نشانه ظهور که تنها ۱۵روز با ظهور فاصله داره
فردی پاک در ماه حرام (محرم)در مکان حرام (بین رکن و مقام) که برای ابلاغ پیام به مکه رفته کشته میشود
#ان_شاالله_حکومت_مهدی_(عج)
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💕❤💕❤💕❤💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🏵🌈🏵🌈🏵🌈🏵
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_هشتم
#شهدا_راه_نجات
میخاستم جزوه ام ببندم که در اتاق زده شد پشت بندش صدای مادر اومد :زهراجان بیداری؟
-بله مامان جان بفرمایید
مامان وارد اتاقم شد و گفت :زهرا جان دخترم بشین حرف بزنیم
-جانم مامان
مامان:صبح مرضیه خانم زنگ زد
ماهم گفتیم تو رفتی مزار شهدا تهران
گفتن شب زنگ میزنن
خب زنگ زدن چی بگیم ؟
-مامان بگید بیان
مامان:زهراجان واقعا ؟
-آره مامان
میخام بشناسمشون
مامان: زهرا
تو و فاطمه پشت همدیگه دنیا اومدید
هرمادری که دوتا دختر پشت هم داره
آرزوشه دختربزرگش زودتر راهی خونه بخت بشه
زهرای مامان دخترم ببین چه تو ازدواج کنی چه نکنی روی چشم منو بابات جا داری
اما دخترم الان که فاطمه بارداره منم آرزومه تو صاحب سر و همسر بشی
زهرا تو مایه افتخار منو باباتی
مرتضی دیشب گفت چرا عقدت بهم خورده
من ازخدا ممنونم اون لحظه شیطون گولت نزد
زهرا مامان ببین عاقلانه و عاشقانه جواب بده
خودت خوب میدونی تو فامیلای ما حتی اگه بسوزی هم باید زندگی کنی
حرفاتو بزن
حرفاشو بشنو
برو کربلا مرکز عاشقی فکرت بکن
-چشم مامان
مامان:فدای چشمای قشنگت بشم
نیم ساعتی گذشت مامان گفت زهرا
آقا جواد اینا فرداشب ۹ میان
البته میرن هتل
منم به فاطمه نمیگم
بمونه اگه ان شاالله به جلسات بعدی رسید میگم بیان
-باشه
مامانم بابت همه چیز ممنونم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌈🏵🌈🏵🌈🏵🌈🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈❤🌈❤🌈❤🌈❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_نهم
#شهدا_راه_نجات
مرضیه خانم به مامان گفت ساعت ۱۱ ظهر میرسن قزوین
میرن هتل
شب میان خواستگاری
مامان: تشریف بیارید قدمتون رو چشم
شرمنده اگه ناهار دعوت نمیکنم
برای راحتی بچه هاست
اذان صبح که پاشدم نماز
نیت روزه مستحبی کردم
خیلی استرس داشتم
بعداز نماز زیارت عاشورا خوندم و تا طلوع آفتاب نخوابیدم
ساعت ۶بود خوابیدم
هشت بود که مادر اومد گفت زهراجان پاشو دخترم بیا صبحونه
-سلام مامان
صبحت بخیر
من روزه ام
مامان :امروز چه روزه ای آخه
از گیر و جان میری
خواستگاریته زهرای من
-دقیقا بخاطر همین روزه گرفتم
مامان:پاشو اتاقت جمع جور کن
-مامان اتاقمو جمع جور کردم
برم تپه نورالشهدا؟
مامان :باشه برو
فقط قبلش لباسای شبت حاضرکن
ی یک ساعتی طول کشید تا اتاقم جمع کنم
ی مانتو لیمویی و روسری زرد پررنگ سر کردم
سوئیچ ماشین برداشتم اول رفتم دانشگاه سر مزار شهدای گمنام
شهدا خودتون کمکم کنید
بعداز نیم ساعت از دانشگاه خارج شدم ب سمت تپه نورالشهدا حرکت کردم
تا ساعت ۳همون جا بودم سه بسمت خونه حرکت کردم
وقتی رسیدم خونه
مامان گفت : یک دو ساعتی بخاب
بعد پاشو حاضر شد
پنج نیم مامان بیدارم کرد سر و صورتم شستم و وضو گرفتم لباسام پوشیدم
حدود ساعت ۷بود که اومدن
من تو آشپزخونه بودم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌈❤🌈❤🌈❤🌈❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🌈🌈🌈
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_صدم
#شهدا_راه_نجات
یه ربعی که گذشت مامان گفت : زهرا جان چای بیار
چای طرف همه گرفتم ۵دقیقه نگذشته بود که
مرضیه خانم گفت : اگه اجازه میدید بچه ها برن حرفهاشون بزنن
بابا: زهراجان امیرآقا راهنمایی کن
وارد اتاق شدیم
هردو سکوت بودیم تا امیرآقا گفت : زهراخانم سوالی ندارید
-خب من نمیدونم چی بگم 😔😔
امیر: میدونم تیپ ظاهری و شغل من براتون سخته و شاید بد برداشت کنین در مورد من
اما زهراخانم به خدا من هم نماز میخونم هم روزه میگیرم خمس و زکاتم میدم
درمورد اینکه شمارا انتخاب کردم بعدا اگه جوابتون مثبت بود میگم
درمورد شهدا هم ترجیح میدم عملی بهتون ثابت کنم
- اجازه بدید من بعد برگشتم از کربلا جوابتونو بدم
امیر :باشه حتما اشکال نداره
از اتاق خارج شدیم
مامان: حاج خانم زهرای ما بعداز کربلا جوابشو میده
یه نیم ساعت نشستن رفتن هتل
رفتم تو اتاقم
عکس شهید میردوستی گرفتم دستم
گفتم :آقاسید خودت کمکم کن
همش ۷روز تا کربلام مونده
۷روزی اندازه ۷ساله
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌈🌈🌈🌈#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_شــــانــزدهـم
✍درد شدید شده بودگاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین آخر، صدای بچه ها در اومد زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین بستری شدم جواب آزمایش که اومد، سرطان بود زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود زده بود به کبد هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود شورا تشکیل شد گفتن باید برگردم یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت وقتی بهم گفتن بهم ریختم مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد گریه ام گرفت به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟
حاجی هم گریه اش گرفته بودپدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم از بیمارستان زدم بیرون با اون حال رفتم حرم به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم درد داشتم دلم سوخته بود غریب و تنها بودم زدم زیر گریه آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم تو رو خدا منو بیرون نکنید بگید منو بیرون نکنن اشک می ریختم و التماس می کردم
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد دیگه آب هم نمی تونستم بخورم حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند لب های تشنه کودکان حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن با همه چیز کنار میومدم تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و داره با همون سرعت قبل برمی گرده دلم خیلی سوخته بود این همه راه و تلاش حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هــفدهـم
✍فشار شیاطین سنگین تر شده بود مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ایمانم رو هدف گرفته بودند خدا کجاست؟ چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون الرحمن بخون از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید فبای آلاء ربکما تکذبان فبای آلاء ربکما تکذبان آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت از شدت درد، نفسم بند اومد آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد امام زمان منو ببخش می خواستم سربازت باشم اما حالا کور
و زمان از حرکت ایستاد .
دیدم جوانی مقابلم ایستاده خوشرو ولی جدی دستش رو روی مچ پام گذاشت آرام دستش رو بالا میاورد با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد خروج روح رو از بدنم حس می کردم اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت هنوز الرحمن تمام نشده بود حاجی بهم ریخته بود دکترها سعی می کردن احیام کنن و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست حسرت بود و حسرت
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت جوانی غرق نور به سمتم میومد خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند
جمله تمام نشده با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم
برگشت نفسش برگشت توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد برگشت ضربان و نفسش برگشت.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هـــجـدهــم
✍هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن لنگ می زدم چند قدم که می رفتم می ایستادم نفس تازه می کردم و راه می افتادم
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه
از حرف من، همه خنده شون گرفت حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرداز فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود
پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست التماس دعای مخصوص بعد از دو سال برگشتم کشورم خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بودپدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن نور چشمی شده بودم دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد خون خونم رو می خورد کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_سه_همسر
🌴در زمان های گذشته، در بنی اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندی زندگی می کرد.
او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگاری به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دگیر از زن ناصالحه.!
🌴هنگامی که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط برای یکی از شماست.
پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم.
پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم.
پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد.
برای حل اختلاف پیش قاضی رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند.
قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم، شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند.
سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند، او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند.
وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.
آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است، او هم آن ها را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد.
هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است، نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند.
او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی تند خو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت می کند و شکنجه می دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می رسد.
اما برادر دومی ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است.
اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می دارد، از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است.
اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم.!!
فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تاگفته های ایشان را انجام دهند.
هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم، پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند.
وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید.
امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است، زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا می کردند.
📚 بحار ج 14، ص 92
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#جوان_کفن_دزد
یک روز معاذ بن جبل در حالی که گریه می کرد به رسول اکرم (ص) وارد شد و سلام کرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گریه اش را جویا شد. معاذ عرض کرد: یا رسول اللَّه جوانی رعنا و خوش اندام بیرون خانه ایستاد و مانند زن بچه مرده گریه می کند و در انتظار است که شما به او اجازه ورود دهید وحضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: ای جوان چرا گریه می کنی؟
جوان گفت: ای رسول خدا گناهی مرتکب شده ام که اگر خدا بخواهد به بعضی از آنها مرا مجازات کند، بایستی مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمی کنم که هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگیرم.
حضرت فرمود: آیا شرک به خدا آورده ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: قتل نفس کرده ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: بنابراین توبه کن که خدا ترا خواهد بخشید و لو بزرگی گناهانت به اندازه کوهها عظیم باشد.
گفت: گناهانم از آن کوههای عظیم بزرگتر است. حضرت فرمود: پروردگار متعال گناهانت را می آمرزد و لو به بزرگی زمین و آنچه در آن است، بوده باشد. جوان گفت: گناهان من بزرگتر است. حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: وای بر تو ای جوان گناهانت بزرگتر است یا خدای متعال؟ جوان تا این سخن را از پیغمبر شنید خودش را به خاک انداخت و گفت منزه است پروردگار من، هیچ چیز بزرگتر از او نیست. در این موقع حضرت فرمود: مگر گناه بزرگ را جز خدای بزرگ کسی دیگر هست که ببخشد؟
جوان گفت: نه یا رسول اللَّه.
جوان گفت: یا رسول اللَّه، هفت سال است که به عمل زشتی دست زده ام؛ به گورستان می روم و قبر مردگان را نبش کرده و کفن آنها را میدزدم. این اواخر شنیدم دختری از انصار از دنیا رفته. من هم طبق معمول به منظور سرقت کفن او به جستجوی قبرش رفتم. تا اینکه قبرش را پیدا کردم رویش یک علامت گذاشتم تا شب بتوانم به مقصودم برسم و کفن را بربایم.
سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود آمدم سر قبر دختر و گورش را شکافتم. جنازه دختر را از قبر بیرون آورده و کفنش را از تنش بیرون آوردم، بدنش را برهنه دیدم آتش شهوت در وجودم شعله ور شد نگذاشت تنها به دزدی کفن اکتفا کنم، از طرفی وسوسه های فریبنده نفس و شیطان، نتوانستم نفس خود را مهار کرده و خود را راضی به ترک آن کنم.
خلاصه آنقدر ابلیس، این گناه را در نظر زیبا جلوه داد که ناچار با جسد بیجان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازه اش را به گودال قبر افکندم و بسوی منزل برگشتم. هنوز چند قدمی از محل حادثه نرفته بودم که صدائی به این مضمون بگوشم رسید: ای وای بر تو از مالک روز جزا چه خواهی کرد؟! آن وقتی که من و تو را به دادگاه عدل الهی نگه دارند؟! وای بر تو از عذاب قیامت که مرا در میان مردگان برهنه و جُنب قرار دادی؟!
بله یا رسول اللَّه شنیدن این کلمات وجدان خفته مرا بیدار کرد تا اینکه به حکم وظیفه وجدان برای بخشش گناهانم از خدای بزرگ خدمت شما آمده ام تا به برکت وجود شما خداوند از سر تقصیرات من درگذرد. اما به نظرم به قدری گناهانم بزرگ است که حتی از بوی بهشت هم محروم خواهم ماند. یا رسول اللَّه آیا شما در این مورد نظر دیگری دارید که من انجام دهم؟!
پیغمبر اکرم (ص) فرمود: ای فاسق از من دور شو. زیرا ترس از آن دارم که آتشی بر تو نازل شود و عذاب تو مرا متأثر کند.
جوان گنهکار از پیش روی پیغمبر رفت و پس از تهیه مختصر غذائی سر به بیابان گذاشت و در محلی دور از چشم مردم به گریه وزاری و توبه پرداخت، لباسی خشن بر تن و غل و زنجیری هم به گردن انداخته آنگاه با تضرع و زاری روی به آسمان کرد و مناجات کنان پروردگار خود را میخواند، بارالها هر وقت از من راضی شدی به رسولت وحی نازل کن تا مرا مژده عفوت دهد و اگر نه آتشی بفرست تا در این دنیا به کیفر اعمالم معذب شوم. زیرا من طاقت عذاب آخرت تو را ندارم.
دیری نپائید که در اثر نیایش صادقانه اش، خداوند رحیم او را عفو فرمود و بر پیامبرش این آیه را فرستاد:
«و الّذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکرواللَّه فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الاّ اللَّه...»(1)
رسول خدا از نزول این آیه شریفه در جستجوی جوان مذبور بر آمد و معاذبن جبل تنها کسی بود که اقامتگاه آن جوان را بلد بود و نشان پیغمبر(ص) داد. حضرت با گروهی از یارانش به محل آن جوان آمدند. وقتی که رسیدند دیدند که جوان از ترس عقوبت الهی دست نیایش بسوی حقتعالی دراز کرده و همچون ابر بهاران از دیدگانش اشک می بارد جلو آمده غل و زنجیر را از گردنش برداشتند و بوی مژده آمرزش و عفو الهی را رساندند. سپس رو به اصحاب کرده فرمودند:جبران کنید گناهان خود را همانطور که بهلول نبّاش جبران کرد.
📚(1) آل عمران،134.
منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_فوق_العاده_زیبا
🔴علامه ای که درقبر زنده شد و قرآن راتفسیر کرد😳
#علامه_طبرسی همان کسی است که یکبار در قبر زنده میشود.
علامه طبرسی سکته میکند و خاندانش، وی را به خاک میسپارند. او پس از مدتی به هوش آمده، خود را درون #قبر میبیند و هیچ راهی را برای خارج شدن نمییابد. در آن حال نذر میکند که اگر خداوند او را از درون قبر نجات دهد کتابی را در #تفسیر_قرآن بنویسد.
در همان شب #قبرش به دست فردی کفن دزد نبش میشود و آن گورکن پس از #شکافتن قبر شروع به باز کردن کفنهای او میکند. در آن هنگام علامه دست او را میگیرد! کفن دزد از ترس، تمام بدنش به لرزه میافتد، علامه با او سخن میگوید، لیکن ترس و وحشت آن مرد بیشتر میشود. علاوه #طبرسی به منظور آرام ساختن او، ماجرای خود را شرح میدهد و پس از آن میایستد. #کفن دزد نیز آرام شده، با درخواست علامه که قادر به حرکت نبود، او را بر پشت خود مینهد و به منزلش میرساند.
طبرسی نیز به پاس زحمات آن گورکن، کفنهای خود را به همراه مقدار بسیاری پول به او هدیه میکند. آن مرد نیز با مشاهده این صحنهها و با یاری و کمک علامه #توبه کرده، از کردارگذشتهاش از درگاه خداوند طلب آمرزش میکند. طبرسی نیز پس از آن به نذر خود #وفا کرده، کتاب #مجمع_البیان را مینویسد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
✅سیدی که ۱۹ سال امام زمان به دیدارش می آمد
آنچه در مورد سید کریم پینه دوز مشهور است، ملاقاتهای ۱۹ ساله ی او با صاحب الامر (عج) در شبهای جمعه بود. تا جایی که روزی امام زمان (عج) به اومی فرمایند: «اگرهفته ای برتو بگذرد و ما را نبینی چه می کنی؟ سید در پاسخ می گوید: «آقاجان! به خدا می میرم!» و امام زمان (عج) می فرمایند: «اگراین طورنبود، هفته ای یکبار ما رانمی دیدی.»
می گویند یکی از تکالیف منتظران، اظهار اشتیاق به دیدار حضرت حجت (علیه السلام) است. (۱) اما اشتیاق داریم تا اشتیاق! یکی فقط مشتاق است و سرش به هزار و یک کار ممنوعه گرم، ولی یکی مشتاق است و پای اشتیاقش می ایستد، تا هرجا که باشد، هر سختی که داشته باشد و هر امر و نهیی که بخواهند. همین است که یکی می شود «سید کریم» و یکی هم می شود …!
نامش سید کریم محمودی بود؛ از آن دسته آدمهایی که از اسم در کردن و بر سر زبانها افتادن خیلی خوشش نمی آمد. شاید به همین خاطر است که اطلاعات دقیقی از زندگی اش وجود ندارد. با اینکه در کراماتش شکی نیست، ولی حتی یک کتاب هم درباره ی زندگینامه اش منتشر نشده است. فقط در برخی کتابها، هر جا از تشرفات حرفی شده است، گاهی نام او هم به چشم می خورد.آن روزها، کل بازار او را می شناختند. معمولا آدمهای باصفا و خوش قلب، زود در دل مردم جا باز می کنند. اما حقیقتا، هیچ کس نمی دانست که این سید خوش قلب و ساده ای که هر روز از مقابلشان می گذرد، چه مقام بالایی دارد.
حجره ی کوچکش در بازار، جایی بود که سالها در آن پینه دوزی کرده بود و شهرت سید کریم پینه دوز را هم به همین خاطر به او داده بودند. همانجایی که بارها و بارها، امام زمان (عج) به دیدارش رفته و با او هم صحبت شده بودند. سید کریم، از شاگردان آقا شیخ مرتضی زاهد بود. به همین خاطر، شیخ مرتضی او را به خوبی می شناخت. او از جمله پنج نفری است که در کتاب گنجینه دانشمندان، حالات و کرامات سید کریم را تأیید کرده اند. مرحوم حاج آقا یحیی سجادی، مرحوم حاج سیدعلی آقای مفسر تهرانی، مرحوم آقا شیخ محمد حسین زاهد و مرحوم حاج شیخ محمود یاسری چهار نفر دیگری هستند که از کرامات سید کریم باخبر بودند و به او اعتقاد داشتند.(۲)
آنچه در مورد سید کریم پینه دوز مشهور است، ملاقاتهای ۱۹ ساله ی او با صاحب الامر (عج) در شبهای جمعه بود.(۳) تا جایی که روزی امام زمان (عج) به اومی فرمایند: «اگرهفته ای برتو بگذرد و ما را نبینی چه می کنی؟ سید در پاسخ می گوید: «آقاجان! به خدا می میرم!» و امام زمان (عج) می فرمایند: «اگراین طورنبود، هفته ای یکبار ما رانمی دیدی.» (۴)
راز این کرامت بزرگ و دائمی را خود سید کریم اینگونه تعریف می کند: شبی در عالم خواب، جدم پیامبر اکرم (ص) را دیدم. از ایشان تقاضای ملاقات امام عصر (عج) رانمودم. آن حضرت فرمودند: «در طول شبانه روز، دو مرتبه برای فرزندم سیدالشهدا (ع) گریه کن.» از خواب بیدار شدم و این برنامه را به مدت یک سال اجرا کردم تا به خدمت آن حضرت نایل آمدم.
رحلت
آیت الله حاج محسن خرازی، به نقل از پدرش می گفت: یک روز آقا سید کریم پینه دوز برای خداحافظی به حجره ما آمد. او قرار بود به عتبات عالیات و کربلای امام حسین (ع) مشرف شود. در حالیکه با ما خداحافظی می کرد گفت: من به کربلا مشرف می شوم ولی از این سفر باز نخواهم گشت. در همان کربلا از دنیا می روم و در همان جا مدفون می شوم!
ما این سخن را در حالیکه دوست نداشتیم آن را باور کنیم، از آقا سید کریم شنیدیم و او به کربلا مشرف شد. بعد از مدتی خبر رسید که آقا سید کریم پینه دوز در کربلا از دنیا رفته است و او را در صحن مطهر امام حسین (علیه السلام) به خاک سپرده اند.
📚پی نوشت:
۱. مکیال المکارم
۲. کتاب گنجینه دانشمندان، حاج شیخ محمد شریف رازی
۳. زندگینامه آقا شیخ مرتضی زاهد، محمد حسن سیف اللهی ،ص۵۰
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸❤🌸❤🌸❤🌸❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_صد_دوم
#شهدا_راه_نجات
#امنیت_پس_از_ظهور
بعد از ناامنی جایش را به امنیت داده
و امنیت در سراسر جهان طنین انداز میشود
أمیرالمومنین (ع): «««در آن زمان گرگ و میش در یک جا میچرخن
کبکان با مار و عقرب بازی میکنن و آسیبی نمی بیند
شر و بدی درسراسر از میان میرود »»»
عقدالدرر،ص۲۱۱
#اقتصاد_در_عصر_ظهور
فقر و تنگدستی رخت بربسته
آبادی همه جا فرا میگیرد
بازرگانی رونق میابد
رودخانه پرآب میشود
بحارالانوار،ج ۵۱،ص ۲۱،۱۲،۴۹،۳۲۶
#اقلیت_ها_در_حکومت_حضرت
بعداز ظهور، حضرت عیسی(ع)#رجعت میکنند
و پشت حضرت مهدی(عج) نماز میخوانند
با این عمل خیلی از مسیحیان به اسلام گرایش می یابند
و آنان که در دین خود باقی بمانند اهل ذمه حساب شده و به حکومت ذمیه میپردازند
تا حکومت مهدوی امنیت آن ها تامین کنند
#بازرگانی_در_عصر_ظهور
حضرت رسول اکرم:«« از نشانه های ظهور حضرت مهدی(عج) این است که مال و ثروت همانند سیل در میان مردم به جریان می افتد و دانش ظاهر میگیرد و بازرگانی گسترش میکند و شکوفا می گردد»»
منبع : عیون الاخبار ،ج۱،ص ۱۲
#اطلاعات_بیشتر_در_الفبای_مهدویت
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌸❤🌸❤🌸❤🌸❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_صد_سوم
#شهدا_راه_نجات
مامان :زهرا پاشو بریم خونه فامیل خداحافظی کنیم
-باشه مامان
همه فکرم تو این چندروز شده حرفای امیر
رفتم سمت دیوان حافظ
باز کردم شروع کردم ب زمزمه شعر
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست
آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــتهها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــیکـــار کـــجاست…
پیش خودم گفتم زهرا دین مگه به لباس یقه آخوندی و محاسن هست
یا امام حسین خودت کمکم کن
که چه تصمیمی بگیرم
فقط سه روز مونده به سفرم کربلا
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌸🌸🌸🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_صد_یکم
#شهدا_راه_نجات
اولین تکیه لباس برای کربلا گذاشتم گوشه کمدم چادر مشکی معمولیم و روسری کرمی
صدای زنگ گوشی با اهنگ ارغوان پخش شد
زینب بود
-الو سلام عروس عمو
زینب: سلام کوفته کربلایی
-هههه😂😂😂😂
زینب :کم بخند
زهرا توروخدا بحث مهدویت کی تموم میکنی
همش یه هفته دیگه میری کربلا
ما همینجوری سرگردانیم
-غر نزن
یکی دو روزه تمومش میکنم
زینب :آفرین کربلایی زهرا
فعلا یاعلی
-یاعلی
رفتم سمت کمد کتابام
کتاب #الفبای_مهدویت
آوردم بیرون
بخش ظهور باز کردم
که محدثه صدام کرد : آجی بیا مامان میگه بریم خرید برات
-باشه
جزوه و کتاب گذاشتم رومیز
خریدمون چندساعتی طول کشید
بعد که برگشتم شروع کردم به تایپ
#ظهور
بزرگترین اتفاق بشریت که از آدم تا خاتم
از علی بن ابی طالب تا حسن بن علی
همگی بشریت به آن نوید داده اند
بعد از انجام نشانه های ظهور توسط باری تعالی
که احتمال #بدا هم به اعتقاد #شیعه است
بدا چیست؟ انجام شدن تمامی نشانه ها در یک روز
زمان ظهور از غیبت های الهی است
#قیامت
#ظهور
از غیب های الهی هستن
حضرت مهدی(عج) در مکه مکرمه ظهور میکنند
و بانگ نوای #انا_المهدی در جهان طنین انداز میشود
اولین کسی که با حضرت مهدی (ع) بیعت میکنند #حضرت_جبرئیل است
روش بیعت بانوان با امام مهدی(عج) همانند بیعت بانوان در غدیر خم با حضرت علی(ع) است
ظرفی پرآب برده در میان ظرف بانوان دست در یک طرف ظرف امام زمان(عج) دست در آب فرو میکنند
اولین دادگاه بعداز ظهور مربوط به قتل حضرت محسن است
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤💕❤💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_صد_چهارم
#شهدا_راه_نجات
فردا راهی کربلا هستم برای همین تصمیم گرفتم
امروز بحث مهدویت با موضوع #رجعت تمومش کنم
تو گروه مهدویت پیام گذاشتم
سلام خدمت تمامی عزیزان بابت تاخیری که در موضوع مهدویت انجام شد
حلال کنید
آخرین موضوع بحث : #رجعت
تقیه،بدا،رجعت جزو اعتقادات خاص شیعیان است
یعنی سایر شاخه های اسلام به آن معتقد نیست
رجعت چیست ؟
#معنی_لغوی
از ریشه رجع است به معنی بازگشت
#معنی_اصطلاحی
به بازگشت فرد از سرای قیامت بعد از مرگ بازگشت به دنیا میگویند
#رجعت_در_طول_تاریخ
۱.زنده شدن حضرت عزیز بعداز صد سال
۲.زنده شدن اصحاب کهف بعداز ۳۱۳سال
۳.رجعت حضرت مسیح از آسمانها
حضرت مسیح و حضرت خضر از انبیای غایب هستن
#رجعت_در_قرآن
۷۶آیه قرآن درباب #رجعت است
سوره نمل آیه ۸۳
سوره کهف آیه ۴۷
سوره مومن آیه ۱۱
#رجعت_در_ادعیه
زیارت جامعه
زیارت رسول الله
زیارت امام حسین(ع)
زیارت وارث
دعای ندبه
در تمامی ادعیه نام ببرده به رجعت اشاره شده است
#ادامه_در_بخش_بعدی
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕❤💕❤💕❤💕❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662