✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_نهم
👈دو قربانى فرزندان آدم عليه السلام
🌴حضرت آدم عليه السلام براى اين كه به فرزندانش ثابت كند كه فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابيل و قابيل فرمود: هركدام چيزى را در راه خدا قربانى كنيد، اگر قربانى هر يك از شما قبول شد او به آن چه ميل دارد سزاوارتر و راستگوتر است. [نشانه قبول شدن قربانى در آن عصر به اين بود كه صاعقه از آسمان بيايد و آن را بسوزاند].
🌴فرزندان اين پيشنهاد را پذيرفتند. هابيل كه گوسفند چران و دامدار بود، از بهترين گوسفندانش يكى را كه چاق و شيرده بود برگزيد، ولى قابيل كه كشاورز بود، از بدترين قسمت زراعت خود خوشه اى ناچيز برداشت. سپس هر دو بالاى كوه رفتند و قربانى هاى خود را بر بالاى كوه نهادند، طولى نكشيد صاعقه اى از آسمان آمد و گوسفند را سوزانيد، ولى خوشه زراعت باقى ماند. به اين ترتيب قربانى هابيل پذيرفته شد، و روشن گرديد كه هابيل مطيع فرمان خدا است، ولى قابيل از فرمان خدا سرپيچى مى كند.(مجمع البيان، ج 3،ص 183)
🌴به گفته بعضى از مفسران، قبولى عمل هابيل و رد شدن عمل قابيل، از طريق وحى به آدم عليه السلام ابلاغ شد، و علت آن هم چيزى جز اين نبود كه هابيل مردى با صفا و فداكار در راه خدا بود، ولى قابيل مردى تاريك دل و حسود بود، چنان كه گفتار آنها كه در قرآن (سوره مائده آيه 27) آمده بيانگر اين مطلب است، آن جا كه مى فرمايد: هنگامى كه هر كدام از فرزندان آدم، كارى براى تقرب به خدا انجام دادند، از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. آن برادرى كه قربانيش پذيرفته نشد به برادر ديگر گفت: به خدا سوگند تو را خواهم كشت. برادر ديگر جواب داد: من چه گناهى دارم زيرا خداوند تنها از پرهيزگاران مى پذيرد.
🌴نيز مطابق بعضى از روايات از امام صادق عليه السلام نقل شده كه علت حسادت قابيل نسبت به هابيل، و سپس كشتن او اين بود كه حضرت آدم عليه السلام هابيل را وصى خود نمود، قابيل حسادت ورزيد و هابيل را كشت، خداوند پسر ديگرى به نام هبة الله به آدم عليه السلام عنايت كرد، آدم به طور محرمانه او را وصى خود قرار داد و به او سفارش كرد كه وصى بودنش را آشكار نكند، كه اگر آشكار كند قابيل او را خواهد كشت... قابيل بعدها متوجه اين موضوع شد و هبة الله را تهديد كرد كه اگر چيزى از علم وصايتش را آشكار كند، او را نيز خواهد كشت.(مجمع البيان، ج 3،ص 183)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_دهم
👈كشته شدن هابيل و دفن جنازه او
🌴حسادت قابيل از يك سو و پذيرفته نشدن قربانيش از سوى ديگر، كينه او را به جوش آورد، نفس سركش بر او چيره شد، به طورى كه آشكارا به قابيل گفت: تو را خواهم كشت.
🌴آرى وقتى حرص، طمع، خودخواهى و حسادت بر انسان چيره گردد، حتى رشته رحم و مهر برادرى را مى بُرَد، و خشم و غضب را جايگزين آن مى گرداند.
🌴هابيل كه از صفاى باطن برخوردار بود و به خداى بزرگ ايمان داشت، برادر را نصيحت كرد و او را از اين كار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهيزگاران را مى پذيرد، تو نيز پرهيزگار باش تا خداوند عملت را بپذيرد، ولى اين را بدان كه اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى، من دست به كشتن تو نمى زنم، زيرا از پروردگار جهان مى ترسم، اگر چنين كنى بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخيان خواهى شد كه جزاى ستمگران همين است.
🌴نصايح و هشدارهاى هابيل در روح پليد قابيل اثر نكرد، و نفس سركش او سركش تر شد و تصميم گرفت كه برادرش را بكُشد(مائده/27 تا 30)لذا به دنبال فرصت مى گشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنايت هولناكى دست بزند.
🌴شيطان، قابيل را وسوسه مى كرد و به او مى گفت: قربانى هابيل پذيرفته شد، ولى قربانى تو پذيرفته نشد، اگر هابيل را زنده بگذارى، داراى فرزندانى مى شود، آن گاه آنها بر فرزندان تو افتخار مى كنند كه قربانى پدر ما پذيرفته شد، ولى قربانى پدر شما پذيرفته نشد.(تفسير نورالثقلين، ج 1،ص 612)
🌴اين وسوسه همچنان ادامه داشت تا اين كه فرصتى به دست آمد. حضرت آدم عليه السلام براى زيارت كعبه به مكه رفته بود، قابيل در غياب پدر، نزد هابيل آمد و به او پرخاش كرد و با تندى گفت: قربانى تو قبول شد ولى قربانى من مردود گرديد، آيا مى خواهى خواهر زيباى مرا همسر خود سازى، و خواهر نازيباى تو را من به همسرى بپذيرم؟! نه هرگز.
🌴هابيل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: دست از سركشى و طغيان بردار.(مجمع البيان، ج 1،ص 183)
🌴كشمكش اين دو برادر شديد شد. قابيل نمى دانست كه چگونه هابيل را بكشد، شيطان به او چنين القاء كرد: سرش را در ميان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشكن.(طبق بعضى از روايات هابيل در خواب بود، قابيل با كمال ناجوانمردى به او حمله كرد و او را كشت. (تفسير قرطبى، ج 3،ص 2123)
🌴مطابق بعضى از روايات، ابليس به صورت پرنده اى در آمد و پرنده ديگرى را گرفت و سرش را در ميان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتيجه آن را كشت. قابيل همين روش را از ابليس براى كشتن برادرش آموخت و با همين ترتيب، برادرش هابيل را مظلومانه به شهادت رسانيد.( بحار، ج 11،ص 230؛ مجمع البيان، ج 3،ص 184)
🌴از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند. او سرگردان بود و نمى دانست كه آن جسد را چه كند (زيرا قبلاً نديده بود كه انسانها را پس از مرگ به خاك مى سپارند). چيزى نگذشت كه ديد درندگان بيابان به سوى جسد هابيل روى آوردند، قابيل (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براى نجات جسد برادر خود، مدتى آن را بر دوش كشيد، ولى باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك مى افكند تا به آن حمله ور شوند.
🌴خداوند زاغى به آن جا فرستاد. آن زاغ زمين را كند و طعمه خود را ميان خاك پنهان نمود(مائده/31) تا به اين ترتيب به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد.
🌴قابيل نيز به همان ترتيب زمين را گود كرد و جسد برادرش هابيل را كه در ميان آن دفن نمود. در اين هنگام قابيل از غفلت و بى خبرى خود ناراحت شد و فرياد بر آورد:
🌴اى واى بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟(مجمع البيان، ج 3،ص 185)
🌴اين نيز از عنايات الهى بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابيل بياموزد و جسد پاك هابيل، آن شهيد راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشى براى قابيل باشد كه بر اثر جهل و خوى زشت، از زاغ هم پست تر و نادان تر است و همين نادانى و خوى زشت، او را به جنايت قتل نفس واداشته است.
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📜 #حـــڪایتآمـــــوزنده
✍پیرمردی داخل حـرم دستی کشید
روی پای جوانیکه کنار او نشسته بود
و گفت سـواد ندارم برایم #زیارتــنامه
میخوانی تاگوش دهم جوان با ڪمال
میل پذیرفت و شروع کرد به خواندن
زیارت نامـــــه:
«السـَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَســـــُولِ اللّهِ ...
و سلام داد به معصومین تا امامحسن
عسڪری علیه السلام جوان بالبخندی
پـــــرسید: پـــــدرم #امــــامزمانـت را
میشناسی؟ پیرمرد جواب داد: چـــــرا
نشناسم؟ جوان گفت: پــس سلام ڪن
پیرمرد دستشرا روی سینهاشگذاشت
و گفت: السَّلامُ عَلَیْکَ یاحجة بنالحسن العسڪـــــری»
👌جـــوان نگاهی به پـــیرمرد ڪرد و
لبخند زد و دست خود راروی شانه پیر
مـــرد گـــذاشت و گــفت:
«و علیکالسلام و رحمة اللهو برکاتة»
مبادا امام زمان #ڪنارمان باشد و او
را نشناســـــیم!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز #امید
توکل آهو...
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد . شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!... موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..
یادمون باشه در همه حال #ناامید_نشیم
و #توکل_به_خدا داشته باشیم 🙏
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺علت گریه آیت الله بهجت در نماز🌺
«تهران زندگی میکردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیتالله بهجت )ره( میخواندند را دیدم و لذت بردم.
تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیتالله بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه میشود، نمازهای پشت آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامهام را طوری تنظیم کردم که هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم.
یک سال کارم همین شده بود، هر روز صبح میرفتم قم نماز میخواندم و برمیگشتم، در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه میکرد که چرا از کار و زندگی میزنی و به قم میروی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان و … .
کم کم نسبت به فریادهای آیتالله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فریاد میکشه؟ چرا داد میزنه؟ چرا با درد سلام میده؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلامهای آقا سلام میدادم.
به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد میکشه دیگه نمیام قم نماز بخونم، همون تهران میخونم، این هفته هفته آخرمه …
یک روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم باید بپرسم دلیل این فریادهای بلند چیه، رفتم دیدم آقا میهمان داشتند، گوشه اتاق نشستم و در افکار خودم غوطهور شدم، تو ذهن خودم با آقا حرف میزدم، آقا اگر بهم نگی میرم هان! آقا دیگه نمیام پشتت نماز بخونم هان! تو همین افکار بودم که آیتالله بهجت انگار حرفامو شنیده باشه سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چی میگفتم؟ من که تو دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟
سرم را پایین انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم، در راه دائما با خودم میگفتم آقا چطور حرفهای من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیتالله بهجت )ره( ایستادم و در صف اول نماز میخوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلا نمیتوانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه برم صف اول!
خوشحال بودم و پشت آقا نماز میخواندم، یک دفعه تعجب کردم، دیدم در جلوی آقا، روبروی محراب یک دربی باز است به یک باغ بزرگ و آباد، آخه این در رو کی باز کردند؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی نداره، تعجب کردم، باغ سر سبز و پر از میوهای بود، خدای من این باغ کجا بوده؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، یک لحظه از خواب پریدم.
یعنی من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند، پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد میکشید، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم میرفتم و سپس به تهران بازمیگشتم تا آقا رحلت کردند.»
این مطالب خاطرات یکی از نمازگزاران حضرت آیتالله العظمی بهجت )ره( بود که توسط پسر این مرجع تقلید فقید در مراسم سالگرد حضرت آیتالله بهجت )ره( در مسجد صاحب الزمان )عج(ورامین بازگو شد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز #امید
توکل آهو...
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد . شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!... موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..
یادمون باشه در همه حال #ناامید_نشیم
و #توکل_به_خدا داشته باشیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃💟 داستان کوتاه
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند .
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.
☘🗯 @Dastanvpand
🎨سلام تا لحظاتی دیگه با داستان واقعی🎨🎨 با عنوان: #حق_الناس ما رو همراهی کنید
🔰👇💔💔👇🔰
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸 @Dastanvpand
🌸
🔥 داستان واقعی #حق_الناس
💫 #قسمت_اول
💠من از بچگی تا دوران بلوغ خیلی بچه خوبی بودم یادم نمیاد روزه نگرفته باشم نماز هم میخوندم ولی بعد از بلوغ شروع کردم به سستی و🔥 گناه
🔥
😔فقط ماه رمضان نماز میخوندم و روزه میگرفتم تا اینکه 6 سال پیش تبدیل شده بودم به یک هیولای فاسد غرق شده در گناه
🔸ما یک داماد داشتم همسن و سال خودم همش به من میگفت مهدی ماه رمضان هم لازم نیست نماز بخونی و روزه بگیری الکی خودت رو خسته میکنی وقتی پیر شدیم هر دو باهم میریم مسجد بس میشینیم یک ضرب نماز میخونیم...
😞 تا حدی که نعوذبالله خدا یکم به ما بدهکار بشه
🔸6 سال پیش یک روز بهمون خبر دادند که دامادمون و پدرش که سایپا داشتند با یک تانکر گاز شاخ به شاخ تصادف کردند
▪️خلاصه هردو فوت کرده بودند دم در اونا نشسته بودم و منتظر اومدن جنازه ها بودیم که...
🗯یهو تو فکر فرو رفتم فکر کردم حالا اون چه جوابی داره برای نماز و روزه هایی که به جا نیاورده....
😥واقعا اگه من جای اون بودم باید چی جواب میدادم برای گناهان بیشماری که کردم باید چه بهانه و عذری می اوردم
وای خدای من چنان در فکر فرو رفته بودم که اصلا متوجه نشدم که جنازه ها رو خیلی وقت بود که آورده بودند.
🔆اون روز گیج و منگ بودم تا شب همش فکر میکردم به اینکه الان دارن ازش چی میپرسن و اون چه جوابی داره و اگر من بودم چی ؟؟؟؟
🌙شب با کلی ناراحتی خوابیدم تو خواب دیدم که توی صحرای تاریک هستم....
🌸 ادامه دارد....
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🗯
🌸🗯 @Dastanvpand
🗯🌸🗯 @Dastanvpand
🌸🗯🌸🗯🌸