داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت هفدهم بعدِ از یکی دو روز بالاخره بابا و عمه آماده ی رفت
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت هجدهم
تو فاصله ای که مردا رفتن مسجد، من لباسای خودم و کادوهایی رو که بابا گرفته بود، به مامان دادم و کلی ازم تشکر کرد با اینکه نمیخواست کادوهای بابا رو قبول کنه اما بخاطر من هیچی نگفت
😔من هنوز از اینکه مامان یه دختر دیگه داره تو شوک بودم و کاملا حس میکرم که مامان بدون فردوس، خیلیم سختش نیست
مردا از مسجد برگشتن و نهارم صرف شد دیدم کم کم دور هم جمع شدن یکیشون که یادم نمیاد کی بود، گفت: خب کم کم شروع کنیم که دیرمونم نشه
منم که یه جا نمینشستم وسط مهمونا دور میزدم و شلوغش کرده بودم
بعد شوهرِ مامان از اتاق اومد بیرون و درِ گوشی یه چیزی به مامان گفت و مجددا رفت تو اتاق و در رو هم بست!!
🔸در رو که بست انگار کسی پاهامو زنجیر کرده ! همونجا که ایستاده بودم قفل کردم و با نگاهی پریشان مامان و عمه رو نگاه کردم
مامان متوجه شد که تو اوج شادی و خوشحالیم چطور یک دفعه رنگم پرید و خشکم زد واسه همینم خودش خیلی هول شد و سعی کرد منو سرگرم کنه
اصلا نمیدونستم چه خبره اما یه لحظه یقین پیدا کردم که این همه دبدبه و کبکبه و سوغاتی و مهمونی، بی دلیل نیست و بابا اگه منو واسه دیدن میفرستاد میتونست بزاره وقتی که خونه خاله آمنه میان پیش مامان و من روهم با اونا بفرسته
👌چون بابا یه عادتی داشت؛ زیاد خودش رو برای کاری که آسونتر هم انجام بگیره، به مشقت نمیانداخت
می دونستم اگه اصرار کنم که بزارن برم تو اتاق پیش مردا، نمیزارن
چون از رفتارای مامان و عمه بیشتر مطمئن شدم که قضیه مربوط به منه و خیلیم مهمه
🤔واسه همین گفتم خودم رو به بی خیالی بزنم که حداقل بتونم دزدکی بفهمم اون تو چی میگذره اما مامان اصلا چشم ازم بر نمیداشت و عمه هم مثل نگهبان، پشتِ در اتاق به دیوار تکیه داده بود و مواظب بود که من نزدیک اونجا نشم..
😳دیگه صبرم سر اومد شروع کردم گریه کردن و بهونه گرفتن گفتم حتما باید بزارین برم تو ؛ مامان هرچقد حرفای بچگانه میزد که منو گول بزنه اما اصلا باور نمیکردم چون قلبم تند تند میزد و شواهدم نشون میداد که جریان ساده نیست
😔مامان صفت منو گرفته بود و منم هرچه قد زور داشتم زور میزدم که از زیر دستش در برم؛ یهو شوهرِ مامان اومد بیرون گفت: ولش کن بچه رو بزار بیاد تو بالاخره هرچی که هست مربوط به اونه تازه دیگه نمیتونیم کلاه سرش بزاریم چون معلومه که همه چی رو فهمیده واسه همین اینطوری بیتابی میکنه شوهر مامان آدم دیندار و بسیار با درک و شعوری بود
حتی به مامان گفته بود تو ذائقه ی آرام رو لابد بلدی، واسه نهار امروز همون غذایی رو درست کن که اون خوشش میاد
من اصلا حدسم نمیزدم جریان چیه اما شوهرِ مامان که داشت اینا رو میگفت ذهنم هزار و یک راه رفت و بیشتر نگران و بی تابم کرد
😔حتی فکر فکردم که لابد من مال مامان و بابای خودم نیست و بچه سرراهی ام این وسط عمه چیزی نمیگفت فقط ابروهاش توهم بود و زیر چشمی هم بهم نگاه هایی میکرد
مامان با ناامیدی دستام رو ول کرد و آهی کشید و گفت خدایا دیگه نمیتونم تحمل کنم
😔بعد اشکاش سرازیر شد منم دزدکی یه نگاهی به مامان انداختم ببینم ازم ناراحت و یا عصبانی شده یا نه!؟
کمی هم خجالت کشیدم که اذیتش کردم بعد یواش یواش رفتم که برم پیش بابا و اینا بشینم و بگم چه خبره و جریان چیه
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @Dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت نوزدهم
وقتی رفتم تو یکی از اون اقایون عینکش رو زد و شروع کرد به خوندن کاغذی که زیرش رو امضا زده بودن اولای متن قول نامه خاطرم نمونده تنها چیزی که بیاد میارم یک بسم الله الرحمن الرحیم و جملات زیره که احتمال نقصان در بیاد آوردنشونم میدم؛
.ازین پس، حضانت فردوسِ ملکی فرزند آرام ملکی، به مادرِ نامبرده، سرکار خانم راحله محمدی سپرده خواهد و منبعد پدرِ هیچ دخل و تصرفی در امورات فرزند نداشته جز اینکه برای سال های آتی، در صورت بودن در قید حیات، بخواهد در جلسه ی عقد فرزند به عنوان ولی دختر حاضر شود و در غیر این صورت وکالت عقد را نیز به ناپدری فرزندش؛ آقای فرزاد حسینی میدهد سبحان الله این را که شنیدم مثل دیوانه های جنون زده شروع به جیغ زدن کردم و موهای سرم رو میکشیدم ازخونه دویدم بیرون تا برم گردوندن خونه اینقد جیغ زدم که همسایه هاشون اومدن بیرون
😔همه از عکس العمل من حیران شده بودن چون فکر میکردن از خدامه برم پیش مامان زندگی کنم؛ اینقد مخالفتم شدید و حالم داغون بود، که کسی حاضر نشد یک کلمه برای قانع کردنم حرف بزنه و در برگردوندنم تردید نکردند
فوری همه پاشدن و قول نامه رو هم بابا پاره کرد یادمه تو راهرو که میاومدیم بیرون، عمه از شدت عصبانیت یه سیلی بهم زد که اصلا برامم مهم نبود اما جگر مامان رو کباب کرده بود
مامان گریه میکرد و تمنا میکرد که پیشش بشینم یادمه منم گریه میکردم و میگفتم یا باید مامانم برگرده یا بابامم اینجا بشینه وگرنه من نمیمومن پیشتون اونجا فهمیدم چقد بابا رو دوست دارم ، چنان پاهاش رو بغل کرده بودم از ترس اینکه جام بزاره بره، که همه به گریه افتادن
😔از یه طرف دلم برای مامان میسوخت و دوست داشتم پیشش بمونم ولی وقتی فکرش رو میکردم که برای همیشه بابا رو از دست میدم نزدیک بود دیوونه بشم و از غصه قلبم بترکه
اون موقع اصلا به این فکر نکردم که بابا چطور راضی به این قول نامه شده فقط نگران بودم که منو باخودشون نبرن و بخوان جام بزارن برن
😔خیلی حال و احوال بدی بود برای همه بابا رو یادمه چشماش قرمز شده بود و بدون یک کلام حرف زدن، از خونه زد بیرون و پیاده رفت؛ نمیدونم اونا خداحافظی کردن یانه اما من حتی از مامان نتونستم خداحافظی کنم میترسیدم بابام فرار کنه لباس بابارو سفت چنگ زدم و دنبالش رفتم
پشت سرم رو نگاه نکردم تا از خونه مامان دور شدیم
یاد مامان میافتادم که چقد خوشی تو دلش بود وقتی فکر میکرد پیشش می مونم، داشتم از غصه دق میکردم اما این مانع تصمیمم نشد و همراه بابا و عمه بر گشتیم
تا از شهر مامان خارج نشدیم میترسیدم منو باخودشون نبرن اما همینکه از شهر دور شدیم اشکام بند اومد. ولی تو دلم حزن و اندوهی بود که وصف کردنش غیر ممکنه اونم بخاطر حال مامان بود فقط
😔تو راه هیچکی با دیگری حرفی نمیزد عمه هنوز از اینکه از سفرش فقط خستگی براش مونده بود عصبانی بود و پشت سر هم از شدت سردرد مسکن مصرف میکرد؛ شب شده بود و ما هنوز تو راه بودیم جرات نداشتم با عمه حرف بزنم اما بالاخره بهش یه تکه کیک تعارف کردم منتظر بودم رو سرم داد بزنه!
اما با بیحالی گفت نمی خوام فردوس جان خودت بخور وقتی گفت فردوس جان انگار تمام دنیا رو بهم دادن
😔چون خیلی معذب بودم از اینکه بخاطر من این همه به اذیت افتاده بودن، وقتی نزدیک شهر خودمون شدیم ماشین پنچر شد و تصمیم گرفتیم بریم روستا؛ خونه پدربزرگم تا صبح بشه
🔹وقتی اونجا رسیدیم همه خوابیده بودن و بیدارشون کردیم مادربزرگ از اینکه منم همراهشون برگشته بودم خیلی متعجب و ناراحت شد؛ اونقد به همه مون بی محلی کرد و بدو بیراه گفت که اون شب عمه قهر کرد و هر طور که بود برگشت شهر؛ خونه خودشون اما منو با خودش نبرد
😔بابا هم اون شب تا صبح رفت مسجد و خونه پدربزرگ نیومد من موندم و غر زدن های مادربزرگ که اون شب از بس ازم عصبانی بود، پتوی درست حسابی نداد بکشم رو خودم
البته چشم بابا رو دور دید که اینطور باهام رفتار کرد وگرنه پیش بابا کسی بهم کمتر از گل نمیگفت
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیستم
😔اون شب تلخ و پر از درد که از سفر برگشتیم گذشت و فرداش برگشتیم خونه خودمون یه روز عمه نرگسم؛ که دوست صمیمی مامان بود موقعی که از بابا جدا نشده بود با حالی پریشان و چهره کبود، سرزده اومده بود خونمون
بابا هنوز از سرکار برنگشته بود با عمه تنهایی نشستیم توخونه و کلی برام دردودل کرد و اشک ریخت
کمی آروم تر که شد گفت فردوس جان راستی از مامانت برام بگو رفتی دیدیش چطور بود اوضاع احوالش خوب بود؟ الهی بمیرم برای بی کسی و مظلومیش احوال منو چی؟ ازت نپرسید؟؟
😔منم همه چیو براش توضیح دادم
معلوم بود که از هیچی خبر نداشت و موقع حرف زدنم خیلی تعجب می کرد.
یهو عمه گفت خودتو جم کن بریم خونه آبجیم منظورش خونه عمه بزرگم بود که همسایه مون بودن، اونجا که رفتیم اونا نشستن پای حرف زدن و مدام منو دست بسر می کردن که حرفاشون رو گوش نکنم..
منم کنجکاو شدم ببینم چیا میگن کمی طول کشید تا تونستم از حرفاشون سر در بیارم اما بالاخره فهمیدم سبحان الله باور کردنش خیلی سخت بود
نزدیک بود جیغ بکشم از بس که روحو روانم تحریک شده بود بدنم از شدت ناراحتی عرق سرد کرده بود و رو زانوهام بند نمی شدم اونجا فهمیدم هر چقدم مثل بزرگترا غصه بخورم و دلسوز باشم، باز یه جایی من هنوز بچم و اونم اینکه عقلم به خیلی از چیزا نمی رسید
نگو تو این دو سه سال که از مامان دور بودم این از خدا بی خبرا مامان رو نزدیک بوده دق کشش کنن
😔هر بار که مامان تلفن کرده یا اقدامی کرده تا باهام حرف بزنه، نه تنها نزاشتن من بفهمم و مامان رو نا امید کردن، بلکه حتی با نقشه ی عمه م، خبر خفه شدنم تو آب رو به مامان میدن ؛ مامان بیچارم که هر شب خواب صورت و بدن کبودمو دیده که زیر دست نامادری زجر می کشم، یک ماه با خبر مرگم سر می کنه
☝️فقط خدای متعال می دونه چه زجری کشیده مامان افسردگی می گیره در حدیکه فکر می کنن دیوانه شده و از شوهرش می خوان که طلاقش بده اما آقا فرزاد که حقیقتا مردی باخدا و متقی و عاشق مامان بود، نه تنها این کارو نمی کنه بلکه آواره استان به استان می شه تا بابا رو راضی کنه که منو بهشون بدن
آقا فرزاد؛ شوهر مامان، دوبار میاد شهر ما و هر بار دست خالی بر می گرده حتی موفق نمیشه بابا رو ببینه چون هر بار، عمه یه جوری دست بسرش می کنه
بار سوم که میره خونه عمه، اونجا کلی گریه می کنه و میگه زنم داره تلف میشه بهش این همه دروغ گفتید و ظلم کردید، لااقل بذارید یک دل سیر بچه ش رو ببینه فردوس رو بفرستید مدتی پیشمون بمونه ؛ و اینطوری بوده که عمه راضی میشه منو بفرسته پیش مامان گرچه بابا شدیدا مخالف این میشه که منو برای همیشه به مامان بدن و قانوناً ثبت کنن، اما عمه با وعده وعیدهاش راضیش میکنه که تو بیا فردوس رو بفرست پیش مادرش بزار خودتم با خیال راحت ازدواج کنی وگرنه هیچ زنی نمیشینه واست گل دختر بزرگ کنه بعدا که زندگیت سروماسامان گرفت، میزنیم زیر هرچی قول و قرار و قول نامه س و فردوس رو از مامانش پس میگیریم
بابای جوان و بلاتکلیف و ناخوش اوضاعمم خام نقشه ی عمه میشه و موافقت میکنه این بود که اون سفر رو ترتیب داده بودن که الحمدلله با جیغ و فریادهای من نقشه هاشون نقشه بر آب شد وگرنه ضربه ای کاری به زندگی منو مامان زده میشد
🔸بابام همیشه شکرگزار بود که اون موقع قبول نکردم پیش مامان بشینم و بارها به خاطر تصمیمم تحسینم می کرد و می گفت محال بود بتونم قبول کنم از پیشم بری چون زندگیمو فدات کرده بودم و می خواستم خطایی که در حقت مرتکب شدم و بی مادرت کردم رو برات جبران کنم. همیشه می گفت خدا رحم کرد به دلت افتاد باهامون برگردی وگرنه من با پس گرفتنت از مامانت، مرتکب ظلم بزرگی می شدم و قطعا این کار روهم می کردم موقعیکه می خواستم همراه بابا برگردم، دلم سخت آشوب بود
با وجود تمام نداشته ها و استرس ها و آشفتگی های زندگیم همراه بابا، اما حُبِّ قرآنی که بهم یاد داه بود چنان تو دلم بود و چنان پنهانی وابسته ی بابام کرده بودم که با وجود اینکه مامان و آقا فرزاد آدمای خیلی خوبی بودن، فکر می کردم هیچوقت پیش اونا نمی تونم قرانم رو ادامه بدم و از اون فضا دور میشم
تنهایی و هزارتا سختیه دیگه ی بی مادری و برگشتن به اون خونه، همه و همه به کمترین مسئله ی زندگیم تبدیل شدن وقتی تصمیم گرفتم همراه بابا برگردم.
چراکه به خوبی حس می کردم بابا چیزی یادم داده و برام به یادگار گذاشته که جبران تمام نداشته هامه به همین دلیل بود که رنج های بودن کنار بابا رو با جان خریدم.
✨و این تنها و تنها از لطفِ الله متعال بود که #درد_داد_و_زیباتر_درمان_کرد
درمانِ او بود که بودن کنار بابا رو برای این کودک 7ساله، قرین و همراهِ اون احساس زیبای قرآنی کرد تا نه تنها تحمل شرایط براش آسون بشه، بلکه بتونه لابلای روزگار تنگ و تاریک خودش رو پیدا کنه
💛 ادامه دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🔸خداوند ميفرمايد:
من 5 چيز را در 5 جا قرار داده ام ولي مردم آنرا در جاي ديگر ميجويند:
علم را در گرسنگي قرار دادم ولي مردم آنرا در سيري و راحتي مي جويند.
عزت و سربلندي را در اطاعت خود نهاده ام ولي مردم آنرادر خدمت سلاطين مي جويند.
ثروت و بي نيازي را در قناعت قرار دادم ولي مردم آنرا در كثرت مال مي جويند.
رضايت خود را در مبارزه با نفس نهاده ام ولي مردم آنرا در رضايت نفس مي جويند.
راحتي را در بهشت نهاده ام ولي مردم آنرا در دنيا ميجويند
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_81
وای سهیل... خفه شدم ... مگه من عین تو دهنم اندازه گاو باز میشه ... میخوای لقمه بگیری واسه زنت اندازه دهنش
بگیر ...
-دهن شما زیادی بزرگه، اون قدر که آدم هر جا تو زندگیش کم بیاره باید بیاد اینجا شما دهنتو باز کنی و حرف
بزنی... خوب نگفتی؟
فاطمه که به زور داشت لقمه رو قورت میداد گفت: اگه تو اون مونده باشی که کارت زاره، برو یه فکری واسه خودت
بکن
بعد هم خندید و ادامه داد: البته همه آدمها میدونن خط مستقیم کجاست، اما یه سری ها نتونستن نقاله مناسب رو
پیدا کنن تا بتونن با زاویه صفر درجه روی خط مستقیم حرکت کنن...
سهیل گفت: میشه بهم نقاله بدی؟
-میشه 254 هزار تومن
بعد هم خندید، سهیل با دهن پر نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: او ... چه خبره، یک نقاله خواستیم ها ...
صدای علی که با چشمهای خواب آلو جلوی در آشپزخونه ایستاده بود اونا رو به خودشون آورد: سالم
سهیل گفت: به به، شیر پسر خودم، صبح عالی متعالی، بیا که مامانت همه املتها رو خورد
فاطمه هم بلند شد و در حالی که علی رو میبوسید به سمت دستشویی هدایتش کرد و گفت: عزیز دلم انقدر املت
نخور، امروز ناهار خونه مامانت دعوتیم غذا نمیخوری ناراحت میشن.
-معده من ظرفیتش زیاده، کجا رفتی؟ داشتیم حرف میزدیم با هم ها... راسته که میگن بچه عزیز تر از شوهره ...
فاطمه در حالی که در دستشویی رو میبست گفت: میخوای تو ام ببرمت دست و روتو بشورم؟
-ما که بدمون نمیاد...
بعد هم داشت میخندید که یکهو یک لیوان آب رو صورتش خالی شد، خندش توی دهنش خشک شده بود، به زور
چشماش رو باز کرد و دید فاطمه با یک لیوان توی دستش رو به روش ایستاده و با چشمهای مشتاق داره نگاهش
میکنه، سهیل گفت: دستت درد نکنه، حسابی احساس تمیزی میکنم
-فقط یک چیزی، آب دم دستم نبود که صورتت رو بشورم، این لیوان چایی شیرین اولین چیزی بود که به دستم
رسید...سهیل که تازه داشت مزه شیرین چایی رو احساس میکرد، با یک حرکت سریع از جاش بلند شد و فاطمه رو گرفت و
گفت: حاال که اینطور شد، توام مجبوری شیرینیش رو بچشی و بعد هم شروع کرد به بوسیدن لبهای فاطمه.
علی که از دستشویی برگشته بود و با تعجب داشت به سهیل و فاطمه نگاه میکرد با اعتراض گفت: مامان!
فاطمه سهیل رو هل داد و شرمنده نگاهی به پسرش انداخت و گفت: بیا عزیزم، بیا صبحانه بخور
سهیل با لبخند مرموزی آروم گفت: خدارو شکر ریحانه نبود واال تا ته ماجرا رو در میآورد...
بعد هم به سمت ظرف شویی رفت و مشغول شستن صورتش شد
فاطمه با این که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره به پهنای صورتش میخندید.
اون روز سهیل به حرفهای فاطمه فکر کرد، حقیقت زندگی، نقاله، سنجش انحراف ... فاطمه درست میگفت، اون توی
زندگیش حقیقتی داشت که حاال با فکر کردن به اون خیلی راحت میتونست توی این دو راهی تصمیم بگیره، و حاال
میمونه ادامه ماجرا، یعنی رو به رو شدن با عواقب تصمیمش!!!
-تصمیم اشتباهی گرفتی
-جدی؟
شیدا در حالی که محکم روی میز می کوبید فریاد زد: آره، جدی.
سهیل که جا خورده بود اخمی کرد و گفت: مگه اینجا طویلست؟
شیدا همچنان با فریاد ادامه داد: تو هنوز منو نشناختی سهیل، من همون قدر که عاشقت بودم می تونم هزاران برابر
ازت متنفر باشم، کاری نکن که نفرتم رو بهت نشون بدم
-تو اون قدر بدبختی که من پشیزی برات ارزش قائل نیستم، چند سال پیش به خاطر هوسم حاضر شدم صیغت کنم
که برای هفت پشتم کافی بود و بس ، حاالم برام مهم نیست چیکار میکنی، برام مهم نیست چه نقشه ای میکشی، و از
همه مهمتر برام اصال مهم نیست چه احساسی نسبت به من داری ...
بعد هم از اتاق اومد بیرون و در حالی که به سمت ماشینش میرفت با خودش تکرار کرد: آشغال عوضی
شیدا که تمام رگهای صورتش ورم کرده بود و عین لبویی که توی آب جوش قل قل می خوره قرمز شده بود، دوباره
محکم روی میز مشتی زد و با خودش گفت: دیگه تموم شد سهیل، دیگه عشق تموم شد، حاال باید جواب تمام
تحقرهایی که کردی رو بدی، بالیی به سرت میارم که نه تنها از من که از زمین و زمان متنفر بشی. به هر قیمتی شده
بدبختت میکنم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_82
بعد هم تلفن رو برداشت و مشغول شماره گیری شد ...
+++
وقتی سهیل وارد خونه شد فاطمه فورا از صورتش فهمید که اتفاق خیلی بدی افتاده، همون طور که کاپشنش رو
میگرفت گفت: چرا انقدر درهمی؟ چی شده؟
-هیچی
-باید باور کنم؟
سهیل کالفه دکمه های بلوز مردونش رو باز کرد و گفت: ول کن فاطمه
و بعد به سمت دستشویی رفت.
فاطمه شروع کرد به دعا خوندن توی دلش، ذکر میگفت و از خدا میخواست به دل شوهرش آرامش بفرسته، انواع
ذکرهایی که بلد بود و به اثربخش بودنشون اطمینان داشت رو از ته دل میخوند.
سهیل که با حوله توی دستش از دستشویی اومد بیرون روی مبل لم داد و پاش رو که به شدت درد میکرد به آرومی
روی میز گذاشت، فاطمه هم با یک لیوان چایی داغ ازش پذیرایی کرد و بعد هم فورا لگن آب ولرمی آورد و پایین
پای سهیل نشست، پاش رو آروم از روی میز برداشت و توی آب ولرم قرار داد و مشغول مالشش شد، سهیل که
هنوز هم گرفته بود، از گرمای دستهای فاطمه و نوازشی که به پاهاش میدادند احساس آرامش کرد، انگار یک کمی
از بار سنگین قلبش کم شد، انگار سکینه ای به دلش وارد شد که بهش میگفت تصمیمت درست و بی نقص بود ...
فاطمه همچنان مشفول مالش پاهای سهیل بود و ذکر میگفت که سهیل گفت: توانش رو داری یک خبر بد بشنوی؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: پس چی؟ اگه اون خبر اون قدر بده که شوهرم رو اینجوری خسته و کسل کرده با جون و
دل حاضرم منم شریک دردش بشم.
سهیل نفس عمیقی کشید و گفت: فاطمه ... اخراج شدم.
فاطمه بدون هیچ عکس العملی همچنان لبخند زنان نگاهش کرد و گفت: همین؟
-نه ... نه تنها اخراج شدم بلکه به خاطر قراردادی که بسته بودم و پاپوشهایی که دیگران برام درست کرده بودند
مجبور به پرداخت خسارت مالی شدم، حاال باید اون خسارت رو بپردازم که ... واقعا نمیدونم از کجا ... شاید مجبور
بشم این خونه و ماشین رو بفروشم
در تمام مدتی که سهیل این حرفها رو میزد تمام حواسش به دستهای فاطمه بود تا ببینه با شنیدن این حرفها فاطمه
چیکار میکنه؟ دست از نوازشش برمیداره یا نه ... اما هیچ اتفاقی نیفتاد و فاطمه همچنان به نوازش پاهای سهیل ادامه
داد و گفت: اگر خونه و ماشین رو بفروشی میتونی کل خسارت رو بدی؟
-فکر کنم بشه.
-نمی تونی صحبت کنی که خسارت رو کمتر کنن
-نمیدونم ... شاید اگر با مدیر عاملمون آقای جبلی صحبت کنم و براش توضیح بدم، با شناختی که از من داره بتونه
مبلغ خسارت رو کم کنه ...
-خوب اون طوری میتونی فقط خونه رو بفروشی، نه؟
-آره، شاید فقط با فروختن خونه همه چی حل بشه
-منم فکر میکنم آقای جبلی بتونه کمکت کنه، خوب خدا رو شکر، تا اینجاش که همه چی حل شد، حاال چرا اخراج
شدی؟
سهیل کالفه به مبل تکیه داد و گفت: به خاطر یک خرپولی که فکر میکرد منم مثل خودش خرم.
فاطمه خندید و گفت: یعنی چی؟
-یعنی هوس کرد بیرونم کنه و بیرونم کرد.
-خوب پس چرا خسارت مالی باید بدی؟ اون بیرونت کرد.
-چون همین جوری یکهونگفت بفرمایید بیرون، پاپوش درست کرد و بعد گفت به این دلیل به اون دلیل حاال
بفرمایید بیرون.
فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با حوله ای که با خودش آورده بود پاهای سهیل رو خشک کرد و دوباره روی
میز گذاشت و گفت: دردش بهتر شد؟
-چی میگی فاطمه؟ دارم میگم خونمون رفت، خونه ای که به بدبختی خریده بودیم، کارم از دست رفت و دیگه در
آمدی نداریم، زندگیم رو هواست، تو نگران پای منی؟
-منم دارم میگم سالمتی تو از صد تا خونه و ماشین و کار و پول برای من با ارزشتره ... همیشه که زندگی روی خط
مستقیم حرکت نمیکنه، هم سر باالیی داره، هم سر پایینی ... بعدش هم هر کار خدا حکمتی داره، دل بده به حکمت
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_83
سهیل نگاهی به فاطمه کرد، نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست...
نمیدونست چرا، اما آروم تر شده بود، خیلی آروم تر از چند دقیقه پیش که وارد خونه شده بود، خیلی خیلی آروم
تر... تا چند دقیقه قبل احساس میکرد دنیا تیره و تار شده و اون تبدیل به یک ورشکسته مفلوک شده، اما االن
احساس آرامش میکرد، احساس میکرد همه چیز حل میشه ... گرچه هنوز اون اخم عمیق از صورتش بیرون نرفته
بود و هنوز هم دغدغه آینده زندگیش اعصابش رو بهم میریخت، اما اطمینانی که قلبش رو تسکین میداد کمکش
کرد تا به خواب سنگینی فرو بره.
وقتی از خانم سهرابی شنید که شیدا مدارکی دال بر اختالس و رشوه سهیل توی پروژه پارک رو به آقای جبلی نشون
داده و آقای جبلی هم ناچارا اونها رو به وکیل شرکت داده تا پیگیری کنند، تمام تنش یخ کرد، باید کاری میکرد،
فورا به کامران که وکیل دادگستری بود زنگ زد و ماجرا رو براش تعریف کرد، خانم سهرابی قبل از فرستادن اون
مدارک به وکیل شرکت همش رو اسکن کرده بود و برای سهیل فرستاده بود، سهیل هم اون عکسها رو گرفت و
رفت پیش کامران:
-این مدارک رو از کجا گیر آوردی؟
سهیل مضطرب گفت: منشی شرکت واسم فرستاده
-عجیبه! چقدر منشی وفاداری بوده! البته فقط به تو ...
-بس کن کامران، نظرتو در مورد مدارک بگو
-این مدارک می تونه دخلت رو بیاره
-یعنی چی؟
-یعنی کسی با داشتن این مدارک میتونه زندگیتو نابود کنه ... چند روز نرو خونه و بیا خونه ما، مطمئنا حکم جلبت رو
گرفتند.
سهیل دستی به موهاش کشید و گفت: همه این مدارک ساختگیه و یک پاپوشه... لعنت به اون زن ...
کامران که با شنیدن اسم زن گوشاش تیز شده بود گفت: کدوم زن؟
-هیچی بابا، هیچی
-سهیل من اگه همه چیزو ندونم نمیتونم کمکت کنم
-یک زن مدیر عامل شرکتمونه که با من بده و می خواست هر جور شده بدبختم کنه که داره موفق میشه.کامران ابرویی باال انداخت و گفت: همین؟
سهیل کالفه گفت: آره همین، چطوری باید ثابت کنیم که این مدارک جعلیه؟
-جعلی نیست، امضای تو پاشه.
-اما من اونجا رو امضا نکردم
-آروم باش سهیل ... من باید بیشتر بررسی کنم ... سها کارگاهه زنگ میزنم بیاد خونه، تو فعال برو خونه ما و تا وقتی
که بهت نگفتم دورو بر خونه خودتون پیدات نشه، با فاطمه هم تماس بگیر و ماجرا رو بهش بگو ... ممکنه با حکم
جلبت برن دم در خونتون، بهتره فاطمه خونه باشه، بگو بهشون بگه تو رفتی مسافرت.
-اگه بخوان خونه رو بگردن چی؟ فاطمه که تنهاست.
-اوال بعیده که بخوان بگردن، چون با حکم جلب فقط یک بار میشه خونه ای رو گشت و اونها این فرصتشون رو به
همین راحتی از دست نمیدن، بعدم به فرض محال که بخوان بگردن، پلیس همراهشونه دیگه، نگران نباش... من
پیگیر کارت میشم و تمام تالشم رو برای تبرئت میکنم... اما ...
-اما چی؟
کامران سکوت کرد و باز هم به تماشای مدارک مشغول شد، سهیل کالفه گفت: خوب بگو اما چی؟
-نمیتونم االن نظری بدم، اما حدودا میتونم بگم دستم خیلی خالیه ...
سهیل نفس تندی کشید و لیوان آب رو تا ته سر کشید...
+++
بسته ای که به دست محسن رسیده بود کمی نگرانش کرده بود، بی نام و نشون بود، معلوم بود چیزی که توشه نامه
نیست، رو به مش رجب گفت: مرسی، می تونی بری
مش رجب هم بیرون رفت و در رو بست. با باز شدن در پاکت، یک نامه و یک سی دی بیرون افتاد، محسن نامه رو
برداشت و شروع کرد به خوندن:
سالم آقای خانی
امیدوارم بعد از خوندن این نامه به خاطر حفظ آبروی من هم شده نامه رو از بین ببرید.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_84
من شیدا فدایی زاده هستم. نمی تونستم رو در رو باهاتون صحبت کنم چون شرم وحیا مانع این کار میشد، بنابراین
ترجیح دادم براتون نامه بنویسم. لطفا در مورد این نامه به هیچ کس علی الخصوص برادرم چیزی نگید.
من چند وقت پیش با مردی آشنا شدم به اسم سهیل نادی، ایشون به من ابراز عالقه کرد و من بی خبر از اینکه
ایشون همسری دارند به عقدشون در اومدم، قرار بود قضیه جور دیگه ای پیش بره و بعد از مدتی با هم ازدواج کنیم،
اما بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که این مرد یک شیاد بسیار حرفه ای است که با گول زدن دخترهای ساده ای مثل
من به دنبال جمع آوری پول و ثروته، خدا رو شکر میکنم که این موضوع خیلی زود برمال شد و من از گردابی که
گرفتارش شده بودم نجات پیدا کردم. این تنها بخشی از وجود اونه، اون یک کاله برداره که از یک پروژه میلیونی
که شرکت ما برعهده گرفته بود مبالغ زیادی اختالس کرده و به جیب زده و خیلی چیزهای دیگه که مدارکش رو
میتونید بعدا خودتون توی سی دی مشاهده کنید . البته امیدوارم اصل امانت داری رو رعایت کنید.
اما دلیل این که این موضوع رو به شما گفتم اینه که همسر آقای نادی توی کارگاه شما کار میکنند، امیدوار بودم شاید
شما بتونید کمکش کنید، اون زن هم مثل همه زنهای دیگه اسیر دستهای اون مرد بی همه چیزه و جرات نداره اسمی
از طالق بیاره چون به شدت از شوهرش میترسه و ممکنه جون خودش و بچه هاش به خطر بیفتند، از طرفی برادر و
پدری نداره و دست کمک من رو هم رد کرده، من می دونم در خواست بسیار زیادیه، اما با شناختی که من از شما
دارم مطمئنم هیچ وقت یک انسان مظلوم رو به حال خودش رها نمیکنید. من دلم برای اون دختر میسوزه پس
دوستانه خواهش میکنم کمکش کنید.
اسم اون خانم فاطمه شاه حسینیه. تمام مدارکی رو که حرفهای من توی این نامه رو ثابت میکنه توی اون سی دی
هست. میتونید مطمئن شید. امیدوارم من رو ببخشید. من شکست خورده ای ام که حال خانم شاه حسینی رو درک
میکنم، پس خواهش میکنم کمکش کنید.
با تشکر از زحمات شما.
شیدا فدایی زاده
وقتی نامه تموم شد، محسن احساس کرد هیچی متوجه نشده، دوباره نامه رو خوند، سه بار، چهار بار، باز هم خوند ...
اما باورش نمیشد، فورا سی دی رو توی کامپیوتر گذاشت و مشغول تماشا شد، مدارک صیغه نامه، عکسهایی از
ازدواج شیدا و سهیل، طالق شیدا و فیلمها و عکسهای دیگه از سهیل و دختران دیگه هم توی سی دی بود ...
محسن نمی تونست باور کنه، فشارش حسابی افتاده بود، فورا یک قند توی دهنش انداخت و برای بار هزارم نامه رو
خوند. با خودش گفت: این دختر چی داره میگه، چطور همسر فاطمه میتونه همچین آدمی باشه؟ مگه ممکنه؟ .... چرا
چیز عجیبی در رفتار فاطمه ندیده بود؟! حتما شوخی کرده ... نه ... ممکن نیست ... همش دروغه ...
نامه رو پرت کرد روی میز و دوباره مشغول تماشای سی دی ها شد... وقتی به عکس فاطمه و سهیل و دو تا بچش
رسید، عکس رو بزرگ کرد، خودش بود، همون مردی که توی بقیه عکسها بود ... یعنی خود فاطمه هم میدونه و دمنمیزنه؟!! چطور می تونه همچین مردی رو تحمل کنه ... من باید چیکار کنم ... چطور می تونم کمکش کنم؟ ... خدای
من ... فکر میکردم خوشبخته ... اما ...
محسن نمی تونست به همین راحتی قبول کنه که حرفهای فدایی زاده راست باشه، این دختر رو زیاد نمیشناخت، از
ته دلش دعا میکرد حرفهاش اشتباه باشه... اما دلش میخواست هر جور که شده در موردش تحقیق کنه... شاید واقعا
فاطمه نیاز به کمک داشته باشه!!!
شیدا که حمله همه جانبه خودش رو شروع کرده بود، با فرستادن این نامه و عکسهایی که تونسته بود از گذشته
سهیل گیر بیاره قصد داشت محسن رو هم وارد زندگی فاطمه کنه، میخواست هر جور شده فاطمه رو هم از سهیل
بگیره، میدونست از دست دادن پول و خونه و زندگی برای سهیل اونقدر سخت نیست که بفهمه فاطمه رو از دست
داده ...
شیدا فدایی زاده که نتیجه یک اشتباه سهیل بود، خوشحال بود و مصمم...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_85
تحقیقات محسن نشون میداد مدارک توی سی دی درسته و سهیل نادی مورد اتهامه و شاکیانش با حکم جلب
دنبالش میگردند، باورش خیلی سخت بود، با خودش فکر میکرد چطور فاطمه میتونه همه این قضایا رو بدونه و
همچنان با این روحیه بیاد سر کار؟ توی این مدت که در حال تحقیق بود حسابی فاطمه زیر نظر داشتش ولی فاطمه
مثل همیشه آروم و سر به زیر بود، هر روز سر وقت می اومد، با خواهر شوهرش مثل یک دوست صمیمی رفتار
میکرد، موقع اذان اولین نفری بود که وارد نمازخونه میشد، با همه با مهربونی رفتار میکرد، لبخند از لبانش جدا
نمیشد و ... مگه ممکن بود؟ این همه مشکالت و این همه بی خیالی؟!!!
نمیدونست باید چیکار کنه، دلش میخواست با فاطمه حرف بزنه، اما از این میترسید که غرور فاطمه شکسته بشه،
شاید چون خودش خواستگارش بوده، فاطمه میخواست جلوش نشون بده که زندگی خوبی داره، و وقتی اون بخواد
بهش بفهمونه که میدونم زندگیت چقدر داغونه غرورش بشکنه ... نمیدونست ... اما باید کاری میکرد، برای همین
شماره وکیلش رو گرفت و مشغول صحبت شد ...
+++
دو هفته گذشته بود و کامران هنوز هم نتونسته بود حکم جلب سهیل رو باطل کنه، سهیل عین یک زندانی توی خونه
سها بود و توی این مدت نه فاطمه رو دیده بود و نه بچه هاش، بهش خبر داده بودند که به شدت مراقب فاطمه اند تا
هر طور شده جای سهیل رو پیدا کنند. بی تاب بود و نگران، بی تاب دیدن زن و بچش و نگران آینده زندگیش،
باالخره فکری به ذهنش رسید و ...
از طرف دیگه فاطمه دلش برای سهیل تنگ شده بود، نگران آینده زندگیش بود، خسته بود از تلفنهای تهدید آمیزی
که هر روز بهش میشد و میگفت سهیل رو میکشه، نگران بچه هاش بود، تامین زندگیشون و آیندشون ... مطمئن بود
راهی هست، اما چطور باید این مشکل رو حل میکردند؟! با وجود خستگی زیاد مشغول گردگیری اتاق شده بود تاشاید سرش گرم بشه و بتونه از این مشغولیت فکری رها بشه که دستش خورد به یک پاکت که زیر کشوی کمدش
قایم شده بود، یادش نمی اومد پاکت چیه، بیرونش آورد و با دیدن اون سی دی های کذایی دوباره خاطره اون روز و
اون تصاویر و اون فیلمها براش زنده شد ... قلبش لحظه ای تیر کشید، اون قدر درد تیرش زیاد بود که سی دی ها از
دستش افتادند، روی زمین نشست و محکم به سینش چنگ زد، برای اولین بار بود که همچین دردی احساس
میکرد... با خودش تکرار میکرد: نه فاطمه ... نذار چیزی از پا درت بیاره ... طاقت بیار... اما هیچ چیز سر جاش نیست
... هیچ چیز درست نیست ...گریش گرفته بود، اشکهاش سرازیر شد و گفت: از هیچ چیز مطمئن نیستم ... نه سهیل ... نه زندگیم ... نه آیندم ...
مشغول شکایت کردن بود که صدای زنگ خونه بلند شد، دست از شکایت برداشت و مکثی کرد ... با اینکه بلند
شدن براش سخت بود، اشکهاش رو پاک کرد و لبه تخت رو گرفت، یا علی بلندی گفت و از جاش بلند شد.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
برﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ
ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ
ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ . ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ
ﻫﺴﺖ .
ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ
ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ
ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ .
ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ
ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ
ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺖ .
ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳت ﺭﺣﻢ كنيد تا رحمت اسمانها شامل حال همه ما بشه
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🍒حکایت
مردی به دربار خان زند می رود
و با ناله و فریاد می خواهد تا ڪریمخان را ملاقات ڪند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال ڪشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد ڪه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد و ڪریم خان از وی می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می ڪنی؟»
مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو ڪجا بودی؟»
مرد می گوید: «من خوابیده بودم!»
خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی ڪه مالت را ببرند؟»
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد ڪه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود .
مرد می گوید:
«من خوابیده بودم، چون فڪر می ڪردم تو بیداری!!!»
خان بزرگ زند لحظه ای سڪوت می ڪند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران ڪنند و در آخر می گوید:
«این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.»☘
📖🔖 @Dastanvpand
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_اول
تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه
با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو
خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی
با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم
با شک نگاشون کردمو سلام دادم اونام با شک جوابمو دادن
سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم
لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد
رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم
-بابا؟
-جانم؟
-میشه چندلحظه بیاین؟
-اره
بابا اومد
-جانم؟
-اینا کین بابا؟
یه اهی کشید که جیگرم خون شد
-همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن
با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم
-حالا میخواین چیکار کنین؟؟
-نمیدونم دخترم
-چیزی بردین بخورنن؟
-نه دخترم
-پس شما برین من میارم
بابا سرشو تکون داد و رفت پیش مهمونا
منم براشون اب پرتغال گرفتم و همراه با شیرینی بردم براشون
تا اشپزخونه اومدم بیرون دوتا چشم طوسی و دیدم که زل زده بود بهم و داشت براندازم میکرد اصلا از نگاهش خوشم نیومد مردیکه فکر کرده اومده لباس بخره
با اخم صورتمو ازش برگردوندم و بهشون تعارف کردم
بعدم بااجازه ای گفتم و رفتم تو اتاقم
خونه ما دوتا اتاق خواب داشت که من و باران تو یه اتاق میخوابیدیم وبهراد و بهرام و بابام تویه اتاق
مامانم وقتی باران به دنیا اومد سر زایمان طاقت نیاورد و واسه همیشه ترکمون کرد
به عکس که روی میز مطالعم بود خیره شدم عکس خودمو باران بود
قیافم طوری بود که همه میگفتم خیلی جذاب و تو دل برویم
موهای قهوه ای روشن با چشمای خاکستری خیلی کمرنگ که به سفیدی میزد حسابی تو دل بروم میکرد وقتی ریمل یا سورمه میزدم بهش مثل سگ پاچه میگرفت موهامم صاف بودو تا کمرم میرسید از موی بلند بدم میومد و نمیذاشتم موهام زیاد بلند بشه دماغم صاف بود و به صورتم میومد به نظر خودم تنها زیبایی که داشتم چشمام ولبام بود لبای قلوه ای صورتی رنگ پوستم نه خیلی سفید بود نه زیاد سبزه ولی باران کاملا عکس من بود
او دختری با چشای درشت مشکی با پوستی سفید بود و موهایی طلایی که همشون فر بود انگار نشستی با اتو همشو و فر ریز کردی
همیشه عاشق موهاش بودم
از بس رفته بودم تو انالیز خودم یادم رفت ساعت از دو گذشته اروم باران و بیدار کردم
-ابجی خوشگله ی من بیدار نمیشه؟
تکونی به خودش داد و دوباره چشاش و بست
-باران خانوم پاشو پشای نازتو باز کن از صبح تا حالا دلم واست یه ذره شده خانومی
باران-خوابم میاد ابجی
-بلند شو بلند شو ببینم
-یکم دیگه بخوابم
-نخیرم نمیشه بدو میخوایم ناهار بخوریم اگه نیای میدم غذاتو بهراد بخوره ها
سریع از جاش بلند شد و گفت نه نه خودم میام
خندیدمو دستشو گرفنمو بلندش کرد
-بریم دست و صورتتو بشوریم
اومدیم از اتاق بیرون ای بابا اینا چرا نمیرن واسه خودشون
باران و بردم دستشویی و دست و صورتشو شستم
فرستادمش بیرون و خودمم ابی به صورتم زدم
تا من اومدم بیرون اونام بلند شدن
دم در واستاده بودم تاباهاشون خداحافظی کنم
اون مرد قد بلنده که با نگاش داشت من و میخورد موقع خداحافظی همچین زل زد بهم و با یه لبخند چندشی ازم خداحافظی کرد که فقط تونستم با نفرت نگاش کنم
با بسته شدن در حیاط به خودم اومدم سریع رفتم تو اشپزخونه غذای دیشب و گرم کردم
سفره رو پهن کردم بابا و باران و صدا کردم
با همدیگه سر سفره نشسته بودیم که سرو کله ی بهراد وبهرامم پیدا شد دوتا داداش دیوونه من که اگه یه روز تو خونه نبودن خونه کاملا سوت و کور بود.
بهرام22 سالش بود و بهراد 21 سالش هردوتاشونم معماری میخوندن والانم تویه شرکت مشغول به کار بودن
بهرام-به به میبینم باز صبر نکردین که ما بیایم
باران بدو بلند شدو خودشو انداخت تو بغلش همیشه از بهراد فرار میکرد اخه بهراد تا میتونست اذیتش میکرد
بهرام-به به عروسک خودم چه طوری تو
باران-خوبم داداشی چی واسم خریدی
-ای پدر سوخته همچین پریدی بغلم گفتم دلت واسم تنگ شده نگو دلت واسه یه چیز دیگه تنگ شده
بعدم یه تک تک از جیبش در اوردو داد دست باران
🔴 همه روزه ساعت 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇✅
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_دوم
بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین
باران-زشت خودتی بی تربیت
بعدم از بغل بهرام پرید پایین رفت تو بقل بابا نشست
باران-بابا مگه من زشتم؟
-نخیرم دخترم از ماهم خوشگلتره مگه نه بهار خانوم
به باران لبخندی زدم و گفتم بله
-حالا بدو بیا بشین ناهارتو بخور
باران-سیر شدم ابجی میخوام تک تک بخورم
با اخم نگاش کردمو گفتم
-اول ناهار بعد تک تک
لباشو برچید و نگام کرد
-بااین نگات خر نمیشم بدو بیا
بهراد-تو خر خدایی هستی باباجان
-جوننننننننننننننننننننننن ننن؟
-بادمجون
-بمیر بابا فعلا حوصلت و ندارم
-وای وای وای چه دخمل بی تربیتی
-باران بدو
اومد نشست کنارمو تا ته غذاشو خورد وقتی همه غذاشون و خوردن سفره رو جمع کردم
بابا از وقتی طلبکارا رفته بودن خیلی تو خودش بود
بهرام-بابا طوری شده؟
بابا اصلا حواسش نبود به بهرام اشاره کردم به بیخیال شه اونم با سر اشاره کرد که چی شده
رفتم کنارش نشستم و قضیه طلبکارا رو واسش تعریف کردم
با ناراحتی به بابا نگاه کرد من بلند شدم رفتم ظرفا رو شستم وقتی اومدم بیرون بابا صدام زد
-بله؟
-دخترم یه دقیقه بیا تواتاق
به بهرام و بهراد نگاه کردم که اونام داشتم بهم نگاه میکردن رفتم تواتاق
روبه روی بابا نشسته بودم بابام هیچ حرفی نمیزد منتظر نگاش میکردم که یهو گفت
-فقط قصدم اسایش شما بود حالا چطوری تو اون دنیا جواب بنفشه رو بدم ای خدا
با نگرانی گفتم
-چی شده بابا؟>دارین نگرانم میکنین
با چشایی که توش اشک جمع شده بود بهم نگاه کرد وگفت
-ای کاش امروز دیر میومدی خونه ،طلبکارا اومده بودن طلبشون بگیرن منم داشتم بهشون میگفتم که بهم وقت بدن که تو اومدی اون از خدا بی خبرام گفتن یا پولمون ومیدی یا میندازیمت زندان اینقده بهشون خواهش کردم که بهم وقت بدن که سپهری گفت از طلبم میگذرم به یه شرطی
-منم گفتم هرچی باشه قبوله
-اونم گفت باید دخترتو بدی بهم
-منم گفتم اینکارو نمیکنم
-گفت پس باید بری زندان فقط بااین شرط از حقم میگذرم
با بهت داشتم به حرفای بابا گوش میدادم گیج شده بودم مگه من چند سالم بود فقط 15 سالم بود حالا باید با یه مردی که سن بابام و داشت ازدواج میکردم اصلا سپهری کدوم بود ولی خداییش سن بابام که نبودن به یکیشون میخورد30 باشه اون یکیم28 29
......
-بهار؟
به بابا نگاه کردم
-من وببخش دخترم نباید این حرفارو بهت میزدم هرطوری شده پولشو جور میکنم
خودشم به حرفی که میزد اعتماد نداشت
-میشه برم تو اتاقم؟
-برو دخترم
خیلی ذهنم درگیر بود نه میتونستم درس بخونم نه میتونستم به خوابم زانوهام و تو بغلم گرفته بودم داشتم فکر میکردم
خیلی شب سختی بود فقط 3 ساعت تونسته بود چشم روی هم بذارم
صبح به سختی پاشدم و صبحونه رو اماده کردم امروز نوبت من بود باران و ببرم مهد پس باید زودتر حرکت میکردم
-باران؟عزیزم پاشو باید بریم مهد
یکم نق زد ولی به هزار بدبختی بیدار شد بهش صبحونش و دادم و لباساش و پوشوندم خوراکی هاییم که باید با خودش میبرد و توی کیفش گذاشتم و باهم از خونه زدیم بیرون
هوا داشت کم کم سرد می شد
باید به فکر لباس زمستونی می افتادیم
باران و که تحویلش دادم راه افتادم سمت مدرسه ،سر هیچکدوم از کلاسا حواسم به درس نبود دیگه حتی حوصله خودمم نداشتم
چند روزی بود که موقع برگشت از مدرسه همون bmw سفیده تعقیبم میکرد طوری که حتی سارا هم متوجه شده بود این یارو مشکوک میزنه
سارا-بهار
-هوم؟
-این ماشینه الان چند روزه داره دنبالمون میاد خیلی مشکوک میزنه کم کم دارم میترسم
بدون اینکه برگردم طرف ماشین شونه هام و انداختم بالا و گفتم
-بیخیال مثلا میخواد چیکارمون کنه؟چند روز بگدره خودش خسته میشه
-چه قده تو خونسردی دختر
سرمو و تکون دادم و سر کوچه ازش خداحافظی کردم وقتی مطمین شدم سارا رفته برگشتم سمت ماشین که هنوزم داشت میومد بهش نزدیک شدم و زدم به شیشش
-بله؟
-چرا تعقیبم می کنید؟
-به خودم مربوطه خانوم
-میدونید که میتونم ازتون شکایت کنم
شونه هاش و با بی قدی بالا انداخت
-فعلا که کار شما پیش من گیره
-خوشم نمیاد دنبالم راه میفتین
-باید عادت کنی
-قصدت چیه ازین کارا؟
-میخوام ببینم همسر ایندم چه جور ادمی
دیگه داشت زیادی چرت و پرت میگفت یه ختده عصبی کردم گفتم
-همسر ایندت
با خونسردی جواب داد
-اوهوم
-این ارزو رو به گور ببری که زنت بشم دوبارم اگه اومدی دنبالم به بابام میگم
بعدم با عصبانیت راه افتادم سمت خونه که صداش و از پشت سرم شنیدم
-تو بیداری میبینم خانوم کوچولو
رفتم تو خونه و درو محکم کوبوندم بهم که بابا پرید تو حیاط
-چی شده بهار؟چرا در و این طوری میکوبونی بهم؟
-سلام هیچی
-علیک سلام ،ترسوندیم دختر
لبخندی روش زدم که از نگرانی در بیاد
-باران و اوردین؟
-اره داره بازی میکنه
با سرو صدا پریدم تو خونه و باران و بغلش کردم و محکم می بوسیدم
-ابجی خفم کردی،ولم کن ،باباااااااا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👆
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
🌻🌹🌻🌹🌻
🌼داستان آموزنده🌼
🚩نعمت عقل
🗯مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود. . .
🗯زردآلو هر کیلو 2000 تومن ؛
🗯هسته زردآلو هرکیلو 4000 تومن ؛
یکی پرسید چرا هسته اش از خود زردالو گرونتره؟؟؟
🗯فروشنده گفت چون عقل آدم رو زیاد میکنه.مرد كمي فكر كردُ گفت، یه کیلو هسته بده
🗯خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد با خودش گفت: چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود🍃 !
🗯رفتُ همين حرف رو به فروشنده گفت فروشنده گفت: بــــــله ،نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه !!"چه زود هم اثر کرد"
♥️قبل از هر کاری خوب فکر کن بعد تصمیم بگیر زیرا پشیمانی بعد دردی را دوا نمیکنه👌🌾
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیستم 😔اون شب تلخ و پر از درد که از سفر برگشتیم گذشت و
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیست ویکم
😔عمه با شوهرش دعواش شده بود و حسابی کتکش زده بود واسه همین اومده بود خونمون و بابامم نزاشت دو هفته ای برگرده و پیشمون موند..
یه شب باهم حرفشون شد سر اینکه چرا عمه این همه ظلم های شوهرش رو قبول میکنه و تا حالا هم هیچ اعتراض نکرده بابا و عمه خیلی همدیگه رو دوست داشتن و واسه هم دل میسوزوندن واسه همینم بابا همیشه دنبال مشکلات و کارای عمه میافتاد؛خواستیم بخوابیم که یهو عمه نرگسم دست رو قلبش گذاشت و کبود شد و افتاد رو زمین بابا خیلی ترسید و شروع کرد به ناله و زاری من زبونم بند اومده بود از ترس
سریع خونه عمه بزرگم رو خبر کردیم و بردیمش بیمارستان
بعد یکی دو ساعت دکتر گفت مریضتون حمله قلبی زده و حامله هم هست سریعا باید عمل بشه و بچه شم مجبوریم سقط کنیم؛ عمه نرگسم یه دختر و پسر داشت و دکترا منع کرده بود که مجددا حامله بشه، اما انگار شوهرش خواسته بود که این بار حامله بشه..
در هر صورت عمه خودش مطلع بود که حامله ست و برای تشکیل پرونده منتظر امضای شوهرش بودیم که بعدِ چند ساعت اومد
😢از ترسِ بابام جرئت نداشت خودش رو نشون بده و مستقیما رفت پیش عمه بزرگم و شروع کرد به مظلوم نمایی و گفت که نمیخواد عمل بشه و بچه یک ماهشون سقط بشه؛اینو که گفت، عمه با صدای بلند گریه میکرد و به شوهر عمم فحش میداد بابا از دور صداشونو شنید و اومد جلو..
😡خون جلو چشماشو گرفته بود تا رسید یقه ی شوهر عمه چسپید و شروع کرد به تهدید کردن و باهم درگیر شدن آخرسر شوهر عمه مجبور شد امضا کنه پرونده رو
بابام از استرس و ناراحتی نمیتولنست بشینه و مدام راه میرفت و دنبال کارای عمل بود منم گریه میکردم و از ته دلم دعا میکردم که عمه چیزیش نشه چون الان تنها یار و یاورم تو اون طایفه، عمه بود که جای مادر و همه کس رو برام پر کرده بود؛ سبحان الله وقتایی که کنارم بود احساس آزادی میکردم و انگار بوی مامان رو میداد
😔چشمای بابا قرمز شده بود و بغض سنگینی گلوش رو گرفته بود نمیتونست حرف بزنه یادمه خانم دکتر گفت من عملش نمیکنم، خطره و امکان به هوش نیومدنش خیلی بالاست
بابا صداش رو بلند کرد و گفت: مرگ و زندگی دست خداست و تو یک وسیله ای همین امشب باید دست بکار بشی و عملش کنی
😢اونجا هم با خانم دکترم کمی درگیر شد و بالاخره بردنش اتاق عمل، بابا میدونست چه حالی دارم سرم رو بغلش گرفت و گفت فردوس میبرمت خونه بشین برای عمهت دعا کن که تنهامون نزاره و یتیممون کنه
اینو که شنیدم اشکام بند نمیاومد
فهمیدم که ته دل بابا همونیه که من نگرانشم؛ منو برگردوندن خونه ی عمه پیش بچه هاشون و خودِ عمه و بابا هم بیمارستان موندن
😔دوست داستم قرآن رو بغل کنم و تا میتونم دعا کنم اما روم نشد پیش اونا نمی دونم چرا..!
ناچارا رفتم زیر پتو و تا دلم خواست دزدکی گریه کردم و اشک ریختم تا خوابم برده بود.
اون شب برای اولین خواب رسول اللهﷺ رو دیدم؛ اون موقع هم خوابم رو دقیق بیاد نیاوردم
(تو خواب بهم میگفتن پشت اون پرده اسبِ رسول اللهﷺ هست الان راه میفته صدای پاهاش رو می شنوی؛ الان معجزه ای اتفاق میفته صدای پاهای اسب رو شنیدم و از خواب پریدم)
من اون موقع نمی دونستم خیلی خوبه کسی خواب رسولاللهﷺ رو ببینه اما حس عجیب و قشنگی بهم دست داد وقتی بیدار شدم
💗دل تو دل نداشتم تا خواب رو واسه بابا تعریف کنم چون میدونستم بیشترین کسی که درک کنه در این موارد باباست کسی نبود منو ببره بیمارستان پیششون تا اینکه عمه و بابا برگشتن کمی استراحت کنن و برگردن بیمارستان تا بابا رو دیدم رفتم خواب رو براش تعریف کردم.
🔸سبحان الله چهره بابام از خوشحالی روشن شد و گفت یقین دارم نرگس این بار هم چیزیش نمیشه و مدام الحمدلله میگفت و چشماش پر اشک شد نزدیکای عصر بابا و عمه برگشتن بیمارستان و منو هم با خودشون بردن
همه اقوام و فامیل ریخته بودن اونجا و منتظر بودن دکتر از اتاق عمل بیاد بیرون، عملش خیلی طول کشید خانم دکتر زن با ابهت و میان سالی بود که جواب احدی رو نمیداد؛ یهو از اتاق عمل اومد بیرون و با نگاه دنبال بابام میگشت
وقتی رفتیم نزدیک تر چشماش پر اشک شد و نتونست حرف بزنه؛ نزدیک بود قلبم بترکه همه زدن زیر گریه بابا هم آرام و بی صدا اشکاش سرازیر شد و لباش رو با دندوناش فشار میداد که صداش بلند نشه ، خانم دکتر تو اشک ریختن شریک ما شده بود با صدایی لرزان گفت: آقای ملکی!مریضتون مال موندن نبود اما خدا خواست که زنده بمونه من یک وسیله ام حق با شماست
گریههای شادی اینبار تمام بیمارستان رو پر کرد و پرستار و خدمه ها با ما گریه میکردن از خوشحالی چون بخاطر دعواها و بی تابی های بابام اون یکی دو روز اکثر بیمارستان مارو میشناختن
الحمدلله خدا عمه رو بهمون برگردوند
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیست ودوم
🔻من تابستونا بخاطر فرشته بیشتر خونه مادربزرگم بودم چون مدرسه ای نبود تا به بهانه اون خونه خودمون بمونم و بابا هم که هنوز مجرد بود
فرشته عجیب نازو خوشگل شده بود
دخترای جوان روستا بعدِ عصر میومدن کنار مغازه پدربزرگ و فرشته رو دست به دست بغل می کردن و مینداختنش هوا و کلی خودشونو باهاش سرگرم می کردن.
این دخترا واسه تفریح میرفتن چشمه آب میاوردن یکی چند بار از مادربزرگ خواستن تا فرشته رو باهاشون بفرسته
اوایل مادربزرگ قبول نمی کرد اما بعدا که اصرار اونارو دید، گفت باشه میزارم بیاد خودمم استراحتی می کنم به چنتا کارِ توخونه میرسم
دخترای روستا یاد گرفته بودن بیشترِ روزها فرشته رو میبردن و منم باهاشون میرفتم که فرشته تنها نباشه ؛ اصلا از جمعشون خوشم نمیومد چون از من بزرگتر بودن و تو راه به پسرای جوان که میرسیدن بلند بلند می خندیدن و اطوارایی از خودشون در میاوردن اما میرفتم چون دلم نمیومد فرشته رو تنها بزارم
🔸پیرزن های روستا به مادر بزرگ گوشزد کرده بودن که فرشته رو همینطوری ول نکنه مبادا بلایی سرش بیارن یا چشم بخوره واسه همین مادربزرگ دیگه نمیذاشت فرشته زیاد بره بیرون یه بار نزدیکای مغرب بود فرشته دم در خونه بازی میکرد، منو مادربزرگمم پیش بودیم نگاش میکردیم چند نفر از اهالی روستا از دور که میومدن چشمشون به فرشته افتاد براش دست تکون دادن و باهاش حرف میزدن که یهو فرشته صدای خنده و ذوق کردناش بلند شد و تندتند میدوید اصلنم جلوش رو نگاه نمیکرد.
😔یه جوی آب جلو خونه مادربزرگم رد میشد با یه آبشار تقریبا 3 متری ؛ مادربزرگ تا خواست دنبال فرشته بدوه و اونو بگیره فرشته در رفت و افتاد تو آبشار یاالله چقدر ترسیدیم و جیغ کشیدیم پسرای جوان سریع پریدن تو آب و فرشته بیرون آوردن اما تکون نمیخورد
با پشت سر افتاد بود واسه همین فورا بی هوش شده بود بدنم میلرزید و زانوهام بی حس شده بودن گفتم فرشته تازه تمام کرده تصورش برام محال بود که فرشته تو این دنیا نباشه و من باشم،
سریعا روانه شهرش کردن و من رو تو روستا؛خونه یکی از عموهام جاگذاشتن داشتم دیوونه میشدم بابام خبر نداشت نمیدونم کی می خواست جرات بخرج بده و خبرش کنه دو روز روستا موندم حالم خیلی بدبود نمیتونستم چیزی بخورم ضعف کرده بودم
😔اونقد گریه کردم و بهونه گرفتم تا عموم مجبور شد ببردم شهر پیش فرشته.
وقتی رسیدیم اونجا، دیدم فرشته رو بردن آی سی یو نمیدونستم آی سی یو چیه اما فکر میکردم هرکی بره اصلا برنمیگرده. نمیتونستم باکسی حرف بزنم
ما که اونجا بودیم، بابا هم اومد.
بهش خبر داده بودن قبلا اما خودش که از نزدیک اوضاع رو دید با دو دستش کوبید تو سرش. منو بغل کرد و شیون میکرد. این صحنه رو دیدم داشتم دق میکردم
گفت فردوس! بابا فدات بشه تو دیگه حرفی بزن چرا اینقد مظلومی همه به گریه افتاده بودن این گریه ها انگار تمومی نداشت 4 روز گذشت بعد خبر دادن که فرشته رو آوردن تو بخش و گفتن حالش خوبه و به زودی ترخیص میشه اینبارم لطف الله شامل حالمون شد
اون 4 روز من خونه عمم بودم ؛ سبحان الله العظیم از بس حال دلم خراب بود که دلم به احدی خوش نمونده بود یاد شیون بابا میفتادم حالم خراب میشد
😔اخه من فکر میکردم بابا اینقد قدرتمنده که میتونه هرکاری بکنه
فکرای بچگانه!! فکر میکردم حتی میتونه جهان رو بلند کنه! ولی وقتی یاد شیون کردنش میفتادم ناامید میشدم کلا غم بابا ویرانم میکرد
میگفتم لابد من نمیدونم و اوضاع خیلی خرابه که بابا به این حال افتاده
گاها یه ناامیدی میومد سراغم که نای حرکت کردن رو از جسمم میگرفت
اینجا بود که خودمو مجور دیدم که فقط از خدا بخوام حال زندگیمونو خوب کنه
چون با چشمای خودم فرشته رو دیدم نزدیک مرگ بود و تمام کسانی که من فکر میکردم همه کار بلدن، اونجا جز گریه کردن و انتظار پشت شیشه آی سی یو کاری بلد نبودن همانطور که واسه عمه نرگسم دیدم چه اتفاقی افتاد الان که دارم زندگیم رو از نو مرور میکنم، حس میکنم خداوند دوربینش را بر من ذوم کرده بوده و اتفاقات زندگیم رو یک به یک تدبیر میکرده و برای شناساندن خود به من، مقدمه ها چیده بوده
اگه بابا و مامان و فرشته و عمه نرگس و همه آدمای کودکیمم و همه ی آدمای زمین بخوان زندگیشون رو مرور کنن، حتما یه جایی به این حرفی که من زدم میرسن
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_86
علی که آیفون توی دستش بود گفت: مامان میگه پست چی ام.
فاطمه احتمال میداد باز هم احضاریه برای سهیل باشه، چادرش رو پوشید و آروم از پله ها پایین رفت، پست چی، نامه
ای رو بهش داد و ازش امضا گرفت و رفت، فاطمه همون جلوی در روی پاکت رو نگاه کرد، از طرف دادگاه نبود،
اتفاقا اسم خودش روی پاکت بود، تعجب کرده بود، در رو بست و به سختی از راه پله ها باال اومد و وارد خونه شد.
پاکت نامه رو باز کرد که دید دو تا نامه با چند تا مدرک توش بود، یکی از نامه ها بی نام و نشان بود و دیگریش از
طرف یک وکیل کارکشته که خودش هم قبال اسمش رو از دیگران زیاد شنیده بود، نمی فهمید اینها چی ان، اول نامه
ای که اسم نداشت رو باز کرد و مشغول خوندن شد.
توی نامه از طرف یک فرد بی نام و نشان نوشته شده بود که قصد کمک به فاطمه رو داره و از هیچ کاری دریغ
نمیکنه، بهش اطمینان داده بود هر طور شده اونو از نجات میده و قصد و نیتش رو هم این طور ذکر کرده بود که
خودش دختری داشت که با مردی مثل همسر اون ازدواج کرده بود...
نامه دوم از طرف وکیل نامی ای بود که توش نوشته بود که استخدام شده برای کمک به فاطمه و بهش اطمینان داده
بود که در کمتر از چند ماه می تونه کاری کنه که از همسرش جدا بشه و مهریه و تمام مزایا رو هم دریافت کنه ...
مدارکی هم براش فرستاده بود رونوشتی از قرارداد و پولی که در ازای کمک به فاطمه قبال دریافت کرده بود...
فاطمه بعد از خوندن نامه ها شکه شده بود، چی میدید؟ چرا یکی فکر کرده که اون به کمک نیاز داره؟!!... اینها دیگه
از طرف کیه؟ چرا همه چیز انقدر گنگه؟! ... جدا شدن از سهیل؟! ... درد قلبش بیشتر شده بود، احساس کرد نمی
تونه دست چپش رو تکون بده، به هر سختی ای که بود خودش رو به مبل رسوند و به علی که نگران به مادرش نگاه
میکرد اشاره کرد که تلفن رو بهش بده، اما هر لحظه نفس کشیدن براش سخت تر میشد ... قبل از اینکه تلفن به
دستش برسه، از هوش رفت ...
-سهیل تو نباید بری اونجا، بذار من االن میرم، خواهش میکنم...بس کن سها.
سهیل کیفش رو برداشت و از خونه خارج شد، سوار ماشین سها شدو با تمام سرعت به سمت خونه حرکت کرد،
صدای علی که با گریه بهش میگفت مامان مرده داشت دیوونش میکرد، نفهمید چطور به خونه رسید و در رو باز کرد
که با دیدن فاطمه که روی مبل از حال رفته فورا شماره اورژانس رو گرفت و آروم فاطمه رو روی مبل خوابوند ...
چند بار صداش زد ... فاطمه ... فاطمه بیدار شو ... اما جوابی نشنید ... لباسهاش رو تنش پوشید و داشت شونه هاش
رو مالش میداد که همون زمان سها و اورژانس با هم رسیدند، بعد از وصل کردن دستگاه اکسیژن فورا سوار
برانکاردش کردند و بردنش
سهیل کالفه و نگران می خواست همراهشون بره که سها سرش داد زد: نمی فهمی سهیل، تو نمیفهمی که االن اگه از
این خونه پاتو بذاری بیرون میان دستگیرت میکنن؟ ... البته اگه تا االن نفهمیده باشن اومدی خونه ... تو همین جا
میمونی، من همراه فاطمه میرم، خوب؟
بعد هم بدون اینکه منتظر بشه که ببینه سهیل چی میگه سوئیچ رو ازش گرفت و در حالی که داشت از خونه بیرون
میرفت گفت: حواست به بچه ها باشه.... بعد هم در خونه رو بست و رفت.
سهیل که عصبی و کالفه بود علی رو در آغوشش گرفت و مشغول نوازشش شد، حسابی دلش برای علی تنگ شده
بودو حاال گرمای وجودش رو دوست داشت، علی که هم دلش برای پدرش تنگ شده بود، هم از بی هوش شدن
مادرش به شدت ناراحت شده بود با صدای بلند توی آغوش پدرش مشغول گریه شد ...
-آروم باش بابا جون، آروم باش... مامان حالش خوب میشه ...
اما خودش هم نمیدونست فاطمه چش شده، خودش هم دلش می خواست گریه کنه، اما جلوی علی نمیشد. برای
اینکه جو رو عوض کنه گفت:ریحانه کجاست بابا؟
علی با گریه گفت: خوابیده
سهیل توی دلش خدا رو شکر کرد که ریحانه خوابه وگرنه نمیدونست چطور باید هر دو تاشون رو آروم کنه، خودش
که بدتر از اون دو تا بود، دو هفته ندیده بودتشون و حاال باید اینجوری برمیگشت ... همچنان که علی رو در آغوشش
گرفته بود سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه، باالخره اونقدر باهاش حرف زد که علی دست از گریه برداشت و با
خوردن یک لیوان آب کم کم چشماش روی هم رفت.
ساعت 44 شب بود و سها موبایلش رو جواب نمیداد، سهیل، علی رو هم مثل ریحانه روی تخت خوابوند و توی هال
مشغول قدم زدن شد که چشمش به برگه هایی افتاد که پایین مبل افتاده بودند، با کنجکاوی برشون داشت و مشغول
خوندنشون شد ... برای چند لحظه احساس کرد نفس کشیدن براش سخت شده ... چی میدید؟ .... یعنی واقعا ....
شک و دودلی بدی توی وجودش شکل گرفته بود ... یعنی خود فاطمه از کسی خواسته بود که کمکش کنه ... یعنی
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
💕
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_87
خودش میخواست طالق بگیره؟ ... یعنی فاطمه اینجوری و توی این موقعیت میخواست تنهاش بذاره؟! .. اما نمیشد ...
اگه اینطور بود چرا توی اون نامه بی نام و نشون این همه اصرار کرده بود که فاطمه دست کمکش رو رد نکنه؟ ...
خدایا... کی میخواست کاری کنه که فاطمه از سهیل جدا بشه؟ ... شیدا؟!! ... یعنی شیدا اون وکیل رو استخدام کرده
بود؟! ... نه ممکن نبود ... چون اون میدونست فاطمه منو دوست داره و هیچ وقت حاضر به همچین کاری نمیشه ...
شاید هم بشه؟! ... اگه بخواد ازم طالق بگیره چی؟
بی تاب از جاش بلند شد و دستش رو روی صورتش گذاشت و مشغول قدم زدن شد: خدایا ...
حال خودش رو نمی فهمید، دور خونه میچرخید و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، به خودش به زندگیش به شیدا،
به فاطمه، به همه چیز و همه جا ... اما تلفن سها بیشتر خرابش کرد، یک حمله عصبی به فاطمه وارد شده بود که فشار
خونش باال رفته بود و چند قدمی با سکته بیشتر فاصله نداشت، گرچه چیزیش نشده بود، اما چند روز باید بیمارستان
میموند ... حاال همه چیز دست به دست هم داده بودند تا سهیل احساس کنه به هیچ جای دنیا وصل نیست، هیچ تکیه
گاهی نداره، به هیچ جایی نمیتونه رو بندازه، از هیچ کسی نمیتونه کمک بخواد، هیچ قدرتی نیست که بتونه کمکش
کنه ...
نگاهش به تابلویی افتاد که روی دیوار نصب شده بود، تابلو فرشی که فاطمه بافته بود و روش بزرگ نوشته بود:
الهی و ربّی، من لی غیرک؟ )معنیش: ای معبود وخدای من، من به جز شما چه کسی را دارم؟(
همون جا خشکش زد، اشکاش سرازیر شده بودند، رو به قبله سجده کرد و تکرار کرد: الهی و ربّی، من لی غیرک؟!
الهی و ربی من لی غیرک؟! الهی و ربّی، من لی غیرک؟!
یاد حرفهایی افتاد که فاطمه به علی و ریحانه میزد، میگفت: خدا وقتی ما آدمها رو آفرید یک بار قلبمون رو بوسید و
جاش یک نقطه نورانی به وجود اومد، وقتایی که احساس میکنید هیچ کس توی این دنیا پشتتون نیست، هیچ کس
نمی خواد و نمیتونه کمکتون کنه، وقتی که احساس میکنید غمگینین یا هیچ جایی آرومتون نمیکنه، اون وقته که اون
نقطه نورانی برای خدا چشمک میزنه و فرشته ها راه آسمون رو برات باز میکنن، و تو میری و میرسی به آغوش خدا.
وقتی نماز میخونین یعنی دارید جای بوسه خدا توی قلبتون رو میبوسید... کافیه که هر روز جای اون بوسه رو ببوسی
تا هیچ وقت کمرنگ نشه. تا یه موقع دست خالی نمونین ...
و حاال سهیل احساس میکرد خیلی دست خالیه ...
فاطمه که از بیمارستان مرخص شد یک راست آوردنش خونه، هرچقدر مادرش اصرار کرد که بره خونه اونها قبول
نکرد، در عوض مادرش همراهش اومد خونه تا از دخترش مراقبت کنه. روی تخت که خوابوندنش علی و ریحانه
مشتاقانه پریدند بغلش:
-الهی مامان فداتون بشه، دو روز بیشتر ازتون دور نبودما، ببین چقدر دلم واسه شما دو تا وروجک تنگ شده بود؟
مادرجون گفت: چون از جونتن، مگه میشه دلتنگشون نشی
بعد هم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: اما مادر، شوهرت مهمتره ها، آقا سهیل یک کم گرفتست، االن بهش
میگم کارش داری تا بیاد باال، باهاش حرف بزن، از این کسلی درش بیار، خوب مادر؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه مادر جون.
بعد هم شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با علی و ریحانه، که سهیل وارد شد، با چهره گرفته اش سعی داشت
بخنده، روی تخت نشست و گفت: چطوری پهلوون؟
فاطمه که سعی میکرد بشینه گفت: خوب
سهیل کمکش کرد و پشتش چند تا بالشت گذاشت که مادرجون بچه ها رو صدا زد که برن بستنی بخورن، اون دو
تام با شنیدن اسم بستنی با هم مسابقه گذاشتند که کی اول به بستنی ها میرسه، سهیل و فاطمه هم به رفتن بچه ها
میخندیدند که فاطمه گفت: تو چطوری؟
-ای! بدک نیستم.
-راستی کسی نفهمید اومدی خونه؟ نیومدن اینجا دنبالت؟
-نه، شانس آوردم، فعال که نفهمیدن من خونه ام، اگرم فهمیدن به روی خودشون نیاوردن.
بعد هم از جاش بلند شد و رو به روی میز کار نشست، فاطمه که چشمش به سی دی هایی افتاد که روزی که بیهوش
شده بود روی زمین افتاده بود، مضطرب شد، یکهو یاد اون نامه افتاد ... وای وقتی از هوش رفته بود توی دستش
بود... یعنی سهیل خوندتشون ...شاید دلیل ناراحتی سهیل همین باشه... نکنه فکر کنه خودش درخواست کمک کرده
... اونم از یک آدم ناشناس... دست پاچه گفت:
-اون روز که من بیهوش شدم تو یک چند تا نامه پیدا نکردی؟
-چه نامه ای؟
-چند تا نامه بود، یکیش از طرف یک وکیل بود، همون توی هال بود.
سهیل بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، مشغول ورق زدن کتابی که از روی میز برداشته بود شد و گفت: چرا دیدم،
گذاشتمش توی کشوی میزت.
فاطمه چند لحظه ساکت شد و گفت: خوندیش
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_88
یک نگاهی انداختم
-من نمیدونم اون نامه رو کی فرستاده
سهیل پوزخندی زد وگفت:جدا؟
-تو غیر از این فکر میکنی؟
سهیل از جاش بلند شد و باز هم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت: به هر حال
زندگی با مردی مثل من باید خیلی سخت و طاقت فرسا باشه، تو که یک فرشته نیستی.
داشت از در اتاق میرفت بیرون که فاطمه فریاد زد: چرا هستم.
سهیل ایستاد، پشتش به فاطمه بود که دوباره فاطمه آرومتر از قبل گفت: راست میگی زندگی کردن با مردی مثل تو
خیلی سخته، اما تا حاالش تونستم و از این به بعدش هم میتونم. بارها دلیلش رو بهت گفتم، باز هم میگم اول به
خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو حاضرم هر سخته ای رو تحمل کنم.
-اما اون نامه ها چیز دیگه ای میگن
-من نمیدونم کی اون ها رو فرستاده، باور کن ...
سهیل دوباره پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست.
نامه بعدی که به دستش رسید، فاطمه آدرس آقای نامی که به عنوان وکیل توی نامه ها بود یادداشت کرد تا بره و
باهاش حرف بزنه.
-سالم، عذر می خوام میخواستم با آقای نامی صحبت کنم
-سالم خانوم، وقت قبلی داشتید؟
-نه، اما اگر زحمتی نیست بهشون بگید شاه حسینی هستم و می خوام همین االن باهاشون صحبت کنم در غیر
اینصورت ازشون به خاطر ایجاد مزاحمت شکایت میکنم
منشی که با تعجب به صورت عصبانی فاطمه نگاه میکرد گفت: بفرمایید بشینید
و خودش از جاش بلند شد و وارد دفتر نامی شد.فاطمه عصبانی روی مبل نشست و مشغول ذکر خوندن شد: رب اشرح لی صدری، و یسرلی امری واحلل عقده من
لسانی، یفقهوا قولی، این ذکری بود که همیشه وقتایی که میخواست حرف بزنه میخوند و بهش کمک میکرد درست
حرف بزنه.
منشی که از اتاق خارج شد رو کرد به فاطمه و گفت: میتونید برید تو.
فاطمه از جاش بلند شد و چند تقه کوچیک به در زد و بدون اینکه منتظر دریافت جواب بشه وارد شد. مرد میانسال
الغری رو دید که با کت و شلوار شیکی پشت میز بزرگش نشسته بود و با ورود فاطمه از جاش بلند شد و لبخندی
زد:
-سالم. بفرمایید بنشینید.
-سالم. ممنون.
-خیلی از مالقاتتون خوش بختم، منتظرتون بودم.
فاطمه نفسی کشید و گفت: میتونم بپرسم این مسخره بازی ها چیه؟ کی به شما اجازه داده همچین نامه هایی برای
من بفرستید؟
-اجازه بدید خانم، براتون توضیح میدم.
فاطمه برگشت و مستقیم و جدی زل زد توی چشمهای آقای نامی، نامی ادامه داد:
-بنده موکلی دارم که ازم خواستند این کار رو انجام بدم، البته من تمام اسناد و مدارک مربوط به کارهای خالف قانون
همسرتون رو دیدم و با حصول یقین از این موضوع که شوهر شما فرد راست و درستی نیست تصمیم گرفتم کمکتون
کنم
خون خون فاطمه رو میخورد اما ترجیح داد اجازه بده صحبتش تموم بشه، نامی ادامه داد: البته من درک میکنم که
شما بترسید، اما بهتون اطمینان میدم تا وقتی پشتتون به من گرم باشه، هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد.
فاطمه نفسی کشید و گفت: با عرض معذرت اما شما و موکلید اشتباه کردید که به جای من تصمیم گرفتید، من اصال و
ابدا نمی خوام از همسرم جدا بشم و دلیلش هم ترس یا هر چیز دیگه ای که شما فکر میکنید نیست، در ضمن به اون
موکل بی نام و نشونتون هم بگید این جور در زندگی دیگران سنگ نندازند.
بعد هم از جاش بلند شد که بره، اما برگشت و گفت: یک بار دیگه اگر از این جور دعوت نامه ها به دست من برسه
مطمئن باشید حاضرم هر چقدر که پول بخوان به رقیباتون بدم تا متهمتون کنم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662