eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💭یادتـــــان نــرود... ◈‌ #بـــد_اخـــــلاقی . ‌. ‌ ❉روے #زیــبایی‌تان را می‌پـوشاند ◈‌ و #خـوش_اخــلاقی . . . ❉روے #زشــتی‌تان را می‌پــوشاند @Dastanvpand ━ ✨✨✨ ━
◎ #بـزرگترین_امتحان_اخـلاق... ○رابطـهٔ شخص با #نزدیڪانش هستــ ○چــرا ڪہ #هر_ڪس مےتـــواند ○در بـرابر #دیگران خــود را ○ #خـوش‌اخلاق نشـان دهـد @Dastanvpand ━ ✨✨✨ ━
🚩 با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم -این نازه مگه نه؟ کامرانم که فهمیده بود واسه چی عشوه میام میخدیدن و هی میگفت -از دست تو برش دار نتیجه این نازو عشوه ها شد دوتا نایلون بزرگ خرید لباس و کفش -جالا خوبه بچه تازه یه ماهه شه نمیدونی جنسیتش چیه،فکر کنم تا بفهمی جیب بنده رو باید خالی کنی -حالا کجاش و دیدی پولشون و حساب کردو زدیم از فروشگاه بیرون -کامران؟ -هوم؟ -میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟ -بپرس -مامان بابات کجان؟ برگشت بهم نگاه کرد مظلوم گفتم -اخه من هیچی ازت نمیدونم مثلا تو شوهرمی پوزخندی زد و گفت -هه شوهر هیچی نگفتم و سرمو برگردوندم طرف خیابون -هردوشون فوت کردن -متاسفم -ممنون خواهر برادریم نداری؟ -چرا یه خواهر و برادر دارم اینجا نیستن امریکان سال تا سالم نمیبینمشون -پس تو چرا نرفتی پیششون؟ -ازون ور اب خوشم نمیاد واسه زندگی -اوهومی کردم و دیگه چیزی نگفتم -ولی میگم ها بهار؟ برگشتم طرفش ومنتظر نگاش کردم -ولی خیلی لوسی اخه سگه به اون نازی کجاش ترس داشت؟ -اره خیلی نازه مثل تو -اوهو همه خودشون و میکشن واسه من هزارتا خاطرخواه دارم تو الان باید افتخار کنی زنمی -میگم خواستی یکم بیشتر از خودت تعریف کن -نه خداییش دروغ میگم؟ خدایش راست میگفت کثافت خیلی جیگررررر بود اوپسی کردمو سرمو تکون دادم -کامران؟ -هان؟ -چرا شرط گذاشتی من نباید دیگه خانوادم و ببینم یهو با این سوالم اخماش رفت توهم جوابمو نداد ترسیدم و ساکت شدم خونه که رسیدیم رفتم لباسام و با یه تاپ قرمز که بندش دور گردن بسته میشد با دامنش که خیلی کوتاه بود پوشیدم دوست داشتم به چشم کامران خوشگل بشم ولی از یه طرفیم میترسیدم که کامران نتونه خودشو کنترل کنه ولی کرمم گرفته بود رفتم جلوی اینه و رز قرمزم و برداشتم و لبام و سرخ کردم یه کمم عطر به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون همزمان با من کامرانم اومد بیرون با دیدن من مات و مبهوت سرجاش واستاد با ناز از کنارش رد شدم و گفتم -ماتت نبره اقا پسر بعدم با شیطنت اومدم پایین رفتم رو مبل نشستم و پام و انداختم رو اون پام وtv وروشن کردم کامران اومد کنارم نشستو دستش و انداخت رو شونم سرمو گداشتم رو شونش نمیدونم چم شده بود دیونه شده بودم حرکاتم دست خودم نبود با این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد تصمیم گرفته بودم مثل دوستای معمولی باهاش رفتار کنم خداییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود ✅ چند هفته بعد تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد -بهار؟بهاری کوشی؟ از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود -بله من اینجام با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم -نیا نیا بو میدی کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته لبخندی به روش زدم و گفتم -چیزی میخوری برات بیارم -اب سرمو تکون دادمو اب و جلوش گذاشتم اونم یه نفس خورد -دستت طلا خانومی -چه خبر؟ -اوم خبر اهااااااا با دادی که زد دستمو ورو قلبم گذاشتم و گفتم -کامران سکته کردم چرا داد میزنی خندید و گفت -ببخشید میخواستم بگم 5شنبه نامزدی علیه من و توم دعوتیم تو فکر رفتم علی دیگه کی بود؟ با گیجی بهش نگاه کردم -علی دیگه کیه -ای بابا بهار وکیلم دیگه همونیکه دفترم دیدیش -اهان خوب به سلامتی -میای دیگه؟ -نه -چیییییییییییییییییی؟ -چرا باید بیام خوب؟ -خوب تورم دعوت کرده -خوب دعوت کرده باشه میدونی یه جورایی ازین علیه اصلا خوشم نمیاد با لحن معترضی گفت -بهاررررررر -خوب چیکار کنم خوشم نمیاد،بعدشم به شکمم اشاره کردمو گفتم -بااین وضعمم؟ -مگه وضعت چشه؟ -ااا کامران من اگه بیام اونجا بین اون همه بوی عطر و ادکلن و اینا که فقط باید بالا بیارم -تو بیا من قول میدم بالا نیاری -حالا بذار ببینم چی میشه -دیگه ببینم نداریم بعد از ظهر اماده میشی بریم لباس بخریم -اووووووو کو تا 5 شنبه -ببخشیدا امروز 3 شنبه است سرمو خواروندم و با یه لحنی گفتم -واقعا؟ کامران ازجاش بلند شدو اومد لپمو بوسیدو گفت -اره عزیزم ،حالا ناهار چی درست کردی؟ -میبینی که -به به فسنجون -دوست داری؟ -مگه میشه خانومی یه چیزی بپزه من دوست نداشته بااشم -خیل خوب حالا تو برو بیرون تا منم به کارام برسم -چیکار به من داری به کارات برس خوب -تو اینجا باشی حرف میزنی حواسم پرت میشه 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 -کامرااااااااااااااااااااا ان لوس -بچته -بچه توم هست -هویییییییییییییییی -تو کلات بی ادب -بهار میام میخورمت ها -من وامیستام نگات میکنم صدایی ازش نیومد یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و فشارم داد -اخ اخ ولم کن کامران آییی -چی گفتی؟بگو غلط کردم دلم درد گرفته بود داشت خیلی بهم فشار میاورد با بغض گفتم -کامران دلم درد گرفت تورو خدا ولم کن با صدای بغض الودم سریع ولم کردو برم گردوند با نگرانی گفت -خوبی بهار؟طئئریت شد میخوای بریم دکتر رفتم رو صندلی نشستم -نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی -واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد با خوشحالی رفتم طرفش و گفتم -چی گفتی؟ با تعجب گفت -هان؟ -الان چی گفتی -هیچی به خدا -اه کامران بگوووو دیگه -اگه میدونستم اینقد خوشحالی میشی خیلی وقت پیش میگفتم توم دوسش داری؟ با گنگی گفت -کیو؟ -کامراننننننننننننننننن -همینی که الان گفتیو بچه رو میگم یهو گفت -اهاااااااااااااااااااان -خنگگگگگگگگگگگگگ -بچته -باباشه -مامانشه -برو بابا اگه گذاشتی یه چیزی ما درست کنیم -ما رفتیم -برووووووو بعد ناهار کامران رفت استراحت کنه منم رفتم دوش گرفتم قرار بود شب باهم بریم خرید اولین باری بود که با کامران میرفتم خرید واسه همین خیلی هیجان داشتم از ساعت 6 داشتم اماده میشدم یه مانتو قهوه ای بلند تا روی زانو پوشیدم با شلوار تنگ کرم رنگم شال کرم قهوه ایمم روی سرم انداختم با صندلای قهوه ای جلو بازم که پاشنه دار بود و خیلی شیک پام کردم رز لب قرمز و برداشتم و روی لبم کشیدم دور چشامم سیاه کردم باکمی رزگونه تو پ بودم شالمم سرم کرده بودم طوری که فقط یه دره از فرق کجم معلوم بود همون موقع در زدن -بیا تو کامران اومد تو و خواست چیزی بگه که با دیدن لبام اخماش رفت توهم -کامران چیه؟ -رزلبت و پاک کن -چرا؟من دوست دارم خیلی خوشگله -بهار پاکش کن وگرنه خودم پاکش میکنم -نییییخوام کامران اومد جلو و یهو صورتمو بین دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن لبام نفس کم اورده بود وقتی گند زد تو لبام بالاخره دست کشید و سرش و اورد عقب -اومممممممممم چه خوشمزه بود -خیلیییییییییییی خری -به من چه خودت پاک نکردی ازاین به بعدم رز قرمز بزنی همینه -غلط کردی با قهر نشستم رو تخت و رومو ازش برگردوندم جلوی پام زانو زد و سرمو با دستش برگردوند طرف خوذش -خانومی شما خوشت میاد بری بیرون هر اشغال بی سرو پایی بهت زل بزنه؟من واسه خودت میگم چون نمیخوام اذیت بشی هیچی نگفتم و از جلوم کنارش زدم و بلند شدم -برو اماده شد و دیگه دیر شد چشم بلند بالایی گفت و رفت تا اماده بشه رفتم پایین و منتظرش نشستم وقتی اومد لبخندی زد تیپش و بامن هماهنگ کرده بود یه بلوز مردونه اسپرت ب رنگ قهوه ای که استیناش و زده بود بالا،باشلوار کرم رنگ موهاشم مدروز زده بود بالا،کالجای قهوا ایشم پاش کرده بود -پاشو خانومی که دیر شد بدو بدو بلند شدم و دنبالش راه افتادم وقتی به مرکز رسیدیم دستمو گرفت و رفتیم بعضیا با لبخند نگامون میکردن بعضیام با حسرت قرار گذاشته بودیم که اول واسه من خرید کنیم بعد گشت و گذار زیاذ اخرشم یه لباس مجلسی کرم رنگ که دورگردن بسته میشد و از زیر سینم و گشاد میشد و به صورت حریر بود رو قسمت سینشم سنگ کاری شده بود بعد ازون رفتیم یه کیف شب کرمی با کفشای پاشنه 10 سانتی کرمی گرفتم حالا نوبت کامران بود که واسش لباس بخریم بعد مشورت زیاد قرار شد کامران یه کت شلوار نسکافه ای برداره با کروات قهوه تو مغازه واستاده بودم و منتظر کامران بودم که رفته بود اتاق پرو با کارتی که جلوم قرار گرفت با تعجب سرمو بالا گرفتم مغازه داره که پسر جوونی بود کارتشو جلوم گرفته بود -بگیر خوشحال میشم بهم زنگ بزنی کارتو ازش گرفتم و جلوی روش پاره کردم پسره بیشور بعدم رفتم به کامران گفتم یکم سریعتر وقتی درو باز کرد خیره شدم بهش خیلی شیک و خوشگل شده بود با لبخند گفتم -عالیه -مطمینی؟ -اره -پس واستا بیام وقتی کامران داشت حساب میکرد با اخم به کامران چسبیده بودم و بیرون مغازه رو نگاه میکردم -بریم عزیزم با صدای کامران به خودم اومدم دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون بعد خرید رفتیم یه رستوران و تا تونستیم این خستگیمون ورفع کردیم 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
⚜وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است ⚜شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما #شبتـون_حســـــــینے❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هر روز صبح زنده می‌شوم و زندگی می‌کنم برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌ سلام صبحتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ... در این صبح زیبا از تو میخواهم دلهایمان را چون آب روشن ... زندگیمـان را چـون بهـار خـوش عطـر ... وجـودمان را چـون گل باطراوت ... و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کنی ... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی وهفتم ❗قبلا از فرزانه پرسیده بودم که آیا نماز میخونه
》 💛قسمت سی وهشتم 🌸دستامو با دستای نرم و لطیفش گرفت گفت منو تو خیلی شبیه همیم از همه لحاظ شاید واسه این بود که در نگاه اول مهرت به دلم نشست گفت یه حس درونی بهم میگه هرچی برام گفتی راجع به عقیده هامون همون درسته نمیدونم چطور بگم اما همیشه به تک تک حرفایی که برام گفتی فکر کردم و یه جملت برام شده بن بستی که نمیتونم ازش بگذرم خواست حرفشو ادامه بده که بغض گلوشو گرفت و ساکت شد،هوا کمی سرد بودو نیمکتی که روش نشسته بودیم یخ کرده بود نگاش کردم دیدم اشکاش مثل مروارید از رو گونه هاش میغلطه پایین وقتی بغلش کردم بغضش شکست و بلند بلند مثل بچه ها گریه کرد گفت فردوس حسی که بهت دارم به هیچ کسی نداشتم تو خواهر نداشته ی منی می‌خوام اون دنیا هم با هم باشیم واسه همین مطمئنم راهی که شما میرین به قول خودت اگه همه احتمال ها رو هم درست فرض کنیم باز راهِ شما احتیاطش بیشتره و آدم ضرر نکرده وقتی حرف می زد از خوشحالی گریم گرفت ادامه داد حرفشو گفت: بااینکه سنت کمه و از منم کوچکتری اما کنارت احساس امنیت میکنم من چکار کنم که اون دنیاهم با هم باشیم؟هرچی بگی همونو انجام میدم گریه این بار به من امان حرف زدن نمیداد چی بهتر از این که بهترین دوستم میشه همونی که میخوام؟گفتم هیچی فرزانه جانم همینکه قلبت رام شده کافیه اما برای اطمینان فردا میرم جایی سوال میپرسم ببینم لازمه کار خاصی انجام بدی یانه! بهش گفتم تو لیاقتشو داری که خدا اینطور حواسش بهت هست یادم افتاد ماه رمضون بود و روزه بودیم نزدیکای عصر دیدم آمبولانس اومده دمِ در خابگاه رفتم ببینم چه خبره دیدم همه دخترای طبقه ی پایین دور آمبولانس جمع شدن به زور تونستم از بینشون رد بشم دیدم فرزانه بیهوش افتاده دارن بهش اکسیژن وصل میکنن 😔سرپرست خوابگاه طعنه میزد میگفت تو داری میمیری روزه چرا میگیری؟ به زور میتونست چشماشو باز کنه می‌خواستن به زور بهش آب بدن حتی خودم گریه می‌کردم چند بار بهش گفتم تورو خدا کمی آب بخور قبول نکرد و دسمون رو پس زد؛ آخر سر فوریتها با عصبانیت وسایلاشون رو جمع کردن و رفتن گفتن لابد مشکلی نداره که نمیخواد روزشو بشکنه! بهش چنتا قرص دادن و رفتن تا بعد از عصر بی حال بود اما با این حالش روزشو افطار نکرد تا مغرب بهش گفتم تو اینطوری با ایمان و شجاع بودی که خدا الان قلبت رو روشن کرده فردای اون روز خواستم برم دنبال آدرسی که علی آقا بهم داده بود تا راجع به سوال فرزانه هم پرس‌وجو کنم اما از خوابگاه بهم اجازه ی خروج ندادن فردا و پس فردا هم تلاشمو کردم اما موفق نشدم. 🔸تا اینکه قرار بود فردا به مدت تقریبا یک ماه بریم تعطیلات نوروزی فکر اینکه یک ماه فرزانه رو نمیبینم و در عوض برمیگردم اون فضایی که جز تنهایی و دلتنگی چیزی برام نداشت داشت دیوونم میکرد. اوایل سال فرزانه آخرِ هفته ها میرفت خونه عمش که همین شهر زندگی میکردن، اما بعدا بخاطرِ من اونجاهم نمیرفت و میموند خوابگاه پیشِ من و چون شهرستانمون دور بود و جاده خطرناکی داشت به بابا میگفتم نیا دنبالم دلم نمیومد هر هفته بکشونمش اینجا فردا بعد از کلاس موقع خداحافظی که عمه ش دنبالش اومده بود کلی گریه کردیم و قبل از همه ی بچه ها خداحافظی کرد و رفت. 💔تا نزدیکای عصر تو حیاط دلتنگی کردم و منتظر بودم که بابا بیاد دنبالم اما نیومد؛هوا داشت تاریک میشد و همه رفته بودن از ترس و نگرانی زدم زیر گریه هزارتا فکرو خیال از سرم گذشت که نکنه برای بابا اتفاقی افتاده باشه. الان چکارکنم تک و تنها تو این حیاط جنگلی و خلوت که دل آدم از ترس وا میرفت 😔خونه عموم از چند روز قبل رفته بودن مسافرت گفتم تا هوا کمی روشنه توحیاط وضومو بگیرم دلتنگی و ترس و نگرانی تو دلم جمع شده بودن خونه سرایدارمونم ظهر رفته بودن شهرستان صدای اذان مغرب می اومد. نزدیک بود ناامید بشم از ترسِ آتیش بازیهای چهارشنبه سوری میترسیدم از مدرسه برم بیرون که حداقل از همسایه ها کمک بخوام یا برم مسجد از تو ساکم تکه پارچه ای در آوردم نمازمو خوندم. گفتم تا بعدِ نمازم شاید خدا راهی برام باز کنه. از ترس با چشمای بسته نمازم رو خوندم. رکعت آخر بودم صدای مردی اومد. اینقد ترسیدم نزدیک بود نمازمو قطع کنم. دیدم صدای سرایدارمونه میگه کیه اونجا پشت ستون؟ از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد سریع نمازمو تموم کردم. گفتم منم هنوز دنبالم نیومدن. گفت چرا نیومدی بهم بگی فردوس؟ گفتم مگه شما نرفته بودین شهرستان؟ گفت چرا اما تو راه خانومم گفت اجاق گاز رو روشن گذاشتم حواسم نبوده خاموش کنم اونا رو فرستادم و خودم برگشتم دیدم اجاق گازم خاموشه ✨سبحان الله ازین تقدیر شماره یکی از فامیلامون رو از تو دفترِ خوابگاه پیدا کرد و بهشون زنگ زد اون شب خونه فامیلمون موندم و بابا فرداش اومد دنبالم خودشو سرزنش می‌کرد میگفت نمیدونسته دیروز باید میومد و اشتباه متوجه شده 💛 ادامه دارد.... 📚 @dastanvpand ┉┅
》 💛قسمت سی ونهم تعطیلات نوروز هم گذشت کلِ تعطیلات به این فکر میکردم چطور برم اون جاییکه علی آقا بهم گفته بود. انگار قسمت نبود برم هر بار که تصمیمشو میگرفتم، مانعی پیش میومد. اما گفتم بعد از تعطیلات هرطور شده میرم از طرفی هم دل تو دلم نبود تا یک بارِ دیگه فرزانه رو ببینم فرزانه شماره تلفنِ درست و حسابی پیشِ من نداشت که در طول تعطیلات باهاش تماس بگیرم واسه همین خیلی دلتنگش بودم، بالاخره برگشتیم و یک بارِ دیگه همدیگرو در آغوش کشیدیم یه شبانه روز برام از تعطیلات نوروزش گفت که چقد بهش سخت گذشته 😔باباش قرار بود زن بگیره واسه همین فرزانه تهِ دلش کمی نگران بود یه ناراحتیه دیگه هم داشت؛ گفت فردوس من فعلا نمیتونم مثل تو نماز بخونم اگه تو خونه بفهمن خیلی برام سخت میشه شاید دیگه نزارن بیام اینجا و برای همیشه از هم دور بشیم. گفتم باشه نمازِ خودتو بخون فعلا خدا بزرگه؛ به فرزانه گفتم جاییکه قرار بود قبل از نوروز برم هنوز نرفتم تو میگی چکار کنم؟ کمی فکر کرد گفت بگو میرم آرایشگاه موهام رو کوتاه میکنم بعد بگو دیر نوبت دادن و اینا 💭فکرِ خوبی بود الحمدلله دل و جرات این جور ریسک کردنا رو هم داشتم. بالاخره هر طور شد به بهانه ی آرایشگاه بیرون رفتم یه ماشینِ دربستی گرفتم آدرس رو به راننده دادم و نزدیک اونجا پیادم شدم تو کوچه پس کوچه ها از هر کسی آدرس رو میپرسیدم یه جوری نگام می‌کرد از خانم مسنی آدرس دقیق رو پرسیدم با نگاهی براندازم کرد فهمیدم که فکر کرده مسافرم و دلش برام سوخته تا دمِ درِ اون خونه راهنماییم کرد بعد خودش عقب تر وایساد و گفت اون زنگو بزن بگو غریبم که زودتر کارِتو راه بندازن ازش تشکر کردم و ایشون رفتن چند دقیقه بعد آقایی در رو باز کرد. یهو هول کردم اصلا نمیدونستم چی باید بگم 🔸جلو در رو گرفته بود نه من حرفی میزدم نه ایشون آخر سر سکوتو شکست. با لبخندی رو صورتش گفت با کی کار داری آبجی؟ خوب شد سوال کرد نطقم باز شد وگرنه حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم اگه کسی خونه هست اجازه بدین بیام داخلِ حیاط توضیح میدم. انگار از دیدنِ دختربچه ای تنها، در این وقت روز اینقد شگفت زده بود که یادش رفته بود تعارف کنه یهو تکونی به خودش داد گفت شرمنده دخترم حواسم نبود بفرما داخل ببینم کارت چیه؟! اما کسی اینجا نیست گفتم اسمم فردوسه من رو فلانی فرستاده به این آدرس کمی فکر کرد گفت علی آقا رو بله اما شما رو بجا نمیارم صبر کن برم داخل سوالی بپرسم تعارف کرد منم برم گفتم تو حیاط میمونم تا برگردین خونه ی بزرگی بود و حیاط باصفایی داشت. به این فکر میکردم که بنظر نمیرسه اینجا جای درس خوندن یا تجمع و برگزاری کلاسی باشه همون لحظه اون آقا برگشت گفت میتونی وارد اون غرفه ی کوچک بشی و برنامه های مارو ببینی 🤔خیلی تعجب کردم اما رفتم ببینم چیه!! کلی پوستر زده بودن به دیوار که توجهم رو جلب کردن. تا نگاهی به اونا انداختم، در کمتر از یک دقیقه اون آقا برگشت گفت لطفا تشریف بیارید داخل کمی ترسیدم اما اینقدری نبود که مانع ورودم به خونه بشه جلوتر رفتم خونه ی تو در تویی پیدا بود خم شده بودم کفشامو دربیارم که صدای مردی اومد. با خوشرویی گفت زودتر ازینا منتظر بودیم ببینیمت فردوس خانم! فورا سلام و علیک کردم. خودشون جلوافتان و تعارف کردن منم به دنبالشون رفتم تو. خونه ها بصورت اتاق اتاق بود که کف همه رو موکت کاری کرده بودن. وقتی نشستیم راجع به خیلی مسائل ازم سوال پرسید منم جواب دادم گفت علی اقا قبل از رفتنش اومد پیشمون چند باری ازت حرف زده بود و بار آخر هم گفت که قراره بیای اینجا تا کمکت کنیم از وقتی که وارد این خونه شده بودم سراپا گوش بودم و خیلی کم حرف میزدم که بلکم از زبان خودشون و دقیقتر بفهمم که اینجا چه فایده ای برام داره و چکار باید بکنم!؟ گفتم برای همین اومدم که کمک کنید چه کمکی ازتون برمیاد برای من؟ گفت متاسفانه با توجه به شرایط فعلیت نمیشه به عنوان عضو ثابت اینجا ثبت نامت کنم. اما میتونم بصورت ویژه برات وقت بزارم که یک روز در میان بیای و باهم گفتگو کنیم راجع به رساله های مختلف!! ❗نمیدونستم از چی حرف میزنه به این فکر میکردم که علی آقا راجع به من چی گفته که این آقا در این سطح با من حرف میزنه و ازم انتظار گفت و گو داره!!! گیج و منگ شده بودم فرصت فکر کردن خواستم و ازشون خداحافظی کردم. موقع برگشت بهم چنتا کتاب و بروشور دادن و گفتن سعی کن کسی نبیندت موقعِ مطالعه کردنشون تا دفعه بعد که میای اینجا آقایی که از اول در رو برام باز کلی سفارش کرد که حتما برگردم منم می‌گفتم چشم و ازشون خداحافظی کردم 💛 ادامه دارد.... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
🌟دزدی کیسه ی زری به سرقت برد. هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد و دید کاغذی در آن است که نوشته: خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت فرما. اندکی اندیشه کرد و سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند. دوستانش اعتراض کردند و او پاسخ داد: آن مرد دعائی کرده و در این دعا به خدا اعتماد نموده ، من دزد دارایی او بودم و نه دزد دین او. اگر کیسه را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم. ✅این روزها عده ای هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باور آنها.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕 داستان کوتاه زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر "زندگی مشترک" داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند، در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند. مگر یک چیز؛ یک "جعبه کفش" در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها "پیرمرد" آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد، "پیرزن" تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو "عروسک بافتنی" و مقداری زیادی "پول" پیدا کرد، پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت: «هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید، او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.» پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود، از این بابت در دلش شادمان شد. پس رو به همسرش کرد و گفت: «این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟» در پاسخ گفت: «آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.» 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
آهن داغ را از کوره  با دست خود بیرون می اورد دستش نمی سوخت. 🔥 @Dastanvpand علت را از او پرسیدند گفت: در همسایگی من زنی خوش صورت و زیبابود که شوهر فقیر و پریشان و بی نام نشان داشت. دلم به طرف او میل پیدا کرد وگفتار او شدم اما نمیدانستم عشق و علاقه خود را به او ابراز کنم تا انکه سالی قحطی شد و اهل شهر همه گرفتار شدند و چیزی باری خوردن نداشتند ولی وضع من خوب بود ان زن روزی نزد من امد و گفت: ای مرد به من و بچه هایم رحم کن که خدا رحم کنندگان را دوست دارد. گفتم ممکن نیست مگر ان که کامی از تو حاصل کنم. زن گقت حاضرم ولی به شرط ان که مرا جایی ببری که غیراز من و تو احدی در انجا نباشد و از این کار با خبر نشود من قبول کردم و او را به جای خلوتی بردم دیدم زن بر خودش می لرزد پرسیدم چرا می لرزی؟ گفت چون تو به شرطی که با من کردی وفا ننمودی و اینجاغیر از من و تو  خدایی  شاهد و اگاه بر همه چیز هست 🔥 ناگهان به خود امدم و متنبه شدم و از خدا ترسیدم و اتش شهوتم را خاموش کردم و از مال و ثروت خود ،او را بی نیاز کردم. از ان موقع به بعد اتش در دست من اثر نمیکند 🍒داستان های زیبا و عبرت آموز در کانال داستان و پند🍒 🍒🔥 @Dastanvpand